آيه و ترجمه
و إ ذ قال موسى لفتئه لا ابرح حتى أ بلغ مجمع البحرين أ و أ مضى حقبا (60)
فلما بلغا مجمع بينهما نسيا حوتهما فاتخذ سبيله فى البحر سربا (61)
فلما جاوزا قال لفتئه ءاتنا غداء نا لقد لقينا من سفرنا هذا نصبا (62)
قـال أ راءيـت إ ذ أ ويـنا إ لى الصخرة فإ نى نسيت الحوت و ما أ نسانيه إ لا الشيطان أ ن أ ذكره و اتخذ سبيله فى البحر عجبا (63)
قال ذلك ما كنا نبغ فارتدا على ءاثارهما قصصا (64)
|
ترجمه :
60 - بخاطر بياور هنگامى كه موسى به دوست خود گفت : من دست از طلب برنمى دارم تا به محل تلاقى دو دريا برسم هر چند مدت طولانى به راه خود ادامه دهم .
61 - هـنـگـامى كه به محل تلاقى آن دو دريا رسيدند ماهى خود را (كه براى تغذيه همراه داشتند فراموش كردند و ماهى راه خود را در پيش گرفت (و روان شد).
62 - هنگامى كه از آنجا گذشتند موسى به يار همسفرش گفت غذاى ما را بياور كه از اين سفر، سخت خسته شده ايم .
63 - او گفت بخاطر دارى هنگامى كه ما به كنار آن صخره پناه برديم (و استراحت كرديم مـن در آنـجـا فـرامـوش كـردم جـريان ماهى را بازگو كنم ، اين شيطان بود كه ياد آنرا از خاطر من برد، و ماهى به طرز شگفتانگيزى راه خود را در دريا پيش گرفت !.
64 - (مـوسـى ) گـفـت ايـن هـمـان اسـت كه ما مى خواستيم ، و آنها از همان راه بازگشتند در حالى كه پيجوئى مى كردند.
تفسير:
سرگذشت شگفت انگيز خضر و موسى
مـفسران در شان نزول آيات فوق نقل كرده اند كه جمعى از قريش خدمت پيامبر (صلى اللّه عـليه و آله و سلّم ) رسيدند و از عالمى كه موسى (عليه السلام ) مامور به پيروى از او شد سؤ ال كردند، آيات فوق نازل شد.
اصـولا سـه مـاجرا در اين سوره (سوره كهف آمده ) كه هر سه از يك نظر هماهنگ است ماجراى اصحاب كهف كه قبل از اين گفته شد، داستان موسى و خضر، و داستان ذو القرنين كه بعد از اين مى آيد.
ايـن هـر سـه مـاجـرا مـا را از افـق زندگى محدودمان يعنى آنچه به آن خو و عادت كرده ايم بـيـرون مـى بـرد و نـشان ميدهد كه نه عالم محدود به آن است كه ما مى بينيم ، و نه چهره اصلى حوادث هميشه آن است كه ما در برخورد اول درمى يابيم .
بـه هـر حـال داسـتان اصحاب كهف سخن از جوانمردانى ميگفت كه براى حفظ ايمانشان پشت پـا بـه هـمه چيز زدند، و سرانجام آنچنان زندگى عجيبى پيدا كردند كه براى همه مردم آمـوزنـده شـد، و در ماجراى موسى و خضر، يا به تعبير ديگر عالم و دانشمند زمانش ، به صـحـنه شگفت انگيزى برخورد مى كنيم كه نشان ميدهد كه حتى يك پيغمبر اولو العزم كه آگاهترين افراد محيط خويش است باز
دامـنـه علم و دانشش در بعضى از جهات محدود است و به سراغ معلمى ميرود كه به او درس بياموزد، او هم درسهائى كه هر يك از ديگرى عجيبتر است به او ياد ميدهد، و چه نكته ها ى بـسيار مهمى كه در مجموعه اين داستان نهفته شده است . در نخستين آيه مى گويد: بخاطر بـيـاور هـنـگـامى كه موسى به دوست و همراه خود گفت من دست از طلب برنمى دارم تا به مـجـمـع البـحـريـن بـرسـم هـر چـنـد مـدتـى طـولانـى بـه راه خـود ادامـه دهـم (و اذ قال موسى لفتيه لا ابرح حتى ابلغ مجمع البحرين او امضى حقبا).
مـنـظـور از موسى در آيه فوق بدون شك همان موسى بن عمران پيامبر اولو العزم معروف اسـت ، هـر چـنـد بعضى از مفسران احتمال داده اند موساى ديگرى باشد، و بعدا خواهيم گفت كـه ايـن احتمال بيشتر بخاطر اين بوده كه نتوانسته اند پارهاى از اشكالات موجود در اين داسـتـان را حـل كـنـنـد، نـاچار به فرض موساى ديگرى شده اند، در حالى كه قرآن هر جا سخن از موسى مى گويد همان موسى بن عمران است .
و منظور از فتاه در اينجا طبق گفته بسيارى از مفسران ، و بسيارى از روايات ، يوشع بن نون مرد رشيد و شجاع و با ايمان بنى اسرائيل است ، و تعبير به فتى (جوان ) ممكن است بـه خـاطـر همين صفات برجسته ، و يا به خاطر خدمت به موسى و همراهى و همگامى با او بوده باشد.
مـجـمـع البـحـرين به معنى محل پيوند دو دريا است ، در اينكه اشاره به كدام دو دريا است ميان مفسران گفتگو است ، و رويهمرفته سه عقيده معروف در اينجا وجود دارد.
1 - منظور محل اتـصـال خـليـج عـقـبـه بـا خـليـج سـوئز اسـت (مـيـدانـيـم دريـاى احـمـر در شـمـال دو پـيـشـرفـتـگـى : يـكـى بـه سـوى شـمـال شـرقـى ، و ديـگـرى بـه سـوى شمال غربى دارد كه اولى خليج عقبه را تشكيل مى دهد، و دومى خليج سوئز را
و ايـن دو خـليـج در قـسـمـت جـنـوبـى بـه هـم مـى پـيـونـدنـد، و بـه دريـاى احـمـر متصل ميشوند.
2 - منظور محل پيوند اقيانوس هند با درياى احمر است كه در بغاز باب المندب به هم مى پيوندند.
3 - مـحـل پـيـوستگى درياى مديترانه (كه نام ديگرش درياى روم و بحر ابيض است ) با اقيانوس اطلس يعنى همان محل تنگه جبل الطارق كه نزديك شهر طنجه است .
ولى تـفـسـيـر سـوم بـسـيـار بعيد به نظر ميرسد، زيرا فاصله ميان زندگى موسى با جـبـل الطـارق آنـقـدر زيـاد اسـت كه از طريق عادى آن زمان رفتن موسى به آنجا شايد ماهها طول مى كشيد.
احـتـمـال دوم هـر چـنـد فاصله كمترى را دربرميگيرد ولى آنهم در حد خود زياد است زيرا از شام تا جنوب يمن فاصله نسبتا زيادى وجود دارد.
اما احتمال اول كـه نزديكتر فاصله را به محل زندگى موسى دارد (از شام تا خليج عقبه راه زيادى نـيـست ) از همه تفاسير نزديكتر به نظر ميرسد، چرا كه از آيات فوق نيز اجمالا استفاده مـى شـود موسى راه زيادى را طى نكرده هر چند آماده بود براى رسيدن به اين مقصود به همه جا سفر كند (دقت كنيد)
در بعضى از روايات نيز اشارهاى به اين معنى ديده مى شود.
كـلمـه حـقـب بـه مـعـنـى مـدت طـولانـى اسـت كـه بـعـضـى آنـرا بـه هـشـتـاد سـال تفسير كرده اند و منظور موسى از ذكر اين كلمه اين بوده است كه من دست از تلاش و كوشش خود براى پيدا كردن گم شده ام برنخواهم داشت ، هر چند سالها به اين سير خود ادامه دهم .
از مـجـمـوع آنـچـه در بـالا گـفـتـه شد آشكارا پيدا است كه موسى به سراغ گمشده مهمى مـيـرفت و در بدر دنبال آن ميگشت ، عزم خود را جزم و تصميم خويش را راسخ كرده بود كه تا مقصود خود را پيدا نكند از پاى ننشيند.
گـمـشـدهـاى كـه مـوسـى مـامـور يـافـتـن آن بـود در سـرنـوشـتـش بـسـيـار اثـر داشـت و فصل تازهاى در زندگانى او مى گشود.
آرى او بـه دنـبـال مـرد عالم و دانشمندى ميگشت كه ميتوانست حجابها و پرده هائى را از جلو چـشـم مـوسى كنار زند، حقايق تازهاى را به او نشان دهد، و درهاى علوم و دانشهائى را به رويش بگشايد.
و بـه زودى خـواهـيـم ديـد كـه او بـراى پـيـدا كـردن مـحـل ايـن عـالم بـزرگ نـشـانـه اى در دسـت داشـت و بـه دنبال آن نشانه در حركت بود.
بـه هـر حـال هـنـگـامـى كـه بـه مـحل پيوند آن دو دريا رسيدند ماهى اى را كه همراه داشتند فراموش كردند (فلما بلغا مجمع بينهما نسيا حوتهما).
امـا عـجب اينكه ماهى راه خود را در دريا پيش گرفت و روان شد (فاتخذ سبيله فى البحر سربا).
در اينكه آيا اين ماهى كه ظاهرا به عنوان غذا تهيه كرده بودند ماهى بريان يا نمك زده يا مـاهى تازه بوده كه معجزآسا زنده شد و در آب پريد و حركت كرد، در ميان مفسران گفتگو بسيار است .
در پـارهـاى از كـتـب تـفاسير نيز سخن از وجود چشمه آب حيات در آن منطقه و پاشيده شدن مـقـدارى از آن بـر مـاهـى ، و جـان گـرفـتـن مـاهـى ، بـه مـيـان آمـده ، ولى ايـن احـتـمال نيز وجود دارد كه ماهى هنوز كاملا نمرده بود زيرا هستند ماهيهائى كه بعد از خارج شدن از آب مدت قابل ملاحظهاى به صورت نيمه جان باقى ميمانند و اگر در اين مدت در آب بيفتند حيات عادى خود را از سر مى گيرند.
سـرانـجـام مـوسـى و هـمـسـفـرش از مـحـل تـلاقـى دو دريـا (مـجـمـع البـحـريـن گـذشـتـند، طول سفر و خستگى راه ، گرسنگى را بر آنها چيره كرد، در اين هنگام موسى به خاطرش آمد كه غذائى به همراه آورده اند، به يار همسفرش گفت : غذاى ما را بياور كه از اين سفر، سخت خسته شده ايم (فلما جاوزا قال لفتاه آتنا غدائنا لقد لقينا من سفرنا هذا نصبا).
غداء به غذائى گفته مى شود كه در آغاز روز يا وسط روز مى خورند (صبحانه يا نهار) ولى از تـعـبـيـراتـى كه در كتب لغت آمده است چنين استفاده مى شود كه در زمانهاى گذشته غـداء را تـنـهـا بـه غذائى مى گفتند كه در آغاز روز مى خوردند (چرا كه از غدوه گرفته شده كه به معنى آغاز روز است ) در حالى كه در عربى امروز غداء و تغدى به معنى نهار و نهار خوردن است
به هر حال اين جمله نشان ميدهد كه موسى و يوشع راهى را پيمودند كه عنوان سفر بر آن اطلاق ميشد، ولى همين تعبيرات نشان ميدهد كه اين سفر چندان طولانى نبوده است .
در ايـن هـنـگـام هـمسفرش به او خبر داد كه به خاطر دارى هنگامى كه ما به كنار آن صخره پـنـاه بـرديم (و استراحت كرديم ) من در آنجا فراموش كردم جريان ماهى را بازگو كنم و ايـن شـيـطـان بـود كه ياد آن را از خاطر من برد و ماهى راهش را به طرز شگفت انگيزى در دريـا پـيـش گرفت (قال أ رأ يت اذ أ وينا الى الصخرة فانى نسيت الحوت و ما انسانيه الا الشيطان ان اذكره و اتخذ سبيله فى البحر عجبا.
و از آنـجا كه اين موضوع ، به صورت نشانه اى براى موسى در رابطه با پيدا كردن آن عـالم بـزرگ بـود: مـوسـى گـفـت : ايـن هـمـان چـيـزى اسـت كـه مـا مـى خـواسـتـيم و به دنبال آن مى گرديم (قال ذلك ما كنا نبغ ).
و در ايـن هـنـگام آنها از همان راه بازگشتند در حالى كه پيجوئى مى كردند (فارتدا على آثارهما قصصا).
در اينجا يك سؤ ال پيش مى آيد كه مگر پيامبرى همچون موسى ممكن است گرفتار نسيان و فـرامـوشـى شود كه قرآن مى گويد نسيا حوتهما (ماهيشان را فراموش كردند) به علاوه چرا همسفر موسى نسيان شخص خودش را به شيطان نسبت ميدهد؟
پاسخ اين است كه مانعى ندارد در مسائلى كه هيچ ارتباطى به احكام الهى و امور تبليغى نداشته باشد يعنى در مسائل عادى در زندگى روزمره گرفتار نسيان شود (مخصوصا در مـوردى كـه جـنـبـه آزمـايش داشته باشد آن گونه كه در باره موسى در اينجا گفته اند و بعدا شرح آنرا خواهيم گفت ).
و امـا نـسـبـت دادن نـسـيـان هـمـسـفـرش بـه شـيـطـان مـمـكـن اسـت بـه ايـن دليـل بـاشـد كـه مـاجـراى مـاهى ارتباط با يافتن آن مرد عالم داشت ، و از آنجا كه شيطان اغواگر است خواسته است با اين كار آنها ديرتر به ملاقات آن عالم دست يابند، و شايد مـقـدمـات آن از خود او (يوشع ) نيز آغاز گرديده كه دقت و اهتمام لازم را در اين رابطه به خرج نداده است .
آيه و ترجمه
فوجدا عبدا من عبادنا ءاتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما (65)
قال له موسى هل أ تبعك على أ ن تعلمن مما علمت رشدا (66)
قال إ نك لن تستطيع معى صبرا (67)
و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا (68)
قال ستجدنى إ ن شاء الله صابرا و لا أ عصى لك أ مرا (69)
قال فإ ن اتبعتنى فلا تسلنى عن شى ء حتى أ حدث لك منه ذكرا (70)
|
ترجمه :
65 - (در آنـجـا بـنـده اى از بـنـدگـان مـا را يـافـتـنـد كـه او را مشمول رحمت خود ساخته و از سوى خود علم فراوانى به او تعليم داده بوديم .
66 - موسى به او گفت آيا من از تو پيروى كنم تا از آنچه به تو تعليم داده شده است و مايه رشد و صلاح است به من بياموزى ؟!
67 - گفت تو هرگز نمى توانى با من شكيبائى كنى !
68 - و چگونه ميتوانى در برابر چيزى كه از رموزش آگاه نيستى شكيبا باشى .
69 - (موسى ) گفت انشاء الله مرا شكيبا خواهى يافت ، و در هيچ كارى مخالفت فرمان تو نخواهم كرد.
70 - (خـضـر) گـفـت پـس اگـر مـيـخـواهـى بـه دنـبـال مـن بـيـائى از هـيـچ چـيـز سـؤ ال مكن تا خودم (به موقع ) آنرا براى تو بازگو كنم .
تفسير:
ديدار معلم بزرگ
هـنـگـامـى كـه مـوسـى و يـار هـمـسفرش به جاى اول ، يعنى در كنار صخره و نزديك مجمع البـحـريـن بـازگـشـتـنـد نـاگـهـان بـنـدهـاى از بـنـدگـان مـا را يـافـتـنـد كـه او را مـشمول رحمت خود ساخته ، و علم و دانش قابل ملاحظه اى تعليمش كرده بوديم (فوجدا عبدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما).
تعبير به وجدا نشان ميدهد كه آنها در جستجوى همين مرد عالم بودند و سرانجام گمشده خود را يافتند.
و تـعـبير به عبدا من عبادنا ... (بندهاى از بندگان ما) نشان ميدهد كه برترين افتخار يك انـسـان آن اسـت كـه بـنـده راسـتـيـن خـدا بـاشـد و ايـن مـقـام عـبـوديـت اسـت كـه انـسـان را مشمول رحمت الهى مى سازد، و دريچه هاى علوم را به قلبش مى گشايد.
تـعـبـيـر بـه مـن لدنـا نـيز نشان مى دهد كه علم آن عالم يك علم عادى نبود بلكه آگاهى از قسمتى از اسرار اين جهان و رموز حوادثى كه تنها خدا مى داند بوده است .
تعبير به علما كه نكره است ، و در اين گونه موارد معمولا براى تعظيم مى آيد، نشان مى دهد كه آن مرد عالم بهره قابل ملاحظه اى از اين علم يافته بود.
در ايـنـكـه مـنـظـور از رحمة من عندنا در آيه فوق چيست مفسران تفسيرهاى مختلفى ذكر كرده انـد: بـعـضـى آنـرا بـه مقام نبوت ، و بعضى به عمر طولانى تفسير كرده اند، ولى اين احـتـمـال نيز وجود دارد كه منظور استعداد شايان و روح وسيع و شرح صدرى است كه خدا به آن مرد داده بود تا پذيراى علم الهى گردد.
در ايـنـكـه ايـن مـرد عـالم نـامش خضر بوده ، و اينكه او پيامبر بوده يا نه در نكته ها بحث خواهيم كرد.
در ايـن هـنـگام موسى با نهايت ادب و به صورت استفهام به آن مرد عالم چنين گفت : آيا من اجـازه دارم از تـو پـيروى كنم تا از آنچه به تو تعليم داده شده ، و مايه رشد و صلاح است به من بياموزى ؟ (قال له موسى هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت رشدا).
از تـعبير رشدا چنين استفاده مى شود كه علم هدف نيست ، بلكه براى راه يافتن به مقصود و رسـيـدن بـه خـيـر و صـلاح مـى باشد، چنين علمى ارزشمند است و بايد از استاد آموخت و مايه افتخار است .
ولى بـا كـمـال تـعـجـب آن مـرد عـالم بـه مـوسـى گـفـت تو هرگز توانائى ندارى با من شكيبائى كنى (قال انك لن تستطيع معى صبرا).
