انهار
انهار
مطالب خواندنی

آیات 9 - 42 قمر

بزرگ نمایی کوچک نمایی

آيات 9 تا 42 سوره قمر

كـذبـت قـبـلهـم قـوم نـوح فكذبوا عبدنا و قالوا مجنون و ازدجر(9)

فدعا ربه انى مغلوب فـانـتـصـر(10)

فـفـتحنا ابوب السماء بماء منهمز(11)

و فجرنا الارض عيونا فالتقى المـاء عـلى امـر قـد قـدر(12)

و حـملناه على ذات الوح و دسر(13)

تجرى باعيننا جزاء لمن كـان كـفـر(14)

و لقـد تـركنها ايه فهل من مدكر(15)

فكيف كان عذابى و نذر(16)

و لقد يسرنا القران للذكر فهل من مدكر(17)

كذبت عاد فكيف كان عذابى ونذر(18)

انا ارسلنا عـليـهـم ريـحـا صـرصـرا فـى يـوم نـحـس مـسـتـمـر(19)

تـنـزع النـاس كـانـهـم اعـجـاز نـخـل مـنـقـعـر(20)

فـكـيـف كـان عـذابـى و نـذر(21)

و لقـد يـسـرنـا القـران للذكـر فـهـل مـن مـدكـر(22)

كـذبـت ثـمـود بالنذر(23)

فقالوا ابشرا منا وحدا نتبعه انا اذا لفى ضـلل و سـعـر(24)

القـى الذكـر عـليـه مـن بـيـنـنـا بـل هـو كـذاب اشـر(25)

سـيـعلمون غدا من الكذاب الاشر(26)

انا مرسلوا الناقة فتنه لهم فـارتـقـبـهـم و اصـطـبـر(27)

و نـبـئهـم ان المـاء قـسـمـة بـيـنـهـم كل شرب محتضر(28)

فنادوا صاحبهم فتعاطى فعقر(29)

فكيف كان عذابى و نذر(30)

انا ارسـلنـا عـليـهـم صـيـحـة وحـدة فـكانوا كهشيم المحتظر(31)

و لقد يسرنا القران للذكر فـهـل مـن مـدكـر(32)

كـذبـت قـوم لوط بـالنـذر(33)

انـا ارسـلنـا عـليـهـم حـاصـبـا الا ال لوط نـجيناهم بسحر(34)

نعمة من عندنا كذلك نجزى من شكر(35)

و لقد انذرهم بطشتنا فـتـماروا بالنذر(36)

و لقد رودوه عن ضيفه فطمسنا اعينهم فذوقوا عذابى و نذر(37)

و لقـد صـبـحـهـم بـكـرة عـذاب مستقر(38)

فذوقوا عذابى و نذر(39)

و لقد يسرنا القران للذكر فهل من مدكر(40)

و لقد جاء ال فرعون النذر(41)

كذبوا باياتنا كلها فاخذناهم اخذ عزيز مقتدر(42)

ترجمه آيات

قـبـل از ايـشان قوم نوح به تكذيب پرداخته، بنده ما نوح را تكذيب كرده و گفتند: جن زده شده و مضرت ديده است (9).

تـا جـايـى كـه پـروردگـار خود را خواند و عرضه داشت : پروردگارا من مغلوب و شكست خورده ام، از تو يارى مى خواهم (10).

ما نيز درهاى آسمان را به آبى رگبار و تند بگشوديم (11).

و زمين را به صورت چشمه هايى جوشان بشكافتيم، اين دو آب به منظور اجراى فرمانى كه رانده بوديم بهم برخوردند (12).

و ما نوح را بر مركبى تخته اى كه در كشتى بكار رفته بود سوار كرديم (13).

و اين كشتى زير نظر ما به حركت در آمد، و بقيه غرق شدند، و جزاى يك عمر كيفر خود را ديدند (14).

ما آن كشتى را حفظ كرديم تا آيتى باشد، حال آيا عبرت گيرنده اى هست ؟ (15).

(اكنون بنگ ريد) عذاب و انذار من چگونه است (16).

و با اين كه ما قرآن را براى تذكر آسان كرده ايم آيا كسى هست متذكر شود؟ (17).

قوم عاد هم (پيامبر خود را) تكذيب كرد (اكنون بنگريد) كه عذاب و انذار من (درباره آنان ) چگونه بود؟ (18).

مـا بـادى سـخـت طـوفـانـى در روزى نـحـس مـسـتـمـرى بـر آنـان گسيل داشتيم (19).

بادى كه مردم را مانند نخلى كه از ريشه در آيد از زمين بركند (20).

ببين كه عذاب و انذار من چگونه بود؟ (21).

و با اين كه ما قرآن را براى تذكر آسان كرده ايم آيا كسى هست كه متذكر شود؟ (22).

طايفه ثمود هم پيامبران را تكذيب كردند (23).

گـفـتـنـد آيـا يـك بـشـر را كـه از خـود مـا است پيروى كنيم ؟ در اين صورت خيلى گمراه و ديوانه ايم (24).

چطور شده كه از ميان همه ما قرآن بر او نازل شده ؟ نه، بلكه او دروغ پردازى است جاه طلب (25).

فردا به زودى خواهند فهميد كه دروغ پرداز جاه طلب كيست (26).

ما ماده شتر را براى آزمايش آنان خواهيم فرستاد، صبر كن و منتظر باش (27).

و بـه ايشان خبر بده كه آب محل، بين آنان و شتر تقسيم است هر روز صاحب قسمت حاضر شود (28).

مردم داوطلب كشتن شتر را صدا زدند، و او متصدى كشتن آن شد (29).

پس ببين كه عذاب و انذار من درباره آنان چگونه بود؟ (.3).

مـا فـقط يك صيحه بر آنان فرستاديم، همگى چون هيزمى كه باغبان جمع مى كند رويهم انباشته شدند (31).

با اينكه ما قرآن را براى تذكر آسان كرديم، آيا كسى هست متذكر شود (32).

قوم لوطهم انذار را تكذيب كردند (33).

و مـا بـادى سنگ آور بر آنان فرستاديم، و به جز خاندان لوط كه در سحرگاهان نجات داديم همه را هلاك كرديم (34).

و نجات ايشان نعمتى بود از ما تا همه بدانند بندگان شكرگزار را اينچنين جزا مى دهيم (35).

بـا ايـن كـه لوط ايـشـان را از عـذاب مـا انـذار كـرده بـود، ولى هـمـچـنـان در جدال خود اصرارورزيدند (36).

و نـسـبـت بـه مـيـهمانان او قصد سوء و منافى عفت كردند، ما چشمهايشان را كور كرديم، و گفتيم بچشيد عذاب و انذار مرا (37).

سرانجام صبحگاهان عذاب پيوسته به ايشان رسيد (38).

و گفتيم بچشيد عذاب و انذار مرا (39).

و با اين كه ما قرآن را براى تذكر آسان كرده ايم آيا كسى هست متذكر شود؟ (40).

ما براى آل فرعون هم بيمرسان فرستاديم (41).

امـا هـمـه آيـات ما را تكذيب كردند، و ما آنها را گرفتيم و مجازات كرديم گرفتن شخصى قدرتمند و توانا (42).

بيان آيات

در اين آيات به پاره اى از حوادث گذشته كه در آن مزدجر و اندرز هست اشاره شده و از مـيـان ايـن دسـتـه از اخـبـار سـرگـذشـت قـوم نـوح و عـاد و ثـمـود و قـوم لوط و آل فـرعـون را اخـتـصاص به ذكر داد، و مشركين عرب را با ياد آن اقوام تذكر داد، و بار ديـگر اجمالى از آنچه سابقا از وضع آنان و سرانجام امرشان بيان كرده بود تذكر مى دهـد، تـا بـدانـند در اثر تكذيبشان به آيات خدا و فرستادگان او چه عذاب اليم و عقاب هـايـى در پـى دارنـد، تـا آيـه شـريفه (و لقد جاءهم من الانباء ما فيه مزدجر) را بيان كرده باشد.

و بـه مـنـظـور ايـن كـه تـقرير داستانها و نتيجه گيرى از آنها را تأكيد كرده باشد، و شـنـونـدگـان بـيـشـتـر تحت تاثير قرار گرفته، و اين اندرزها بيشتر در دلها جايگير شود، دنبال هر يك از قصه ها اين جمله را تكرار كرد كه : (فكيف كان عذابى و نذر)، و هـمـيـن تأكيد را بـا ذكـر غـرض از انـذار و تخويف دو برابر نموده، فرمود: (و لقد يسرنا القرآن للذكر فهل من مدكر).

كذبت قبلهم قوم نوح فكذبوا عبدنا و قالوا مجنون و ازدجر

وجه تكرار تكذيب در آيه : (كذبت قلبهم قوم نوح فكذبوا عبدنا...)

در اين آيه كلمه تكذيب دوبار آمده، اولى به منزله انجام دادن دومى است ، و معنايش فعلت التكذيب است، و جمله (فكذبوا عبدنا) آن را تفسير مى كند، و اين تعبير نظير تعبير در آيـه و نادى نوح ربه فقال است، كه اول مى فرمايد نوح پروردگار خود را صدا زد، و بار دوم مى فرمايد پس بگفت...

بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از تكذيب اول تكذيب مطلق پيامبران، و مراد از تكذيب دوم تـكـذيـب خـصـوص نوح است، چون از آيه شريفه (كذبت قوم نوح المرسلين ) بر مى آيـد كـه قـوم نوح مطلق پيامبران را تكذيب مى كردند، بنابر اين معناى آيه مورد بحث اين اسـت كـه قوم نوح همه رسولان را تكذيب مى كردند، و در نتيجه نوح را هم تكذيب كردند، وسـخـن تـوجـيـه خـوبى است. بعضى ديگر گفته اند: مراد از اين كه با حرف (فاء) تـكـذيب دوم را متفرع بر تكذيب اول كرد، اين است كه اشاره كند به تكذيب قوم نوح يكى پـس ‍ از ديگرى و در تمامى طول زمان دعوت آن جناب بوده، هر قرنى كه از آنان منقرض مـى شـد و قرنى ديگر روى كار مى آمد، آنها نيز وى را تكذيب مى كردند. ليكن اين معنا از ظاهر آيه بعيد است.

نـظـيـر ايـن تـوجـيـه در دورى از ظاهر آيه گفتار بعضى ديگر است كه گفته اند: مراد از تكذيب اول، قصد تكذيب، و از تكذيب دوم، خود تكذيب است.

و اگر در چنين مقامى از جناب نوح تعبير كرد به بنده ما و فرمود: (فكذبوا عبدنا) به مـنـظـور تـجـليـل از آن جـنـاب و تـعظيم امر او، و نيز اشاره به اين نكته بود كه برگشت تـكـذيـب او به تكذيب خداى تعالى است، چون او بنده خدا بود و خودش چيزى نداشت، هر چه داشت از خدا بود.

