آيات 71 تا 76 نساء
(درباره جهاد و جنگ)
71- يا ايها الّذين آمنوا خذوا حذركم فانفروا ثبات او انفروا جميعا
72- و انّ منكم لمن ليبطّئنّ فان اصبتكم مصيبه قال قد انعم اللّه على اذ لم اكن معهم شهيدا
73- و لئن اصبكم فضل من اللّه ليقولن كان لم تكن بينكم و بينه موده يا ليتنى كنت معهم فافوز فوزا عظيما
74- فليقتل فى سبيل اللّه الّذين يشرون الحيوة الدنيا بالاخرة و من يقتل فى سبيل اللّه فيقتل او يغلب فسوف نوتيه اجرا عظيما
75- و ما لكم لاتقتلون فى سبيل اللّه و المستضعفين من الرجال و النساء و الولدن الّذين يقولون ربّنا اخرجنا من هذه القريه الظالم اهلها و اجعل لنا من لدنك وليا و اجعل لنا من لدنك نصيرا
76-الّذين آمنوا يقتلون فى سبيل اللّه و الّذين كفروا يقتلون فى سبيل الطاغوت فقتلوا اولياء الشيطان انّ كيد الشيطان كان ضعيفا
ترجمه آيات
هان اى كسانى كه ايمان آورديد سلاح خود برگيريد، و سپس دسته دسته يا يك پارچه به سوى جهاد حركت كنيد (71)
و بدانيد كه بعضى از شما هستند كه در كوچ كردن پا به پا مى كنند، همين كه مصيبتى به شما برسد مى گويند، خدا چه رحمى به من كرد، كه با آنان در ميدان كارزار حاضر نبوديم (72)
و اگر - در جنگ پيروز شويد، و فضل و كرمى از خدا به شما برسد _ و غنيمتى به دست آوريد _ آن وقت بطور يقين خواهند گفت گويا هيچ رابطه مودتى با شما ندارند - : اى كاش با آنان مى بودم تا به فوزى بزرگ كامياب مى شدم (73)
پس كسانى كه زندگى دنيا را مى فروشند، و آخرت را مى خرند، بايد در راه خدا پيكار كنند و كسانى كه در راه خدا پيكار مى كنند تا كشته شوند و يا بر دشمن چيره گردند به زودى اجرى عظيمشان مى دهيم (74)
چرا در راه خدا و نجات بيچارگان از مردان و زنان و كودكان پيكار نمى كنند؟ بيچارگانى كه مى گويند بار الها ما را از اين سرزمين كه مردمش همه ستمگرند بيرون كن، و نجات بده، و از ناحيه خود سرپرستى بر ايمان بفرست، و يا از جانب خود يار و مدد كارى بر ايمان روانه كن (75)
كسانى كه ايمان آورده اند، در راه خدا پيكار مى كنند، و آنها كه كفر را پيشه خود كرده اند در راه طاغوت مى جنگند، پس شما اى مؤمنان با ياران شيطان پيكار كنيد، كه كيد شيطان هميشه ضعيف بوده است (76)
بيان آيات
به طورى كه ملاحظه مى كنيد اين آيات در مقايسه با آيات قبل به منزله ذى المقدمه نسبت به مقدمه است. ساده تر بگويم آن آيات سخن از اطاعت خدا و رسول و اولى الامر داشت تا در اين آيات غرض از آن اطاعت را كه صبر در مقابل جهاد در راه خدا است بيان كند، و معلوم است كه تحريك مؤمنين بسوى جهاد جز اين كه مردم مطيع خدا و رسول و اولى الامر باشند، به نتيجه نمى رسد مخصوصا در ايامى كه اين آيات نازل مى شده مؤمنين در محنتى شديد قرار داشتند، چون نزول اين آيات در ربع دوم از مدت اقامت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در مدينه بوده، كه دشمنان دين از هر طرف هجوم آوردند، تا نور خدا را خاموش سازند، و بنيان دين را كه در حال بالا رفتن بود براندازند، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از يك طرف با مشركين مكه و طاغوت هاى قريش مى جنگيد، و از سوى ديگر سريه (لشكر كوچك )ها به اطراف شبه جزيره عربستان گسيل مى داشت، و از سوى ديگر سرگرم استوار ساختن پايه هاى دين در بين مؤمنين بود، و از سوى ديگر در داخل با جمعيت منافقين كه مردمى نيرومند و پولدار و صاحب نفوذ بودند رو به رو بود، جمعيتى كه در روز جنگ احد معلوم شد عددشان از نصف مسلمانان خيلى كمتر نبوده (در سابق كه روايات جنگ احد را نقل كرديم گذشت، كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در روز جنگ احد با هزار نفر سرباز از شهر بيرون رفت و از اين عده سيصد نفر با عبداللّه بن ابى برگشتند، و هفتصد نفر با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) ماندند).
و اين منافقين دائما چوب لاى چرخ اسلام مى گذاشتند و امور را عليه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) واژگونه مى كردند، و همواره در انتظار بلايى براى آن جناب بودند، و مؤمنين را كه بعضى از آنان بيمار دل بودند و از منافقين شنوايى داشتند، از عمل به دستورات آن جناب مانع مى شدند، و از سوى ديگر اطراف شهر مدينه و پيرامون، و مسلمانان آن جا، قبايلى از يهود بودند، كه دائما براى مؤمنين دردسر ايجاد مى كردند، و با آنان مى جنگ يدند و اتفاقا عرب مدينه از عهد قديم به چشم احترام به آنها نگاه مى كردند. و امر آنان را _ و يا بگو تمدن و شيوه زندگى آنان را - عظيم مى شمردند، و يهود سخنان باطل و ضد دين در ذهن مسلمانان القا مى كردند و احاديث گمراه كننده اى كه باعث بطلان اراده صادق آنان بود تلقين مى نمودند، و به اين وسيله تصميم جدى آنان را سست مى كردند، و همين يهوديان و منافقين، مشركين را عليه مسلمانان تشجيع مى كردند، و در مقاومت عليه مسلمين دلخوش مى ساختند و در بقا و ادامه بر كفر و جمود خود تشويق نموده، و وادارشان مى كردند تا بيشتر به آزار مسلمانانى كه در مكه بودند بپردازند.
بنابراين مى توان گفت كه اين آيات مثل اين كه در همين مقام است، كه كيد يهوديان عليه مسلمين را خنثى كند، و آثار القائات آنان بر مؤمنين را از بين ببرد، و اگر در ضمن سخنى از منافقين به ميان آورده، نظير تتميم ارشاد مؤمنين و تكميل بيدار باش آنان است، تا وضع حاضر خود را بشناسند، و در امر خود بصيرتى داشته باشند، و از دردى كه بى خبر از خود آنان در درون دلهايشان پنهان شده بر حذر باشند، دردى كه در جمع آنان نفوذ كرده است، و آن درد خوش باورى نسبت به يهوديان و شيفتگى نسبت به تمدن و مال و ثروت آنان است، تا به اين بيدار باش كيد دشمنان خارج از محيطشان كه به آنان احاطه دارند را باطل كند، و دلهاى مؤمنين را كه از شدت محنت به گلوگاهشان رسيده دوباره به درون سينه هاشان برگرداند، و خلاصه كلام نور دين را در درخشندگيش تمام نمايد همچنان كه خودش در جاى ديگر فرمود: (و اللّه متمّ نوره و لو كره الكافرون )، و نيز فرمود: (ليظهره على الدين كلّه و لو كره المشركون).
يا ايها الّذين آمنوا خذوا حذركم فانفروا ثبات او انفروا جميعا
|
كلمه (حذر) به كسره حا و سكون ذال به معناى آلت بر حذر شدن است و آلت بر حذر شدن همان اسلحه است، و چه بسا دانشمندانى كه گفته اند: اين كلمه اسم آلت نيست بلكه مانند كلمه (حذر) به فتحه حا و ذال هر دو مصدر است، و كلمه : (نفر) به معناى كوچ كردن به سوى هدفى است كه مورد نظر باشد، و اصل اين كلمه به معناى فزع بود، پس كوچ كردن از يك محل در حقيقت فزع از آن محل است، و فزع به محلى است كه مورد نظر است و كلمه (ثبات ) جمع كلمه (ثبه ) است و ثبه به معناى جماعت هاى متفرق است، پس ثبات به معناى جماعتى بعد از جماعت است، به طورى كه جماعت دوم با جماعت اول فاصله داشته باشد، و جماعت سوم از دوم جدا باشد، مؤ يد اين معنا آن است كه اين كلمه در مقابل كلمه جميع قرار گرفته، و فرموده : (فانفروا ثبات او انفروا جميعا).
در اين آيه شريفه با آمدن حرف (فا) بر سر جمله : (فانفروا ثبات...) اين جمله متفرع شده است بر جمله : (خذوا حذركم...)، و اين تفريع و نتيجه گيرى به ظاهرش اين احتمال را تاءييد مى كند، كه منظور از كلمه (حذر) معناى مصدرى نباشد، بلكه همان معناى آلت و سلاح باشد، و جمله كنايه باشد از اين كه مؤمنين آمادگى تمام داشته باشند براى خروج به سوى جهاد، و در نتيجه معناى آيه چنين مى شود: اسلحه خود را بر گيريد يعنى آماده بيرون رفتن به سوى دشمنان خود شويد، يا فرقه فرقه (كه از آن تعبير مى شود به سريه سريه )، و يا به طور دسته جمعى كه از آن تعبير مى شود به لشگر.
و معلوم است كه آماده شدن براى جنگ به اختلاف عده دشمن و نيروى او مختلف مى شود، پس ترديد در جمله (يا دسته دسته برويد و يا دسته جمعى ) ترديد تخيير نيست، و نمى خواهد بفرمايد در كيفيت بيرون رفتن، اختيار با خود شما است، بلكه ترديد به خاطر اختلاف وضع دشمن است، مى خواهد بفرمايد اگر عدد نفرات دشمن كم است، به طور ثبه يعنى دسته دسته برويد، و اگر زياد است دسته جمعى برويد.
در نتيجه برگشت معناى آيه و مخصوصا با در نظر گرفتن آيه بعدى كه مى فرمايد: (و ان منكم لمن ليبطئن...) به اين مى شود كه : اسلحه خود را زمين نگذاريد، و از تلاش و بذل جهد در امر جهاد باز نايستيد، كه اگر چنين كنيد عزمتان مى ميرد، و نشاطتان در اقامه پرچم حق مبدل به كسالت و سستى مى شود، در نتيجه يك عده تبطوء يعنى امروز و فردا خواهند كرد، و يك عده ديگر مانع حركت ديگران مى گردند، و نمى گذارند سايرين به قتال دشمنان خدا و تطهير زمين از لوث وجود آنان اقدام كنند.
بعضى گفته اند: حرف لام در كلمه (من) لام ابتدا است، براى اين كه كلمه (من) اسم است براى كلمه (ان)، كه در واقع مبتدا است، و لام دوم كه بر سر كلمه (يبطئن) آمده لام سوگند است، چون بر سر خبر (ان) در آمده، و اين خبر جمله فعليه اى است كه با نون تاءكيد تشديددار تاءكيد شده و مصدر (تبطئه) كه مصدر باب تفعيل است، و فعل (يبطئن) از آن مشتق شده است، و همچنين مصدر باب افعال اين ماده، يعنى كلمه (ابطاء) به معناى تاءخير در عمل است.
كسانى كه به هنگام جنگ و جهاد سستى و امروز و فردا ميكردند از ميان خود مؤمنين بودند
و جمله : (و ان منكم...) دلالت دارد بر اين كه اين مؤمنينى كه در آيه روى سخن به ايشان است جزء همان مؤمنينى هستند كه در صدر آيه با خطاب (يا ايها الّذين آمنوا...) مورد خطاب قرار گرفته اند، چون ظاهر كلمه (منكم) همين است، همچنان كه آيه بعد هم مى فرمايد: (الم تر الى الّذين قيل لهم كفّوا ايديكم...)، بر اين معنا دلالت دارد، براى اين كه از ظاهر آن برمى آيد كه اين اشخاص كه به آنان گفته شد دست برداريد، نيز از مؤمنين بوده اند، و همچنين جمله هاى بعد كه از نظر خواننده مى گذرد، همه به قرينه اتصال آيات دلالت دارند بر اين كه در صدد تحريك مؤمنينى هستند كه در بين آنان اين اشخاص مبطى و امروز و فردا كن هستند، توجه بفرماييد: (فلمّا كتب عليهم القتال اذا فريق منهم يخشون النّاس)، (همين كه قتال بر آنان واجب شد، ناگهان طايفه اى را مى بينى كه از مردم مى ترسند)، (و ان تصبهم حسنه، فليقاتل فى سبيل اللّه الّذين...)، (و ما لكم لا تقاتلون فى سبيل اللّه...) (الّذين آمنوا يقاتلون فى سبيل اللّه...).
از همه اين قرينه هاى گذشته در اين آيات چيزى كه به ظاهرش دلالت كند بر اين افراد امروز و فردا كن جزء منافقين بوده اند، كه جز به زبان ايمان نياورده اند، وجود ندارد، علاوه بر اين بعضى از كلماتى كه خداى تعالى از آنان حكايت كرده، دلالت دارد بر اين كه فى الجمله ايمانى داشته اند، مانند جمله : (فان اصابت كم مصيبه قال قد انعم اللّه على )، و جمله (ربّنا لم كتبت علينا القتال)، كه از اين دو جمله معلوم مى شود تا اندازه اى به اللّه تعالى و به رب متعال ايمان داشته اند.
بله مفسرين گفته اند مراد از جمله : (و ان منكم لمن...)، منافقين نيستند، و معناى اين كه فرمود: (بعضى از شما _ با اين كه منافقين از مؤمنين نيستند) اين است كه، بعضى از آنهائى كه خود را در شمار شما مى دانند، و يا بعضى از آنهايى كه با شما مؤمنين خويشاوندى دارند، ولى منافقند، و يا بعضى از آنها كه در ظاهر و به حكم شريعت جزء شما مؤمنين هستند، يعنى مثل شما خونشان محفوظ است، و از خويشاوند مسلمانشان ارث مى برند و ساير احكام اسلام در حقشان جارى است، چون به اقرار به شهادتين تظاهر مى كنند، اسم است براى كلمه (ان )، توجه فرمود كه اين گونه تفسيرها در حقيقت دخل و تصرف بى جا در ظاهر قرآن كريم است.
چيزى كه مفسرين نامبرده را واداشته كه آيه شريفه را اين طور معنا كنند حسن ظنى است كه به مسلمانان صدر اسلام دارند، و معتقدند هر كسى كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را ديده باشد و به آن جناب ايمان آورده باشد مسلمان است، در حالى كه بحث تحليلى پيرامون رفتار و سيره اى كه اين افراد در زندگى خود چه در حيات رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و چه بعد از آن داشتند اين حسن ظن را ضعيف مى سازد،و خطابهاى حاد و كوبنده اى كه قرآن كريم در خصوص آنان دارد، اين معيار را معيارى سست و غلط مى سازد.
و دنيا تاكنون هيچ امتى و جمعيتى را نشان نداده كه همه افراد آن پاك باشد، و در نتيجه امتى طاهر به طورى كه حتى يك نفر غير طاهر و داراى لغزش و گناه در آن نباشد، الا يك امت هفتاد و دو نفرى، يعنى ياران حسين بن على بن ابيطالب (صلوات اللّه عليهما) كه همگى پاك بودند، از اين امت كوچك كه بگذريم همه جمعيت ها و حتى مؤمنين صدر اسلام مركب بوده اند از مؤمنين واقعى، و منافق، و بيمار دل، و پيرو هواى نفس.
تنها امتيازى كه مسلمانان صدر اول با ساير مسلمين داشته اند اين بوده كه مجتمع آنان مجتمعى فاضل بود، كه زمام امرشان به دست رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) بود، و معلوم است كه اجتماعى كه سرپرست آن چنين شخص شريفى باشد، نور ايمان آن اجتماع را فرا مى گيرد، و سيطره دين در آن حكومت مى كند، البته اين حال مجتمع آنان از حيث مجتمع بود، و منافات ندارد كه تك تك افراد آن از نظر عمل بعضى صالح و بعضى طالح و از نظر اخلاق، بعضى داراى فضايل اخلاقى، و بعضى مبتلا به رذايل اخلاقى باشند، و در آن مجتمع هر رنگى از رنگهاى اخلاق و ملكات يافت شود.
و همين وضع را قرآن كريم از مجتمع مسلمانان صدر اول و از صفاتى كه در افراد آن مجتمع ديده مى شد يادآور شده، از آن جمله در آيه زير در عين اين كه صفات و فضايل اجتماعى آنان را به طور مطلق ذكر مى كند، در آخر كه سخن از مغفرت و اجر به ميان مى آورد، آن را به طور مشروط وعده مى دهد، با اين كه صفاتشان را به طور مطلق ذكر كرد مى فرمايد: (محمد رسول اللّه و الّذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم تريهم ركعا سجدا يبتغون فضلا من اللّه و رضوانا سيماهم فى وجوههم من اثر السجود) _ تا آنجا كه مى فرمايد: _ (وعد اللّه الّذين آمنوا و عملوا الصالحات منهم مغفره و اجرا عظيما).
اگر به شما مصيبتى برسد مثلا كشته و يا زخمى شويد (قال قد انعم اللّه على اذ لم اكن معهم شهيدا)، مى گويند خداى تعالى چه رحمى به من كرد، كه با آنان نبودم، و گرنه من نيز با آنها ناظر آن مصائب مى شدم و به همان مصائب مبتلا مى گشتم.