و بـلا فـاصـله دليـل آنـرا بيان كرد و گفت : تو چگونه ميتوانى در برابر چيزى كه از رموزش آگاه نيستى شكيبا باشى ؟! (و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا).
همانگونه كه بعدا خواهيم ديد، اين مرد عالم به ابوابى از علوم احاطه داشته كه مربوط بـه اسـرار بـاطـن و عمق حوادث و پديده ها بوده ، در حالى كه موسى نه مامور به باطن بود و نه از آن آگاهى چندانى داشت .
و در چـنـيـن مواردى بسيار مى شود كه چهره ظاهر حوادث با آنچه در باطن و درون آنها است متفاوت است ، چه بسا ظاهر آن بسيار زننده و يا ابلهانه است ، در حالى كه در باطن بسيار مقدس ، حساب شده و منطقى است .
در چنين موردى آنكس كه ظاهر را مى بيند عنان صبر و اختيار را از كف
ميدهد، و به اعتراض و گاهى به پرخاش برمى خيزد.
ولى اسـتادى كه از اسرار درون آگاه است و چهره باطن را مى نگرد با خونسردى به كار خـويـش ادامـه مـى دهد، و به اعتراض و فرياد او گوش نمى دهد، بلكه در انتظار فرصت مـنـاسـبـى اسـت كـه حقيقت امر را بازگو كند، اما شاگرد همچنان بيتابى مى كند، ولى به هنگامى كه اسرار براى او فاش شد كاملا آرام مى گيرد.
مـوسـى از شـنـيـدن اين سخن شايد نگران شد و از اين بيم داشت كه فيض محضر اين عالم بـزرگ از او قـطـع شـود، لذا بـه او تعهد سپرد كه در برابر همه رويدادها صبر كند و گـفـت : بـخـواسـت خدا مرا شكيبا خواهى يافت و قول ميدهم كه در هيچ كارى با تو مخالفت نكنم (قال ستجدنى ان شاء الله صابرا و لا اعصى لك امرا).
بـاز موسى در اين عبارت نهايت ادب خود را آشكار مى سازد، تكيه بر خواست خدا مى كند، بـه آن مـرد عـالم نـمـى گـويـد من صابرم بلكه مى گويد انشاء الله مرا صابر خواهى يافت .
ولى از آنـجـا كـه شـكـيبائى در برابر حوادث ظاهرا زننده اى كه انسان از اسرارش آگاه نيست كار آسانى نمى باشد بار ديگر آن مرد عالم از موسى تعهد گرفت و به او اخطار كـرد: و گـفـت پـس اگـر مـيخواهى به دنبال من بيائى سكوت محض باش ، از هيچ چيز سؤ ال مـكـن تـا خـودم بـه مـوقـع آن را بـراى تـو بـازگـو كـنـم ! (قال فان اتبعتنى فلا تسئلنى عن شى ء حتى احدث لك منه ذكرا)
موسى اين تعهد مجدد را سپرد و در معيت اين استاد به راه افتاد.
آيه و ترجمه
فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيا امرا (71)
قال الم اقل انك لن تستطيع معى صبرا (72)
قال لا تؤ اخذنى بما نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا (73)
فانطلقا حتى اذا لقيا غلاما فقتله قال اقتلت نفسا زكية بغير نفس لقد جئت شيا نكرا (74)
قال الم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا (75)
قال ان سالتك عن شى ء بعدها فلا تصحبنى قد بلغت من لدنى عذرا (76)
فـانـطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية استطعما اهلها فابوا ان يضيفوهما فوجدا فيها جدارا يريد ان ينقض فاقامه قال لو شئت لتخذت عليه اجرا (77)
قال هذا فراق بينى و بينك سانبئك بتاويل ما (78)
|
ترجمه :
71 - آنـها به راه افتادند تا اينكه سوار كشتى شدند و او كشتى را سوراخ كرد، (موسى ) گفت آيا آنرا سوراخ كردى كه اهلش را غرق كنى ، راستى چه كار بدى انجام دادى ؟!
72 - گفت نگفتم تو هرگز نمى توانى با من شكيبائى كنى ؟!
73 - (موسى ) گفت مرا بخاطر اين فراموشكارى مواخذه مكن ، و بر من بخاطر اين امر سخت مگير.
74 - باز به راه خود ادامه دادند تا اينكه كودكى را ديدند و او آن كودك را كشت ! (موسى ) گـفـت : آيـا انـسـان پاكى را بى آنكه قتلى كرده باشد كشتى ؟! به راستى كار منكر و زشتى انجام دادى !
75 - (بـاز آن مـرد عالم ) گفت به تو نگفتم تو هرگز توانائى ندارى با من صبر كنى ؟!
76 - (مـوسـى ) گـفـت اگـر بـعـد از ايـن از تـو دربـاره چـيـزى سـؤ ال كنم ديگر با من مصاحبت نكن ، چرا كه از ناحيه من ديگر معذور خواهى بود!
77 - بـاز بـه راه خود ادامه دادند، تا به قريه اى رسيدند، از آنها خواستند كه به آنها غـذا دهـنـد، ولى آنـهـا از مـهـمـان كـردنـشـان خـوددارى نـمـودنـد (بـا ايـنـحال ) آنها در آنجا ديوارى يافتند كه مى خواست فرود آيد، (آن مرد عالم ) آنرا برپا داشت ، (موسى ) گفت (لااقل ) مى خواستى در مقابل اين كار اجرتى بگيرى ؟!
78 - او گـفـت ايـنـك وقـت جـدائى مـن و تـو فرا رسيده است ، اما به زودى سر آنچه را كه نتوانستى در برابر آن صبر كنى براى تو بازگو مى كنم .
تفسير:
معلم الهى و اين اعمال زننده ؟!
آرى (مـوسـى بـه اتـفـاق ايـن مـرد عـالم الهـى بـه راه افـتـاد تا اينكه سوار بر كشتى شدند) (فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة ).
از ايـنـجـا بـه بـعـد مـى بـيـنيم كه قرآن در تمام موارد ضمير تثنيه به كار مى برد كه اشـاره بـه مـوسـى و آن عالم است و اين نشان مى دهد كه ماموريت همسفر موسى ، يوشع در آنـجـا پايان يافت ، و از آنجا بازگشت ، و يا به خاطر اينكه او در اين ماجرا مطرح نبوده اسـت نـاديـده گـرفـتـه شـده ، هـر چـنـد در حـوادث حـضـور داشـتـه ، ولى احتمال اول قويتر به نظر مى رسد.
بـه هـر حـال هـنـگـامـى كـه آن دو بـر كـشـتـى سوار شدند (آن مرد عالم كشتى را سوراخ كرد)! (خرقها).
(خـرق ) - همانگونه كه راغب در مفردات مى گويد - به معنى پاره كردن چيزى از روى فساد است بدون مطالعه و فكر، و ظاهر كار اين مرد عالم راستى چنين بود.
از آنـجـا كـه مـوسـى از يـكـسـو پـيـامـبـر بـزرگ الهـى بـود و بـايـد حـافـظ جـان و مـال مـردم بـاشـد، و امـر بـه معروف و نهى از منكر كند، و از سوى ديگر وجدان انسانى او اجـازه نـمـى داد در برابر چنين كار خلافى سكوت اختيار كند تعهدى را كه با خضر داشت بـه دسـت فـرامـوشـى سـپـرد، و زبـان به اعتراض گشود و (گفت آيا كشتى را سوراخ كـردى كـه اهـلش را غـرق كـنـى ؟ راسـتـى چـه كـار بـدى انـجـام دادى )! (قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيئا امرا).
بـدون شـك مـرد عـالم هـدفـش غـرق سـرنـشـيـنـان كـشـتـى نـبود ولى از آنجا كه نتيجه اين عـمـل چـيـزى جـز غـرق كـردن به نظر نمى رسيد موسى آن را با (لام غايت ) كه براى بيان هدف مى باشد بازگو مى كند.
ايـن درسـت بـه آن مى ماند كه شخصى در خوردن غذا بسيار زياده روى مى كند مى گوئيم مى خواهى خودت را بكشى ؟! مسلما او چنين قصدى را ندارد، ولى نتيجه عملش ممكن است چنين باشد.
(امر) (بر وزن شمر) به كار مهم شگفت آور و يا بسيار زشت گفته مى شود.
و بـراسـتـى ظـاهـر ايـن كـار شـگـفـت آور و بسيار بد بود، چه كارى از اين خطرناكتر مى تواند باشد كه يك كشتى را با داشتن سرنشينهاى متعدد سوراخ كنند؟!.
در بـعـضى از روايات مى خوانيم كه اهل كشتى به زودى متوجه خطر شدند و شكاف موجود را موقتا با وسيله اى پر كردند ولى ديگر آن كشتى يك كشتى سالم نبود.
در اين هنگام مرد عالم الهى با متانت خاص خود نظرى به موسى افكند و (گفت نگفتم تو هـرگـز نـمـى تـوانـى بـا مـن شـكـيـبـائى كـنـى )؟! (قال الم اقل انك لن تستطيع معى صبرا).
مـوسى كه از عجله و شتابزدگى خود كه طبعا به خاطر اهميت حادثه بود پشيمان گشت و بـيـاد تـعـهـد خـود افـتـاد در مـقـام عذرخواهى برآمده رو به استاد كرد و چنين (گفت مرا در بـرابـر فـرامـوشـكـارى كـه داشـتـم مـواخـذه مـكـن و بـر مـن بـخاطر اين كار سخت مگير) (قـال لا تـؤ اخـذنى بما نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا) يعنى اشتباهى بود و هر چه بود گذشت تو با بزرگوارى خود صرف نظر فرما.
(لا تـرهـقـنـى ) از مـاده (ارهـاق ) به معنى پوشاندن چيزى است با قهر و غلبه ، و گـاه به معنى تكليف كردن آمده است ، و در جمله بالا منظور اين است كه بر من سخت مگير و مرا به زحمت ميفكن و بخاطر اين كار فيض خود را قطع منما!.
سفر دريائى آنها تمام شد از كشتى پياده شدند، (و به راه خود ادامه دادند، در اثناء راه بـه كـودكـى رسـيـدنـد ولى آن مـرد عـالم بـى مـقـدمـه اقـدام بـه قتل آن كودك كرد)! (فانطلقا حتى اذا لقيا غلاما فقتله ).
در ايـنـجـا بـار ديـگـر موسى از كوره در رفت ، منظره وحشتناك كشتن يك كودك بى گناه ، آنـهـم بـدون هـيـچ مـجـوز، چـيـزى نـبـود كـه مـوسـى بـتـوانـد در مـقـابـل آن سـكـوت كـنـد، آتـش خـشـم در دلش برافروخته شد، و گوئى غبارى از اندوه و نارضائى چشمان او را پوشانيد، آنچنان كه بار ديگر تعهد خود را فراموش كرد، زبان بـه اعـتـراض گـشـود، اعـتـراضـى شديدتر و رساتر از اعتراض نخست ، چرا كه حادثه وحـشـتـناك تر از حادثه اول بود و (گفت آيا انسان بى گناه و پاكى را بى آنكه قتلى كرده باشد كشتى )؟! (قال ا قتلت نفسا زكية بغير نفس ).
(براستى كه چه كار منكر و زشتى انجام دادى ) (لقد جئت شيئا نكرا).
كلمه (غلام ) به معنى جوان نورس است خواه بحد بلوغ رسيده باشد يا نه .
در ايـنـكـه نـوجـوانـى را كـه آن مـرد عـالم در ايـنـجـا بـه قـتـل رسـانـيـد بـه سـرحد بلوغ رسيده بود يا نه ، در ميان مفسران گفتگو است ، بعضى تـعـبـيـر بـه (نـفـسـا زكـيـة ) (انـسـان پـاك و بـيـگـنـاه ) را دليل بر آن گرفته بودند كه بالغ نبوده است .
و بـعـضـى تـعبير (بغير نفس ) را دليل بر اين گرفته اند كه او بالغ بوده ، زيرا تـنها قصاص در حق بالغ جايز است ، ولى رويهم رفته نمى توان به طور قطع در اين زمينه با توجه به خود آيه قضاوت كرد.
(نكر) به معنى زشت و منكر است ، و بازتاب آن قويتر از كلمه (امر) كه در ماجراى سـوراخ كـردن كـشـتـى بـود مـى بـاشـد، دليـل آنـهـم روشـن اسـت ، زيـرا كـار اول او زمـيـنـه خـطـرى بـراى جـمعى فراهم كرد كه به زودى متوجه شدند و خطر را دفع كردند ولى در اقدام دوم ظاهرا او مرتكب جنايتى شده بود.
بـاز آن عـالم بزرگوار با همان خونسردى مخصوص به خود جمله سابق را تكرار كرد و گـفـت : (بـه تـو گـفـتـم تـو هـرگـز تـوانـائى نـدارى بـا مـن صـبـر كـنـى ) (قال الم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا).
تنها تفاوتى كه با جمله گذشته دارد اضافه كردن كلمه (لك ) است كه براى تاكيد بيشتر است ، يعنى من اين سخن را به شخص تو گفتم .
مـوسى (عليه السلام ) به ياد پيمان خود افتاد، توجهى توام با شرمسارى ، چرا كه دو بـار پيمان خود را - هر چند از روى فراموشى - شكسته بود، و كم كم احساس مى كرد كه گـفـتـه اسـتـاد مـمـكـن اسـت راسـت بـاشـد و كـارهـاى او بـراى مـوسـى در آغـاز غـيـر قابل تحمل است ، لذا بار ديگر زبان به عذرخواهى گشود و چنين گفت : اين بار نيز از من صـرفـنـظـر كـن ، و فـرامـوشـى مرا ناديده بگير، اما (اگر بعد از اين از تو تقاضاى توضيحى در كارهايت كردم (و بر تو ايراد گرفتم ) ديگر با من مصاحبت نكن چرا كه تو از ناحيه من ديگر معذور خواهى بود) (قال ان ساءلتك عن شى ء بعدها فلا تصاحبنى قد بلغت من لدنى عذرا).
ايـن جـمـله حـكـايـت از نـهـايـت انـصـاف و دورنگرى موسى مى كند، و نشان مى دهد كه او در بـرابـر يـك واقـعـيـت ، هـر چند تلخ ، تسليم بود، و يا به تعبير ديگر بعد از سه بار آزمـايـش بـراى او روشـن مـى شـد كـه مـامـوريـت ايـن دو مـرد بـزرگ از هـم جدا است ، و به اصطلاح آبشان در يك جوى نمى رود!
بعد از اين گفتگو و تعهد مجدد (موسى با استاد به راه افتاد، تا به قريه اى رسيدند و از اهـالى آن قـريـه غـذا خـواسـتـنـد، ولى آنـهـا از مـيـهـمـان كردن اين دو مسافر خوددارى كردند) (فانطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية استطعما اهلها فابوا ان يضيفوهما).
بدون شك موسى و خضر از كسانى نبودند كه بخواهند سربار مردم آن ديار شوند، ولى مـعـلوم مـى شـود زاد و تـوشـه و خـرج سـفـر خـود را در اثناء راه از دست داده يا تمام كرده بـودنـد و بـه هـمـيـن دليـل مـايـل بـودنـد مـيـهـمـان اهـالى آن محل باشند (اين احتمال نيز وجود دارد كه مرد عالم عمدا چنين پيشنهادى به آنها كرد تا درس جديدى به موسى بياموزد).
يـادآورى ايـن نـكـتـه نـيـز لازم اسـت كـه (قـريـه ) در لسان قرآن مفهوم عامى دارد و هر گـونـه شـهر و آبادى را شامل مى شود، اما در اينجا مخصوصا منظور شهر است ، زيرا در چند آيه بعد تعبير به (المدينه ) شده است .
به هر حال در اينكه اين شهر كدام شهر و در كجا بوده است ؟ در ميان مفسران گفتگو است : از ابن عباس نقل شده كه منظور (انطاكيه ) است .
بـعـضـى ديـگـر گفته اند منظور ايله است كه امروز به نام بندر ايلات معروف است و در كنار درياى احمر نزديك خليج عقبه واقع شده است .
بـعـضـى ديـگـر مـعـتـقـدنـد كـه مـنـظـور شـهـر (نـاصـره ) اسـت كـه در شمال فلسطين قرار دارد و محل تولد حضرت مسيح (عليه السلام ) بوده است .
مـرحـوم (طـبـرسـى ) در ايـنـجـا حـديـثـى از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نقل مى كند كه تاييدى است بر احتمال اخير.
و بـا تـوجـه بـه آنـچـه در مـعـنـى (مـجـمـع البـحـريـن ) گـفـتـيـم كـه مـنـظـور محل پيوند (خليج عقبه ) و (خليج سوئز) است ، روشن مى شود كه شهر (ناصره ) و بندر (ايله ) به اين منطقه نزديكتر است تا انطاكيه .
و در هر صورت از آنچه بر سر موسى و استادش در اين قريه آمد مى فهميم كه اهالى آن خـسـيـس و دون هـمـت بـوده انـد، لذا در روايتى از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى خوانيم كه درباره آنها فرمود كانوا اهل قرية لئام : (آنها مردم لئيم و پستى بودند)
سـپس قرآن اضافه مى كند: (با اين حال آنها در آن آبادى ديوارى يافتند كه مى خواست فـرود آيـد، آن مـرد عـالم دسـت بـه كـار شد تا آن را بر پا دارد) و مانع ويرانيش شود (فوجدا فيها جدارا يريدان ينقض فاقامه ).
مـوسـى كـه قاعدتا در آن موقع خسته و كوفته و گرسنه بود، و از همه مهمتر احساس مى كـرد شـخـصـيـت والاى او و اسـتـادش بـه خـاطـر عـمـل بـى رويـه اهل آبادى سخت جريحه دار شده ، و از سوى ديگر مشاهده كرد كه خضر در برابر اين بى حـرمـتـى بـه تـعـمـيـر ديـوارى كـه در حـال سـقـوط اسـت پـرداخـتـه مـثـل ايـنـكـه مـى خـواهـد مـزد كـار بـد آنـهـا را بـه آنـهـا بـدهـد، و فـكـر مـى كـرد حـداقـل خوب بود استاد اين كار را در برابر اجرتى انجام مى داد تا وسيله غذائى فراهم گردد.
