کرامات معصومیه
مرحوم حاجی نوری رضوان الله علیه داستانی را نقل می کنند که چون در زمان خودشان و در نزدیکی محل اقامتشان واقع شده و گویا صاحب جریان را می شناخته اند داستانی ارزشمند اشت ایشان می گویند:
در ایامی که ما در کاظمین اقامت داشتیم و مجاور بودیم در بغداد یک مرد نصرانی بود به نام یعقوب که دچار بیماری استسقا شد و هر چه مراجعه به اطباء کرد نفعی نداد و بیماری او شدت یافت. چنان رنجور و لاغر گردید که از راه رفتن عاجز شد. او خود می گوید: پیوسته می گفتم خدایا یا شفایم ده یا مرگم را برسان.
تا اینکه شبی هم چنان که وری تخت خواب خوابیده بودم خواب دیدم سید جلیل و نورانی و بلند قامتی نزد من امده و تخت مرا حرکت داد و گفت: اگر شفا می خواهی باید به کاظمین بروی و زیارت کنی که از این بیماری رها شوی.
از خواب بیدار شدم و جریان خوابم را برای مادرم نقل کردم. او که نصرانی بود گفت: این خواب شیطانی است و رفت صلیب و زنّار آورد و به گردنم آویخت.
من دوباره به خواب رفتم و در عالم رویا بانویی با جلالت و پوشیده را دیدم که امد و تخت مرا حرکت داد و فرمود: برخیز. چه آنکه صبح طالع شد. مگر پدرم به تو نفرمود به زیارتش بروی تا تو را شفا دهد؟
عرض کردم: پدر شما کیست؟
فرمود: امام موسی بن جعفر علیهما السلام.
گفتم: تو کیستی؟
فرمود: «انا المعصومه اخت الرضا» منم معصومه خواهر رضا علیه السلام.
من بیدار شدم و متحیر بودم که چه کار کنم و کجا بروم. پس در قلبم افتاد به خانه سید محترم سید راضی بغدادی که ساکن در محله رواق بغداد است بروم به راه افتادم تا به خانه او رسیدم. در را کوبیدم او گفت: کیست؟
گفتم در را باز ککن چون صدای مرا شنید دخترش را صدا زد که در را باز کن که یک نصرانی است می خواهد مسلمان شود.
من وارد شدم و گفتم از کجا دانستید که نصرانی می خواهد مسلمان شود؟
گفتم: جدم حضرت کاظم علیه السلام در خواب به من خبر داد.
بعد مرا به کاظمین و به خانه عالم جلیل شیخ عبدالحسین تهرانی برد و داستان را به ایشان عرض کردم.
به دستور او مرا به حرم مطهر بردند و دور ضریح طواف دادند ولی اثری از برای من ظاهر نشد. چون بیرون آمدم و مختصر زمانی گذشت دچار تشنگی شدم آب آشامیدم در آن وقت حالم دگرگون شد و به زمین افتادم و آن وقت بود که احساس کردم بار گرانی که چون کوه برپشت بود برداشته شد و ورم بدنم از بین رفت و به کلی کسالت و دردم مرتفع گردید.
به بغداد برگشتم بستگانم که از جریان اطلاع پیدا کردند ناراحت شدند. مادرم گفت: خدا رویت را سیاه کند کافر شدی؟
گفتم: از بیماری ام چیزی می بینی ؟
او گفت: این از سحر است و بالاخره مرا زدند. و خون آلود نمودند و گفتن تو از دین ما خارج شده ای.
من به کاظمین برگشتم و خدمت شیخ عبدالحسین تهرانی رفتم و او اسلام و شهاتین را به من تلقین کرد و مسلمان شدم و چون خطر مرا تهدید می کرد مرا مخفیانه به کربلا فرستاد و چون زیارت کردم و برگشتم مرا با مرد صالحی به بلاد عجم فرستاد و یک سال در قریه ای از توابع شیراز ماندم و بعد به عتبات برگشتم.
داستان روز وداع
طلبههاى جوان نخجوانى در سالن مدرسه علمیه جمع شده بودند.قرار بود فیلم مراسم ورود آنها به ایران نمایش داده شود. اینفیلم چند ماه قبل در فرودگاه مهرآباد گرفته شده بود. طلبههاحدود 100 نفر بودند. با شروع فیلم زمزمهها قطع شد. همه بادقتبه صفحه تلویزیون چشم دوختند. فرودگاه پذیراى طلاب جوان جمهورىآذربایجان بود. گزارشگران و خبرنگاران زیادى از صدا و سیما ومطبوعات آمده بودند. در قسمتى از فیلم نماى نزدیکى از صورت وچشمان یکى از طلاب نشان داده شد. افراد حاضر در سالن با مشاهدهچشمان معیوب آن طلبه با صداى بلند خندیدند. حمزه سرش را زیرانداخت و صورتش سرخ شد. صداى دوستانش را از گوشه و کنارمىشنید. بچهها دیدین چه جورى از صورت حمزه فیلم برادرىکردن! چشماش قشنگ معلوم بود! انگار فیلم برداره باهاش لجبوده.مىخواسته او نو مسخره کنه. بچهها نگاه کنید. دوباره داره حمزه رو نشون مىده!
