به گزارش شیعه آنلاین به نقل از خبر آنلاین، دیدار با او هیچ وقت سخت نبود. عالمی همیشه در دسترس. بهار بود و ایام نوروز که به دیدارش رفتم.
حضرت استاد آیت الله "احمد مجتهدی تهرانی" استاد بزرگ اخلاق در تهران، شخصیت پیچیده، چند بعدی وجذاب بود که تاثیر حضورش نه در اندازه تهران که در ابعادی جهانی قابل رد یابی است. او هیچ وقت نه تن به راه و رسم رسانه ها داد و نه در پی بازی سیاست رفت. همواره به تعلیم طلاب علوم دینی همت گماشت و شاگردانی که تربیت کرد در تمام ابعاد اجتماعی اثر گذار شدند.
این گفت و گو پیش از وخامت حال استاد تهیه شده بود و پیش از رحلت ایشان یک بار به صورت محدودی منتشر شد. گفت و گویی که درس های شیرینی از زندگی این معلم بزرگ اخلاق در آن نهفته است.
حضرت استاد! از گذشته زندگیتان از دوران کودکی و نوجوانی و جوانی بفرمایید و اینکه چگونه طلبه شدید؟
تقدیر الهی بود که من آمدم طلبه شدم و پدرم روحانی نبود.
من اگر خارم اگر گل چمن آرایی هست که به هر دست که میپروردم میرویم
بارها گفتهام و بار دگر میگویم که من خون شده دیگر نه ز خود میپویم
9 سالم بود که مدیر مدرسه تشخیص دادند که من پیشنماز در مدرسه شوم. کلاس 2 یا 3 بودم. این مقدمهای بود که من در 9سالگی شروع به پیشنمازی کردم تا 15، 16 سالگی که یک جوانی با ما آشنا شد و ما را دعوت کرد به خواندن و قرائت قرآن در خیابان مولوی. شبهای جمعه رحلهای قرآ« را میچیدند و همگی میخواندند و به مسجد خندقآباد در پشت آنجا میرفتیم. سیدی جامع مقدمات درس میداد ا هم به جمع آن بچهها پیوستیم و ضَرَبَ، ضَرَبا، ضَربوا... نوشتیم و این به ما مزه کرد. یک ماهی که گذشت آن استاد گفت که من هم خیلی درس نخوندم و باید بریم دنبال معلم. دو جا رفتیم و مسجد ؟؟؟؟ به ما معرفی کرد که حاجشیخ اکبر برهان طلبه دارد و مجلس درس دارد. من هم آن موقع بازار میرفتم. میرزا بودم، ماشیننویسی تصدیق داشتم و سیاق بلد بودم. در 17، 18 سالگی میرزا بودم. مثل آدمهای 50، 60ساله آقای میرزا میگفتند به من.
عشق طلبگی به من دست داد و اذان صبح به مسجد میرفتم. منزلمان مولوی بود و از 8 صبح به بازار میرفتم. تا اینکه تصمیم گرفتم طلبه شوم. پس بازار را رها کردم و در مدرسه لرزاده تمام وقت مشغول به درس شدم. پدرم هم ناراضی بودند و حتی بستگان هم میگفتند که پدرت پیر شده و نیاز به کمک تو دارد پس نرو طلبه شو و به کار در بازار ادامه بده. من گوش نمیکردم. عاشق بودم. انگار که یک گمشدهای داشتم، طلبهها را که میدیدم میگفتمکخدایا یعنی میشود روزی من هم مثل اینها شوم؟ عشق عجیبی در من بود. رفتم پیش مرحوم حاجآقا شاهآبادی استخاره کردم ایشان در محراب بودند. گفتم حاجآقا استخارهای برای من بگیر. ایشان هم گرفتند و چشمانی درشت داشتند. دیگر مثل مرحوم حاجآقا شاهآبادی نیستند. گفتند: خوب است. من یادم رفت که بپرسم چه آیهای آمد و بعدها پشیمان شدم که ای کاش میپرسیدم که در استخاره چه آیهای آمده! همین که گفتند خوب است من خوشحال شدم و گفتم که باید لباس تهیه کنم. به آقای برهان گفتم میخواهم معمم شوم، گفتند: کِی؟ گفتم: شب عید. گفتند:کدام عید.