لذا تـعـهـد خـود را بـار ديـگـر بـه كـلى فـرامـوش كـرد، و زبـان به اعتراض گشود اما اعـتـراضـى مـلايـمـتـر و خـفـيـفـتـر از گـذشـتـه ، و (گـفـت مـى خـواسـتـى در مقابل اين كار اجرتى بگيرى )! (قال لو شئت لاتخذت عليه اجرا).
در واقع موسى فكر مى كرد اين عمل دور از عدالت است كه انسان در برابر مردمى كه اين قدر فرومايه باشند اين چنين فداكارى كند، و يا به تعبير ديگر نيكى خوبست اما در جاى خود.
درست است كه در برابر بدى ، نيكى كردن ، راه و رسم مردان خدا بوده
است ، اما در آنجائى كه سبب تشويق بدكار به كارهاى خلاف نشود.
ايـنـجـا بـود كـه آن مـرد عـالم ، آخـريـن سـخـن را بـه مـوسى گفت ، زيرا از مجموع حوادث گـذشـتـه يـقـيـن كـرد كـه مـوسـى ، تـاب تـحـمـل در بـرابـر اعـمـال او نـدارد (فـرمـود: ايـنـك وقـت جدائى من و تو است ! اما به زودى سر آنچه را كه نـتـوانـسـتـى بـر آن صـبـر كـنـى بـراى تـو بـازگـو مـى كـنـم ) (قال هذا فراق بينى و بينك سانبئك بتاويل ما لم تستطيع عليه صبرا).
البـته موسى هم هيچگونه اعتراضى بر اين سخن نكرد، زيرا درست همان مطلبى بود كه خودش در ماجراى قبل پيشنهاد كرده بود، يعنى بر خود موسى نيز اين واقعيت ثابت گشته بود كه آبشان در يك جوى نمى رود.
ولى بـه هـر حـال خـبـر فـراق هـمـچون پتكى بود كه بر قلب موسى وارد شد، فراق از اسـتـادى كـه سـيـنـه اش مخزن اسرار بود، و مصاحبتش مايه بركت ، سخنانش درس بود، و رفـتـارش الهـام بـخش ، نور خدا در پيشانيش مى درخشيد و كانون قلبش گنجينه علم الهى بود.
آرى جـدا شـدن از چـنـيـن رهـبـرى سـخـت دردنـاك اسـت ، امـا واقـعـيـت تـلخـى بـود كه به هر حال موسى بايد آن را پذيرا شود.
مفسر معروف ابوالفتوح رازى مى گويد در خبرى است كه از موسى پرسيدند از مشكلات دوران زنـدگـيـت از هـمـه سـخـتـتـر را بـگـو، گـفـت : (سختيهاى بسيارى ديدم (اشاره به نـاراحـتـيـهـاى دوران فـرعـون ، و گـرفـتـاريـهـاى طـاقـت فـرسـاى دوران حـكـومـت بـنـى اسـرائيـل ) ولى هـيچ يك همانند گفتار خضر كه خبر از فراق و جدائى داد بر قلب من اثر نكرد)!
(تـاءويـل ) از مـاده اول (بـر وزن قـول ) بـه مـعـنى ارجاع و بازگشت دادن چيزى است ، بـنـابـرايـن هـر كـار و سـخـنـى را كـه بـه هـدف اصـلى بـرسـانـيـم تـاءويـل نـامـيـده مـى شـود، هـمـچـنـيـن پـرده بـرداشـتـن از روى اسـرار چـيزى ، نيز يكنوع تاءويل است .
و اگـر تـعـبـيـر خـواب را تـاءويل مى گويند، نيز به همين جهت است (آنچنان كه در سوره يوسف آيه 100 آمده است هذا تاءويل رؤ ياى ).
آيه و ترجمه
امـا السـفـيـنـة فـكـانت لمساكين يعملون فى البحر فاردت ان اعيبها و كان وراءهم ملك ياخذ كل سفينة غصبا (79)
و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا (80)
فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما (81)
و امـا الجـدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما و كان ابوهما صالحا فـاراد ربـك ان يـبـلغـا اشـدهـمـا و يـستخرجا كنزهما رحمة من ربك و ما فعلته عن امرى ذلك تاويل ما لم تسطع عليه صبرا (82)
|
ترجمه :
79 - اما آن كشتى متعلق به گروهى از مستمندان بود كه با آن در دريا كار مى كردند و من خواستم آنرا معيوب كنم (چرا كه ) پشت سر آنها پادشاهى ستمگر بود كه هر كشتى را از روى غصب مى گرفت .
80 - و امـا آن نـوجـوان پـدر و مادرش با ايمان بودند، ما نخواستيم او آنها را به طغيان و كفر وادارد.
81 - ما اراده كرديم كه پروردگارشان فرزند پاكتر و پرمحبت ترى بجاى او به آنها بدهد.
82 - و اما آن ديوار متعلق به دو نوجوان يتيم در آن شهر بود، و زير آن گنجى متعلق به آنها وجود داشت و پدرشان مرد صالحى بود، پروردگار تو مى خواست آنها به حد بلوغ برسند، و گنجشان را استخراج كنند، اين رحمتى از پروردگارت بود، من به دستور خود ايـن كـار را نـكـردم ، و ايـن بـود سـر كـارهـائى كـه تـوانـائى شـكيبائى در برابر آنها نداشتى !.
تفسير:
اسرار درونى اين حوادث
بـعـد از آنـكـه فـراق و جـدائى مـوسـى و خـضر مسلم شد، لازم بود اين استاد الهى اسرار كـارهـاى خـود را كه موسى تاب تحمل آنرا نداشت بازگو كند، و در واقع بهره موسى از مـصـاحـبـت او فـهـم راز ايـن سـه حـادثـه عـجـيـب بـود كـه مـى توانست كليدى باشد براى مسائل بسيار، و پاسخى براى پرسشهاى گوناگون .
نخست از داستان كشتى شروع كرد و گفت : (اما كشتى به گروهى مستمند تعلق داشت كه بـا آن در دريا كار مى كردند، من خواستم آنرا معيوب كنم زيرا مى دانستم در پشت سر آنها پادشاهى ستمگر است كه هر كشتى سالمى را از روى غصب مى گيرد) (اما السفينة فكانت لمـسـاكـيـن يـعـمـلون فـى البـحـر فـاردت ان اعـيـبـهـا و كـان ورائهـم مـلك يـاخـذ كل سفينة غصبا).
و به اين ترتيب در پشت چهره ظاهرى زننده سوراخ كردن كشتى ، هدف
مـهـمـى كـه هـمان نجات آن از چنگال يك پادشاه غاصب بوده است ، وجود داشته ، چرا كه او هرگز كشتيهاى آسيب ديده را مناسب كار خود نمى ديد و از آن چشم مى پوشيد، خلاصه اين كار در مسير حفظ منافع گروهى مستمند بود و بايد انجام مى شد.
كلمه (وراء) (پشت سر) مسلما در اينجا جنبه مكانى ندارد بلكه كنايه از اين است كه آنها بـدون ايـنـكـه تـوجـه داشـتـه باشند گرفتار چنگال چنين ظالمى مى شدند، و از آنجا كه انسان حوادث پشت سر خود را نمى بيند اين تعبير در اينجا به كار رفته است .
بـعـلاوه هـنـگـامى كه انسان از طرف فرد يا گروهى تحت فشار واقع مى شود تعبير به پـشـت سـر مى كند، مثلا مى گويد طلبكاران پشت سر منند، و مرا رها نمى كنند، در آيه 16 سوره ابراهيم مى خوانيم من ورائه جهنم و يسقى من ماء صديد گوئى جهنم اين گنهكاران را تعقيب مى كند كه از آن تعبير به (وراء) شده است .
ضمنا از تعبير (مساكين ) (مسكينها) در اين مورد استفاده مى شود كه مسكين كسى نيست كه مـطـلقـا مـالك چـيـزى نـبـاشـد، بـلكـه بـه كـسـانـى نـيـز گـفـتـه مـى شـود كـه داراى مال و ثروتى هستند ولى جوابگوى نيازهاى آنها نمى باشد.
اين احتمال نيز وجود دارد كه اطلاق مسكين بر آنها نه از نظر فقر مالى بوده است بلكه از نـظـر فـقـر قـدرت بـوده ، و ايـن تـعبير در زبان عرب وجود دارد، و با ريشه اصلى لغت مسكين كه سكون و ضعف و ناتوانى است نيز سازگار است .
در نـهـج البـلاغـه مـى خـوانـيـم مـسـكـين ابن آدم ... تؤ لمه البقة و تقتله الشرقة و تنتنه العرقة : (بيچاره فرزند آدم ! ... پشه اى او را آزار مى دهد، مختصرى آب
او را گلوگير مى شود، و عرق او را متعفن مى سازد).
سپس به بيان راز حادثه دوم يعنى قتل نوجوان پرداخته چنين مى گويد: (اما آن نوجوان پـدر و مـادرش بـا ايمان بودند، و ما نخواستيم كه اين نوجوان ، پدر و مادر خود را از راه ايـمان بيرون ببرد و به طغيان و كفر وادارد) (و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا).
اين احتمال نيز در تفسير آيه از طرف جمعى از مفسران ذكر شده است كه منظور اين نيست كه نـوجـوان كافر و طغيانگر پدر و مادر خود را از راه بدر برد، بلكه منظور اين است كه او پـدر و مـادر خـود را بـه خـاطـر طـغـيـان و كـفـرش اذيـت و آزار فـراوان دهـد ولى تـفـسـيـر اول نزديكتر به نظر مى رسد.
به هر حال آن مرد عالم ، اقدام به كشتن اين نوجوان كرد و حادثه ناگوارى را كه در آينده بـراى يـك پـدر و مـادر بـا ايـمـان در فـرض حـيـات او رخ مـى داد دليل آن گرفت .
به خواست خدا به زودى در شرح نكته هاى اين داستان پر ماجرا روى همه كارهاى خضر از نـظـر احـكـام الهـى و مـنـطـقـى بـحـث خـواهـيـم كـرد، و ايـراد قـصـاص قبل از جنايت را پاسخ خواهيم گفت .
تـعبير به (خشينا) (ما ترسيديم كه در آينده چنين شود...) تعبير پر معنائى است ، اين تـعبير نشان مى دهد كه اين مرد عالم خود را مسئول آينده مردم نيز مى دانست ، و حاضر نبود پدر و مادر با ايمانى به خاطر انحراف نوجوانشان
دچار بدبختى شوند.
ضـمنا تعبير به (خشينا) (ترسيديم ) در اينجا به معنى (ناخوش داشتيم ) آمده است ، زيرا براى چنين كسى با اين علم و آگاهى و توانائى ، ترس از چنين موضوعاتى وجود نداشته است .
و بـه تـعـبـيـر ديـگـر هـدف پـرهـيـز از حـادثـه نـاگـوارى اسـت كـه انـسـان روى اصل محبت ، مى خواهد از آن اجتناب ورزد.
ايـن احـتـمـال نـيـز وجـود دارد كـه به معنى (علمنا) (دانستيم ) بوده باشد چنانكه از ابن عـبـاس نـقـل شـده است يعنى ما مى دانستيم كه اگر او بماند چنين حادثه ناگوارى در آينده براى پدر و مادرش اتفاق مى افتد.
و امـا ايـنـكه چگونه ضمير جمع متكلم براى يك فرد آمده است پاسخش روشن مى باشد اين اولين بار نيست كه در قرآن به چنين تعبيرى برخورد مى كنيم هم در قرآن و هم در ساير كـلمـات زبـان عـرب و غـيـر عرب ، اشخاص بزرگ گاهى به هنگام سخن گفتن از خويشتن ضـمـيـر (جـمـع ) بـه كار مى برند، و اين به خاطر آن است كه آنها معمولا نفراتى در زيـر دست دارند كه به آنها ماموريت براى انجام كارها مى دهند، خدا به فرشتگان دستور مى دهد و انسانها به نفرات زير دست خويش .
و بـعـد اضـافـه كـرد: (مـا چـنـيـن اراده كـرديـم كـه پـروردگـارشان فرزندى پاكتر و پـرمـحـبتتر به جاى او به آنها عطا فرمايد) (فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما).
تـعـبـير (اردنا) (ما اراده كرديم ) و همچنين (ربهما) (پروردگار آن دو) نيز در اينجا پر معنى است و سر آن را به زودى خواهيم دانست .
(زكاة ) در اينجا به معنى پاكيزگى و طهارت است ، و مفهوم وسيعى دارد
كـه ايـمـان و عمل صالح را شامل مى شود، هم در امور دينى و هم در امور مادى ، و شايد اين تـعـبير پاسخى بود به اعتراض موسى كه مى گفت تو (نفس زكيه )اى را كشتى ، او در جـواب مـى گـويـد: نـه اين پاكيزه نبود مى خواستيم خدا به جاى او فرزند پاكيزه اى به آنها بدهد!.
در چـنـديـن حـديث كه در منابع مختلف اسلامى آمده است مى خوانيم : ابدلهما الله به جارية ولدت سـبـعـيـن نـبـيـا: (خـداونـد بـجـاى آن پـسـر، دخـتـرى به آنها داد كه هفتاد پيامبر از نسل او به وجود آمدند)!
در آخـريـن آيـه مـورد بـحث ، مرد عالم پرده از روى راز سومين كار خود يعنى تعمير ديوار بـرمـى دارد و چنين مى گويد: (اما ديوار متعلق به دو نوجوان يتيم در شهر بود، و زير آن گـنـجـى مـتـعلق به آنها وجود داشت و پدر آنها مرد صالحى بود) (و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما و كان ابوهما صالحا).
(پـروردگـار تـو مـى خـواسـت آنـهـا بـه سـرحـد بلوغ برسند، و گنجشان را استخراج كنند) (فاراد ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما).
(اين رحمتى بود از ناحيه پروردگار تو) (رحمة من ربك ).
و مـن مـاءمـور بـودم بـه خـاطـر نيكوكارى پدر و مادر اين دو يتيم آن ديوار را بسازم ، مبادا سقوط كند و گنج ظاهر شود و به خطر بيفتد.
در پـايـان بـراى رفـع هـر گونه شك و شبهه از موسى ، و براى اينكه به يقين بداند هـمـه ايـن كـارها بر طبق نقشه و ماموريت خاصى بوده است اضافه كرد: (و من اين كار را بـه دسـتور خودم انجام ندادم ) بلكه فرمان خدا و دستور پروردگار بود (و ما فعلته عن امرى ).
آرى (ايـن بـود سـر كـارهـائى كـه توانائى شكيبائى در برابر آنها نداشتى ) (ذلك تاءويل ما لم تسطع عليه صبرا).
نكته ها:
1 - ماموريت خضر در نظام تشريع بود يا تكوين ؟!
مـهـمـتـريـن مـسـاله اى كـه دانـشـمـنـدان بـزرگ را در ايـن داسـتـان بـه خـود مـشـغـول سـاخـتـه ماجراهاى سه گانه اى است كه اين مرد عالم در برابر موسى انجام داد، مـوسـى چـون از بـاطن امر آگاه نبود زبان به اعتراض گشود، ولى بعدا كه توضيحات استاد را شنيد قانع شد.
سـؤ ال ايـن اسـت كـه آيا واقعا مى توان اموال كسى را بدون اجازه او معيوب كرد به خاطر آنكه غاصبى آن را از بين نبرد؟
و آيا مى توان نوجوانى را به خاطر كارى كه در آينده انجام مى دهد مجازات كرد؟!
و آيا لزومى دارد كه براى حفظ مال كسى ما مجانا زحمت بكشيم و بيگارى كنيم ؟!
در برابر اين سؤ ال ها دو راه در پيش داريم :
نخست آنكه اينها را با موازين فقهى و قوانين شرع تطبيق دهيم ، همانگونه كه گروهى از مفسران اين راه را پيمودند.
نـخـستين ماجرا را منطبق بر قانون اهم و مهم دانسته اند و گفته اند حفظ مجموعه كشتى مسلما كـار اهـمـى بـوده ، در حـالى كـه حفظ آن از آسيب جزئى ، چيز زيادى نبوده ، يا به تعبير ديگر خضر در اينجا (دفع افسد به فاسد) كرده ، به خصوص اينكه رضايت باطنى صاحبان كشتى را در صورتى كه از اين ماجرا آگاه مى شدند ممكن بود پيش بينى كرد (و به تعبير فقهى ، خضر در اين كار اذن فحوى داشت ).
در مـورد آن نوجوان ، اين گروه از مفسران اصرار دارند كه او حتما بالغ بوده ، و مرتد و يـا حـتـى مـفـسـد، و بـه ايـن تـرتـيـب بـه خـاطـر اعـمـال فـعـليـش جـايـزالقتل بوده است ، و اگر خضر در كار خود استناد به جنايات او در آينده مى كند به خـاطـر آنـسـت كـه مـى خـواهـد بـگـويـد ايـن جـنـايـتـكـار نـه تـنـهـا فـعـلا مشغول به اين كار بلكه در آينده نيز جنايتهاى بزرگترى را مرتكب خواهد شد، پس كشتن او طبق موازين شرع به اعمال فعليش جايز بوده است :
و امـا در مـورد سـوم هـيچكس نمى تواند به كسى ايراد كند كه چرا فداكارى و ايثار در حق ديـگـرى مى كنى و اموال او را از ضايع شدن با بيگارى خود حفظ مى كنى ؟ ممكن است اين ايثار واجب نباشد ولى مسلما كار خوبى است و شايسته تحسين ، بلكه ممكن است در پاره اى از مـوارد بـه سـرحـد وجـوب برسد مثل اينكه اموال عظيمى از كودك يتيمى در معرض تلف بـوده بـاشـد، و با زحمت مختصرى بتوان جلو ضايع شدن آنرا گرفت بعيد نيست در چنين موردى اين كار واجب باشد.
راه دوم بـر ايـن اسـاس اسـت كه توضيحات بالا هر چند در مورد گنج و ديوار قانع كننده اسـت ولى در مـورد نـوجـوانـى كه به قتل رسيد چندان با ظاهر آيه سازگار نيست ، زيرا مـجـوز قـتـل او را ظـاهـرا عـمـل آيـنـده اش شـمـرده اسـت نـه اعمال فعليش .
در مـورد كـشـتـى نـيـز تـا انـدازه اى قـابـل بـحـث و گفتگو است ، آيا ما مى توانيم خانه و مـال و زنـدگـى هر كس را كه يقين داريم در آينده غصب مى شود بدون اطلاع او از پيش خود معيوب كنيم تا از خطر برهد آيا براستى فقهاء چنين حكمى را مى پذيرند؟!