و لئن اصابكم فضل من اللّه...
|
و اگر فضلى از ناحيه خدا به شما برسد، مثلا دشمن را تار و مار كرده غنيمتى به دستتان آيد، (ليقولن كان لم تكن بينكم و بينه موده، يا ليتنى كنت معهم)، مثل كسى كه خود را از شما بيگانه بداند، و مثل اين كه اصلا بين او و شما مودتى نبوده، خواهد گفت اى كاش من نيز با آنان مى بودم، و به آن غنيمت ها مى رسيدم، در اين جمله حال اين گونه افراد را تشبيه مى كند، و مجسم مى سازد، مى فرمايد با اين كه مؤمن بودند، و مسلمانان همه با هم يك دست را تشكيل مى دهند، و بين آنان قوى ترين روابط هست، كه همانا ايمان به خدا و آيات او است، ايمانى كه تمامى روابط ديگر از قبيل پدر فرزندى، و خويشاوندى، و ولايت و بيعت، و مودت، و غيره را تحت الشعاع قرار مى دهد، با اين همه اينها به خاطر ضعفى كه در ايمانشان هست كمترين رابطه اى بين خود و شما نمى بينند، و با چنين ديدى آرزو مى كنند اى كاش ما نيز با مؤمنين بوديم، و در جهاد شركت مى كرديم، عينا مانند آرزويى كه يك بيگانه دارد، مى گويند، (اى كاش من با ايشان بودم، و به رستگارى عظيمى نائل مى شدم )، و يكى از علائم ضعف ايمان آنان، همين است كه به دست آمدن غنيمت را امرى بسيار مهم مى پندارند، خيال مى كنند آن مسلمانى كه پشيزى غنيمت به دستش آمده، همه سعادت ها را به دست آورده است، آن را رستگارى عظيم به حساب مى آورد، و نيز هر مصيبتى كه به مؤمنين برسد از قبيل كشته و زخمى شدن در راه خدا، و تحمل مشقت را نقمت و عذاب مى پندارند.
فليقاتل فى سبيل اللّه الّذين يشرون...
|
در مجمع البيان است كه وقتى گفته مى شود: (شريت ) معناى فروختم را مى دهد، و چون گفته شود: (اشتريت ) معناى خريدم را افاده مى كند.
(و شايد دليلش اين باشد كه خريدن، قبول عمل بايع است، و پذيرفتن صيغه ايجابى او است، كه مى گويد، بعتك كذا، و يا شريتك كذا من فلان متاع را به تو فروختم، و خريدار مى گويد قبول كردم، و باب افتعال هم براى قبول فعل ساخته شده، پس اشتراء به معناى قبول شراء، و يا بگو قبول بيع است، كه به تعبيرى ديگر آن را خريدن مى خوانيم ) پس مراد از اين كه فرمود: (يشرون الحيوه الدنيا بالاخرة )، اين است كه زندگى دنيايى خود را مى فروشند، در عوض آخرت را مى گيرند.
سرانجام رزمنده مؤمن، يا شهادت است يا پيروزى...
در آغاز اين آيه شريفه حرف (فا) آمده تا مضمون آيه را تفريع بر ما قبل كند، و بفهماند مابعد آن نتيجه ماقبل آن است، در ما قبل، مسلمانان را به سوى جهاد تحريك مى كرد، و كسانى كه از آن كراهت داشته براى بيرون رفتن به سوى جهاد امروز و فردا مى كردند مذمت مى كرد، و در اين آيه مجددا مردم را براى تحريك براى قتال در راه خدا هشدار مى دهد، كه همه آنها مؤمنند، و با اسلام خود و تسليم شدنشان در برابر خداى تعالى آخرت را با زندگى دنيا خريده اند، همچنان كه در جاى ديگر همين معنا را تذكر داده، مى فرمايد: (ان اللّه اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم، بان لهم الجنة )، آنگاه به فايده قتال - البته قتال به وجه حسن - كه به هر حال اجرى عظيم است تصريح نموده، مى فرمايد: (و من يقاتل فى سبيل اللّه...) با اين كلام خود بيان كرد كه امر رزمنده در راه خدا منتهى به يكى از دو سرانجام محمود و پسنديده مى شود، يا منتهى به اين مى شود كه در راه خدا كشته شود، و يا به اين كه بر دشمن خدا غلبه پيدا كند، و او به هر حال اجرى عظيم خواهد داشت، و اگر شق سوم سرنوشت جنگ كه عبارت از فرار كردن كه نه كشتن است و نه كشته شدن را ذكر نكرد، براى اين بود كه اشاره كند به اين كه رزمنده در راه خدا فرار نمى كند.
و اگر از ميان دو سرنوشت محتمل، اول سرنوشت كشته شدن را نام برد، و بعدا سرنوشت غلبه را، براى اين بود كه ثواب كشته شدن بيشتر، و پايدارتر است، چون رزمنده غالب و كسى كه دشمن خدا را شكست مى دهد، هر چند كه اجر عظيم برايش نوشته شده، الا اين كه اين اجر عظيم در خطر حبط شدن قرار دارد، چون وقتى آدمى بر دشمن خود پيروز شد ممكن است (غرور ناشى از پيروزى و هوسهاى ناشى از نداشتن دلواپسى به گناه وادارش ساخته ) در اثر ارتكاب گناه آن اجر عظيمى را كه داشت از دست بدهد، چون بعضى از كارها هست كه اجر اعمال صالحه را حبط مى كند، يعنى خنثى مى سازد، به خلاف كشته شدن در راه خدا، كه بعد از آن حياتى جز حيات آخرت نيست، تا در آن حيات گناهى از او سر بزند، و ثواب شهادتش را خنثى سازد، پس كشته راه خدا اجر عظيم خود را حتما دريافت مى دارد، ولى غلبه و پيروزى بر دشمن هر چند كه غلبه اش در راه خدا بوده، ليكن امرش در استيفاى اجرش مراعى و پا در هوا است.
شما را چه شده كه در راه خدا و مردم مستضعف پيكار نمى كنيد؟!
و ما لكم لاتقاتلون فى سبيل اللّه و المستضعفين...
|
كلمه، (مستضعفين ) عطف شده بر موضع لفظ (اللّه )، و به آيه اين معنا را مى دهد: كه چرا در راه خدا نمى رزميد و چرا در راه نجات مستضعفين نمى جنگيد، و اين آيه شريفه نيز تحريكى ديگر است بر قتال، كه با تعبير استفهام انجام شده، استفهامى كه به ياد شنونده مى آورد كه قتالشان قتال در راه خدا است، و فراموش نكنند، كه در چنين قتالى هدف زندگى سعيدشان تاءمين مى شود، چون در زندگى سعيده هيچ آرزو و هدفى جز رضوان خدا، و هيچ سعادتى پرمحتواتر از قرب به خدا نيست، و به ياد داشته باشند كه قتالشان قتال در راه مردم و زنان و كودكانى است كه به دست غداران روزگار به استضعاف كشيده شده اند.
و بنابراين در اين آيه شريفه تحريك و تهييجى است براى تمامى مومنين، چه آنهايى كه ايمانشان خالص است و چه آنهايى كه ايمانشان ضعيف و ناخالص است، اما آنهايى كه ايمانشان خالص و دلهايشان پاك است، براى به حركت درآمدنشان به سوى قتال همان ياد خداى عزوجل كافى است، تا براى اقامه حق، و لبيك گفتن به نداى پروردگارشان، و اجابت دعوت داعى او، به پا خيزند، و اما آنهايى كه ايمانشان ناخالص است، اگر ياد خدا تكانشان داد كه هيچ، و اگر ياد خدا كافى نبود اين معنا تكانشان مى دهد كه اولا اين قتالشان قتال در راه خدا است، و ثانيا قتال در راه نجات مشتى مردم ناتوان است، كه به دست كفار استضعاف شده اند، و خلاصه كلام اين كه آيه شريفه به اين دسته از مردم مى فرمايد اگر ايمان به خدايتان ضعيف است، حداقل غيرت و تعصب داريد، و همين غيرت و تعصب اقتضا مى كند از جاى برخيزيد و شر دشمن را از سر يك مشت زن و بچه و مردان ضعيف كوتاه كنيد.
آرى اسلام هر چند كه هر سبب و نسبى را در برابر ايمان هيچ و پوچ دانسته، ليكن در عين حال همين هيچ و پوچ را در ظرف ايمان معتبر شمرده، بنابراين بر هر فرد مسلمان واجب است كه به خاطر برادران مسلمانش كه سبب ايمان بين وى و آنان برادرى برقرار ساخته، و نيز به خاطر برادران تنى و ساير خويشاوندانش از زن و مرد و ذرارى _ در صورتى كه مسلمان باشند _ فداكارى كند، و غيرت به خرج دهد، كه اگر چين كند مستضعفين از خويشاوندان خود را نجات دهد، همين عمل نيز بالاخره سبيل اللّه خواهد شد، نه اين كه در مقابل سبيل اللّه عنوانى سعيد بن جبير آورده.
و در آيه اين مستضعفين بعضى از مؤمنين و پاره اى از آنها فرض شده اند، چون همان طور كه قبلا خاطرنشان ساختيم كسانى هستند كه اللّه و ربوبيت او را قبول دارند، و مى گويند: (ربّنا اخرجنا من هذه القريه...)، و علاوه بر اين كه مؤمنند مظلوم و بيچاره و معذبند و داد مظلومى سر مى دهند استغاثه و التماس مى كنند، (پروردگارا ما را از اين شهرى كه اهلش ستمكارند نجات بده...)، در اين جا با اين كه ممكن بود بفرمايد: (الظالم اهلها على انفسهم) (كه اهلش ستمكار بر نفس خويشند)، مساله ستم را مطلق آورد، تا اشاره اى باشد به اين كه تنها به نفس خود ظلم نمى كردند، بلكه به اين طايفه مستضعف نيز انواع ظلم و شكنجه را روا مى داشتند، و واقعيت هم همين طور بود.
و نيز در تعبير از استغاثه طايفه مستضعف، با اين كه مى توانست بفرمايد: فرياد مى زدند، كه هان اى مردم بامروت، و يا اى قوم، و يا اى بستگان، و يا اى كسانى كه خود را مرد مى دانيد، آخر به فرياد ما برسيد، چنين نفرمود بلكه زيباترين لفظ و بهترين عبارت را آورد، و آن اين است كه از آنان حكايت كرد كه به جاى مردم پروردگار خود را خواندند، و به درگاه مولاى حقيقيشان پناه بردند، و عرضه داشتند: پروردگارا ما را از اين قريه كه اهلش ستمكارند بيرون كن آنگاه به طور اشاره عرض كردند، خدايا به دست رسولت و مؤمنين به وى كه در راه تو جهاد مى كنند ما را نجات بده : (و اجعل لنا من لدنك وليا و اجعل لنا من لدنك نصيرا)، و از اين مناجاتشان فهميده مى شود، از خدا تمناى ولى و ياورى كرده اند، اما راضى نشدند خود آن ولى را صدا بزنند، بلكه از پروردگارشان خواسته اند ولى و نصيرى به ياريشان بفرستد.
گفتارى كوتاه پيرامون غيرت و تعصب
در آيه اى كه گذشت همان طور كه اشاره كرديم همه مؤمنين يعنى آنهايى كه واقعا مؤمنند و آنهايى كه ايمانى مستعار دارند را تحريك مى كرد براى قتال با دشمنان، و غيرت و تعصب آنان را به هيجان مى آورد، و اين كارى است كه هر مربى و رهبرى با مردم خود مى كند، و ليكن خواننده محترم اگر آيه شريفه را به دقت در نظر بگيرد و آنگاه رفتارى كه خود ما به عنوان يك موجود طبيعى و به حكم آن چه طبيعت اقتضا مى كند عمل مى كنيم مقايسه كند، آن وقت ادبى از قرآن مى بيند كه به راستى شگفت آور است.
توضيح اين كه جاى هيچ ترديدى نيست كه در ساختمان بدنى و روحى انسان چيزى به كار رفته، كه آدمى را در مواقعى كه احساس كند ديگران به منافع او تجاوز مى كنند، و رعايت احترام مقدسات (مثلا اطفال و ناموس ) او را نمى كنند، و يا در صددند آبروى او را بريزند، و خاندان او را هتك نمايند، و يا كارى ديگر از اين قبيل بكنند وادار به دفاع مى سازد، و اين لزوم دفاع از خود و از متعلقات خود حكمى است كه فطرت به گردن بشر انداخته، و به وى الهام كرده، چيزى كه هست بكار بردن اين نيرو، و يا بگو اطاعت از اين حكم فطرت دو جور انجام مى شود، يكى به نحو شايسته و آن اين است كه هم بكار بستنت به نحو شايسته و حق باشد و هم براى حفظ حق خود باشد، نه حفظ باطلت، و ديگرى بنحو ناشايست و مذموم و آن اين است كه هم بكار بستنت به نحو باطل باشد، و هم براى حفظ باطل شد، كه معلوم است در اين صورت چه فساد و شقاوتى در پى دارد، و چقدر نظام امور زندگى را به هم مى زند.
اسلام مساله غيرت و تعصب را باطل معرفى نكرده بلكه اصل آن را حفظ نموده، زيرا غيرت ريشه در فطرت انسان دارد، و اسلام هم دين فطرت است، ولى در جزئيات آن دخالت كرده است، و فرموده آن قدر از غيرت و تعصب كه مطابق با فطرت است، حق است، و شاخ و برگى كه اقوام به آن داده اند، باطل است، اين اولا، و در ثانى همين وديعه فطرى را يعنى غيرت و تعصب را از هر سويى به سوى خداى تعالى برگردانيده، و سپس موارد بسيارى كه دارد همه را در يك قالب ريخت، و آن قالب عبارت است از توحيد، مثلا يكى از موارد تعصب، تعصب درباره مردان است، كه زنان درباره آنان تعصب مى ورزند، يكى ديگر درباره زنان است، كه مردان نسبت به آنان غيرت و تعصب به خرج مى دهند، يكى ديگر درباره اطفال و كودكان، و به طور كلى فرزندان است، كه پدران و مادران درباره آنان تعصب مى ورزند، همه اينها را رنگ توحيد داد، به اين معنا كه هر جا تعصب ورزيدن، خداپسند باشد، بايد تعصب ورزيد، هر جا نباشد نبايد اعمال كرد، پس اسلام اصل تعصب و غيرت را كه حكمى است فطرى تاءييد مى كند، ولى در عين حال آن را از شوائب هوا و هوس ها، و اهداف فاسد و شيطانى پاك، و در همه موارد صاف مى كند، و همه را به صورت يك شريعت انسانى در مى آورد، تا انسان ها هم راه فطرتشان را رفته باشند، و هم دچار ظلمت تناقض و يك بام و دو هوايى نگشته مواردش با يكديگر توافق و تسالم داشته باشند، پس آنچه اسلام بشر را به سوى آن مى خواند، و آن را مشروع مى داند، در بين موارد و اطرافش تناقض و تضادى نيست، بلكه همه در اين جهت مشتركند، كه از شؤ ون توحيد به شمار مى روند، و همه مواردش اين عنوان را دارند، كه پيروى حق و متابعت از آنند، در نتيجه همه احكام آن قوانينى كلى و دائمى و ثابت شده اند، (به طورى كه از هر مسلمان آگاه بپرسى تعصب ورزيدن نسبت به خويشاوندان كافر و دشمن دين چطور است ؟
جوابش منفى، و از هر كس بپرسى تعصب ورزيدن نسبت به مسلمانى بيگانه ولى پيرو حق چگونه است ؟ جوابش مثبت است، از هر مسلمانى بپرسى غيرت ورزيدن نسبت به رفتار داماد با دخترت، و نسبت به رفتار پسرت با همسرش چطور است، جواب مى دهد در هر دو مورد اگر غيرت ورزيدن مايه خشنودى خدا است صحيح است، و اگر پيروى هواى نفس است باطل است ).
الّذين آمنوا يقاتلون فى سبيل اللّه... الطاغوت
|
در اين آيه شريفه بين (الّذين آمنوا) و بين (الّذين كفروا) از نظر چگونه قتال كردن مقايسه شده است، كه مؤمنين چه جور قتال مى كنند، و كفار چگونه ؟ و به عبارتى ديگر از جهت نيت هر يك از دو طايفه در قتال كردنشان مقايسه شده است، تا با اين بيان شرافت و ف ضيلت مؤمنين بر كفار در طريقه زندگيشان معلوم شود، و روشن گردد كه طريقه مؤمنين، به خداى سبحان منتهى مى گردد، و تكيه مؤمنين بر جناب او است، ولى راه كفار به طاغوت منتهى مى شود، و در نتيجه اين روشنگرى، مؤمنين به سوى قتال با كفار تحريك مى شوند.
فقاتلوا اولياء الشيطان انّ كيد الشيطان كان ضعيفا
|
آنهايى كه راه كفر را پيش گرفته اند، بدان جهت كه در راه طاغوت قرار گرفته اند، از ولايت خداى تعالى خارج شده اند، و در نتيجه ديگر مولايى ندارند، ولى آنان همان ولى شرك و پرستش غير خداى تعالى است، و او شيطان است، پس ولى كفار شيطان است، و ايشان نيز اولياى اويند.
و اين كه در آخر آيه فرمود: كيد شيطان ضعيف است، دليلش اين است كه روش طاغوت كه همان كيد شيطان باشد، چيزى جز ضعف نيست، و به همين جهت است كه مؤمنين را به بيان ضعف روش كفار تشويق و بر قتال كفار تشجيع مى كند، و بر كسى پوشيده نيست كه ضعف كيد شيطان نسبت به راه خدا با قوت آن نسبت به افراد هواپرست منافاتى ندارد.
بحث روايتى
(ذيل آيه يا ايّها الّذين آمنوا خذوا حذركم...)
