انهار
انهار
مطالب خواندنی

آیات 62 - 75 زمر

بزرگ نمایی کوچک نمایی

آيات 62 تا 75 سوره زمر

 اللّه خـلق كـل شـى ء و هـو عـلى كـل شـىء وكـيـل (62)

 له مقاليد السموات و الارض و الّذيـن كـفـروا بـايـت اللّه اولئك هـم الخـاسـرون (63)

 قـل افـغـيـر اللّه تـامرونى اعبد ايها الجاهلون (64)

 و لقد اوحى اليك و الى الّذين من قبلك لئن اشـركـت ليـحـبـطـن عـمـلك و لتـكـونـن مـن الخـاسـريـن (65)

 بـل اللّه فـاعـبـد و كـن من الشاكرين (66)

 و ما قدروا اللّه حق قدره و الارض جميعا قبضته يـوم القـيـامة و السموات مطويات بيمينه سبحانه و تعلى عما يشركون (67)

 و نفخ فى الصور فصعق من فى السموت و من فى الارض الا من شاء اللّه ثم نفخ فيه اخرى فاذا هـم قـيـام يـنـظرون (68)

 و اشرقت الارض بنور ربها و وضع الكتاب و جى ء بالنبين و الشـهـداء و قـضـى بـيـنـهـم بـالحـق و هـم لا يـظـلمـون (69)

 و وفـيـّت كل نفس ما عملت و هو اعلم بما يفعلون (70)

 و سيق الّذين كفروا الى جهنم زمرا حتى اذا جاءوها فتحت ابوبها و قال لهم خزنتها الم ياتكم رسل منكم يتلون عليكم آيات ربكم و ينذرونكم لقـاء يـومـكـم هـذا قـالوا بـلى و لكـن حـقـت كـلمـة العـذاب عـلى الكـافـريـن (71)

 قـيـل ادخـلوا ابـواب جـهنم خالدين فيها فبئس مثوى المتكبرين (72)

 و سيق الّذين اتقوا ربهم الى الجـنـة زمـرا حـتـى اذا جـاءوهـا و فـتـحـت ابـوابـهـا و قـال لهـم خـزنـتها سلم عليكم طبتم فادخلوها خالدين (73)

 و قالوا الحمد لله الّذى صدقنا وعـده و اورثـنـا الارض نـتـبوا من الجنة حيث نشاء فنعم اجر العاملين (74)

 و ترى الملائكة حـافـيـن مـن حـول العـرش يـسـبـحـون بـحـمـد ربـهـم و قـضـى بـيـنـهـم بـالحـق و قيل الحمد للّه رب العالمين (75)

ترجمه آيات

خـدا آفـريـدگـار هـر چـيـزى اسـت و او بـر هـر چـيـزى وكيل است (62).

كـليـدهـاى آسـمـانـهـا و زمـيـن از اوسـت و آنـان كـه بـه آيـات خـدا كـفر ورزيدند تنها آنان زيانكارند (63).

بـگـو اى مـردم نـادان آيا با اين حال باز هم به من دستور مى دهيد غير از خدا را بپرستم ؟ (64).

و بـا ايـنـكه به تو و به انبياى قبل از تو وحى شد كه اگر شرك بورزى عملت بدون اجر مى شود و به طور قطع از زيانكاران خواهى بود (65).

بلكه تنها خدا را بپرست و از شاكران باش (66 ).

و خـدا را آن طـور كـه حـق شناسايى او است نشناخته اند چون او را از نظر معاد نشناخته اند كه تمامى موجودات زمين در قبضه او و آسمانها به دست قدرت او است، منزه و متعالى است از شركى كه به وى مى ورزند (67).

و در صور دميده مى شود كه ناگهان آنچه جنبده اى در آسمانها و هر كس كه در زمين است مى مـيـرنـد مـگـر كـسـى كـه خـدا خـواسـته باشد. سپس نفخه اى ديگر در آن دميده مى شود كه ناگهان همه به حالت قيام درآمده خيره نگاه مى كنند (68).

و زمـيـن به نور پروردگارش روشن مى شود و كتاب را پيش رو مى گذارند و پيامبران و شهداء را مى آورند و بين مردم به حق داورى مى شود و به كسى ظلم نمى شود (69).

و هـر كـسـى عـمـل خـود را بـه تـمـام و كـمـال دريـافـت مـى كـند و چيزى از عمل كسى كم نمى گذارند و او داناتر است به آنچه مردم مى كردند (70).

و كـسـانـى كـه كـافـر شدند دسته دسته به سوى جهنم رانده مى شوند تا آنجا كه به كنار جهنم برسند درها به رويشان باز مى شود و خازنان دوزخ به ايشان مى گويند آيا رسـولانـى از جـنـس خـود شما به سوى شما نيامدند كه آيات پروردگارتان را بر شما بـخـوانـنـد و شـمـا را از لقـاى امروزتان بترسانند. مى گويند: بله، آمدند و ليكن كلمه عذاب عليه كفار محقق شده بود (71).

آنـگـاه گـفته مى شود: از هر در به دوزخ داخل شويد در حالى كه در آن، كه جاى متكبرين است، جاودان باشيد (72).

و كـسـانى كه از پروردگارشان مى ترسند دسته دسته به سوى بهشت رانده مى شوند تا وقتى كه نزديك آن شوند درهايش گشوده مى شود و خازنانش به ايشان گويند سلام بر شما كه پاك بوديد پس براى هميشه داخل بهشت شويد (73).

و گفتند حمد خدا را كه به وعده خود وفا كرد و زمين را به ارث در اختيار ما قرار داد تا در هـر جـاى بـهـشـت كـه بـخـواهـيـم مـنـزل كـنـيـم و چـه خـوب اسـت اجـر اهل عمل (74).

و مـلائكـه را مـى بـيـنـى كـه پيرامون عرش مى چرخند و به حمد خدا تسبيح مى كنند و بين ايشان به حق داورى مى شود و گفته مى شود: الحمد لله رب العالمين (75).

بيان آيات

فـصـلى است از آيات سوره زمر كه سوره با آن ختم مى شود، و در آن خلاصه اى از آنچه از ادله مـزبـور در سـوره اسـتـنـتـاج مـى شـود بـيـان كـرده و سـپـس رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) را مأمور مى كند كه مشركين را مخاطب قرار دهد و بـگـويـد: پـيـشـنـهـادى كـه عـليـه او كـردنـد مبنى بر اين كه آن جناب هم خدايان ايشان را بپرستد، جز جهل به مقام خداى تعالى منشاى نداشته. و تذكرشان دهد كه هم به او و هم بـه سـايـر انـبـيـاى قبل از او وحى شده كه اگر شرك بورزند، اعمالشان بى نتيجه مى شود.

سپس خداى سبحان تذكر مى دهد كه مشركين آن طور كه بايد خدا را نشناخته اند، و گر نه در ربوبيت خدا نسبت به ايشان شك و ترديد نمى كردند، و غير از خدا را نمى پرستيدند، و سـپـس خداى تعالى نظام بازگشت به سوى خود را كه همان تدبير معاد خلق است، ذكر نـمـوده و بـا بيانى جامع و كافى كه بيش از آن تصور ندارد، توضيح داده ؛ و سوره را با حمد خود ختم مى كند.

 

اللّه خالق كل شىء

ايـن هـمـان حـقيقتى است كه قبلا اعتراف مشركين را درباره اش ذكر كرد، و فرمود: (و لئن سـالتـهـم مـن خـلق السـمـوات و الارض ليقولن اللّه )، و اين اعتراف را زير بناى اين استدلال خود كه تدبير همه اشياء مستند به خدا است ، قرار داد.

و ايـن جمله در مقام زمينه چينى است براى همان مسأله تدبير، كه بعدا خاطر نشان مى كند؛ چـون - قـبـلا هـم مـكـرر گفته ايم - كه خلقت جداى از تدبير نيست، به همين جهت در مقام استناد خلقت به خدا، منتقل مى شود به اينكه ملك هم مختص به خداست، و مى فرمايد: (له مـقـاليـد السـمـوات و الارض ). و از اخـتـصـاص مـلك بـراى خـدا، منتقل مى شود به اينكه پس خدا وكيل بر هر چيز و قائم مقام آن در تدبير امر آن است.

و مـا در سـابـق در ذيـل آيـه (ذلكـم اللّه ربـكـم لا اله الا هـو خـالق كـل شـى ء) در جـلد هـفـتـم ايـن كـتـاب گـفـتـارى پـيـرامـون مـعـنـاى شمول خلقت نسبت به همه چيز گذرانديم.

