اول صفرسال هشتم هجرى قمرى
· مسلمان شدن چندتن از سران مشرک مکه
عمر و بن عاص ، خالد بن ولید و عثمان بن اءبى طلحه که از سران مشترک مکه و از دشمنان و مخالفان رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بودند، پس از سالها دشمنى و مبارزه با آن حضرت و مسلمانان ، سرانجام از مکه به مدینه رفته و در نزد رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به اسلام گرویدند
این واقعه ، بنا به روایت واقدى در هلال صفر سال هشتم قمرى به وقوع پیوست .
بى تردید مسلمان شدن این عده از مشرکان قریش ، نه به خاطر باورهاى قلبى و اعتقاد واقعى آنان به مبانى و اهداف اسلام بود، بلکه چنین روى کردشان به خاطر حفظ موقعیت شخصى و ارضاى خواسته هاى نفسانى و شیطانى آنان در پناه اسلام بود.
زیرا رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله از میان آنان برخاسته و سیزده سال در مکه معظمه که وطن آنان بود، مردم را به اسلام و یگانگى خدا دعوت کرده بود. این عده نه تنها به او ایمان نیاوردند، بلکه با شدیدترین صورت با آن حضرت ، مخالفت و دشمنى نمودند و پس از مهاجرت آن حضرت به مدینه منوره ، چندین نبرد سرنوشت ساز و شکننده برضد پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و مسلمانان را پدید آوردند. پیداست اگر آنان قصد شناخت اسلام و پذیرش آن را داشتند، پیش از این اقدام مى کردند.
این عده ، غیر از چند سالى که اسلام آورده و در زمره مسلمانان در عصر رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله در زمره مسلمانان درآمده بودند، نه پیش از آن و نه پس از رحلت پیامبر صلّى اللّه علیه و آله که بیشترین مدت عمرشان بود، نام نیکى از خود به جاى نگذاشتند. زیرا پیش از مسلمان شدن ، با پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و پس از رحلت آن حضرت ، باخاندان پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و مقام ولایت و امامت ، دشمنى کردند.
در این جا لازم مى بینم روایت مسلمان شدن این عده را از خود عمروبن عاص بیان کنم .
واقدى از عبدالحمیدبن جعفر، او از پدرش ،و پدرش از عمرو بن عاص نقل کرده است : من از ابتدا با اسلام مخالف و دشمن بودم . به همین جهت با مشرکان همراه شده و در نبرد بدر حضور یافتم ولى از این معرکه جان سالم به دربردم . پس از آن در نبرد احد شرکت نمودم و از آن نیز جان به سلامت بردم . در جنگ احزاب که مشرکان به مدینه هجوم آورده و نبرد خندق را به وجود آوردند، حضور داشتم و در آن نیز سالم ماندم . پس از آن با خود گفتم : این روند پیروزى محمد صلّى اللّه علیه و آله تا کى مى خواهد ادامه پیدا کند؟ به خدا سوگند محمد صلّى اللّه علیه و آله بر قریش پیروز خواهد شد.
از آن پس دارایى هایم را در کاروانهاى بازرگانى به چرخش درآوردم و از مسایل سیاسى و نظامى خود را کنار کشیدم . به همین جهت در واقعه حدیبیه که منجربه صلح میان پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و مشرکان مکه گردید، حضور نداشتم . بر اساس این مصالحه ، قرار شد پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و مسلمانان در سال آینده براى انجام عمره به مکه آیند. در آن صورت نه مکه و نه طائف جاى ما نبود و هیچ چیز براى من بهتر از خارج شدن از مکه نبود. در آن زمان خود را از اسلام بسیار دور مى دیدم و با خود مى اندیشیدم که اگر تمامى قریش ، مسلمان شوند، من مسلمان نخواهم شد. پس از مدتى به مکه آمدم و افراد قوم و قبیله خود و آنانى را که از من شنوایى داشتند، گرد آوردم و به آن ها گفتم : من در میان شما چگونه ام ؟
آنان همگى گفتند: تو صاحب خرد و اندیشه و بزرگ مایى ، خوش یمن و بابرکتى !