(و قالوا مجنون و ازدجر) - مراد از (ازدجار) اين است كه : جن او را آزار رسانده و در او اثرى از جنون است، و معنايش اين است كه : قوم نوح تنها به تكذيب او اكتفاء نكردند، بلكه نسبت جنون هم به او دادند، و گفتند او جن زده اى است كه اثرى از آزار جن در او هست، در نـتـيـجـه هيچ سخنى نمى گويد، مگر آنكه اثرى از آن حالت در آن سخنش هست، تا چه رسدكه سخنش وحى آسمانى باشد.

بعضى ديگر گفته اند: فاعل فعل مجهول (ازدجر) جن نيست، بلكه قوم نوح است، كه آن جـنـاب را از دعـوت و تـبليغ زجر داده، با انواع اذيت ها و تخويف ها مانع كارش شدند، ولى معناى اول شايد روشن تر باشد.

فدعا ربه انى مغلوب فانتصر

كلمه (انتصار) به معناى انتقام است، و منظور آن جناب از اين كه گفت (انى مغلوب ) مـن شـكـسـت خـورده شدم اين است كه از ظلم و قهر و زورگويى تنگ آمدم، نه اينكه از نظر حـجـت و دليـل مـحـكـوم شـده ام، وجـمـله كـوتـاه خـلاصـه نـفـريـنـى اسـت كـه كـرده، و تفصيل آن در سوره نوح آمده، همچنان تفصيل حجت هايش در سوره هود و غير آن حكايت شده.

بيان چگونگى و فور آب بر سراسر زمين پس از نفرين نوح عليه السلام

ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر

در مجمع البيان مى گويد: كلمه (همر) مصدر ثلاثى مجرد است و به معناى ريختن اشك و بـاران بـه شـدت، و انهمار به معناى انصباب و روان شدن است. و (فتح آسمان (جو بـالاى سـر) بـه آبـى مـنـهـمـر و روان ) كـنـايه اى تمثيلى از شدت ريختن آب و جريان مـتـوالى باران، گويى باران در پشت آسمان انبار شده، و نمى توانسته پايين بريزد همين كه درب آسمان باز شده به شدت هر چه تمامتر فرو ريخته است.

و فجرنا الارض عيونا فالتقى الماء على امر قد قدر

در مجمع البيان مى گويد: كلمه (تفجير) به معناى شكافتن است، و (تفجير زمين ) بـه ايـن مـعنا است كه زمين را بشكافند تا آب از آن بجوشد. و كلمه عيون جمع عين است، و عين، آن آبى را گويند كه از زمين بجوشد و مانند چشم جانداران بچرخد و به همين مناسبت اين كلمه در لغت هم به معناى چشم است و هم چشمه ).

و مـعـنـاى جـمـله ايـن اسـت كـه : مـا زمـيـن را چـشـمـه هـاى شـكافته شده كرديم كه از تمامى شـكـافـهـايـش آب جوشيدن گرفت (فالتقى الماء) در نتيجه آب آسمان و آب زمين بهم مـتـصـل شـدنـد، و در به كرسى نشاندن امرى كه تقدير شده بود دست به دست هم دادند، يـعـنـى بـه هـمان مقدارى كه خدا خواسته بود بدون كم و زياد، و بدون تندى و كندى اين معاضدت را انجام دادند.

بنابراين، كلمه (ماء) اسم جنسى است كه در اينجا آب آسمان و آب زمين از آن اراده شده، و به همين جهت نفرمود: (ماءان - دو آب )، و مراد از (امرى مقدر شده بود) آن صفتى است كه خدا براى طوفان مقدر كرده بود.

و حملناه على ذات الواح و دسر

مـنـظـور از (ذات الواح و دسـر) كـشـتـى اسـت و كـلمه (الواح ) جمع لوح و به معناى تـخـتـه هـايـى اسـت كـه در سـاخـتـن كـشـتـى بـه يـكـديـگـر مـتصل مى كنند، و كلمه (دسر) جمع دسار است، كه به معناى ميخ ‌هايى كه با آن تخته هاى كشتى را يكديگر مى كوبند.

بـعضى از مفسرين در خصوص اين آيه معانى ديگرى ذكر كرده اند، ولى آنطور كه بايد با آيه سازگارى ندارد.

تجرى باعيننا جزاء لمن كان كفر

يـعـنـى كـشـتـى مذكور زير نظر ما بر روى آبى كه محيط بر زمين شده بود مى چرخيد، و خلاصه ما مراقب و حافظ آن بوديم.

بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: منظور از اين كه كلمه (عين - چشم ) را جمع آورده، ديـدگـان اوليـاى خـدا بـوده، مـى فـرمـايـد كـشـتـى زير نظر ملائكه اى كه ايشان را مؤ كل بر آن كشتى كرده بوديم مى چرخيد.

(جزاء لمن كان كفر) - يعنى جريان كشتى مذكور در عين اين كه باعث نجات سرنشينان بـود، كـيفر كسانى هم بود كه كفر ورزيدند، جزايى بود عليه كفار و به نفع كسى كه نبوتش انكار شده بود، و آن نوح بود كه قومش به دعوتش كفر ورزيد. بنابر اين، آيه شـريـفـه در مـعناى آيه (و نجيناه و اهله من الكرب العظيم... انا كذلك نجزى المحسنين ) مى باشد.

و لقد تركناها آيه فهل من مدكر

توضيحى دربـاره ايـن كـه راجـع بـه كـشتى نوح (عليه السلام) فرمود: (و لقد تركناها آية...)

ضمير در جمله (تركناها) به سفينه بر مى گردد، چون هر چند اين كلمه قبلا ذكر نشده بود ولى از سياق فهميده مى شد و لام در اول جمله لام قسم است.

و معناى آيه اين است كه : سوگند مى خورم كه ما آن كشتى كه نوح و مؤمنين همراه او را كه در آن بـودنـد نـجـات داديـم، هـمـچـنـان نـگـه داشـتـيـم و آن را آيـتـى كـرديم مايه عبرت، حـال آيـا مـتذكرى هست كه از آن عبرت گرفته وحدانيت خداى تعالى پى ببرد و بفهمد كه دعـوت انبياى او حق است ؟ و اين كه عذاب او دردناك است ؟ و لازمه اين آيه آن است كه كشتى نـوح تـا ايـامـى كـه اين آيات نازل مى شده محفوظ مانده باشد، تا علامتى باشد كه به وقوع طوفان دلالت كند و آن را يادآور شود. و اتفاقا بعضى از مفسرين - به طورى كه نـقـل مـى كـنـنـد - در تـفسير اين آيه گفته اند: خداى سبحان كشتى نوح را بر فراز كوه جـودى مـحـفـوظ داشته بود، حتى مردم دست اول اين امت آن را ديده بودند، اين جريان را الدر المنثور از عبدالرزاق، عبد بن حميد، ابن جرير و ابن منذر از قتاده روايت كرده .

و ما در تفسير سوره هود در آخر بحث هايى كه پيرامون داستان كشتى نوح داشتيم خبرى را نـقـل كـرديـم كـه راوى مـى گـفـت : ما در بعضى از قله هاى كوه آرارات كه نامش جودى است قـطـعـاتـى از چـوبـهـاى كـشـتـى نـوح را ديديم متلاشى شده بود، خواننده محترم بدان جا مراجعه كند.

بـعـضـى از مـفـسرين گفته اند: ضمير مذكور به سفينه بر نمى گردد، بلكه به قصه بـر مى گردد، و اين كه فرموده ما آن قصه را باقى گذاشتيم بدين جهت كه بقاى خاطره نوح، كار خداى تعالى است.

فكيف كان عذابى و نذر

كلمه (نذر) جمع (نذير) است و نذير به معناى انذار مى باشد.

بـعـضـى گفته اند: كلمه مذكور خودش مصدر و به معناى انذار است، وكلمه كان ناقصه و داراى اسم و خبر باشد، اسمش كلمه (عذابى ) و خبرش كلمه (فكيف ) باشد، ممكن هم هست تامه باشد و ديگر خبر نخواهد، و فاعلش كلمه (عذابى ) و كلمه (فكيف ) حالى از آن باشد.

بـه هـر حـال اسـتـفـهـام در آن اسـتـفـهـام تـهـويـل و ايـجـاد هول و هراس است ، و مى خواهد با آن استفهام، شدت عذاب و صدق انذار را برساند.

و لقد يسرنا القران للذكر فهل من مدكر

معناى (ذكر) و مقصود از تيسير قرآن براى آن ذكر

كلمه (يسرنا) متكلم مع الغير از ماضى است، و مصدر آن تيسير است كه به معناى آسان كـردن اسـت ، و (آسـان كـردن قـرآن بـراى ذكـر) ايـن است كه آن را طورى به شنونده القـاء كـند، و به عباراتى در آورد كه فهم مقاصدش براى عامه و خاصه براى فهم هاى ساده و عميق آسان باشد، هر يك به قدر فهم خود چيزى از آن بفهمد.

ممكن هم هست مراد از آن اين باشد كه حقايق عاليه و مقاصد بلندش را بلندتر از افق فهم هـاى عـادى اسـت در مـرحـله القـاء در قالب عباراتى عربى آورديم تا فهم عامه مردم آن را درك كند، همچنان كه اين معنا از آيه (انا جعلناه قرانا عربيا لعلكم تعقلون و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم ) استفاده مى شود.

و مـراد از (ذكـر)، ذكر خداى تعالى است به اسماء و صفات و افعالش. در مفردات مى گـويد: گاهى كلمه ذكر گفته مى شود و از آن هيئتى نفسانى اراده مى شود كه با بودش آدمى مى تواند هر شناختى را كه به دست مى آورد ضبط كند، و تقريبا نظير حافظه است بـا ايـن تفاوت كه به اين اعتبار حافظه اش مى گويند كه معرفتى است به دست آمده، و بـه ايـن اعـتـبـار آن را ذكـر (يـاد) مـى گـويـنـد كـه همين الان در نظر است، (چون ممكن است بسيارى مطالب و اسامى در حافظه باشد ولى الان در ياد آدمى و حاضر در ذهن نباشد).

و گاهى ديگر كلمه (ذكر) گفته مى شود و منظور از آن حضور چيزى است يا در قلب و يا در زبان، و به همين جهت گفته اند ذكر دو جوريكى به قلب، و يكى هم به زبان،

و هـر يـك از ايـن دو قسم ذكر خود دو قسم است، يكى ذكر با نسيان و فراموشى، يكى هم ذكر بدون فراموشى و با ادامه حفظ، البته به هر قولى هم ذكر مى گويند.

و معناى آيه اين است كه : سوگند مى خورم كه ما قرآن را آسان كرديم تا وسيله آن متذكر شوند، و خداى تعالى و شؤ ون او را ياد آورند، آيا متذكرى هست كه با قرآن متذكر گشته بـه خـدا ايمان آورد، و به دين حقى كه به آن دعوت مى كند متدين شود؟! پس آيه شريفه دعـوتـى اسـت عـمـومـى بـه تـذكـر بـه قـرآن بـعـد از مسجل كردن صدق انذار و شدت عذابى كه از آن انذار كرده.

