آيات 1 تا 6
بـسم اللّه الرحمن الرحيم
سبح لله ما فى السموات و الارض و هو العزيز الحكيم (1)
له مـلك السـمـوت و الارض يـحـى و يـمـيـت و هـو عـلى كـل شـى ء قـديـر(2)
هـو الاول و الاخـر و الظـهـر و البـاطـن و هـو بـكـل شـى ء عـليـم (3)
هـو الذى خـلق السـمـوت و الارض فـى سـتـه ايام ثم استوى على العـرش يـعـلم مـا يـلج فـى الارض و مـا يـخـرج مـنـهـا و مـا ينزل من السماء و ما يعرج فيها و هو معكم اين ما كنتم و اللّه بما تعملون بصير (4)
له ملك السـمـوت و الارض و الى اللّه تـرجـع الامـور (5)
يـولج اليل فى النهار و يولج النهار فى اليل و هو عليم بذات الصدور (6)
|
ترجمه آيات
به نام خداى رحمان و رحيم. آنچه در آسمان ها و زمين است براى خدا تسبيح مى گويند به خاطر اين كه او عزيز و حكيم است (1).
ملك آسمان ها و زمين از آن او است، او زنده مى كند و مى ميراند و او بر هر چيزى توانا است (2).
او اول و آخر و ظاهر و باطن است، و او به هر چيزى دانا است (3).
او كـسـى اسـت كـه آسمان ها و زمين را در شش روز بيافريد، و سپس بر عرش (مقام صدور اوامـر) مـسـتـولى گـشت، و به تدبير امر عالم پرداخت، او مى داند چه قطره آبى، و چه تـخـم گـيـاهـى داخل زمين شد و چه گياهى سر از زمين بدر آورد، چه شعاعى از آفتاب زمين تابيد، و چه فرشته اى نازل و چه فرشته اى برگشت، چه بخارى از زمين بالا رفت و چه عملى از بندگان صعود كر د، و او با شما است، هر جا كه باشيد، و خدا به آنچه مى كنيد بينا است (4).
ملك آسمان ها و زمين از آن او است، و بازگشت همه امور به سوى خداست (5).
او اسـت كـه شـب را در روز فـرو مـى بـرد، و روز را داخل در شب مى كند، و او بدانچه در خاطرها و دلها است آگاه است (6).
بيان آيات
بيان غرض سوره حديد: تحريك و تشويق مؤمنين به انفاق و...
غـرض ايـن سـوره تحريك و تشويق مؤمنين به انفاق در راه خداست، همچنان كه تكرار امر صـريـح بـه اين معنا در خلال آياتش اشعار بدان دارد، يكجا مى فرمايد: (امنوا باللّه و رسـوله و انـفـقـوا مـمـا جـعـلكـم مـستخلفين فيه...) و جاى ديگر مى فرمايد: (من ذا الذى يقرض اللّه قرضا حسنا...) و باز جاى ديگر مى فرمايد: (ان المصدقين و المصدقات و اقـرضـوا اللّه قـرضـا حـسـنـا) و در تـشـويـق مـردم بـه ايـن عمل همين بس كه انفاق مردم را قرض دادن آنان خداى عزاسمه دانسته، و معلوم است كه خداى عزوجل عالى ترين و مقدس ترين و بهترين مطلوبست، او هرگز خلف وعده نمى كند، و او وعـده شـان داده كـه اگر به وى قرض بدهند مضاعف و چند برابر بر مى گرداند، و نيز وعده داده كه در عوض انفاقشان اجرى كريم و بسيار زياد بدهد.
و نـيـز اشـاره كـرده بـه ايـن كـه ايـن انـفـاق مـنـشـاش تـقـوا و ايـمـان بـه رسـول اسـت، و اثـر آمرزش گناهان و داشتن دو برابر از رحمت و ملازمت با نور، و بلكه ملحق شدن به صديقين و شهداء در نزد خداى سبحان است.
و در خـلال آيـات سـوره مـعارفى هم راجع به مبداء و معاد آمده، و دعوت به تقوا و اخلاص ايمان و زهد دارد، و نيز مشتمل بر مواعظى است.
و اين سوره شهادت سياق آياتش در مدينه نازل شده.
و بعضى از مفسرين ادعا كرده اند كه مدنى بودن اين سوره اجماعى است.
و چون تشويق و تحريك مردم به انفاق، و اين كه انفاق قرض دادن به خدا است اين توهم را ايـجاد مى كند كه مگر خدا به مال ما محتاج است، لذا از همان آغاز سخن يعنى اولين كلمه سـوره مسأله نزاهت خدا از احتياج را خاطر نشان نموده، فرموده : (آنچه در زمين و آسمان ها است خدا را تسبيح مى گويند). و نيز عده اى از اسماى حسناى خدا را كه رساننده نزاهت اسـت ذكـر كـرد، و هـمـه سوره هايى كه با تسبيح خدا آغاز شده، يعنى سوره حشر، صف، جمعه و تغابن، كه بعضى با كلمه (سبح ) و بعضى ديگر با كلمه (يسبح ) آغاز شده اند، نظير سوره مورد بحث است.