در مجمع البيان در ذيل آيه : (يا ايها الّذين آمنوا خذوا حذركم...) مى گويد: اگر در اين آيه اسلحه را حذر خوانده از اين جهت بوده كه اسلحه وسيله و آلت حذر است، آنگاه اضافه كرده كه اين معنا از امام ابو جعفر (عليه السلام ) روايت شده، و نيز گفته است :
از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: مراد از ثبات، سريه ها، و به اصطلاح امروز گردان و يا هنگ ها و مراد از جميع، لشگر است.
و در تفسير عياشى از سليمان بن خالد از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: خداى تعالى كسانى كه گفتند: خداى چه رحمى به ما كرد كه با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نبوديم، و آسيب نديديم را مؤمن خوانده و فرموده : (يا ايها الّذين آمنوا خذوا حذركم فانفروا ثبات او انفروا جميعا)، تا آنجا كه (اگر مصيبتى به شما برسد مى گويند خدا به ما انعام كرد، كه با شما نبوديم...).
و چنين به نظر مى رسد كه به راستى مؤمنند در حالى كه مؤمن نيستند كه هيچ، بلكه هيچ كرامتى هم ندارند (ولى چون جزء جمعيت مؤمنين و داخل آنانند) فرموده : (يا ايها الّذين آمنوا)، چون اگر فرضا اهل آسمان و زمين چنين سخنى بگويند، يعنى بگويند: (خدا چه انعامى به ما كرد كه با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نبوديم )، به همين خاطر مشرك مى شدند، پس افرادى كه قرآن كريم اين گفتار را از ايشان حكايت مى كند مشرك بودند (چون به قول معروف هم خدا را مى خواستند و هم خرما را)، وقتى مصيبتى به مسلمانان مى رسيد چنين مى گفتند، و وقتى مسلمانان به غنيمتى مى رسيدند، مى گفتند اى كاش ما نيز با آنان بوديم و به رستگارى عظيمى رستگار مى شديم، يعنى در راه خدا جنگ مى كرديم (و غنيمت مى برديم ).
مؤ لف قدس سره : اين معنا را طبرسى در مجمع و قمى در تفسير خود از آن جناب روايت كرده اند و منظور آن جناب از شرك، شرك معنوى است نه ظاهرى كه باعث كفر بشود، و ظاهر احكام اسلام را از صاحبش سلب كند، كه بيانش گذشت.
و در همان كتاب از حمران از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير آيه : (و المستضعفين من الرجال...) فرموده : ماييم آنها.
مؤ لف قدس سره : اين روايت را از سماعه از امام صادق (عليه السلام ) نيز نقل كرده، اما با اين عبارت كه فرمود: اما جمله : (مستضعفين...) فرموده : ماييم آنان، (تا آخر حديث ) و اين دو روايت در مقام تطبيق آيه شريفه بر ائمه (عليهم السلام )اند و امام در مقام شكوا، از ظلم ظالمان اين امت چنين فرموده، و خود را مستضعف خوانده، نه اين كه خواسته باشد آيه را تفسير كند.
و در الدرالمنثور است كه ابو داود در كتاب ناسخش، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم، بيهقى در كتاب سننش، از طريق عطا از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : آيه سوره نساء كه مى گويد: (خذوا حذركم فانفروا ثبات او انفروا جميعا) به وسيله آيه : (و ما كان المؤمنين لينفروا كافه...) نسخ شده.
مؤ لف قدس سره : اين دو آيه با هم منافاتى ندارند تا بگوئيم اولى به وسيله دومى نسخ شده، و اين روشن است، بلكه به فرضى هم كه منافاتى بود، تازه از باب عام و خاص است، كه تنافيش ابتدايى است و بعد از تخصيص تنافى به كلى از بين مى رود، يا از باب مطلق و مقيد است، نه از باب ناسخ و منسوخ، (و الحمدلله رب العالمين ) در تاريخ سوم فروردين ماه هزار و سيصد و شصت و دو شمسى پايان پذيرفت و انشاءاللّه در همين تاريخ جلد نهم را آغاز نموده، از خداى عزوجل مسئلت دارم توفيق به اتمام رساندن اين دوره تفسير يعنى جلد نهم و دهم و نوزدهم و بيستم را مرحمت بفرمايد، تا طبق سفارش و تاءكيد مرحوم مؤلف قدس سره همه چهل جلد به يك قلم ترجمه شده باشد، و نيز از خداى تبارك و تعالى درخواست مى كنم پاداش اين خدمت را در نامه عمل والد بزرگوارم حجة الاسلام و المسلمين مرحوم سيد هادى كروسى المولد و همدانى المسكن و مرحومه والده ام درج فرمايد (سيد محمد باقر موسوى همدانى ).
آيات 77 تا 80 نساء
(الحمداللّه والصلاة على رسول اللّه و على آله آل اللّه و اللعن على اعداء اللّه .)
77- الم تر الى الذين قيل لهم كفوا ايديكم و اقيموا الصلوة و اتوا الزكوة فلما كتب عليهم القتال اذا فريق منهم يخشون الناس كخشية اللّه او اشد خشية و قالوا ربنا لم كتبت علينا القتال لو لا اخرتنا الى اجل قريب قل متاع الدنيا قليل و الاخره خير لمن اتقى و لا تظلمون فتيلا
78- اينما تكونوا يدرككم الموت و لو كنتم فى بروج مشيدة و ان تصبهم حسنه يقولوا هذه من عند اللّه و ان تصبهم سيئة يقولوا هذه من عندك قل كل من عند اللّه فمال هولاء القوم لا يكادون يفقهون حديثا
79- ما اصابك من حسنة فمن اللّه و ما اصابك من سيئة فمن نفسك و ارسلنك للناس رسولا و كفى باللّه شهيدا
80- من يطع الرسول فقد اطاع اللّه و من تولى فما ارسلناك عليهم حفيظ
ترجمه آيات
مگر نديدى آن عده اى را كه در روزگارى كه قتال با كفار صادر نشده بود آرزوى صدورش را مى كشيدند و تو، به ايشان مى گفتى : زنهار مبادا دست به شمشير زنيد، بلكه همچنان نماز بخوانيد و زكات بدهيد تا استخوان بندى اسلام محكم گردد، ولى همين كه محكم شد و فرمان قتال صادر گرديد جمعى از آنان دچار وحشت شدند، همان قدر كه از خدا مى ترسيدند بلكه بيشتر از آن از مردم كفار ترسيدند و گفتند: پروردگارا چرا جنگ را بر ما واجب كردى ؟ و چه مى شد اين دو روزه زندگى ما را به حال خود مى گذاشتى ؟ بگو زندگى دنيا اندك و همان دو روزى است كه گفتيد و زندگى آخرت براى كسى كه تقوا پيشه كند بهتر است و شما حتى به مقدار تحك هسته خرما ستم نخواهيد شد (77)
هر جا كه باشيد مرگ شما را در مى يابد هر چند كه در بناهاى استوار و ريشه دار باشيد اگر به آنان خيرى برسد مى گويند: اين از جانب خدا است و اگر شرى به آنها برسد مى گويند: اين شر از تو است ، بگو همه از جانب خدا است ، اين گروه چه مرضى دارند كه به هيچ وجه بنا ندارند چيزى (و از آن جمله مطلبى به اين سادگى ) را بفهمند (78)
آنچه از خوبى ها به تو برسد از طرف خداوند است و آنچه از بدى ها برسد از خود تو است و ما تو را به عنوان رسولى به سوى مردم گسيل داشتيم و در شهادت بر حقانيت رسالت تو خدا كافى است (79)
كسى كه رسول را اطاعت كند، خدا را اطاعت كرده و كسى كه روى بگرداند بايد بداند كه ما تو را به نگهبانى آنان نفرستاده ايم (80)
بيان آيات
اين آيات متصل به آيات قبل مى باشند و همه يك سياق دارند و يك هدف را تعقيب مى كنند. و اين آيات مشتمل است بر استشهاد به وضع طائفه اى ديگر از مؤ منين كه ايمانشان ضعيف است ، و در آن اندرز و تذكرى هم هست به اينكه دنيا ناپايدار و نعمت هاى آخرت پايدار و دائمى است ، و نيز در اين آيات حقيقتى از حقائق قرآنى را در خصوص حسنات و سيئات بيان فرموده است .
ملامت افراد ضعيف از مسلمين كه به حكم قتال اعتراض نمودند، و پاســخ به آنها
الم تر الى الذين قيل لهم ... او اشد خشية
|
كلمه (كف الايدى - دست نگه داشتن ) كنايه است از خوددارى از جنگ ، چون قتلى كه در كارزار اتفاق مى افتد به وسيله دست انجام مى شود، و اين گفتار دلالت دارد بر اينكه مؤ منين در صدر اسلام و در آغاز امر از تعدى ها و ستم ها كه از كفار مى ديدند سخت در فشار بودند، و از اينكه اجازه نداشتند با دشمنان بجنگند، و همچنان از كفار تو سرى بخورند، و ظلم ببينند ناراحت بودند، لذا خدا اين آيه به آنان دستور مى دهد كه دست به شمشير نبرند، و همچنان به اقامه شعائر دين (نماز و زكات ) بپردازند تا استخوان بندى دين محكم شود، و نيروى مقابله با كفار را پيدا كنند، آن وقت است كه خداى تعالى به آنان اجازه جهاد خواهد داد و اگر صبر نكنند، به همين امروز كه روز ضعف دين است دست به شمشير ببرند، ساختمان دين متلاشى و اركانش منهدم و اجزاى آن متلاشى مى شود. بنابراين در اين آيات مسلمانان را ملامت مى كند از اينكه آن روزى كه اسلام ضعيف بود، دائم چون و چرا مى كردند، كه چرا به ما اجازه قتال داده نمى شود؟ ولى همين كه اسلام نيرو گرفت ، و مسلمانان ماءمور به قتال شدند، طائفه اى از آنان از كفار به همان مقدار كه از خدا مى ترسيدند و بلكه بيش از آن دچار وحشت شدند.
و قالوا ربّنا لم كتبت علينا القتال ...
|
ظاهر اين جمله اين است كه عطف باشد بر جمله (اذا فريق منهم ...)، مخصوصا اگر تغيير سياق از فعل مضارع (يخشون الناس ) به ماضى : (قالوا) را در نظر بگيريم ، اين عطف روشن تر به نظر مى رسد.
در نتيجه گوينده اى كه گفته بود: (ربنا لم كتبت علينا القنال )، همان كسى است و جزو همان كسانى است كه در روزگار ضعف اسلام ، لا ينقطع مى گفتند، كه (چرا اجازه قتال نداريم ؛ و تا كى زير بار ظلم كفار برويم ؟) و خداى تعالى هم در پاسـخشان دستور نازل كرد كه : (كفوا ايديكم ) البته اين احتمال را هم مى توان داد كه جمله : (ربنا لم كتبت علينا القتال لولا اخرتنا الى اجل قريب ) حكايت باشد از زبان حال مسلمانان كذائى ، همچنان كه احتمال دارد زبان قال آنان باشد، چون در قرآن كريم از اين قبيل عنايات هر نوعش استعمال شده است .
توجه بفرمائيد كه در حكايت گفتار مسلمانان كذائى كلمه (اجل ) را توصيف كرد به صفت (قريب )، و منظور از اين توصيف اين نبوده كه به ما بفهماند مسلمانان نامبرده از خدا اجلى اندك و عمرى كوتاه درخواست كرده و خواسته اند بگويند: (پروردگارا! چرا قتال و جنگ را بر ما واجب كردى و چرا اجازه ندادى در عمرى كوتاه زندگى كنيم ؟) بلكه منظور از اين توصيف اين است كه بفهمانند با اينكه : (عمر آدمى در دنيا كوتاه و بى مقدار و اندك است ، چرا خداى تعالى مضايقه كرد كه از اين عمر كوتاه بهره مند شويم و چرا با دستور قتال اين عمر كوتاه را از ما سلب كرد؟)، و اين كلام كه از مسلمانان كذائى صادر شده است منشاء آن علاقه اى بوده كه آنان به زندگى در دنيا داشته اند در حالى كه اين زندگى در تعليم قرآنى متاعى است قليل كه چند صباحى مورد بهره ورى قرار مى گيرد و سپس سريع از بين رفته ، اثرى از آن باقى نمى ماند، و به دنبال آن زندگى آخرت است كه حياتى است باقى و حقيقى ، معلوم است كه چنين حياتى از حيات دنيا بهتر است ، و به همين جهت در پاسـخ مسلمانان كذائى همين معنا را خاطرنشان ساخته فرمود: (قل متاع الدنيا قليل ).
در اين جمله به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) دستور مى دهد كه به افراد ضعيف جوابى بدهد كه اشتباه آنان را روشن سازد. و خطا بودن اين نظرشان را (كه زندگى اندك دنيا را بر كرامت جهاد و شرافت كشته شدن در راه آخرت ترجيح داده اند) توضيح دهد.
و حاصل اين پاسـخ اين است كه اين مسلمانان جا دارد كه در ايمانشان رعايت تقوا (يعنى حفظ خويشتن ) را بكنند و اگر با تقوا باشند، چون بين زندگى اندك و پشيز دنيا، و زندگى آخرت مقايسه كنند زندگى آخرت را بهتر از زندگى دنيا مى يابند، پس جا دارد آخرت را (كه بهتر است ) بر دنيا ترجيح دهند، چون فرض اين جا است كه مؤ من هستند و در راه تقوا قرار گرفته اند، و مانند كفار نيستند كه در مقام تاءمين سعادت خود و حفظ خويش از خطرها نباشند و معلوم است كه افراد مؤ منى كه در راه تقوا قرار دارند راهى به جز ترس از خدا ندارند، اينان ديگر نمى توانند و معقول نيست كه از ظلم خدا بترسند و به خاطر همين ترس ، دنياى خود را محكم بچسبند چون ايمان دارند كه خدا ظالم نيست ، بلكه بايد از كفر و بى تقوائى خود بترسند.
با اين بيان روشن مى شود كه جمله : (لمن اتقى ) از باب به كار بردن صفت در جاى موصوف است ، تا در عين بيان حكم ، بر سبب حكم هم دلالت كند، و ادعا كند كه مورد حكم از مصاديق و موارد آن سبب است ، و تقدير آيه : و ( خدا داناتر است ) چنين است : آخرت براى شما بهتر است ، براى اينكه شما به خاطر ايمانتان بايد با تقوا باشيد و تقوا، سبب رستگارى و رسيدن به خير و آخرت است ، پس اينكه فرمود: (لمن اتقى )، جنبه كنايه اى را دارد كه در آن نوعى تعريض باشد.
اين ما تكونوا يدرككم الموت و لو كنتم فى بروج مشيدة
|
كلمه (بروج ) جمع كلمه (برج - به ضمه باء) مى باشد و (برج ) به معناى آن بنائى است كه در چهار كنج قلعه ها بنا مى كنند و بنيان آن را محكم مى كنند تا بتوانند در آن برجها دشمن را دفع كنند و اصل معناى اين كلمه ظهور است و ( تبرج به زينت ) يعنى (اظهار زينت ) و همچنين ( بروج مشيدة ): (برجهاى سخت بنيان ) (مشيدة ) از (تشييد) بمعنى رفع و بلندى است كه اصل آن از (شيد) كه بمعنى (گچ ) مى باشد چون به وسيله گچ بناها مرتفع و زينت داده مى شوند و به اين جهت تبرج و بروج خوانده اند كه تبرج اظهار زينت است و برج از راه دور ظاهر و هويدا است ،پس (بروج مشيدة ) معنايش بناهاى محكم و بلندى است كه گفتيم در چهار كنج قلعه ها مى سازند تا افراد از شر دشمنان در آن پناهنده شوند.
مرگ سرنوشتى محتوم است و با فرار از ميدان جنگ و جهاد نمى توان از چنگ آن رهايىيافت
و اين گفتار اساسش تمثيل است ، ساده تر بگويم مى خواهد مثالى بياورد براى امورى كه به وسيله آنها آدمى خود را از ناملايمات و خطرها حفظ مى كند و حاصل معنا اين است كه مرگ سرنوشتى است كه درك آن از احدى فوت نمى شود، هر چند كه شما به منظور فرار از آن به محكم ترين پناهگاهها، پناهنده شويد، بنابراين ديگر جاى آن نيست كه توهم كنيد اگر در جنگ و كارزار حاضر نشويد و يا به عبارت ديگر اگر خداى تعالى جنگ را بر شما واجب نكرده بود شما از خطر مرگ رها مى شديد، و خلاصه مرگ به سراغتان نمى آيد، چون مرگ شما به هر حال خواهد آمد.
آنچه بنى اسرائيل انجام داد شما مسلمانان هم خواهيد كرد
و ان تصبهم حسنه يقولوا هذه من عند اللّه ...
|
اين دو جمله بيانگر دو لغزش ديگر از لغزشهاى مسلمانان كذائى است ، كه خداى تعالى از طرف آنان حكايت مى كند به رسول گراميش (صلى اللّه عليه و آله ) و دستور مى دهد كه به آنها پاسـخ بدهد با بيانى كه حقيقت را (در خير و شرهائى كه به انسان مى رسد) براى آنان روشن سازد. اتصالى كه در سياق اين آيات هست اقتضا مى كند كه مسلمانان كذائى گوينده اين سخن باشند، حال يا به زبان حالشان و يا با زبان ظاهرشان و اين اقوال و اعتراض ها از فردى مسلمان ، نوظهور نيست ، براى اينكه موسى (عليه السلام ) هم با اعتراض هائى نظير آن از ناحيه بنى اسرائيل روبرو شده بود و قرآن كريم آن را چنين حكايت مى كند: (فاذا جاءتهم الحسنة قالوا لنا هذه و ان تصبهم سيئه يطيروا بموسى و من معه الا انما طائرهم عند اللّه و لكن اكثرهم لا يعلمون )، و اين منطق غلط، از ساير امت ها در مورد پيامبرانشان نيز روايت شده ، پس امت اسلام هم در پيمودن اين روش نادرست و رفتار غلط با پيامبرشان از ساير امت ها كوتاه نيامدند و قرآن كريم هم درباره تشابه همه امت ها فرموده : (تشابهت قلوبهم ).