كذبت عاد فكيف كان عذابى و نذر

از ايـنـجا داستانى ديگر از داستان هايى كه در آن ازدجار و انذار است آغاز مى كند، و اگر ايـن قـصـه را عـطـف بـه سابق نكرده و بدون كلمه (واو) فرمود: (كذبت )، و همچنين قـصـه هـاى بـعـدى را هـم بدون واو عاطفه آورد، براى اين بود كه هر يك از اين داستان ها مـسـتـقـل و جـداى از ديگرى است، و خودش به تنهايى كافى در ازدجار و انذار، و رساندن عظمت عذاب است، اگر كسى با آن پند پذيرد.

جمله (فكيف كان عذابى و نذر) در مقام توجيه دادن دلهاى شنونده به چيزى است كه به ايـشـان القـاء مـى كـنـد، و آن عـبارت است از كيفيت عذاب هولناكى كه بيانش با جمله (انا ارسـلنـا...) شـروع مـى شـود، و ايـن جـمـله مـانـنـد جـمـله قـبـليـش در مـقـام هـول انـگـيزى و تسجيل شدت عذاب و تصديق انذار نيست تا تكرار جمله (فكيف كان...) باشد، و اين وجه خوبى است همان طور كه ديگران نيز گفته اند.

بيان كيفيت عذاب قوم عاد

ان ا ارسلنا عليهم ريحا صرصرا فى يوم نحس مستمر

اين جمله بيان همان مطلبى است كه در جمله قبلى از آن استفهام مى كرد و مى فرمود: (پس عـذاب من چگونه بود؟). و كلمه (صرصر) - به طورى كه در مجمع البيان آمده - بـه مـعـنـاى بـاد سخت و تند است، و كلمه (نحس ) - فتحه نون و سكون حاء - مانند كـلمه (نحوست ) مصدر و به معناى شوم است، و كلمه مستمر صفتى است براى نحس، و مـعـنـاى فـرسـتادن باد در روزى نحس ‍ مستمر اين است كه خداى تعالى آن باد را در روزى فـرسـتـاد نـسـبـت ايـشـان نـحـس و شـوم بود، و نحوستش مستمر بود، چون ديگر اميد خير و نجاتى برايشان نبود.

و مراد از كلمه (يوم ) قطعه اى از زمان است، نه روز لغوى كه يك هفتم هفته است، چون در جـاى ديـگر فرموده : (فارسلنا عليهم ريحا صرصرا فى ايام نحسات ) و باز در جـاى ديـگـر دربـاره هـمـيـن قـوم فـرمـوده : (سـخـرهـا عـليـهـم سـبـع ليال و ثمانيه ايام حسوما).

بعضى هم كلمه نحس را به سرد معنا كرده اند.

تنزع الناس كانهم اعجاز نخل منقعر

فـاعـل فعل (تنزع ) ضميرى است كه به كلمه (ريح ) بر مى گردد، و معنايش اين اسـت كـه باد انسان ها را از زمين مى كند، و همچنين تنه هاى درخت خرما را از (اعجاز) آنها يـعـنـى از پايين آنها مى كند، و كلمه (منقعر) به معناى چيزى كه از ريشه كنده شود، و معناى آيه روشن است، چيزى كه از آيه استفاده مى شود و بايد خاطرنشان كرد اين است كه : قوم عاد مردمى قوى هيكل بوده اند.

فكيف كان عذابى... مدكر

تفسير اين دو آيه قبلا گذشت.

گفتارى در چند فصل پيرامون سعادت و نحوسـت ايـام، طـيـره و فال

1- سعادت و نحوست ايام (از نظر عقل ، قرآن و سنت)

1 - در سـعـادت و نـحـوسـت ايام : نحوست روز و يا مقدارى از زمان به معنا است كه در آن زمـان بـغـيـر از شـر و بـدى حـادثـه اى رخ نـدهـد، و اعـمـال آدمـى و يـا حـداقـل نـوع مـخـصـوصـى از اعـمـال بـراى صـاحـب عمل بركت و نتيجه خوبى نداشته باشد، و سعادت روز درست بر خلاف اين است.

و مـا بـه هـيـچ وجـه نـمـى تـوانـيـم بـر سعادت روزى از روزها، و يا زمانى از ازمنه و يا نـحـوسـت آن اقـامـه بـرهـان كـنـيـم، چـون طـبيعت زمان از نظر مقدار، طبيعتى است كه اجزا و ابعاضش مثل هم هستند،

و خـلاصـه يـك چيزند، پس از نظر خود زمان فرقى ميان اين روز و آن روز نيست، تا يكى را سـعـد و ديگرى را نحس بدانيم، و اما عوامل و عللى كه در حدوث حوادث موثرند، و نيز در به ثمر رساندن اعمال تاثير دارند، از حيطه علم و اطلاع ما بيرونند، ما نمى توانيم تـكـه تـكـه زمـان را بـا عـوامـلى كـه در آن زمـان دسـت در كـارنـد بـسنجيم، تا بفهميم آن عـوامل در اين تكه از زمان چه عملكردى دارند، و آيا عملكرد آنها طورى است كه اين قسمت از زمان را سعد مى كند يا نحس، و به همين جهت است كه تجربه هم بقدر كافى نمى تواند راه گـشـا بـاشـد، چـون تـجـربـه وقـتـى مـفـيـد اسـت كـه مـا زمـان را جـداى از عوامل در دست داشته باشيم، و با هر عاملى هم سنجيده باشيم، تا بدانيم فلان اثر، اثر فـلان عـامـل اسـت، و مـا زمـان جـداى از عـوامـل نـداريـم، و عوامل هم براى ما معلوم نيست .

و بـه عـيـن هـمين علت است كه راهى به انكار سعادت و نحوست هم نداريم، و نمى توانيم بـر نـبـودن چـنـيـن چـيزى اقامه برهان كنيم، همان طور نمى توانستيم بر اثبات آن اقامه بـرهـان كـنـيـم، هـر چـنـد كـه وجـود چـنـيـن چـيـزى بـعـيـد اسـت، ولى بـعيد بودن، غير از محال بودن است، اين از نظر عقل.

سعادت و نحوست در آيات قرآن كريم

و امـا از نـظر شرع در كتاب خداى تعالى نامى از نحوست ايام آمده، در همين سوره آيه 19 فـرمـوده : (انـا ارسـلنـا عـليـهـم ريـحـا صـرصرا فى يوم نحس مستمر) و جايى ديگر فرموده : (فارسلنا عليهم ريحا صرصرا فى ايام نحسات ).

و هـر چـنـد از سـيـاق داسـتـان قـوم عـاد كـه ايـن دو آيه مربوط بدانست استفاده مى شود كه نحوست و شئامت مربوط به خود آن زمانى است كه در آن زمان باد به عنوان عذاب بر قوم عـاد وزيـد، و آن زمـان هـفـت شـب و هشت روز پشت سر هم بوده، كه عذاب به طور مستمر بر آنـان نـازل مـى شـده اما بر نمى آيد كه اين تاثير و دخالت زمان به نحوى بوده كه با گـردش هـفـتـه هـا دوبـاره آن زمـان نـحس برگردد. اين معنا به خوبى از آيات استفاده مى شود، و گرنه همه زمان ها نحس مى بود، بدون اين كه دائر مدار ماهها و يا سالها باشد.

در مـقـابـل زمـان نـحـس نامى هم از زمان سعد در قرآن آمده و فرموده : (و الكتاب المبين انا انـزلنـاه فـى ليـله مـبـاركـة ) و مراد از آن شب ، شب قدر است، كه در وصف آن فرموده : (ليله القدر خير من الف شهر)،

و ايـن پـر واضـح اسـت كـه مـبارك بودن آن شب و سعادتش از اين جهت بوده كه آن شب به نـوعى مقارن بوده با امورى بزرگ و مهم از سنخ افاضات باطنى و الهى، و تاثيرهاى مـعنوى، از قبيل حتمى كردن قضاء و نزول ملائكه و روح و سلام بودن آن شب، همچنان كه دربـاره ايـن امـور فـرمـوده : (فـيـهـا يـفـرق كـل امـر حـكـيـم ) و نـيـز فـرمـوده : (تـنـزل المـلائكـه و الروح فـيـهـا بـاذن ربـهـم مـن كل امر سلام هى حتى مطلع الفجر).

و بـرگـشـت مـعـنـاى مـبـارك بودن آن شب و سعادتش به اين است كه عبادت در آن شب داراى فـضـيـلت است، و ثواب عبادت در آن شب قابل قياس با عبادت در ساير شبها نيست، و در آن شب عنايت الهى به بندگانى متوجه ساحت عزت و كبريايى شده اند نزديك است.

سعادت و نحوست در احاديث و روايات

ايـن بـود آن مـقـدار از معناى سعادت و نحوست كه در قرآن آمده بود، و اما در سنت، روايات بـسـيـار زيـادى دربـاره سـعـد و نـحـس ايام هفته و سعد و نحس ايام ماههاى عربى و نيز از مـاهـهـاى فـارسـى و از مـاهـهـاى رومـى رسـيده ، كه در نهايت كثرت است، و در جوامع حديث نـقـل شـده، و در كـتـاب بـحـار الانـوار احـاديـث زيـادى از آنـهـا نـقـل شـده، و بـيـشـتـر ايـن احـاديـث ضـعـيـفـنـد، چـون يـا مـرسـل و بـدون سـنـدنـد، و يا اين كه قسمتى از سند را ندارند، هر چند كه بعضى از آنها سندى معتبر دارد البته به اين معنا كه خالى از اعتبار نيست.

و امـا روايـاتـى كـه ايـام نحس را مى شمارد، و از آن جمله چهارشنبه هر هفته، و چهار شنبه آخـر مـاه، و هـفـت روز از هـر مـاه عـربـى، و دو روز از هـر مـاه رومـى، و امـثـال آن را نـام مـى برد، در بسيارى از آنها و مخصوصا رواياتى كه نحوست ايام هفته و ايـام مـاههاى عربى را نام مى برد، علت اين نحوست هم آمده، و آن عبارت است از اين كه در اين روزهاى نحس حوادث ناگوارى به طور مكرر اتفاق افتاده، آن هم ناگوار از نظر مذاق ديـنـى، از قـبـيـل رحـلت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و شهادت سيد الشهداء (عليه السلام) و انـداخـتـن ابـراهـيـم (عليه السلام) در آتـش، و نزول عذاب بر فلان امت، و خلق شدن آتش و امثال اينها.

و اين ناگفته پيداست كه نحس شمردن چنين ايامى استحكام بخشيدن روحيه تقوى است، وقـتـى افرادى فقط به خاطر اين كه در اين ايام بت شكنان تاريخ، ابراهيم و حسين (ع) گـرفـتـار دسـت بـت هـاى زمـان خود شده اند، دست بكارى نمى زنند، و از اهداف و لذتهاى خـويـش چـشم مى پوشند، چنين افرادى روحيه دينيشان قوى مى گردد، بر عكس، اگر مردم هيچ حرمتى براى چنين ايامى قائل نباشند و اعتنا و اهتمامى به آن نورزند، و همچنان افسار گسيخته سرگرم كوشش در برآوردن خواسته هاى نفسانى خود باشند، بدون توجه به ايـن كه امروز چه روزى است و ديروز چه روزى بود، و بدون اين كه اصلا روز برايشان مطرح باشد، چنين مردمى از حق رويگردان خواهند بود، و آسانى مى توانند حرمت دين را هتك كـنـند و اولياى دين را از هدايت خود نوميد و در نتيجه ناراحت سازند. بنابر اين، برگشت نـحـوسـت ايـن ايـام جـهـاتـى از شـقـاوتـهـاى مـعـنـوى اسـت، كـه از عـلل و اسـبـاب اعـتـبارى منشاء مى گيرد، كه نوعى از ارتباط، مرتبط به اين ايام است، و بى اعتنايى به آن علل و اسباب باعث نوعى شقاوت دينى مى شود.