سبح لله ما فى السموات و الارض و هو العزيز الحكيم
|
تسبيح كه مصدر فعل (سبح ) است، به معناى منزه داشتن است، وداشتن خدا به اين است كـه هـر چـيـزى را كـه مـسـتـلزم نـقـص و حـاجـت و نـاسـازگـارى بـا سـاحـت كـمـال او باشد از ساحت او نفى كنى، و معتقد باشى كه خداى تعالى داراى چنين صفات و اعـمـالى نـيـسـت، و كـلمـه (مـا) در جـمـله مـورد بـحـث مـوصوله است، و مراد از آن تمامى مـوجـوداتـى اسـت كـه در آسـمان ها و زمين هستند، چه آن ها كه مانند ملائكه و جن و انس داراى عـقـل و شـعـورنـد، و چه آنهايى كه چون جمادات فاقد عقلند، و اگر بگويى كلمه (ما) راجـع بـه مـوجودات فاقد عقلند، (و در فارسى به (چيزى ) ترجمه مى شود)، و على القـاعـده بـايد شامل عقلا نشود، در پاسخ مى گوييم : بلى همينطور است، ليكن در جايى كـه قـريـنـه اى بـاشدبفهماند منظور از كلمه (ما) عقلا و غير عقلا هر دو است، اشكالى نـدارد، و در آيـه مـورد بحث قرينه اى كه دلالت كند بر اين كه منظور عموم موجودات است چـه عقلا و چه غير عقلا وجود دارد، و آن قرينه اين است كه اسمايى از خداى سبحان بر مى شـمـارد كـه مـخصوص عقلا است ، مانند احياء و علم بذات الصدور، يعنى علم و آگاهى به نـيـتـهـايـى كـه در درون دلهـا اسـت و معلوم است كه اين دو صفت مربوط به موجودات داراى شعور، و صفت دوم مربوط به عقلا است.
پـس مـعـنـاى آيـه ايـن شـد كـه : تـمامى موجوداتى كه در آسمان ها و زمين است، و خلاصه تمامى عالم، خداى سبحان را منزه مى دارد.
بـيـان ايـنـكـه تـسـبـيـح آنچه در آسمانها و زمين است تسبيح حقيقى است نه مجازى و به زبان حال
و مـراد از تسبيح خداى تعالى حقيقت معناى تسبيح است، نه اين كه خواسته باشد به طور مـجـاز نـسـبـت تـسـبـيـح به آنها داده باشد، يعنى خواسته باشد بفرمايد: هر موجود كه در آسـمـان هـا و زمـيـن اسـت با هستى خود دلالت مى كند بر اين كه پديد آورنده اى منزه از هر نـقـص و مـتـصـف بـه كـل كـمـال دارد، و نه اين كه خواسته باشد به طور عموم مجاز نسبت تـسـبـيـح بـه آنـهـا داده باشد، يعنى بفه ماند كه تمامى موجودات دلالت دارند بر نزاهت خداى تعالى از هر نقص و عيب. چيزى كه هست عقلاى از موجودات اين دلالت را با زبان سر ايـفـا مى كنند و مى گويند: (سب حان اللّه سبحان اللّه ) و يا به فارسى مى گويند: خـدا مـنـزه از هـر نـقـص و حـاجـت اسـت و غـيـر عـقـلا ايـن دلالت را بـه لسـان حـال ايـفا مى كنند، بلكه همان طور كه گفتيم معناى حقيقى كلمه منظور است ، و موجودات چه عـقـلا و چـه غـيـر عـقـلا همه خدا را به تمام معنى الكلمه و به حقيقت معنى الكلمه تسبيح مى گـويـنـد، بـدليـل ايـن كـه در جـاى ديـگـرطـور صـريـح و بـه بـيـانـى كـه نـه مـيـتوان حمل بر مجازش كرد، و نه حمل بر عموم مجاز، فرموده :
(و ان من شى ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم ) چون اگر منظور از تسبيح، تسبيح مجازى بود، ديگر جا نداشت بفرمايد: شما تسبيح آنها را نمى فهميد، زيرا تسبيح مـجـازى ايـن اسـت كـه : مـوجـودى بـا هـستى خود دلالت كند بر وجود خالق و صانعش و اين دلالتـش حـجـتـى بـاشـد عـليـه مـنـكـريـن صـانـع، و يـا اين است كه هر موجودى با زبان حـال تـسـبـيـح و حـمـد خدا بگويد، و اين دو نوع دلالت را همه كس مى فهمد، و نمى بايست بفرمايد: (و ليكن شما تسبيح آنها را نمى فهميد).