فروردین و 17 ربیعالاول نزدیک بود. گفتم: 17 ربیعالاول. ایشان خوششان آمد. چون 2 روز از آن روز 17 ربیعالاول بود. 2 شب فاصله بود. چون 15 ربیعالاول بود. دو شب بعد 17 ربیعالاول بود. حاجآقا در مسجد خندقآباد به پای محراب رفت اما نه مثل جشن ما برای عمامهگذاری. مجلسی هم بود و ما هم عمامه گذاشتیم و به آنجا رفتیم. یک خویشی و نسبتی هم حاجآقا جعفر با ما داشت. عیال ایشان عمه من بود و رفته بود و گفته بود که من امشب معمم شدم و در فامیل پیچید و پدرم فهمید و داد و بیداد و گریههایی که من در آن شب کردم تا به حال همچین گریهای نکردم. فکر میکردم اگر پدرم نگذارد که من از خانه با عمامه بروم، بنابراین از خانه فرار کردم تا اینکه به آقای برهان گفتم که حجرهای در مسجد لرزاده بده که ایشان آماده کرد و اولین نفری که در آنجا حجره داشت من بودم.
تا اینکه حاجآقا برهان مریض شدند و دکترها گفتند که باید ییلاق بروی. ایشان هم به دماوند رفته و پس از چند روز پیغام آوردند که طلبهها همگی به آنجا بروند. اتوبوس آوردند ما هم با پتو و کتاب و یک سری وسایل نزدیک بیست طلبه همگی به آنجا رفه ییلاقی مقابل دماوند به نام کیلان. سه ماه ما آنجا بودیم مهمان آقای برهان. ظهرها نان و ماست و شبها به ما آبگوشت میداد. یک روز هم پلو میاد. چایی هم قدغن. صبحها هم نان و 4 تا زردآلو. سپس آمدیم تهران در آنجا بین طلوعین نماز خوانده سپس با فانوسی چون در آنجا برق نبود که قبل که ناز صبح همه طلبهها در آنجا نماز شب خوانده و اولین نماز را جماعت خوانده در باغی که خیلی خنک بود و فانوسی در آنجا گذاشته و درس میدادند. حدود 20 نفری بودیم که 5 نفر از آنها فوت کردند. شیخ نصراللهی بود، مرحوم شیخالاسلام بود، حاج احمد سعیدی بود. سید جواد حسینی بود. دکتر احمدی بود که مرا به طلبگی و قرائت قرآن دعوت کردند که خودشان درس دانشگاهی خوانده بود که الان فوت کرده .
شما کی به قم مشرف شدید؟
بنده شب 24 صفر 1363 وارد قم شدم. مدرسه فیضیه هم بلد نبودم، حمال اسباب مرا به آنجا برد خود او هم بلد نبود از کسبه پرسید تا اینکه به آنجا رفتیم و حجره تهرانیها را پرسیدم به حجرهای که از رفقای من بودند، رفتم. حاجآقا تحریری، حاجآقا خندقآبادی ماهی 15 تومان میدادیم. تا اینکه سال 67 قمری ازدواج کردیم. بعد مکاسب امتحان دادم و قبول شدم و شهریهام شد 45 تومان و زیاد شد. 69 خارج امتحان دادیم نزد آقای خرمآبادی، حاجآقا حایری و دامان .
وضع طلبهها در زمان خودتان چطور بود؟
طلبهها در زمان ما اکثرشان نماز شبخوان و در حرم پر بود از طلبه. اما حالا اینطور نیست الان اگر در حرم (قم) بروید 4 تا طلبه ببینید آنها مسافرند. زمان ما با الان خیلی فرق میکند. الان ما با افت اخلاقی مواجه شدیم. در آن زمان شبهای جمعه با عشقی به منزل آقای فاطمی میرفتیم یک سالن خیلی بزرگ. محاسن به منبر رفته و در منبر با ما صحبت میکرد. بعد دعای توسل را از حفظ خوانده همه بلند میشدند. (یا سادتی، یا اولیائی، بکم و بقربکم و...) اصلاً حالی بود ما عشق میکردیم عصر جمعه هم در مدرسه فیضیه نزد امام درس اخلاق داشتیم آن زمان هم حاجعباس تهرانی هم یکی از استادان اخلاق بود. آن زمان حوزهها خیلی بهتر از الان بود و قبل ما هم بهتر. اصلاً طلبهها در قدیم یک استاد اخلاق داشتند. در نجف استادان اخلاقی بود و اخلاق خیلی مهم بود. در نجف استادانی مثل قاضی، میلانی، کمپانی که خیلی از مراجع نزد اینها بودند ولی متأسفانه در زمان ما درس اخلاق که هیچ درس هم آن طور جدی نیست.