و نيز در عده اى از اين روايات آمده كه براى دفع نحوست اين ايام بايد خدا پناه برد. يا روزه گـرفـت يـا دعا كرد، يا مقدارى قرآن خواند، و يا صدقه اى داد، و يا كارى ديگر از اين قبيل كرد.

نمونـه اى از احـاديث ائمه اطهار عليه السلام كه دلالت بر عدم نحوست ذاتى زمان مىكند

مـانـنـد روايـت ابـن الشـيـخ كـه در كـتـاب مـجـالس بـه سـنـد خـود از سـهـل بـن يـعـقـوب مـلقـب بـه ابـى نـواس، از امـام عـسـكـرى (عليه السلام) نـقـل كـرده كـه در ضـمـن حديثى گفته است : من به آنحضرت عرضه داشتم : اى سيد من در بـيـشـترايام به خاطر آن نحوستها كه دارند، و براى دفع وحشتى كه انسان از اين روزها دارد، و اين نحوست و وحشت نمى گذارد انسان به مقاصد خود برسد، چه كند؟ لطفا مرا به چـيـزى كه رفع اين نگرانى كند دلالت بفرما، براى اين كه گاهى حاجتى ضرورى پيش مى آيد، كه بايد فورا در رفع آن اقدام كرد، و وحشت از نحوست، دست و پاگير آدم است، چه بايد كرد؟

بـه مـن فـرمـود: اى سـهـل ! شـيـعـيـان مـا هـمـان ولايـتـى كـه از مـا در دل دارنـد حـرز و حـصـنـشان است ، آنها اگر در لجه درياهاى بى كران و يا وسط بيابان هـاى بى سر و ته و يا در بين درندگان و گرگان و دشمنان جنى و انسى قرار گيرند از خـطـر آنـهـا ايـمـنـنـد، بـه خـاطـر ايـن كـه ولايـت مـا را در دل دارنـد، پـس بـر تـو بـادبـه خـداى عـزوجـل اعـتـماد كنى و ولايت خود را نسبت به امامان طـاهـريـنـت خالص گردانى، آن وقت هر جا كه خواستى برو، و هر چه خواستى بكن، (تا آخر حديث ).

و سـپـس در آخـر او را دسـتـور مى دهد به خواندن مقدارى از قرآن و دعا، تاوسيله نحوست و شومى را از خود دفع نموده، به دنبال هر هدفى مى خواهد برود.

و در خـصـال به سند خود از محمد بن رياح فلاح روايت آورده كه گفت : من امام ابوابراهيم مـوسـى بـن جـعـفـر (عليه السلام) را ديدم كه روز جمعه حجامت مى كرد، عرضه داشتم : فـدايت شوم، چرا روز جمعه حجامت مى كنيد؟ فرمود: من آيه الكرسى خوانده ام، تو هم هر وقت خونت هيجان يافت چه شب باشد و چه روز آيه الكرسى بخوان و حجامت كن.

بـاز در خـصـال بـه سـند خود از محمد بن احمد دقاق روايت كرده كه گفت : نامه اى به امام ابـوالحسن دوم (عليه السلام) نوشتم، و از مسافرت در روز چهارشنبه آخر ماه پرسيدم، در پـاسـخـم نـوشـتـنـد: كـسـى كـه در چـهـارشـنـبـه آخـر مـاه عـلى رغـم اهـل طيره (و خرافه پرستان ) مسافرت كند، از هر آفتى ايمن خواهد بود، و از هر گزندى محفوظ مانده، خدا حاجتش را هم بر مى آورد.

هـمين شخص نوبتى ديگر نامه به آن جناب نوشته از حجامت در چهارشنبه آخر ماه پرسيد، و امـام (ع) در پـاسـخـش نـوشـتـه اسـت : هـر كـس عـلى رغـم اهـل طـيره (كه به نفوس معتقدند و مى گويند: النفوس كالنصوص ) حجامت كند، خداوند از هـر آفـتـى عـافـيـتـش داده، از هـر گـزنـدى حـفـظـش مـى كـنـد، و محل حجامتش كبود هم نمى شود اين جمله اشاره است به رد پاره اى از روايات كه در آنها آمده : هـر كـس ‍ در روز چـهـارشـنـبـه آخـر مـاه و يـا هـر چـهـارشـنـبـه حـجـامـت كـنـد محل حجامتش كبود مى شود و خلاصه عفونت پيدا مى كند و در بعضى ديگر آمده كه ترس آن هست كه محل حجامتش عفونت پيدا كند).

و در مـعـناى اين حديث روايتى است كه در تحف العقول آمده، كه حسين بن مسعود گفت : روزى خـواسـتـم بـه حـضـور ابى الحسن امام هادى (عليه السلام) شرفياب شوم، در آن روز هم انـگشتم به سنگ خورد، و هم سواره اى به سرعت از من گذشت، و به شانه ام زد و شانه ام صـدمه ديد، و هم اين كه وقتى مى خواستم وارد شوم از بس شلوغ بود لباسم را پاره كـردنـد، بـا خود گفتم : خدا مرا از شرت حفظ كند چه روز شومى هستى، و چون شرفياب شـدم حـضـرت فـرمـود: اى حـسـن اين چه پندارى است ؟ تو همواره دور و بر ما هستى نبايد گناهت را گردن كسى كه بيگناه است بگذارى.

امـام بـا ايـن گفتار خود عقل مرا بيدار كرد، و فهميدم كه خطا رفته ام، عرضه داشتم : اى مـولاى مـن، از خـدا برايم طلب مغفرت كن، فرمود: اى حسن روزها چه گناهى دارند كه شما هـر وقـت بـه كـيـفر اعمالتان مى رسيد آن ناراحتى را به گردن روز گذشته، آن روز را روزى شـوم مـى خـوانـيـد؟ عـرضـه داشتم : من به نوبه خود از اين گناه و خطا براى ابد اسـتـغـفـار مـى كـنـم، و هـمـيـن تـوبـه مـن اسـت يـا بـن رسول اللّه.

فـرمـود: ايـن تـنـهـا كافى نيست كه شما از تفال به ايام دست برداريد و سودى حالتان نـدارد، چـون خـدا شـمـا را از اين جهت عقاب مى كند كه ايام را به جرمى مذمت كنيد كه مرتكب نـشـده انـد، اى حـسـن تـا حـالا متوجه اين معنا نشده اى كه اين خداى تعالى است كه ثواب و عـقـاب در دسـت او اسـت، و اوست كه ثواب و عقاب بعضى از كارها را فورى و در همين دنيا داده، و ثـواب و عـقاب بعضى ديگر را در آخرت مى دهد؟ عرضه داشتم : بله اى مولاى من، فـرمـود: هـيـچ وقـت تـنـدروى نـكـنـيـد، و بـراى ايـام هـيـچ دخـالتـى در حـكـم خداى تعالى قائل مشويد، عرضه داشتم : چشم اى مولاى من.

و از روايات قبلى هم - كه نظايرى دارد - استفاده مى شود كه ملاك در نحوست ايام نحس صـرفـا تـفـال زدن خـود مردم است، چون تفال و تطير اثرى نفسانى دارد، كه بيانش مى آيـد، ان شـاء اللّه. و ايـن روايـات در مـقـام نـجـات دادن مـردم از شـر تـفال (و نفوس ) است، مى خواهد بفرمايد اگر قوت قلبت به اين حد هست كه اعتنايى به نـحـوسـت ايـام نكنى كه چه بهتر، و اگر چنين قوت قلبى ندارى دست به دامن خدا شو، و قرآنى بخوان و دعايى بكن.

رواج عقيده به سعادت و نحوست ايام در بـيـن اهل سنت و حمل روايات وارده از طرق شيعه در اين باره بر تقيه

بـعـضـى از عـلمـا آن روايـاتـى را كـه نـحـوسـت بـعـضـى از ايـام را مـسـلم گـرفـتـه حـمـل بـر تـقـيـه كـرده انـد، و خـيـلى هـم بـعـيـد نـيـسـت، بـراى ايـن كـه تـفـال بـه زمـان هـا و مكان ها و اوضاع و احوال، و شوم دانستن آنها از خصايص عامه است، خـرافاتى بسيار نزد عوام از امت ها و طوايف مخ تلف آنان يافت مى شود، و از قديم الايام تـا بـه امـروز ايـن خـرافـات در بـيـن مـردمان مختلف رايج بوده، و حتى در بين خواص از اهـل سـنـت در صـدر اول اسـلام روايـاتـى بـوده كـه آنـهـا را بـه رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) نسبت مى دادند، در حالى كه احدى جراءت نكرده آنـهـا را رد كـنـد، هـمـچـنـان كـه در كـتـاب مـسـلسـلات بـه سـنـد خـود از فـضـل بـن ربيع روايت كرده كه گفت : روزى با مولايم مامون بودم، خواستيم به سفرى بـرويـم، چـون روز چـهـارشـنبه بود مامؤ ن گفت امروز سفر كردن مكروه است، زيرا من از پدرم رشيد شنيدم مى گفت : از مهدى شنيدم كه مى گفت،

از منصور شنيدم مى گفت، از پدرم محمد بن على شنيدم مى گفت، من از پدرم على شنيدم مى گـفـت، مـن از پـدرم عـبـداللّه بـن عـبـاس ‍ شـنـيـدم مـى گـفـت، از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليه و آله و سلم) شنيدم مى فرمود: آخرين چهارشنبه هر ماه روز نحسى است مستمر.

و امـا روايـاتـى كـه دلالت دارد بـر سعادت ايامى از هفته و يا غير هفته، توجيه آنها نيز نـظـيـر اوليـن تـوجـيـهـى است كه قبلا در اخبار داله بر نحوست ايام بدان اشاره كرديم، بـراى ايـن كـه در ايـن گـونـه روايـات سـعـادت آن ايـام و مـبـارك بـودنـش را چـنـيـن تعليل كرده كه چون در فلان روز حوادثى متبرك رخ داده، حوادثى كه از نظر دين بسيار مـهـم و عظيم است، مانند ولادت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) و بعثتش، همچنان كه روايت شده كه خود آن جناب دعا كرد و عرضه داشت : بار الها روز شنبه و پنجشنبه را از همان صبح براى امتم مبارك گردان.

و نيز روايت شده كه خداى تعالى آهن را در روز سه شنبه براى داوود نرم كرد.

و اين كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) روز جمعه به سفر مى رفت.

و اين كه كلمه (احد - يكشنبه ) يكى از اسماى خداى تعالى است.