بنابراين بايد راه ديگرى را پيش گرفت و آن اين است :
مـا در ايـن جهان داراى دو نظام هستيم : (نظام تكوين ) و (نظام تشريع ) گر چه اين دو نظام در اصول كلى هماهنگند، ولى گاه مى شود كه در جزئيات از هم جدا مى شوند.
مـثـلا خـداونـد بـراى آزمـايـش بـنـدگـان آنـهـا را مـبـتلا به (خوف ) (ناامنى ) و (نقص امـوال و ثـمرات ) از بين رفتن نفوس و عزيزان مى كند، تا معلوم شود چه اشخاصى در برابر اين حوادث صابر و شكيبا هستند.
آيـا هـيـچ فـقـيـهـى و يـا حـتـى پـيـامـبـرى مـى تـوانـد اقـدام بـه چـنـيـن كـارى بـكند يعنى اموال و نفوس و ثمرات و امنيت را از بين ببرد تا مردم آزمايش شوند.
و يا اينكه خداوند بعضى از پيامبران و بندگان صالح خود را به عنوان هشدار و تربيت در بـرابـر تـرك اولى گرفتار مصيبتهاى عظيم مى نمود، همچون مصيبت يعقوب به خاطر كم توجهى به بعضى از مستمندان و يا ناراحتى يونس به خاطر يك ترك اولاى كوچك .
آيا كسى حق دارد به عنوان مجازات و كيفر اقدام به چنين كارى كند؟
و يـا ايـنـكـه مى بينيم گاهى خداوند نعمتى را از انسان به خاطر ناشكرى مى گيرد، مثلا شـكـر امـوال را بـجاى نياورده اموالش در دريا غرق مى شود و يا شكرانه سلامتى را بجا نـيـاورده ، خـدا سـلامـت را از او مـى گـيـرد، آيـا از نظر فقهى و قوانين تشريعى كسى مى تـوانـد بـه خـاطـر نـاشـكـرى امـوال ديـگـرى را نـابـود كـنـد و سـلامـت را مبدل به بيمارى .
نـظير اين مثالها فراوان است ، و مجموعا نشان مى دهد كه جهان آفرينش مخصوصا آفرينش انـسـان بـر ايـن نـظـام احـسـن اسـتـوار اسـت كـه خـداونـد بـراى ايـنـكـه انـسـان راه تـكـامـل را بـپيمايد قوانين و مقرراتى براى او از نظر تكوين قرار داده كه تخلف از آنها عكس العملهاى مختلفى دارد.
در حالى كه از نظر قانون شرع نمى توانيم همه آنها را در چارچوب اين قوانين بريزيم .
فى المثل طبيب مى تواند انگشت انسانى را به خاطر اينكه زهر به قلب او
سرايت نكند قطع نمايد، ولى آيا هيچكس مى تواند انگشت انسانى را براى پرورش صبر و شكيبائى در او و يا به خاطر كفران نعمت قطع نمايد؟! (در حالى كه مسلما خدا مى تواند چنين كارى را بكند چرا كه موافق نظام احسن است ).
حـال كـه ثـابت شد ما دو نظام داريم و خداوند حاكم بر هر دو نظام است ، هيچ مانعى ندارد كـه خـداونـد گـروهـى را مـامور پياده كردن نظام تشريع كند، و گروهى از فرشتگان يا بعضى از انسانها (همچون خضر) را مامور پياده كردن نظام تكوين نماند (دقت كنيد).
از نـظـر نـظـام تكوين الهى هيچ مانعى ندارد كه خداوند حتى كودك نابالغى را گرفتار حـادثـه اى كـنـد و در آن حـادثـه جـان بـسـپـارد چـرا كـه وجـودش در آينده ممكن است خطرات بـزرگـى بـه بـار آورد، هـمـانـگـونه كه گاهى ماندن اين اشخاص داراى مصالحى مانند آزمايش و امتحان و امثال اينها است .
و نـيـز هـيـچ مانعى ندارد خداوند مرا امروز به بيمارى سختى گرفتار كند به طورى كه نـتـوانم از خانه بيرون بروم چرا كه مى داند اگر از خانه بيرون روم حادثه خطرناكى پيش خواهد آمد و مرا لايق اين مى داند كه از آن خطر برهاند. و به تعبير ديگر گروهى از مـامـوران خـدا در ايـن عـالم مـامـور بـه باطنند و گروهى مامور به ظاهر، آنها كه مامور به بـاطـنند ضوابط و اصول برنامه اى مخصوص بخود دارد همانگونه كه ماموران بظاهر براى خود اصول و ضوابط خاصى دارند.
درسـت اسـت كـه خـط كـلى ايـن دو بـرنـامـه هـر دو انـسـان را بـه سـمـت كـمـال مى برد، و از اين نظر هماهنگند، ولى گاهى در جزئيات مانند مثالهاى بالا از هم جدا مى شوند.
البـتـه بـدون شـك در هـيـچ يـك از دو خط هيچكس نمى تواند خودسرانه اقدامى كند، بلكه بايد از مالك و حاكم حقيقى مجاز باشد، لذا خضر با صراحت اين
حـقـيـقت را بيان كرد و گفت (ما فعلته عن امرى ) (من هرگز پيش خود اين كار را انجام ندادم ) بلكه درست طبق يك برنامه الهى و ضابطه و خطى كه به من داده شده است گام برمى دارم .
و به اين ترتيب تضاد بر طرف خواهد شد.
و ايـنـكـه مـى بـيـنـيـم مـوسـى تاب تحمل كارهاى خضر را نداشت بخاطر همين بود كه خط ماموريت او از خط ماموريت خضر جدا بود، لذا هر بار مشاهده مى كرد گامش بر خلاف ظواهر قـانـون شـرع اسـت فـريـاد اعتراضش بلند مى شد، ولى خضر با خونسردى به راه خود ادامـه مـى داد، و چـون ايـن دو رهـبـر بـزرگ الهى بخاطر ماموريتهاى متفاوت نمى توانستند براى هميشه با هم زندگى كنند (هذا فراق بينى و بينك ) را گفت .
2 - خضر، كه بود؟
هـمـانـگونه كه ديديم در قرآن مجيد صريحا نامى از خضر برده نشده و از رفيق يا استاد مـوسـى تـنـهـا بـه عـنـوان (عـبـدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما) كه بـيـانـگـر مـقـام عبوديت و علم و دانش خاص او است ، ياد شده است لذا ما هم غالبا از وى به عـنـوان مـرد عالم ياد كرديم . ولى در روايات متعددى اين مرد عالم بنام (خضر) معرفى شده است ، و از بعضى از روايات استفاده مى شود كه اسم اصلى او (بليا ابن ملكان ) بـوده ، و خـضـر لقـب او اسـت ، زيرا هر كجا گام مى نهاده زمين از قدومش سرسبز مى شده است .
بـعـضـى نـيـز احـتـمـال داده انـد كه نام اين مرد عالم ، (الياس ) بوده ، و از همين جا اين تـصـور پـيـدا شـده اسـت كـه ممكن است (الياس ) و (خضر) نام يك نفر باشد، ولى مـشـهـور و مـعـروف مـيـان مـفـسـران و راويـان حـديـث هـمـان اول است .
بديهى است نام اين مرد، هر چه باشد مهم نيست ، مهم اين است كه او يك دانشمند الهى بود، و مشمول رحمت خاص پروردگار، و مامور به باطن و نظام تكوينى جهان ، و آگاه از پاره اى از اسرار، و از يك جهت معلم موسى بن عمران ، هر چند موسى در پاره اى از جهات بر او مقدم بوده است .
و در اينكه او پيامبر بوده است يا نه باز روايات مختلفى داريم .
در جـلد اول اصول كافى روايات متعددى نقل شده است كه دلالت بر اين دارد كه اين مرد عالم ، پيامبر نبود بلكه دانشمندى همچون (ذوالقرنين ) و (آصف ابن برخيا) بوده است .
در حـالى كـه از پاره اى ديگر از روايات استفاده مى شود او داراى مقام نبوت بود، و ظاهر بعضى تعبيرات آيات فوق نيز همين است ، زيرا در يك مورد مى گويد (من اين كار را از نزد خود نكردم ) و در جاى ديگر مى گويد (ما مى خواستيم چنين و چنان شود.)
و از بعضى از روايات استفاده مى شود كه او از يك عمر طولانى برخوردار بوده است .
در ايـنـجـا سؤ الى پيش مى آيد، و آن اينكه آيا داستان موسى و اين عالم بزرگ در منابع يهود و مسيحيت نيز وجود دارد؟
پـاسـخ سـؤ ال ايـن اسـت كـه اگـر مـنـظـور كـتـب (عـهـديـن ) (تـورات و انـجـيـل ) باشد، نه در آنها نيست ، اما از پاره اى از كتب دانشمندان يهود كه در قرن يازدهم مـيـلادى تـدويـن گرديده داستانى نقل شده كه شباهت نسبتا زيادى به سرگذشت موسى و عالم زمانش دارد، هر چند قهرمان آن داستان (الياس ) و (يوشع بن لاوى ) است كه از مـفـسـران (تلمود) در قرن سوم ميلادى مى باشند و از جهات مختلفى نيز با سرگذشت موسى و خضر متفاوت است ، آن داستان چنين است :
(يوشع ) از خدا مى خواهد كه با الياس ملاقات كند، و چون دعايش مستجاب مى شود، و بـه مـلاقات الياس مفتخر مى گردد از وى مى خواهد كه به برخى از اسرار اطلاع يابد، اليـاس بـه وى مـى گويد تو را طاقت تحمل نيست ، اما يوشع اصرار مى ورزد، و الياس در خواست او را اجابت مى كند، مشروط بر آن كه راجع به هر چه مى بيند پرسشى نكند، و اگـر يـوشـع تخلف ورزد الياس او را ترك كند، با اين قرارداد، يوشع و الياس همسفر مى شوند.
در خـلال مـسـافـرت خـويـش اول بـه خـانـه اى وارد مى شوند كه صاحبخانه از آنها گرم پـذيـرائى مـى كـنـد، خـانـواده سـاكـن ايـن خانه از مايملك دنيا تنها يك گاو داشتند كه از فروش شير آن گذران مى كردند، الياس دستور مى دهد كه صاحبخانه آن گاو را بكشد، و يوشع از اين كردار سخت دچار تعجب و شگفتى مى گردد، و از وى علت آن را مى پرسد، الياس قرارداد را به وى متذكر شده و او را به مفارقت تهديد مى كند، لاجرم يوشع دم بر نمى آورد.
از آنجا هر دو به قريه ديگرى سفر مى كنند و به خانه توانگرى وارد مى شوند، در اين خـانـه اليـاس دسـت به كار گل مى شود، و ديوارى را كه در شرف ويرانى بود مرمت مى كند.
در قـريـه ديـگـرى چـنـد نـفـر از مـردم آن ده در مـحـلى اجـتـمـاع داشتند و از اين دو نفر خوب پذيرائى نمى كنند الياس ايشان را دعا مى كند كه همگى رياست يابند.
در قريه چهارم از آنان پذيرائى گرم مى شود، الياس دعا مى كند كه فقط يكى از آنان بـه ريـاسـت بـرسـد!، بـالاخـره (يـوشـع بن لاوى ) طاقت نمى آورد، و راجع به چهار واقـعـه مـى پـرسـد، اليـاس مـى گـويـد: در خـانـه اول زوجـه صـاحـبخانه بيمار بود و اگر آن گاو به رسم صدقه قربانى نمى شده آن زن در مـى گـذشـت ، و خـسارتش براى صاحبخانه بيش از خسارتى بود كه از ذبح گاو حاصل مى گرديد.
در خانه دوم زير ديوار گنجى بود كه مى بايست براى كودكى يتيم
محفوظ بماند.
بـراى مـردم قـريـه سـوم ريـاسـت هـمـه را خـواسـتـم تـا كـارشـان دچـار پـريـشـانـى و اخـتـلال گـردد، بـر عـكس ، مردم قريه چهارم زمام كارشان در دست يكنفر قرار مى گيرد و امورشان منظم و به سامان مى رسد.
اشـتـباه نشود هرگز نمى خواهيم بگوئيم اين دو داستان يكى است بلكه منظور اين است كه داستانى را كه دانشمندان يهود نقل كرده اند ممكن است داستان مشابهى باشد و يا تحريفى از سرگذشت اصلى موسى و خضر كه بر اثر گذشت زمان ممتد دگرگون شده و به اين صورت درآمده است .
3 - افسانه هاى ساختگى
سـرگـذشـت مـوسـى و خـضر، اساس و پايه اش همانست كه در قرآن آمده ، اما متاسفانه در اطـراف آن ، افـسـانـه هـاى زيـادى سـاخـته و پرداخته اند كه گاهى افزودن آنها به اين سرگذشت چهره خرافى به آن مى دهد! بايد دانست كه اين تنها داستانى نيست كه به اين سرنوشت گرفتار شده ، داستانهاى واقعى ديگر نيز از اين موضوع بر كنار نمانده است .
بـراى درك واقـعـيت بايد معيار را آيات بيست و سه گانه فوق قرار داد، و حتى احاديث را در صـورتى مى توان پذيرفت كه موافق آن باشد، اگر حديثى بر خلاف آن بود مسلما قابل قبول نيست ، و خوشبختانه در احاديث معتبر چنين حديثى نداريم .
4 - آيا نسيان براى پيامبران ممكن است ؟!
در مـاجراى فوق كرارا به مساله نسيان موسى برخورد كرديم ، يكى در مورد آن ماهى كه بـراى تـغـذيـه فـراهـم سـاخته بودند، و ديگر سه بار در ارتباط با تعهدى كه دوست عالمش از وى گرفته بود.
اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه آيا نسيان براى انبياء امكان دارد؟
جمعى معتقدند كه صدور چنين نسيانى از پيامبران بعيد نيست چرا كه نه مربوط به اساس دعـوت نـبوت است ، و نه فروع آن و نه تبليغ دعوت ، بلكه در يك مساله صرفا عادى و مـربوط به زندگانى روزمره است ، آنچه مسلم است هيچ پيامبرى در دعوت نبوت و شاخ و بـرگ آن مـطلقا گرفتار خطا و اشتباه نمى شود و مقام عصمت او را از چنين چيزى مصون مى دارد.
امـا چـه مـانـعـى دارد كـه مـوسـى بـه خـاطـر ايـنـكـه مـشـتـاقـانـه و بـا عـجـله بـه دنـبـال ايـن مرد عالم مى رفت غذاى خود را كه يك مساله عادى بوده فراموش كرده باشد؟ و نـيـز چه مانعى دارد كه عظمت حوادثى همچون شكستن كشتى ، و كشتن يك نوجوان ، و تعمير بـى دليـل يـك ديـوار در شهر بخيلان ، او را چنان هيجان زده كند كه تعهد شخصى خود را با دوست عالمش بدست فراموشى سپرده باشد؟ اين نه از يك پيامبر بعيد است ، و نه با مقام عصمت منافات دارد.
بـعـضـى از مـفـسران نيز احتمال داده اند كه نسيان در اينجا به معنى مجازى - يعنى ترك - بـوده بـاشـد، چـرا كـه انسان هنگامى كه چيزى را ترك مى كند شبيه آنست كه آنرا نسيان كـرده بـاشـد، امـا چرا موسى غذاى خود را ترك گفت ، براى اينكه نسبت به چنين مساله اى بـى اعـتـنـا بـود، و در مورد تعهدش با دوست عالمش به خاطر اين بود كه براى او كه از دريچه ظاهر به حوادث مى نگريست اصلا قابل قبول نبود كه انسانى بى جهت آسيب به اموال يا جان مردم برساند بنابراين خود را موظف به اعتراض مى ديد و فكر مى كرد اينجا جاى آن
تعهد نيست .
ولى پيداست كه اين گونه تفسيرها با ظاهر آيات سازگار نمى تواند باشد.
5 - چرا موسى به ديدار خضر شتافت ؟!
در حديثى از (ابن عباس ) از (ابى بن كعب ) مى خوانيم كه از رسولخدا (صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) چـنـيـن نـقـل مـى كـنـد: يـك روز مـوسـى در مـيـان بـنـى اسـرائيـل مـشـغول خطابه بود، كسى از او پرسيد در روى زمين چه كسى از همه اعلم است ؟ موسى گفت كسى عالمتر از خود سراغ ندارم ، در اين هنگام به موسى وحى شد كه ما بنده اى داريـم در (مـجـمـع البـحـريـن ) كـه از تـو دانشمندتر است ، در اينجا موسى از خدا تـقـاضـا كـرد كـه بـه ديـدار ايـن مـرد عـالم نـائل گـردد، و خـدا راه وصول به اين هدف را به او نشان داد.
نـظـيـر ايـن حـديـث از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نـيـز نقل شده است .
در حـقـيـقـت ايـن هـشـدارى بـود به موسى كه با تمام علم و دانشش هرگز خود را برترين شخص نداند.
ولى در ايـنـجـا ايـن سـؤ ال پـيش مى آيد كه آيا نبايد پيامبر اوالوالعزم و صاحب رسالت دانشمندترين فرد زمان خودش باشد؟
در پـاسـخ مـى گـوئيم : بايد دانشمندترين آنها نسبت به قلمرو ماموريتش ، يعنى نظام ، تـشـريـع بـاشـد، و موسى چنين بود، اما همانگونه كه در نخستين نكته ها بازگو كرديم قـلمرو ماموريت دوست عالمش قلمرو جداگانه اى بود كه ارتباطى به عالم تشريع نداشت ، و به تعبير ديگر آن مرد عالم از اسرارى آگاه بود كه دعوت نبوت بر آن متكى نبود.
اتـفـاقـا در حـديـثـى كـه از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نـقل شده با صراحت مى خوانيم كه موسى از خضر آگاهتر بود يعنى در علم شرع و شايد نـيـافـتـن پـاسـخ بـراى ايـن سـؤ ال ، و هـمـچـنـيـن سـؤ ال مـربـوط به نسيان ، سبب شده است كه بعضى اين موسى را موسى بن عمران ندانند، و بـر شـخـص ديـگـرى مـنـطـبـق سـازنـد، امـا بـا حـل ايـن مشكل جائى براى آن سخن باقى نخواهد ماند.