اشاره به وحدانيت خدا در ربوبــيـت بـا بـيـان ايـنـكـه او خـالق هـمـه چـيـز و وكيل بر همه چيز است

و هو على كل شى ء وكيل

و اين بدان جهت است كه خلقت و هستى هر چيز منتهى بدو است، و اين اقتضا دارد كه او مالك هر چيز باشد، پس هيچ موجودى از موجودات مالك چيزى نيست، نه خودش را و نه چيز ديگر را كـه از وجـود خـودش تـرشح مى شود، مگر به تمليكى از خداى تعالى ، پس هر چيزى كـه تـصـور شـود، بـه خاطر فقر مطلقش مالك هيچ تدبيرى نيست. و خدا مالك تدبير آن است.

و امـا تمليك خدا نسبت به هستى آن موجود، و عمل آن، نيز نوعى از تدبير خدا است و ملك او را تأكيد مـى كـنـد، نـه ايـنـكـه بـا مالكيتش ‍ منافات داشته باشد، حتى اگر ملائكه را وكـيـل خـود بـر چـيزى از امور مى كند اين خود قوت وكالت خودش را مى رساند، نه اينكه امـرى را بـه آن ملائكه تفويض كرده باشد، و دست وكالت خود را بسته باشد، (بخلاف تـمـليـك مـا و تـوكـيـل ما، كه وقتى چيزى را به كسى تمليك مى كنيم، ديگر خود مالك آن نـيـسـتـيـم، و يـا اگـر كـسـى را وكـيـل در كـارى مـى كـنـيـم دامـنـه دخل و تصرفات خود را كمتر مى كنيم ) - دقت بفرماييد.

و كـوتاه سخن آنكه: وقتى هر موجودى از موجودات كه فرض شود مالك خود نباشد، قهرا خـداى سـبـحـان وكـيـل او و قـائم مـقـام او و مـدبـر امـر او خـواهـد بـود، حـال چه اينكه موجود فرض شده از اسباب عالم باشد و چه از مسببات، پس هر چه باشد خداى سبحان يگانه، رب او است.

پـس روشـن شـد كـه جمله مورد بحث در اين مقام است كه به يگانگى خدا در ربوبيت اشاره كند، و مقصود هم بيان همين نكته است.

پـس ايـنـكـه بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: (ذكـر جـمـله (و هـو عـلى كـل شـى ء) وكـيل بعد از جمله (اللّه خالق كل شى ء) براى آن است كه دلالت كند بر ايـنـكـه خـداى تـعـالى غنى مطلق است، و منافع و مضار مربوط به بندگان است ) و يا گـفـته اند (كه مراد اين است كه بفهماند خداى تعالى حافظ هر چيز است، پس مى خواهد اشاره كند به اينكه اشيا در بقايشان محتاج به اويند، همچنان كه در پيدايش خود محتاج او هستند) بياناتى است كه به كلى اجنبى از معناى آيه است.

 

له مقاليد السموات و الارض...

كـلمه (مقاليد) - به طورى كه گفته اند - به معناى كليدها است، و اين كلمه جمعى است كه مفرد ندارد.

و مـنـظـور از مفاتيح و مقاليد آسمانها و زمين، مفاتيح خزاين آسمان و زمين است ، همچنان كه در جـاى ديـگـر فرموده: (و لله خزائن السموات و الارض ) و خزاين آسمانها و زمين، عبارت است از: غيبت آنها كه اشياء و نيز نظام اشياء از آن غيب درآمده، ظهور پيدا مى كنند، و بـه عـالم شـهـود منتقل مى شوند. همچنان كه باز در اين باره فرموده: (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم ).

و مـالك كـليدهاى آسمانها و زمين بودن، كنايه است از اينكه مالك آن خزينه هايى است كه هـسـتـى مـوجودات و ارزاقشان و عمرها و اجلهايشان و ساير چيزهايى كه از آغاز پيدايش تا وقتى كه به خدا باز مى گردند و در مسير هستى به آنها مواجه مى شوند از آنجاست.

و ايـن جـمـله يـعـنـى جـمـله (له مـقـاليـد...) در مـقـام تعليل جمله (و هو على كل شى ء وكيل ) است، و به همين جهت واو عاطفه بين آن دو نياورده است.

 

و الّذين كفروا بايات اللّه اولئك هم الخاسرون

در سـابـق گفتيم كه جمله (اللّه خالق كل شى ء) تا جمله (و الارض )، از حجتهايى كـه در خـلال آيـات سابق بود خلاصه گيرى مى كند. و بنا بر همين ادعا، جمله (و الّذين كـفـروا بـايـات اللّه...) عـطـف بـر جـمـله (اللّه خـالق كل شى ء) مى شود، و معناى مجموع آن چنين مى شود: آنچه حجتها و آيات بر آن دلالت مى كـنـد ايـن اسـت كـه خـدا خـالق و در نـتـيـجـه مـالك و در نـتـيـجـه مـالك بـودن هـم وكيل بر هر چيز است ؛

و خـلاصـه يـگانه در ربوبيت و الوهيت است. و كسانى كه به آيات پروردگارشان كفر ورزيده، و او را يگانه در ربوبيت ندانسته و عبادتش ‍ نكردند، زيانكارند.

مـفـسـريـن در اينكه جمله (و الّذين كفروا...) به كجا عطف شده، اختلاف كرده اند، و وجوه بـسـيـار و مـخـتـلفـى آورده انـد كـه چـون فـايـده اى در نـقـلش نـديـديـم، از نـقـل آن صـرفـنـظـر كـرديـم، شـمـا مـى تـوانـيـد بـه تـفـاسـيـر مفصل مراجعه كنيد.

 

قل اءفغير اللّه تامرونى اعبد ايها الجاهلون

بـعـد از آنـكـه خـداى سبحان خلاصه حجتهاى مزبور در سوره را، يعنى يگانگى خدا را در خـلقـت، مـلك و تدبير را بيان كرد. و لازمه آن، يگانگى او در ربوبيت و الوهيت بود، لذا بـه رسـول گـرامـى خـود دسـتـور مـى دهـد كه مشركين را - كه به وى مى گفتند خدايان ايـشـان را بپرستد - مخاطب قرار داده، بفرمايد: بعد از آن همه حجتهاى روشن ديگر محلى بـراى پـرسـتش غير خدا و پذيرفتن پيشنهاد شما باقى نمى ماند، و آيا اين پيشنهاد به غير از جهل چيز ديگرى مى تواند باشد؟

پس در جمله (افغير اللّه تامرونى اعبد) حرف (فا) براى آن است كه مضمون جمله را بـر جـمـله (اللّه خـالق كـل شـى ء) - تـا آخر و آيه - تفريع كند و اين را نتيجه آن قـرار دهـد. و اسـتـفـهـام در آن اسـتـفـهـام انـكـارى اسـت و كـلمـه (غـيـر اللّه ) مفعول جمله (اءعبد) است، و اگر مفعول جلوتر از فعلش قرار گرفته، براى اين است كـه بـر ذكـر آن عـنـايـت داشـتـه. و جـمـله (تـاءمـرونى ) جمله اى است معترضه كه بين فـعـل و مـفـعـولش فاصله شده، و اصل جمله (تاءمرونى )، (تاءمروننى ) بوده كه يكى از نونها در نون ديگر ادغام شده است.

و جمله (ايها الجاهلون ) خطاب رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) به ايشان است تـا اشـاره كـند به اينكه پيشنهاد آنان - كه آن جناب هم غير خدا را بپرستد - با اينكه ادله گـذشـتـه در يگانگى خدا در ربوبيت و الوهيت روشن بود، چيزى جز نفهمى و نادانى ايشان نمى تواند باشد.

 

و لقد اوحى اليك و الى الّذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك...

ايـن جـمـله مـدلول و مـعـنـاى حـجتهاى عقلى را كه به وسيله وحى اقامه شد، تأييد مى كند، گـويـا فـرمـوده: غـيـر از خـدا را نـپـرسـت، چـون پـرسـتـش غـيـر خـدا جـهـل است، و چگونه جايز باشد براى تو با اينكه وحى صريحا تو را دلالت كرد بر اينكه از اين كار نهى شدهاى همچنان كه عقل هم از آن نهى مى كند.

پس در جمله (و لقد اوحى اليك ) لام، لام قسم است، و جمله (لئن اشركت ليحبطن عملك )، بـيـان مـى كند كه آن وحيى كه نازل شده چه بوده، و تقدير كلام چنين است: سوگند مى خورم كه اين معنا به تو وحى شده كه اگر شرك بورزى چنين و چنان مى شود، و به انـبـياى قبل از تو نيز وحى شده بود كه اگر شرك بورزيد عملتان بى نتيجه گشته و از زيانكاران خواهيد شد.

