. روزهایم دو دستی بر سر زدند و گفتند؛ دیدی چه شد؟؟ باز هم کسی نگفت بهار...
باز هم کسی بهار را یاد نکرد! یکی نگفت با یک گل هم بهار می شود...!
گفتم: حالا دیگر قصه ی غربت بهار را همه می دانند، حتی شما...
گفتند: همین جاست قصه ی غربت بهار، غربت بهار هم غریب است!
داستان هایم همه تکراری شده اند بهار من؛
خسته ام ، خسته ام از این تکرار، پاییز و زمستان و دوباره خزانی دیگر...
آنقدر از بهارم نوشته ام که دیگر کلماتم هم تمام شدند...کلمه هایم پاییزی شدند و برگ ریختند، برگ شدند و روی ورق هایم سنگینی کردند؛
اما با دل نوشته هایم،نیامدی... بهارم ،امیدم،...نیامدی
روزها راست می گویند، کسی نگفت سال هم که عوض شود، بهار که نیامد. سال که عوض شد، روزها خزانی تر شدند.. کسی نگفت کدام نوروز بی بهار را نوروز می گویند؟؟!
همین که سال عوض شد، روزهای تازه رسیده را هم رنگ زدم.رنگ غربت...رنگی که سال هاست به آن عادت کرده ام، بهارم... اما همین که رنگشان زدم، چشمان تقویم هم بارانی شد و بهانه گرفت و گفت سال هاست چشم به راه کسی ام که با رنگ سبز روی یکی از روزهایم بنویسد: روز آمدن بهار...!
و اینک مولای باران های بهاری،
بهار آدینه های یخ زده و بی حاصلم،
سالهاست که کنار هفت سین انتظارت نشسته ایم، اما خبری از بهارمان نیست..
روزها راست می گفتند.رنگ غربت تقویم را هرچه کردم، زدوده نشد.
باران امیدم، بهار ناز نرگس هایم، تکرار دیگر تابی ندارد...!
بهاران به قربانت آقای باران...ما را با جمعه های نگرانمان تنها نگذار...!
بیا ! بهار تمام قشنگی ها...
٭٭٭ السّلام علی ربیعِ الانامِ و نضرة الایّام ٭٭٭
تاریخ تهیه مطلب: 1388/12/27