از حـديـثـى كـه از امـام عـلى بـن مـوسـى الرضـا (عـليـه السـلام ) نـقـل شـده نـيـز ايـن نكته استفاده مى شود كه قلمرو ماموريت اين دو بزرگوار با يكديگر متفاوت بوده و هر كدام در كار خود از ديگرى آگاهتر بود.
ذكـر ايـن نكته نيز جالب است كه در حديثى از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) چنين آمده : (هنگامى كه موسى خضر را ملاقات كرد، پرنده اى در برابر آن دو ظاهر شد قطره اى بـا مـنـقـارش از آب بـرداشت )، خضر به موسى گفت مى دانى پرنده چه مى گويد؟ موسى گفت چه مى گويد؟ خضر گفت : مى گويد: (ما علمك و علم موسى فى علم الله الا كما اخذ منقارى من الماء): (دانش تو و دانش موسى در برابر علم خداوند همانند قطره اى است كه منقار من از آب برداشت ).
6 - آن گنج چه بود؟
از سوالات ديگرى كه پيرامون اين داستان به وجود آمده اين است كه اصولا گنجى را كه دوسـت عـالم مـوسـى اصرار بر نهفتنش داشت چه بود؟ وانگهى چرا آن مرد با ايمان يعنى پدر يتيمان چنين گنجى اندوخته بود؟!
بعضى گفته اند كه اين گنج در حقيقت بيش از آنچه جنبه مادى داشته ،
جـنـبـه مـعـنـوى داشـت ، ايـن گـنـج طـبـق بـسـيـارى از روايـات شـيـعـه و اهل تسنن لوحى بوده كه بر آن كلمات حكمت آميزى نقش شده بود.
و در اينكه اين كلمات حكمت آميز چه بوده ؟ در ميان مفسران گفتگو است .
در كـتـاب كـافـى از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) چـنـيـن نـقـل شـده كه فرمود: اين گنج طلا و نقره نبود، تنها لوحى بود كه چهار جمله بر آن ثبت بـود لا اله الا الله ، من ايقن بالموت لم يضحك ، و من ايقن بالحساب لم يفرح قلبه ، و من ايـقـن بـالقـدر لم يـخـش الا الله : (مـعبودى جز الله نيست ، كسى كه به موت ايمان دارد (بـيـهـوده ) نـمى خندد، و كسى كه يقين به حساب الهى دارد (و در فكر مسئوليتهاى خويش است ) خوشحالى نمى كند، و كسى كه يقين به مقدرات الهى دارد جز از خدا نمى ترسد).
ولى در بـعـضـى ديـگر از روايات آمده لوحى از طلا بود، و به نظر ميرسد اين دو با هم منافات ندارد، زيرا هدف روايت اول اين است كه انبوهى از درهم و دينار آنچنان كه از مفهوم گنج به ذهن مى آيد نبوده است .
و بـه فرض كه ما ظاهر كلمه (كنز) را بگيريم ، و به معنى اندوخته اى از زر و سيم تـفـسـيـر كـنـيـم بـاز مـشـكـلى ايـجـاد نـمـى كند، زيرا آن گنجى ممنوع است كه انسان مقدار قـابـل مـلاحـظـه اى از اموال گرانقيمت را براى مدتى طولانى اندوخته كند در حالى كه در جـامـعـه نـيـاز فـراوان بـآن بـاشـد، امـا اگـر فـى المـثـل بـراى حـفـظ مال ، مالى كه در گردش معامله است ، يك يا چند روز آن را در زير زمين مدفون كنند (آنچنان كـه در زمـانـهـاى گـذشـتـه بـر اثـر نـاامـنـى مـعـمـول بـوده كـه حـتـى بـراى يـك شـب هم اموال خود را گاهى دفن مى كردند) و سپس صاحب آن بر اثر
حادثه اى از دنيا برود چنين گنجى هرگز نمى تواند مورد ايراد باشد.
7 - درسهاى اين داستان
الف - پـيـدا كـردن رهـبـر دانـشـمـند و استفاده از پرتو علم او به قدرى اهميت دارد كه حتى پـيـامـبـر اولوالعـزمـى هـمـچـون مـوسـى ايـن هـمـه راه بـه دنبال او مى رود و اين سرمشقى است براى همه انسانها در هر حد و پايه اى از علم و در هر شرائط و سن و سال .
ب - جـوهـره علم الهى از عبوديت و بندگى خدا سرچشمه مى گيرد، چنان كه در آيات فوق خوانديم (عبدا من عبادنا علمناه من لدنا علما).
ج - هـمـواره عـلم را بـراى عـمـل بايد آموخت چنانكه موسى به دوست عالمش مى گويد (مما عـلمـت رشدا) (دانشى به من بياموز كه راهگشاى من به سوى هدف و مقصد باشد) يعنى من دانش را تنها براى خودش نمى خواهم بلكه براى رسيدن به هدف مى طلبم .
د - در كـارهـا نـبـايـد عجله كرد چرا كه بسيارى از امور نياز به فرصت مناسب دارد (الامور مـرهـونـة بـاوقـاتـهـا) بـه خـصـوص در مـسـائل پـراهـمـيـت و بـه هـمـيـن دليل اين مرد عالم رمز كارهاى خود را در فرصت مناسبى براى موسى بيان كرد.
ه - چهره ظاهر و چهره باطن اشياء و حوادث ، مساله مهم ديگرى است كه اين داستان به ما مى آمـوزد، مـا نـبـايـد در مـورد رويـدادهاى ناخوشايند كه در زندگيمان پيدا مى شود عجولانه قضاوت كنيم ، چه بسيارند حوادثى كه ما آنرا ناخوش داريم اما بعدا معلوم مى شود كه از الطاف خفيه الهى بوده است .
ايـن هـمـان اسـت كـه قرآن در جاى ديگر مى گويد (عسى ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم و عسى ان تحبوا شيئا و هو شر لكم و الله يعلم و انتم لا تعلمون ): (ممكن است شما چيزى را ناخوش داريد و آن به نفع شما
بـاشـد و مـمـكـن است چيزى را دوست داريد و آن به ضرر شما باشد، و خدا مى داند و شما نمى دانيد)!
توجه به اين واقعيت سبب مى شود كه انسان با بروز حوادث ناگوار فورا مايوس نشود در اينجا حديث جالبى از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم كه امام (عليه السلام ) به فرزند زراره همان مردى كه از بزرگان و فقهاء و محدثان عصر خود به شمار مى رفت ، و عـلاقـه بـسـيـار بـه امـام و امـام هـم علاقه بسيار به او داشت ) فرمود: (به پدرت از قـول مـن سـلام بـرسـان ، و بـگـو اگـر من در بعضى از مجالس از تو بدگوئى مى كنم بخاطر آن است كه دشمنان ما مراقب اين هستند كه ما نسبت به چه كسى اظهار محبت مى كنيم ، تـا او را بـخاطر محبتى كه ما به او داريم مورد آزار قرار دهند، بعكس اگر ما از كسى مذمت كـنـيم آنها از او ستايش مى كنند، من اگر گاهى پشت سر تو بدگوئى مى كنم بخاطر آن اسـت كـه تـو در ميان مردم به ولايت و محبت ما مشهور شده اى ، و به همين جهت مخالفان ما از تو مذمت مى كنند، من دوست داشتم عيب بر تو نهم تا دفع شر آنها شود، آنچنان كه خداوند از زبـان دوسـت عـالم مـوسـى مـى فـرمـايد اما السفينة فكانت لمساكين يعملون فى البحر فـاردت ان اعـيـبـهـا و كـان ورائهـم مـلك يـاخـذ كـل سـفـيـنـة غـصـبـا... ايـن مـثـل را درست درك كن ، اما به خدا سوگند تو محبوب ترين مردم نزد منى ، و محبوب ترين يـاران پـدرم اعـم از زنـدگـان و مـردگـان تـوئى ، تـو بـرتـريـن كـشـتـيهاى اين درياى خـروشـانـى و پـشـت سـر تـو پـادشـاه ستمگر غاصبى است كه دقيقا مراقب عبور كشتيهاى سالمى است كه از اين اقيانوس هدايت مى گذرد، تا آنها را غصب كند، رحمت خدا بر تو باد در حال حيات و بعد از ممات ).
و - اعتراف به واقعيتها و موضع گيرى هماهنگ با آنها درس ديگرى است كه از اين داستان مـى آمـوزيـم ، هـنـگـامـى كـه مـوسـى سه بار به طور ناخواسته گرفتار پيمانشكنى در بـرابـر دوسـت عـالمش شد به خوبى دريافت كه ديگر نمى تواند با او همگام باشد، و بـا ايـنكه فراق اين استاد براى او سخت ناگوار بود در برابر اين واقعيت تلخ ، لجاجت بـه خرج نداد، و منصفانه حق را به آن مرد عالم داد، صميمانه از او جدا شد و برنامه كار خـويـش را پـيـش گـرفـت ، در حـالى كـه از هـمـيـن دوستى كوتاه گنج هاى عظيمى از حقيقت اندوخته بود.
انـسـان نـبـايـد تـا آخـر عـمـر مـشـغـول آزمـايـش خـويـش بـاشـد و زنـدگـى را تـبـديـل بـه آزمـايـشـگـاهـى بـراى آيـنـدهـاى كـه هـرگـز نـمـى آيـد تبديل كند، هنگامى كه چند بار مطلبى را آزمود بايد به نتيجه آن گردن نهد
ز - آثار ايمان پدران براى فرزندان - خضر به خاطر يك پدر صالح و درستكار، حمايت از فـرزنـدانش را در آن قسمتى كه مى توانست بر عهده گرفت ، يعنى فرزند در پرتو ايـمـان و امانت پدر مى تواند سعادتمند شود و نتيجه نيك آن عائد فرزند او هم بشود، در پـارهـاى از روايـات مى خوانيم آن مرد صالح پدر بلا واسطه يتيمان نبود بلكه از اجداد دورش محسوب مى شد (آرى چنين است تاثير عمل صالح ).
از نشانه هاى صالح بودن اين پدر همان است كه او گنجى از معنويت و اندرزهاى حكيمانه براى فرزندان خود به يادگار گذارد.
ح - كـوتـاهـى عـمـر بـخاطر آزار پدر و مادر - جائى كه فرزندى به خاطر آنكه در آينده پدر و مادر خويش را آزار مى دهد و در برابر آنها طغيان و كفران مى كند و يا آنها را از راه الهـى بـه در مـى بـرد مـسـتـحـق مـرگ بـاشـد چـگـونـه اسـت حال فرزندى كه هم اكنون مشغول به اين گناه است ، آنها در پيشگاه خدا چه
وضعى دارند.
در روايـات اسـلامـى پـيـوند نزديكى ميان كوتاهى عمر و ترك صله رحم (مخصوصا آزار پـدر و مـادر) ذكـر شـده اسـت كـه مـا در ذيـل آيـه 23 سـوره اسرى به قسمتى از آن اشاره كرديم .
ط - مردم دشمن آنند كه نمى دانند! بسيار مى شود كه كسى در باره ما نيكى مى كند اما چون از بـاطـن كـار خـبـر نـداريـم آنـرا دشـمـنى مى پنداريم ، و آشفته مى شويم مخصوصا در بـرابـر آنـچه نمى دانيم كم صبر و بى حوصله هستيم ، البته اين يك امر طبيعى است كه انـسـان در بـرابـر امـورى كه تنها يك روى يا يك زاويه آنرا مى بيند ناشكيبا باشد، اما داسـتـان فـوق بـه مـا مـى گـويـد نـبـايـد در قـضـاوت شـتاب كرد، بايد ابعاد مختلف هر موضوعى را بررسى نمود.
در حـديـثـى از امـيـر المـؤ مـنين على (عليه السلام ) مى خوانيم : (مردم دشمن آنند كه نمى دانـنـد) و بـنـا بـر ايـن هـر قـدر سـطـح آگـاهـى مـردم بـالا بـرود بـرخـورد آنـهـا بـا مسائل منطقيتر خواهد شد، و به تعبير ديگر زير بناى صبر آگاهى است !.
البـتـه مـوسـى از يـك نـظـر حـق داشـت نـاراحـت شود، چرا كه او مى ديد در اين سه حادثه تـقـريـبـا بـخـش اعـظـم شـريـعـت بـه خـطـر افـتـاده اسـت در حـادثـه اول مـصـونـيـت امـوال مـردم ، در حـادثـه دوم مـصـونـيـت جـان مـردم ، و در حـادثـه سـوم مـسائل حقوقى ، يا به تعبير ديگر برخورد منطقى با حقوق مردم ، بنابراين تعجب ندارد كـه آنـقـدر نـاراحـت شـود كـه پـيـمان مؤ كد خويش را با آن عالم بزرگ فراموش كند، اما همينكه از باطن امر آگاه شد آرام گرفت و ديگر اعتراضى نكرد، و اين خود بيانگر آن است كه عدم اطلاع از باطن رويدادها چه اندازه نگران
كننده است .
ى - ادب شـاگـرد و اسـتـاد - در گـفـتـگـوهـائى كـه مـيـان مـوسـى و آن مرد عالم الهى رد و بدل شد نكته هاى جالبى پيرامون ادب شاگرد و استاد به چشم مى خورد مانند:
1 - موسى خود را به عنوان تابع خضر معرفى مى كند (اتبعك ).
2 - مـوسـى بـيـان تـابـعـيـت را بـه صـورت تـقـاضـاى اجـازه از او ذكـر مـى كـنـد (هل اتبعك ).
3 - او اقرار به نيازش به تعلم مى كند و استادش را به داشتن علم (على ان تعلمن ).
4 - در مـقـام تـواضـع ، عـلم اسـتـاد را بـسـيار معرفى مى كند و خود را طالب فراگرفتن گوشهاى از علم او (مما).
5 - از علم استاد به عنوان يك علم الهى ياد مى كند (علمت )
6 - از او طلب ارشاد و هدايت مى نمايد (رشدا).
7 - در پـرده بـه او گـوشـزد مـى كـند كه همانگونه كه خدا به تو لطف كرده و تعليمت نموده ، تو نيز اين لطف را در حق من كن (تعلمن مما علمت ).
8 - جـمـله هـل اتـبـعـك ايـن واقـعـيـت را نـيـز مـى رسـانـد كـه شـاگـرد بـايـد بـه دنبال استاد برود، اين وظيفه استاد نيست كه بدنبال شاگرد راه بيفتد (مگر در موارد خاص ).
9 - مـوسـى بـا آن مـقـام بـزرگـى كه داشت (پيامبر اولوا العزم و صاحب رسالت و كتاب بـود) ايـنـهـمـه تواضع مى كند يعنى هر كه هستى و هر مقامى دارى در مقام كسب دانش بايد فروتن باشى .
10 - او در مقام تعهد خود در برابر استاد، تعبير قاطعى نكرد بلكه گفت
ستجدنى انشاء الله صابرا: (انشاء الله مرا شكيبا خواهى يافت ) كه هم ادبى است در بـرابـر پـروردگـار و هـم در مـقابل استاد كه اگر تخلفى رخ دهد هتك احترامى نسبت به استاد نشده باشد.
ذكر اين نكته نيز لازم است كه اين عالم ربانى در مقام تعليم و تربيت نهايت بردبارى و حـلم را نـشـان داد، هـرگـاه مـوسـى بـر اثر هيجان زدگى تعهد خود را فراموش مى كرد و زبان به اعتراض مى گشود او تنها با خونسردى در لباس استفهام مى گفت : (من نگفتم نمى توانى در برابر كارهاى من شكيبا باشى ).
آيه و ترجمه
و يسلونك عن ذى القرنين قل سأ تلوا عليكم منه ذكرا (83)
انا مكنا له فى الا رض و ءاتينه من كل شى ء سببا (84)
فاتبع سببا (85)
حتى اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فى عين حمئة و وجد عندها قوما قلنا يذا القرنين إ ما أ ن تعذب و إ ما أ ن تتخذ فيهم حسنا (86)
قال أ ما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد إ لى ربه فيعذبه عذابا نكرا (87)
و أ مـا مـن ءامـن و عـمـل صـلحـا فـله جـزاء الحـسـنـى و سنقول له من أ مرنا يسرا (88)
ثم أ تبع سببا (89)
حـتـى إ ذا بـلغ مـطـلع الشـمـس وجـدهـا تـطـلع عـلى قـوم لم نجعل لهم من دونها سترا (90)
كذلك و قد احط و قد احطنا بمالديه خبرا (91)
|
ترجمه :
83 - و از تـو در بـاره (ذو القـرنـيـن ) سـؤ ال مى كنند، بگو به زودى گوشه اى از سرگذشت او را براى شما بازگو خواهم كرد.
84 - ما به او در روى زمين قدرت و حكومت داديم و اسباب هر چيز را در اختيارش نهاديم .
85 - او از اين اسباب پيروى (و استفاده ) كرد.
86 - تـا به غروبگاه آفتاب رسيد (در آنجا) احساس كرد كه خورشيد در چشمه (يا دريا) ى - تـيـره و گـل آلودى فرو مى رود، و در آنجا قومى را يافت ، ما گفتيم اى ذو القرنين ! آيا مى خواهى مجازات كنى و يا پاداش نيكوئى را در باره آنها انتخاب نمائى ؟
87 - گـفـت امـا كـسـانـى كـه سـتـم كـرده انـد آنـها را مجازات خواهيم كرد سپس ، به سوى پروردگارشان باز مى گردند و خدا آنها را مجازات شديدى خواهد نمود.
88 - و امـا كـسـى كـه ايـمـان بـياورد و عمل صالح انجام دهد پاداش نيكو خواهد داشت ، و ما دستور آسانى به او خواهيم داد.
89 - سپس (بار ديگر) از اسبابى كه در اختيار داشت بهره گرفت .
90 - تـا بـه خـاسـتگاه خورشيد رسيد (در آنجا) مشاهده كرد كه خورشيد بر جمعيتى طلوع مى كند كه جز آفتاب براى آنها پوششى قرار نداده بوديم .
91 - (آرى ) ايـن چـنـين بود (كار ذو القرنين ) و ما به خوبى از امكاناتى كه نزد او بود آگاه بوديم .