و امت اسلام شبيه ترين امت ها به بنى اسرائيل است ، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نيز فرموده است : (بنى اسرائيل داخل سوراخ هيچ سوسمارى نشدند مگر آن كه شما نيز داخل آن خواهيد شد).
و حاصل كلام اينكه هر عملى و رفتارى كه آنها كردند شما نيز خواهيد كرد، در سابق رواياتى در اين معنا از طريق شيعه و سنى نقل كرديم .
بيشتر مفسرين در تفسير اين آيات دست به تمحل و چاره جوئى زده اند تا آن را مربوط به مؤ منين ندانسته ، بلكه بگويند: مربوط است به خصوص يهود و يا منافقين و يا هر دو طائفه ، ليكن خواننده عزيز توجه دارد كه سياق آيه اين چاره جوئى آقايان را دفع مى كند.
و به هر حال آيه شريفه به سياقى كه دارد شهادت مى دهد بر اين كه مراد از حسنه و سيئه چيرهائى است كه مى توان آن را به خداى تعالى نسبت داد و مسلمانان مورد بحث نيز خودشان يكى از آن دو يعنى (حسنه ) را به خداى تعالى و ديگرى را كه (سيئه ) است ، به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نسبت داده اند، پس معلوم مى شود منظور از حسنه و سيئه اعمال خوب و بد نيست ، بلكه حوادث و پيشامدهاى خوب و بدى است كه اين مسلمانان در اثر بعثت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و ترفيع پايه هاى دين و نشر دادن دعوت و آوازه آن به وسيله جهاد با آن روبرو شدند، به عبارتى روشن تر منظور از حسنه ، فتح و فيروزى و غنيمت است (در صورتى كه در جنگ ها بر دشمن غالب آيند) و كشته شدن و مجروح گشتن و گرفتار و اسير شدن است (در صورتى كه شكست بخورند) و اگر سيئه ها را به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نسبت مى دادند از باب تطّير (فال بد زدن ) بوده است و يا مى خواسته اند بگويند كه آن حضرت ضعف مديريت دارد و زمامدارى را آنطور كه بايد نمى داند.
به همين جهت خداى تعالى به آن جناب دستور داد چنين پاسـخشان دهد: (كل من عنداللّه )، (به ايشان بگو سرنوشت ها چه خوب و چه بد آن از ناحيه خداى تعالى است )، چون حوادثى است كه ناظم نظام عالم آن را رديف مى كند و ناظم نظام عالم ، تنها و تنها خدا است واحدى شريك او نيست ، براى اينكه همه اشياء و موجودات هم در هستى خود و هم در بقاى خود و هم در حوادثى كه برايشان پيش مى آيد، منقاد و تحت فرمان خداى تعالى هستند و بس و آنطور كه قرآن كريم تعليم مى دهد، زمام هستى و شؤ ون هستى و بقاى موجودات به دست غير او نيست .
سپس به عنوان تعجب از جمود فكرى و خمود فهم آنان كه نمى توانند اين حقيقت را درك كنند مى پرسد: (فما لهولاء القوم لايكادون يفقهون حديثا).
حسنات و خيرات از ناحيه خداى سبحان است و ناگواريها و سيئات از ناحيه خود انسانها است و در عين حال همه حسنات
ما اصابك من حسنه فمن اللّه و ما اصابك من سيئة فمن نفسك
|
بعد از آنكه فرمود اينان به هيچ وجه چيزى نمى فهمند، براى اينكه حقيقت امر را بيان كند خطاب را از آنان برگرداند، با اينكه در جمله : (قل كل من عند اللّه ) روى سخن به آنان بود، روى سخن را از آنان برگردانيده و متوجه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كرد تا بفهماند آنان لياقت آن را ندارند كه مورد خطاب قرار گيرند و آنگاه به بيان حقيقت حسنات و سيئاتى كه به آن جناب مى رسد از لحاظ مبداء و منشاء آنها پرداخته ، خاطر نشان ساخت كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فى نفسه و مستقلا خصوصيتى در اين حقيقت كه خود يكى از احكام وجودى و دائر بين همه و يا حداقل دائر در بين انسانها است ندارد و حسنات و سيئات در بين همه انسانها جريان دارد، چه مؤ من و چه كافر، چه صالح و چه طالح ، چه پيغمبر و چه غير آن .
پس حسنات كه عبارت شد از امورى كه انسان به حسب طبع خود آن را حسن و محبوب مى داند، از قبيل : عافيت و نعمت و امنيت و آسايش همه از ناحيه خداى سبحان است ، و سيئات كه عبارت شد از امورى كه انسان از آن تنفر دارد از قبيل : مرض و ذلت و فقر و مسكنت و فتنه و ناامنى ، همه و همه منشاش خود انسانها هستند نه خداى سبحان ، و بنابراين آيه شريفه (قريب المضمون ) به آيه زير است كه مى فرمايد: (ذلك بان اللّه لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتى يغيروا ما با نفسهم و ان اللّه سميع عليم ) و اين معنا كه حسنات مستند به خداى تعالى و سيئات مستند به خلق باشد، منافات ندارد كه از يك نظر كلى هر دو قسم مستند به خداى تعالى باشد كه ان شاء اللّه تعالى بيان اين عدم منافات خواهد آمد.
مى فرمايد: تو اى محمد از قبل ما هيچ سمتى ندارى ، جز اينكه رسول مائى و وظيفه تو رساندن پيام است و شاءن تو همان رسالت است و بس ، غير از آن هيچ كارى ندارى و هيچ اختيارى در امر خلق به دست تو نيست تا در خوش قدمى و بد قدمى اثرى داشته باشى و يا سيئات و ضررهائى به طرف مردم بكشانى و يا حسنات و منافعى از آنان دور سازى .
اين مضمون آيه در آن دو نكته است : يكى رد قول كسانى كه گرفتارى ها و ناملايمات خود را از بد قدمى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مى دانستند و دوم تعريضى است بر اينگونه افراد كه مى گفتند: (هذه من عندك ): (اين بدبختى ما از ناحيه تو است ) و سپس در تاييد اين رد و تعريض فرمود: (و كفى باللّه شهيدا).
من يطع الرسول فقد اطاع اللّه ...
|
اين جمله اسينافى است يعنى : جمله اى است از نو كه مطلب آيه سابق را كه مى فرمود: (و ارسلناك للناس رسولا) تاءكيد و تثبيت نموده ، در عين حال حكم آن آيه را تعليل مى كند، مى فرمايد: اينكه گفتيم ما تو را به عنوان رسول فرستاديم و تو جز اين سمت را ندارى ، علتش اين است كه هر كس تو را به آن جهت كه رسول مائى اطاعت كند، در حقيقت ما را اطاعت كرده و كسى كه از تو اعراض كند، از ما اعراض كرده و ما تو را حافظ و نگهبان بر آنان نفرستاده ايم .
از اين جا روشن مى شود كه جمله : (من يطع الرسول ...) از قبيل به كار بردن صفت در جاى موصوف است ، تا به اين وسيله به علت حكم اشاره شود، نظير اشاره اى كه گفتيم در جمله (والاخرة خير لمن اتّقى و لا تظلمون فتيلا) مى باشد. و بنابراين سياق كلام بر استقامت خود جارى است و هيچ التفاتى در آن به كار نرفته و نبايد پنداشت كه سياق در جمله : (ارسلناك ...) كه سياق خطاب است در جمله : (من يطع الرسول ...) به وسيله التفات مبدل بغيبت شده و باز با التفاتى ديگر در جمله : (فما ارسلناك ...) سياق مبدّل به خطاب شده است ، بلكه سياق به استقامت خود باقى است .
گفتارى درباره استناد حسنات و سيئات به خداى تعالى
به نظر مى رسد اولين بارى كه بشر به معناى حسن (زيبائى ) بر خورده از راه مشاهده جمال در ابناى نوع خود بوده : يعنى بعضى از افراد همنوع خود را ديده كه در مقايسه با افرادى ديگر، زيباتر است ، اندامى معتدل و اعضائى متناسب دارد و مخصوصا اگر اين اعتدال اندام و تناسب اعضا در صورت باشد (كه براى بيننده محسوس تر است )، بشر بعد از تشخيص زيبائى در همنوع خود به زيبائى هائى كه در ساير موجودات طبيعى است ، متوجه شده و برگشت زيبائى بالاخره به اين است كه وضع موجود موافق باشد با آن مقصدى كه طبعا در نوع آن هست .
مثلا زيبائى صورت يك انسان برگشتن به اين است كه هر يك از اعضاى صورت از چشم و ابرو و گوش ، لب ، دهان ، گونه ، چانه و غيره طورى خلق شده باشند و يا به رنگى و صفتى باشند كه هم تك تك آنها جا دارد آنطور باشد و هم هر يك نسبت به ديگرى جا دارد آنطور باشد؛ در چنين وصفى است كه نفس و دل بيننده چنين صورت مجذوب آن مى شود و صورتى كه چنين نباشد وصف جمال را ندارد و به جاى كلمه (جميل) كلمه (قبيح) (زشت ، بد تركيب ) بر آن صادق است تا ببينى از اين چند كلمه كدامش با اعتبار مورد نظر سازگارتر است .
بنابراين معنائى كه بر جميل و جمال كرديم ، زشتى و قبح و بد تركيبى و يا بطور كلّى بدى ، معنائى عدمى خواهد بود، همچنانكه حسن و جمال معنائى است وجودى (ساده تر بگويم ، زيبا به چيزى مى گويند: كه آنچه را بايد داشته باشد، واجد باشد و زشت آن چيزى است كه آنچه را كه جا داشت دارا باشد، نداشته باشد.
بشر بعد از اين مرحله از تشخيص ، مساءله زشتى و زيبائى را توسعه داده ، از چهار چوبه محسوسات خارج كرد و به افعال و معانى اعتبارى و عناوينى كه در ظرف اجتماع مورد نظر قرار مى گيرد سرايت داد، آنچه از اين امور با غرض اجتماع يعنى سعادت زندگى بشر و يا بهره مندى انسانها از زندگى سازگار است ، زيبا، خوب و پسنديده خواند و آنچه با اين غرض سازگار نباشد، زشت ، بد و ناپسند ناميد؛ عدل و احسان را به كسى كه مستحق احسان باشد و تعليم و تربيت و خيرخواهى و معانى ديگر از اين قبيل را حسنه و زيبا خواند و ظلم و دشمنى و امثال آن را سيئه و زشت ناميد: براى اينكه دسته اول با سعادت واقعى بشر و يا بهره مندى كامل او از زندگيش در ظرف اجتماع سازگار و دسته دوم ناسازگار بود.
دائمى و ثابت بودن دسته اى از نيكيها و بديها
و اين قسم از حسن و زيبائى و مقابل آن يعنى قبح و بدى ، تابع آن فعلى است كه متصف به يكى از اين دو صفت است ، تا ببينى فعل چه مقدار با غرض اجتماع سازگار و يا چه مقدار ناسازگار است : بعضى از افعال حسن و خوبيش دائمى و ثابت است ، چون هميشه با غرض اجتماع سازگار است ، مانند عدل ، و يا قبح و بديش دائمى و ثابت است چون ظلم .
بعضى ديگر از افعال ، حسن و قبحش دائمى نيست ، بلكه به حسب اختلاف احوال و اوقات و مكان ها و مجتمعات مختلف مى شود مانند: خنده و مزاح كه نزد دوستان همقطار خوب و نزد بزرگان بد است ، در مجالس سرور و جشن ها خوب و در مجالس ماتم و عزا و مساجد و معابد زشت است و زنا و ميخوارگى كه در مجتمع غربى خوب و در مجتمع اسلامى زشت است .
پس با اين بيان روشن شد كه نبايد به سخن آن كسى گوش داد كه مى گويد: حسن و قبح كلى و دائمى نيست و همواره در تغيير و دگرگونى است ، زيرا اين گوينده مفهوم را با مصداق خلط كرده ، در مقام استدلال براى گفته خود گفته است : عدل و ظلم (كه از روشن ترين مصاديق حسن و قبح است )، خوبى و بدى آنها دائمى نيست ، زيرا مى بينيم اجراى پاره اى از مقررات اجتماعى در يك امّت عدل شمرده مى شود و در امّتى ديگر ظلم به حساب مى آيد، مثلا شلاق زدن به مرد و زن زناكار در مجتمع اسلامى (عدل ) است و در بين غربى ها (ظلم ) مى باشد و مانند صدها مثال ديگر.
پس از اين جا مى فهميم هيچ عنوانى نيست كه در همه احوال و اوقات و مجتمعات عدل و عنوانى ديگر به همين كليّت ظلم باشد.
بيان نادرستى اين سخن اين است كه گفتيم : گوينده آن بين مفهوم و مصداق خلط كرده و نفهميده كه در مثالى كه آورده غربى ها نيز عدل را خوب و ظلم را بد مى دانند، چيزى كه هست تازيانه زدن به زناكار را مصداق ظلم مى دانند و كسى كه مثل اين گوينده ، فرق ميان (مفهوم ) و (مصداق )را تشخيص ندهد، ما نيز با او بحثى نداريم .
آرى انسان بر حسب تحول عواملى كه در اجتماعات دگرگون مى شود، اين معنا را مى پذيرد كه همه احكام اجتماعيش يك باره و يا به تدريج دگرگون شود ولى هرگز حاضر و راضى نيست كه وصف عدل از او سلب شود و از عدل برخوردار نگردد و داغ ظلم بر پيشانيش بخورد و يا ظلمى را از ظالمى ببيند كه قابل توجيه و اعتذار نباشد و در عين حال از آن خوشش آيد و اين بحث دامنه اى گسترده دارد كه اگر بخواهيم به همه جوانب آن بپردازيم از آنچه مهم تر است ، باز مى مانيم .
گفتيم : بشر مفهوم حسن و قبح را گسترش داد تا آنجا كه افعال و معانى اعتبارى و عناوين اجتماعى را هم شامل شد، حال مى گوئيم : بشر به اين مقدار اكتفا نكرد، بلكه دامنه آن را گسترده تر كرد تا شامل حوادث خارجى و پيشامدهايى كه در طول زندگيش بر حسب تاءثير عوامل مختلف پيش مى آيد بشود، حوادثى كه يا براى فرد پيش مى آيد و يا براى اجتماع ، يا موافق ميل و آرزوى انسان و سازگار با سعادت فردى و يا اجتماعى است ، نظير عافيت و سلامتى و فراخى رزق و امثال آن كه آن را (حسنات ) (خوبى ها) مى نامد و يا ناسازگار است ، مانند بلا و محنت و فقر و بيمارى و ذلّت و اسارت و امثال آن كه آن را (سيّئات ) مى خواند.
پس از آنچه كه گذشت روشن گرديد كه حسنه و سيّئه دو حالت و صفتند كه امور و افعال به آن جهت كه رابطه اى با كمال و سعادت نوع يا فرد دارد به آن صفت ، متصف مى شوند، ساده تر بگويم ، از آنچه گذشت روشن شد كه حسنه و سيئه دو صفت نسبى و اضافى است ، هر چند كه در بعضى از موارد مثل : عدل و ظلم ثابت و دائمى است و در بعضى ديگر نظير انفاق مال كه نسبت به مستحق حسن و نسبت به غير مستحق قبيح است .
و نيز روشن گرديد كه حسن همواره امرى است وجودى و قبح امرى است عدمى و عبارت است از نبودن و يا نداشتن موجود آن صفت و حالتى را كه ملايم طبع و موافق آرزويش است ، و گرنه خود موجود و يا فعل با قطع نظر از موافقت و مخالفت مذكور نه حسن است و نه قبح ، بلكه فقط (خودش ) مى باشد.
مثلا زلزله و سيل ويرانگر وقتى در سرزمين مردمى روى مى دهد، براى خود آن مردم زشت و بد و قبيح هستند ولى براى دشمنان آن مردم نعمت و حسن و خوب مى باشند و در نظر دين نيز هر بلاى عمومى كه بر سر دشمنان دين و مفسدين و فجّار و طاغيان بيايد سراء و نعمت و خوب است و همان بلا اگر بر سر امّت مسلمان و مؤ من و مردم صالح بيايد، ضراء و نقمت و بد است . و نيز خوردن طعام مثلا اگر از مال صاحب طعام باشد مباح است . و همين عمل به عينه اگر از مال غير و بدون رضايت او باشد حرام است ، چون آن صفتى كه بايد داشته باشد ندارد.
امتثال نهيى كه از ناحيه شارع از خوردن مال غير بدون رضايت او وارد شده و يا امتثال امرى كه از آن ناحيه وارد شده به اينكه مردم مسلمان بايد اكتفا و قناعت كنند به آن اموالى كه خداى تعالى حلال كرده است .
و نيز همخوابگى زن و مرد كه اثر آن ناشى از ازدواج باشد، حسنه و مباح است و اگر نباشد، سيئه و حرام و بد است ، براى اينكه آن صفتى كه بايد داشته باشد يعنى موافقت تكليف الهى را ندارد.
خيرات و حسنات عناوين وجودى و شرور و سيئات عناوين عدمى مى باشند
بنابراين حسنات هر چه باشند عناوينى وجودى هستند، فعل و امر حسن آن امر و فعلى است كه داراى عنوانى وجودى باشند و سيّئات عناوينى هستند عدمى و فعل و امر بد آن فعل و امرى است كه آن عنوان وجودى را نداشته باشد و امّا متن عمل و نفس آن در دو حال خوب و بد يكى است (اگر از نفس عمل عكس بردارند خوب و بد آن يكى خواهد بود).
