انهار
انهار
مطالب خواندنی

آیات 32 - 40 فرقان

بزرگ نمایی کوچک نمایی

آيات 32 تا 40 

 و قال الّذين كفروا لو لا نزل عليه القرآن جمله وحده كذلك لنثبت به فوادك و رتلناه ترتيلا(32)

 و لا ياتونك بمثل الا جئناك بالحق و احسن تفسيرا(33)

 الّذين يحشرون على وجوههم الى جهنم اولئك شر مكانا و اضل سبيلا(34)

 و لقد آتينا موسى الكتاب و جعلنا معه اخاه هارون وزيرا(35)

 فقلنا اذهبا الى القوم الّذين كذبوا باياتنا فدمرناهم تدميرا(36)

 و قوم نوح لما كذبوا الرسل اغرقناهم و جعلناهم للناس آية و اعتدنا للظالمين عذابا اليما(37)

 و عادا و ثمود و اصحاب الرس و قرونا بين ذلك كثيرا(38)

 و كلا ضربنا له الامثال و كلا تبرنا تتبيرا(39)

 و لقد اتوا على القرية التى امطرت مطر السوء افلم يكونوا يرونها بل كانوا لا يرجون نشورا(40)

ترجمه آيات

و آنان كه كافر شدند گفتند: چرا قرآن يكجا بر او نازل نشد؟ چنين نازل شد تا قلب تو را به آن استوارى دهيم، و آن را به نظمى دقيق منظم كرديم (32).

مثالى براى تو نمى آورند مگر آن كه حق را با توضيح بهترى به سوى تو آوريم (33).

كسانى كه بر صورتهايشان به سوى جهنم محشور مى شوند جايشان بدتر و راهشان گمراهانه تر است (34).

موسى را كتاب (تورات ) داديم و برادرش هارون گفتيم : به سوى قومى كه آيه هاى ما را دروغ شمردند برويد، و هلاكشان كرديم هلاكى عجيب !(36).

و قوم نوح چون پيغمبران را دروغگو شمردند، غرقشان كرديم و عبرت براى مردمان ساختيم، و براى ستمگران عذابى دردآور آماده كرديم (37).

و مردم عاد و ثمود و اصحاب رس و نسلهاى ما بين آنها (را هلاك كرديم ) (38).

براى همه مثلها زديم و همه را نابود كرديم، نابود كردنى كامل (39).

بر آن دهكده كه باران بد بر آ ن باريده شد گذر كرده اند، مگر آن را نديده اند: (چرا) اما آنان به زندگى دوباره ايمان و اميد ندارند (40).

بيان آيات

در اين آيات، طعنه ديگرى كه كفار به قرآن كريم زده اند نقل شده و آن اين است كه چرا قرآن يكباره نازل نشد؟ و از آن پاسخ داده شده است.

توضيح و تقرير طعنه و اعتراض به ديگر كفار به قرآن از جهت تدريجى بودن نزول آن

و قال الّذين كفروا لو لا نزل عليه القرآن جمله واحدة

مراد از اين (كفار) مشركين مكه اند، كه دعوت قرآن را رد كردند، و قرآن كريم طعنه ايشان را قبلا حكايت كرده و فرموده بود: (قال الّذين كفروا ان هذا الا افك افتريه...)

(لو لا نزل عليه القرآن جمله واحدة ) - در سابق گذشت كه فرق ميان (انزال ) و (تنزيل ) اين است كه انزال، نازل شدن به يكدفعه و يكباره هر چيز است، به خلاف تنزيل كه به معناى نازل شدن آن به تدريج است. ليكن بعضى از مفسرين گفته اند: در خصوص اين آيه معناى تدريج از آن گرفته شده، چون اگر معناى اصلى آن محفوظ باشد، صدر و ذيل جمله با هم تناقض پيدا مى كند، زيرا در ذيل جمله فرموده (چرا جمله واحده و يكباره نازل نشده ). پس كلمه (تنزيل ) در اينجا همان معناى انزال را مى دهد، و گرنه معنايش اين مى شود كه چرا قرآن يكباره تدريجا نازل نشد، و معلوم است كه تدريج با يكبارگى نمى سازد. بنابراين معنايش اين است كه : چرا قرآن يكباره و غير متفرق نازل نشد؟ همانطور كه تورات و انجيل و زبور يكباره نازل شدند.