حمزه دیگر طاقت نیاورد. با عصبانیتازجا بلند شد. از سالن بیرون آمد. احساس حقارت مىکرد. بهحجرهاش پناه برد و در اتاق را روى خودش بست. در آن لحظات باخود اندیشید کاش هرگز به ایران نیامده بود. سرانجام تصمیمش راگرفت. باید به نخجوان بر مىگشت. لباسهایش را پوشید. نمىتوانستاینجا بماند و در زیرنگاههاى تحقیرآمیز و خندههاى تلخ دوستانشخرد شود. در اتاق را باز کرد. از مدرسه خارج شد. هنوز صداىتلویزیون از سالن مدرسه به گوش مىرسید. حمزه به حرم حضرتمعصومه سلام الله علیها رفت تابراى آخرین بار بى بى را زیارت کند. حرمخلوت بود. کنار ضریح نشست. صورتش را به شبکههاى نقرهاى آنچسباند و آرام آرام مثل بچه کوچکى شروع به گریه کرد. اىدختر باب الحوائج من این همه راه اومدم تو این شهر غریب زیرسایه شما درس بخوابم. مبلغ مذهبى بشم. اما نمىتونم این همهتحقیرو تحمل کنم. من بر مىگردم نخجوان. اومدنم از اول اشتباهبود! حمزه به یاد چند ماه قبل افتاد. روزى را به خاطر آورد کهخبردار شد گروهى از ایران به نخجوان آمدهاند تا از جوانانعلاقه مند به تحصیل علوم دینى در حوزه علمیه قم ثبت نام کنند. حمزه با پدرش به محل ثبت نام رفت. مسولان وقتى متوجه چشم معیوباو شدند از گزینش او خود دارى کردند. حمزه با ناراحتى گفت:
چرا باید من با وجود علاقه فراوان به تحصیل علوم دینى به خاطریک نقص عضو کوچک محروم بشم؟
پدرش جلو رفت و به آرامى درگوش یکى از مسولان ثبت نام چیزىگفت:
این طفل معصوم گناه داره. ما شیعه هستیم. دلم مىخواد پسرممبلغ بشه. شما رو به امام حسین قسم مىدم اگه راهى داره کمکشکنید! مسولان برخلاف شرط پذیرش اسم حمزه را در لیست نوشتند.
جوان با یاد آورى این خاطرات بیشتر دلش گرفت. از جا بلند شد.
با بى بى خدا حافظى کرد و از حرم بیرون آمد. کبوتران در آسمانحرم در حال پرواز بودند. حمزه در راه به یکى از همکلاسى هایشبرخورد. سلام کرد و جوان مثل یک ناشناس جوابش را داد و به راهخود رفت. حمزه مات و مبهوت به دنبال او دوید. حیدر صبرکن.
کجا مىرى؟ جوان ایستاد و سربرگرداند. حالادیگه به رفیقت کممحلى مىکنى. حمزه تویى؟
آره بابا خودم هستم. پس مىخواستى کى باشه؟
پس چشمات چیه توهم مىخواى مثل بقیه منو مسخره کنى نه بهخدا فقط مىخوام بگم چشمات...
چشمام چى؟
سالم سالم شده! دروغ مىگى به ارواح خاک آقام راس مىگم.
من اصلا اولش تو رو نشناختم.
حمزه با ناباورى به چشمش دست کشید.
اگه باور نمىکنى برو تو آینه نگاه کن. راستى چکار کردى خوبشدى؟ دکتر رفتى؟ آره یه دکتر خیلى خوب کدوم دکتر؟
حمزه با دستبه حرم حضرت معصومه سلام الله علیها اشاره کرد و بعد با سرعتبه سمت مدرسه علمیه دوید. جوان هاج و واج برجاى ماند. حمزه بهمدرسه که رسید یکراستبه حجرهاش رفت. آینه کوچکى پیداکرد.
مقابل صورت خود گرفت. دوچشم پرفروغ مثل دو مروارید از داخلآینه به او خیره شده بودند. امروز براى او روز وداع بود. روزخداحافظى از کریمه اهلبیت و باز گشتبه وطن. اما مثل اینکه بىبى راضى نبود او به زادگاهش برگردد.
چشمانش را بست. ندایى از ژرفاى درون درگوشش طنین انداز شد.
کبوتر کوچک به آشیانه آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم خوش آمدى.
شفاى امید و عشق
مدتها بود که او با ویلچر فاصله خانه تا حرم را پشتسر مىگذاشت تا شاید دستى پنهان بتواند دردش را درمان کند. با امیدمى رفت ولى نا امید بر مى گشت. تمام هستى خود را صرف درمانکرده بود و خانوادهاش در تنگدستى به سر مى بردند. پیرمرد خلقشتنگ شده و اعصابش به هم خورده بود. از نگاه چهار فرزندش، کههمواره او را تا عمق درد و اندوهش; همراهى مى کردند. شرمسار بود. شبها تا نیمه در میان درد و ناله غوطه مى خورد. سه سال و اندى بود که درد تمام وجودش را فرا گرفته بود. براىدرمان بیمارستانهاى مشهد و تهران را بى هیچ نتیجهاى پشتسرنهاده بود. خودش هم مى دانست که باید بهتدریجبمیرد. ولى امیدبه زندگى و اهل بیت علیه السلام او را به تقلا وا مى داشت.