تفسير:
سرگذشت عجيب ذو القرنين
در آغـاز بـحـث دربـاره اصـحاب كهف گفتيم كه گروهى از قريش به اين فكر افتادند كه پـيـامبر اسلام را به اصطلاح آزمايش كنند، پس از مشاوره با يهود مدينه سه مساله طرح كردند: يكى تاريخچه اصحاب كهف ، ديگرى مساله روح و سوم سرگذشت ذو القرنين كه پـاسـخ مـسـاله روح در سـوره اسـراء آمـده ، و پـاسـخ دو سـؤ ال ديگر در همين سوره كهف .
اكنون نوبت داستان ذو القرنين است :
هـمـانگونه كه قبلا نيز اشاره كرديم در خود سوره كهف اشاره به سه داستان شده كه هر چند ظاهرا با هم مختلفند اما داراى يك قدر مشترك مى باشند، (داستان اصحاب كهف و موسى و خـضـر و ذو القـرنـيـن ) ايـن هـر سـه مـشـتـمل بر مسائلى است كه ما را از محدوده زندگى مـعـمـولى بـيرون مى برد و نشان مى دهد كه عالم و حقايق آن منحصر به آنچه مى بينيم و به آن خو گرفته ايم نيست .
داسـتان ذو القرنين در باره كسى است كه افكار فلاسفه و محققان را از دير زمان تاكنون به خود مشغول داشته ، و براى شناخت او تلاش فراوان كرده اند.
مـا نـخـسـت به تفسير آيات مربوط به ذو القرنين - كه مجموعا 16 آيه است مى پردازيم كه قطع نظر از شناخت تاريخى شخص او خود درسى است بسيار آموزنده و پر از نكته ها سـپـس بـراى شـنـاخـت شخص او با استفاده از قرائن موجود در اين آيات و روايات و گفتار مورخان وارد بحث مى شويم .
و به تعبير ديگر ما نخست از (شخصيت ) او سخن مى گوئيم و آنچه از نظر قرآن اهميت دارد همان موضوع اول است .
نـخـسـتـيـن آيـه مـى گـويـد: (از تـو در بـاره ذو القـرنـيـن سـؤ ال مى كنند) (و يسئلونك عن ذى القرنين ).
(بـگـو بـه زودى گـوشـهـاى از سـرگـذشـت او را بـراى شـمـا بـازگـو مـى كـنـم ) (قل ساتلوا عليكم منه ذكرا) تعبير به (ساتلوا) با توجه به اينكه (سين ) معمولا بـراى آيـنده نزديك است ، در حالى كه در اين مورد پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بلا فاصله از ذو القرنين سخن مى گويد ممكن است براى رعايت ادب در سخن بوده باشد، ادبى كه آميخته با ترك عجله و شتابزدگى است ، ادبى كه مفهومش دريافت سخن از خدا و سپس بيان براى مردم است .
و به هر حال آغاز اين آيه نشان مى دهد كه داستان ذو القرنين در ميان مردم قبلا مطرح بوده مـنـتـهـا اخـتـلافـات يـا ابـهـامـاتـى آنـرا فـراگـرفـتـه بـود، بـه هـمـيـن دليل از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) توضيحات لازم را در اين زمينه خواستند.
سـپـس اضـافـه مـى كـنـد (مـا در روى زمين او را تمكين داديم ) (قدرت و ثبات و نيرو و حكومت بخشيديم ) (انا مكنا له فى الارض ).
و اسـبـاب هـر چـيـز را در اخـتـيـارش نـهـاديـم (و آتـيـنـاه مـن كـل شـى ء سـبـبـا) گـر چـه بـعـضـى از مـفـسـران خـواسـتـه اند مفهوم (سبب ) را كه در اصـل بـه مـعـنـى طـنـابـى اسـت كـه بـوسـيـله آن از درخـتـان نـخـل بـالا مـى روند و سپس به هر گونه وسيله اطلاق شده - در مفهوم خاصى محدود كنند، ولى پـيـدا اسـت كـه آيـه كـامـلا مـطـلق اسـت و مفهوم وسيعى دارد و نشان مى دهد كه خداوند اسـبـاب وصـول بـه هـر چـيـزى را در اخـتـيـار ذو القـرنـيـن گـذارده بـود: عـقـل و درايـت كافى ، مديريت صحيح ، قدرت و قوت ، لشگر و نيروى انسانى و امكانات مادى خلاصه آنچه از وسائل معنوى و مادى براى پيشرفت و رسيدن به هدفها لازم بود در اختيار او نهاديم .
(او هم از اين وسائل استفاده كرد) (فاتبع سببا).
(تا به غروبگاه آفتاب رسيد) (حتى اذا بلغ مغرب الشمس ).
در آنـجـا احـسـاس كـرد كـه خـورشـيـد در چـشـمـه يـا دريـاى تـيـره و گل آلودى فرو مى رود (وجدها تغرب فى عين حمئة )
(و در آنجا گروهى از انسانها را يافت ) (كه مجموعه اى از انسانهاى نيك و بد بودند) (و وجد عندها قوما).
(بـه ذو القـرنـيـن گـفتيم : آيا مى خواهى آنها را مجازات كنى و يا طريقه نيكوئى را در ميان آنها انتخاب نمائى (قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا)
بـعـضـى از مـفـسران از تعبير (قلنا) (ما به ذو القرنين گفتيم ) مى خواهند نبوت او را استفاده كنند، ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور از اين جمله الهام قلبى باشد كه در مورد غير پيامبران نيز وجود داشته اما نمى توان انكار كرد كه اين تعبير بيشتر نبوت را در نظر انسان مجسم مى كند.
ذو القـرنـيـن (گـفـت امـا كـسـانـى كـه سـتـم كـرده انـد آنـهـا را مـجـازات خـواهـيـم كـرد) (قال اما من ظلم فسوف نعذبه ).
(سـپس به سوى پروردگارش بازمى گردد و خداوند او را عذاب شديدى خواهد نمود) (ثم يرد الى ربه فيعذبه عذابا نكرا).
اين ظالمان و ستمگران هم مجازات اين دنيا را مى چشند و هم عذاب آخرت را.
(و اما كسى كه ايمان آورد، و عمل صالح انجام دهد، پاداش نيكو خواهد داشت ) (و اما من آمن و عمل صالحا فله جزاء الحسنى ).
(و ما فرمان آسانى به او خواهيم داد) (و سنقول له من امرنا يسرا).
هـم بـا گـفـتـار نـيـك بـا او بـرخـورد خواهيم كرد، و هم تكاليف سخت و سنگين بر دوش او نخواهيم گذارد، و خراج و ماليات سنگين نيز از او نخواهيم گرفت .
گـويـا هـدف ذو القـرنـين از اين بيان اشاره به اين است كه مردم در برابر دعوت من به تـوحـيـد و ايـمان و مبارزه با ظلم و شرك و فساد، به دو گروه تقسيم خواهند شد: كسانى كـه تـسـليـم ايـن برنامه سازنده الهى شوند مطمئنا پاداش نيك خواهند داشت ، و در امنيت و آسودگى خاطر زندگى خواهند كرد.
امـا آنـهـا كـه در برابر اين دعوت موضعگيرى خصمانه داشته باشند و به شرك و ظلم و فساد ادامه دهند مجازات خواهند شد.
ضمنا از مقابله (من ظلم ) با (من آمن و عمل صالحا) معلوم مى شود كه ظلم در اينجا به معنى شرك و عمل ناصالح است كه از ميوه هاى تلخ درخت شوم شرك مى باشد.
(ذو القرنين ) سفر خود را به غرب پايان داد سپس عزم شرق كرد آنگونه
كـه قـرآن مـى گـويـد: (بـعـد از آن از اسـبـاب و وسائلى كه در اختيار داشت مجددا بهره گرفت ) (ثم اتبع سببا).
(و هـمـچـنـان بـه راه خـود ادامـه داد تـا بـه خاستگاه خورشيد رسيد) (حتى اذا بلغ مطلع الشمس ).
(در آنـجـا مـشـاهـده كـرد كـه خـورشـيد بر جمعيتى طلوع مى كند كه جز آفتاب براى آنها پـوشـشـى قـرار نـداده بـوديـم ) (وجـدهـا تـطـلع عـلى قـوم لم نجعل لهم من دونها سترا).
ايـن جـمـعـيـت در مـرحـله اى بـسـيـار پـائيـن از زنـدگى انسانى بودند، تا آنجا كه برهنه زنـدگـى مـى كـردنـد، و يا پوشش بسيار كمى كه بدن آنها را از آفتاب نمى پوشانيد، داشتند.
بـعـضـى از مفسران اين احتمال را نيز بعيد ندانسته اند كه آنها خانه و مسكنى نداشتند تا آنها را از تابش آفتاب بپوشاند.
احـتمال ديگرى كه در تفسير اين جمله گفته اند اين است كه سرزمين آنها يك بيابان فاقد كـوه و درخـت و پـنـاهـگـاه بـود، و چـيـزى كـه آنها را از آفتاب بپوشاند و سايه دهد در آن بيابان وجود نداشت .
در عين حال تفسيرهاى فوق منافاتى با هم ندارند.
آرى (اين چنين بود كار ذو القرنين ، و ما به خوبى مى دانيم او چه امكاناتى
براى (پيشبرد اهداف خود) در اختيار داشت (كذلك و قد احطنا بما لديه خبرا).
بعضى از مفسران اين احتمال را در تفسير آيه داده اند كه جمله فوق اشارهاى است به هدايت الهى نسبت به ذو القرنين در برنامه ها و تلاشهايش .
آيه و ترجمه
ثم اتبع سببا (92)
حتى اذا بلغ بين السدين وجد من دونهما قوما لا يكادون يفقهون قولا (93)
قـالوا يـذا القـرنـيـن إ ن يـاجـوج و مـأ جـوج مـفـسـدون فـى الا رض فهل نجعل لك خرجا على أ ن تجعل بيننا و بينهم سدا (94)
قـال مـا مـكـنـى فـيـه ربـى خـيـر فـأ عـيـنـونـى بـقـوة أ جعل بينكم و بينهم ردما (95)
اتـونـى زبـر الحـديـد حـتـى إ ذا سـاوى بـيـن الصـدفـيـن قال انفخوا حتى إ ذا جعله نارا قال ءاتونى أ فرغ عليه قطرا (96)
فما اسطعوا أ ن يظهروه و ما استطعوا له نقبا (97)
قال هذا رحمة من ربى فإ ذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا (98)
|
ترجمه :
92 - (باز) از اسباب مهمى (كه در اختيار داشت ) استفاده كرد.
93 - (و هـمـچـنان به راه خود ادامه داد) تا به ميان دو كوه رسيد، و در آنجا گروهى غير از آن دو را يافت كه هيچ سخنى را نمى فهميدند!
94 - (آن گروه به او) گفتند اى ذو القرنين ياجوج و ماجوج در اين سرزمين فساد مى كنند آيا ممكن است ما هزينه اى براى تو قرار دهيم كه ميان ما و آنها سدى ايجاد كنى ؟
95 - (ذو القرنين ) گفت : آنچه را خدا در اختيار من گذارده بهتر است (از آنچه شما پيشنهاد مى كنيد) مرا با نيروئى يارى كنيد، تا ميان شما و آنها سد محكمى ايجاد كنم .
96 - قطعات بزرگ آهن براى من بياوريد (و آنها را به روى هم چيند) تا كاملا ميان دو كوه را پوشانيد، سپس گفت (آتش در اطراف آن بيافروزيد و) در آتش بدميد، (آنها دميدند) تا قـطـعـات آهن را سرخ و گداخته كرد، گفت (اكنون ) مس ذوب شده براى من بياوريد تا به روى آن بريزم .
97 - (سـرانـجام آنچنان سد نيرومندى ساخت ) كه آنها قادر نبودند از آن بالا روند و نمى توانستند نقبى در آن ايجاد كنند.
98 - گـفـت ايـن از رحمت پروردگار من است اما هنگامى كه وعده پروردگارم فرا رسد آنرا در هم مى كوبد و وعده پروردگارم حق است .
تفسير:
سد ذو القرنين چگونه ساخته شد؟
آيـات فـوق بـه يـكـى ديگر از سفرهاى ذو القرنين اشاره كرده مى گويد: (بعد از اين ماجرا باز از اسباب مهمى كه در اختيار داشت بهره گرفت ) (ثم اتبع سببا).
(همچنان راه خود ادامه داد تا به ميان دو كوه رسيد، و در آنجا گروهى
غـيـر از آن دو گـروه سـابـق يـافـت كـه هـيـچ سخنى را نمى فهميدند) (حتى اذا بلغ بين السدين وجد من دونهما قوما لا يكادون يفقهون قولا).
اشـاره به اينكه او به يك منطقه كوهستانى رسيد و در آنجا جمعيتى (غير از دو جمعيتى كه در شـرق و غـرب يـافـتـه بـود) مـشـاهـده كـرد كـه از نظر تمدن در سطح بسيار پائينى بودند، چرا كه يكى از روشنترين نشانه هاى تمدن انسانى ، همان سخن گفتن او است .
بـعـضـى نـيز اين احتمال را داده اند كه منظور از جمله (لا يكادون يفقهون قولا) اين نيست كـه آنـهـا بـه زبـانهاى معروف آشنا نبودند، بلكه آنها محتواى سخن را درك نمى كردند، يعنى از نظر فكرى بسيار عقب مانده بودند.
در ايـنـكـه ايـن دو كـوه كـجـا بـوده - هـمـانـنـد سـايـر جنبه هاى تاريخى و جغرافيائى اين سرگذشت - در پايان بحث تفسيرى سخن خواهيم گفت .
در ايـن هـنـگـام آن جمعيت كه از ناحيه دشمنان خونخوار و سرسختى بنام ياجوج و ماجوج در عـذاب بـودنـد، مـقـدم ذو القرنين را كه داراى قدرت و امكانات عظيمى بود، غنيمت شمردند، دسـت به دامن او زدند و (گفتند: اى ذو القرنين ! ياجوج و ماجوج در اين سرزمين فساد مى كنند، آيا ممكن است ما هزينه اى در اختيار تو بگذاريم كه ميان ما و آنها سدى ايجاد كنى ) (قـالوا يـا ذا القـرنـيـن ان يـاجـوج و مـاجـوج مـفـسـدون فـى الارض فهل نجعل لك خرجا على ان تجعل بيننا و بينهم سدا).
ايـن گفتار آنها، با اينكه حداقل زبان ذو القرنين را نمى فهميدند ممكن است از طريق علامت و اشـاره بـوده بـاشـد، و يـا لغت بسيار ناقصى كه نمى توان آن را به حساب آورد. اين احتمال را نيز داده اند كه تفاهم ميان آنها بوسيله بعضى از مترجمين
يا به الهام الهى ، همچون سخن گفتن بعضى از پرندگان با سليمان ، بوده است .
به هر حال از اين جمله استفاده مى شود كه آن جمعيت از نظر امكانات اقتصادى وضع خوبى داشـتـند، اما از نظر صنعت و فكر و نقشه ناتوان بودند، لذا حاضر شدند هزينه اين سد مهم را بر عهده گيرند مشروط بر اينكه ذو القرنين طرح و ساختمان آن را پذيرا گردد.
در مورد (ياجوج ) و (ماجوج ) به خواست خدا در پايان اين بحث سخن خواهيم گفت .
امـا ذو القـرنـيـن در پـاسـخ آنها (چنين اظهار داشت كه آنچه را خدا در اختيار من گذارده (از آنـچـه شـمـا مـى خـواهـيـد بـگـذاريـد) بـهـتـر اسـت ) و نـيـازى بـه كـمك مالى شما ندارم (قال ما مكنى فيه ربى خير).
(مـرا با نيروئى يارى كنيد، تا ميان شما و اين دو قوم مفسد، سد نيرومندى ايجاد كنم ) (فاعينونى بقوة اجعل بينكم و بينهم ردما).
(ردم ) (بـر وزن مـرد) در اصل به معنى پركردن شكاف بوسيله سنگ است ، ولى بعدا بـه مـعـنـى وسـيـعـتـرى كـه شـامـل هـرگـونـه سـد، و حـتـى شامل وصله كردن لباس مى شود گفته شده است .
جـمـعـى از مـفـسـران مـعـتقدند كه (ردم ) به سد محكم و نيرومند گفته مى شود و طبق اين تفسير ذو القرنين به آنها قول داد كه بيش از آنچه انتظار دارند بنا كند.
ضـمنا بايد توجه داشت كه سد (بر وزن قد) و سد (بر وزن خود) به يك معنى است و آن حـائلى اسـت كه ميان دو چيز ايجاد مى كنند، ولى به گفته راغب در مفردات بعضى ميان اين دو فرق گذاشته اند، اولى را مصنوع انسان و دومى را حائلهاى طبيعى دانسته اند .
سپس چنين دستور داد: قطعات بزرگ آهن براى من بياوريد) (آتونى زبر الحديد).
(زبر) جمع (زبرة ) (بر وزن غرفه ) به معنى قطعات بزرگ و ضخيم آهن است .
هـنگامى كه قطعات آهن آماده شد، دستور چيدن آنها را به روى يكديگر صادر كرد تا كاملا ميان دو كوه را پوشاند (حتى اذا ساوى بين الصدفين ).
(صـدف ) در ايـنجا به معنى كناره كوه است ، و از اين تعبير روشن مى شود كه ميان دو كناره كوه شكافى بوده كه ياجوج و ماجوج از آن وارد مى شدند، ذو القرنين تصميم داشت آن را پر كند.
به هر حال سومين دستور ذو القرنين اين بود كه به آنها گفت مواد آتشزا (هيزم و مانند آن ) بياوريد و آنرا در دو طرف اين سد قرار دهيد، و با وسائلى كه در اختيار داريد (در آن آتـش بـدمـيـد تـا قـطـعـات آهـن را، سـرخ و گـداخـتـه كـرد) (قال انفخوا حتى اذا جعله نارا).
در حقيقت او مى خواست ، از اين طريق قطعات آهن را به يكديگر پيوند دهد و سد يكپارچه اى بـسـازد، و بـا ايـن طـرح عـجـيـب ، همان كارى را كه امروز بوسيله جوشكارى انجام مى دهند انـجـام داد، يـعـنـى بـه قـدرى حـرارت به آهنها داده شد كه كمى نرم شدند و به هم جوش خوردند!.
سـرانـجـام آخـريـن دسـتـور را چـنـيـن صادر كرد (گفت مس ذوب شده براى من بياوريد تا بروى اين سد بريزم ) (قال آتونى افرغ عليه قطرا).