ليكن نكته اى در اينجا هست كه تعبير به تنزيل را توجيه مى كند و منافاتى در صدر و ذيل آيه هم پديد نمى آيد، و آن اين است كه ميان تورات و انجيل و قرآن غير از مسأله دفعى و تدريجى بودن، فرق ديگرى نيز هست و آن اين است كه آن دو كتاب به صورت لوحى نوشته شده نازل شدند به خلاف قرآن كه اصلا از مقوله كاغذ و خط نبوده، بلكه از مقوله صدا و مسموعات بوده است. و معلوم است كه كتابى كه به اين طريق وحى مى شود تدريجى بودن را لازم دارد، چون بايد كلمه كلمه خوانده و شنيده شود.

و طعنه كفار هم اين نبود كه چرا يكباره به صورت كتابى در بين دو جلد نازل نشده، - البته نحوه نزول قرآن به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) را يا ديده بودند و يا از ديگران شنيده بودند - بلكه پيشنهادشان اين بود كه چرا آن فرشته اى كه وحى را مى آورد و براى او مى خواند همه را تا به آخر و يكباره نمى خواند؟ خلاصه، چرا آيه به آيه، و سوره به سوره، همچنان نمى خواند تا بعد از مدتى همه اش تمام شود؟ و اين معنا با كلمه (تنزيل ) كه تدريج را مى رساند موافق تر است.

و اما اينكه مرادشان از اين پيشنهاد اين باشد كه به صورت كتابى نوشته شده و همه اش در يك جلد نازل شود، آنچنان كه تورات و انجيل و زبور (به طورى كه يهود و نصارى معتقد بودند) نازل شده، احتمالى است كه كلام قرآن هيچ دلالتى بر آن ندارد، علاوه بر اين مشركين مكه اصلا ايمانى به تورات و انجيل نداشتند تا پيشنهاد كنند كه اين كتاب آسمانى مانند آن دو كتاب نازل شود.

به هر حال اينكه گفتند: (لو لا نزل عليه القرآن جملة واحدة ) اعتراضى است از ايشان بر قرآن كريم از جهت نزولش، و خواسته اند بگويند: اين كتاب، آسمانى نيست، و از ناحيه خداى سبحان نيامده، چون اگر كتابى آسمانى، و متضمن دين آسمانى مى بود كه خدا آن را از مردم خواسته و رسولى فرستاده تا آن را به بشر ابلاغ كند مى بايست دينى كامل و تام الاجزاء باشد و اصول و فروعش، فرائض و سنت هايش، همه يكجا نازل شده باشد و حال آنكه اين كتاب بدين گونه نيست، يكجا نازل نشده و اجزايش هم منظم و مركب نيست، بلكه سخنانى است پراكنده، كه در هر واقعه اى يك قسمت آن را مى آورد - البته قسمتى را مى آورد كه تا اندازه اى با آن واقعه و حادثه ارتباط دارد - آن وقت جمله هاى رديف شده آن را آيات الهى ناميده و به خدا نسبتش مى دهد و ادعاء مى كند قرآنى است كه از جانب خدا بر او نازل شده و حال آنكه اين طور نيست، بلكه خودش در هر واقعه اى مى نشيند و سخنى مناسب با آن را مى سازد و آن گاه به خدا افتراء و دروغ مى بندد. اين مردى خارج از دين و گمراه است. اين بود تقرير و بيان اعتراض مشركين، آن طور كه از مجموع اعتراض و جواب به دست مى آيد.

كذلك لنثبت به فوادك و رتلناه ترتيلا و لا ياتونك بمثل الا جئناك بالحق و احسن تفسيرا

توضيح اينكه در بيان علت و حكمت تدريجى قرآن فرمود: كذلك لنثبت به فؤادك...)

كلمه (ثبات) ضد زوال را معنا مى دهد و اثبات و تثبيت هر دو به يك معناست، تنها فرقى كه ميان آن دو مى باشد اين است كه اثبات دفعه را مى رساند و تثبيت متضمن تدريج است.

و كلمه (فواد) به معناى قلب است و مراد از آن - همچنان كه مكرر گذشته - چيزى است كه انسان با آن اشياء را درك مى كند و آن همان نفس انسان است، و كلمه (ترتيل ) - به طورى كه گفته اند - به معناى ترسيل يعنى پشت سر هم آوردن چيزى است. و كلمه (تفسير) به طورى كه راغب گفته : به معناى مبالغه در اظهار معناى معقول است به خلاف كلمه (فسر) - به فتح فاء و سكون سين - كه تنها به معناى اظهار آن معناست بدون مبالغه. و از ظاهر سياق بر مى آيد كه كلمه (كذلك ) متعلق است به فعلى مقدر كه جمله لنثبت آن را تعليل مى كند، و جمله (رتلناه ) نيز عطف بر آن تعليل است و تقدير كلام : (نزلناه (القرآن ) نجوما متفرقة لا جملة واحدة لنثبت به فوادك - آن را(قرآن را) متفرق نازل كرديم و نه يكجا تا قلب ترا به تدريج آرامش دهيم مى باشد). و اينكه بعضى گفته اند: كلمه (كذلك ) تتمه سخنان كفار است سخن بسيار بى معنايى است.