از نظر قرآن كريم غير از خداى تعالى هر چيزى كه اسم (شى ء - چيز) بر آن اطلاق شود، مخلوق خداى تعالى است ، مى فرمايد: (اللّه خالق كل شى ء) و نيز مى فرمايد: (خلق كل شى ء فقدره تقديرا) و اين دو آيه خلقت را در تمامى چيزها اثبات مى كند.
از سوى ديگر در آيه شريفه : (الذى احسن كل شى ء خلقه )، حسن و نيكوئى را براى هر خلقت و هر چيز اثبات مى كند، البته منظور حسنى است كه لازمه خلقت است و از آن جدائى نمى پذيرد بلكه دائر مدار آن است و هر جا آن باشد، اين نيز هست و بر عكس .
بنابراين هر چيزى از عنوان حسن و خوبى ، آن مقدارى را دارد كه از خلقت وجود را دارد و اگر در معناى (حسن ) به آن معنائى كه گذشت (دقت نموده و باريك بين باشيم ، اين معنا بيشتر روشن مى گردد، چون حسن عبارت از موافقت و سازگارى شيئى حسن و خوب است با آن غرضى و هدفى كه از آن چيز منظور است . و ما مى بينيم كه اجزاى هستى و ابعاض اين نظام عام عالمى با يكديگر متوافق و سازگارند و حاشا كه رب العالمين چيزى را خلق كرده باشد كه اجزاى آن با هم ناسازگار باشد، اين جزء آن جزء را باطل كند و آن ، اين را خنثى سازد و در نتيجه و سرانجام غرضش از خلقت آن چيز حاصل نگردد و يا چيزى را خلق كند كه مزاحم خود او شود و او را در رسيدن به غرض از خلقت آن چيز عاجز سازد، و يا اراده اى كه از خلقت اين نظام عجيب و محير الفكر داشته ، باطل سازد، چگونه چنين احتمالى درباره خداى تعالى ممكن است ؟ با اينكه خودش در معرفى خود فرموده : (و هو القاهر فوق عباده )، و نيز فرموده : (و ما كان اللّه ليعجره من شى ء فى السموات و لا فى الارض انه كان عليما قديرا).
پس خداى تعالى مقهور چيزى نمى شود و چيزى او را در آنچه از خلقش و در بندگانش اراده كند عاجز نمى سازد.
بنابراين هر نعمتى در عالم وجود حسنه و خوب است ، چون منسوب به خداى تعالى است و ساخته او است ، همچنان كه هر سيئه ، هر بدى و بلائى نيز (هر چند كه از نظر نسبتى كه بين موجودات برقرار است منسوب به خداوند تبارك و تعالى است ) سيئه و بد است و اين آن حقيقتى است كه آيه مورد بحث آن را افاده نموده مى فرمايد: (و ان تصبهم حسنه يقولوا هذه من عند اللّه ، و ان تصبهم سيئه يقولوا هذه من عندك ، قل كل من عند اللّه ، فما لهولاء القوم لا يكادون يفقهون حديثا) و در جاى ديگر مى فرمايد: (فاذا جاءتهم الحسنه قالوا لنا هذه ، و ان تصبهم سيئه يطيروا بموسى و من معه الا انما طائرهم عند اللّه و لكن اكثرهم لا يعلمون ) و از اين قبيل آيات ديگر.
قرآن كريم سيّه و بلاهاى انسانها را به خودشان نسبت مى دهد
اين از جهت (حسنه ) و اما از جهت (سيئه ) قرآن كريم سيئه و بلاهاى انسانها را به خود انسانها نسبت مى دهد، در سوره مورد بحث مى فرمايد: ) ما اصابك من حسنه فمن اللّه ، و ما اصابك من سيئة فمن نفسك ) و در سوره شورى مى فرمايد: ( و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم ، ويعفوا عن كثير).
و نيز در سوره انفال مى فرمايد: (ذلك بان اللّه لم يك مغيرا نعمه انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم ).
و نيز در سوره رعد مى فرمايد: (ان اللّه لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم ) و آياتى ديگر از اين قبيل .
توضيح مطلب اين است كه آيات قبل (همانطور كه ملاحظه كرديد) اين بلاها و مصائب را مانند حسنات امورى دانست كه خلقتشان حسن و نيكو است . و هيچ زشتى و بدى در خلقت آنها نيست ، پس براى بد بودن آنها وجهى باقى نمى ماند، مگر اين توجيه كه با طبع موجودى ديگر سازگار نيست ، مثلا خلقت عقرب خوب و حسنه است و بدى آن فقط به خاطر اين است كه نيش آن با سلامتى و راحتى انسانها سازگار نيست ، پس بالاءخره برگشت ويرانگرى سيل و نيش عقرب و مصائبى ديگر مثل آن به اين است كه خداى تعالى كه تاكنون نعمت سلامتى را به فلان شخص داده بود، از امروز تا فلان روز اين عافيت را بوسيله گزيدن عقرب از او گرفته ، و يا نعمت خانه واثاثى كه به شخص سيل زده داده بود، بعد از آمدن سيل به او نداده است پس برگشت مصائب به امرى عدمى است و يا به عبارت ديگر به ندادن خدا است كه خود امرى عدمى است و آيه زير اين معنا را كاملا روشن ساخته ، مى فرمايد: (ما يفتح اللّه للنّاس من رحمة فلا ممسك لها و ما يمسك فلا مرسل له من بعده ، و هو العزيز الحكيم ).
اعطاء و انعام خداوند به مقدار ظرفيت و استحقاق هركس و هر چيز است
آنگاه بيان مى كند كه امساك جود و يا ساده تر بگويم ندادن خدا نعمتى را به چيزى يا به كسى ، يا زياد دادن ، يا كم دادن تابع و برابر مقدار ظرفيّتى است كه در آن چيز و يا آن شخص است و بيش از آن مقدارى كه داده شده ، ظرفيت نداشته است ، همچنان كه خودش در مثالى كه زده مى فرمايد: (انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها).
و نيز فرموده : (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم )، بنابراين خداى تعالى به هر كس و به هر چيز به آن مقدار كه ظرفيت واستحقاق دارد عطا مى فرمايد كه تعيين اين مقدار در حيطه علم خود او است ، همچنانكه فرموده : (الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير).
و معلوم است كه نعمت و نقمت و بلا و رخاى هر چيزى به نسبت خود آن چيز است ، كه اين را نيز در آيه زير بيان نموده مى فرمايد: (لكل وجهه هو موليها) و معلوم است كه هر موجودى به سوى وجهه اى روان است كه خاص خود او و غايتى مناسب به حال او است . اين جا است كه خواننده محترم مى تواند حدس بزند كه (سراء) و (ضراء)، (نعمت )، (نقمت )، (بلا) به اين انسان (كه از نظر قرآن كريم در ظرف اختيار زندگى مى كند) امورى است مربوط به اختيار خود انسان : براى اينكه انسان در صراطى واقع است كه آخر اين صراط در صورت درست رفتن ، سعادت و در صورت نادرست رفتن ، شقاوت است و دخالت اختيار آدمى در سلوك درست و نادرست قابل انكار نيست .
و قرآن كريم اين حدس شما را تصديق دارد و مى فرمايد: (ذلك بان اللّه لم يك مغيرا نعمه انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم ) و به حكم اين آيه شريفه نيت هاى پاك و اعمال صالح در روى آورى نعمتى كه به آدمى اختصاص مى يابد دخالت دارد و چون دخالت دارد وقتى كسى نيت و اعمال خود را تغيير دهد خداى تعالى نيز رفتار خود را تغيير مى دهد و رحمت خود را از آنان امساك مى كند، همچنانكه خودش فرمود: (و ما اصابكم من مصيبه فبما كسبت ايديكم و يعفوا عن كثير) كه به حكم اين آيه شريفه نيز اعمال انسانها در نزول آنچه بر سر آدمى نازل مى شود و آنچه از مصائب كه به وى روى مى آورد دخالت دارند، و نيز مى فرمايد: (ما اصابك من حسنة فمن اللّه و ما اصابك من سيئة فمن نفسك ).
و زنهار كه نپندارى كه خداى سبحان هنگامى كه اين آيه را به پيامبر گراميش (صلى اللّه عليه و آله ) وحى مى نمود، اين حقيقت روشن را فراموش كرده و يادش رفته بود كه قبلا با جمله (اللّه خالق كل شى ء) و آيه : (الذى احسن كل شى ء خلقه ) آن را روشن ساخته و فرموده بود: كه هر چيزى كه به دست ما خلق شده فى نفسه و قطع نظر از مزاحمتى كه ممكن است با چيز ديگر داشته باشد حسن است . زيرا خداى تعالى منزه است از فراموشى و خود او فرموده : (و ما كان ربك نسيا).
و نيز از قول موسى (عليه السلام ) حكايت كرده كه در برابر فرعون فرموده : (لا يضل ربى و لا ينسى )، بنابراين معناى اينكه در آيه مورد بحث فرمود: (ما اصابك من حسنة ...) اين است كه آنچه از حسنه و خير به تو مى رسد (كه البته هر چه به تو برسد حسنه است ) از ناحيه خداى تعالى است و آنچه از سيئه و شرور به تو برسد كه البته نسبت به حال تو سيئه و شر است چون با مقاصد و آمال و خواست تو سازگار نيست و گر نه آن نيز براى خودش حسنه است ، بايد بدانى كه نفس خودت به اختيار سوءش آن سيئه و آن شر را به سوى تو كشانيد، و با زبان حال آن را از خداى تعالى درخواست كرد، و خداى تعالى بزرگتر از آن است كه ابتداء شرى و يا ضررى متوجه تو بسازد.
آيه مورد بحث همانطور كه قبلا گفتيم هر چند خطاب را متوجه شخص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كرده ليكن معناى آن عمومى و شامل همه مردم است و به عبارت ديگر اين آيه مانند دو آيه ديگر يعنى آيه شريفه (ذلك بان اللّه لم يك مغيرا...) و آيه شريفه (و مااصابكم من مصيبة ...) در صدد بيان مطلبى عمومى است و در عين اينكه متكفل خطاب فردى است ، خطاب در آن خطابى اجتماعى نيز هست : براى اينكه مجتمع انسانى براى خود كينونتى انسانى و اراده اى اختيارى دارد غير آن كينونت و اختيارى كه فرد دارد.
پس مجتمع ، كينونت و وجودى دارد، كه گذشتگان و آيندگان از افراد در آن مستهلك هستند و به همين جهت نسل موجود از آن مؤ اخذه مى شود به سيئات گذشتگان و مردگان مؤ اخذه مى شوند به سيئات زندگان ، و افرادى كه اقدامى به گناه نكرده اند مؤ اخذه مى شوند به گناهان افرادى كه مرتكب گناه شده اند و...
با اينكه اين مؤاخذه به حسب حكمى كه تك تك افراد دارند هرگز صحيح نيست ، پس معلوم مى شود اجتماع هم براى خود كينونتى دارد و ما در سابق (يعنى در جلد دوم اين كتاب آنجا كه درباره احكام اعمال بحث مى كرديم ) مطالبى در اين باره ايراد كرديم .
وجه خطاب به شخص رسول الله صلى الله عليه و آله در: (ما اصابك ...)
آيه مورد بحث كه خطاب را متوجه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كرده از اين بابت بوده كه آن جناب در جنگ (احد) صدمه ها ديد: زخمى در صورت مباركش وارد آمد، دندانهاى شريفش شكست ، مسلمانانى كشته و زخمى شدند و خود آن جناب مستحق چنين مصائبى نبود، چون پيامبرى معصوم بود. مع ذلك در اين آيه مصائب را مستند به خود آن حضرت كرده و در آياتى ديگر مستند به مجتمع مسلمانان نموده و توجيهش اين است كه آنجا كه مصائب به مجتمع نسبت داده شده ، چون كه مجتمع فرمان خدا و رسول را مخالفت كردند و اين مخالفت باعث سيئه و مصيبت شد: مصيبت وسيئه اى كه دست مجتمع آن را به بار آورد، مجتمعى كه آن جناب هم در آن قرار داشت و آنجا كه به شخص شريف آن حضرت نسبت داده شده است .
لذا از اين رو است كه آن جناب مسؤ وليتى را قبول فرموده كه از همان آغاز كار معلوم بود كه اين مصائب و سيئات را در پى دارد و آن مسؤ وليّت نبوّت و دعوت بشر به سوى خداى تعالى است بر بصيرت ، پس اين مصائب در حقيقت نسبت به آن جناب جنبه محنت الهيه و نعمتى را دارد كه صاحبش را به درجاتى بالا مى برد.
و اين تنها امت اسلام نيست كه قرآن كريم مصائبش را مستند به خودش مى داند بلكه از نظر قرآن كريم هر مصيبتى و بلائى كه برهر قومى نازل شود، مستند به اعمال آن قوم است و ما ايمان داريم كه قرآن كريم جز به حق نظر نمى دهد و از نظر قرآن آنچه خيرات و حسنات به قومى برسد از ناحيه خداى سبحان است .
بله در اين ميان آيات ديگرى هست كه چه بسا پاره اى از حسنات را تا اندازه اى به اعمال انسانها نسبت دهد، از آن جمله آيات زير است ، توجه بفرمائيد:
(و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء)، (و جعلنا منهم ائمه يهدون بامرنا لما صبروا و كانوا باياتنا يوقنون )، (و ادخلناهم فى رحمتنا انهم من الصالحين ) و آيات قرآنى در اين معنا بسيار است .
به جز اينكه خداى سبحان در كلام مجيدش خاطرنشان مى سازد كه هيچ خلقى از خلائقش بر هيچ هدفى از اهدافش نمى رسد و به سوى هيچ خيرى از خيراتش راه نمى يابد مگر به تقديرى كه خداى تعالى برايش مقدر كرده ، و مگر از راهى كه او پيش پايش بگذارد، در اين باره مى خوانيم : (الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى )، (و لو لا فضل اللّه عليكم و رحمته ما زكى منكم من احد ابدا)، با در نظر گرفتن اين دو آيه و آيات قبل معناى ديگرى براى مساءله مورد بحث (يعنى اين كه چگونه حسنات مستند به خداى تعالى است ؟) به دست مى آيد و آن اين است كه انسان داراى هيچ حسنه اى نمى شود مگر آنكه خداى تعالى به او تمليك كند و او را به آن حسنه برساند، بنابراين حسنات هر چه هست از خداى تعالى است و سيئات از انسانها است و با در نظر گرفتن اين حقيقت معناى آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (ما اصابك من حسنه فمن اللّه و ما اصابك من سيئة فمن نفسك ...) روشن مى گردد.
پس حسنات از يك نظر از آن خدا است ، براى اين كه خالق آنها خدا است و حسنات هر چه باشند مخلوق او هستند، و از سوى ديگر گفتيم : كه خلقت با حسن ، لازم و لا ينفك يكديگر بوده و از نظر ديگر باز از آن خدا است ، چون حسنات خيراتند و خيرات به دست خدا است و غير خداى تعالى كسى مالك آن نيست مگر آنكه او به وى تمليك كرده باشد.
و هيچ نوع از انواع سيّئات به ساحت قدس او مستند نيست ، براى اين كه به آن جهت كه سيئه است خلق نشده و كار خداى تعالى خلقت و آفريدن است و سيئه به بيانى كه گذشت ، خلقت بردار نيست ، چون امرى عدمى است ، مثلا اگر انسانى دچار سيّئه اى باشد در حقيقت فاقد رحمتى از طرف خداى تعالى است و اين فقدان هم مستند به اعمال گذشته او است ، او كارى كرده كه نتيجه اش اين شده كه خداى تعالى رحمت خود را نسبت به او امساك نموده است . و امّا (سيئة ) و (حسنه ) به معناى معصيّت و اطاعت در سابق يعنى در تفسير آيه شريفه (ان اللّه لا يستحيى ان يضرب مثلا...) در جلد اول اين كتاب گفتيم كه استناد هر دو به خداى تعالى به چه معنا است .
و تو خواننده محترم اگر در تفسير آيه مورد بحث به كتب تفاسير مراجعه كنى به اقوالى مختلف و آرا و هوا و هوسهاى گوناگونى برخورد مى كنى و نيز انواع و اقسام اشكالاتى را خواهى ديد كه مبهوت مى گردى و من اميد آن دارم به همين مقدار كه ما در اينجا در اختيارت گذاشتيم براى تو و براى هر كسى كه بخواهد در كلام خداى تعالى تدبّر كند، كافى باشد.
چيزى كه هست اين تذكّر را نبايد از ياد برد كه جهات بحث بايد از يكديگر تفكيك شود و نيز بايد با عرف و اصلاحى كه قرآن كريم براى خود در معناى حسنه و سيئه و نعمت و نقمت دارد آشنا بود و نيز بايد بين شخصيّت فردى و شخصيّت مجتمع فرق گذاشت و بين آن دو خلط نكرد تا نتيجه بحث به دست آيد.
بحث روايتى (درباره شان نزول آيه مربوط به استنكاف ازقتال ، بلايا و محنت ها، نسبت به مؤمن و...)
در تفسير در المنثور در ذيل آيه : (الم تر الى الذين قيل لهم كفوا...) آمده كه نسائى ، ابن جرير، ابن ابى حاتم ، حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ) و بيهقى (در كتاب سنن خود) از طريق عكرمه و از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : عبد الرحمان بن عوف به اتفاق چند نفر از رفقايش نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمدند و عرضه داشتند: يا نبى اللّه ! ما در ايامى كه مشرك بوديم ، براى خود عزتى و آبروئى داشتيم و همينكه ايمان آورديم ، ذليل شديم ، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: من ماءمور به عفو شده ام و لذا شما اجازه نداريد با كفار جنگ كنيد، ولى همينكه از مكه به مدينه كوچ كردند و خداى تعالى آنها را ماءمور به هجرت نمود، در آنجا دستور داد كه با كفار قتال كنند ولى همين افرادى كه آن روز اعتراض داشتند كه چرااجازه قتال ندارند؟ از اطاعت خدا و رفتن به جنگ سر باز زدند، و خداى تعالى درباره آنان اين آيه را نازل فرمود: (الم تر الى الذين قيل لهم كفوا ايديكم ...).