هر روز صبح همانند دوران سى ساله کارمندىاش در اداره دارایى،از خانه خارج مى شد تا در حرم امام رضا علیه السلام به آرزویش دستیابد. اهل محل با نگاهى ترحم آمیز با وى احوالپرسى مى کردند، به اوقوت قلب مى دادند. مى دانست چهرههاى مهربان همسایگان، در پشتسرش حالت ترحم مى گیرد و با زمزمههاى دردناک دلسوزانه همراهمى شود.
آن روز برف ملایمى مشهد را سپید پوش کرده بود; باد سوزناکى ازطرف غرب مى وزید و با سرعت از روى شهر مىگذشت. آسمان تاریک وکدر مى نمود. بارش برف با طراوت و سبکبالى ادامه داشت و بادبا زوزه وحشتناکى آن را بدین سو و آن سو مى پراند. چراغهاىخیابانها روشن بود; ماشینها به آرامى و با دود و بخار برفهاىسپید را زیر پا له مى کردند و خطى سیاه و چرکین بر جاى مىگذاشتند. رد ویلچر بر برفهاى پیاده روى منتهى به حرم هر آشنایى رامتوجه پیر مرد مى کرد که طبق معمول به حرم مى رفت. شهر خلوت وخاموش مى نمود. پیر مرد تنها به گلدستههاى براق و زرد حرم، کهاستوار در میان باد و کولاک ایستاده بود، نگاه مى کرد. گلدستهها نیز هر روز صبح به اشتیاق دیدار او تا پس کوچهها سرکمى کشیدند! وقتى وارد صحن شد. جوانى گندمگون با قامتى بلند وموهاى مجعد، در پشت ویلچرش قرار گرفت و با لبخندى مهر آمیزبالهجه جنوبى گفت، پدر جان! تو این هواى سرد و برفى چرا بیروناومدى؟ پیرمرد سرش را چرخاند، و لبخندى زد گفت: تو براى چهاومدى پسر جون.
من !؟ ساعت نه باید بروم دانشگاه، سرویس مون جلوى در حرمه،اومدم زیارتى بکنم و برم دانشگاه. پس دانشجو هستى؟ چه رشتهاى مى خونى! جوان، که ویلچر را به جلومى راند، گفت الهیات. راستى نگفتى چرا تو این هوا اومدى بیرون، زائرى نه؟ از لهجهاتمعلومه که اهل شمالى پیرمرد که به گنبد حرم نگاه مى کرد. آهىکشید و گفت، عشق تعریف نداره، اهل رستمکلاى بهشهرم ولى عمریهمشهد زندگى مى کنم.
جوان نفس عمیقى کشید و ساکت ماند. صحن حرم قدرى خلوتتر ازهمیشه بود. برف صحن را در خود پوشانده بود و گنبد و گلدستههابا رنگهاى دلپذیرشان چون دسته گلى بر فراز همه زیبایىها جاخوش کرده بودند. وقتى در ورودى حرم رسیدند، پیرمرد صمیمانهجوان را دعا کرد و گفت: خدا برات بسازه، خیر ببینى، دستت دردنکنه، من داخل حرم نمى رم. گوشهاى از کفش کن را نشان داد وگفت جام اونجاست، خدام کمکم مى کن. جوان براى پیرمرد دعا کردو پس از خداحافظى در میان جمعیت ناپدید شد.
پیرمرد در مکانهمیشگىاش قرار گرفت. قدرى خود را جابه جا کرد و از لا به لاىزائران به ضریح خیره شد. رنگش تغییر کرد و اشک به آرامى درچشمانش حلقه زد. دستها را ستون صورتش کرد. لبانش مى لرزید. انگار دهانش را بسته بودند. بغض گلوى نازکشرا مىفشرد.
لب گشود، سفره دلش را پهن کرد و کلمات را کنار همچید: آقا... على بن موسى الرضا علیه السلام ... علیلم، الان دو ساله که میام و دستخالى بر مى گردم شما غیرشیعیان را محروم نمى کنید، ولى من... گریه کلماتش را به همریخت. آقا، آقاجون، توجهى به من بفرما. هاى هاى گریهاشزائرانى را که وارد و یا خارج مى شدند، متوجه او مىکرد. او بى توجه به اطرافش حرفهاى دلش را بریده بریده مى زد: آقاجون... اسمم ابوالفضله... ماه شعبان هم رسیده... آقا، جونخواهرت بى بى معصومه خلاصم کن.