پـس تـسبيح تمامى موجوداتى كه در آسمان ها و زمين هست تسبيح با زبان، و تنزيه به حـقـيـقـت مـعـنـاى كـلمـه اسـت، هـر چـنـد كـه مـا زبـان آنـهـا را نـفـهـمـيـم، نـفـهـمـيـدن مـا دليل بر اين نيست مثلا جمادات زبان ندارند، قرآن كريم تصريح دارد بر اين كه تمامى مـوجـو دات زبـان دارنـد و فـرمـوده : (قـالوا انـطـقـنـا اللّه الذى انـطـق كل شى ء).
(و هـو العزيز الحكيم ) - يعنى خداى سبحان داراى مقامى منيع است، به طورى تمامى قـدرتـهـا را در هـم مـى شـكـند، و هيچ قدرتى نيست كه او را شكست دهد، و حكيم است، يعنى فـعـل او مـتـقـن و مـحـكـم اسـت، آنـقـدر مـحـكـم اسـت هـيـچ عـارضـه اى فـعـل او را فـاسد نمى كند، (و چون افعال ما در معرض فساد و تباهى نيست)، و نيز آنقدر متقن است كه جاى هيچ اعتراض كردنى در آن نيست.
له مـلك السـمـوات و الارض يـحـيـى و يـمـيـت و هـو عـلى كل شى ء قدير
|
از آنـجـايـى كـه در ابـتـداى آيه خبر مقدم بر مبتدا ذكر شده و حق كلام بودبفرمايد: (ملك السـمـوات و الارض له مـلك آسـمـان هـا و زمـيـن از آن خـدا اسـت ) ولى چـنين نفرمود، بلكه فـرمـود: (از آن خـدا اسـت مـلك آسمان ها و زمين )، و اين عبارت انحصار را مى رساند، در نتيجه مى فهماند كه : مالك آسمان ها و زمين تنها خداست، او به تنهايى است كه هر حكمى بخواهد در عالم مى راند، براى اين كه پديد آورنده همه او است، پس آنچه در آسمان ها و زمـين هست قيام و وجود آثار وجودش به خداست، پس هيچ حكمى نيست مگر اين كه حاكم در آن خداست، و هيچ ملك و سلطنتى نيست مگر آنكه صاحبش او است.
(يـحيى و يميت ) - اين دو جمله اشاره است به دو نام از نامهاى خداى تعالى زنده كننده و مـيـرانـنـده، (مـحـيـى و مـمـيـت ) و اگـر خـود اسـم را نـيـاورد، و بـه جـاى آن فـعـل مـضـارع آورد، بـراى ايـن بـود كـه اشـاره كـرده بـاشـد بـه شـمـول و عـمـومـيـت آن نـسـبـت بـه هـر احـيـاء و هـر امـاتـه، تـا در نـتـيـجـه شـامـل ايـجـاد مـلائكه هم بشود، چون حيات ملائكه مسبوق به مرگ نيست، و نيز زنده كردن جـنـيـن در شكم مادرش، و زنده كردن مردگان در روز قيامت، و پديد آوردن جمادات مرده كه قـبلا زنده نبودند، تا ميراندن درباره آنها صادق باشد، و ميراندن انسان در دنيا و براى بار دوم در برزخ كه آيه شريفه (ربنا امتنا اثنتين و احييتنا اثنتين ) به آن اشاره دارد، علاوه بر اين، در تعبير مضارع دلالت بر استمرار نيز هست.
(و هو على كل شى ء قدير) - اين جمله اشاره دارد به صفت قدرت خداى تعالى، و اين كـه قـدرت او مـطـلق است ، و مقيد به چيزى دون چيزى نيست، و اگر در آ خر آيه مورد بحث اين جمله را گنجاند، براى مناسبتى بود كه با مسأله احياء و اماته داشت، چون ممكن بود كـسـى توهم كند كه چطور ممكن است خداى تعالى مرده اى را كه نه عينى از آن بجا مانده و نـه اثـرى، زنـده كـند؟ و جمله مذكور اين توهم را دفع نموده مى فرمايد: او بر هر چيزى قادر است.