و در همان كتاب است كه عبد بن حميد و ابن جرير و ابن منذر از قتاده روايت كرده اند كه در تفسير آيه فوق گفته است :
جمعى از اصحاب رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در روزگارى كه در مكه زندگى مى كردند و هنوز رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هجرت نفرموده بود، عجله مى كردند در جنگيدن و به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) عرضه مى داشتند: به ما اجازه بده حداقل بيل هاى خود را برگيريم و با مشركين بجنگيم كه سركوب كردن آنان آنقدر براى ما آسان است كه حاجت به شمشير نداريم .
سپس قتاده اضافه كرده كه براى ما چنين ذكر كرده اند كه عبدالرحمان بن عوف هم از آن افراد بوده و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) ازاين كار آنها را نهى مى فرمود و اظهار مى داشت : من ماءمور به اين كار نيستم ، همينكه هجرت كردند و ماءمور به قتال شدند، همين افراد از جنگيدن خوددارى ورزيدند و در باره اين دستور كارى كردند كه اينك از نظر شما مى گذرد، خداى تعالى درباره آنان مى فرمايد: (قل متاع الدنيا قليل و الاخره خير لمن اتقى و لا تظلمون فتيلا).
و در تفسير عياشى از صفوان بن يحيى از ابى الحسن (عليه السلام ) روايت آمده كه فرمود: خداى تعالى فرموده است : اى پسر آدم به مشيت من بود كه تو صاحب مشيت شدى ، مى خواهى و مى گوئى و به قوّت من بود كه نيرومند شدى ، و توانستى واجبات مرا انجام دهى ، به نعمت من بود كه نيرومند بر نافرمانى من شدى ، آنچه از حسنه به تو برسد از ناحيه خدا است و آنچه از سيئه به تو اصابت كند از ناحيه خودت است ، چون من سزاوارتر به حسنات تو از خود تو هستم و تو سزاوارتر از من به سيئات خود هستى ، چون من از آنچه مى كنم باز خواست نمى شوم و خلائق از آنچه مى كنند بازخواست مى شوند.
مؤ لّف : در جلد اول اين كتاب در تفسير آيه : (ان اللّه لا يستحيى ان يضرب مثلا) اين روايت را به عبارتى ديگر نقل كرديم و پيرامون معناى آن بحث كرديم .
و در كافى به سند خود از عبد الرحمان بن حجاج روايت شده كه گفت : نزد امام صادق (عليه السلام ) سخن از بلاهاى عموم مردم و بلاى مخصوص مؤ من رفت ، فرمود: از رسول خدا (صلى اللّه عليه و) پرسيدند: بلاى چه كسى در دنيا شديدتر است ؟ فرمود: اول انبيا و سپس آنكه شبيه تر از سايرين به انبيا است و بعد از آن ، هر كس به هر مقدار كه به انبيا شباهت داشته باشد، به آن مقدار بلا خواهد داشت و بعد از طبقه انبيا و اولياء هر مؤ منى به مقدار ايمانش و حسن اعمالش به بلا مبتلا مى شود.
بنابراين هر كس ايمانش صحيح و عملش نيكو باشد، بلاى او شديدتر است و هر كس ايمانش سخيف و عملش ضعيف باشد بلاى او كمتر است .
مؤلّف : و يكى از روايات معروف در اين باب كلام رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است كه فرموده : (الدنيا سجن المؤ من و جنه الكافر)، (دنيا زندان مومن و بهشت كافر است ). و نيز در كافى به چند طريق از امام باقر و امام صادق (عليهماالسلام ) روايت شده كه فرموده اند: خداى عزّوجلّ وقتى كه بنده اى را دوست بدارد، به وسيله بلاهاگوشت بدنش را آب مى كند. و نيز در همان كتاب از امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كه فرمود: مؤمن در حقيقت به منزله كفّه ميزان است : هر قدر كفّه ايمانش زياد و سنگين شود، به همان نسبت بلاى او زياد و سنگين مى شود.
و باز در همان كتاب از امام باقر (عليه السلام ) روايت آمده كه فرمود: خداى عزّوجلّ همواره مراقب مؤ من است ، همانطور كه يك انسان در سفر همواره به ياد خانواده خويش است ، و خداى عزّوجلّبلا را به سوى مؤ من هديه مى فرستد، همانطور كه انسان مسافر براى خانواده اش هديه مى آورد، خداى تعالى بنده مؤ منش را از لذائذ پرهيز مى دهد و پرستارى مى كند، آن چنانكه يك طبيب ، بيمار خود را از لذائذى پرهيز مى دهد و پرستارى مى كند.
و نيز در همان كتاب از امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: خداى تعالى از ميان بندگانش به آن بنده اى كه وى در مال و در بدن او بهره اى ندارد، حاجتى ندارد.
و در كتاب (علل ) از علّى بن الحسين از پدرش حسين بن على (عليهماالسلام ) روايت آمده كه فرمودند: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: اگر مؤ من بر قله كوهى باشد، خداى تعالى كسى را بر آزار او مى گمارد، تا در برابر آن آزار پاداشش دهد.
و در كتاب (تمحيص ) از امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كه فرمود: غم و اندوه مؤ من تمام شدنى نيست ، مگر وقتى كه همه گناهان او را از بين ببرد، و از همان جناب روايت ديگرى آمده كه فرمود: بر مؤ من هيچ چهل شبى نمى گذرد مگر آنكه پيشامدى او را اندوهگين مى سازد تا به ياد پروردگارش بيفتد.
و در نهج البلاغه آمده كه اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمود: اگر كوهى مرا دوست بدارد فرو مى ريزد و نيز فرمود: كسى كه ما اهل بيت را دوست بدارد، بايد براى بلاها جامه گشادى تهيه كند.
مؤّلف : ابن ابى الحديد در شرح اين كلام امام (عليه السلام ) گفته است : از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روايت صحيح آمده كه آن جناب به على (عليه السلام ) فرمود: هيچ كسى تو را دوست نمى دارد مگر آنكه داراى ايمان باشد و هيچ كس تو را دشمن نمى دارد مگر آنكه داراى نفاق است .
و نيز از آن جناب روايت شده كه فرمود: آمدن بلا به سوى مؤ من ، از جريان آب از بلندى به پستى ، سريع تر است و اين دو مقدمه نتيجه اى قطعى و صادق دست مى دهند و آن اين است كه اگر كوهى على بن ابى طالب (عليه السلام ) را دوست بدارد، متلاشى مى شود، اين بود گفتار ابن ابى الحديد.
خواننده عزيز بداند كه اخبار در اين معانى بسيار زياد است ، و همه آنها بيان قبلى ما را تاييد مى كند.
و در (درالمنثور) است كه ابن منذر و خطيب از ابن عمر روايت كرده اند كه گفت : (روزى ) با چند نفر از اصحاب نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بوديم ، فرمود: اى آقايان ! آيا مى دانيد كه من فرستاده خدا به سوى شما هستم ؟ همه گفتند: بله ، فرمود: آيا مى دانيد كه خداى تعالى در كتابش نازل كرده كه هر كس مرا اطاعت كند، خداى را اطاعت كرده ؟ گفتند: بله ، شهادت مى دهيم كه هر كس تو را اطاعت كند، خداى را اطاعت كرده و اينكه طاعت او طاعت تو است ، فرمود: براى اينكه يكى از مصاديق طاعت خدا، طاعت اين فرمان و اين گفتار من و نشانى اطاعت كردنتان از من اين است كه امامان خود را اطاعت كنيد، حتى اگر نشسته نماز خواندند، شما نيز همگى نشسته نماز بخوانيد.
مؤّلف : اينكه فرمود: (حتى اگر نشسته نماز بخوانند...) كنايه از اطاعت بدون چون و چرا و كمال پيروى از آنان است .
آيات 81 تا 84 نساء
81- و يقولون طاعه فاذا برزوا من عندك بيّت طائفه منهم غير الذى تقول و اللّه يكتب ما يبيتون فاعرض عنهم و توكل على اللّه و كفى باللّه وكيلا
82- افلا يتدبرون القرءان و لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلفا كثيرا
83- و اذا جاءهم امر من الامن او الخوف اذاعوا به و لو ردوه الى الرسول و الى اولى الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم و لو لا فضل اللّه عليكم و رحمتة لاتبعتم الشيطن الا قليلا
84- فقتل فى سبيل اللّه لا تكلف الا نفسك و حرض المؤ منين عسى اللّه ان يكف باس الذين كفروا و اللّه اشد باسا و اشد تنكيلا
ترجمه آيات
مى گويند: وظيفه ما اطاعت است و بايد دعوت به جهاد تو را بپذيريم و ليكن همينكه از نزد تو بيرون مى شوند، شبانه تدبيرى مى انديشند غير از آنچه كه در پاسـخ تو گفته بودند، خدا آنچه را در پنهانى طرح ريزى مى كنند ثبت مى كند، از آنان روى بگردان و برخدا توكّل كن كه تكيه گاه بودن خدا (براى تو) كافى است (81)
چرا در يكايك آيه هاى اين قرآن دقت نمى كنند با اينكه اگر از ناحيه غير خدا بود، اختلاف فراوان در آن مى يافتند (82)
و چون از ناحيه كفار خبرى از امن و يا خوف به اين سست ايمانها برسد آن را منتشر سازند، در حالى كه اگر قبل از انتشار، آن را به اطلاع رسول و كارداران خويش رسانده ، درستى و نادرستى آن را از آنان بخواهند، ايشان كه قدرت استباط دارند، حقيقت مطلب را فهميده ، به ايشان مى گويند و اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود جز مواردى انگشت شمار هر لحظه شيطان را پيروى مى كرديد (83)
پس به تثاقل (بد دلى ) اين سست ايمانان اعتنا مكن و در راه خدا كارزار كن كه جز به تكليف خودت مكلف نيستى و مؤ منين را بر قتال با كفّار تشويق كن ، شايد خدا از صلابت و سرسختى آنان جلوگيرى كند كه صلابت خدا شديدتر و عذابش سخت تر است (84)
بيان آيات
اين آيات بى ارتباط به ما قبلش نيست ، كانه تتمه گفتارى است كه در آيات قبل در ملامت مسلمانان ضعيف الايمان داشت و فائده اين تتمه اندرز آنان است ، اندرز به نصايحى كه بصيرتشان مى دهد، البته اگر بخواهند تدبر نموده و داراى بصيرت بشوند.
كلمه (طاعة) در اين جمله به صداى وسط خوانده مى شود تا بطورى كه گفته اند: خبر باشد براى مبتدائى كه حذف شده و تقدير كلام : (يقولون امرنا طاعه)، (مى گويند: كار ما همين است كه خدا را اطاعت كنيم و يا تو را اطاعت كنيم ) و كلمه (برزوا) فعل ماضى است و مصدر آن (بروز) است ، به معناى ظهور و بيرون شدن است و كلمه : (بيتوا) فعل ماضى از (تبييت ) است از ماده بيتوته است كه به معناى محكم كردن امر و تدبير آن در شب است و ضمير در جمله : (تقول) راجع است به كلمه (طائفه) و يا به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و معناى آيه (و خدا داناتر است ) اين است كه اين پاسـخ گويان در مقابل دعوت آنان به جهاد به تو مى گويند: امر ما اطاعت است : يعنى غير اطاعت كارى نداريم ، ولى وقتى از نزد تو بيرون مى روند، شبانه امرى را طرح ريزى و محكم كارى مى كنند كه غير آن چيزى است كه به تو مى گفتند (و يا غير آن سخنى است كه تو به ايشان گفتى )، اين تعبير كنايه است از اينكه شبانه تصميم بر مخالفت رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) مى گيرند.
خداى تعالى سپس به رسول گراميش دستور مى دهد از آنان روى بگرداند و در كارش و مسؤ وليّتش به خداى تعالى توكّل نموده ، بدون توجه به كارشكنى آنان تصميم خود را بگيرد (فاعرض عنهم و توكل على اللّه و كفى باللّه وكيلا).
و اين آيه شريفه هيچ دلالتى بر اين معنا ندارد كه افراد مورد بحث منافقين بوده اند، همانطور كه بعضى از مفسرين پنداشته اند، بلكه امر از نظر اتصالى كه در سياق هست بر عكس است يعنى با در نظر گرفتن سياق آيه شريفه بر خلاف اين احتمال دلالت دارد.
پى بردن به حقانيت قرآن با تدبر در آن و نيافتن اختلاف و تفاوت در بيانات آن
اين آيه شريفه تحريك و تشويقى به صورت استفهام است و كلمه (تدبّر) كه فعل (يتدبرون ) مشتق از آن است به معناى اين است كه چيزى را بعد از چيز ديگر بگيريم و در مورد آيه شريفه به معناى تاءمل در يك آيه بعد از آيه اى ديگر و يا تاءمّل و دقّت بعد از دقّت ديگر در آيه است ، ليكن از آنجا كه غرض آيه شريفه بيان اين جهت است كه در قرآن كريم اختلافى نيست و قهرا بود و نبود اختلاف در بيش از يك آيه تصوّر دارد، لذا احتمال اول يعنى تاءمّل در يكايك آيات منظور عمده است ، هر چند كه اين معنا احتمال دوم را هم نفى نمى كند.
و مراد آيه اين است كه مخالفين قرآن را تشويق كند به دقت و تدبر در آيات قرآنى و اينكه در هر حكمى كه نازل مى شود و يا هر حكمتى كه بيان مى گردد و يا هر داستانى كه حكايت مى شود و يا هر موعظه و اندرزى كه نازل مى گردد، آن نازل شده جديد را به همه آياتى كه مربوط به آن است عرضه بدارند چه آيات مكّى و چه مدنى ، چه محكم و چه متشابه ، آنگاه همه را پهلوى هم قرار دهند تا كاملا بر ايشان روشن گردد كه هيچ اختلافى بين آنها نيست .
و متوجه شوند كه آيات جديد آيات قديم را تصديق و هر يك شاهد بر آن ديگرى است ، بدون اينكه هيچگونه اختلافى در آن ديده شود، نه اختلاف تناقض ، به اينكه آيه اى ، آيه ديگر را نفى كند و نه اختلاف تدافع كه با هم سازگار نباشد و نه اختلاف تفاوت به اينكه دو آيه از نظر تشابه بيان و يا متانت معنا و منظور مختلف باشند و يكى بيانى متين تر و ركنى محكم تر از ديگرى داشته باشد، (كتابا متشابها مثانى تقشعر منه ...)، كتابى است كه الفاظش شبيه به هم ، هر جزء آن با جزء ديگر شبيه است ، كتابى است كه از شنيدن آياتش پوست بدن جمع مى شود.
همين نيافتن اختلاف در قرآن كريم ، آنان را رهنمون مى شود به اينكه اين كتاب از ناحيه خداى تعالى نازل شده ، نه از ناحيه غير او، چون اگر از ناحيه غير او بود، سالم از اختلاف نمى بود، آن هم اختلاف زياد، چون غير خداى تعالى از اين موجودات كه در عالم هست و مخصوصا انسانها كه اين كفّار احتمال مى دهند قرآن ازناحيه آنان نازل شده باشد، هر چه و هر كس باشد، بالاءخره از چهار ديوارى عالم كون بيرون نيست و محكوم به طبيعت اين عالم است و طبيعت اين عالم بر حركت و دگرگونى و تكامل است ، و هيچ واحدى از آحاد موجودات اين عالم نيست مگر آنكه اطراف امتداد زمان وجودش مختلف و حالاتش متفاوت است .
هيچ انسانى نيست مگر آنكه او احساس مى كند در امروز عاقل تر از ديروز است و هر عملى كه امروز مى كند، هر چيزى كه امروز مى سازد، هر تدبيرى كه مى كند، راءى و نظرى كه مى دهد و حكمى كه مى كند ، پخته تر و متين تر و محكم تر از كار و صنعت و تدبير و راءى ديروز است ، حتى يك عمل از قبيل كتابت و گفتن شعر و ايراد خطبه و امثال آن كه امتداد زمانى دارد، آخر آن بهتر از اول آن و بعضى بهتر از بعض ديگر خواهد بود.
پس يك فرد از انسان ، نه در نفس خود و نه در آنچه كه مى كند، سالم و خالى از اختلاف نيست و اين اختلاف هم يكى دو تا نيست ، بلكه اختلاف بسيار است .
و اين خود قاعده اى طبيعى است و كلى كه در نوع بشر و در موجودات پايين تر از بشر جريان دارد، چون همه در تحت سيطره تحوّل و تكامل عمومى قرار دارند و هيچ موجودى از اين موجودات را نخواهى ديد كه در دو آن پشت سر هم يك حالت داشته باشد بلكه لايزال ذات و احوالش در اختلاف است .
از اينجا روشن مى شود كه چرا در آيه شريفه اختلاف را مقيد به قيد (كثير) كرد و نيز روشن شد كه اين قيد توضيحى است نه احترازى ، مى خواهد بفرمايد: اگر اين قرآن از ناحيه خداى تعالى بود، در آن اختلافى مى يافتند و اين اختلاف هم بسيار بود، عينا نظير اختلاف بسيارى كه در هر موجود كه از ناحيه غير خداى تعالى و به دست غير او درست شده باشد، هست و نمى خواهد بفرمايد: اختلافى كه در قرآن يافت نمى شود، اختلاف بسيار است نه اختلاف اندك .