اشـاره بـه عـدم مـنـافات عصمت با اختيار و بيان اينكه نهى پيامبر (صلى الله عليه و آله) از شرك ورزيدن، نهى حقيقى است

و خـطـاب در آيـه بـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سلّم) و سـاير انبيا (عليهم السلام) بـه نـهـى از شـرك و انـذارشـان بـه حـبـط شـدن عـمـل و جـزو زيـانـكـاران شـدن خـطـابـى است حقيقى، و تهديد و انذارى است واقعى، چون هـمـانـطـور كـه قـبـلا هـم گـفـتـيـم غـرض ايـن سـوره اشـاره بـه ايـن حـقـيـقـت اسـت كـه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) هم مأمور به ايمان آوردن است او مشركين را به هـر چـه دعـوت مـى كـنـد كه بدان ايمان آورند، خودش نيز بايد بدان ايمان آورد و به هر تـكـليـفـى كـه دعـوت مـى كـند انجام دهند خودش هم بايد انجام دهد. خلاصه او هم فردى از افـراد مـسـلمـيـن اسـت، پـس ديـگر نمى تواند پيشنهاد مشركين را در پرستش بتهاى ايشان بپذيرد.

و صرف اينكه انبياء معصوم به عصمت الهى هستند و با داشتن آن ديگر ممكن نيست معصيت از ايـشـان سـربـزنـد، باعث نمى شود كه تكليف از ايشان ساقط باشد و توجه تكليف به ايـشـان صـحـيـح نـبـاشـد، چون اگر اين طور بود ديگر عصمت در حقشان تصور نمى شد، هـمـچنان كه در حق جمادات و گياهان تصور ندارد، پس معصوم به كسى گفته مى شود كه بتواند گناه كند، ولى نكند.

عـلاوه بر اين، عصمت - كه عبارت است از قوه اى كه با داشتن آن صدور معصيت ممتنع مى شود - خود از شؤ ون مقام علم است، و اين معنا همانطور كه در سابق در تفسير آيه (و ما يضلون الا انفسهم و ما يضرونك من شى ء) بداند اشاره كرديم، منافات با داشتن اختيار نـدارد، چـون اخـتـيـار از شـؤ ون مـقـام عـمـل اسـت، و مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه: هـم صـدور فـعـل از جـوارح و اعـضـا صـحـيـح بـاشـد و هـم تـرك فعل.

و مـعـلوم اسـت كـه عـلم قـطـعـى بـه مفسده گناه كه مانع از صدور آن گناه از دارنده آن علم بـاشـد مـنـافـاتى با اينكه دارنده آن علم مختار باشد ندارد، مثلا كسى كه علم قطعى دارد به اينكه در اثر خوردن فلان سم مى ميرد. و يا نابينا مى شود، چنين علمى مانع قطعى او از خـوردن سـم اسـت، ولى لازمـه ايـن مـنـع ايـن نـيـسـت كـه خـوردن سـم از او محال باشد،

بـلكـه باز هم صدور و عدم صدور اين عمل از اعضا و جوارح او صحيح است، هم مى تواند بـخورد و هم مى تواند اجتناب كند، در نتيجه پس باز هم صحيح است كه به او بگوييم: از خوردن سم اجتناب كن.

و از آنـچـه گـذشـت بـه خـوبى روشن شد اينكه از كلام بعضى از مفسرين برمى آيد كه خواسته اند بگويند: نهى از شرك و امثال آن نسبت به معصوم نهى صورى است، و منظور نهى امت است، و مبناى كلام از باب مثل معروف است كه مى گويند: (دخترم بتو مى گويم عروسم تو بشنو)؛ حرف درستى نيست.

و وجـه نـادرسـتى اش از آنچه گذشت واضح شد. و اما اينكه خود ما هم در سابق گفتيم، و در بـعـضـى روايـات هـم آمـده كـه اينگونه خطابهاى قرآنى كه به معصومين شده از باب مـثـل مـعروف (دخترم بتو مى گويم عروسم تو بشنو) است، معنايش اين نيست كه خطاب بـه مـعـصـوم اصـلا غلط است، بلكه معنايش اين است كه اگر تكليف به كسانى را كه هم ممكن است آن را اطاعت كنند، و هم ممكن است مخالفت و معصيت كنند، متوجه كسى كنيم كه حتما آن را اطـاعـت مـى كـند، مؤ ثرتر مى افتد، همانطور كه گفته اند: كنايه رساتر از تصريح است.

(و لتـكـونـن مـن الخـاسرين ) - معناى اين جمله از بيانى كه گذشت روشن شد، و ممكن اسـت الف و لام در (الخـاسـريـن ) عـهـد را افـاده كـنـد، آن وقـت معنا چنين مى شود: در اين صورت تو از همان خاسرينى خواهى بود كه به آيات خدا كفر ورزيده، و از حجتهاى داله بر وحدانيت خدا اعراض كردند.

 

بل اللّه فاعبد و كن من الشاكرين

كـلمـه (بل ) اعراض از نهى مستفاد از كلام قبلى را مى رساند، گويا فرموده: پس بنا بـر آنچه گفته شد غير خدا را نپرست، بلكه تنها خدا را بندگى كن. و اگر اسم مقدس اللّه را كه مفعول است جلوتر از فعل (فاعبد) آورد، براى افاده حصر است.

و حرف (فاء) در جمله (فاعبد) زايده است و - به طورى كه گفته اند - تنها به مـنـظـور تأكيد در كـلام آمده. ولى بعضى هم گفته اند كه فاى جزاء است، جزايى كه شرط آن حذف شده، و تقدير كلام: (بل ان كنت عابدا او عاقلا فاعبد اللّه ) بوده.

(و كـن مـن الشـاكـريـن ) - يـعـنى با خداپرستيت از شاكرين شو، از كسانى كه شكر نـعـمـت خـدا به جا مى آورند. نعمتهايى كه همه بر يگانگى او در ربوبيت و الوهيت دلالت دارد. در تـفـسـيـر جمله (و سيجزى اللّه الشاكرين ) و جمله (و لا تجد اكثرهم شاكرين )، گـفـتـيم كه مصداق شاكرين - البته شاكرين به حقيقت معناى كلمه - همانا مخلصين - به فتحه لام - هستند بدانجا مراجعه فرماييد.

معناى اينكه درباره مشركين فرمود: (و ما قدروا الله حق قدره)

 

و ما قدروا اللّه حق قدره...

قـدر هـر چـيـز، هـمان مقدار و اندازه آن است، حال يا اندازه حجمش، يا عددش، يا وزنش، يا امـثال آن. ولى همين كلمه را به طور استعاره در امور معنوى هم، يعنى در مقام و منزلت نيز به كار مى برند.

پـس ايـنـكـه فـرمـود: (و نـمى توانند خدا را آن طور كه حق اندازه گيرى او است، اندازه بـگـيـرند)، تمثيلى است براى اينكه مردم آن طور كه بايد خدا را نمى شناسند، چون از حيث معاد و برگشت اشياء به او، كه جمله (و الارض جميعا قبضته يوم القيامة ) - تا آخـر سـوره - آن را افـاده مـى كـنـد او را نـمى شناسند. چون در اين جمله اين معنا را خاطر نـشـان مـى كـنـد كـه در روز قـيـامت تمامى اسباب از سببيت مى افتند و دست خلق از همه آنها بريده مى شود، تنها يك سبب مى ماند و آن هم خداى مسبب الاسباب است. و در آن روز زمين را قـبـضـه مـى كند، آسمانها را درهم مى پيچد، و براى مردن همه زنده ها، و زنده شدنشان در صـور مـى دمد، و زنى به نور پروردگارش نورانى مى گردد، و كتاب را مى گذارند و انـبـيـاء و شـهداء را مى آورند، و بين خلق داورى مى شود، و هر كسى آنچه را كه كرده به طـور كـامل دريافت مى كند، و مجرمين را به سوى آتش و متقين را به سوى بهشت مى برند. خـوب، خـدايـى كـه چـنـيـن شانى در مالكيت و تصرف دارد اگر كسى او را با اين شؤ ون بـشـناسد، همين شناسايى ايجاب مى كند كه تنها به سوى او روى آورد و به كلى از غير او اعراض كند.

و ليـكـن مـشـركـيـن چون ايمانى به معاد ندارند پس در حقيقت قدر خدا را به حقيقت قدردانى نـدانـسـتـه و نـشناخته اند، و بدين سبب بوده كه از پرستش او اعراض نموده به پرستش غير او پرداخته اند.

مراد از اينكه زمين در قيامت در قبضه خداوند است

و الارض جميعا قبضته يوم القيامة

مـنـظـور از كـلمـه (ارض ) كـره زمـين است با همه اجزاء و اسبابى كه در آن در يكديگر فعاليت دارند. و كلمه (قبضة ) مصدر به معناى (مقبوض ) است، و قبض بر هر چيز و بـودن آن در قـبـضـه، كنايه است از تسلط تام بر آن، يا انحصار تسلط صاحب قبضه بـر آن. و مـراد در ايـنـجا معناى دوم است، چون آيه (و الامر يومئذ لله ) و آياتى ديگر اين معنا را تأييد مى كند.