توضيح مقصـود از (اول)، (آخـر)، (ظاهر) و (باطن) بودن خداى سبحان
هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شى ء عليم
|
بـعد از آنكه معلوم شد كه خداى تعالى بر هر چيزى كه فرض شود قادر است، قهرا با احـاطـه قـدرتـش بـه هـر چـيـزى از هـر جـهـت مـحـيـط هم هست، پس هر چيزى كه فرض شود اول بـاشـد خـدا قـبـل از آن چـيـز بـوده، پـس او نـسـبـت بـه تـمـام مـاسـواى خـود اول است، نه آن چيزى كه ما اولش فرض كرديم، و همچنين هر چيزى كه ما آخرينش فرض كـنـيم خداى تعالى بعد از آن هم خواهد بود، چون گفتيم قدرتش احاطه به آن چيز دارد، هم بـه مـا قـبـلش و هـم 0بـه مـابعدش، پس آخر خدا است ، نه آن چيزى كه ما آخرينش فرض كـرديـم، و هر چيزى را كه ما ظاهر فرض كنيم خدا ظاهرتر از آن است به خاطر احاطه اى كه قدرتش بر آن چيز دارد، و چون احاطه دارد پس از جهت ظهور هم مافوق آن است، پس خدا ظاهر است، نه آن چيزى كه ما ظاهرش فرض كرديم، و همچنين هر چيزى كه باطن فرض شود خدا به خاطر احاطه قدرتش بر آن باطن تر از آن است، و ماوراى آن قرار دارد، چون او اسـت كـه آن چيز را باطن كرده، پس باطن هم خداست، نه آن چيزى كه ما باطنش فرض كرديم، پس معلوم شد كه خدا اول و آخر و ظاهر و باطن على الاطلاق است، و از اين صفات آنچه در غير خدا هست نسبى است نه على الاطلاق.
البـتـه ايـن را هم بايد بدانيم كه اوليت خداى تعالى و آخريتش و همچنين ظهور و بطونش زمـانـى و مـكـانـى نـيـسـت، و چـنـيـن نـيـسـت كـه در ظـرف زمـان اول و آخر باشد، و گرنه بايد خود خدا جلوتر از زمان نباشد، و از زمانى و مكانى بودن منزه نباشد، و حال آنكه منزه از آن است، چون خالق زمان و مكان و محيط به تمامى موجودات اسـت، بـلكه منظور از اوليت و آخريت و همچنين ظاهر و باطن بودنش اين است كه : او محيط بـه تـمـام اشـيـاء اسـت، هـر نحوى كه شما اشياء را فرض و به هر صورت كه تصور بـكـنـى (اگـر فـلان را اول فـرض كـنـى او بـه احـاطـه اش اول تر از آن است، اگر آخر فرض كنى او آخرتر است، اگر چيزى را ظاهر فرض كنى او ظاهرتر، و اگر باطن فرض كنى او باطن تر است، به همان دليلى كه گذشت ).
پـس از آنـچـه گـذشـت روشـن گـرديـد كـه ايـن اسـمـاى چـهـارگـانـه يـعـنـى اول و آخر و ظاهر و باطن چهار شاخه و فرع از نام (محيط) است، و محيط هم شاخه اى از اطـلاق قـدرت او اسـت، چـون قدرتش محيط به هر چيز است، ممكن هم هست نامهاى چهارگانه مـورد بـحـث را شـاخـه هايى از احاطه قدرتش ندانيم، بلكه شاخه هايى از احاطه وجود او بـگـيـريـم، چـون وجـود او قـبـل از وجـود هـر چـيـز و بـعـد از وجـود هـر چـيـز اسـت، او قـبل از آنكه چيزى ثبوت پيدا كند ثابت بود، و بعد از آنكه هر چيز داراى ثبوتى فانى گردد باز هم ثابت است، او از هر چيز ديگرى نزديك تر و ظاهرتر است، و از ديد و درك اوهام و عقول هر صاحب عقلى از چيز ديگرى باطن تر و پنهان تر است.
و همچنين اسامى چه ارگانه نامبرده به نوعى بر علم خداى تعالى بستگى و تفرع دارند. و به همين مناسبت است كه مى بينيم در ذيل آيه علم خدا را هم آورده مى فرمايد:
(و هو بكل شى ء عليم ).
بـعـضـى از مـفـسـريـن اسـمـاى چـهـارگـانـه را ايـنـطـور مـعـنـا كـرده انـد كـه : او اول اسـت، بـراى اين كه قبل از هر چيز بوده، و آخر است چون بعد از هلاك و فناى هر چيز هست، و ظاهر است چون ادله اى بسيار بر وجودش دلالت مى كند، و باطن است چون عالم به تمامى اشياء هست، و احدى نيست كه از او داناتر باشد.
بـعـضى ديگر گفته اند: اول يعنى بى ابتدا، و آخر يعنى بى انتها، و ظاهر يعنى بدون اقتراب، و باطن يعنى بدون احتجاب.
البـتـه در ايـن مـيـان اقـوال ديـگـرى نـيـز هـسـت كـه دلچـسـب نـيـسـت و لذا از نقل آنها صرفنظر كرديم.
هو الذى خلق السموات و الارض فى سته ايام
|
تفسير اين آيه در سوره اعراف و يونس و هود و فرقان و قاف گذشت.