پس اينكه فرمود: (كذلك لنثبت به فوادك ) بيان تامى است براى علت به تدريج نازل شدن.

توضيح اينكه : به طور كلى تعليم هر علمى و مخصوصا علمى كه مربوط به عمل باشد از اين راه صورت مى گيرد كه معلم مسائل آن علم را يكى يكى به شاگرد القاء كند، تا همه فصول و ابوابش تمام شود.

در چنين صورت است كه بعد از تمام شدن تعليم و تعلم، يك صورت اجمالى از مسائل در ذهن شاگرد نقش مى بندد. - البته همانطور كه گفتيم صورت اجمالى نه تفصيلى - و در نتيجه در مواقع احتياج بايد دوباره به مسائلى كه خوانده مراجعه نمايد تا به طور مفصل آن را درك كند، چون با صرف تلقى از معلم، در نفس مستقر نمى شود به طورى كه نفس بر آن معلومات نشو و نماء نموده و آثار مطلوب بر آن مترتب شود بلكه محتاج است به اينكه وقت احتياج به آن فرا رسد و آن معلومات را عملا پياده كند.

بيان اينكه نزول تدريجى آيات به هنگام حاجت به آنها كاملترين راه تعليم معارف الهى است

با اين بيان روشن مى گردد كه تعليم، غير از تثبيت در فواد است. آرى، فرق است بين اينكه طبيب يك مسأله بهداشتى را به شاگرد خود (بطور نظرى ) ياد دهد و بين اينكه همين مسأله را در بالين مريضى (بطور عملى ) به او بياموزد و از مريض نشانه هاى مرض را بپرسد و او پاسخ دهد و اين پاسخ و پرسش را با قواعدى كه به شاگرد درس داده تطبيق كند كه در اين صورت آنچه مى گويد با آنچه مى كند تطبيق كرده است.

از اينجا معلوم مى شود كه القاى يك نظريه علمى در هنگام احتياج و رسيدن هنگام عمل در دل شاگردى كه مى خواهد آن را بياموزد بهتر ثبت مى گردد و در قلب مى نشيند، و پا بر جاتر هم خواهد بود، يعنى به زودى فراموش نمى شود، مخصوصا در معارفى كه فطرت بشرى هم مؤيد آن باشد و بشر را بدان رهنمون شود كه در چنين معارفى فطرت، آماده پذيرفتن آن است، چون نسبت به آن احساس ‍ احتياج مى كند، (نظير همان القاآتى كه استاد طب به شاگرد خود در بالين مريض مى كند).

معارف الهى كه دعوت اسلامى متضمن آن بوده و قرآن كريم به آن ناطق است شرايع و احكامى است عملى و قوانينى است فردى و اجتماعى كه حيات بشريت را با سعادت همراه مى كند، چون مبنى بر اساس اخلاق فاضله اى است كه مرتبط است با معارف كلى الهى كه آن نيز بعد از تجزيه و تحليل به توحيد منتهى مى گردد، همچنان كه توحيد هم اگر تركيب شود به صورت همان معارف و دستورات اخلاقى و احكام عملى جلوه مى كند.

در چنين مكتبى بهترين راه براى تعليم و كاملترين طريق و راه تربيت اين است كه : آن را به تدريج بيان نمايد و هر قسمت آن را به حادثه اى اختصاص دهد كه احتياجات گوناگونى به آن بيان دارد و آنچه از معارف اعتقادى و اخلاقى و عملى كه مرتبط با آن حادثه مى شود بيان كند، و نيز متعلقات آن معارف از قبيل اسباب عبرت گيرى و پندگيرى از سرگذشتهاى گذشتگان و سر انجام كسانى كه به غير آن دستور عمل كردند و سر نوشت طاغيان و مشرك ينى كه از عمل به آن معارف سرپيچى نمودند، را بيان نمايد.

اتفاقا قرآن كريم هم همين رويه را دارد، يعنى آيات آن هر يك در هنگام احساس حاجت نازل شده، در نتيجه بهتر اثر گذاشته است، همچنان كه خود قرآن فرموده : (و قرآنا فرقناه لتقراه على النّاس على مكث و نزلناه تنزيلا) و نيز همين معنا مورد نظر آيه مورد بحث است كه مى فرمايد: (كذلك لنثبت به فوادك ) - و خدا داناتر است.