قبل از اذان هم من دیدم طلبه مباحثه کند بین باغچه مدرسه فیضیه طلبهای هم که میگفت من وسط هفته سه درس دارم اما پنجشنبه، جمعه و تعطیلات پنج درس دارم. حاجآقا آیتالله نجفی میگفت من اکثر درسهام در تعطیلات شد ایام تعطیل به دروس جنبی پرداختم لذا آقای نجفی خیلی وارد بود حتی زمان شیخ از هندوستان افرادی میآمدند برای سؤالاتی آقا نجفی جواب آنها را میداد. اینقدر مسلط بود آقا نجفی نشاط عجیبی هم داشت من میرفتم پیش ایشان روحیه میگرفتم در سن بالایی مدرسه ساخت، کتابخانهای ساخت که فکر میکنم در خاورمیانه اول باشد.
چون 20 سال پیش هم من دچار همچین حالتی شده بودم ناامید بودم و نزد ایشان میگفتم که دیگر توان درس دادن و توسعه علم را ندارم ولی ایشان هر بار که با من صحبت میکرد، روحیهای جدید میگرفتم و از نو شروع میکردم.
در آن دوران سختی های فراوانی می کشیدید.از سختیهای تحصیلتان بگویید؟
کتاب میفروختیم. حتی من رسائل خود را یک بار فروختم. صلاه حاجآقا رضا داشتم که به حاجآقا مصطفوی در تهران فروختم. حتی گاهی نسیه میگرفتیم برای معاشمان قرض میکردیم. حمام نسیه کردم. البته قبل از نسیه گرفتن چون قبل از رفتن به حمام باید نسیه بگیری چون غسل باطل است. شب عید نوروز بود که طلبهها آمدند تهران ولی من نیامدم. عشقی در من بود که شب عید نوروز در حجره و طلبگی و درسم شده بود. حتی گاهی 4 ماه در قم بودم و به تهران نمیآمدم از عشق طلبگی . حتی خوردن نیمرو را در آنجا به پلو در تهران ترجیح میدادم. خلاصه خبر آوردند که آقای بروجردی را برای عمل به بیمارستان فیروزآبادی در شهرری آوردهاند که به ملاقات ایشان رفته و ملاقات کردیم.
نورانیت عجیبی داشتند که الان دیگر نیست. سپس آقای خوانساری خواستند نماز باران بخوانند طوری که منافقان فکر کردند که ما پس از نماز قصد حمله داریم تا اینکه باران آمد و خشکیها لبالب پر از آب شد تا اینکه فهمیدند دعای عالم شیعه مستجاب شده و نزد آقای خوانساری آمده و لب دعا کردند که ما چند سالی است که از زن و بچههایمان دوریم شما دعا کرده که این جنگ خاتمه یابد و ما آنها را دیدار کنیم. حاج شیخ جواد کربلایی نقل میکند که: یکسری علما نزد خوانساری آمدند و گفتند که چرا شما قبول کردید شاید باران نیاید و اگر باران نبارد هم آبروی شما میرود و هم آبروی روحانیت. ایشان گفتند: بله! من نفسم مدتی سرکش شده است میخواهم باران نیاید نفسم کوبیده شود. یعنی اگر باران هم نمیآمد ایشان نتیجه میگرفت و چون روحیه این بود باران آمد. حال اگر هم باران نمیآمد ایشان ابداً غصه نمیخورد و ناراحت نمیشد. شخصیتی عجیب بود.
در عمرم به کیفیت نماز جماعتی مهمتر از نماز جماعتی همراه با آقای خوانساری به یاد ندارم. مثلاً آقای بروجردی مهم بود ولی همه اول صف بودند. آیتالله فاضل، کرمانی، شاید امام اما بقیه مسافر بودند. یکی، دو صف اول استخواندار بودند ولی صف آقای خوانساری اکثر شخصیتها از جمله صف اول امام که بیشتر اوقات پشت سر ایشان بودند و آقای اراکی و امام صف اول و علامه طباطبایی در بین جمعیت و شهدایی مثل مدنی و آقای قاضی تبریز وسط جمعیت بودند. در جبهه جنگ ایشان در زمان میرزای شیرازی در حمله انگلیسیها به عراق شرکت کردند. شیرازی حکم جهاد دادند و خوانساری و کاشانی در جبهه رفتند و با انگلیسیها جنگیدند. آخوند مبارزی بودند . بعد به تهران آمدند و به همدان رفتند و در آنجا فوت کردند. جنازه را به تهران آوردند. یک تشییع در همدان شده بود و یکی در تهران و یکی هم در قم که خیلی مفصلتر بود. بعد من آمدم تهران که بروم در بازار کسب کار کنم و هر از گاهی آخوندی کنم تصمیم این بود که من رفتم قم که اسبابم را به تهران بیاورم طلبهها گفتند که حاج زاهد تنهاست من گفتم من که ایشان را نمیشناسم کجا بروم؟ آمدم تهران به آقای حقشناس برخوردم که ایشان گفتند شنیدم که در تهران میخواهی بمانی گفتم بله.