و بـه ايـن تـرتـيـب مجموعه آن سد آهنين را با لايهاى از مس پوشانيد و آن را از نفوذ هوا و پوسيدن حفظ كرد!.
بـعـضـى از مـفسران نيز گفته اند كه در دانش امروز به اثبات رسيده كه اگر مقدارى مس به آهن اضافه كنند مقاومت آن را بسيار زيادتر مى كند، ذو القرنين
چون از اين حقيقت آگاه بود اقدام به چنين كارى كرد.
ضمنا مشهور در معنى قطر همان است كه گفتيم (مس مذاب ) ولى بعضى از مفسران آن را به روى مذاب تفسير كرده اند كه خلاف معروف است .
سـرانـجـام اين سد بقدرى نيرومند و مستحكم شد كه آن گروه مفسد، قادر نبودند از آن بالا بـرونـد، و نه قادر بودند در آن نقبى ايجاد كنند (فما اسطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقبا).
در ايـنـجـا ذو القـرنـيـن با اينكه كار بسيار مهمى انجام داده بود، و طبق روش مستكبران مى بـايـسـت بـه آن مباهات كند و بر خود ببالد، و يا منتى بر سر آن گروه بگذارد، اما چون مـرد خـدا بـود، بـا نـهـايـت ادب چـنـيـن (اظهار داشت كه اين از رحمت پروردگار من است ) (قال هذا رحمة من ربى ).
اگر علم و آگاهى دارم و به وسيله آن مى توانم چنين گام مهمى بردارم از ناحيه خدا است ، و اگر قدرت و نفوذ سخن دارم آن هم از ناحيه او است .
و اگر چنين مصالحى در اختيار من قرار گرفت آن هم از بركت رحمت واسعه پروردگار است ، من چيزى از خود ندارم كه بر خويشتن ببالم و كار مهمى نكرده ام كه بر گردن بندگان خدا منت گذارم !
سـپـس ايـن جـمـله را اضـافـه كـرد كـه گـمـان نـكـنـيد اين يك سد جاودانى و ابدى است نه (هنگامى كه فرمان پروردگارم فرا رسد آن را درهم مى كوبد، و به يك سرزمين صاف و هموار مبدل مى سازد)! (فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء).
(و اين وعده پروردگار من حق است ) (و كان وعد ربى حقا).
ذو القـرنـيـن در ايـن گـفـتـارش بـه مـسـاله فـناء دنيا و درهم ريختن سازمان آن در آستانه رستاخيز اشاره مى كند.
اما بعضى مفسران ، وعده خدا را اشاره به پيشرفتهاى علمى بشر مى دانند كه با آن ديگر سـد غـير قابل عبور مفهومى ندارد، وسائل هوائى ، همچون هواپيماها، هليكوپترها و مانند آن تمام اين موانع را برميدارد.
ولى اين تفسير بعيد به نظر مى رسد.
نكته ها:
1 - نكات آموزنده اين داستان تاريخى
البـتـه در ايـنـكـه ذو القـرنـيـن كـه بود؟ و سفرهاى او به شرق و غرب چگونه صورت گـرفـت ؟ و سـدى را كـه او سـاخـتـه در كـجا است ؟ و مانند اينها بعدا به خواست خدا بحث خـواهـيـم كـرد، ولى قـطـع نـظـر از جـنـبـه هـاى تطبيقى تاريخى ، خود اين داستان بطور سـربسته داراى نكات آموزنده فراوانى است كه توجه به آن از هر چيز لازمتر و در واقع هدف اصلى قرآن را تشكيل مى دهد.
1 - نـخـسـتـيـن درسـى را كـه بـه مـا مـى آمـوزد ايـن اسـت كـه در جـهـان هـيـچ كـارى بـدون تـوسـل بـه اسـبـاب امـكـان نـدارد، لذا خـدا بـراى پـيشرفت كار ذو القرنين (اسباب ) پيشرفت و پيروزى را به او داد (و آتيناه من كل شى ء سببا) و او هم بخوبى از اين اسباب بـهـره گـرفـت (فـاتبع سببا ) بنابراين ، آنها كه انتظار دارند بدون تهيه اسباب لازم به پيروزى برسند بجائى نخواهند رسيد حتى اگر ذو القرنين باشند!
2 - هـر چـند غروب خورشيد در چشمه اى گل آلود قطعا جنبه خطاى باصره داشت ، ولى با ايـن حـال نـشـان مـى دهـد كـه مـمـكـن اسـت خـورشـيـد بـا آن عـظـمـت بـوسـيـله چـشـمـه گل آلودى پوشانده گردد همانگونه كه يك انسان با عظمت و يك شخصيت والا مقام گاه بر اثر يك لغزش بكلى سقوط مى كند، و شخصيتش در ديده ها غروب خواهد كرد.
3 - هـيچ حكومتى نمى تواند بدون تشويق خادمان و مجازات و كيفر خطاكاران به پيروزى بـرسـد، اين همان اصلى است كه ذو القرنين از آن بخوبى استفاده كرد و گفت : (آنها را كـه ظـلم و سـتـم كـرده انـد مـجـازات خـواهـيـم كـرد، و آنـهـا را كـه ايـمـان و عمل صالح دارند به نحوى شايسته و نيكوئى پاداش خواهيم داد).
عـلى (عـليـه السـلام ) در فـرمـان مـعـروفـش بـه (مـالك اشـتـر) كـه يـك دسـتـور العمل جامع كشوردارى است مى فرمايد (و لا يكون المحسن و المسيى ء عندك بمنزلة سواء، فـان فـى ذلك تـزهـيـدا لاهـل الاحـسـان فـى الاحـسـان ، و تـدريـبـا لاهـل الاسائة على الاسائة )(هيچگاه نبايد نيكوكار و بدكار در نظر تو يكسان باشند، زيـرا اين امر سبب مى شود كه نيكوكاران به كار خود بى رغبت شوند و بدكاران جسور و بى پروا).
4 - تـكـليـف شـاق هـرگـز مـنـاسـب يـك حـكـومـت عـدل الهـى نـيـسـت ، و بـه هـمـيـن دليـل ذو القرنين بعد از آنكه تصريح كرد من ظالمان را مجازات خواهم كرد و صالحان را پـاداش نـيـكـو خـواهـم داد، اضـافـه نـمـود (مـن بـرنـامـه سـهـل و آسـانـى بـه آنـهـا پـيـشـنـهـاد خـواهـم كـرد) (تـا تـوانـائى انـجـام آنـرا از روى ميل و رغبت و شوق داشته باشند).
5 - يـك حـكـومـت فـراگـيـر نـمـى تواند نسبت به تفاوت و تنوع زندگى مردم و شرائط مـخـتلف آنها بى اعتنا باشد، به همين دليل ذو القرنين كه صاحب يك حكومت الهى بود به هـنـگام برخورد با اقوام گوناگون كه هر كدام زندگى مخصوص به خود داشتند متناسب با آن رفتار كرد، و همه را زير بال پر خود گرفت .
6 - ذو القرنين حتى جمعيتى را كه به گفته قرآن سخنى نمى فهميدند (لا يكادون يفقهون قـولا). از نـظـر دور نـداشـت ، و بـا هـر وسـيـله مـمـكـن بـود بـه درد دل آنـهـا گـوش فـرا داد و نيازشان را بر طرف ساخت ، و ميان آنها و دشمنان سرسختشان سد محكمى ساخت و با اينكه به نظر نمى رسد يك چنين جمعيت عقب افتاده اى
هيچگونه نفعى براى حكومت داشته باشند، بدون هر گونه چشم داشت به اصلاح كارشان پرداخت .
در حديثى از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم : (اسماع الاصم من غير تصخر صدقة هـنـيئة ): (بلند سخن گفتن آنچنان كه شخص ناشنوا بشنود مشروط بر اينكه تواءم با اظهار ناراحتى نباشد همچون صدقه گوارائى است ).
7 - امـنـيـت ، نـخـسـتـيـن و مـهمترين شرط يك زندگى سالم اجتماعى است ، به همين جهت (ذو القـرنـين ) براى فراهم كردن آن نسبت به قومى كه مورد تهديد قرار گرفته بودند پـرزحـمـتـتـريـن كـارها را بر عهده گرفت ، و براى جلوگيرى از مفسدان از نيرومندترين سـدهـا اسـتـفـاده كـرد، سـدى كـه در تـاريـخ ضـرب المـثـل شـده و سـنـبل استحكام و دوام و بقاء است ، مى گويند همچون سد اسكندر! (هر چند ذو القرنين اسكندر نبود).
اصـولا تـا جـلو مـفـسـدان را بـا قـاطـعـيت و بوسيله نيرومندترين سدها نگيرند جامعه روى سعادت نخواهد ديد.
و به همين دليل ابراهيم (عليه السلام ) هنگام بناى كعبه نخستين چيزى را كه از خدا براى آن سـرزمـيـن تـقـاضـا كـرد نـعـمـت امـنـيـت بـود، (رب اجـعـل هـذا البـلد آمـنـا) و نـيز به همين دليل سختترين مجازاتها در فقه اسلامى براى كسانى در نظر گرفته شده است كه امنيت جامعه را بخطر مى افكنند. (به تفسير سوره مائده آيه 33 مراجعه شود).
8 - درس ديگرى كه از اين ماجراى تاريخى مى توان آموخت اين است
كه صاحبان اصلى درد، بايد در انجام كار خود شريك باشند كه (آه صاحب درد را باشد اثـر)، لذا ذو القـرنـين به گروهى كه از هجوم اقوام وحشى شكايت داشتند نخست دستور داد قـطـعـات آهـن بـياورند، بعد از آن دستور آتش افروختن در اطراف سد آهنين براى جوش خـوردن ، و بـعـد از آن دسـتـور تـهـيـه مـس مذاب براى پوشاندن آهن با لايه اى از مس داد، اصـولا كـارى كه با شركت صاحبان اصلى درد پيش مى رود هم به بروز استعدادهاى آنها كمك مى كند و هم نتيجه حاصل شده را ارج مى نهند و در حفظ آن مى كوشند چرا كه در ساختن آن تحمل رنج فراوان كرده اند.
ضـمـنـا بـخـوبـى روشـن مى شود كه حتى يك ملت عقب افتاده هنگامى كه از طرح و مديريت صحيح برخوردار شود مى تواند دست به چنان كار مهم و محير - العقولى بزند.
9 - يـك رهـبـر الهـى بـايـد بـى اعتنا به مال و ماديات باشد، و به آنچه خدا در اختيارش گذارده قناعت كند، لذا مى بينيم ذو القرنين بر خلاف روش سلاطين كه حرص و ولع عجيب به اندوختن اموال از هر جا و هر كس دارند هنگامى كه پيشنهاد اموالى به او شد نپذيرفت و گفت (ما مكنى فيه ربى خير): (آنچه پروردگارم در اختيار من نهاده بهتر است ).
در قـرآن مـجيد كرارا در داستان انبياء مى خوانيم : كه آنها يكى از اساسيترين سخنهايشان اين بود كه ما در برابر دعوت خود هرگز اجر و پاداش و مالى از شما مطالبه نمى كنيم .
در يـازده مـورد از قـرآن مـجـيد اين مطلب در باره پيامبر اسلام و يا انبياء پيشين بچشم مى خورد، گاهى با اين جمله ضميمه است كه (پاداش ما تنها بر خدا است ) و گاهى بدون آن ، و گـاه دوسـتـى اهـلبـيت خود را كه خود پايه اى براى رهبرى آينده بوده است بعنوان پاداش ذكر كرده اند (قل لا اسئلكم عليه اجرا
الا المودة فى القربى ).
10 - (مـحـكـم كـارى از هـر نظر درس ديگر اين داستان است ، ذو القرنين در بناى سد از قطعات بزرگ آهن استفاده كرد، و براى اينكه اين قطعات كالا بهم جوش بخورند، آنها را در آتش گداخت و براى اينكه عمر سد طولانى باشد و در برابر تصرف هوا و رطوبت و باران مقاومت كند آنرا با لايه اى از مس پوشاند تا از پوسيدگى آهن جلوگيرى كند.
11 - انـسـان هـر قـدر قـوى و نـيـرومند و متمكن و صاحب قدرت شود و از عهده انجام كارهاى بـزرگ بـرآيـد بـاز هرگز نبايد بخود ببالد و مغرور گردد اين همان درس ديگرى است كه ذو القرنين به همگان تعليم مى دهد.
او در هـمـه جـا بـه قـدرت پـروردگار تكيه مى كرد، بعد از اتمام سد گفت (هذا رحمة من ربـى ) و بـه هـنـگـامـى كـه پيشنهاد كمك مالى به او مى كنند مى گويد (ما مكنى فيه ربى خير) و بالاخره هنگامى كه از فناى اين سد محكم سخن مى گويد باز تكيه گاه او وعده پروردگارش مى باشد
12 - هـمـه چـيـز زائل شـدنـى اسـت و مـحـكـمـتـريـن بـنـاهـاى ايـن جـهـان سـرانـجـام خلل خواهد يافت ، هر چند از آهن و پولاد يك پارچه باشد. اين آخرين درس در اين ماجرا است درسـى اسـت بـراى هـمـه آنـهـا كـه عـمـلا دنـيـا را جـاودانـى مـى دانـنـد، آنـچـنـان در جـمـع مـال و كـسـب مـقـام ، بـى قـيـد، و شـرط و حـريـصانه مى كوشند كه گوئى هرگز مرگ و فـنـائى وجـود نـدارد، بـا ايـنـكـه سـد ذو القـرنـيـن كـه سـهـل اسـت خـورشيد با آن عظمتش نيز سرانجام فانى و خاموش مى شود و كوه ها با تمام صـلابـتـى كـه دارنـد متلاشى مى گردند و از هم مى پاشند، انسان كه در اين ميان از همه آسيب پذيرتر است .
آيا انديشه در اين واقعيت نيست كه جلوى خود كامگيها را بگيرد.
2 - ذو القرنين كه بود؟
در ايـنـكـه ذو القـرنـيـن كه در قرآن مجيد آمده از نظر تاريخى چه كسى بوده است ، و بر كدام يك از مردان معروف تاريخ منطبق مى شود؟ در ميان مفسران گفتگو بسيار است ، نظرات مختلفى در اين زمينه ابراز شده كه مهمترين آنها سه نظريه زير است .
اول : بـعـضـى مـعـتـقدند او كسى جز (اسكندر مقدونى ) نيست ، لذا بعضى او را به نام اسـكـنـدر ذو القـرنـين مى خوانند، و معتقدند كه او بعد از مرگ پدرش بر كشورهاى روم و مـغرب و مصر تسلط يافت ، و شهر اسكندريه را بنا نمود، سپس شام و بيت المقدس را در زيـر سـيـطره خود گرفت ، و از آنجا به ارمنستان رفت ، عراق و ايران را فتح كرد، سپس قـصـد (هـنـد) و (چـين ) نمود و از آنجا به خراسان بازگشت شهرهاى فراوانى بنا نهاد، و به عراق آمد و بعد از آن در شهر (زور) بيمار شد و از دنيا رفت ، و به گفته بعضى بيش از 36 سال عمر نكرد، جسد او را به اسكندريه بردند در آنجا دفن نمودند.
دوم : جمعى از مورخين معتقدند ذو القرنين يكى از پادشاهان (يمن ) بوده (پادشاهان يمن بنام (تبع ) خوانده مى شدند كه جمع آن (تبابعه ) است ).
از جـمـله (اصـمـعى ) در تاريخ عرب قبل از اسلام ، و (ابن هشام ) در تاريخ معروف خود بنام (سيره ) و ابوريحان بيرونى در (الاثار الباقيه ) را مى توان نام برد كه از اين نظريه دفاع كرده اند.
حتى در اشعار (حميرى ها) (كه از اقوام يمن بودند) و بعضى از شعراى جاهليت اشعارى ديده مى شود كه در آنها افتخار به وجود (ذو القرنين ) كرده اند.
طبق اين فرضيه ، سدى را كه ذو القرنين ساخته همان سد معروف (مارب ) است .
سـومـيـن نـظـريـه كـه ضـمـنـا جـديدترين آنها محسوب مى شود همانست كه دانشمند معروف اسلامى ابو الكلام آزاد كه روزى وزير فرهنگ كشور هند بود، در كتاب محققانه اى كه در اين زمينه نگاشته است آمده .
طبق اين نظريه ذو القرنين همان (كورش كبير) پادشاه هخامنشى است .
از آنـجـا كـه نـظـريـه اول و دوم تـقـريـبـا هـيـچ مـدرك قـابل ملاحظه تاريخى ندارد و از آن گذشته ، نه اسكندر مقدونى داراى صفاتى است كه قرآن براى ذو القرنين شمرده و نه هيچيك از پادشاهان يمن .
بـه عـلاوه (اسـكـنـدر مـقدونى ) سد معروفى نساخته ، اما (سد مارب ) در (يمن ) سـدى اسـت كـه با هيچيك از صفاتى كه قرآن براى سد ذو القرنين ذكر كرده است تطبيق نـمـى كـنـد، زيـرا سـد ذو القـرنـيـن طبق گفته قرآن از آهن و مس ساخته شده بود، و براى جـلوگـيـرى از هـجـوم اقوام وحشى بوده ، در حالى كه سد مارب از مصالح معمولى ، و به منظور جمع آورى آب و جلوگيرى از طغيان سيلابها ساخته شده بود، كه شرح آن را قرآن در سوره (سبا) بيان كرده است .
به همين دليل بحث را بيشتر روى نظريه سوم متمركز مى كنيم ، و در اينجا
لازم مى دانيم به چند امر دقيقا توجه شود:
الف : نخستين مطلبى كه در اينجا جلب توجه مى كند اين است كه (ذو القرنين ) (صاحب دو قرن ) چرا به اين نام ناميده شده است ؟
بعضى معتقدند اين نامگذارى به خاطر آن است كه او به شرق و غرب عالم رسيد كه عرب از آن تعبير به قرنى الشمس (دو شاخ آفتاب ) مى كند.
بـعـضى ديگر معتقدند كه اين نام به خاطر اين بود كه دو قرن زندگى يا حكومت كرد، و در اينكه مقدار قرن چه اندازه است نيز نظرات متفاوتى دارند.
بـعـضـى مـى گويند در دو طرف سر او برآمدگى مخصوصى بود و به خاطر آن به ذو القرنين معروف شد.