پس از آنچه گذشت هر چند طولانى شد اين معنا روشن گرديد كه اخبارى درباره نحوست و سـعـادت ايـام وارد شـده بـيـش از اين دلالت ندارد كه سعادت و نحوست به خاطر حوادثى ديـنى است، كه بر حسب ذوق دينى و يا بر حسب تاثير نفوس يا در فلان روز ايجاد حسن كـرده، و يـا بـاعـث قـبـح و زشتى آن شده، و اما اين كه خود آن روز و يا آن قطعه از زمان متصف ميمنت و يا شئامت شود، و تكوينا خواص ديگرى داشته باشد،ساير زمان ها آن خواص را نـداشـتـه بـاشـد، و خلاصه علل و اسباب طبيعى و تكوينى آن قطعه از زمان را غير از سـايـر زمـان هـا كـرده باشد از آن روايات بر نمى آيد، و هر روايتى كه بر خلاف آنچه گفتيم ظهور داشته باشد، بايد يا حمل بر تقيه كرد و يا به كلى طرح نمود.

2 - سعادت و نحوست كواكب (از نظر عقل و شرع)

2 - در سـعـادت و نـحـوست كواكب : در اين فصل راجع به اين مطلب بحث مى كنيم كه آيا اوضاع كواكب آسمانى در سعيد بودن و يا نحس بودن حوادث زمين تاثير دارند يا خير؟

و گـفـتـار در ايـن بـحـث از نـظر عقل همان گفتارى است كه در مسأله سعادت و نحوست ايام گـذشت، در اينجا نيز راهى براى اقامه برهان بر هيچ طرف نداريم، نه مى توانيم با بـرهـان، سـعـادت خورشيد و مشترى و قرآن سعدين را اثبات كنيم، و نه نحوست مريخ و قران نحسين و قمر در عقرب را، (و نه نفى اينها را).

بـله مـنجمين قديم هند معتقد بودند كه حوادث زمين ارتباطى با اوضاع سماوى دارند، و به طـور مـطـلق چه ثوابت آسمان و چه سياراتش در وضع زمين اثر دارند. و بعضى ديگر از مـنـجـمـيـن غـيـر هـنـد ايـن ارتـباط را تنها ميان اوضاع سيارات هفتگانه آن روز و حوادث زمين قائل بودند، نه ثوابت، و آنگاه براى اوضاع مختلف آنها آثارى شمرده اند كه به آنها احـكام نجوم مى گويند، كه هر يك از آن اوضاع پيش آيد مى گويند به زودى در زمين چنين و چنان مى شود.

اقوال منجمين درباره ارتباط كواكب با حوادث زمينى

و هـمـيـن مـنـجمين درباره خود ستارگان اختلاف كرده اند: بعضى گفته اند:اجرام موجوداتى هستند داراى نفوسى زنده، و داراى اراده، و كارهايى مى كنند به عنوان يك علّت فاعلى مى كـنـنـد. و بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: اجـرامـى هـسـتـنـد بـدون نـفـس، ولى در عـيـن حال هر اثرى كه از خود بروز مى دهند عنوان يك علّت فاعلى بروز مى دهند. بعضى ديگر گـفـتـه انـد:عـلت فـاعـلى آثـار خـود نـيـسـتـنـد، بـلكـه زمـيـنـه فـراهـم سـاز فـعـل خـدايـند و فاعل حوادث خداى تعالى است. جمعى ديگر گفته اند: كواكب و اوضاع آن صـرفـا عـلامـتـهـايـى هـسـتـنـد بـراى حـوادث، و امـا خـود آنـهـا هـيچ كاره اند، و حوادث نه فـعل آنها است و نه آنها زمينه چين فعل خدا در آن حوادثند. بعضى هم گفته اند: اصلا هيچ ارتباطى ميان اوضاع كواكب و حوادث زمينى نيست، حتى آن اوضاع علامت حدوث آن حوادث هم نيستند، بلكه عادت خدا بر اين جارى شده كه فلان حادثه زمينى را مقارن با فلان وضع آسمانى پديد آورد.

و هـيـچ يـك از اين احكام كه گفته شد دائمى و عمومى نيست، و چنان نيست كه در هنگام پديد آمـدن فـلان وضع آسمانى بتوان حكم قطعى كرد به اين كه فلان حادثه زمينى حادث مى شـود، گـاهـى ايـن پيشگوييها درست در مى آيد، و گاهى هم دروغ مى شود، و ليكن داستان هاى عجيب و حكايات غريبى كه از است خراجات اين طائفه به ما رسيده، اين معنا را مسلم مى كند كه چنان هم نيست كه ميان اوضاع آسمانى و حوادث زمينى هيچ رابطه اى نباشد، بلكه رابـطـه جـزئى هـسـت، امـا همان طور كه گفتيم رابطه جزئى، نه رابطه صد در صد، و اتفاقا در رواياتى هم كه از ائمه معصومين (عليهم السلم) درباب آمده، اين مقدار تصديق شده است.

بـنـابـرايـن، نـمى توان حكم قطعى كرد به اين كه فلان كوكب يا فلان وضع آسمانى سـعـد اسـت يـا نـحـس، و امـا اصـل ارتـباط حوادث زمينى با اوضاع آسمانى را هيچ دانشمند اهل بحثى نمى تواند انكارش كند، و اين مقدار، از نظر دين ضررى به جايى نمى رساند حـال چـه ايـن كـه بـگـويند اين اجرام داراى نفس ناطقه هم هستند، يا اين را نگويند، على اى حال با هيچ يك از ضروريات دينى مخالفت ندارد.

مگر اين كه كسى تو هم كند كه اعتقاد به چنين تاثيرى شرك است، چون در حقيقت كسى كه ستارگان را در پديد آوردن حوادث زمين موثر مى داند آنها را خالق آن حوادث مى شمارد، و مـى تـوانـد خـلقت حوادث را منتهى خداى تعالى نسازد. ليكن اين تو هم صحيح نيست، چون احدى چنين حرفى نزده، حتى وثنى مذهبان از صابئه كه كواكب را مى پرستند چنين ادعايى نكرده اند.

ممكن است كسى اشكال كند كه وقتى ستارگان پديد آورنده حوادث زمينند پس در حقيقت مدبر نـظـام كـون و مـسـتـقـل در تـدبـيـر آن هستند، در نتيجه داراى ربوبيت هستند، كه خود مستوجب معبوديت نيز هست، و اين همان شرك در پرستش است، كه صابئه ستاره پرست بر آنند.

اقسام رواياتى كه در اين باره وارد شده اند

و امـا روايـات وارده در ايـن كـه اوضـاع سـتـارگـان در سـعادت و نحو ست اثر دارند و يا نـدارنـد بـسـيـار زيـاد و بـر چـنـد قـسـمند: بعضى از آن روايات ظاهرش مسأله سعادت و نـحـوسـت را پـذيـرفـتـه، مانند روايتى كه صاحب رساله الذهبيه در كتاب خود از حضرت رضـا (عليه السلام) نقل كرده، كه فرمود: بدان كه جماع با زنان در وقتى كه قمر در برج حمل (فروردين ) و يا برج دلو (بهمن ) است بهتر است، و از آن بهتر وقتى است كه قمر در برج ثور (ارديبهشت ) باشد، كه شرف قمر است.

و در بـحـار از نـوادر و او به سند خود از حمران از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كـه فـرمود: كسى كه مسافرت و يا ازدواج كند، در حالى كه قمر در عقرب باشد، هرگز خوبى نخواهد ديد (تا آخر حديث ).

و ابـن طـاووس در كتاب نجوم از على (ع) روايت كرده كه فرمود: مسافرت كردن در هر ماه وقتى كه قمر در محاق است، و همچنين وقتى كه در عقرب است خوب نيست.

حمـل آن دسته روايات كه بر سعد و نحس بودن بعضى كواكب دلالت دارند بر تقيه و وجوهى ديگر در اين باره

و مـمـكـن اسـت امـثـال ايـن روايـات را حـمـل كـنـيـم بـر تـقـيـه كـه البـته ديگران هم اينطور حـمل كرده اند، و نيز ممكن است حمل شود بر مقارنه اين اوقات با تفالى كه عامه مى زنند، هـمـچـنـان كـه عـده اى از روايـات نيز به آن اشعار دارد، چون در آن روايات دستور داده اند براى دفع نحوست صدقه دهيد، مانند روايتى كه راوندى به سند خود از موسى بن جعفر از پدرش از جدش نقل كرده كه در حديثى فرمود: در هر صبحگاه به صدقه اى تصدق ده تـا نـحـوسـت آن روز از تـو بـر طـرف شود، و در هر شامگاه به صدقه اى تصدق ده تا نحوست آن شب از تو دور گردد، (تا آخر حديث ).

مـمـكـن هـم هـسـت بـگـويـيم : اين روايات نظر به ارتباط خاص دارد كه بين وضع آسمان و حـادثـه زمـيـنى به نحو اقتضا هست، نه به نحو عليت. دسته دوم از روايات آن رواياتى اسـت كـه بـه كـلى تاثيرات نجوم در حوادث را انكار و تكذيب نموده و به شدت از اعتقاد بدان و نيز اشتغال به علم نجوم نهى مى كند، مانند كلام اميرالمؤمنين در نهج البلاغه كه مـى فـرمـايد: (و المنجم كالكاهن و الكاهن كالساحر و الساحر كالكافر و الكافر فى النار).

و از اخبارى ديگر بر مى آيد كه آن را تصديق كرده، و اجازه داده كه در نجوم نظر كنند و فـرمـوده انـد: نـهـى از اشـتـغـال بـه عـلم نـجـوم بـراى ايـن اسـت كـه مـبـادا كـسـى آنـها را مستقل در تاثير بپندارد، و كارش منجر به شرك شود.

دسـتـه سـوم از آن روايـات، احـاديثى است كه دلالت دارد بر اين كه نجوم در جاى خود حق است چيزى كه هست اندك از اين علم فايده ندارد و زيادش هم به دست كسى نمى آيد، همچنان كه در كافى به سند خود از عبد الرحمان بن سيابه روايت كرده كه گفت : به امام صادق (عليه السلام) عـرضـه داشـتـم : فـدايـت شـوم، مـردم مـى گـويـنـد تحصيل علم نجوم حلال نيست، و من اين علم را دوست مى دارم، اگر به راستى مضر به دين مـن اسـت، دنبالش نروم، چون مرا به چيزى كه مضر به دينم باشد حاجتى نيست، و اگر مـضـر بـه ديـنـم نـيـسـت بـفـرما، كه به خدا قسم خيلى به آن علاقه مندم، و خيلى اشتهاى تحصيل آن را دارم ؟

فرمود: اينطور كه مردم مى گويند نيست، نجوم ضررى به دينت نمى زند، آنگاه فرمود: ليـكـن شـمـا مـى تـوانـيـد مـخـتـصـرى از ايـن عـلم را بـه دسـت آوريـد و يـك قـسـمت از آن را تـحصيل كنيد، كه تازه زياد همان قسمت را هم نمى توانيد به دست آوريد، و اندكش هم به دردتان نمى خورد (تا آخر حديث ).