ثـم اسـتـوى عـلى العـرش يـعـلم مـا يـلج فـى الارض و مـا يـخـرج مـنـهـا و مـا ينزل من السماء و ما يعرج فيه
|
تفسير و بحث مفصل پيرامون معناى عرش در سوره اعراف آيه 54 گذشت، و در آنجا گفتيم كـه (اسـتواى بر عرش ) كنايه است از شروع در تدبير ملك وجود، و به همين جهت است كـه دنـبـال اسـتـواى بـر عـرش مسأله عـلم بـه جـزئيـات احوال موجودات آسمانى و زمين را ذكر كرده، چون علم از لوازم تدبير است.
(يـعـلم مـا يـلج فـى الارض و مـا يـخـرج مـنـهـا و مـا يـنـزل مـن السـمـاء و مـا يـعـرج فـيـهـا) - كـلمـه (ولوج ) كـه مـصـدر فـعـل مـضـارع (يـلج ) اسـت - بـه طـورى كـه راغـب گـفـتـه - بـه مـعـنـاى داخـل شدن چيزى در محلى تنگ است، و كلمه (عروج ) به معناى بالا رفتن است، و معناى آيه اين است كه :
خـداى تـعـالى از آنـچـه در زمـيـن فـرو مـى رود و نـفـوذ مـى كـنـد از قبيل آب باران و تخم گياهان و غير اينها آگاه است، و نيز از آنچه كه از زمين سر بر مى آورد چـون نـبـاتـات و حـيـوانـات و آب خـبـر دارد، و از آنـچـه كـه بـه زمـيـن نـازل مـى شـود چـون بـاران ها و اشعه اجرام نورانى و ملائكه و غيره با اطلاع است، و از آنـچـه كـه از زمـيـن طـرف آسـمـان بـالا مـى رود مـانـنـد دودهـا و بـخـارهـا و مـلائكـه و اعمال بندگان با خبر است.
احاطه، ملك و علم مطلق خداوند بر همه چيز و همه كس
او هـر جـا كـه بـاشـيـد بـا شـمـا است، براى اين كه به شما احاطه دارد، و در هيچ مكان و پـوششى از او غايب نيستيد. در اينجا سوالى پيش مى آيد، و آن است كه : خداى تعالى در هـر حـال بـر مـا احـاطه دارد، و درهر زمان و مكان محيط به ما است، با اين فرض چرا تنها مسأله مـكـان آمـده، و چـرا نـفـرمـود: (و هـو مـعـكـم ايـنـمـا كـنـتـم و فـى اى زمـان و اى حـال كـنـتـم او بـا شـمـا اسـت هـر جـا و هـر زمـان و در هـر حال كه باشيد؟)
در پـاسـخ مى گوييم : درست است كه احاطه خداى تعالى به ما تنها احاطه مكانى نيست، بلكه در همه احوال و اوقات نيز به ما احاطه دارد، ليكن از آنجايى كه معروف ترين ملاك در جـدايـى چـيزى از چيزى ديگر و غايب شدنش از آن جدايى مكانى است، و هر كس بخواهد از كسى ديگر جدا شود، مكان خود را عوض مى كند، از اين جهت تنها معيت مكانى را ذكر كرد، و گـرنـه نـسـبـت خـداى تـعـالى بـه مـكـان هـا و زمـان هـا و احوال يك نسبت است.
بعضى هم گفته اند: مراد از اين معيت، معيت مجازى است، كه منظور از آن احاطه علمى است.
ايـن آيـه نـظـيـر فـرع و نـتـيـجـه اى اسـت كـه بـر مـطـالب قـبـل مـتـرتـب مى شود،مى فرمود: او با شما است هر جا كه باشيد، و او به هر چيزى عالم اسـت، چـون نـتـيجه حاضر بودن او نزد مردم و جدا نشدنش از ايشان و عالم بودنش به هر چـيـز اين است كه بيناى به اعمال ايشان نيز باشد، ظاهر اعمالشان را ببيند و باطن آن را كه همان نيتها و مقاصد درونى ايشان است، ناظر باشد.
له ملك السموات و الارض و الى اللّه ترجع الامور
|
بـا اين كه در سه آيه قبل فرموده بود: (له ملك السموات و الارض )، در اينجا نيز آن را خاطر نشان كرد و ايـن تـكـرار بـراى اين بود كه بهتر بفهماند مسأله بازگشت به خدا مبتنى بر عموميت مـلك او اسـت، بـار اول تـنـها مى خواست مالكيت خدا را افاده كند، و در نوبت دوم خواست اين ابـتـنـاء را بـفـهـمـاند، همچنان كه در آيه اى ديگر مى بينيم مسأله معاد را با مالكيت خداى تـعـالى بـا هـم آورده، مـى فـرمـايد: (يوم هم بارزون لا يخفى على اللّه منهم شى ء لمن الملك اليوم لله الواحد القهار).