مىبینى آقا با این وضع اومدمتا بگم خسته شدم... آقا جون قهر نمى کنم; ولى دیگه مزاحمنمیشم. مدتى در حال و هواى خود غوطه خورد. بالاخره سفره دلش راجمع کرد و از حرم خارج شد. از بارش برف و وزش باد خبرى نبود. صورت پیرمرد گشاده و باز مى نمود و دلش سبک شده بود. به ویلچرسکندرى زد و به تندى حرم را پشتسر نهاد. در شهر جنب و جوشبیشترى به چشم مى خورد. برفها به سرعت آب مى شد. صداى اللهاکبر از گلدستهها و ماذنههاى مساجد شهر تا دل افلاک راه مىپیمود. وقتى که او به خانه رسید. دخترش زهرا نگران و آشفته بهکمکش شتافت و با گلویى بغض کرده، گفت: مامان... مامان بابااومده. پیرمرد شاداب و سبکبال حالشان را پرسید. زهرا گفت: بابا چرا تو این هوا رفتى بیرون مى دونى چقدر دلواپس بودمداشتم دق مى کردم. پیرمرد سرفهاى کرد و گفت: نگران نباش باباچیزىام نمیشه، همسرش به کمک دختر آمد و گفت: قانع شدى؟ آره معصومه خیلى سبک شدم. این بچه داشت دق مى کرد. آخه مرداین بچه، سال آخرشه، باید درس بخونه نباید.... پیرمرد دستکشرا از دستبیرون آورد و گفت: دیگه تموم شد. به دخترش گفت: زهرا، بابا جون غصه منو نخور، حالا کمک کنید بیام پایین. شب جمعه بود و برف به شدت مى بارید. پیرمرد در اتاق کوچک خود،که رو به حرم بود، روى تخت چوبىاش دراز کشیده بود و به آسماننورانى و گلدستههاى حرم نگاه مى کرد.
خانه خلوت و ساکتبود و بچهها علیرغم مخالفت مادر به حرم رفتهبودند. همسرش نبات داغ برایش آورد. او به حمتخود را روى تختجابه جا کرد، به دیوار تکیه داد و گفت: مىدونى معصومه تنهاآرزوم اینه که این بچهها سر و سامون بگیرن.
زن گفت: شب شب تولد آقا ابوالفضله، ان شاء الله خدا کمک مىکنه. صدایش گرفته بود گویا گلویش بغض کرده بود. از جاى برخاست و به بهانه کارى از اتاق خارج شد تا در گوشه آشپزخانه،جاى همیشگىاش بتواند دلش را سبک کند.
سپیدى به تازگى پاى به عالم گذاشته بود که بیدار شد. به زحمتخود را جابه جا کرد، عرق سردى روى صورتش نشسته بود. احساسخوشى وجودش را فرا گرفته بود. به فکر خوابش بود و بارها وبارها از اول تا آخر آن را مرور کرد. همسرش متعجبانه پرسید. چیه، چیزیتشده؟
نه، پس چرا بیدارى بهتون مىگم سر صبحونه. بعد از صبحانه خواب شب قبل را براى آنها تعریف کرد و همهخوشحال شدند.
محمد گفت: خوب بابا جون کى مىریم قم؟ زنش گفت: کاش على هماینجا بود، طفلکى اگه بدونه باباش چه خواب دیده از زهدان تااینجا یه سره مىآد. پیرمرد بیشتر از همه احساس غرور و شادى مىکرد. بچهها اصرار داشتند بدانند که پدر چه وقتى به قم مى رود;اما او مى گفت: صبر کنید ببینم چیکار باید بکنم. ولى خواهش مى کنم برا کسىتعریف نکنین، محمد تو هم که رفتى رستمکلا به زنت و فامیلهامونچیزى نگو... .
پیرمرد تمام آن روز را به دیوار تکیه داد و بىآنکه حرفى بزند از پشتشیشههاى بخار گرفته، به کوچه نگاه کرد. روزها از پس هم مى گذشت اما از سفر به قم خبرى نبود.
نیمههاىشب شنبه بیست و چهارم دى ماه بود. پیرمرد به دیوار تکیه زده،متفکرانه به نقطهاى خیره شده بود. گویا گذشتهها و آینده رامرور مى کرد. با خود در کلنجار بود که صداى آرام همسرش او رابخود آورد: آقا، آقا، با توام، کجایى؟ آه معصومه تویى؟ آرهانگار اینجا نیستى؟ - هان، نمى دونم اینجوریه؟ راستى بچهها کجان؟ - خوابیدن؟ - آره خیلى وقته. - کجا بودى؟ لباسها رو شستم، گفتم چاى براتبیارم. - دستت درد نکنه زحمت کشیدى. مىدونى معصومه داشتم بهبدبختىهام فکر مى کردم. لااقل تو زندگىام نتونستم قدر تو یکىرو بدونم. نفس عمیقى کشید و زن اخمى کرد و گفت: من که ازت بدىندیدم ما با هم رفیق بودیم. بارها بهت گفتم ابوالفضل. خدایىدلم نمى خواد، با من اینجورى صحبت کنى.
پیرمرد که چاى را باولع مى نوشید، با دستهاى لرزان، استکان را روى نعلبکى گذاشت وگفت: تو آره، رفیق خوبى برام بودى ولى من مرد خوبى نبودم.بعضى وقتها به خودم میگم که این درد مرضها، پاداش بدیهامه.شاید... نمى دونم; اما تو زن خوبى بودى.
همسرش با ظرافت موضوعصحبت را عوض کردو گفت: راستى ابوالفضل; این پا اون پا کردن وقم نرفتن واسه پوله.
خوب آره، چه کنم زن؟ حاج حسن هم نیومده، منهم نمى دونم چیکارکنم. تو جیبم یه شاهى هم پر نمى زنه. بعد نفس عمیقى کشید وادامه داد: منم توش موندم. چندرغاز حقوق بازنشستگى که میرهبرا وام و قرض و قولهها، روم نمیشه به محمد بگم از حقوقشبگیره و بده. تازه تا آخر برج چند روزى مونده. نمى دونم، پاکدارم گیج مى شم. همین جا مىگیرم مى خوابم تا بمیرم. اگه حاجحسن آمد که منو مى بره قم; اگه هم تا عید نیامد مى زارم براسال دیگه.