پاسخ به اشكالى در ارتباط با نزول تدريجى آيات  

بله، در اين جا اشكالى باقى مى ماند و آن اين است كه : اين قسم تعليم، يعنى هر مسأله را در موقع رسيدن به مورد حاجت درس دادن، غرض از تعليم را تباه مى كند، براى اينكه فاصله زمانى كه ميان دو مسأله قرار مى گيرد، باعث م ى شود كه اثر مسأله اول از بين برود و آن شوق و ذوقى كه شاگرد را وادار مى كرد به حفظ و ضبط آن مسأله سرد شود. به خلاف اين كه مطالب متصل و پيوسته به وى القاء شود كه در اين صورت ذهن را براى فهميدن آن آماده تر مى كند مخصوصا، ضبط كردن كه بدون اتصال مزبور، صورت نمى گيرد.

خداى تعالى از اين اشكال پاسخ داده كه : (و رتلناه ترتيلا) و معنايش - بطورى كه از سياق بر مى آيد - اين است كه : ما اين تعليمات را با اينكه قسمت قسمت، نازل كرديم در عين حال بين دو قسمت آن فاصله زيادى نگذاشتيم، بلكه قسمت هاى گوناگون آن را پشت سر هم نازل كرديم تا روابط بين آنها باطل نگشته، آثار اجزاى آن از هم گسسته نشود و در نتيجه غرض از تعليم آن تباه نگردد.

علاوه بر اين، در اينجا مطلب ديگرى است و آن اينكه قرآن كريم كتاب بيان و احتجاج است، هم بر موافق احتجاج مى كند و هم بر مخالف و پاسخگوى هر مشكلى است كه برايشان پيش بيايد و يا اشكالى كه به روش تشكيك يا اعتراض بر حق و حقيقت بكنند و هر امرى كه براى آنان مشتبه شده باشد، از قبيل معارف و حكم واقعه در ملل و اديان پيشين، همه را برايشان بيان مى كند و حقيقت آنچه را كه علماى ايشان تحريف كرده اند روشن مى سازد همچنان كه اين معنا از مقايسه و سنجش عقايد بت پرستان درباره خدا و ملائكه و قديسين از بشر، با آنچه در قرآن در اين باره آمده و نيز مقايسه بين قرآن و كتب عهدين در اخبار و داستانهاى انبياء و همچنين معارف مربوط به مبدا و معاد به خوبى روشن مى گردد.

و اين نوع از احتجاج و بيان، حقش ادا نمى شود مگر به تدريج و به ترتيبى كه براى مردم پيش آمده، و تدريجا از رسول خدا (صلى الله عليه و آله) مى پرسند و يا شبهه هايى كه براى مؤمنين پيش آمده و يا ديگران در برابر مؤمنين به تدريج القاء مى كنند و مؤمنين روز به روز از رسول خدا (صلى الله عليه و آله) مى پرسند.

آيه مورد بحث به همين معنا اشاره نموده مى فرمايد: (و لاياتونك بمثل الا جئناك بالحق و احسن تفسيرا) كلمه (مثل ) به معناى (وصف ) است و معناى آيه اين است كه : اينان هيچ وصفى خالى از حقيقت درباره تو يا غير تو نمى كنند و در اين باره از حق اختيارت مى گذاريم، چون آنچه آنان مى گويند يا باطل محض است كه حق آن را دفع مى كند و يا حق است و آنان از جاى خود منحرفش كرده اند كه تفسير احسن ما آن را رد نموده به جاى خود بر مى گرداند و استوارش مى كند.

پس، با بيانى كه گذشت روشن شد كه جمله (كذلك لنثبت به فوادك... و احسن تفسيرا) به دو طريق، كلام آنان را كه گفتند: (لو لا نزل عليه القرآن جملة واحدة ) جواب مى دهد:

اول اينكه : علت نازل نشدن بدان گونه را از آن ناحيه كه مربوط به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) است بيان نموده مى فرمايد: علتش ‍ اين است كه ما خواستيم فوآد تو را تثبيت كنيم، لذا آن را تدريجى نازل كرديم.