در سـابـق هـم مـكـرر گـفـتـيـم كـه آيـه مـعـنـاى انـحـصـار مـلك و امـر و حـكـم و سـلطـان و امـثـال آن در روز قـيـامت براى خداى تعالى، اين نيست كه اين عناوين در دنيا منحصر در خدا نـبـاشـد، بـلكـه مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه در قـيـامـت ايـن عـنـاويـن بـهـتـر ظـهـور دارد و اهـل محشر آنها را به وضوح درك مى كنند، بر خلاف دنيا كه در آنجا اين معانى براى همه روشـن نـيست و گرنه در دنيا هم اين عناوين مال خدا است. پس ‍ معناى بودن زمين در قيامت در قـبـضـه خـدا، ايـن اسـت كـه در قـيـامـت ايـن مـعـنـا را بـراى مـردم روشـن مـى شود، نه اينكه اصـل آن تـنـهـا در قـيـامـت پيدا مى شود و خدا تنها در آن روز داراى چنين تسلط و مالكيت مى گردد.

(و السموات مطويات بيمينه ) - يمين هر چيزى، دست راست و سمتى كه از سمت ديگر قـويـتـر اسـت مـى بـاشـد، و ايـن كـلمـه را بـه طـور كـنـايـه در قـدرت اسـتـعـمـال مـى كـنـنـد. و از سـيـاق آيـه بـر مـى آيـد كـه حـاصـل دو جـمـله، يـعـنـى دو جـمـله (و الارض جـمـيـعـا قبضته يوم القيامة ) و جمله (و السموات مطويات بيمينه )، اين است كه در آن روز سببهاى زمينى و آسمانى از سببيت مى افـتـند، و ساقط مى شوند و آن روز اين معنا ظاهر مى گردد كه هيچ مؤ ثرى در عالم هستى بجز خداى سبحان نيست.

(سـبـحـانـه و تـعـالى عـمـا يـشـركون ) - اين جمله خداى تعالى را از شرك هايى كه مـشـركـيـن ورزيـده و غـير خدا را شريك در ربوبيت و الوهيت خدا دانستند و در نتيجه تدبير عالم را به خدايان خود نسبت دادند و آنها را پرستيدند، منزه مى دارد.

توضيحى درباره نفخه صور و صعقه آسمانيان و زمينيان

و نفخ فى الصور فصعق من فى السموات و من فى الارض الا من شاء اللّه...

ظـاهـر آنـچـه در كـلام خـداى تـعـالى در مـعناى نفخ صور آمده اين است كه اين نفخه دو بار صـورت مـى گيرد، يك بار براى اينكه همه جانداران با هم بميرند، و يك بار هم براى ايـنـكـه هـمـه مـردگـان زنـده شـونـد. و ايـن مـعـنـا از روايـات وارده از ائمـه اهـل بـيـت (عـليـهـم السلام)، و بـعـضـى از روايـات وارده از طـرق اهل سنت از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) برمى آيد،

هـر چـنـد كـه بعضى ديگر از روايات اهل سنت خالى از ابهام نيست و همين جهت باعث شده كه بـعـضـى از عـلمـاى اهـل سـنـت، ايـن نـظـريـه را اختيار كنند كه: نفخه صور در سه نوبت صورت مى گيرد: اول براى ميراندن. دوم براى زنده كردن و بعث. و سوم براى فزع و صـعـقـه. و بـعـضـى ديـگـر بگويند كه: (چهار نفخه است ) و ليكن اثبات اين معنا از ظواهر آيات بسيار مشكل است.

و شـايـد هـمـين انحصار نفخ صور در دو نفخه (اماته ) و (احيا)، باعث شده كه كلمه (صعق ) را در نفخه اول به مردن خلايق تفسير كنند، با اينكه معروف از معناى اين كلمه غـش كـردن اسـت. صـاحـب صـحـاح مـى گـويـد: وقـتـى گـفـتـه مـى شـود: (صـعـق الرجـل صـعقا و تصعقا) معنايش اين است كه غش كرد و (اءصعقه غيره )، يعنى ديگرى او را بـه غـش درآورد آنـگـاه مـى گـويد: (صعقه ) در آيه (فصعق من فى السموات و الارض ) به معناى مردن است.

مقصود از استثناء (الا من شاء الله ) در آيه (و نفخ فى الصور...)

و جـمـله (الا مـن شـاء اللّه ) اسـتـثـنـايـى اسـت از اهـل آسـمـانـهـا و زمين. و اما اينكه اين استثناء شدگان چه كسانى هستند، بعضى گفته اند: جـبـرئيل و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيلند، كه پيشوايان فرشتگانند، چون اين نامبردگان در هنگام نفخ صور نمى ميرند، بلكه بعد از آن مى ميرند.

بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: آن چـهـار نـفـر بـا حـامـلان عرشند. بعضى هم گفته اند: آن نـامبردگان با رضوان و حور و مالك و زبانيه اند. بعضى ديگر - كه سخنشان از همه سـخـنان سخيفتر و بى پايه تر است - گفته اند: منظور از جمله (من شاء اللّه )، خود خـداى سـبـحـان اسـت. و خـوانـنـده عـزيـز تـوجـه دارد كـه هـيـچ يـك از ايـن اقوال به دليلى از لفظ آيات كه بتوان بدان استناد جست مستند نيستند.

بـله اگـر بـراى خـدا خلقى تصور شود كه در وراى آسمانها و زمين بوده باشند، آن وقت ممكن است بگوييم استثناى مزبور به طور منقطع آنان را استثنا كرده.

و يـا بـگـويـيـم مرگ عبارت است از جدايى روح از جسد، و اين تنها در جانداران داراى جسد تـصـور دارد، و امـا ارواح نمى ميرند، و منظور از استثنا ايشانند، و در اين صورت استثناى مزبور منقطع نيست، بلكه متصل است، چون ارواح هم در بين (من فى السموات و الارض ) هـسـتـنـد. مؤيد ايـن وجـه بـعـضـى از روايـاتـى اسـت كـه از ائمـه اهل بيت (عليهم السلام) رسيده.

مـانـنـد آن روايـتى كه در ذيل آيه شريفه (لمن الملك اليوم ) وارد شده كه فرموده اند: جـوابـى كـه در آيـه آمـده، يـعـنـى جـمله (لله الواحد القهار)، كلام ارواح انبياء (عليهم السلام) است، و رواياتى ديگر كه اين معنا را تأييد مى كند.

نفخه دوم و زنده شدن مردگان در قيامت

(ثـم نـفـخ فـيـه اخـرى فـاذا هـم قـيـام يـنـظـرون ) - ضـمـير در (فيه ) به كلمه (صور) بر مى گردد. و كلمه (اءخرى ) صفت براى موصوفى است كه حذف شده و تـقـديـرش (و نـفـخ فيه نفخة اخرى ) است. و كلمه (قيام ) جمع (قائم ) است. و كلمه (ينظرون ) به معناى (ينتظرون منتظرند) و يا به معناى معروف خود كلمه است كه همان نظر كردن باشد.

و مـعـنـاى آيـه اين است كه: در صور نفخه ديگرى دميده مى شود كه ناگهان همه از قبرها بـرمـى خـيـزنـد و منتظر مى ايستند تا چه دستورى برسد، و يا چه رفتارى با ايشان مى شود. و يا معنايش اين است: برمى خيزند و مبهوت و متحير نگاه مى كنند.

و ايـنـكـه در ايـن آيـه آمـده كه بعد از نفخه دوم برمى خيزند و نظر مى كنند، منافاتى با مـضـمـون آيه (و نفخ فى الصور فاذا هم من الاجداث الى ربهم ينسلون ) و آيه (يوم يـنـفـخ فـى الصـور فـتـاتون افواجا) و آيه (و يوم ينفخ فى الصور ففزع من فى السموات و من فى الارض ) ندارد، براى اينكه فزعشان و دويدنشان به سوى عرصه مـحـشـر، و آمـدن آنان فوج فوج بدانجا، مانند بپا خاستن و نظر كردنشان حوادثى نزديك بهمند، و چنان نيست كه با هم منافات داشته باشند.

مراد از (اشراق زمين به نور پروردگارش) در قيامت ، و وجوهى كه در اين باره گفته شده است

و اءشرقت الارض بنور ربها...

(اشـراق الارض ) بـه مـعناى نورانى شدن زمين است. و كلمه (نور) معنايش معروف است. البته اين كلمه در كلام خداى تعالى در بسيارى موارد به همان معناى معروفش يعنى نور حسى آمده، و در بعضى موارد به عنايتى بر ايمان و بر قرآن نيز اطلاق شده است، و آن عنايت اين است كه ايمان و قرآن حقايقى را براى دارنده اش روشن مى كند،

كـه اگر ايمان و قرآن نبود به آن حقايق دست نمى يافت، از جمله موارد اطلاقش بر ايمان آيـه (اللّه ولى الّذيـن آمـنـوا يـخـرجـهـم مـن الظـلمـات الى النور) است. و يكى از موارد اطلاقش بر قرآن آيه (فامنوا باللّه و رسوله و النور الّذى انزلنا) مى باشد.