ان شاء الله درست مى شه الان که مسافرت سخته، محمد که آمده بودمى گفت: عمو ماه بعد مى آد. آره مى دونم تا اون موقعش صبرمىکنم. تو خیلى خستهاى برو بخواب. - کارى ندارى ؟ نه; فقط اون قرصهامو با یه لیوان آب برام بیاور. اتاق که خلوتشد باز به فکر فرو رفت.
اما این بار سفر خیالىاش با خوابیدن به پایان رسید. نزدیکیهاىاذان صبح با سر و صورتى عرق کرده از خواب بیدار شد. مى خواستهمسرش را صدا بزند، ولى منصرف شد و تا وقت نماز صبح صبر کرد. بعد از نماز وقتى همسرش به اتاق رفت، او را بیدار و آشفتهدید. پرسید: چى شده ابوالفضل؟
پیرمرد با گلویى بغض کرده، گفت، معصومه، باز بى بى حضرتمعصومه رو تو خواب دیدم. به من امر کرده اگه دوا مى خوام برمقم. امام رضا علیه السلام به خواهرش حواله کرده. به بى بى گفتم نمىتونم، علیلم، دستم خالیه، فرمود که باید برم قم. منم دیگه نمىتونم صبر بکنم.
زن که تشویش و شوق شوهرش را دید. با خوشحالى گفت: دیشب کهداشتم مىخوابیدم، متوجه شدم چهارتا جعبه نوشابه داریم، اونارو مى فروشیم. نباید معطل کرد راست مىگى؟!
دستانش را برهممالید، انگار همه چیز برایش مهیا شده بود. زن گفت: بعد ازصبحانه بچهها میرم دنبال داداشم مرتضى، تنهایى که نمىتونىبرى ؟
نه، مرتضى نه معصومه، اون بیش از یک ماهه که به دیدنموننمیاد. ما برایش فراموش شدیم. شاید براش سخته، خواهش نکن. بامحمد میرم یا میگم زنگ بزنه داداشم بیاد.
این چه حرفیه مرد. مرتضى کارگره مشکلات داره، این دفعه سرش بهکلى مشغول بود، ولى بى خبراز ما نبود. کى اوندفعه پنج هزارتومان داد زهرا بیاره؟! این حرفها رو بذار کنار، مىرم و بهشمى گم. نخواستى مسالهاى نیستبه خان داداش تو فریمان زنگ مىزنم بیاد. مرد، که به بخارى نگاه مى کرد، گفت: نمى دانم چىبگم.
آنها دو روز در قم ماندند. هواى شهر سرد بود و پیادهروها پر از برف.
سراسر شهر چراغانى شده بود. از دم حرم تا انتهاى خیابانچهارمردان جمعیت موج مى زد. ساعت،9 شب را نشان مى داد. پیرمرد افسرده و غمگین بود و احساس غربت و بدبختى داشت. ازبلندگوى گلدستههاى حرم صداى مداحى پخش مى شد. مرتضى (برادرخانم او) روى تخت نشسته و سرش را روى زانوهایش نهاده بود،معلوم نبود در چه فکر و خیالى بود. پیرمرد از زاویه تنگپنجره، به حرم چشم دوخته بود; زیر لب چیزهایى مى گفت و بهآرامى اشک مى ریخت. لحظاتى گذشت پیرمرد لب گشود و گفت: آقامرتضى! بله مشتى، امشب شب ولادت امام زمانه، فردا هم که مىخوایم بریم، بیا و محبتبکن و بریم حرم. مرتضى خنده کم جانىکرد و گفت: این چه حرفیه آقاى امیر کوهى، من مخلص جنابعالىام،اگه گفتم نریم حرم به خاطر این بود که امشب خیلى شلوغه چوب بهزمین نمى آد. نگاه، خیابونها رو نگاه، ماشاء الله; مثل بیست وهشتم صفر مشهده. با این حال مى ریم، خدا رو چه دیدى. بعد یاعلى گفت و از جایش بر خاست.
نم نم باران روى صورتها مى نشستاما حضور گسترده مردم، شهر را گرم و صمیمى کرده بود. پیرمردبا سر و صداى ویلچرش، که هیچ کس توجهى به آن نمى کرد، سر بهزیر انداخته بود و همراه مرتضى به طرف حرم مىرفت.
به سختى در صحن شمالى مقابل ضریح قرار گرفتند. زائران با دیدنپیرمرد دعایش مى کردند; اما او همچنان سر به زیر انداخته بود. قطرههاى درشت اشک بر چهرهاش مى غلتید. گاه سرش رابلند مى کردو از لاى جمعیتبه دنبال ضریح مى گشت. مرتضى کنار او به خواندنزیارت نامه مشغول شد.
بالاخره بغضش ترکید هاى هاى گریهاش بلند شد. در میان گریه،بریده بریده کلماتى مى گفت: من از مشهد... بى بى خودت... حالاباید اینجورى به مشهد، بى بى جون داداشت... انگار هق هق گریهاو پایانى نداشت! دقایق زیادى سپرى شد تا اینکه پیرمرد آرامگرفت.