گفتم : به خدا سوگند، على رغم میل ما، محمد صلّى اللّه علیه و آله بر قریش چیره خواهد شد و به هدف هایش خواهد رسید. من در این باره بسیار اندیشیدم و فکرم به این جا رسید که ما همگى به سوى کشور حبشه مهاجرت کنیم و در پناه حکومت نجاشى قرار گیریم . در آنجا منتظر بمانیم که سرنوشت محمد صلّى اللّه علیه و آله به کجا منجر مى گردد. به شکست یا پیروزى ؟ اگر محمد صلّى اللّه علیه و آله به پیروزى رسید و بر قریش چیره شد، ما در پیش نجاشى مى مانیم . زیرا بودن ما در پناه نجاشى بهتر است از تحمل حکومت محمد صلّى اللّه علیه و آله . اما اگر قریش پیروز شدند و از پیش روى محمد صلّى اللّه علیه و آله جلوگیرى کرده و حکومت خود را پایدار نمودند، در آن صورت ما به عنوان مخالف پیامبر صلّى اللّه علیه و آله شناخته شده و به مکه باز مى گردیم . همگى راءى مرا پذیرفتند و تصمیم به هجرت گرفتیم و با خود هدایایى بردیم .
پس از ورود به حبشه و بار یافتن در کاخ نجاشى ، با ناباورى مشاهده کردیم که عمروبن امیه ضمرى ، در نزد او بوده و با او گرم گفت وگو است .
عمروبن امیه ، فرستاده رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بود که نامه اى از پیامبر صلّى اللّه علیه و آله به نجاشى داد.
پیامبر صلّى اللّه علیه و آله در آن نامه از نجاشى خواسته بود که امّحبیبه دختر ابوسفیان را که از مهاجران مسلمان بود و در آن جا، شوهرش را از دست داده بود، به عقد ازدواج آن حضرت درآورد. من به یاران و همراهان خود گفتم : هنگامى که به نزد نجاشى رفته و با او گفت وگو کنم ، از او مى خواهم که عمروبن امیه را به من تسلیم کند تا من گردنش را بزنم و از این راه ، قریش را خوشحال نمایم .
به نزد نجاشى رفته و سجده ادب به جاى آوردم . نجاشى به من خیرمقدم و خوش آمد گفت و از من پرسید: آیا از شهر خود براى من هدیه اى نیز آورده اید؟ پاسخ دادم : آرى ، هدیه فراوانى برایت آوردیم .
با او به گفت وگو پرداخته و مجلس اُنسى به وجود آوردیم . پس از آنکه دلش را به خوبى به دست آوردم به او گفتم :
اى پادشاه بزرگ ، در نزد تو مردى از اهالى حجاز را دیدم که با تو گفت وگو مى کرد.او فرستاده دشمن ما محمد صلّى اللّه علیه و آله است ، که در میان مردم ما به اختلاف و تفرقه پرداخت و سران و بزرگان را به کشتن داده است . از تو مى خواهم که فرستاده اش را به من تسلیم کنى تا من گردنش را بزنم .
در این هنگام نجاشى دست خود را بلند کرد و ضربتى محکم بر صورتم زد و احساس کردم که بینى ام شکست . وى با تندى و خشونت تمام به خوار و کوچک کردنم پرداخت .خون از بینى ام سرازیر شد و لباسم را آغشته کرد. در این هنگام ، احساس ذلّت و خوارى نمودم و با خود گفتم : اى کاش زمین شکاف برمى داشت و مرا در خود دفن مى کرد!
سپس به نجاشى گفتم : اى پادشاه بزرگ ، اگر تصور مى نمودم که پیشنهادم تو را ناراحت مى کند، اساسا آن را مطرح نمى کردم .
نجاشى گفت : اى عمرو، آیا از من مى خواهى که فرستاده محمد صلّى اللّه علیه و آله را به تو بدهم تا او را به قتل آورى ؟ در حالى که محمد صلّى اللّه علیه و آله ،پیامبرى است که ناموس اکبر جبرئیل امین به نزدش مى آید، همانطورى که به نزد موسى علیه السّلام و عیسى مسیح علیه السّلام رفت وآمد مى کرد.
در این هنگام ، خداوند سبحان قلبم را تکان داد و با خود گفتم : این حقیقت یعنى پیامبرى حضرت محمد صلّى اللّه علیه و آله را عرب و عجم مى شناسند ولى تو اى نفس ، مخالفت مى ورزى ؟
آنگاه به نجاشى گفتم : اى پادشاه بزرگ ، آیا گواهى به پیامبرى وى مى دهى ؟
نجاشى گفت : آرى ، من گواهى مى دهم به پیامبرى او در نزد پروردگار متعال و از تو نیز مى خواهم از من پیروى کرده و گواهى به پیامبرى وى بدهى و اطاعتش را بر گردن نهى . به خدا سوگند، او بر حق است و به زودى دین خود را پیروز خواهد کرد. همان طورى که موسى علیه السّلام بر فرعون و سپاهیان او پیروز شد و بنى اسرائیل را رهایى بخشید.
به وى گفتم : آیا از من به اسلام بیعت مى گیرى ؟
نجاشى گفت : آرى از تو بیعت مى گیرم .