مـفسرين در معناى (اشراق زمين به نور پروردگارش ) اختلاف كرده اند. بعضى گفته اند: آن روز زمين به نورى روشن مى شود كه خدا خلقش كرده، نه به نور اجسام نورانى چـون خـورشـيـد و مـاه. و اگـر نـور را بـه كلمه پروردگارش اضافه كرده، در حقيقت از قبيل (روحى ) و (ناقة اللّه ) است.

ليكن اين وجه هيچ دليل قابل اعتمادى ندارد.

بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـراد از آن، تـجـلى پـروردگـار مـتـعـال اسـت بـراى داورى بـيـن خـلق، هـمـچـنـان كـه در بـعـضـى اخـبـار از طـرق اهل سنت نيز آمده است.

اشـكال اين وجه اين است كه به فرضى كه آن روايت صحيح باشد، هيچ دلالتى بر اين معنا ندارد كه اشراق زمين ناظر به آن نور باشد.

بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن، روشن شدن زمين به عدالت پروردگار است در قيامت، چون همانطور كه نور علم به عمل است، نور زمين هم به عدالت است.

اشكال اين هم آن است كه: اگر فرضا استعاره گرفتن نور را در عدالت صحيح بدانيم ، لازمه اش آن نيست كه نور در آيه هم به همان معناى عدالت باشد، مگر آنكه دليلى بر آن دلالت كند، آنهم به عهده صاحب اين قول است كه بياورد، و نياورده.

كلام صاحـب كـشـاف در مـعـنـى روشـن شـدن زمـيـن بـه نور پروردگارش در قيامت و دو اشكال به آن

و در تـفـسـيـر كـشاف آمده كه: خداى عزّوجلّ كلمه (نور) را استعاره گرفته براى حق و بـرهـان، و ايـن اسـتـعـاره در چـنـد جاى قرآن آمده كه آيه مورد بحث هم يكى از آنها است، و مـعـنـايش اين است كه: زمين به خاطر آن حقى كه در آن اقامه مى شود، و آن عدلى كه در آن گـسـتـرده مـى گـردد، و آن مـيزان حقى كه با آن حسنات و سيئات را مى سنجد، نورانى مى شود.

و همين كه كلمه نور را به نام خودش اضافه كرد و فرمود به (نور رب ) با در نظر گـرفـتـن ايـنـكـه رب هـمـان حـق و عدل است و نيز اضافه كردن نام خودش بر ضمير زمين (ربـهـا)، بـا در نـظـر گـرفـتـن ايـنـكـه نـام او زمـيـن را زيـنـت مـى دهـد، چـون عـدل خـود را در آن مـى گـسـتـرانـد، و مـوازيـن قـسـط را در آن نـصـب مـى كـنـد، و بـيـن اهل زمين به حق حكم مى كند، خود به بانگ بلند اين معنا را تأييد مى نمايد.

آرى، آراسته ترين مكانها آنجا است كه در آن عدالت باشد و از آن آبادتر نخواهى يافت. و در اين اضافه ها اين اشاره هست كه رب و خالق زمين است كه در زمين عدالت را بر قرار مى كند و اگر در زمين جور مى شود از ناحيه غير خدا است.

و نـيـز عـطـفـى كه بر جمله (اشرقت الارض بنور ربها) كرده، يعنى جمله (و وضع الكتاب ) و جمله (و جى ء بالنبيين ) و خلاصه كتاب را نهادن و بر طبق آن حكم كردن، و آوردن انبيا و شهدا و صديقين، و داورى به حق، همه عبارتند از همان نور.

چـون در بـيـن خـود مـا نـيـز مـعـمـول اسـت، و مـى بـيـنـى كـه مـردم بـه پـادشـاه عادل مى گويند: (اءشرقت الافاق و اضاءت الدنيا بقسطك همه آفاق و سراسر جهان با عـدالت تـو روشـن گـرديـد) و نـيز در مقابلش مى گويند: (اظلمت البلاد بجور فلان تـمـام شـهـرهـا از ظـلم فلانى تاريك شد) رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) هم فـرمـوده: (ظـلم هـمان ظلمات روز قيامت است ) و نيز مى بينيم كه آيه شريفه با اثبات عدالت آغاز شده و با نفى ظلم خاتمه يافته است.

و مـا بـر آن دو اشـكـال داريـم: اول ايـنـكـه در آغـاز كلامش گفت: در بسيارى از موارد كلمه (نـور) در قـرآن كـريـم، اسـتـعـاره در حـق و قـرآن و بـرهـان شـده ). قـرآنـش را قـبـول داريـم، ولى اسـتـعـاره شـدن آن را بـراى حـق و بـرهـان قبول نداريم، چون از هيچ آيه اى چنين چيزى برنمى آيد.

دوم اينكه: كلمه (حق ) و (عدل ) هر چند كه در بعضى موارد يك مصداق پيدا مى كنند، ولى هـر چـه بـاشـد دو مفهوم متغايرند، و صرف اينكه نور در آيه استعاره براى حق شده باشد، مستلزم آن نيست كه مقصود از آن عدالت بوده باشد. و آقاى زمخشرى وقتى مى خواهد بـگويد كه از كلمه نور عدالت اراده شده، پاى حق و عدالت هر دو را به ميان مى آورد، آن وقت عدالت به تنهايى را نتيجه مى گيرد، و ديگر سخنى از حق به ميان نمى آورد.

حق به طلب در تفسير (و اشرقت الارض بنور ربها)

امـا آنـچـه بـه نـظـر مـا مـى رسد - و خدا داناتر است - اين است كه: بعيد نيست مراد از (اشراق زمين به نور پروردگارش ) آن حالتى باشد كه از خصايص روز قيامت است، از قـبـيـل كـنـار رفـتـن پـرده هـا، و ظـهـور حـقـيـقـت اشـيـا و بـروز و ظـهـور واقـعـيـت اعـمـال، از خـيـر يـا شـر، اطـاعـت يـا مـعـصـيـت، حـق يـا باطل، به طورى كه ناظران حقيقت هر عملى را ببينند؛

چـون اشـراق هـر چيزى عبارت است از ظهور آن به وسيله نور، و اين هم جاى شك نيست ، كه ظـهـور دهـنده آن روز خداى سبحان است ؛ چون غير از خدا هر سبب ديگرى در آن روز از سببيت ساقط است. پس اشيا در آن روز با نورى كه از خداى تعالى كسب كرده روشن مى شوند.

و اين اشراق هر چند عمومى است و شامل تـمـامـى مـوجـودات مـى شـود و اخـتصاصى به زمين ندارد، و ليكن از آنجا كه غرض بيان حـالت آن روز زمـيـن، و اهـل زمـيـن است، لذا تنها از اشراق زمين سخن گفته و فرموده: (و اءشـرقـت الارض بنور ربها). و اگر به جاى كلمه (اللّه ) كلمه (رب ) را آورده بـراى تـعـريض بر مشركين است، كه منكر ربوبيت خداى تعالى براى زمين، و موجودات زمينى هستند.

و مـراد از زمـيـن در عـيـن حال زمين و موجودات در آن و متعلقات آن است، همچنانكه در جمله (و الارض جميعا قبضته )، نيز گفتيم كه منظور، زمين و آنچه در آن است مى باشد.

ايـن مـعنايى كه به نظر ما رسيده از مواضعى از كلام خداى تعالى استفاده مى شود: مانند آيـه (لقـد كـنـت فـى غـفلة من هذا فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد) و آيه (يوم تـجـد كـل نـفـس مـا عـمـلت من خير محضراو ما عملت من سوء) و آيه شريفه (يومئذ تحدث اخـبـارهـا بـان ربـك اوحـى لهـا يـومـئذ يـصـدر النـاس اشـتـاتـا ليـروا اعـمـالهـم فـمـن يـعـمل مثقال ذرة خيرا يره و من يعمل مثقال ذرة شرا يره )، و آيات بسيارى ديگر كه دلالت دارنـد بـر ظـهـور اعـمـال و تـجـسـم آنـهـا، و شـهـادت اعـضـاى بـدن آدمـيـان و امثال آن.

(و وضـع الكـتـاب ) - بـعضى از مفسرين گفته اند: (مراد از نهادن كتاب رسيدگى به حساب اعمال است ). ولى اين وجه - به طورى كه ملاحظه مى كنيد - صحيح نيست. و بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـراد از كـتـاب، هـمـان نـامـه هـاى اعمال است، كه حساب بر طبق آنها صورت ميگيرد و بر طبق آن حكم مى كنند.

و بعضى ديگر گفته اند: مراد از كتاب لوح محفوظ است. مؤيد اين وجه آيه (هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق انا كنا نستنسخ ما كنتم تعملون ) است.