گفت شما بیا مسجد امینالدوله من آنجا هستم بیا نزد من . نماز را خواندیم و پس از آقای حقشناس خواستند که صحبت کند ایشان فرمودند که نه امشب ایشان (یعنی من) صحبت میفرمایند که یک منبر کوچکی بود که من در شب اول مسئله گفتم و آن سخن حضرت علی (ع) که گفتند:سزاوار است که مؤمن اخلاقش مثل اخلاق سگ تند باشد زیرا برای اینکه در سگ 10 صفت خوب است: شب نمیخوابد مگر کم، جایی برای خودش تعیین نمیکند محل خوابی ندارد. هر شبی جایی سر میکند. باوفا است، کینه ندارد،همیشه گرسنه است. چون قدما چیزی برای خوردن نداشتند. چراغ نداشتند، خوراکی و غذا نداشتند و...
ایشان پسندید و سپس ما پایین آمدیم و رفتیم. فردا که آقای حقشناس میروند مسجد جمعه محل درسشان آنجا بود ایشان به آقای حقشناس گفته بودند که آن شخص دیشب که بود و حقشناس گفته بودند ایشان از رفقای ما هستند که قم بودند و حالا عذری دارند و دیگر نمیتوانند به قم بیایند و گفته بودند میشود به ایشان بگویید شبها به کمک من بیایند و مرا دعوت کرده بود و مقدمات مدرسه حالا از همان جا شروع شد و حاجزاهد از من خواست که به کمکشان بروم.
دیگر ما دعوت شدیم به آنجا و ما هم قبول کردیم و اوایل حدیث میگفتیم ولی ایشان از ما خواست که تفسیر بگوییم و قرار شد که تفسیر بگوییم و در این 2 سالی که ایشان زنده بود شش جزء قرآن را ما از تفسیر صافی و جمعیت پامنبر من از لحاظ کیفیت خیلی بالاتر از الان بود که همه قیافهها پیر و از ماحسن و ده، بیستنفری هم جوانان بودند. خلاصه آمدیم ما آمدیم اینجا بعد از اینکه مجلس بحث حاجحسین شد ما مرکز درس را ؟؟؟؟ قراردادیم یکی از بچهها گفت بیایید آنجا و ما مجلس درسمان را در صبح در آنجا قرار دادیم و درس شب هم در مسجد زید که تا سه سال ما شبها در آنجا بودیم. علت اینکه مرا به آنجا بردند این بود که گفتند تو اگر بیایی اینجا جمعیت هم به اینجا آمده و آباد شده و هم اینکه من پول نمیگرفتم و خودم درآمدی داشتم و میدانستند من از آن درآمد استفاده میکنم و بیتالمال مصرف نمیکنم. شبها سال 75 آمدیم و روزها 78. در این سه سال طلبهها شبها در مسجد میخوابیدند. طلبهای نبود.
سال اولی که به اینجا آمدید چند تا طلبه داشتید؟
شاید 20 الی 25 تا. در اوایل هم آقای خرازی بودند. آقای موسوی تهرانی بود. کمکم آقای شهید حقانی که عوامل درس میداد و خیلی خوب درس میداد. درسهای شب ما خیلی از لحاظ کیفیت عالی بود. مثل الان نبود افراد برجستهای مثل چمران و فیاضبخش و قندی و تندگویان وزیر نفت همه بودند و دانشگاه میرفتند.
حتی بعد از کلاس عمومی هم من برای بازاریها لمعه میگفتم که عسگری هم که از اهل محله بود و دکتر بود هم شبها با عمامه میآمد که آقای خودکار و ضیاءآبادی و همه میآمدند تا اینکه ادامه پیدا کرد این مسجد هم توسعه پیدا کرد که 5، 6 خانه هم خریدیم. خدا خواست که اینطور توسعه پیدا کرد.