و در بحار از كتاب نجوم ابن طاووس از معاويه بن حكيم از محمد بن زياد از محمد بن يحيى خثعمى روايت كرده كه گفت : من از امام صادق (عليه السلام) از علم نجوم پرسيدم، كه آيا حق است يا نه ؟ فرمود: بله حق است. عرضه داشتم : آيا در روى زمين كسى را سراغ داريد كه اين علم را دارا باشد؟ فرمود: بله، در روى زمين كسى هست كه آن را مى داند.

و در عـده اى از روايـات آمـده كـه كـسـى به جز يك خانواده هندى و خانواده اى از عرب از آن آگهى ندارد.

و در بعضى از آن روايات به جاى خانواده اى از عرب خانواده اى از قريش آمده.

و ايـن روايات مطلب سابق ما را تأييد مى كند كه گفتيم بين اوضاع كواكب و حوادث زمين ارتباطى جزئى هست.

بـله در بـعـضـى از اين روايات آمده كه خداى تعالى مشترى را به صورت مردى به زمين فرستاد، و او در زمين به مردى از عجم (غير عرب ) برخورد، و علم نجوم را به او تعليم كرد، تا آنجا كه پنداشت كه كاملا فرا گرفته، بعد از او پرسيد: حالا ببين مشترى كجا اسـت ؟ آن مـرد گـفـت : من ستاره مشترى را در فلك نمى بينم، و نمى دانم كجا است، مشترى فهميد كه او درست نياموخته او را عقب زد، و دست مردى از هند را گرفته علم نجوم را به او تعليم داد، تا جايى كه پنداشت كاملا ياد گرفته، آنگاه پرسيد: حالا بگو ببينم مشترى كجا است ؟ او گفت محاسبات من دلالت دارد بر اين كه مشترى خود تو هستى، همين كه اين را گـفـت صـيحه اى زد و مرد، و علم او به اهل بيتشارث رسيد، و علم نجوم در آن خانواده است. ولى اين روايت خيلى شباهت دارد به روايات جعلى.

3 - تفال خوب و بد

در تـفـال خـوب و بـد: و ايـن تـفـال را كـه اگـر خـيـر بـاشـد تـفـال، و اگـر شـر بـاشـد تـطـيـر مـى خـوانـنـد، عـبـارت اسـت از استدلال به يكى از حوادث به حادثه اى ديگر، كه بعدا پديد مى آيد،

و در بـسـيـارى از مـواردش مـوثر هم واقع مى شود، و آنچه را كه انتظارش دارند پيش مى آيـد، چـه خـيـر و چـه شـر، چـيـزى كـه هـسـت فـال بـد زدن مـوثـرتـر از فـال خـيـر زدن اسـت (و ايـن تـاثـيـر مـربـوط بـه آن چـيـزى كـه بـا آن فـال مـى زنـند نيست، مثلا صداى كلاغ و جغد نه اثر خير دارد و نه اثر شر بلكه )، اين تاثير مربوط است به نفس فال زننده، حال ببينيم در شرع درباره اين مطلب چه آمده ؟

قـبـل از ايـن رسـيـدگـى بـايـد بـگـويـيـم كـه : اسـلام بـيـن فـال خـوب و فـال بـد فـرق گـذاشـتـه، دسـتـور داده مـردم هـمـواره فـال نـيـك بـزنـند، و از تطير يعنى فال بد زدن نهى كرده، و خود اين دستور شاهد بر همان است كه گفتيم اثرى كه در تفال و تطير مى بينيم مربوط به نفس صاحب آن است.

امـا دربـاره تـفـال در روايـاتـش ايـن جـمـله از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم) نـقـل شـده كـه فـرمـوده : (تـفـالوا بـالخـيـر تـجـدوه - هـمـواره فال نيك بزنيد تا آن را بيابيد).

و نـيـز از آن بـزرگـوار نـقـل شـده كه بسيار تفال مى زده، همچنان كه در داستان حديبيه ديـديـم كـه وقـتـى سـهـيـل بـن عـمـرو از طـرف مـشـركـيـن مـكـّه آمـد رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) فـرمـود: حـالا ديـگـر امـر بـر شـمـا سهل و آسان شد.

و نيز در داستان نامه نو شتنش به خسرو پرويز آمده كه وى را دعوت به اسلام كرد، و او نـامـه آن جـناب را پاره كرد و در جواب نامه مشتى خاك براى آن حضرت فرستاد، حضرت هـمـيـن عـمل را به فال نيك گرفت و فرمود: زودى مسلمانان خاك او را مالك مى شوند و اين گونه تفال ها را در بسيارى از مواقفش داشته.

بيان اينـكـه تـاثـيـر تـفـال و تـطـيـر مـربـوط بـه حـالت نـفـسـانى كسى است كه تفال و تطير مى كند

و امـا تـطـيـر و فـال بـد زدن را در بـسـيـارى از مـوارد، قـرآن كـريـم از امـت گـذشـتـه نـقـل كـرده كـه آن امـت هـا بـه پـيـامـبـر خـود گـفـتـنـد مـا تـو را شـوم مـى دانـيـم، و فـال بـد بـه تـو مـى زنـيـم و بـه هـمـيـن جـهت به تو ايمان نمى آوريم، و آن پيامبر در پـاسـخـشـان گـفـتـه كـه : تطير، حق را ناحق و باطل را حق نمى كند و كارها همه دست خداى سبحان است، نه به دست فال، كه خودش مالك خودش نيست تا چه رسد به اين كه مالك غـيـر خودش باشد و اختيار خير و شر و سعادت و شقاوت ديگران را در دست داشته باشد، از آن جمله فرموده : (قالوا انا تطيرنا بكم لئن لم تنتهوا لنرجمنكم و ليمسنكم منا عذاب اليـم قـالوا طـائركـم معكم ) يعنى آن چيزى كه شر را به سوى شما مى كشاند با خود شـمـا اسـت نـه بـا مـا، و نـيـز فـرمـوده : (قـالوا اطـيـرنـا بـك و بـمـن مـعـك قال طائركم عند اللّه ) يعنى آن چيزى كه خير و شر شما وسيله آن به شما مى رسد نزد خداست، وخداست كه در ميان شما تقدير مى كند آنچه را كه مى كند، نه من و نه اين همراه من، ما مالك هيچ چيزى نيستيم. اين چند شاهد از قرآن كريم بود.

و امـا در روايـات اخـبـار بـسـيـار زيـادى در نـهى از آن و اين كه براى دفع شومى آن بى اعـتـنـايـى نـمـوده و بـه خـدا تـوكـل كـنـيـد، و بـه دعـا مـتـوسل شويد، رسيده، و اين روايات نيز بيان گذشته ما را تأييد مى كند، كه گفتيم : تاثير تفال و تطير مربوط به نفس صاحب آن است، از آن جمله در كافى به سند خود از عـمـرو بـن حـريـث روايـت كـرده كـه گـفـت : امـام صـادق (عليه السلام) فـرمـود: طـيـره و فـال بـد زدن را اگـر سـسـت بـگيرى و به آن بى اعتنا باشى و چيزى نشمارى سست مى شـود، و اگـر آن را مـحـكـم بـگـيـرى مـحـكـم مـى گـردد. پـس دلالت حـديـث بـر ايـن كـه فال چيزى نيست هر چه هست اثر نفس خود آدمى بسيار روشن است.

و نـظـيـر ايـن روايـت حـديـثـى اسـت كـه از طـرق اهـل سـنـت نقل شده كه فرمود: سه چيز است كه احدى از آن سالم نيست، يكى طيره است، و دوم حسد و سـوم ظـن. پـرسـيـدنـد: پـس مـا بـايـد چـه كـار كـنـيـم ؟ فـرمـود: وقـتـى فـال بـد زدى بى اعتنايى كن و برو، و چون دچار حسد شدى در درون بسوز ولى ترتيب اثـر عـمـلى مـده و ظـلم مـكـن، و چـون ظن بد به كسى بردى در پى تحقيق برميا، (و يا ظن خودت را مپذير).

نهى از فال بد زدن و توصيه توكل بر خدا در موارد تطير

و نـيـز در ايـن مـعـنـا روايـت كـافى است كه از قمى از پدرش از نوفلى از سكونى از امام صـادق (عليه السلام) نـقـل كـرده كه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) فرمود:

كفاره فال بد زدن توكل به خداست تا آخر حديث ) و جهتش روشن است، براى اين كه معناى توكل اين است كه تاثير امر را به خداى تعالى ارجاع دهى، و تنها او را موثر بدانى، و وقتى چنين كردى ديگر اثرى براى فال بد نمى ماند تا از آن متضرر شوى.

و در مـعـنـاى ايـن حـديـث روايـتـى اسـت كـه از طـرق اهـل سـنـت نقل شده، و طورى كه در كتاب نهايه ابن اثير آمده فرموده : طيره شرك است، و هيچ يك از مـا خـالى از طـيـره نـيـسـتـيـم، و ليـكـن خـداى تـعـالى اثـر آن را بـه وسـيـله توكل خنثى مى كند.

و بـاز در مـعـنـاى حـديـث سـابـق روايـتـى اسـت كـه از مـوسـى بـن جـعـفـر (عليه السلام) نـقـل شـده كـه فرمود: آنچه براى مسافر در راه سفرش ‍ شوم است هفت چيز است : 1 - اين كـه كـلاغى از طرف دست راستش بانگ بر آورد 2 - اين كه سگى جلو او در آيد و دم خود افـراشـته باشد 3 - اين كه گرگى گرسنه و درنده در روى او زوزه بكشد، در حالى كه روى دم نشسته باشد، و سپس سه مرتبه دم خود را بلند كند و بخواباند 4 - اين كه آهويى پيدا شود، و از طرف راست او به طرف چپش بگريزد 5 - اين كه جغدى بانگ بر آورد 6 - ايـن كـه زنـى بـا موى جو گندمى در برابرش قرار گيرد و چشمش بصورتش افـتـد 7 - ايـن كـه الاغ عـضـبـان يعنى گوش بريده (و يا بينى بريده ) اى ببيند، پس اگر از ديدن اينها در دل احساس دلواپسى كرد بگويد: (اعتصمت بك يا رب من شر ما اجد فى نفسى - پروردگارا از شر آنچه در دل خود احساس مى كنم به تو پناه مى برم ) كه اگر اين را بگويد از شر آن محفوظ مى ماند.

و ايـن خـبـر آنـطـور كـه در بـحـار الانـوار آمـده بـه هـمـان عـبـارت در كـافـى و خـصـال و مـحـاسـن و فـقـيـه نـيـز آمـده، ولى بـا عـبـارتـى كـه مـا نقل كرديم در بعضى از نسخه هاى فقيه آمده است.