(و جـى ء بـالنبيين و الشهداء) - اما آوردن انبيا - به طورى كه از سياق برمى آيد - بـراى ايـن اسـت كـه از ايـشـان بـپـرسـند آيا رسالت خدا را انجام داديد يا نه ؟ و آيه شريفه (فلنسئلن الّذين ارسل اليهم و لنسئلن المرسلين )، هم مؤيد اين معنا است.

و امـا آوردن شـهـدا كـه عـبـارتـنـد از گـواهـان اعـمـال، آن نـيـز براى اين است كه آنچه از اعـمال قوم خود ديده اند و تحمل كرده اند، اداء كنند كه در جاى ديگر در اين باره فرموده: (فكيف اذا جئنا من كل امة بشهيد و جئنا بك على هولاء شهيدا).

(و قـضـى بـيـنـهـم بـالحـق و هـم لا يـظـلمـون ) - دو ضمير جمع كه در (بينهم ) و (يظلمون ) است، به عموم مردم كه از سياق استفاده مى شود، برمى گردد، هر چند كه كـلمـه (نـاس ) قبلا ذكر نشده باشد. و قضاى بين مردم، عبارت است از داورى بين آنان در آنچه كه در آن اختلاف مى كردند. و اين معنا مكرر در كلام خداى تعالى آمده، مانند: (ان ربك يقضى بينهم يوم القيامة فيما كانوا فيه يختلفون ).

 

و وفيت كل نفس ما عملت و هو اعلم بما يفعلون

كـلمـه (تـوفـيـه ) بـه مـعـنـاى دادن و پـرداخـتـن چـيـزى اسـت بـه حـد كـمـال و تـمـام. و در جـمـله مـورد بـحث به خود عمل متعلق شده، يعنى فرموده در قيامت خود اعـمـال را بـه صـاحـبانشان مى دهيم، نه جزا و پاداش آن را و اين بدان جهت است كه ديگر جاى شكى در عادلانه بودن جزاى آن روز باقى نگذارد، و در نتيجه آيه مزبور به منزله بيان براى جمله (و هم لا يظلمون ) است.

(و هـو اعـلم بـمـا يـفـعـلون ) - يـعـنـى حـكـم خـدا بـديـن مـنـوال كه كتاب را بگذارند و از روى آن به حساب خلايق برسند، و همچنين آوردن انبياء و شـهـداء بـدين جهت نيست كه خدا از اعمال بندگان بى اطلاع است و محتاج است تا آگاهان و گـواهـان بـيـايـنـد و شهادت دهند، بلكه بدين منظور است كه حكمش بر اساس عدالت اجرا گردد. و گر نه او به هر چه كه خلايق مى كنند آگاه است.

آيـه سـابـق دربـاره اصـل قضاى خدا و حكم او بود، و آيه مورد بحث در خصوص اجراى آن است و آيات بعدى همين اجرا را تفصيل مى دهد.

كافران دسته دسته به جهنم و متقين گروه گروه به بهشت هدايت مى شوند

و سيق الّذين كفروا الى جهنم...

كلمه (سيق ) ماضى مجهول از مصدر (سوق ) به - فتحه سين و سكون واو - است، و بـه طـورى كـه در مـجـمـع البـيـان گـفـتـه بـه مـعناى به حركت واداشتن است. و كلمه (زمر) جمع (زمرة ) است كه - به طورى كه در صحاح آمده - به معناى جماعتى از مردم است.

و مـعـنـاى آيه چنين است: در قيامت كفار را دسته دسته از پشت سر به سوى جهنم مى رانند. (حـتـى اذا جاؤ ها) و چون به جهنم مى رسند (فتحت ابوابها) درهاى آن باز مى شود، تـا داخـل آن شـوند. و از اينكه در اينجا فرمود درهاى آن باز مى شود معلوم مى شود درهاى مـتـعـددى دارد. آيـه (لهـا سـبـعـة ابـواب ) بـه ايـن مـعـنـا تـصـريـح مـى كـنـد، (و قـال لهـم خـزنـتـهـا)، خـازنـان دوزخ يـعـنـى مـلائكـه اى كـه مـوكـل بـرآنـنـد، از در مـلامـت و انـكـار بـرايـشـان مـى گـويـنـد: (لم يـاتـكـم رسـل مـنـكـم )، آيـا رسـولانـى از خـود شـمـا يـعنى از نوع خود شما انسانها به سويتان نيامدند؟ (يتلون ) تا بخوانند (عليكم آيات ربكم ) بر شما آيات پروردگارتان را؟ و آن حـجـتها و براهينى كه بر وحدانيت خدا در ربوبيت، و وجوب پرستش او دلالت مى كـنـد بـرايتان اقامه كنند؟ (قالوا بلى ) گفتند چرا چنين رسولانى براى ما آمدند، و آن آيـات را بـراى مـا خواندند، (و لكن ) زير بار نرفتيم و آنان را تكذيب كرديم، و در نـتـيـجـه (حقت كلمة العذاب على الكافرين ) فرمان خدا و حكم ازلياش درباره كفار به كـرسـى نشست. و منظور از (كلمه عذاب ) همان است كه در هنگامى كه به آدم فرمان مى داد به زمين فرود آيد، فرمود: (و الّذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون ).

 

قيل ادخلوا ابواب جهنم خالدين فيها فبئس مثوى المتكبرين

گـويـنـده ايـن فـرمـان - بـه طورى كه از سياق برمى آيد - خازنان دوزخند. و از جمله (فـبئس مثوى المتكبرين ) برمى آيد كه اين فرمان درباره كفارى صادر مى شود كه از در تكبر آيات خدا را تكذيب كرده، و با حق عناد ورزيدهاند.

 

و سيق الّذين اتقوا ربهم الى الجنة زمرا حتى اذا جاؤ ها و فتحت ابوابها

در ايـن آيـه بر خلاف آيه قبلى جواب (اذا) ذكر نشده، و اين خود اشاره به آن است كه امر بهشت مافوق آن است كه با زبان گفته شود و ماوراى هر مقياسى است كه اندازه اش را مـعين كند. و جمله (و فتحت ابوابها) حاليه است، يعنى تا آنكه به بهشت مى رسند، در حـالى كـه درهـا بـرايـشـان بـاز شـده. و مـنـظور از جمله (خزنتها) ملائكه اى هستند كه موكل بر بهشتند.

و معناى آيه اين است كه: (سيق ) به حركت وا مى دارند (الّذين اتقوا ربهم الى الجنة زمرا) كسانى را كه از انتقام پروردگار خود پرهيز داشتند دسته دسته به سوى بهشت (حـتـى اذا جـاءهـا) تا آنكه بدانجا برسند، در حالى كه (فتحت ابوابها)، درهاى آن بـرويـشـان بـاز شـود (و قـال لهـم خـزنـتـهـا) مـوكـلين بهشت در حالى كه بهشتيان را استقبال مى كنند به ايشان مى گويند: (سلام عليكم ) شما همگى در سلامت مطلق خواهيد بود، و جز آنچه مايه خشنودى است نخواهيد ديد. (طبتم ) بعيد نيست كه اين جمله بيانگر عـلت اطـلاق سـلام بـاشـد. (فـادخـلوهـا خـالديـن ) ايـنـك داخل شويد كه اثر پاكى شما اين است كه جاودان در آن زندگى كنيد.

سخن بهشتيان بعد از ورود به بهشت

و قالوا الحمد لله الّذى صدقنا وعده و اورثنا الارض...

گويندگان اين سخن - به گفته جمعى - مردم پرهيزگارند، و مرادشان از وعدهاى كه خـدا بـه آنان داده بود، آن وعده اى است كه در قرآن و در ساير وحيها كه به انبياى ديگر كـرده بـود مـكـرر آمـده، و مـتـقـيـن را وعـده بهشت داده، از آن جمله در قرآن عزيزش فرموده: (للذين اتقوا عند ربهم جنات ) و نيز فرموده: (ان للمتقين عند ربهم جنات النعيم ) بعضى هم گفته اند: مراد از اين وعده وعده آمدن قيامت و ثواب در آن است.

و بـعـيـد نـيـسـت كـه مـراد از ايـن وعده، وعده به ارث دادن بهشت باشد، همچنانكه در قرآن فرموده: (اولئك هم الوارثون الّذين يرثون الفردوس هم فيها خالدون )، و بنابراين احـتـمـال جمله (و اورثنا الارض ) عطف تفسير مى شود براى جمله (صدقنا وعده ) (و معنا چنين مى شود: گفتند حمد آن خدايى را سزد كه به وعده خود وفا كرد، و بهشت ديگران را هم به ما ارث داد).