سرش به پهلو افتاد و مرتضى پتو را تا روى سرش کشید تا سرمانخورد و به راحتى بخوابد. بیش از یک ساعت گذشته بود حرمهمچنان پر از جمعیتبود. مرتضى کنار ویلچر نشسته بود و خواببه چشمانش فشار مى آورد. پیرمرد ناگهان تکانى خورد و بیدارشد. پتو را از سرش بر داشتبه اطرافش نظرى انداخت. مرتضى راکنار ویلچر دید. دست لرزانش را روى شانههاى خسته او گذارد وبه آرامى از جاى بر خاست، چشمانش برق مى زد. مرتضى نا باورانهخشکش زده بود. زبان در کامش گیر کرده بود.مىخواست چیزى بگوید، اما قادر نبود. پیرمرد که، از شدت شوقزبانش بند آمده بود، دستانش را بالا برد، به سختى لب گشود وفریاد زد: یا زهرا، یا مهدى، یا امام رضا، یا حضرت معصومه.
جمعیت همه به او نگاه کردند و او همچنان فریاد مى زد. مرتضى،مرتضى، ببین، مى بینى... ما دستخالى بر نمى گردیم. گریه او وضجه زائران در هم آمیخت.
بدین سان در شب میلاد امام عصر (عج) سال هفتاد و سه یک باردیگر نقارهها به صدا در آمد که ...
پروانه صفا
شب چهار شنبه بود و ماه با درخشش چشم اندازى در گوشهاى ازآسمان تمام رخ ایستاده بود. ستارگان ریز و درشتبر بام شهررویهم انباشته شده بودند. شهر با قامتى در هم و بر هم از شدتگرمى هوا به خود مىپیچید. در دل شهر ستونهاى بر افراشته وگنبدهاى رنگارنگ به متانت و بزرگى همه عالم صبورانه ایستادهبودند و تا دور دستها به استقبال دوستان و میهمانان خودمىشتافتند. باد گرم و سرگردانى در خیابانهاى شهر مىوزید.
صداى قرآن و نوحه و طبل و شیپور از ناى بلندگوهاى دور و نزدیکتا بىنهایت مىرفت. زمینیان بر سر و سینه مىزدند و آسمانیان باچشمانى اشکبار نظاره مىکردند. هر تازه واردى ناخود آگاه سینهدر سوز و گذار مصیبتسیدالشهداء مىنهاد. صداى زنجیرها که ازپشت زخمین عزاداران بر مىخاست در میان فریادها و نالهها گممىشد. سراسر کوچهها و خیابانها را پرچمهاى سیاه که اشعارحماسى و ایثار و شهادت رویشان نوشته بود پرکرده بود. ساعت دورا نشان مىداد. اما شهر همچنان از جمعیت متلاطم بود.
در این هنگام اتوبوسى در آن سوى رودخانه کنار پل، در موازاتحرم توقف کرد. مسافرین یکى یکى پیاده شدند و هر کدام به طرفىرفتند. پروین و مادرش آخرین نفرى بودند که پیاده شدند. ابتدانفسى تازه کردند و بعد، مادر کیف بزرگ و چهار گوشى را از زمینبرداشت و گفت: بریم پروین.
و دخترک با چشمانى خواب آلود، تلوتلو خوران دنبالش براهافتاد. هر قدمى که بر مىداشت لب به اعتراض مىگشود و گاههمانند بچهها به چیزى بهانه مىکرد و مىایستاد و با عصبانیت پابر زمین مىکوبید و به مادر اعتراض مىکرد: مامان! خوابم میاد اا اه چرا بیدارم کردى؟
یا مىگفت: مامان با توام، مىخوام همینجا بخوابم رو همینآسفالت.
و بى محابا روى زمین مىنشست: تو چرا به حرفهایم گوش نمىکنى،نگاه! جیغ مىکشمها!
گاه قدرى آرامتر مىشد و مىگفت: راستىاینجا حرمه، نه؟ چقدر قشنگه ... آ آ آه، چقدر آدم تو خیابونه،اینا خواب ندارن؟ ... مامان جون، هواش گرمه دارم مىپزم ...
از این حرفها و مادر به آرامى با لهجه غلیظ کرمانشاهى جوابشرا مىداد: جان مادر! الان مىخوام ببرمت مسافرخانه ... خیلىخوابت میاد نه؟! ولى مادر نمىشه که تو خیابون خوابید مردم بهآدم مىخندند. اینا اونجا رو نگاه او نجا مسافرخونه است...یواشتر مادر مردم نگاه مون مىکنن، زشته.الان به دختر خوبم یه آب خنک مىدم که گرما از تنش بیرون بره،
او با خوشرویى و نرمى با دخترش رفتار مىکرد تا اینکه درنزدیکى حرم اتاقى اجاره کردند و دختر جوان غرولندکنان خود راروى تخت انداخت و خوابید. او از روزى که دچار بیمارى تشنجاعصاب شده بود خیلى کم مىخوابید ولى براى کنترل تشنج اوقرصهاى خواب آور و آرام بخش به او مىدادند.
