انهار
انهار
مطالب خواندنی

دوران شيرخوارگى و كودكى پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم

بزرگ نمایی کوچک نمایی

رسول خدا صلى الله عليه و آله هفت روز از مادر خود (آمنه ) شير خورد و روزهفتم ولادت ، عبدالمطلب ، قوچى براى وى عقيقه كرد و او را (محمد) ناميد. سپس كنيزابولهب (ثويبه ) كه پيش از اين ، حمزة بن عبدالمطلب را شير داده بود، چند روزى رسول خدا را شير داد. به گفته يعقوبى : (ثويبه ) جعفر بن ابى طالب را نيز شيرداده است .[1]

محمّد در آغوش صحرا

رسم اين بود كه بزرگان ، فرزندان خود را به دايه بسپرند. دايه هايى كه فرزندصحرا باشند و هم آغوش با طبيعت ، كودك خود را به دايه اى صحرانشين مى سپردند تااو را با خود از شهر بيرون برد و در دامن طبيعت و در كنار كوهها و در دامنه تپّه هاى وحشى پرورشش دهد، باشد كه صفا و طراوت دست نخورده طبيعت در روح كودك نيز اثر بگذاردو فرزندشان قوى و نيرومند پرورش يابد.

و آمنه نيز به جستجوى دايه اى بود تا نوزاد خود را به او بسپرد. در آن هنگام قبيله صحرانشين بنوسعد در مكّه بود و بزرگان مكّه ، آنها كه تازه فرزندى نصيبشان شده بود، از بين زنهاى اين قبيله دايه اى براى فرزند خود انتخاب مى كردند. وابوطالب برادر شوهر آمنه نيز حليمه را براى برادرزاده خود محمّد انتخاب كرد. محمّد رابه حليمه سپردند. و او محمّد را با خود به صحرا برد گويا پنجسال اول عمر محمّد در صحرا و در ميان قبيله بنوسعد گذشته است .

محمّد، در صحرا بزرگ شد در آنجا كه افقهايش دور دست و كوهها و تپّه هايش باعظمت وپرشكوه است ، عظمت و شكوهى كه خواه و ناخواه در روح ودل صحرانشين اثر مى گذارد و صفا و طراوت خود را به او مى بخشد.

محمّد در مكّه 

محمّد از صحرا به شهر بازگشت ، كودك بود ولى نه بسان كودكان ديگر. پيدا بودكه در پشت چهره كودكانه خود روحى بزرگ و عظيم نهفته دارد، به اين جهت مانند كودكان ديگر به بازى نمى پرداخت . اغلب متفكّر و سر بزير بود، سخنان پخته و دلنشين مى گفت ، هنوز چند صباحى بيش نبود كه قدم در خانوداه خود گذارده بود ولى درطول همين مدّت كم ، علاقه شديد و توأ م با احترام ، همه را بسوى خود جلب كرده بود.

جدّش عبدالمطلب و عمويش ابوطالب علاقه اى فراوان به او اظهار مى كردند و مادرش آمنه بيش از حدّ او را دوست مى داشت پيش از آن مقدار كه يك مادر به فرزند عشق و علاقه نشان مى دهد.

بر مزار پدر

روزى آمنه تصميم گرفت براى ديدار خويشان خود به مدينه رود و از عبدالمطلب اجازه خواست تا در اين سفر، فرزند خود محمّد را نيز همراه ببرد و عبدالمطلب اجازه داد.

آمنه راه سفر را در پيش گرفت ، به مدينه رفت ، به همان شهرى كه خاكهاى تيره اش بدن شوهر نازنينش را در آغوش گرفته بودند.

آمنه ظاهراً براى ديدار خويشان ولى باطناً به عشق ديدار مزار شوهر به مدينه آمده بود.در همان نخستين روزهايى كه به مدينه وارد شد سراغ قبر شوهر را از خويشان خودگرفت . آنگاه در اولين فرصت و به همراه كودك شش ساله خود به مزار شوهر رفت .اشكها ريخت ، ناله ها زد، فريادها كرد و اينها همه را، محمّد مى ديد.

او بهت زده ايستاده بود و مادر را تماشا مى كرد. دانه هاى اشك او را مى ديد كه از روى بستر گونه هايش گذر كرده و به روى خاك مى ريزد. او هيچگاه مادر را اين همه پريشان و مضطرب نديده بود.

بالاخره طاقت نياورد، گفت : مادر! اينجا كجا است ؟ براى كه و براى چه گريه مى كنى؟

آمنه سر برداشت ، محمّد را بغل كرد و او را در سينه خود فشرد، به چشمان كودكانه اوخيره شد، گويا مى خواست كه انعكاسى از چهره عبداللّه در عمق سياهى چشم فرزندبنگرد.

سرانجام به سخن آمد و با كلماتى اشك آلود و به رنگ تأ ثّر و حسرت گفت : فرزندم! آخر اينجا قبر پدر تو است ، پدر تو، عبداللّه ! ....