و بالاخره بعضى بر اين عقيده اند كه تاج مخصوص او داراى دو شاخك بود.
و عقائد ديگرى كه نقل همه آنها به طول ميانجامد، و چنانكه خواهيم ديد مبتكر نظريه سوم يـعنى (ابو الكلام ) آزاد از اين لقب ، استفاده فراوانى براى اثبات نظريه خود كرده است .
ب : از قرآن مجيد به خوبى استفاده مى شود كه ذو القرنين داراى صفات ممتازى بود:
- خداوند اسباب پيروزيها را در اختيار او قرار داد.
- او سـه لشگركشى مهم داشت : نخست به غرب ، سپس به شرق و سرانجام به منطقه اى كه در آنجا يك تنگه كوهستانى وجود داشته ، و در هر يك از اين سفرها با اقوامى برخورد كرد كه شرح صفات آنها در تفسير آيات گذشت .
- او مـرد مـؤ مـن و مـوحـد و مـهـربـانـى بـود، و از طـريـق عدل و داد منحرف نمى شد، و به همين جهت مشمول لطف خاص پروردگار بود.
او يـار نـيـكـوكـاران و دشـمـن ظـالمـان و سـتـمـگـران بـود، و بـه مال و ثروت دنيا علاقهاى نداشت .
- او هم به خدا ايمان داشت و هم به روز رستاخيز.
- او سـازنده يكى از مهمترين و نيرومندترين سدها است ، سدى كه در آن بجاى آجر و سنگ از آهن و مس استفاده شد (و اگر مصالح ديگر در ساختمان آن نيز به كار رفته باشد تحت الشـعـاع ايـن فـلزات بـود) و هـدف او از سـاخـتـن ايـن سـد كـمـك بـه گـروهـى مستضعف در مقابل ظلم و ستم قوم ياجوج و ماجوج بوده است .
- او كـسـى بـوده كـه قـبـل از نـزول قـرآن نـامـش در ميان جمعى از مردم شهرت داشت ، و لذا قـريـش يـا يـهـود از پـيـغـمـبـر (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) دربـاره آن سـؤ ال كردند، چنانكه قرآن ميگويد يسئلونك عن ذى القرنين : (از تو در باره ذو القرنين سؤ ال مى كنند).
امـا از قـرآن چـيـزى كـه صـريـحـا دلالت كـنـد او پـيـامـبـر بـوده استفاده نمى شود هر چند تعبيراتى در قرآن هست كه اشعار به اين معنى دارد چنانكه در تفسير آيات سابق گذشت .
از بـسيارى از روايات اسلامى كه از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و ائمه اهلبيت (عليهم السلام ) نقل شده نيز مى خوانيم : (او پيامبر نبود بلكه بنده صالحى بود)
ج : اساس قول سـوم (ذو القـرنـيـن كـورش كـبـيـر بـوده اسـت ) بـه طـور بـسـيـار فـشـرده بـر دو اصل استوار است :
نخست اينكه : سؤ ال كنندگان در باره اين مطلب از پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) طبق رواياتى كه در شان نزول آيات نازل شده است يهود بوده اند، و يا قريش به تحريك يهود، بنابراين بايد ريشه اين مطلب را در كتب يهود پيدا كرد.
از مـيـان كـتـب مـعـروف يـهـود بـه كـتـاب دانـيـال فصل هشتم بازمى گرديم ، در آنجا چنين مى خوانيم :
(در سـال سـلطـنت (بل شصر) به من كه دانيالم رؤ يائى مرئى شد بعد از رؤ يائى كه اولا به من مرئى شده بود، و در رؤ يا ديدم ، و هنگام ديدنم چنين
شـد كـه من در قصر (شوشان ) كه در كشور (عيلام ) است بودم و در خواب ديدم كه در نـزد نـهـر (اولاى ) هـسـتـم و چـشـمـان خـود را بـرداشـته نگريستم و اينكه قوچى در بـرابـر نـهـر بـايـسـتاد و صاحب دو شاخ بود، و شاخهايش بلند... و آن قوچ را به سمت (مـغـربى ) و (شمالى ) و (جنوبى ) شاخ زنان ديدم ، و هيچ حيوانى در مقابلش مـقـاومـت نـتوانست كرد، و از اينكه احدى نبود كه از دستش رهائى بدهد لهذا موافق راءى خود عمل مينمود و بزرگ مى شد...)
پـس از آن در هـمـيـن كـتـاب از (دانـيـال ) چـنـيـن نـقـل شـده : (جبرئيل بر او آشكار گشت و خوابش را چنين تعبير نمود):
قوچ صاحب دو شاخ كه ديدى ملوك مدائن و فارس است (يا ملوك ماد و فارس است ).
يـهـود از بـشـارت رؤ يـاى دانـيـال چـنـيـن دريـافتند كه دوران اسارت آنها با قيام يكى از پـادشـاهـان مـاد و فـارس ، و پـيـروز شـدنـش بـر شـاهـان بابل ، پايان مى گيرد، و از چنگال بابليان آزاد خواهند شد.
چـيـزى نـگـذشـت كه (كورش ) در صحنه حكومت ايران ظاهر شد و كشور ماد و فارس را يـكـى سـاخـت ، و سـلطـنـتـى بـزرگ از آن دو پـديـد آورد، و هـمـانـگـونـه كـه رؤ يـاى دانيال گفته بود كه آن قوچ شاخهايش را به غرب و شرق و جنوب مى زند كورش نيز در هر سه جهت فتوحات بزرگى انجام داد.
يهود را آزاد ساخت و اجازه بازگشت به فلسطين به آنها داد.
جالب اينكه در تورات در كتاب (اشعيا) فصل 44 شماره 28 چنين مى خوانيم : (آنگاه در خـصـوص كورش مى فرمايد كه شبان من اوست )، و تمامى مشيتم را به اتمام رسانده به (اورشليم خواهد گفت كه بنا كرده خواهى شد).
اين جمله نيز قابل توجه است كه در بعضى از تعبيرات تورات ، از كورش
تـعـبـيـر بـه عـقـاب مـشرق ، و مرد تدبير كه از مكان دور خوانده خواهد شد آمده است (كتاب اشعيا فصل 46 شماره 11).
دوم : ايـنكه در قرن نوزدهم ميلادى در نزديكى استخر در كنار نهر (مرغاب ) مجسمه اى از كـورش كشف شد كه تقريبا به قامت يك انسان است ، و كورش را در صورتى نشان مى دهد كه دو بال همانند بال عقاب از دو جانبش گشوده شد، و تاجى به سر دارد كه دو شاخ همانند شاخ هاى قوچ در آن ديده مى شود.
ايـن مـجـسـمـه كـه نـمـونـه بسيار پر ارزشى از فن حجارى قديم است آنچنان جلب توجه دانشمندان را نمود كه گروهى از دانشمندان آلمانى فقط براى تماشاى آن به ايران سفر كردند.
از تـطـبـيـق مـنـدرجـات تـورات بـا مـشـخـصـات ايـن مـجـسـمـه ايـن احـتـمـال در نظر اين دانشمند كاملا قوت گرفت كه ناميدن (كورش ) به (ذو القرنين ) (صـاحـب دو شاخ ) از چه ريشه اى مايه مى گرفت ، و همچنين چرا مجسمه سنگى كورش داراى بـالهـائى هـمـچون بال عقاب است ، و به اين ترتيب بر گروهى از دانشمندان مسلم شد كه شخصيت تاريخى ذو القرنين از اين طريق كاملا آشكار شده است .
آنـچـه ايـن نـظـريـه را تـايـيـد مـى كند اوصاف اخلاقى است كه در تاريخ براى كورش نوشته اند.
هـردوت مـورخ يـونـانـى مـيـنـويـسـد: (كـورش ) فـرمـان داد تـا سـپاهيانش جز به روى جنگجويان شمشير نكشند، و هر سرباز دشمن كه نيزه خود را خم كند او را نكشند، و لشگر كورش فرمان او را اطاعت كردند بطورى كه توده ملت ، مصائب جنگ را احساس نكردند.
و نـيز (هردوت ) در باره او مى نويسد: كورش پادشاهى كريم و سخى و بسيار ملايم و مـهـربـان بـود، مـانـنـد ديـگـر پـادشـاهـان بـه انـدوخـتـن مال حرص نداشت
بـلكـه نـسـبـت بـه كـرم و عـطـا حـريـص بـود، سـتـمـزدگـان را از عدل و داد برخوردار مى ساخت و هر چه را متضمن خير بيشتر بود دوست مى داشت .
و نـيـز مـورخ ديـگـر (ذى نـوفـن ) مـى نـويـسـد: كـورش پـادشـاه عـاقـل و مـهـربـان بـود و بـزرگـى مـلوك بـا فضائل حكماء در او جمع بود، همتى فائق ، وجـودى غـالب داشـت ، شـعـارش خـدمـت انـسـانـيـت و خـوى او بذل عدالت بود، و تواضع و سماحت در وجود او جاى كبر و عجب را گرفته بود.
جالب اينكه اين مورخان كه كورش را اين چنين توصيف كرده اند از تاريخنويسان بيگانه بودند نه از قوم يا ابناء وطن او، بلكه اهل يونان بودند و مى دانيم مردم يونان به نظر دوسـتـى بـه كـورش نـگـاه نمى كردند، زيرا با فتح (ليديا) به دست كورش شكست بزرگى براى ملت يونان فراهم گشت .
طـرفـداران ايـن عـقـيـده مـى گـويـنـد اوصـاف مذكور در قرآن مجيد در باره ذو القرنين با اوصاف كورش تطبيق مى كند.
از هـمـه گـذشـتـه كـورش سـفـرهـائى بـه شـرق غـرب و شـمـال انـجـام داد كـه در تـاريخ زندگانيش به طور مشروح آمده است ، و با سفرهاى سه گانه اى كه در قرآن ذكر شده قابل انطباق مى باشد:
نـخـسـتـيـن لشـگـر كـشـى كـورش بـه كـشـور ليـديـا كـه در قـسـمـت شمال آسياى صغير قرار داشت صورت گرفت ، و اين كشور نسبت به مركز حكومت كورش جنبه غربى داشت .
هـر گـاه نـقـشه ساحل غربى آسياى صغير را جلو روى خود بگذاريم خواهيم ديد كه قسمت اعـظـم سـاحـل در خـليـجـك هـاى كـوچـك غرق مى شود، مخصوصا در نزديكى ازمير كه خليج صورت چشمهاى به خود مى گيرد.
قـرآن مـيـگـويـد ذو القـرنين در سفر غربيش احساس كرد خورشيد در چشمه گلالودى فرو ميرود.
اين صحنه همان صحنه اى بود كه كورش به هنگام فرو رفتن قرص آفتاب
(در نظر بيننده ) در خليجك هاى ساحلى مشاهده كرد.
لشـگـركـشـى دوم كورش به جانب شرق بود، چنانكه هردوت مى گويد: اين هجوم شرقى كـوروشـى بـعـد از فـتـح ليـديـا صـورت گـرفـت ، مـخـصـوصـا طـغـيـان بـعـضـى از قبائل وحشى بيابانى كورش را به اين حمله واداشت .
تـعـبـيـر قـرآن حـتـى اذا بـلغ مـطـلع الشـمـس وجـدهـا تـطـلع عـلى قـوم لم نـجـعـل لهـم مـن دونـهـا سـتـرا اشـاره بـه سـفر كورش به منتهاى شرق است كه مشاهده كرد خـورشـيـد بـر قـومـى طـلوع مـى كند كه در برابر تابش آن سايبانى ندارند اشاره به اينكه آن قوم بيابانگرد و صحرانورد بودند.
كـورش لشـگـر كـشـى سـومـى داشـت كـه بـه سـوى شمال ، به طرف كوههاى قفقاز بود، تا به تنگه ميان دو كوه رسيد، و براى جلوگيرى از هـجـوم اقـوام وحـشى با درخواست مردمى كه در آنجا بودند در برابر تنگه سد محكمى بنا كرد.
ايـن تـنـگه در عصر حاضر تنگه داريال ناميده مى شود كه در نقشه هاى موجود ميان ولادى كـيـوكـز و تـفـليـس نـشان داده مى شود، در همانجا كه تاكنون ديوار آهنى موجود است ، اين ديـوار هـمـان سـدى اسـت كـه كـورش بـنـا نـموده زيرا اوصافى كه قرآن در باره سد ذو القرنين بيان كرده كاملا بر آن تطبيق مى كند.
اين بود خلاصه آنچه در تقويت نظريه سوم بيان شده است .
درسـت اسـت كه در اين نظريه نيز نقطه هاى ابهامى وجود دارد، ولى فعلا مى توان از آن بـه عـنـوان بـهـتـريـن نـظـريـه در بـاره تـطـبـيـق ذو القـرنـيـن بـر رجال معروف تاريخى نام برد.
3 - سد ذو القرنين كجاست ؟
گـر چـه بـعضى ميل دارند اين سد را با ديوار معروف چين كه هم اكنون برپاست و صدها كـيلومتر ادامه دارد منطبق بدانند، ولى روشن است كه ديوار چين نه از آهن و مس ساخته شده ، و نـه در يـك تـنگه باريك كوهستانى است ، بلكه ديوارى است كه از مصالح معمولى بنا گـرديـده ، و هـمـانـگـونـه كـه گـفـتـيـم صـدهـا كـيـلو مـتـر طول آنست ، و الان هم موجود است .
بـعـضـى ديگر اصرار دارند كه اين همان سد مارب در سرزمين يمن مى باشد در حالى كه سـد مارب گر چه در يك تنگه كوهستانى بنا شده ولى براى جلوگيرى از سيلاب و به منظور ذخيره آب بوده ، و ساختمانش از آهن و مس نيست .
ولى طـبـق گـواهـى دانشمندان - همانگونه كه در بالا نيز اشاره كرديم - در سرزمين قفقاز مـيـان دريـاى خـزر و دريـاى سـيـاه سـلسـله كـوهـهـائى اسـت هـمـچـون يـك ديـوار كـه شـمال را از جنوب جدا مى كند، تنها تنگه اى كه در ميان اين كوههاى ديوار مانند وجود دارد تنگه داريال معروف است ، و در همانجا تاكنون ديوار آهنين باستانى به چشم مى خورد، و به همين جهت بسيارى معتقدند كه سد ذو القرنين همين سد است .
جـالب ايـنـكـه در آن نـزديـكى نهرى است بنام سائرس كه بمعنى كورش است (يونانيان كورش را سائرس مى ناميدند)
در آثـار بـاسـتـانـى ارمنى از اين ديوار به نام بهاگ گورائى ياد شده و معنى اين كلمه تنگه كورش يا معبر كورش است ، و اين سند نشان ميدهد كه بانى اين سد او بوده است .
4 - ياجوج و ماجوج كيانند؟
در قرآن مجيد در دو سوره از ياجوج و ماجوج سخن به ميان آمده ، يكى در آيات مورد بحث و ديگر در سوره انبياء آيه 96.
آيـات قـرآن بـه خـوبـى گـواهى مى دهد كه اين دو نام متعلق به دو قبيله وحشى خونخوار بوده است كه مزاحمت شديدى براى ساكنان اطراف مركز سكونت خود داشته اند.
در تورات در كتاب حزقيل فـصـل سـى و هـشـتـم و فـصـل سـى و نـهـم ، و در كـتـاب رؤ يـاى يـوحـنـا فـصـل بيستم از آنها به عنوان گوگ و ماگوگ ياد شده است كه معرب آن ياجوج و ماجوج مى باشد.
بـه گـفـتـه مفسر بزرگ ، علامه طباطبائى در الميزان از مجموع گفته هاى تورات استفاده مـى شـود كـه ماجوج يا ياجوج و ماجوج ، گروه يا گروه هاى بزرگى بودند كه در دور دستترين نقطه شمال آسيا زندگى داشتند مردمى جنگجو و غارتگر بودند.
بـعـضـى مـعـتـقـدنـد ايـن دو كـلمـه عـبـرى اسـت ، ولى در اصل از زبان يونانى به عبرى منتقل شده است و در زبان يونانى گاگ و ماگاگ تلفظ مـيـشـده كـه در سـايـر لغـات اروپـائى نـيـز بـه هـمـيـن صـورت انتقال يافته است .
دلائل فـراوانـى از تـاريـخ در دسـت اسـت كـه در مـنـطـقـه شـمـال شـرقـى زمـيـن در نواحى مغولستان در زمانهاى گذشته گوئى چشمه جوشانى از انـسـان وجـود داشـتـه ، مـردم ايـن مـنـطـقه به سرعت زاد و ولد مى كردند، و پس از كثرت و فـزونـى بـه سـمـت شـرق ، يـا جـنـوب سـرازيـر مـى شـدنـد، و هـمـچـون سـيـل روانى اين سرزمينها را زير پوشش خود قرار مى دادند، و تدريجا در آنجا ساكن مى گشتند.
براى حركت سيل آساى اين اقوام ، دورانهاى مختلفى در تاريخ آمده است
كه يكى از آنها دوران هجوم اين قبائل وحشى در قرن چهارم ميلادى تحت زمامدارى آتيلا بود كه تمدن امپراطورى روم را از ميان بردند.
و دوران ديگر كه ضمنا آخرين دوران هجوم آنها محسوب مى شود در قرن دوازدهم ميلادى به سـرپـرسـتـى چنگيز خان صورت گرفت كه بر ممالك اسلامى و عربى ، هجوم آوردند و بسيارى از شهرها از جمله بغداد را ويران نمودند.
در عـصـر كـورش نـيـز هـجـومـى از نـاحـيـه آنـهـا اتـفـاق افـتـاد كـه در حـدود سال پانصد قبل از ميلاد بود، ولى در اين تاريخ ، حكومت متحد ماد و فارس به وجود آمد و اوضـاع تـغـيـيـر كـرد و آسـيـاى غـربـى از حـمـلات ايـن قبائل آسوده شد.
بـه ايـن تـرتـيـب نـزديـك بـه نـظـر مـيـرسـد كـه يـاجـوج و مـاجـوج از هـمـيـن قـبـائل وحـشـى بـوده انـد كـه مـردم قـفـقـاز بـه هـنـگام سفر كورش به آن منطقه تقاضاى جلوگيرى از آنها را از وى نمودند، و او نيز اقدام به كشيدن سد معروف ذو القرنين نمود