آفتاب از سینهکش کوه خضر(کوهى در جنوب شرقى قم )بالا رفته بودو با سوز بر زمین مى تابید. لکههاى سپید ابر در پهنه آسمانآبى ملایم و یکنواخت، به سویى نا معلومى مىدوید. گردو غبارهمچنان صورت شهر را تار و کدر مىنمایاند.
جنب و جوش غریبى درشهر جریان داشت. مغازهها بسته بود و بیرقهاى سیاه روى بام وتیر برق و دیوارها با نوازش باد فراز بر مىداشت و تلوتلوخوران فرو مىافتاد. صداى دستههاى عزادارى از دور و نزدیک به گوش مىرسید. پروین بههمراه مادرش از مسافرخانه خارج شدند. چشمان درشت و بیمار اویکدم قامتحرم را مىکاوید و زیر لب چیزهایى مىگفت. زیر پلکشفرو افتاده بود و دستانش بطور محسوسى مىلرزید. قامت او متمایلبه جلو بود و قدمهایش را مىکشید و صداى کفش سیاه و چرمىاشتوجه همگان را جلب مىکرد. مادر دستش را گرفته بود تا اونیفتد. وقتى وارد صحن شرقى حرم شدند پروین گفت: واى مامان!این همه آدمها، نیگاه! دارن سینه مىزنند. و خودش نیز شروع کردبه سینه زدن که گاه ریتم ضربان دست او همراه با دستان سینه زنعزادار نبود. دستههاى عزادار گروه گروه و بدنبال هم وارد حرممىشدند علمها و بیرقهاى بلند با پرچمهاى سبز و سرخ که بهآرامى در دل آسمان پیچ و تاب مىخوردند و تصویر پرچمهاى عاشورارا در ذهنها تداعى مىکرد.
صداى سینهزنىها و زنجیرها با همراهى طبل و سنج و شیپور وچکیدن قطرههاى اشک و ضجه عاشقانه، تصور خیالى عشق را مىزدود وباورها را در عشق حقیقى گره مىزد.
آنها به سختى از لابلاى جمعیتکه از اول صبح در حرم و اطرافش اجتماع کرده بودند گذشتند و بهداخل حرم رفتند. زنان زوار همانند موج مىشکنند و خروشان بردیوار بارگاه مىکوبیدند و باز پس مىرفتند. و پروین و مادرش کهگاه گرفتار فراز وفرود جمعیت مىشدند به کمک نعدادى از خواهرانبه گوشهاى پناه بردند. دختر جوان به دیوار تکیه داد و بانگاهى عمیق به ضریح، که زنان با ناله و زارى و فریاد، زیارتشمىکردند نگاه مىکردو گاهى سر بر مىداشت و به سقف حرم کهباکاشىهاى معرق و آئینه، نماى دل انگیز و عرفانى را ترسیممىنمود نگاه مىکرد.
مادر میانسال او با صورتى کشیده و قامتى بلند که پیرى زود رساو را بیشتر از آنچه بود نشان مىداد. چشم به ضریح دوخته بود وبه آرامى اشک مىریخت و هر وقت که صورتش را در میان انگشتانبلند و لاغر خود فرو مىبرد نفسش به شماره مىافتاد و قطرههاىاشک از لاى انگشتان او تا سنگفرش حرم امتداد مىیافت. زوارهم هرکدام با صدایى بلند و ریتم مختلف حرف دل خود را مىزدند:بىبى جون شهادت جدت رو تسلیت میگم.
- خانم روز شهادت امام سجاده، ترو جون این امام ...
- یا حضرت معصومه جون زینب کبرا ازت مىخوام که ...
- میدونى خانم جون چند سالیه که ...
- بىبى معصومه، مریضها التماس دعا دارند. اومدند که ... نگذاردستخالى...
پروین خسته شده بود. مادر او را روى زانوانش خواباند و اوپاها را تا روى شکم جمع کرد و چیزى نگذشت که به خواب رفت.
مادر صورت دختر را نوازش مىکرد و به زبان کردى اشعارى رازمزمه مىکرد گویا نوازشهاى مادرانه بود که با صمیمیت ارائهمىکرد. خانم جوانى که کنارش نشسته بود یکدم از شلوغى و گرماگلایه مىکرد: هوف ... هوف چقدر گرمه، ... این همه آدم!؟
واقعاکه ... و رو به مادر پروین کرد و ادامه داد: امان از دست مادرشوهرا، از تهرون گرفته ما رو آورده اینجا، گفت که نذرى دارم.
هوف ... بهش گفتم مادر من بیرون پیش کامى جون مىمونم. گفت الاو بلا بایستى بیاى داخل. عروس خوبم و اداى مادر شوهرش را درمىآورد. حالا هم که اومدم اینم اومدن من، گمش کردم نفسمبنداومد. نمىدونم چیکار باید بکنم. آقامو بیرون تنها گذاشتمنمىدونم چطور باید پیداش بکنم، آ آه و باز نفسهاى عمیقىمىکشید و با دستبه خودش باد مىزد. بعد ادامه داد: مگه بایداومد داخل حرم تا نذر آدم قبول بشه، اونجورى نمیشه؟ نیگاه تروخدا نیگاه و به جمعیت که به طرف ضریح هجوم مىبردند اشاره کردو مادر پروین تنها به حرفهایش گوش مىداد. خانم جوان آئینهاىرا از داخل کیفش در آورد و با آن صورتش را نگاه کرد و گفت:واى نیگاه صورتم چىشده؟ و مادر پروین با بى میلى به صورتشنگاه کرد ولى چیزى در صورتش ندیده بود. آه راستى خانم شمااز کجا اومدید؟
مادر پروین که با بىرغبتى گفت: از کرمانشاه.