و ديگر گريه مجالش نداد كه سخن خود را به پايان رساند. محمّد دستهاى كوچك خود رااز دور گردن مادر باز كرد و كم كم آنها را به صورت مادر نزديك ساخت ، باسرانگشتان نازكش به جستجوى اشكها پرداخت ، آنها را پاك كرد و به مادر دلدارى داد. وسرانجام او را از روى قبر بلند كرد و بسوى خانه برگرداند.

مرگ مادر 

ديدار قبر شوهر، ضربه شديد خود را بر قلب آمنه وارد كرد و روح پرپر شده او راهرچه بيشتر دچار هيجان ساخت و همين هيجان و اضطراب بود كه سرانجام او را مريض وبسترى كرد. خويشاوندان مصلحت چنين ديدند كه هر چه زودتر او را به مكّه برگردانند،ولى قدرت مرگ بر آنها پيروز شد و جان آمنه را هم در بين راه مدينه و مكّه گرفت .

محمّد در شش سالگى مادر را هم از دست داد. گويا مقدّر چنين بود كه بدون داشتن هرگونه نقطه اتّكايى قدم به ميدان زندگى گذارد.

محمّد به همراه ام ايمن كه همسفر مادرش بود به مكّه برگشت ، ولى رنج يتيمى اندام كوچك او را به سختى درهم مى فشرد. عبدالمطلب كوشش مى كرد تا با محبّتهاى فراوان خود، اندكى از اين رنج توان فرسا بكاهد، هم براى او پدرى مى كرد و هم مادرى . ولى پيدا است كه هيچ چيز و هيچ كس نمى تواند جاى خالى پدر و مادر را براى كودك پر كند.محمّد سنين هفت سالگى و هشت سالگى خود را با جدّش عبدالمطلب گذارند.

عبدالمطلب ديگر پيرمردى هشتاد ساله شده بود. پيرمردى كه بايد هر لحظه در انتظارمرگ باشد. و سر انجام اين انتظار هم به پايان رسيد و عبدالمطلب هم از ديده محمّدپنهان شد. و از آن پس محمّد صلى الله عليه و آله تحت كفالت ابوطالب قرار گرفت .

سفر شام 

در سن نُه سالگى و يا در يازده سالگى به اتفاق ابوطالب سفرى به شام رفت و درهمين سفر بوده است كه به بحيرا برخورد كرد و بحيرا نشانه هاى نبوّت و پيغمبرى را در او تشخيص داده است .

بحيرا: پرسشى از تو دارم و تو را به لات و عزى قسم مى دهم كه جواب بدهى .

محمّد: مبغوض ترين چيزها به نظر من اين دو است .

بحيرا: تو را به اللّه قسم كه راست بگويى .

محمّد: من هميشه راست مى گويم . سئوالت را بكن !

بحيرا: چه چيز را بيشتر دوست دارى ؟

محمّد: تنهايى .

بحيرا: در ميان چشم اندازها كدام را بيشتر دوست دارى ؟

محمّد: آسمان ... ستاره ها ....

بحيرا: چه فكر مى كنى ؟

محمّد، سكوت مى كند و بحيرا به پيشانى او نگاه مى كندمثل اينكه كتابى را مى خواند.

بحيرا: چه وقت و با چه فكرى مى خوابى ؟

محمّد: هنگامى كه با نگاه ممتد به ستارگان ، آنها را در دامان خود يا خودم را بالا پيش آنها مى يابم .

بحيرا: آيا خواب هم مى بينى ؟

محمّد: آرى ! و همان را بعدها در بيدارى هم مى بينم .

بحيرا: مثلاً چه خوابى ؟

محمّد: سكوت .

بحيرا: سكوت .

بحيرا: ممكن است پشتت را به من كنى تا شانه هايت را ببينم .

محمّد: خودت بيا و ببين .

بحيرا وقتى كه به علامتى كه مانند سيب در گرده محمّدصلى الله عليه و آله بود، نگاه كرد زير لب گفت : همان است .

ابو طالب : چيست ؟

بحيرا: علامتى است كه كتابهاى ما سراغ آن را داده اند.

ابو طالب : چه علامتى ؟

بحيرا: تو بگو اين جوان كيست ؟

ابو طالب : فرزند من است .

بحيرا: نه پدر اين جوان نبايد زنده باشد.

ابو طالب : تو از كجا دانستى ؟ آرى ! برادرزاده من است .

بحيرا: آتيه اين جوان بسيار مهم است ، اگر آنچه را من در او ديدم ديگران ببينند وبفهمند، او را نابود خواهند ساخت . او را از دست قوم يهود حفظ كن .

ابو طالب : او مگر چه خواهد كرد؟ يهود با او چه كارى خواهند داشت ؟

بحيرا: در چشمهاى او نفوذ يك پيامبر و در پشت او نشانه و علامتش ‍ است .