در جمله (و الى اللّه ترجع الامور) كلمه (امور) جمع است، و چون الف و لام بر سر دارد و به اصطلاح ادبى جمع محلى به الف و لام است، افاده عموميت مى كند، همان طوردر جـمـله (الا الى اللّه تـصير الامور) نيز چنين است، در نتيجه هيچ چيز نيست مگر آنكه به سـوى خـدا بـرمى گردد، و هيچ كس نمى تواند او را از برگشتن سوى خداى تعالى باز بـدارد، و هـيـچ عاملى كه آن چيز را به سوى خدا برمى گرداند به جز اختصاص ملك به خدا نيست. ساده تر بگويم : تنها عاملى كه امور را به سوى خدا بر مى گرداند،است كه ملك عالم مختص به او است ، پس امر و فرمان و حكمرانى هم تنها از آن او است.
در اين جمله و همچنين در جمله (و اللّه بما تعملون بصير) كه قبلا بود با اين ممكن بود بـفـرمـايـد: (و اليه ترجع الامور) و (و هو بما تعملون بصير لفظ اللّه ) را ذكر كـرد، و شـايـد وجـه آن ايـن بـوده بـاشـد كـه ايـن دو جـمـله مـانـنـد يـك مثل معروف دلنشين شود، و دلها را براى تاثر از ياد روز قيامت و پاداشهاى بزرگى كه در قـيـامـت بـه انـفـاق كـنـندگان در راه خدا مى دهند، و در آيات بعد ذكرش مى آيد آماده تر سازد.
يـولج الليـل فـى النـهـار و يـولج النـهـار فـى الليل و هو عليم بذات الصدور
|
(ايـلاج شـب در روز) و (ايـلاج روز در شـب ) بـه مـعـنـاى اختلافى كه شب و روز در كـوتـاهـى و بـلنـدى دارنـد، و ايـن اختلاف در دو نيم كره شمالى و جنوبى درست به عكس همند، در فصلى كه در نيم كره شمالى شب ها بلند است، در نيم كره جنوبى كوتاه است، و در فـصـلى كه در نيم كره شمالى شب ها كوتاه و روزها بلند است، در نيم كره جنوبى عكس آن است، و مسأله اختلاف شب و روز را در كلام خداى تعالى چند بار ديديم.
و مـراد از (ذات الصـدور) افـكـار پـنـهـانـى و نـيـات نـهـفـته اى است كه در سينه ها جا گرفته و از آنجا بيرون نمى آيد؛
چون اين نيات منسوب به دلها است، و دلها هم در قفسه سينه ها قرار دارد، و اين جمله يعنى جـمـله (و هو عليم بذات الصدور) احاطه علم خداى تعالى به نيات درونى را بيان مى كـنـد، هـمـچـنـان كـه جـمـله (و اللّه بما تعملون خبير) احاطه بينايى آن جناب به ظواهر اعمال آنان را بيان مى كرد.
بحث روايتى
در الدرالمـنـثـور اسـت كه احمد، ابو داوود، ترمذى (وى حديث را حسن دانسته ) نسائى، ابن مردويه، و بيهقى (دركتاب شعب الايمان )، از عرباض بن ساريه روايت كرده اند كه گفت : رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) هـمـواره قـبل از خواب سوره هايى كه در آغازش مسأله تسبيح ذكر شده مى خواند و مى فرمود: در اين سوره ها آيه اى است كه از هزار آيه بهتر است.
مـولف : ايـن روايـت را از ابـن ضـريـس از يـحـيـى بـن ابـى كـثـيـر نـيـز از آن جـنـاب نقل كرده.
و در كـافـى بـه سـنـد خـود از عـاصـم بـن حميد روايت كرده كه گفت : شخصى از على بن ال حـسـيـن (عليهماالسلم) از توحيد سؤ ال كرد، حضرت فرمود: خداى تعالى مى داند كه در آ خـر الزمـان مـردمـى خـواهـنـد آمـد اهـل تـعـمـق و تـحـقـيـق ، و بـه هـمـيـن جـهـت سـوره (قـل هـو اللّه احـد) و آيـات سـوره حـديـد تـا جـمـله (عـليـم بـذات الصـدور) را نـازل كـرد، و اگـر كـسى بخواهد در معارف توحيد بيش از اين كنجكاوى كند هلاك و گمراه مى شود.
و در تفسير قمى در ذيل آيه : (سبح لله ما فى السموات و الارض و هو العزيز الحكيم ) آمـده كه : امام فر مود: اين همانست كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) درباره اش فـرمـود: (اوتـيـت جـوامـع الكـلم كـلمات جامع را به من داده اند) و در معناى جمله (هو الاول ) فـرمود: يعنى او قبل از هر چيز بوده است، (و الاخر) يعنى او بعد از فناى هر چيز باقى است، و (هو عليم بذات الصدور) يعنى او به ضميرها آگاه است.
و در كـافـى آمـده كـه در روايـتـى از آن جـنـاب يـعـنـى از عـلى (عليه السلام) پرسيدند: پـروردگـار مـا قـبـل از ايـن كه آسمان و زمين را خلق كند كجا بود؟ فرمود: (كلمه كجا) بـود سـوال از مـكـان اسـت، و در مـورد خداى تعالى صحيح نيست، زيرا خداى تعالى (كه خالق مكان است ) بود در حالى كه مكانى نبود.