(و اورثـنـا الارض ) - مـراد از كـلمه (ارض ) - به طورى كه گفته اند - زمين بـهـشـت اسـت، يـعـنـى هـمـانـجـايـى كـه بـهـشـتـيـان در آنـجـا مـسـتـقـر مـى شـونـد. و در اول سـوره مؤمنون هم گذشت كه مراد از ارث دادن بهشت، اين است كه: بهشت را برايشان بـاقـى گـذاشـت، بـا ايـنـكـه در مـعـرض آن بـود كـه ديـگـران آن را بـبـرنـد و يـا حـداقـل شـريك ايشان شوند، ولى آن ديگران (در اثر گناه و شرك ) سهم بهشت خود را از دست دادند و به اينان منتقل گرديد.

(نتبوء من الجنة حيث نشاء) - اين جمله بيانگر ارث دادن زمين به ايشان است، و اگر با اينكه جا داشت بفرمايد (نتبوء منها)، فرمود: (نتبوء من الجنة ) و خلاصه با اينكه جا داشـت ضـمـيـر كـلمـه (ارض ) را به كار ببرد كلمه جنت را آورد براى اين است كه كلمه (ارض ) را معنا كند، و بفهماند كه منظور ما از (ارض ) همان بهشت است.

ولى بـعـضـى از مـفـسرين گفته اند: مراد از (ارض ) همين زمين دنيا است. ولى تفسيرى است بسيار بى پايه، مگر اينكه آن را توجيه كنند، و بگويند بهشت عبارت است از آخرت همين زمين دنيا، همچنان كه خداى تعالى فرموده: (اولئك لهم عقبى الدار).

و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه: پـرهـيـزكـاران بـعـد از داخـل شـدن در بـهشت ، مى گويند حمد خدايى را كه به وعده خود وفا كرد، آن وعده اى كه مى داد كه به زودى ما را داخل بهشت مى كند. و يا آن وعده اى كه مى داد كه به زودى بهشت را به ما به ارث مى دهد، و ما در بهشت هر جايش كه دلمان بخواهد مسكن خواهيم كرد - و از اين جمله اخير به دست مى آيد كه بهشتيان هر چه بخواهند در بهشت دارند.

(فـنـعـم اجـر العـامـليـن ) - يـعـنـى چـه خـوب اسـت اجـر آنـهـايـى كـه بـراى خـدا عـمـل كـردنـد، و ايـن جـمـله - بـه طـورى كـه از سـيـاق بـرمـى آيـد - سـخـن اهل بهشت است. احتمال هم دارد تتمه كلام خداى تعالى باشد.

طواف ملائكه گرداگرد عرش الهى در قيامت و تسبيح آنان خداوند را

و ترى الملائكة حافين من حول العرش يسبحون بحمد ربهم...

كـلمـه (حـافـيـن ) اسم فاعل از ماده (حف ) است كه به معناى احاطه كردن و حلقه زدن دور چـيـزى اسـت. و كـلمه (عرش ) عبارت است از آن مقامى كه فرامين و اوامر الهى از آن مقام صادر مى شود، فرامينى كه با آن امر عالم را تدبير مى كند. و (ملائكه ) عبارتند از: مـجـريـان مـشـيـت خـدا، و عـامـلان بـه اوامـر او. و ديـدن مـلائكـه بـه ايـن حـال كـنـايـه است از اينكه بعد از درهم پيچيده شدن آسمانها، ملائكه را به اين صورت و حال مى بينى.

و معناى آيه اين است كه: تو در آن روز ملائكه را مى بينى در حالى كه گرداگرد عرشند و پـيـرامـون آن طـواف مى كنند، تا اوامر صادره را اجرا كنند، و نيز مى بينى كه سرگرم تسبيح خدا با حمد اويند.

(و قـضـى بـيـنـهـم ) - احـتـمـال دارد ضـمـيـر (هـم ) بـه مـلائكـه بـرگـردد. و احـتـمـال هـم دارد بـه مـلائكـه و مـردم هـر دو بـرگـردد. و احـتمال هم دارد به جميع خلايق و يا تنها به مردم برگردد، و معناى (قضاء) داورى در بين اهل بهشت و اهل آتش و يا بين انبيا و امتهاى ايشان باشد.

ولى يـك نكته احتمال اخير را تضعيف مى كند و آن اين است كه داورى در بين مردم را قبلا در جمله (و قضى بينهم بالحق و هم لا يظلمون ) فرموده بود و دوباره سخن از قضاى بين مردم راندن تكرارى است بى جهت.

ليـكـن ظـاهـر قـضـاوت در مـا بـيـن يـك جـماعت، اين است كه به نفع بعضى، و به ضرر بـعـضـى داورى شـود؛ چـون در جـايـى قضا به كار مى آيد كه اختلافى در بين آن گروه بـوده بـاشـد و اخـتـلاف در بـيـن مـلائكـه فرض ندارد و همين خود مؤيد آن است كه ضمير مـزبـور بـه ملائكه بر نگردد و به غير ملائكه يعنى مردم برگردد. چيزى كه هست كلمه قـضـا هـمـان طـور كـه بـر حـكـم حاكم و داورى او اطلاق مى شود، اطلاقش بر مجموع حكم و مـقـدمـات و آثـار و دنـبـاله هـاى آن، از قـبـيل احضار دو طرف دعوى، طرح دعوى، و شهادت خواستن از شهود، حكم حاكم، و رساندن حق به صاحب حق، نيز صحيح است.

پس ممكن است مراد از كلمه (قضا) در آيه قبل، خود حكم الهى باشد، و مراد از (قضا) در جـمـله مـورد بـحـث مـجـموع جزئيات باشد، جزئياتى كه از ساعت مبعوث شدن تا آخرين لحـظـه، يـعـنـى لحـظـه داخل شدن دوزخيان در دوزخ و استقرار در آن و در آمدن بهشتيان در بهشت، و استقرار در آن، پيش مى آيد.

پـس بـا اين بيان اشكال تكرار كلمه (قضا) برطرف شده و تكرار آن بدون جهت نمى باشد.

(و قـيـل الحـمـد لله رب العـالمـيـن ) - ايـن كـلمـه خـاتمه آغاز و انجام خلقت است، و هم ثـنايى است عمومى براى خداى تعالى، كه هيچ كارى نكرده و نمى كند، مگر آنكه آن كار جميل و زيبا است.

بـعـضـى از مـفـسـريـن گفته اند: گوينده اين حمد همان متقين هستند، چون حمد اولشان براى داخل شدن در بهشت بوده، و حمد دومشان براى اين بوده كه خدا حكم را به نفع آنان صادر فـرمـود و بـه حق بين ايشان و غير ايشان داورى كرد. بعضى ديگر گفته اند: گوينده آن مـلائكـه هـستند، و اگر صريحا به ايشان نسبت نداد، براى اين است كه خواست تعظيمشان كرده باشد. بعضى ديگر گفته اند: صاحب اين كلام تمامى خلائق اند.

مؤيد وجـه اول ايـن آيـه شـريـفـه اسـت كـه در صـفـت اهـل بـهشت مى فرمايد: (و آخر دعويهم ان الحمد لله رب العالمين ) و اين خود حمدى است عام كه قبلا گفتيم حمد آخرين روز خلقت است.

بحث روايتى

(رواياتى در ذيل برخى آيات گذشته)

در تـفـسير قمى در ذيل جمله (لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين ) آمده: ايـن گـفـتـگـو و خطاب با رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) است ، ولى منظور امت اوسـت، و ايـن هـمـان كـلام امـام صـادق (عـليـه السلام) اسـت كه مى فرمايد: خداى تعالى پيغمبر خود را به روش دخترم به تو مى گويم عروسم تو بشنو مبعوث فرموده.

و از كـتـاب تـوحـيـد حـكـايـت شـده كـه وى بـه سـنـد خـود از فـضـيـل بـن يـسـار روايـت كرده كه گفت: از امام صادق (عليه السلام) شنيدم كه فرمود: خداى عزّوجلّ را نبايد وصف كرد، چون به وصف نمى گنجد.

آنـگـاه مـى گـويـد: زراره از امـام باقر (صلوات اللّه عليه ) روايت كرده كه فرمود: خداى تعالى وصف نمى شود و چـگـونـه ممكن است او را وصف كرد با اينكه خودش در كلام مجيدش فرموده: (و ما قدروا اللّه حـق قـدره )، پـس خـدا بـا هـيـچ مـقـياسى توصيف نمى شود الا آنكه او از آن توصيف بزرگتر است.

و نـيز در همان كتاب به سند خود از سليمان بن مهران روايت كرده كه گفت: از امام صادق (عليه السلام) از آيه (و الارض جميعا قبضته يوم القيامة ) پرسيدم، فرمود: يعنى مالك زمين اوست و احدى با او شريك در ملك او نيست.