ابو طالب : از كجا چنين پيش بينى را مى كنى ؟

بحيرا: از ابرى كه بر سرش سايه افكنده بود، از كتبى كه خوانده ام ، از جرقّه هاى روحى كه از كلماتش بيرون جهيد، از همه چيزش .

محمّدصلى الله عليه و آله از اين مسافرت برگشت . و دوباره زندگى را در ميان مردم مكّه از سر گرفت . رفتارش ممتاز و شخصيّتش مورد احترام همه بود. كم كم مردم كه صفات برجسته و پاكى و درستى او را ديدند، به او لقب امين دادند و او در بين مردم به محمّد امين معروف شد[2].


[1] منتهی الامال ج1

[2] زندگانى چهارده معصوم,  دكتر محمّد رضا صالحى كرمانى

 


  

 
پاسخ به احکام شرعی
 
موتور جستجوی سایت

تابلو اعلانات
  


پیوندها

حدیث روز
بسم الله الرحمن الرحیم
چهار پناهگاه در قرآن
   
أَبَانُ بْنُ عُثْمَانَ وَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ حُمْرَانَ عَنِ الصَّادِقِ (علیه السلام) قَالَ:
عَجِبْتُ لِمَنْ فَزِعَ مِنْ أَرْبَعٍ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى أَرْبَعٍ
(۱) عَجِبْتُ لِمَنْ خَافَ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ
(۲) وَ عَجِبْتُ لِمَنِ اغْتَمَّ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
(۳) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ مُكِرَ بِهِ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا
(۴) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَرَادَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالًا وَ وَلَداً. فَعَسى‏ رَبِّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ وَ عَسَى مُوجِبَةٌ
    
آقا امام صادق (عليه السّلام) فرمود: در شگفتم از كسى كه از چهار چيز مى‌هراسد چرا بچهار چيز پناهنده نميشود:
(۱) شگفتم از آنكه ميترسد چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل« حَسْبُنَا اَللّٰهُ‌ وَ نِعْمَ‌ اَلْوَكِيلُ‌ » خداوند ما را بس است و چه وكيل خوبى است زيرا شنيدم خداى جل جلاله بدنبال آن ميفرمايد:بواسطۀ نعمت و فضلى كه از طرف خداوند شامل حالشان گرديد باز گشتند و هيچ بدى بآنان نرسيد.
(۲) و شگفتم در كسى كه اندوهناك است چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل:« لاٰ إِلٰهَ‌ إِلاّٰ أَنْتَ‌ سُبْحٰانَكَ‌ إِنِّي كُنْتُ‌ مِنَ‌ اَلظّٰالِمِينَ‌ » زيرا شنيدم خداى عز و جل بدنبال آن ميفرمايد در خواستش را برآورديم و از اندوه نجاتش داديم و مؤمنين را هم چنين ميرهانيم.
(۳) و در شگفتم از كسى كه حيله‌اى در بارۀ او بكار رفته چرا بفرمودۀ خداى تعالى پناه نمى‌برد« وَ أُفَوِّضُ‌ أَمْرِي إِلَى اَللّٰهِ‌ إِنَّ‌ اَللّٰهَ‌ بَصِيرٌ بِالْعِبٰادِ »:كار خود را بخدا واگذار ميكنيم كه خداوند بحال بندگان بينا است)زيرا شنيدم خداى بزرگ و پاك بدنبالش مى‌فرمايد خداوند او را از بديهائى كه در بارۀ او بحيله انجام داده بودند نگه داشت.
(۴) و در شگفتم از كسى كه خواستار دنيا و آرايش آن است چرا پناهنده نميشود بفرمايش خداى تبارك و تعالى(« مٰا شٰاءَ اَللّٰهُ‌ لاٰ قُوَّةَ‌ إِلاّٰ بِاللّٰهِ‌ »)(آنچه خدا خواست همان است و نيروئى جز به يارى خداوند نيست)زيرا شنيدم خداى عز اسمه بدنبال آن ميفرمايد اگر چه مرا در مال و فرزند از خودت كمتر مى‌بينى ولى اميد هست كه پروردگار من بهتر از باغ تو مرا نصيب فرمايد (و كلمۀ:عسى در اين آيه بمعناى اميد تنها نيست بلكه بمعناى اثبات و تحقق يافتن است).
من لا يحضره الفقيه، ج‏۴، ص: ۳۹۲؛
الأمالي( للصدوق)، ص: ۶؛
الخصال، ج‏۱، ص: ۲۱۸.


کلیه حقوق مادی و معنوی این پورتال محفوظ و متعلق به حجت الاسلام و المسلمین سید محمدحسن بنی هاشمی خمینی میباشد.

طراحی و پیاده سازی: FARTECH/فرتک - فکور رایانه توسعه کویر -