بحث از ساير امورى كه در نظر عامه مردم شوم و نحس است

بـحـث ديـگـرى هست كه آن نيز ملحق به اين بحث هايى است كه گذشت و همه حرفهايى كه زده شد در آن بحث نيز مى آيد، و آن بحث از ساير امورى است كه در نظرعامه مردم،

شوم و نحس است، مانند شنيدن يك بار عطسه در هنگام تصميم گرفتن بر كارى از كارها، و در روايات از تطير به آنها نهى شده، و دستور داده اند كه در برخورد با آنها به خدا تـوكـل كـنيد، و روايات اين امور در ابواب مختلفى متفرق است، مثلا در حديثى نبوى كه از طـريـق شـيـعه و سنى نقل شده آمده كه : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) فرمود: عـدوى، طـيـره، هـامـه، شـوم، صـفـر، رضـاع بـعـد از فـصـال، تـعـرب بـعـد از هـجـرت، روزه از سـخـن در يـك شـبـانـه روز، طـلاق قبل از نكاح، عتق قبل از ملك و يتيمى بعد از بلوغ، در اسلام نيست .

و مـراد از عـدوى سـرايـت مـرضـهـاى مـسـرى مـانـنـد جـرب، وبـا، آبـله و امـثـال آن است، چون كلمه عدوى مانند كلمه اعداء مصدر و به معناى تجاوز است، و منظور از ايـن كـه فـرمـوده : عدوى در اسلام نيست، به طورى كه از مورد روايت استفاده مى شود اين اسـت كه : ما خود واگيرى را عامل مستقل بيمارى بدانيم، به طورى كه خداى تعالى و مشيت او در آن هيچ دخالتى نداشته باشد.

و مـراد از هـامـه يـك اعـتـقـاد خـرافـى در بـيـن مـشـركـيـن و اهـل جـاهـليـت مـعـتـقـد بـودنـد اگـر كـسـى كـشـتـه شـود روحـش بـه شكل مرغى در مى آيد، و در قبر او لانه مى كند، و همواره مى نالد، و از عطش شكوه مى كند، تـا انـتـقـامش را از قاتلش بگيرند. و مراد از صفر، سوت زدن در هنگام آب دادن به حيوان اسـت، و رضـاع بـعـد از فـصـال يـعـنـى طـفـل را بـعـد از آنـكـه از شـير گرفتند دوباره شـيـرخـوارش كـنند. و تعرب بعد از هجرت به معناى بازگشتن به بدوى بعد از آنكه از آنجا مهاجرت كرده (و اين كنايه است از كفر بعد از سلم).

مقصود از تكذيب قوم ثمود به (نذر)

كذبت ثمود بالنذر

در كلمه (نذر) سه احتمال هست :

احـتـمال اول اين كه : به قول بعضى ها مصدر باشد كه در اين صورت معناى آيه اين مى شود كه : قوم ثمود انذار پيامبرشان صالح (عليه السلام) را تكذيب كردند.

احتمال دوم اين كه : جمع نذير باشد، البته نذير به معناى منذر، كه در صورت معنا چنين مـى شـود: قـوم ثـمـود هـمه منذران يعنى همه انبيا را تكذيب كردند، چون تكذيب يك پيامبر تـكذيب همه انبيا است، به خاطر اين كه رسالت همه يكى است، و اختلافاتى در رسالت آنان نيست و بنابراين، آيه مورد بحث در معناى آيه كذبت ثمود المرسلين خواهد بود.

احـتـمـال سـوم ايـن كه : جمع نذير به معناى انذار باشد، كه برگشت آن يكى از دو معناى قـبـلى خـواهـد بـود، زيـرا در ايـن صـورت يـا آيـه را معنا مى كنيم به كه ثمود انذاره اى صـالح را تـكـذيـب كردند، كه اين همان معناى اول است. و يا مى گوييم : قوم ثمود انذار صـالح و انـذار آن پيامبر ديگر و آن ديگر و بالاخره انذارهاى همه انبيا را تكذيب كردند، كه در اين صورت همان معناى دوم خواهد بود.

فقالوا ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر

ايـن جمله تفريع و نتيجه گيرى از تكذيب در جمله قبلى است، و كلمه سعر جمع سعير به مـعـنـاى آتـش شـعـله ور اسـت، احـتـمـال هـم دارد بـه مـعـنـاى جـنـون بـاشـد، و ايـن احـتـمـال با سياق مناسب تر است، و ظاهرا مراد از كلمه واحد واحد عددى باشد، و معناى آيه ايـن اسـت كـه : قـوم ثـمود پيامبر خود صالح را تكذيب كرده، گفتند: آيا بشرى را كه از نـوع خـود مـا يـك نـفـر تك و تنها است ، نه نيرويى دارد و نه جمعيتى با او است، پيروى كـنـيـم ؟ راسـتـى اگـر كـار مـا بدينجا بكشد خيلى بيچاره هستيم، و به ضلالتى عجيب و جنونى غريب دچار گشته ايم.

در نتيجه اين سخن توجيهى است از قوم ثمود براى پيروى نكردن از صالح، و از آن بر مـى آيـد كـه قـوم نـامـبـرده عـادت كرده بودند از كسى پيروى كنند مانند ملوك و اعاظم قوم داراى نـيـروو جـمـعيت باشند و صالح كه يك نفر بيعده و عده بود ايشان را دعوت مى كرد به اينكه او را اطاعت كنند، و اطاعت عظما و بزرگان خود را رها سازند، همچنان كه همين معنا را در جاى ديگر از قول خود صالح (عليه السلام) حكايت كرده كه گفت : (فاتقوا اللّه و اطيعون و لا تطيعوا امر المسرفين ).

و اگر كلمه واحد را به معناى واحد نوعى بگيريم، معناى آيه چنين مى شود: آيا بشرى را كـه خـود يـكـى از مـا است، يعنى او نيز مثل ما و از نوع ماپيروى كنيم ؟ كه در اين صورت آيه بعدى مفسر اين آيه مى شود.

ء القى الذكر عليه من بيننا بل هو كذاب اشر

اين استفهام نيز مانند استفهام سابق انكارى است، و معناى آيه اين است كه : آيا از ميان همه ما وحى تنها بر او نازل شده، و او به اين امتياز مختص گشته، با اين كه هيچ فضيلتى بر ما ندارد؟

نـه، چـنـيـن چـيـزى هـرگـز شـدنـى نـيـست، و اين كه تعبير به القاء ذكر كرد، و نفرمود (اانـزل الذكـر عـليـه ) و يـا تعبيرى نظير آن، براى اين بوده كه بفهماند چطور يك مرتبه و به عجله چنين شد - اينطور گفته اند.

احـتـمـال هـم دارد منظور اين نباشد كه چرا او به چنين خصيصه اى اختصاص يافته، بلكه مـنـظور اين باشد كه چرا ما مثل او مورد وحى قرار نگيريم ؟ وقتى بنا باشد كه وحى به يـك انـسـان كـه مـانـنـد سـايـر انـسـان هـا اسـت مـمـكـن بـاشـد، بـايـد نـزول آن بـر هـمـه جـايـز و مـمـكـن بـاشـد، پـس چـه مـعـنـا دارد كـه تـنـهـا بـر او چـيـزى نـازل شود، كه مى تواند بر همه نازل گردد، در نتيجه آيه شريفه نظير آيه در سوره شعراء است، كه مى فرمايد: (ما انت الا بشر مثلنا).

(بـل هـو كـذاب اشر) - (كذاب ) يعنى دروغ پرداز، و (اشر) يعنى پر افاده و متكبر.

مى گويند: او مى خواهد بدين وسيله بر ما بزرگى كند.

سيعلمون غدا من الكذاب الاشر

اين جمله حكايت كلام خداى تعالى است به صالح (عليه السلام) همان طور كه دو آيه بعد هم دنبال همين كلام است.

و مـنـظـور از كـلمـه (غـد - فـردا) عـاقـبـت اسـت، (مثل اين كه به فارسى هم مى گوييم فردا كه پير شدى چنين و چنان مى شود در عربى هـم مـى گـويـنـد بـا امـروز فـردايـى اسـت ) و خـداى تعالى در اين جمله اشاره مى كند به عذابى كه به زودى بر آنان نازل مى شود، و آن وقت به عيان مى دانند كه كذاب و اشر، صالح است يا ايشان ؟!

ناقه صالح و آزمايش الهى قوم ثمود

انا مرسلو الناقه فتنه لهم فارتقبهم و اصطبر

ايـن آيـه در مـقـام تـعـليـل هـمـان خـبـرى اسـت كـه داد، و فـرمـود: بـه زودى عـذاب بر آنان نـازل مـى شـود، و مـفاد اين تعطليل اين است كه : اين كه گفتيم به زودى عذاب بر ايشان نـازل مـى شـود، عـلتـش اين است كه ما بنا داريم چنين و چنان كنيم، و كلمه فتنه به معناى امتحان و ابتلاء است.

و معناى آيه اين است كه : ما - بر طريقه اعجاز - و به عنوان امتحان ايشان، ماده شترى را كـه در خـواسـت كـرده انـد خـواهيم فرستاد، ايشان را منتظر بگذار، و بر آزار و اذيتشان صبر كن.

و نبئهم ان الماء قسمه بينهم كل شرب محتضر

ضمير جمع اولى به قوم ثمود و ناقه هر دو بر مى گردد، و اگر نفرمود: (نبئهما) از باب غلبه دادن جانب قوم بوده، و كلمه (قسمت ) به معناى مقسوم است، و كلمه (شرب) به معناى سهمى از نوشيدن آب است.

و مـعناى آيه اين است كه : به قوم خود خبر بده كه بعد از آنكه ما ناقه را فرستاديم آب مـحل بين قوم و بين ناقه تقسيم شده است، هر يك از دو طرف از سهم خودش بهره بگيرد، مـردم در هـنـگـام شـرب خـود بـر سـر آب حـاضر شوند، و ناقه هم در هنگام شرب خودش ‍ حـاضـر شـود، و در ايـن بـاره در جـاى ديـگـر فـرمـوده : (قـال هـذه نـاقـه لهـا شـرب و لكـم شـرب يـوم مـعـلوم ).

فـنـا دوا صـاحبهم فتعاطى فعقر

مـنـظور از صاحب قوم ثمود، همان شخصى است كه ناقه را كشت، و كلمه (تعاطى ) كه مصدر فعل (تعاطى ) است به معناى دست بكار شدن است.

و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : قوم ثمود قاتل ناقه را صدا زدند، پس او دست بكار شد، و ناقه را پى كرد و كشت.

فكيف كان عذابى و نذر انا ارسلنا عليهم صيحة واحدة فكانوا كهشيم المحتظر

كـلمـه (مـحـتـظـر) بـه مـعـناى صاحب حظيره است، يعنى چهار ديوارى كه براى دامدارى سـاخـتـه مـى شـود (و بـه زبـان فـارسـى آن را قـلعـه و يـا بـهاربند گويند) و (هشيم مـحـتـظـر) درختهاى خشكيده و مانند آن است، كه صاحب حظيره آن را براى مصرف كردن در قلعه خود جمع مى كند.

و مـعـنـاى آيه روشن است، مى فرمايد فقط يك صيحه بر آنان فرستاديم، و همگى مانند چوب خشك رويهم ريختند.

و لقد يسرنا...

تفسير اين آيه گذشت.

سرگذشت قوم لوط عذابى كه دامنگيرشان شد

كذبت قوم لوط بالنذر

تفسير اين آيه نيز در نظير آن گذشت.