دوم اينكه : علت آن را از آن ناحيه كه مربوط به مردم مى شود بيان نموده مى فرمايد: خواستيم تا هر وقت دشمنان ما ايرادى به پيامبرمان بگيرند و مثل و وصف باطلى برايش بياورند، در همان وقت جوابشان را داده حق را بيان كنيم، اگر آنها با ايرادهاى خود حق را از صورتى كه دارد تغيير داده از جاى خود تحريف كردند، ما با بهترين تفسير دوباره حق را بجاى خودش برگردانيم، و اين غرض، با نزول تدريجى حاصل مى شود.

جمله بعدى هم كه مى فرمايد: (الذين يحشرون على وجوههم الى جهنم اولئك شر مكانا و اضل سبيلا) نيز ملحق به همين جواب دومى و نظير متمم آن است كه توضيحش - ان شاء اللّه - خواهد آمد.

و نيز، روشن گرديد كه آيات سه گانه همه اش، در مقام بيان يك غرض است، و آن پاسخ، از ايرادى است كه به قرآن كرده اند - اين بود نظريه ما.

وجوهى كه مفسرين در توجيه نزول تدريجى قرآن گفته اند و بيان ضعف آن وجوه

ولى بعضى از مفسرين بين مضامين آيات مذكور، تفرقه انداخته اند و جمله (كذلك لنثبت ) به فوادك را جواب از (لو لا نزل عليه القرآن جملة واحدة ) گرفته و جمله (رتلناه ترتيلا) را خبر از ترسيل قرآن در نزول، يادر قرائت بر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) و بى ربط به ما قبل دانسته اند. و جمله (و لا ياتونك بمثل ) را نظير بيانى براى جمله (كذلك لنثبت به فوادك ) دانسته اند كه كيفيت تثبيت فوآد را روشن مى كند.

بعضى ديگر از مفسرين آن را ناظر به خصوص مثلى كه براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) زده اند دانسته و گفته اند: خداى تعالى در اين جمله حق مطلب را در آن باره با احسن التفسير بيان كرده. بعضى ديگر، غير اين را گفته اند و جمله (الّذين يحشرون...) را به كلى از غرض دو آيه قبل، اجنبى دانسته اند.

ولى، دقت در آنچه ما در توجيه مضمون دو آيه اول آورديم، و نيز آنچه به زودى در معناى آيه سوم خواهيم آورد، فساد و بطلان تفسيرهاى گذشته را روشن مى كند. و معلوم مى سازد كه آيات سه گانه همه اش، در مقام بيان يك غرض است و آن عبارت است از پاسخ ايرادى كه به عنوان طعنه بر قرآن كريم زدند كه چرا تدريجى نازل شده.

و نيز بعضى از مفسرين گفته اند: جواب از طعنه كفار، به جمله (كذلك لنثبت به فوادك ) جوابى است از راه بيان پاره اى از فوائد نزول تدريجى و گرنه فوائد ديگرى غير آنچه خداى تعالى بيان كرده دارد،و آن فوائد را (به صورتى كه در ذيل مى آيد) ذكر كرده اند:

اول اينكه : كتب آسمانى سابق، اگر يكباره نازل شدند به اين جهت است كه انبياء گذشته سواد داشتند و مى توانستند بخوانند و بنويسند و لذا احتياجى نبود كه به تدريج نازل شوند، به خلاف قرآن كريم، كه چون بر پيغمبرى نازل مى شد كه سواد نداشت و خواندن و نوشتن را نمى دانست، لذا چاره اى جز اين نبود كه قسمت، قسمت نازل شود و تكرار شود تا آن جناب بتواند حفظ كند.

دوم اينكه : كتب آسمانى قبل از قرآن، دليل بر صحتش و اينكه از ناحيه خدا نازل شده اعجازش نبود. به خلاف قرآن كه دليل صحت آن، اعجاز و نظم معجزه آساى آن است كه تا روز قيامت كسى نمى تواند نظيرش را بياورد و اين اعجاز، در جزء جزء آن حتى در كوتاهترين جزء كه هر يك به نام سوره اى ناميده شده هست.

و اين هم واضح است كه معجزه بودن يك كتاب، دائر مدار اين است كه مطابق با مقتضاى حال باشد و چون احوال، تدريجى و تجدد پذير است به ناچار قرآن هم لازم بود به تدريج نازل شود.

سوم اينكه : در قرآن كريم ناسخ و منسوخ هست و ممكن نيست ميان آن دو جمع كرد و هر دو را يكباره نازل نمود، چون ناسخ چيزى مى گويد و منسوخ چيزى ديگر، و با هم منافات دارند. و نيز در قرآن پاسخ ‌هايى است از سوالاتى كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) كرده اند، و باز در آن آياتى است كه پاره اى از امور را كه رخ مى داده ناشايست دانسته، و نيز در آن آياتى است كه بعضى از آنچه را كه پيش مى آمده حكايت كرده است و يا از آنچه به زودى و در زمان خود رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) رخ مى دهد خبر داده مانند: اخبار از فتح مكه و دخول در مسجد الحرام و اخبار از غلبه روم بر فارس (ايران ) و امثال آن، به همين جهت حكمت الهى نزول تدريجى قرآن را اقتضا مى كرد.