و كـلمـه (قـبـض ) از خـداى تعالى در جاى ديگر به معناى دريغ ورزيدن از بخشش، و كلمه (بسط) به معناى اعطا و گشايش دادن آمده، از آن جمله فرموده: (و اللّه يقبض و يـبسط و اليه ترجعون ) يعنى خداى تعالى تنگ مى گيرد و عطا مى كند و وسعت مى دهد و قـبـض از نـاحـيـه اوسـت. و بـه وجـهـى ديـگـر قـبـض بـه مـعـنـاى گـرفـتـن بـه عـنـوان قبول است، همچنان كه فرمود: (و ياخذ الصدقات )، يعنى خدا صدقات را مى پذيرد، و اهلش را در برابر آن اجر مى دهد.

عـرضه داشتم: پس معناى جمله (و السموات مطويات بيمينه ) چيست ؟ فرمود: منظور از (يـمـيـن ) دسـت است و منظور از دست هم قدرت و قوت است. و معناى اينكه فرموده: (و السـمـوات مـطـويات بيمينه ) اين است كه: آسمانها به قدرت و قوه خداى سبحان در هم پيچيده شده، و او بزرگتر از آن است كه مشركين درباره اش مى گويند.

مؤلف: در الدر المنثور از ابو هريره از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) روايت آورده كـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سلّم) در ذيـل آيـه (فـصـعـق مـن فـى السـمـوات و مـن فـى الارض الا مـن شـاء اللّه ) فـرمـوده: (ايـنـهـايـى كـه استثنا شده اند، شهيدانى هستند كه شمشيرها را به كمر بسته پيرامون عـرش خـدا قـرار دارند) كه از ظاهر آن برمى آيد منظور از (نفخه ) در اين آيه غير از نـفـخـه اول اسـت كه براى مردن جاندارها دميده مى شود، در حالى كه در سابق گفتيم ظاهر آيه خلاف اين را مى رساند.

و از انـس از رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سلّم) روايـت شده كه فرمود (استثنا شـدگـان در آيـه جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و ملك الموت و حاملان عرشند كه در آن نفخه نمى ميرند، بلكه بعدا مى ميرند...) آيه مورد بحث ظاهر در خلاف اين روايت نيز هست.

و از جـابر روايت آورده كه گفت: (اين آيه موسى (عليه السلام) را استثنا مى كند، چون او يـك بـار در زمـان حـيـاتـش دچـار صـعـقـه شـد...) و ايـن روايـت از ايـن نـظـر قـابـل قـبـول نـيـسـت، كـه كـلمـه (صعقه ) چه به معناى غش كردن باشد، و چه مردن، اخـتـصـاص بـه مـوسـى نـداشـت، بـلكـه چـنـديـن نـفـر از بـنـى اسرائيل هم با او بودند و دچار آن صعقه شدند.

دو روايت درباره اينكه بهشت و جهنم را درب هايى است

و در مـجـمـع البـيـان، در ذيـل آيه (لها سبعة ابواب ) گفته است: در معناى اين آيه دو قـول اسـت، يـكـى روايـتـى اسـت كـه از عـلى، امـيـر المؤمنـيـن (عـليـه السلام) نقل شده كه فرمود: جهنم كه هفت در دارد بدين جهت است كه هفت طبقه دارد، هر طبقه روى طبقه ديـگـر قرار گرفته. آنگاه براى مجسم كردن مطلب، دستهاى خود را روى هم گذاشت، و فرمود: همين طور روى همند و خداى تعالى بهشت را همكف زمين قرار داده و آتش دوزخ را روى هم، كه از همه پايينتر (جهنم ) است، و طبقه دوم آن (لظى ) و سومش ‍ (حطمة ) و چهارمش (سقر) و پنجمش (جحيم ) و ششمش (سعير) و هفتمش (هاويه ) است و در روايت كلبى طبقه زيرين را هاويه و طبقه بالاتر از همه را (جهنم ) دانسته.

و در خـصـال از امـام صـادق (عـليـه السلام) از پدرش، از جدش، از على (عليه السلام) روايـت آورده كـه فـرمـود: بـراى بـهـشـت هـشـت در اسـت، درى كـه از آن، انـبـياء و صديقين داخـل مـى شوند، و درى كه از آن، شهداء و صالحين وارد مى شوند، و از پنج در ديگرش ‍ شـيـعـيـان و مـحـبـيـن مـا وارد مـى شوند. و من همچنان بر صراط مى ايستم و دعا مى كنم، مى گـويـم پـروردگـارا شيعيان من، دوستانم، ياورانم، و هر كس كه در دار دنيا به من محبت مـى ورزيـده، سـلامـت بـدار. از دل عـرش ندا مى رسد: دعايت مستجاب شد، و شفاعتت درباره شـيعيانت پذيرفته گشت، حتى در آن روز هر يك نفر از شيعيان و دوستان و ياوران و آنها كـه بـا دشـمـنـان مـن جـنـگـيـدنـد، چـه بـا زبـان و چـه بـا عمل، شفاعتشان در هفتاد هزار نفر از همسايگان و اقربايشان پذيرفته مى شود.

و درى ديـگر است كه ساير مسلمانان يعنى كسانى كه شهادت به (لا اله الا اللّه ) مى داده اند و در دلشان ذره اى بغض ما اهل بيت نبوده از آن در وارد مى شوند.


  

 
پاسخ به احکام شرعی
 
موتور جستجوی سایت

تابلو اعلانات
  


پیوندها

حدیث روز
بسم الله الرحمن الرحیم
چهار پناهگاه در قرآن
   
أَبَانُ بْنُ عُثْمَانَ وَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ حُمْرَانَ عَنِ الصَّادِقِ (علیه السلام) قَالَ:
عَجِبْتُ لِمَنْ فَزِعَ مِنْ أَرْبَعٍ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى أَرْبَعٍ
(۱) عَجِبْتُ لِمَنْ خَافَ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ
(۲) وَ عَجِبْتُ لِمَنِ اغْتَمَّ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
(۳) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ مُكِرَ بِهِ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا
(۴) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَرَادَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالًا وَ وَلَداً. فَعَسى‏ رَبِّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ وَ عَسَى مُوجِبَةٌ
    
آقا امام صادق (عليه السّلام) فرمود: در شگفتم از كسى كه از چهار چيز مى‌هراسد چرا بچهار چيز پناهنده نميشود:
(۱) شگفتم از آنكه ميترسد چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل« حَسْبُنَا اَللّٰهُ‌ وَ نِعْمَ‌ اَلْوَكِيلُ‌ » خداوند ما را بس است و چه وكيل خوبى است زيرا شنيدم خداى جل جلاله بدنبال آن ميفرمايد:بواسطۀ نعمت و فضلى كه از طرف خداوند شامل حالشان گرديد باز گشتند و هيچ بدى بآنان نرسيد.
(۲) و شگفتم در كسى كه اندوهناك است چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل:« لاٰ إِلٰهَ‌ إِلاّٰ أَنْتَ‌ سُبْحٰانَكَ‌ إِنِّي كُنْتُ‌ مِنَ‌ اَلظّٰالِمِينَ‌ » زيرا شنيدم خداى عز و جل بدنبال آن ميفرمايد در خواستش را برآورديم و از اندوه نجاتش داديم و مؤمنين را هم چنين ميرهانيم.
(۳) و در شگفتم از كسى كه حيله‌اى در بارۀ او بكار رفته چرا بفرمودۀ خداى تعالى پناه نمى‌برد« وَ أُفَوِّضُ‌ أَمْرِي إِلَى اَللّٰهِ‌ إِنَّ‌ اَللّٰهَ‌ بَصِيرٌ بِالْعِبٰادِ »:كار خود را بخدا واگذار ميكنيم كه خداوند بحال بندگان بينا است)زيرا شنيدم خداى بزرگ و پاك بدنبالش مى‌فرمايد خداوند او را از بديهائى كه در بارۀ او بحيله انجام داده بودند نگه داشت.
(۴) و در شگفتم از كسى كه خواستار دنيا و آرايش آن است چرا پناهنده نميشود بفرمايش خداى تبارك و تعالى(« مٰا شٰاءَ اَللّٰهُ‌ لاٰ قُوَّةَ‌ إِلاّٰ بِاللّٰهِ‌ »)(آنچه خدا خواست همان است و نيروئى جز به يارى خداوند نيست)زيرا شنيدم خداى عز اسمه بدنبال آن ميفرمايد اگر چه مرا در مال و فرزند از خودت كمتر مى‌بينى ولى اميد هست كه پروردگار من بهتر از باغ تو مرا نصيب فرمايد (و كلمۀ:عسى در اين آيه بمعناى اميد تنها نيست بلكه بمعناى اثبات و تحقق يافتن است).
من لا يحضره الفقيه، ج‏۴، ص: ۳۹۲؛
الأمالي( للصدوق)، ص: ۶؛
الخصال، ج‏۱، ص: ۲۱۸.


کلیه حقوق مادی و معنوی این پورتال محفوظ و متعلق به حجت الاسلام و المسلمین سید محمدحسن بنی هاشمی خمینی میباشد.

طراحی و پیاده سازی: FARTECH/فرتک - فکور رایانه توسعه کویر -