و در تـوحـيـد خـطـبـه اى از حـسـن بـن عـلى (عـليـهـمـاالسـلم) نـقـل كـرده كـه در آن فـرمـوده : (الحـمـد لله الذى لم يـكـن له اول مـعـلوم ولا اخـر مـتـنـاه و لا قـبـل مـدرك و لا بـعـد مـحـدود فـلا تـدرك العـقـول و اوهـامـهـا و لا الفـكـر و خـطـراتـهـا و لا الالبـاب و اذهـانـهـا صـفـتـه فتقول متى و لا بدى ء مما و لا ظاهر على ما و لا باطن فيما).
شرح چند روايت درباره اول و آخر و ظاهر و باطن بودن خداى تعالى
مؤلف: ايـن كـه فـرمـود: اولى مـعـلوم ندارد، (قيد معلوم احترازى نيست، يعنى نمى خواهد بـفـرمـايـد: اول دارد، ولى بـراى مـا معلوم نيست، بلكه ) قيدى توضيحى است، مى خواهد بـفـرمـايـد: اول نـدارد بـراى ايـن اگـر اول مـى داشـت تـعـلق عـلم بـه آن اول مـمـكـن بـود، و چـون عـلم راهـى بـراى پـيـدا كـردن اول او نـدارد، و بـلكـه آن را جـايـز نـمـى دانـد، لذا اول نـدارد. (و لا آخـر مـتـنـاه ) قـيـد مـتـنـاهـى نـيـز در ايـنـجـا مـانـنـد قـيـد مـعـلوم در جـمله قبل توضيحى است، مى خواهد بفرمايد: اگر آخر مى داشت متناهى و محدود مى شد.
(و لا قـبـل مـدرك ) يـعـنـى قـبـل نـدارد چـون اگـر مـى داشـت قابل درك مى بود، و لا بعد محدود بعدى هم ندارد، چون اگر داشته باشد محدود مى شود، (و لا بـدى ء مـمـا)، يـعـنـى خـداى تـعـالى از چـيـزى آغـاز نـشـده، تـا اول داشـتـه بـاشـد، (و لا ظـاهر على ما)، يعنى تفوق او بر عالم مانند تفوق يك موجود مـادى بـر مـوجـود ديـگـر كه بالاى آن قرار بگيرد نيست. درست كه تفوق دارد اما نه چون تـفـوق جـسـمـانـيـات بـر يـكـديـگـر، (و لا بـاطـن فـيـمـا) يـعـنـى خـدا خـود را در داخل چيزى پنهان نكرده، و در چيزى مستتر نگشته.
و در نـهـج البـلاغـه آمـده : (كـل ظـاهـر غـيـره غـيـر بـاطـن و كل باطن غيره غير ظاهر)
مؤلف: و معناى آن اين است كه : حيثيت و نحوه ظهور در غير خداى تعالى، غير نحوه بطون و پـنـهانى آن است، هر چيزى غير خداى تعالى اگر از جهتى ظاهر است از عين آن جهت باطن نـيـست، بلكه از جهت ديگرى باطن است، و به عكس اگر از حيثى و جهتى پنهان است، به عـيـن آن ظاهر نيست، بلكه به غير آن ظاهر است، و اما خداى تعالى به خاطر اين كه احدى الذات است، مانند ما مخلوقاتش متقسم و متجزى به جهات مختلف نيست (توضيح اين كه اگر مـا عـالم هـسـتـيـم بـدين جهت است كه در وجود ما ابزارى براى علم هست، و اگر قادريم به خـاطـر داشـتن آن ابزار نيست، بلكه به خاطر داشتن ابزارى ديگر است، پس ما بدان جهت عالم يم قادر نيستيم، و بدان جهت كه قادريم عالم نيستيم، اما خداى تعالى به عين آن جهت كـه عـالم اسـت قادر وحى است )، لذا خداى تعالى به همان كه ظاهر است باطن نيز هست، و بـه عـيـن آن جـهـت كـه بـاطـن اسـت ظـاهـر اسـت، پـس خـداى تـعـالى از شـدت و كمال ظهورش باطن است، و از كمال بطونش ظاهر است (مثالى كه تا حدى ذهن را به مطلب نـزديـك كـند قرص خورشيد و سرچشمه نور است، با اين كه ظاهر است، و نه تنها ظاهر اسـت بـلكـه ظـهـور هـر چـيـز ديـگـر هـم بـواسـطـه نـور آن اسـت، در عـيـن حال از شدت ظهور، كسى نمى تواند به خود قرص، نگاه كند).
و در آن كـتـاب ايـن جـمـله نـيـز آمده : (الحمد لله الاول فلا شى ء قبله و الاخر فلا شى ء بعده و الظاهر فلا شى ء فوقه و الباطن فلا شى ء دونه ).