ولى، هيچ يك از اين وجوه آن طور قوى نيست كه نزول دفعى قرآن را محال و يا غلط كند.

اما وجه اول : براى اينكه بى سواد بودن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) هيچ دلالتى ندارد بر اينكه حتما بايد قرآن به تدريج نازل شود، چون همواره با آن جناب اشخاصى با سواد بودند و ممكن بود قرآن يكباره نازل شود ولى آنان كم كم براى آن حضرت بخوانند تا حفظ شود. علاوه بر اين، خداى تعالى به آن جناب وعده داده بود كه قرآن را از ياد نمى برد و فرموده بود: (سنقرئك فلا تنسى ) و نيز فرموده بود: (انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون ) باز فرموده بود: (انه لكتاب عزيز لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه ) و قدرت خداى تعالى بر حفظ كتابش در دو صورت نزول دفعى و نزول تدريجى، يكسان است.

اما وجه دوم : آن نيز، وجه صحيحى نيست، براى اينكه همان طور كه كتابى كه جزء جزء نازل شده، اگر به مقتضاى حال باشد بليغ است و الا، نه، همچنين كتابى هم كه دفعه نازل شده چنانچه در نظم آن رعايت مقتضاى حال شده باشد بليغ است، و اگر نشده باشد بليغ نيست. خلاصه، همان طور كه اولى براى خود مقتضاى حالى دارد دومى نيز دارد، پس بلاغت يك كتاب به نازل شدن تدريجى آن بستگى ندارد، تا اگر دفعى نازل شود بليغ نباشد.

اما وجه سوم : ناتمامى آن نيز، از اين جهت است كه گوينده آن خيال كرده نسخ، ابطال حكم سابق است،(لذا گفته : نزول دفعى كتابى كه مشتمل بر ناسخ و منسوخ است معقول نيست، چون بايد به حكم منسوخ مدتى عمل شود بعدا ناسخ نازل شود و آن را نسخ كند) ولى نسخ، ابطال نيست بلكه تعيين مدت اعتبار منسوخ است. بنابراين، چه مانعى دارد كتابى كه مشتمل بر ناسخ و منسوخ است، يكباره نازل شود؟ آنگاه از ناسخ آن بفهمند كه حكم منسوخ تا فلان مدت اعتبار دارد، البته اين در صورتى است كه مصلحت هم اقتضاى آن را بكند.

همچنان كه ممكن است بيان حكم مسائلى كه هنوز از آنها سؤالى نشده، جلوتر نازل شود تا هر وقت سؤال شد به آن پاسخ ‌ها مراجعه نمايد. و نيز، ممكن است انكار و تقبيح پاره اى كارها كه هنوز واقع نشده و همچنين حكايت پاره اى جريانات كه هنوز رخ نداده است و يا اخبار به بعضى مغيبات، جلوتر نازل شود. پس، هيچ يك از موانع مذكور مانع نازل شدن دفعى قرآن نيست، لذا حق همان است كه ما گفتيم و بيانى كه ما در تفسير آيه گذرانديم بيا نى است تمام كه با وجود آن، هيچ احتياجى به اين وجوه نيست.

مفاد آيه : (الذين يحشرون على وجوههم الى جهنم...) 

الّذين يحشرون على وجوههم الى جهنم اولئك شر مكانا و اضل سبيلا

اتصال اين آيه با آيات سابق و سياقى كه داشتند، اين معنا را مى رساند كه افرادى كه به قرآن طعنه زده اند خواسته اند از طعنه خود نتيجه اى بگيرند كه لايق به مقام رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) نبوده،مثلا، او را به سوء مكانت و گمراهى متهم كنند، ولى قرآن كريم به منظور حفظ احترام و صيانت مقام نبوت، آن را حكايت نكرده، تنها فرموده است كسانى كه بر صورت به سوى جهنم سرازير مى شوند داراى سوء مكانتى بيشتر و گمراهى شديدترند و با همين تعبير فهمانده كه آنها چه گفته بودند.