انا ارسلنا عليهم حاصبا الا ال لوط نجيناهم بسحر

كلمه (حاصب ) به معناى بادى است كه با خود، ريگ و سنگ بياورد، و مراد از آن، بادى است كه بر قوم لوط مسلط شد، و سجيل منضود بر سر آنان ريخت.

در مـجـمـع البـيـان مـى گـويـد: كـلمـه (سـحـر) زمـانـى كـه نـكره باشد (و با تنوين اسـتـعـمـال شـود) بـه مـعـنـاى سـحـرى از سـحـرهـا اسـت، در ايـن حال گفته مى شود (راءيت زيدا سحرا من الاسحار - من زيد را در سحرى از سحرها ديدم ) ولى هـنـگـامـى كـه مـنـظـورت از آن سـحـر هـمـيـن امـروز بـاشـد (بـدون تـنـويـن استعمال مى شود) مثلا مى گويى (اتيته بسحر و اتيته سحر). و معناى آيه روشن است.

نعمه من عندنا كذلك نجزى من شكر

كـلمـه (نـعـمـة ) مـفـعـول له بـراى فـعـل (نـجـيـنـاهـم ) اسـت، و مـعـنـى مـجـمـوع فعل و مفعولش اين است كه : ما ايشان را نجات داديم، براى اين كه نجات نعمتى باشد از ناحيه ما، نعمتى كه ايشان را بدان اختصاص داديم، چون ايشان نسبت به ما شاكر بودند، و جزاى شكر در درگاه ما نجات است.

و لقد انذر هم بطشتنا فتما روا بالنذر

ضـمـيـر فـاعـلى در جـمله (انذرهم ) به لوط بر مى گردد، و معناى جمله است كه : لوط ايشان را انذار كرد.

و كلمه (بطشه ) به معناى گرفتن و دستگير كردن با شدت است، و كلمه تمارى كه مـصـدر فـعـل تـمـارى اسـت به معناى اصرار بر جدال، و طرف را به شك انداختن است، و كلمه (نذر) به معناى انذار است.

و معناى آيه اين است كه : سوگند مى خورم كه لوط قوم خود را از دستگير كردن به شدت مـا زنـهار داد، ولى آنها با وى در انذار و زنهارش مجادله كردند.

و لقد راودوه عن ضيفه فطمسنا اعينهم فذوقوا عذابى و نذر

مـنظور از (مراوده قوم لوط از ميهمانان او) اين است كه از او خواسته اند ميهمانان خود را كـه هـمـان فرشتگان باشند تسليم ايشان كند، و منظور از (طمس ديدگان ايشان ) محو ديـدگان ايشان است، و در جمله (فذوقوا...) التفاتى از غيبت به خطاب شده، چون در اول آيه قوم لوط غايب فرض شده بودند، و در اين جمله روى سخن به خود آنان كرده، مى فـرمـايـد: پـس بچشيد عذاب مرا، و غرض ‍ از اين التفات اين بوده كه بيشتر توبيخشان كرده باشد و كـلمـه (نـذر) مـصـدرى اسـت بـه مـعـنـاى اسـم مـفـعـول (البـتـه مـفـعـول بـه ) يـعنى آن چيزى كه مردم را با آن انذار مى كنند، و آن عبارت است از عذاب، و معناى آيه روشن است.

و لقد صبحهم بكرة عذاب مستقر

در مـجـمـع البـيـان مـى گـويـد: كـلمـه (بـكـرة ) ظـرف زمـان اسـت، حـال اگـر ظرفى معين و شناخته شده باشد، مثلا منظورت از اين كلمه، صبح همين امروزت باشد، مى گويى : (اتيته بكره و غدوة ) بدون تنوين - هر چند كه گاهى همين نكره را نـيـز تـنـويـن مـى دهـند. و مراد از (استقرار عذاب ) وقوع عذاب بر ايشان و دست بر نداشتن از ايشان است.

فكيف كان عذابى... من مدكر

تفسير اين آيات در سابق گذشت.

و لقد جاء ال فرعون النذر كذبوا باياتنا كلها فاخذناهم اخذ عزيز مقتدر

در ايـنـجا نيز منظور از كلمه (نذر) انذار است نه اين كه جمع نذير باشد، و اگر جمله (كـذبـوا بـايـاتـنـا) را بـدون واو آورد، و در نـتـيـجـه عـطـف بـه مـا قـبـل نـكـرد، بـراى ايـن بـود كـه ايـن جمله پاسخى بود از سوالى تقديرى، گويا بعد ازفرمود: (آل فرعون هم انذار شدند)، كسى پرسيده : خوب آنها چه كردند؟ در پاسخ فـرمـوده : (كـذبـوا بـايـاتنا - آيات ما را تكذيب كردند) و آنگاه نتيجه گرفته كه (به همين جهت ما ايشان را بگرفتيم، گرفتن سلطانى عزيز و مقتدر).

بحث روايتى

(چند روايت در ذيل برخى آيات گذشته)

در روح المـعانى در ذيل آيه (و لقد يسرنا القران للذكر) مى گويد: ابن ابى حاتم از ابـن عـباس روايت كرده كه گفت : اگر نبود كه خداى تعالى خواندن قرآن را بر زبان آدميان آسان كرد، هرگز احدى از خلايق نمى توانست لب به كلام خدا بگشايد.

و نـيز گفته : ديلمى در روايتى كه سند آن را تا انس ذكر نكرده، نظير اين معنا را از انس نـقل كرده، آنگاه خود ديلمى گفته : بعيد نيست كه خبر انس اگر صحيح باشد تفسير آيه نبوده، بلكه مطلبى بوده كه خودش در ذيل اين آيه گفته است.

مؤلف: بعيد هم نيست كه مراد همان معناى دومى باشد كه ما در تفسير آيه ذكر كرديم.

و در تفسير قمى در ذيل آيـه (فـفـتحنا ابواب السماء بماء منهمر) مى گويد: كلمه (منهمر) به معناى ريختن آب اسـت، نـه بـارانـدن قـطـره هـاى بـاران، و در ذيل جمله (و فجرنا الارض عيونا فالتقى الماء) گفته يعنى آب آسمان و آب زمين بهم پـيـوسـتـنـد، عـلى امـر قد قدر و حملناة يعنى ما نوح را على (ذات الواح و دسر) بر آن مركبى كه داراى تخته ها و ميخها بود سوار كرديم، يعنى بر كشتى نشانديم.

و نـيـز در هـمـان كـتـاب در ذيـل آيه (فنادوا صاحبهم ) گفته يعنى قدار، همان كسى كه ناقه را پى كرد. و در معناى هشيم گفته يعنى گياه خشك و تر.

و در كافى به سند خود از ابى يزيد از ابى عبداللّه روايت كرده كه در ضمن حديثى كه داستان لوط را نقل كرده فرموده : پس قوم لوط با او به مكابره و زورگويى پر داختند، تـا آنـكـه داخـل خـانـه اش شـدنـد، جـبـرئيـل بـه لوط بـانـگ زد كـه رهـاشـان كن، همين كه داخـل شـدنـد جـبـرئيل با انگشت خود اشاره اى آنان كرد، همه كور شدند، اينجاست كه خداى تعالى مى فرمايد: (فطمسنا اعينهم ).


  

 
پاسخ به احکام شرعی
 
موتور جستجوی سایت

تابلو اعلانات
  


پیوندها

حدیث روز
بسم الله الرحمن الرحیم
چهار پناهگاه در قرآن
   
أَبَانُ بْنُ عُثْمَانَ وَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ حُمْرَانَ عَنِ الصَّادِقِ (علیه السلام) قَالَ:
عَجِبْتُ لِمَنْ فَزِعَ مِنْ أَرْبَعٍ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى أَرْبَعٍ
(۱) عَجِبْتُ لِمَنْ خَافَ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ
(۲) وَ عَجِبْتُ لِمَنِ اغْتَمَّ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
(۳) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ مُكِرَ بِهِ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا
(۴) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَرَادَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالًا وَ وَلَداً. فَعَسى‏ رَبِّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ وَ عَسَى مُوجِبَةٌ
    
آقا امام صادق (عليه السّلام) فرمود: در شگفتم از كسى كه از چهار چيز مى‌هراسد چرا بچهار چيز پناهنده نميشود:
(۱) شگفتم از آنكه ميترسد چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل« حَسْبُنَا اَللّٰهُ‌ وَ نِعْمَ‌ اَلْوَكِيلُ‌ » خداوند ما را بس است و چه وكيل خوبى است زيرا شنيدم خداى جل جلاله بدنبال آن ميفرمايد:بواسطۀ نعمت و فضلى كه از طرف خداوند شامل حالشان گرديد باز گشتند و هيچ بدى بآنان نرسيد.
(۲) و شگفتم در كسى كه اندوهناك است چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل:« لاٰ إِلٰهَ‌ إِلاّٰ أَنْتَ‌ سُبْحٰانَكَ‌ إِنِّي كُنْتُ‌ مِنَ‌ اَلظّٰالِمِينَ‌ » زيرا شنيدم خداى عز و جل بدنبال آن ميفرمايد در خواستش را برآورديم و از اندوه نجاتش داديم و مؤمنين را هم چنين ميرهانيم.
(۳) و در شگفتم از كسى كه حيله‌اى در بارۀ او بكار رفته چرا بفرمودۀ خداى تعالى پناه نمى‌برد« وَ أُفَوِّضُ‌ أَمْرِي إِلَى اَللّٰهِ‌ إِنَّ‌ اَللّٰهَ‌ بَصِيرٌ بِالْعِبٰادِ »:كار خود را بخدا واگذار ميكنيم كه خداوند بحال بندگان بينا است)زيرا شنيدم خداى بزرگ و پاك بدنبالش مى‌فرمايد خداوند او را از بديهائى كه در بارۀ او بحيله انجام داده بودند نگه داشت.
(۴) و در شگفتم از كسى كه خواستار دنيا و آرايش آن است چرا پناهنده نميشود بفرمايش خداى تبارك و تعالى(« مٰا شٰاءَ اَللّٰهُ‌ لاٰ قُوَّةَ‌ إِلاّٰ بِاللّٰهِ‌ »)(آنچه خدا خواست همان است و نيروئى جز به يارى خداوند نيست)زيرا شنيدم خداى عز اسمه بدنبال آن ميفرمايد اگر چه مرا در مال و فرزند از خودت كمتر مى‌بينى ولى اميد هست كه پروردگار من بهتر از باغ تو مرا نصيب فرمايد (و كلمۀ:عسى در اين آيه بمعناى اميد تنها نيست بلكه بمعناى اثبات و تحقق يافتن است).
من لا يحضره الفقيه، ج‏۴، ص: ۳۹۲؛
الأمالي( للصدوق)، ص: ۶؛
الخصال، ج‏۱، ص: ۲۱۸.


کلیه حقوق مادی و معنوی این پورتال محفوظ و متعلق به حجت الاسلام و المسلمین سید محمدحسن بنی هاشمی خمینی میباشد.

طراحی و پیاده سازی: FARTECH/فرتک - فکور رایانه توسعه کویر -