و سخن كوتاه اينكه آنهائى كه اهل تدبر هستند اين معنا را از قرآن بطور ملموس و مشاهد مى يابند، كه تمامى شؤ ون مرتبط به انسانيت يعنى در مرحله عقائد معارف مبداء و معاد و خلقت و ايجاد و در مرحله اخلاق فضائل عامّه انسانى و در مرحله عمل ، قوانين اجتماعى و فردى حاكم در نوع را در بر دارد و هيچ خرد و كلانى را فروگذار نكرده است و در مرحله قصص و آنچه مايه عبرت و اندرز است ، بياناتى دارد كه همه اهل دنيا را دعوت كرده است به اينكه اگر شك دارند كه اين كتاب از ناحيه خداى تعالى است ، مثل اين بيان را بياورند.
همه اين معارف و اين مواعظ را به وسيله آياتى بيان فرموده كه در طول بيست و سه سال بتدريج نازل شده ، آن هم در حالات مختلف ، بعضى در شب و بعضى ديگر در روز، بعضى در سفر و بعضى در حضر، آياتى در حال جنگ و آياتى ديگر در حال صلح ، قسمتى در حالت ضرّاء و قسمتى در حال سرّاء، بعضى درحال شدّت و بعضى در حال رخاء و در عين حال وضع خود آيات از نظر بلاغت خارق العاده و معجره آسا فرق نكرده ، معارف عاليه و حكمت هاى ساميه و قوانين اجتماعى و فرديش دستخوش نوسان و تغيير نگشته ، بلكه آنچه در آخر بيست و سه سال نازل شده به آنچه در اول نازل شده انعطاف و توجّه دارد و جزئيات و شاخ و برگهايش همه به اصول و رگ و ريشه هايش بر مى گردد، تفاصيل شرايعش با تجزيه و تحليل به حاق توحيد خالص و رگ و ريشه اش كه به همان توحيد و شاخه هاى اعتقادى آن است ، با تركيب به عين آن تفاصيل بر مى گردد، اين است وضع قرآن كريم .
و هر انسان متدبرى كه در آن تدبر كند با شعور زنده و حكم جبلى و فطرى خود حكم مى كند كه صاحب اين كلام از كسانى نيست كه گذشت ايام و تحوّل و تكاملى كه در سراسر عالم دست اندركار هستند، در او اثر بگذارد، بلكه او خداى واحد قهار است .
از آيه شريفه چند نكته استفاده مى شود:
اوّل اينكه قرآن كريم كتابى است كه فهم عادى به درك آن دسترسى دارد، دوم اينكه قرآن كريم كتابى است كه نه نسخ مى پذيرد و نه ابطال و نه تكميل و نه تهذيب و نه هيچ حاكمى تا ابد مى تواند عليه آن حكمى كند، چون چيزى كه يكى از اين امور را مى پذيرد بايد طورى باشد كه نوعى تحول و دگرگونگى را بپذيرد و چون قرآن اختلاف نمى پذيرد، همين خود دليل است بر اينكه تحول و تغير را نمى پذيرد، پس نسخ و ابطال و چيزى از اين قبيل در آن راه ندارد و لازمه اين معنا آن است كه شريعت اسلامى تا روز قيامت استمرار داشته باشد.
ملامت افراد ضعيف الايمان كه شايعات دشمن ساخته را پراكنده مى سازند
و اذا جاءهم امر من الامن او الخوف اذاعوا به
|
كلمه (اذاعة ) كه مصدر (اذاعوا) مى باشد، به معناى (اشاعه ) و (انتشار دادن ) است و در اين آيه نوعى مذّمت و سرزنشى از آنان كه اين اشاعه را مى دهند، شده است و اينكه در ذيل آيه شريفه فرمود: (و لو لا فضل اللّه ...) دلالت دارد بر اينكه مؤ منين از ناحيه اين اشاعه در خطر گمراهى قرار داشته اند و اين ضلالت چيزى به جز مخالفت رسول كردن نبوده ، چون گفتار در اين آيات بر همين اساس است ، مويّد اين معنا جمله اى است كه در آيه بعدى آمده و در آن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را مامور به قتال كرده ، حتى در صورتى كه مؤ منين تنهايش بگذارند و ياريش نكنند و در نتيجه تنها بماند.
و با اين استظهارى كه ما كرديم ، روشن مى شود كه منظور از امر چيزى كه راجع به خوف و امن به آنان مى رسد و آن خبر را اشاعه مى دهند، اراجيفى است كه به وسيله كفّار و ايادى آنها براى ايجاد نفاق و خلاف در بين مؤ منين ساخته و پرداخته مى شد و مؤ منين ضعيف الايمان آن را منتشر مى كردند و فكر نمى كردند كه انتشار اين خبر باعث سستى عزيمت مسلمانان مى شود، چيزى كه هست خداى تعالى آنان را از اين عمل كه پيروى شيطانهائى است كه آورنده اين اخبار هستند، حفظ فرمود و نگذاشت آن صحنه سازان ، مؤ منين را به خوارى و ذلّت بكشاند و بنابراين آيه شريفه با داستان بدر صغرا تطبيق مى كند و ما پيرامون اين جنگ در سوره آل عمران سخن گفتيم و اتفاقا آيات مورد بحث نيز از نظر مضمون بى شباهت به آيات آن سوره نيست و اگر كسى دقت كند اين تشابه را احساس مى كند، دقت بفرمائيد كه در آنجا چه مى گويد: (الذين استجابوا لله و للرسول من بعد ما اصابهم القرح للذين احسنوا منهم و اتقوا اجر عظيم ، الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالوا حسبنا اللّه و نعم الوكيل ... انما ذلكم الشيطان يخوف اولياءه فلا تخافوهم و خافون ان كنتم مؤ منين ).
توصيه به مؤمنين كه از جوسازان نترسند و فقط از خدا بترسند
اين آيات بطورى كه ملاحظه مى كنيد خاطر نشان مى سازد كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) همواره مردم را بعد از آسيب ديدن (بعد از محنت جنگ احد) دعوت مى كرده به اينكه براى جهاد با كفار بيرون شوند و مردمى در اين تلاش بوده اند كه مؤ منين را از شركت در جهاد و يارى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) باز بدارند و به اين منظور شايعه پراكنى مى كردند، كه مشركين عليه شما لشگر جمع مى كنند.
آنگاه خاطر نشان مى سازد كه اين ترساندن ها و شايعه پراكنى ها همه از ناحيه شيطان است و سخن او است كه از حلقوم اولياى او بيرون مى آيد و آنگاه بر مؤ منين واجب مى كند كه از اين جوسازان نترسند و اگر به خداى تعالى ايمان دارند، از او بترسند.
و اگر كسى در اين آيه و آيات مورد بحث يعنى آيه : (و اذا جاءهم امر من الامن او الخوف اذاعوا به ...) دقت كند، ترديدى برايش باقى نمى ماند كه خداى سبحان در اين آيه ، داستان بدر صغرا را خاطر نشان مى سازد و در اين جريان جزء چيرهائى كه افراد ضعيف الايمان ر ا به خاطر آن ملامت مى كند و در جمله : (فلما كتب عليهم القتال ...) و جمله : (و قالوا ربنا لم كتبت علينا القتال ...) و جمله : (و ان تصبهم حسنة ...) و جمله : (و يقولون طاعة ...) به آن اشاره فرموده ، يكى همين جمله مورد بحث است كه مى فرمايد: (و اذا جاءهم امر من الامن او الخوف اذاعوا به ...)
وظيفه مؤمنين در مواجهه با شايعات ، ارجاع آنها به رسول صلى الله عليه و آله و اولى الامر است
و لو ردوه الى الرسول و الى اولى الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم
|
در اينجا برگرداندن به خداى تعالى را ذكر نكرد، با اينكه در آيات قبل آن را ذكر كرده و فرموده بود: ( فان تنازعتم فى شى ء فردوه الى اللّه و الرسول ) و اين بدان جهت بوده كه رد مذكور در آنجا (رد) حكم شرعى مورد اختلاف است ، كه غير از خدا و رسول ، كسى در آن دست ندارد.
و اما (رد) مذكور در اينجا (رد) آن خبرى است كه به وسيله شايعه سازان در بين مسلمانان منتشر مى شد (كه حال يا مربوط با منيت بود و يا مربوط به ترس ) و معنا ندارد كه (رد) در اين جا نيز همان (رد) در آن جا باشد (يعنى منظور (رد) به خداى تعالى و كتاب او باشد)، چون مساله شايعه مربوط به رسول و به اولى الامراست كه اگر مردم اين مساله را به آنان برگردانند، آن حضرات مى توانند استنباط نموده و به مردمى كه مساله را به ايشان (رد) كرده اند، بفرمايند: كه اين شايعه ، صحيح يا باطل است و راست يا دروغ است .
پس مراد از علم در اين جا تميز و تشخيص است يعنى تشخيص حق از باطل و راست از دروغ ، نظير علم در جمله : (ليعلم اللّه من يخافه بالغيب ) و در جمله : ( و ليعلمن اللّه الذين آمنوا و ليعلمن المنافقين ) كلمه : (استنباط) به معناى استخراج نظريه و راءى از حال ابهام به مرحله تميز و شناسائى است و اصل اين كلمه از (نبط) گرفته شده ، چون كلمه (نبط) با فتح نون و با به معناى اولين دلو آبى است كه از چاه بيرون مى آيد و بنابراين ممكن است كلمه : (استنباط) وصف باشد براى رسول و اولى الامر: به اين معنا كه آن حضرات پيرامون شايعه تحقيق مى كنند و آنچه حق و صدق است ، از چاه ابهام بيرون مى كشند و نيز ممكن است وصف باشد براى همين هائى كه خبر را به آن حضرات (رد) مى كنند، چون خود آنان نيز با اين عمل خود حق و صدق را استنباط كرده و به آن پى برده اند.
پس برگشت معناى آيه بنابر احتمال اول به اين است كه : (اگر مردم ، آن شايعه را به رسول و اولى الامر كه از جنس خود آنان هستند برگردانند، آن رسول و آن ولى امرى كه مردم استنباط را از او خواسته اند، حقيقت مطلب را مى فهمد يعنى صواب و موافق صلاح بودن آن را تشخيص مى دهد) و اگر مراد، احتمال دوم باشد، معنايش اين مى شود كه : (اگر مردم آن شايعه را به رسول و به اولى الامر رد كنند، خود اين مردم كه حقيقت مطلب را استفسار كرده ، و در به دست آوردن ريشه آن شايعه مبالغه دارند، حقيقت را خواهند فهميد.)
احتمالاتى كه درباره مراد از (اولى الامر) در آيه شريفه داده شده است و بيان اينكه وجه صحيح در معناى آن همان است در آيه (اطيعوا الله و اطيعواالرسول ...) گفته ايم
و اما كلمه ( اولى الامر) در جمله : ( و اولى الامر منهم )، مراد از آنان همان (اولى الامر) در جمله : (اطيعوااللّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم ) است كه در ذيل همان آيه گفتيم : مفسرين در تفسير آن اختلاف كرده اند و نيز در آنجا ريشه آن اقوال را گفتيم كه پنج قول است ، چيزى كه هست ، آنچه را كه ما استفاده كرديم معنائى روشن تر از ساير اقوال است .
اما اينكه بعضى گفته اند: ( اولى الامر) همان فرماندهان سريه ها و به اصطلاح امروز هنگ و گردانها است ، صحيح نيست : براى اينكه امراى ارتش ، به جز امارت و سرپرستى سربازان خود، آنهم در يك واقعه اى خاصّ يعنى جنگى كه پيش آمده ، كارى و پستى و مسووليّتى ندارند، دائره امارت و سرپرستى امراى لشگر از چهار ديوارى لشكر تجاوز نمى كند و اما وقايع و حوادثى كه از سنخ حادثه مورد آيه است يعنى شايعه سازى دشمن و اخلال در امنيت و ايجاد خوف و وحشت عمومى كه به دست مشركين و به وسيله ايادى آنان در بين مؤ منين صورت مى گيرد تا مؤ منين را بيچاره كنند، امراى ارتش در اين نيز مسؤ وليتى و قدرتى ندارند، تا بتوانند حقيقت مطلب را براى مردمى كه از آنان امثال آن شايعات را استفسار مى كنند، روشن سازند.
و اما اينكه بعضى ديگر ممكن است بگويند: كه منظور از (اولى الامر) علماء امت است ، نادرستى آن روشن تر از نظريه قبلى است ، براى اينكه هيچ تناسبى با آيه شريفه ندارد: زيرا علما كه در صدر اسلام عبارت بودند از محدثين و فقها و قاريان و دانشمندانى كه تخصصشان بحث پيرامون اصول دين بود، چه آگاهى از درستى و نادرستى شايعات داشتند؟ آگاهى آنان در همان فقه و حديث و قرائت و اصول دين بود و آيه شريفه سخن از شايعه هاى شايعه سازان دارد، مى فرمايد: (واذا جاءهم امر من الامن او الخوف ...) و اين شايعه ها، ريشه هاى سياسى دارد كه هر شايعه مربوط به يك غرض است و اى بسا كه علماى مذكور در قبول آنها و يا رد و مسكوت گذاشتن و بى اعتنائى كردنشان به آن ، مفاسد و مضارى اجتماعى براى نمى توان آن را جبران نمود و يا مساعى امتى را كه در راه سعادت خود تحمل كرده اند، به باد دهد و يا سيادت و سرورى آن امت را به ذلّت و مسكنت مبدل سازند و يا خون افراد امّت را هدر دهند و يا افرادى را اسير دشمن سازند. علماى دين به آن جهت محدّثند، يافقيه و يا قارى و يا امثال آن هستند، چه اطلاعى از اينگونه مسائل دارند؟ تا خداى عزّوجلّ امت اسلام را ماءمور سازد به اينكه در اين مسائل به علما مراجعه كنيد؟ در مراجعه به علما چه اميدى براى حل مشكلات سياسى هست ؟.
و اما اينكه بعضى ديگرگفته اند و يا ممكن است بگويند كه مراد از (اولى الامر) خلفائى هستند كه بعد از رحلت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) زمام امور مسلمين را در دست گرفتند يعنى : ابابكر، عمر، عثمان و على (عليه السلام ) است ، علاوه بر اينكه هيچ دليلى قطعى از كتاب و سنت بر آن نيست ، اين اشكال بر آن وارد است كه از دو حال بيرون نيست ، يا حكم آيه شريفه مختص به زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است و يا عمومى است و شامل زمانهاى بعد نيز مى شود. اگر مختص به زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) باشد، لازمه اش اين است كه در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) همه مسلمين اين چهار نفر را به عنوان (اولى الامر) بشناسند و حداقل صحابه بايد اين شناسائى را داشته باشند در حالى كه حديث و تاريخ چنين شاءنى و شؤ ونى از اين قبيل را براى خصوص آنان ضبط نكرده و اگر عمومى باشد، لازمه اش اين است كه با درگذشت اين چهار نفر حكم آيه شريفه قطع شده باشد و لازمه ديگرش اين است كه خود آيه بايد اين معنا را خاطرنشان كرده باشد، يعنى فرموده باشد حكم آيه بر خلاف آنچه از ظاهرش استفاده مى شود، منحصرا مربوط به زمان زندگى اين چهار نفر است ، همچنانكه مى بينيم همه احكامى كه اختصاص به برهه اى از زمان دارد آيه اى كه آن را بيان مى كند، اين معنا را خاطرنشان مى كند، مانند احكّامى كه مخصوص به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است و ما در آيه شريفه اثرى از اين تذكّر نمى بينيم .
و امّا اينكه بعضى ديگر گفته اند و يا ممكن است بگويند: كه مراد از (اولى الامر)، اهل حل و عقد از امت است ، اشكالش به زودى مى آيد، تذكرى كه لازم است قبلا داده شود، اين است كه گوينده اين حرف چون ديده در عصر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مسلمانان افراد معينى به نام اهل حل و عقد نداشتند و جامعه آن روز مانند جوامع امروز دنيا نبوده كه امور عامّه به وسيله هياءتى به نام هياءت وزرا و يا جمعيّتى كه مردم به انتخاب خود به مجلس شورا مى فرستند و يا دولتمردانى ديگر اداره شود. بلكه در آن روز تنها حكم خدا و رسولش در بين مردم جارى مى شده ، لذا براى اينكه چنين اشكالى به او نشود، نام اهل حل و عقد را مبدّل به اهل شورا نمود و افرادى از صحابه كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در امور با آنان مشورت مى كرده است .
به هر حال چه بگويد: (اهل حل و عقد) و چه بگويد: (اهل شورا) اين اشكال موجود است كه : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با افراد معيّنى مشورت نمى كرده ، بلكه با مؤ منين و نيز منافقين از قبيل : عبد اللّه بن ابى و رفقاى منافق او مشورت مى كرده و مشورت آن جناب در روز جنگ احد معروف است و چطور ممكن است خداى سبحان مردم را ماءمور كند كه به امثال آنان مراجعه نموده ، مشكلات را به آنان رد كنند.
علاوه بر اينكه يكى از كسانى كه هيچ بحثى و شكى نيست در اين چنين شانى نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) داشته ، هم مورد مشورت آن جناب و هم مورد مشورت خلفاى بعد از آن حضرت بوده ، عبد الرحمان بن عوف بوده و آيات مورد بحث كه در مقام مذمّت ضعفاءالايمان است و به خاطر اعمالى كه كردند ملامتشان مى كند، در درجه اول شامل او (عبد الرحمان بن عوف ) و اصحاب او است كه مى فرمايد: (الم ترالاالذين قيل لهم كفو...،) در روايات هم آمده كه اين آيات درباره عبد الرحمان بن عوف و ياران او نازل شده است .