پس اينكه فرمود: (الّذين يحشرون على وجوههم الى جهنم ) كنايه است از كسانى كه كافر شدند و به قرآن كريم طعنه زده و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) را به آن اوصاف توصيف كردند، و معلوم است كه كنايه، از تصريح، بليغ ‌تر است. پس مراد از آيه شريفه اين است كه اين طعنه زنندگان به قرآن، كه تو را به اوصاف چنين و چنان وصف مى كنند خودشان بد مكان تر و گمراه ترند، نه تو.

بنابراين، اساس اين آيه بر (قصر قلب ) است - كه بارها در اين تفسير معنا شده - و دو لفظ (شر) و (اضل ) از معناى تفضيل، منسلخ شده، يعنى ديگر معناى (بدتر) و (گمراه تر) نمى دهد، و يا اگر بدهد به عنوان استهزاء يا چيزى مانند آن مى باشد. به عبارت ساده تر اينكه : معناى آيه اين نيست كه آنان بد مكان تر و گمراه تر از تو هستند تا كسى بگويد مگر آن جناب بد مكان و گمراه بود تا كفار گمراه تر از او باشند؟ بلكه معنايش اين است كه اينها كه به تو مى گويند بد مكان و گمراه، خودشان بد مكان و گمراهند، و يا اينكه بر فرض هم كه او بد مكان و گمراه باشد، اين گمراهى در خود آنان بيشتر است، پس اين اعتراض را ديگران بايد بكنند نه آنها.

در اين آيه به طور كنايه فرموده : به صورت به سوى جهنم محشور مى شوند و اين وصف كسانى است كه منكر معاد هستند و خدا گمراهشان كرده همچنان كه در جاى ديگر در باره شان فرموده است :

 

و من يهد اللّه فهو المهتد و من يضلل فلن تجد لهم اولياء من دونه و نحشرهم يوم القيمة على وجوههم عميا و بكما و صما ماءويهم جهنم كلما خبت زدناهم سعيرا ذلك جزاوهم باءنهم كفروا باياتنا

پس در اين كنايه، افزون بر اينكه كنايه بليغ ‌تر از تصريح است، تهديد كفار است به شر مكان و به عذاب اليم و نيز در معناى احتجاجى است بر ضلالت آنان، چون هيچ ضلالتى بدتر از اين نيست كه انسان با صورت، خود را روى زمين بكشد و بدون اينكه جايى را ببيند پيش برود و هيچ نداند كه به كجا منتهى مى شود و در پيش رو با چه چيرهايى مواجه مى گردد و اين ضلالتى كه در حشرشان بر صورت، به سوى جهنم دارند مجسم و ممثل ضلالتى است كه در دنيا داشتند براى اينكه در دنيا هم به بيراهه مى رفتند و هيچ توجهى به صداى انبياء كه راهداران سعادت بشرند و از هر طرف ايشان را صدا مى زدند نمى كردند. پس مثل اينكه فرموده : اينها گمراهانى هستند كه در روز حشر بر صورتهايشان محشور مى شوند و كسى به چنين بلايى مبتلا نمى شود مگر آنكه در دنيا از گمراهان باشد.

مفسرين در وجه اتصال اين آيه به ما قبلش اختلاف كرده اند. بعضى به كلى آن را مسكوت گذاشته اند. در مجمع البيان گفته : مشركين به رسول خدا (صلى الله عليه و آله) و مؤمنين مى گفتند: اينها بدترين خلقند، خداى تعالى در پاسخشان فرموده : (اولئك شر مكانا و اضل سبيلا). بعضى گفته اند: اين آيه متصل است به آيه (و اصحاب الجنة يومئذ خير مستقرا و احسن مقيلا) كه قبل از اين آيات مورد بحث بود، ولى خواننده توجه فرمود كه از سياق چه بر مى آمد.

و وجوهى كه در معناى حشر بر وجوه گفته شده است

و نيز مفسرين در مراد از (حشر برصورت ) اختلاف كرده اند: بعضى گفته اند: همان معناى ظاهرش مراد است كه با صورت به سوى جهنم مى افتند. بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن اين است كه او را در حالى كه صورتش روى زمين است به سوى جهنم مى كشند.

بعضى گفته اند: به معناى انتقال از مكانى به مكانى ديگر است به طور منكوس و وارونه، يعنى دستها پايين و پاها بالا. ولى اگر اين مراد بود جا داشت بفرمايد برسرهايشان محشور مى شوند، همچنان كه قرآن كريم در جاى ديگر درباره احوال بعد از اين گونه محشور شدن، مى فرمايد: (يوم يسحبون فى النار على وجوههم ).