مؤلف: و مـراد از (قبليت و بعديت )، قبليت و بعديت زمانى نيست، نمى خواهد يك امتداد زمـانـى در ايـن بـين فرض كند، كه هم در گذشته اش غير متناهى باشد، و هم در آينده، و عالم هستى در وسط اين دو طرف قرار گرفته باشد، در قطعه اى از زمان كه هر دو طرف آن غـيـر متناهى است و خود عالم هر دو طرفش متناهى، در نتيجه وجود خداى تعالى منطبق بر سراسر زمان غير متناهى باشد، طورى كه هيچ يك از دو طرفش خالى از خدا نباشد، هر چند كه هر دو طرف آن غير متناهى با شد، و باز در نتيجه هستى خدا از حيث زمان مقدم بر عالم و موخر از آن باشد؛
چون اگر خداى سبحان ازلى و ابدى زمانى بود، بايد ذات مقدس او هم مانند همه زماننات، هم در ذاتش و هم در احوالش متغير باشد، چون زمان متغير است، و نسبت به او نيز متجدد مى شـود، عـلاوه بـر ايـن اشـكال، قبليت و بعديت او به تبع قبليت و بعديت زمان خواهد بود، پس در حقيقت زمان، اول و آخر اصلى است، نه ذات مقدس او.
و هـمـچـنين مسأله ظاهريت و باطنيت خداى تعالى به حسب مكان نيست - به همان بيانى كه در اوليت و آخريت گفتيم - بلكه خد اى تعالى به نفس ذات متعاليه اش بر هر چيزى كه فـرض شود سبقت دارد، و به نفس ذاتش از هر امرى كه آخر فرض شود موخر است، و به همين معنا ظاهر و باطن است و زمان (و مكان ) مخلوق او و متاءخر از او است.
و در الدرالمـنـثـور اسـت كـه ابـو الشـيـخ (در كـتـاب عـظـمـت ) از ابـن عـمـر و ابو سعيد از رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله و سلم) روايت كرده كه فرمود: ناگزير مردم از شما دربـاره خـدا چيرهايى مى پرسند تا بر سند به اين كه بپرسند: اين خداشما مى گوييد قـبـل از هر چيز بوده، قبل از او چه بوده ؟ اگر سؤ الشان به اينجا منتهى شد، بگوييد: او قـبـل از هـر چـيـز اول بـوده، و نـيز بعد از هر چيز آخر است، پس ديگر چيزى بعد از او نـخـواهـد بود، و او ظاهر و مافوق هر چيزى، و باطن و نهان تر از هر نهان است، و او به هر چيز دانا است.
شرح روايتى راجع به علم خداوند
و در تـوحـيـد سـنـد خود از ابو بصير روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام) شنيدم مى فرمود: همواره خداى عزوجل پروردگار ما بوده، و علم ذات او بود، بدون اين كه معلومى داشته باشد، و بعد از آنكه موجودات را آفريد آن وقت علمش بر آن مخلوقات تعلق گرفت، و علمش داراى معلوم شد.
مؤلف: مراد از اين علم، چيزى نظير علم ما عبارت است از صورتهاى ذهنى، نيست ، و علم او بـه عـالمـى كـه بـعدها آفريد نظير علم يك معمار به قيافه خانه اى كه بعدها مى خواهد بـسـازد نـيـست، يك معمار وقتى مى خواهد خانه اى را بسازد صورتى از آن خانه را در ذهن خـود تـرسـيـم نـمـوده، طـبق آن نقشه بنا را مى سازد، به طورى كه اگر بعد از ساختنش خـرابـش كـرد، بـاز آن صـورت ذهـنـى بـه حال خود باقى است، چنين علمى را علم كلى مى نـامـنـد، كـه در مـورد خداى تعالى صدقش محال است، بلكه علم او عبارت است از ذات او، و ذاتـش عـيـن عـلم او بـه مـعـلومـات است، و وقتى هم كه معلوم در خارج تحقق مى يابد ذات آن مـعـلوم عـيـن عـلم خداى تعالى به آن چيزى كه هست علم اولى علم ذاتى و صفت ذات اوست، و علم دومى علم فعلى و صفت فعل اوست.
و در هـمـان كـتـاب خـطـبـه اى از امـيـرالمؤمنـيـن (صـلوات اللّه عـليـه ) نـقـل كـرده، و در آن آمـده كـه عـلم خـدا به وسيله ابزار و آلات نيست، و جز به ذات او نمى باشد، و بين او و معلوماتش علمى كه غير ذات او باشد واسطه نيست.
مؤلف: مـنـظـور از ايـن كـلام ايـن اسـت كـه : ذات خداى تعالى عين علم او است، نه اين كه صورت علميه اى زايد بر ذات او واسطه باشد.