اووه از کرمانشاه اومدید؟
و تن صدایش تغییر کرد و به دخترک که هم چنان روى زانوى مادرشخوابیده بود نگاه کرد. مریضه نه؟ او مدى اینجا که به قولمادرم دخیلش ببندى هان؟
- آره خانم.
- دخترت چند سالشه؟ خیلىقشنگه ماشاءالله
- هفده سالشه
- چرا مریض شد؟
- چه مىدونم خانم از مدرسه اومد یه دفعه افتاد و تا حالاهمینجور باقىمونده.
- بمیرم الهى! ان شاءالله خوب میشه، دکتربردید؟
- آره خانم تا دلتبخواد.
- آهان، من نمیدونم کلاس سوم یا چهارم ابتدایى بودم که بامامانم اینا اومدم قم، مامانم مىگفت: مریضهاى لاعلاج اینجا شفامىگیرند. خدا رو چه دیدى شاید دخترت همین ... اه اه اه نیگاهمادر شوهرمه ترو خدا سرو وضعش رو ببین و با صدایى بلند او راصدا زد و خیزى برداشت و بىخدا حافظى رفت.
مادر پروین مدتى بهرفتار خانم جوان مىاندیشید. بعد سرش را روى ستون گذارد. در آنسوى ستون صداى خانمى که مصیبتحضرت زینب را شروع کرده بوددوباره قلبش را متوجه کرد و به درستى گوش مىداد و صمیمانه اشکمىریخت. اشک از پس چشمانش به بیرون مىجهید و از زیر چانهاشفرو مىافتاد. باز زخم دلش سرباز کرده بود و به آرامى با حضرتمعصومه سلام الله علیها صحبت مىکرد: بىبى جون خواستیم بریم مشهد ولى... ولىبى زیارت تو ... صفایى نداشت... مىرفتیم پیش داداش غریبت تادخترم رو... اینوبگم و به پروین نگاه کرد. شفابده ... اومدیم... شما... شما هم وساطت کنید. .. جون زینب کبرا، بىبى. جونزهرا... نخواه دستخالى... برگردیم. غرق در ترسیمهاى ذهنىاشبود طورى صحبت مىکرد که انگار حضرت معصومه در مقابل او نشستهاست. و بالاخره هق هق گریهاش بلند شد. پروین بیدار شد و دستىبه پیشانیش کشید و به همراه نفس عمیق نگاهى به اطراف انداخت وبعد با تبسم نویى به مادر نگاه کرد و به آرامىگفت: مامانتشنمه، احساس گرسنگى هم مىکنم. میرم آب بخورم ... و مادر کهسر به ایوان نهاده بود با بستن پلکهایش به او اجازه داد کهبرود. در میان جمعیت ناپدید شد. مادرش لحظاتى در حال و هواىخودش سیر کرد.بناگاه متوجه شد که پروین به تنهایى بیرون رفته. اخمى کرد وبه فکش فشار آورد. دریافت که دخترش با حال عادى بیرون رفت تارفع تشنگى بکند. چشمانش ناباورانه به نقطهاى خیره شد و چندبار پلکها را محکم به هم زد. گویا چیزى در مغزش خطور کرده بوداما باور نداشت. قلبش به تندى مىزد و نفس را به کندى مىکشید. دلش بیقرار بود. بعد هاج و واج به دورش مىچرخید. نمىدانستچکار بکند. لاى جمعیت، کنار حرم، درب ورودى همه جا را مىکاویدکه بناگاه پروین را دید که با صورتى گشاده و متبسم بطرفشمىآید. او به آرامى قدمى به جلو برداشت. پروین رسید و گفت:مامان بیرون چقدر شلوغه، میدونى مامان یه عالمه آب خوردم توهم تشنته؟ مادر نا باورانه دو طرف بازویش را گرفت. و امتدادقد دختر را به درستى مىکاوید. دیگر لرزشى در دستان او مشاهدهنمىکرد. تلوتلو نمىخورد. حرفهایش آرام و صمیمى بود. و بوىخوشى از او به مشام مىرسید. مادر بریده بریده گفت: پروین ...دخترم ...تو... تو... آره... آره دخترم تو شفا ... شفاگرفتى. .. واى خداى من.. . و صدایش را بلند کرد. گویا بىاختیارفریاد مىزد...زهرا... یا فاطمه... خدایا شکرت... و پروین را در آغوش کشید.با فریادش، سکوت شکنندهاى تا آن سوى صحن را در خود فرو بردهبود. و زن عاشقانه دخترش را مىبوسید. زنان زائر، آنها را درمیان گرفته و با اشک چشمان خود غبار غربت را از رخشمىشستند...
اندکى بعد، صداى نقارهها در میان یا حسین علیه السلام یا حسین علیه السلام عزاداران درهم آمیخت و سیلاب اشک از آسمان دل عاشقان جارى شد وقلبهاى ماتمزده در عشق به اهلبیت استوارتر گردیده بود.