نجاشى دست خود را درازکرد و من دست خود را در دست او گذاشته و به واسطه او با اسلام بیعت کردم .
نجاشى پس از بیعت گرفتن از من ، آب و طشتى را طلبید تا صورت و بینى ام را که خون آلود شده بود، به شویم . همچنین لباسم را که آغشته به خون شده بود، به دستور نجاشى عوض کردم و به جاى آن یک دست لباس تشریفاتى و دربارى پوشیدم .
هنگامى که به سوى یاران و دوستان خود برگشتم و آنان لباس دربارى را در تن من دیدند، بسیار خوشحال شده و به سوى من آمدند و از من پرسیدند: آیا خواسته ات را با نجاشى مطرح کرده و به آرزویت رسیدى ؟
به آنان پاسخ گفتم : در ملاقات نخست ، زمینه مناسبى براى مطرح کردن خواسته ام پیش نیامد و آن را به دیدار دیگرى واگذار کردم .
من از یاران و دوستانم به بهانه اى دور شدم و آن ها را در حبشه گذاشته و خود به سوى دریاى سرخ رهسپار شدم . در ساحل دریا، کشتى اى را دیدم که با کالاهاى چوب و الوار آماده حرکت به سوى یمن است ، من نیز سوار بر آن کشتى شده و در ساحل شعیبه در کشور یمن پیاده شدم و در آن جا، شترى خریدارى کرده و به سوى مدینه منوره حرکت کردم . از مرّالظهران گذشته و به هَدَّه رسیدم و در آن جا دوتن از بزرگان قریش مکه را دیدم که در حال مسافرت بودند. آن دو عبارت بودند از خالدبن ولید و عثمان بن طلحه .
از آن دو پرسیدم : به کجا مى روید؟
پاسخ دادند: به مدینه مى رویم تا به نزد محمد صلّى اللّه علیه و آله رسیده و دین اسلام را بپذیریم . زیرا در اطراف ما کسى نمانده است ، جز این که طمع به دین اش نموده است . به خدا سوگند، اگر ما بنشینیم و به سوى او نرویم همان طورى که براى بیرون کشیدن کفتار از پناهگاهش ، گردن اش را مى گیرند، گردن ما را خواهند گرفت
گفتم : به خدا سوگند من نیز قصد محمد صلّى اللّه علیه و آله کرده تا در نزدش مسلمانى اختیار کنم .
به هر تقدیر، سه نفرى از آنجا به سوى مدینه حرکت کردیم و در حرّه که در حوالى مدینه است فرود آمده و لباس هاى نیکو و پاکیزه پوشیدیم و سپس به راه افتاده و عصر همان روز به محضر پیامبر صلّى اللّه علیه و آله وارد شدیم . هنگامى که به نزدش رسیدیم ، صورت اش را چون هلال ماه نورانى دیدیم و مسلمانانى را مشاهده کردیم که گردش را گرفته بودند و از اسلام آوردن ما خوشحالى مى کردند.
در برابرش زانو زده و از شدت حیا، توان نگاه کردن به چهره اش را نداشتیم و از او درخواست کردیم که از گناهان و کرده هاى ما چشم پوشى کند و ما را در زمره مسلمانان درآورد.
پیامبر صلّى اللّه علیه و آله فرمود: اِنَّ الاسلام یَجُبّ ما کان قبله ، والهجرة تَجُبّ ما کان قبلها.
از آن زمان که در نزد رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بودیم ، هیچ گاه پیامبر صلّى اللّه علیه و آله در نزد یاران خود، از ما چیزى نگفت و ما را سرزنش نکرد. هم چنین در خلافت ابوبکر و عمربن خطاب نیز من چنین موقعیتى داشتم و از آنان هیچگونه سرزنشى نشنیدم ولیکن عمربن خطاب ، خالدبن ولید را به خاطر برخى از کردار و رفتارش سرزنش مى کرد
به این ترتیب سران شرک و کفر، به خاطر حفظ موقعیت سیاسى و اجتماعى خود، در ظاهر مسلمان شده و اسلام را پذیرفتند. ولى چون در حیات پیامبر صلّى اللّه علیه و آله فرصت کارشکنى و ارتکاب جرم و جنایت را نداشتند، از خود چهره اى آراسته و مقبول به نمایش درآوردند. اما پس از وفات پیامبر صلّى اللّه علیه و آله ، چه در حکومت ابوبکر، چه در حکومت عمر و حتى در زمان عثمان و معاویة بن ابى سفیان ، در پوشش اسلام ، اخلاقیات و جنایات عصر جاهلیت را زنده کرده و در این زمینه فتنه و فسادهاى زیادى را پدید آوردند که جاى شرح آنها در این مقال نیست .