و اين روايت را هم نسائى در كتاب صحيح خود آورده و هم حاكم در مستدرك خود (و آن را در تفسير خود نقل كرده اند و نيز طبرى و ديگران آن را در تفسير خود نقل كرده اند و روايت در بحث روايتى سابق گذشت ).
و وقتى وضع افراد مورد مشورت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) چنين بوده است ، چطور ممكن است خداى تعالى مسلمانان را ماءمور فرمايد به اينكه امور و مسائل خود را به مثل اينگونه افراد ارجاع دهند؟ پس معلوم شد كه وجه متعين ، همان وجهى است كه ما در ذيل آيه (اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم ...) ترجيح داديم .
و لو لا فضل اللّه عليكم و رحمته لا تبعتم الشيطان الا قليلا
|
در سابق گذشت كه گفتيم از هر احتمالى روشن تر اين است كه آيه شريفه اشاره اش به داستان بدر صغرا باشد، كه ابو سفيان نعيم بن مسعود اشجعى را به مدينه فرستاده بود تا با جعل شايعات ، ترس و نگرانى را در بين مردم مسلمان گسترش دهد و آنان را از شركت در جنگ و رفتن به بدر باز بدارد
بنابراين منظور از (اتباع شيطان ) تصديق خبرهائى است كه نعيم در بين مردم اشاعه مى داده و پيروى از او در تخلف از رفتن به بدر است .
مراد از استثنا در (الا قليلا) و اشاره به اقوالى كه در اين مورد گفته شده است
با اين بيان روشن مى شود كه استثناى (الا قليلا) معنائى روبراه دارد و هيچ احتياجى به تكلف و توجيه ندارد، چون نعيم نامبرده ، به مردم خبر مى داده كه ابو سفيان لشگر جمع مى كند و لشگريان خود را مجهّز مى سازد، پس زنهار! بترسيد و خود را به دست خود در معرض كشتار همگانى قرار ندهيد و اين خبرها كه او مى داده ، در دل مردم اثر مى گذاشته و از بيرون رفتن به سوى جنگ تعلّل مى ورزيدند و به ميعادگاه بدر نمى رفتند و كسى از اين توطئه سالم نماند مگر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و بعضى از خواص آن جناب و منظور از جمله (الا قليلا) همين عدّه اندك است ، پس حاصل مضمون آيه اين شد: كه بيشتر مسلمانان به جز عدّه اى قليل در اثر شايعات متزلزل شدند و سپس به آن عدّه قليل ملحق شدند و راه بدر را پيش گرفتند.
و اين معنائى كه ما از استثناى (الا قليلا) استظهار كرديم علاوه بر اينكه معنائى روبراه و بدون تكلّف است ، قرائنى هم كه فبلا ذكر كرديم مويّد اين معنا است .
ليكن مفسّرين درباره اين استثناء، مسلك هائى مختلف پيش گرفته اند كه هيچ يك از آنها خالى از فساد و اشكال و يا حداقل خالى از تكلّف نيست ، مثلا يكى گفته : مراد از فضل و رحمت همان تكليف مسلمانان به وجوب اطاعت خدا و اطاعت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و اولى الامرشان است و مراد از مستثنا كه عده قليلى از ميان آنان استثناء شده ، مؤ منين سالم الفطرة و داراى دلهاى پاك است و معناى آيه اين است كه اگر اين اطاعت كه خدا شما را به سوى آن هدايت فرموده نبود و بر شما واجب نمى شد كه امور را به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و به اءولى الامر ارجاع دهيد، قطعا همه شما با وقوعتان در ضلالت ، پيرو شيطان مى شديد، به جز اندكى از شما كه داراى فطرتى سليم باشند كه از حق و صلاح منحرف نمى شدند، وجه فساد اين است كه حكم فضل و رحمت خداى تعالى را بدون هيچ دليلى مختص به موردى خاص يعنى مساله وجوب اطاعت و مراجعه به اولى الامر كرده و اين از بيان قرآنى بعيد است كه منظورش از فضل و رحمت مصداقى خاص باشد، ولى دليل بر اين منظور خود نياورده ، علاوه بر اينكه آيه شريفه ظهور در اين دارد كه مى خواهد به امرى كه در سابق رخ داده و كارى كه خداى تعالى در سابق انجام داده منّت بگذارد.
ديگرى گفته : آيه شريفه همان ظاهرش منظور است ، مى خواهد بفرمايد: مؤ منين غير مخلص محتاج به فضل و رحمت زائدى از خداى تعالى هستند، هر چند كه مخلصين نيز محتاجند و بى نياز از عنايت الهيه نيستند.
اين احتمال نيز مردود و نادرست است ، زيرا اگر منظور اين بوده ، بايد آيه شريفه آن را دفع كند و بفرمايد: اين توهّم كه تنها غير مخلصين محتاج فضل و رحمت خدا هستند، توهّم باطلى است ، زيرا مخلصين نيز بى نياز از فضل و رحمت او نيستند، همچنانكه در آيه شريفه : ( و لو لا فضل اللّه عليكم و رحمته ما زكى منكم من احد ابدا) احتياج به فضل و رحمت خداى را به تمام بندگان (چه مخلص و چه غير مخلص ) عموميّت داده و نيز در آيه زير به رسول گرامى خود كه بهترين خلق خدا است مى فرمايد: ( و لو لا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا، اذن لا ذقناك ضعف الحيوة و ضعف الممات ) و حال آنكه مى بينيم در آيه شريفه دفع توهّمى نيامده است .
يكى ديگر گفته : مراد از فضل و رحمت خدا، قرآن و پيغمبر (صلوات اللّه عليه و على عترته ) است ، آن ديگرى گفته : مراد به فضل و رحمت ، فتح و ظفر است و به خيال خود خواسته است استثناء (الا قليلا) را توجيه كند، گفته است : اكثر مردم اگر در برابر حق ثبات قدم به خرج مى دهند به خاطر خود حق نيست بلكه به خاطر اهدافى از قبيل فتح و ظفر و امثال آن از منافع ظاهرى كه به وسيله پيروى حق به دست مى آورند و اما در برابر خود حق ، ثبات به خرج نمى دهند مگر عدّه اى اندك از مؤ منين ى كه در عقيده خود داراى بصيرت هستند.
يكى ديگر گفته : استثناى مورد بحث از جمله : ( لا تبعتم الشيطان ) نيست ، بلكه از جمله : (اذاعوا به ...) است ومعناى مجموع دو جمله اين است كه : (وقتى شايعه اى ترس آور و يا امنيت آور را مى شنوند، آن را منتشر مى كنند مگر عدّه اى اندك ) و آن ديگرى گفته : استثناى مذكور از جمله : (يستنبطونه ...) است و معنايش اين است كه اگر شايعات را به اولى الامر ارجاع دهيد آنها صدق و كذب آن را استنباط مى كنند، مگر بعضى از اولى الامر كه نتوانند استنباط كنند.
يكى ديگر گفته : استثناء در لفظ است كه خود دليل بر جمع و احاطه است و معناى آيه اين است كه اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود همگى شيطان را پيروى مى كردند، نظير آيه شريفه (سنقرئك فلا تنسى الا ما شاء اللّه ) كه استثناء مشيّت نمى خواهد افرادى را از كليّت (فراموش نخواهى كرد) خارج سازد بلكه افاده مى كند كه حكم فراموش نكردن عموميّت دارد و اين وجوه همانطور كه گفتيم هيچ يك خالى از تكلّف نيست ، آنهم تكلفى كه هر كس مى فهمد تكلف است .
فقاتل فى سبيل اللّه لا تكلف الا نفسك و حرض المؤمنين
|
كلمه (تكليف ) كه مصدر فعل مجهول مضارع (تكلّف ) است ، از ماده (كلفت ) به معناى مشقّت است ، به اين جهت تكليف را تكليف خوانده اند كه كارفرما و صاحب تكليف كارگر و مكلّف را به مشقت مى اندازد و كلمه (تنكيل ) از مادّه (نكال ) است و (نكال ) بطورى كه در مجمع البيان آمده به معناى فسادى است كه به وسيله آن از عذابى برابر با آن جلوگيرى بشود، مثلا مكلّف متخلف را كتك بزنند تا ديگر تخلف نكند، (تخلف كردن فساد دارد، كتك نيز فساد دارد، هر قدر فساد تخلّف زياد باشد كتك هم زياد مى شود) پس كلمه نكال به معناى عقوبتى است كه از تخلّفى برابر آن عقوبت جلوگيرى كند و ساير مكلّفين از عقوبت اين متخلّف عبرت بگيرند و هوس تخلّف نكنند.
حرف (فاء) كه در آغاز جمله : (فقاتل فى سبيل اللّه ...) آمده ، امر به قتال را متفرّع بر ماقبل يعنى كوتاهى مردم از رفتن به جنگ با دشمن مى سازد، جمله هاى بعدى كه مى فرمايد: ( لا تكلف ) و (حرض المؤ منين ) نيز مويّد اين تفريع و نتيجه گيرى است ، چون معناى آيه چنين است كه حال كه مردم از جهاد كردن تثاقل و خوددارى مى ورزند و دوست ندارند، در جهاد شركت كنند، تو اى پيامبر خودت با كفّار مقابله بكن و از تثاقل مردم در امر جهاد و مخالفتشان در امر خداى سبحان ناراحت مشو، چون تكليف ديگران متوجّه تو نيست ، تو فقط موظّفى تكليف خودت را انجام دهى نه تكليف آنان را.
بله ، تنها وظيفه اى كه نسبت به غير خودت دارى اين است كه در امر جهاد تشويقشان كنى و مؤ منين را تحريك نمائى تا شايد خداى تعالى خطر كفّار را كفايت و دفع نمايد و معناى جمله : (لا تكلف الا نفسك ) اين است كه تو، به جز عمل خودت مكلّف به چيزى نيستى و بنابراين استثنائى كه در آيه شريفه آمده با تقدير مضاف است و تقدير كلام (لا تكلف شيئا الا عمل نفسك ) مى باشد.
در سابق گفته ايم : كه كلمه (عسى ) دلالت بر اميد دارد، اما نه تنها اميد گوينده بلكه هم در مورد اميد خود گوينده استعمال دارد و هم اميد مخاطب و هم در مقام مخاطب يعنى مقامى كه جا دارد گوينده در برابر مخاطب صرفا اظهار اميد كند نه اينكه به راستى خود او در دلش اميدوار باشد تا در مورد خداى تعالى كه نه دل دارد و نه عارضه و حالت اميد به او دست مى دهد گفتن (عسى - شايد) معنا نداشته باشد، پس براى توجيه اين كلمه خداى تعالى احتياج نيست كه مانند ساير مفسرّين بگوئيم : (عسى ) از خداى تعالى به معناى حتم است .
و اين آيه بر سرزنش بيشتر دلالت دارد، سرزنش خداى تعالى در مورد آنهائى كه از رفتن به جنگ تثاقل مى ورزيدند، چون مى رساند كه كوتاهى و خوددارى آنان را به آنجا كشانيد كه خداى عزّوجلّ به رسول گرامى خود دستور دهد يك تنه به جهاد برود و از اينگونه افراد روى بگرداند و ديگر اصرار نورزد كه دعوتش را بپذيرند بلكه به حال خود واگذارشان كند و از اين بابت تنگ حوصله هم نشود، چون او جز اطاعت خودش و تحريك مؤ منان تكليفى و مسؤ وليتى ندارد، هر كه خواست قبول كند، نخواست قبول نكند.
بحث روايتى (رواياتى درباره شايعه پراكنى ، مراد از رحمت وفضل خدا در آيه ، مامور شدن رسول الله صلى الله عليه و آله به قتال به تنهايى ...)
مرحوم كلينى در كافى به سند خود از محمد بن عجلان روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) شنيدم مى فرمود: خداى تعالى اقوامى را به جرم شايعه پراكنى مذمّت كرده ، فرموده : (و اذا جاءهم امر من الامن او الخوف اذاعوا به ،) پس زنهار شما از آنان نباشيد و از اشاعه بپرهيزيد.
و در همان كتاب به سند خود از عبدالحميد بن ابى الديلم از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: خداى عزّوجلّ فرمود: (اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم ) و نيز فرمود: (و لو ردّ وه الى الرسول و الى اولى الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم ) و با اين دو فرمان امر مردم را به اولى الامر آنان محوّل كرد، همان اولى الامرى كه اطاعت كردن از آنان را بر مردم واجب كرد.
اين روايت مويّد گفتار قبلى ما است كه گفتيم : مراد از اولى الامر در آيه دوّمى همان اولى الامر در آيه اولى است .
و در تفسير عيّاشى از عبد اللّه بن عجلان از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل جمله : ( و لو ردوه الى الرسول و الى اولى الامر منهم ) فرمود: منظور امامان هستند.
مؤ لّف : اين معنا از عبد اللّه بن جندب از حضرت رضا (عليه السلام ) نيز روايت شده ، به اين صورت كه آن جناب درباره واقفى مذهبان نامه اى به عبد اللّه نوشت و در آن اين معنا را تذكّر داد، شيخ مفيد نيز در كتاب اختصاص آن را در ضمن حديثى طولانى از اسحاق بن عمّار از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده است .
و در تفسير عيّاشى از محمّد بن فضيل از ابى الحسن (عليه السلام ) روايت كرده كه در معناى جمله : (و لو لا فضل اللّه عليكم و رحمته ) فرمود: فضل رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است و رحمت امير المؤ منين (عليه السلام ) است.
و در همان كتاب از زراره از امام ابى جعفر (عليه السلام ) و از حمران از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمودند: در آيه (و لو لا فضل اللّه عليكم و رحمته) فضل خدا، رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) و رحمتش ولايت ائمه (عليهم السلام ) است .
و در همان كتاب از محمد بن فضل از عبد صالح (موسى بن جعفر) (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: رحمت خدا، رسول گرامى او است و فضل ، على بن ابى طالب (عليه السلام ) است .
مؤ لّف : اين روايات نمى خواهند بگويند معناى كلمه فضل خدا و رحمت خدا چنين است بلكه مى خواهند هر يك از اين دو عنوان كلّى را بر يكى از مهم ترين مصاديق آن تطبيق كنند و مراد از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و امير الؤ منين (عليه السلام ) نيز شخص آن دو جناب منظور نيستند، بلكه منظور مقام آن دو جناب است يعنى مقام نبوت و مقام ولايت چون اين دو مقام سبب متصلى هستند كه خداى عزيز ما را به وسيله آن دو از پرتگاه ضلالت و از دام شيطان نجات بخشيد، اولى سبب مبلّغ و دوّمى سبب مجرى است و روايت اخير از نظر اعتبار عقلى به ذهن نزديك تر است ، براى اينكه خداى تعالى نيز آن جناب را در كتاب مجيدش رحمت ناميده ، فرموده : (و ما ارسلناك الا رحمه للعالمين .)
و در كافى به سند خود از على بن حديد از مرازم روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) فرمود: خداى عزّوجلّ به رسول گرامى خود (عليه صلواته ) تكليفى كرد كه به احدى از خلقش چنان تكليفى نكرد و آن اين بود كه بعد از فرمان به جهاد و تثاقل ورزيدن مردم از اجابت دعوت آن جناب ، شخص آن جناب را مكلّف كرد، كه يك تنه و به تنهائى به جنگ با دشمن برود هر چند كه جمعيتى نيابد كه با وى به قتال بروند و خداى تعالى چنين تكليفى را به احدى از خلق نكرده ، نه قبل از آن جناب و نه بعداز او، امام صادق (عليه السلام ) سپس اين آيه را تلاوت فرمود: (فقاتل فى سبيل اللّه لا تكلف الا نفسك .)
آنگاه فرمود: و خداى عزّوجلّ در مقابل اين تكليف امتيازى به آن جناب داد كه به احدى از خلقش نداد و آن بود كه آنچه خداى عزّوجلّ از غنيمت جنگى سهم خود قرار داده ، رسول (صلى اللّه عليه و آله ) مى تواند آن را براى خود بر دارد زيرا: (من جاء بالحسنه فله عشر امثالها)، و كسى كه عمل خيرى انجام دهد، ده برابر پاداش دارد و نيز درود و صلوات بر آن جناب را حسنه اى دانسته كه ده برابر پاداش دارد.
و در تفسير عيّاشى از سليمان بن خالد روايت آورده كه گفت : من به امام صادق (عليه السلام ) عرض كردم : پاسـخ اين مردم كه مى پرسند: اگر على (عليه السلام ) حقّى داشت چرا براى احقاق آن قيام نكرد، چيست ؟ فرمود: خداى عزّوجلّ هى چ انسان واحدى را مكلف به قيام نمى كند به جز رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را كه در آيه (فقاتل فى سبيل اللّه لا تكلف الا نفسك و حرض المؤ منين ) آن جناب را مكلف كرد تا به تنهائى و يك تنه با كفّار بجنگد، پس قيام يك تنه فقط مخصوص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است و اما درباره غير آن جناب فرموده : (الا متحرفا لقتال او متحيزا الى فئه .) (براى كسانى كه توانائى قتال با كفار را ندارند، جائز است براى چاره جوئى و يا تهيه نيرو پشت به جنگ كنند) و على (عليه السلام ) هم آن روز فئه و جمعيتى كه او را در احقاق حقّش يارى كنند، نداشت .
و در همان كتاب از زيد شحام از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: هيچگاه نشد كه كسى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) چيزى بخواهد و آن جناب در پاسـخ نه بگويد، اگر چيزى داشت مى داد و اگر نداشت مى فرمود: ان شاءاللّه و نيز هيچ نشد كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بدى و جفاى كسى را تلافى كند و بعد از نازل شدن آيه (فقاتل فى سبيل اللّه لا تكلف الا نفسك )، هيچ سريه و لشگرى را ديدار نكرد مگر آنكه خودش فرماندهى آن را به عهده گرفت .
مؤلّف : و در اين معانى رواياتى ديگر هست