بعضى ديگر گفته اند: مراد شدت ذلت و خوارى است كه از باب مجاز اين طور تعبير آورده. ولى اين حرف باطل است چون حمل بر مجاز وقتى صحيح است كه نشود كلام را بر حقيقت حمل كرد.

بعضى ديگر گفته اند: اين تعبير اصطلاحى است از عرب كه وقتى مى خواهند بگويند فلانى بدون هدف به راه افتاد مى گويند (فلان مر على ) وجهه. ولى اين حرف هم صحيح نيست براى اينكه برگشتش به اين است كه اينها نمى دانند به سوى چه مكانى محشور مى شوند و اين با تصريح آيه به اينكه حشرشان به جهنم است مناسبت ندارد.

بعضى ديگر گفته اند: اين تعبير از باب كنايه و يا استعاره تمثيليه (مثل زدن ) است و مراد اين است كه اينان محشور مى شوند در حالى كه دلهايشان علاقه مند به دنياى پست و زخارف آن، و صورتهايشان متوجه آن است. بعضى ديگر به اين تفسير ايراد گرفته اند كه : شدت حشر كجا مهلت مى دهد كه كسى دلبستگى به دنيا داشته باشد و شايد مراد از اين تفسير اين باشد كه آثار آن دلبستگى در آنجا ظاهر مى شود.

ولى، حل اشكال اين طور صحيح است كه بگوئيم : مقتضاى آيات تجسم اعمال اين است كه همين دلبستگى به دنيا به صورت عذاب برايشان مجسم مى شود و به غير آن شغل و همى ندارند.

ياداورى هلاك ساختن اقوام كافر پيشين : قوم موسى عليه السّلام، قوم نوح عليه السّلام، قوم عاد و ثمود و اصحاب الرّسّ و اقوام بسيار ديگر

و لقد آتينا موسى الكتاب و جعلنا معه اخاه هرون وزيرا

در اين آيه در قبال تكذيب كفار قريش به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) و كتابش، به نبوت و رسالت موسى و كتابش و اينكه هارون را در كار او شريك كرد استشهاد شده تا زمينه را براى بيان عذاب آل فرعون و هلاكت آنان باز نمايد، و معناى آيه روشن است.

فقلنا اذهبا الى القوم الّذين كذبوا بآياتنا فدمرناهم تدميرا

در مجمع البيان گفته : كلمه (تدمير) به معناى هلاك كردن به خاطر امر عجيبى است و از اين قبيل است (تنكيل )، مثلا گفته مى شود: فلانى بر فلانى تدمير كرد، يعنى به نحوى ناخوشايند به او حمله كرد).

و مراد از (آيات )، آيات آفاق و انفس است، كه همه بر يكتايى خدا كه كفار منكر آن بودند دلالت مى كند.

ابو السعود در تفسير خود گفته : مقصود از آن، معجزات نه گانه اى است كه به دست موسى (عليه السلام) ظاهر شد، ممكن است شما خواننده اشكال كنيد كه آيه شريفه مى فرمايد: ما به موسى و هارون گفتيم آيات ما را ببريد نزد اين قوم كه آيات ما را تكذيب كردند و ما آنها را هلاك كرديم و چگونه آيات را قبل از آنكه موسى و هارون برايشان ببرند تكذيب كردند؟ و موسى و هارون كه هنوز اين تكذيب را از قوم نديده چطور خداوند مى فرمايد آيات ما را ببرند نزد قومى كه آيات ما را تكذيب كردند؟ خلاصه، تكذيب آيات بايد بعد از آوردن آن باشد و آوردن آن هم بايد بعد از مأموريت باشد.

در جواب مى گوييم : اين توصيف، توصيف فرعونيان در زمان رسالت موسى و هارون به سوى ايشان نيست تا اين اشكال وارد شود، بلكه توصيف ايشان است در هنگامى كه داستانشان براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) حكايت مى شود، تا علت استحقاقشان را - استحقاق تدمير و هلاكى كه بعدا بدان اشاره مى كند - بيان كرده باشد. و معنايش اين است كه موسى و هارون نزد فرعونيان رفتند و همه آيات ما را نشانشان دادند، ولى آن را تكذيب كردند و به تكذيب خود ادامه دادند، پس ما ايشان را هلاك كرديم. اگر مجبور باشيم آيات را حمل بر معجزات موسى كنيم نظريه ابو السعود خوب است.

اما وجه اتصال اين آيه به ماقبلش، اين است كه طعنه زنندگان به كتاب خدا و نبوت رسول خدا (صلى الله عليه و آله) را تهديد مى كند به اينكه بپرهيزند از اينكه به سرنوشت فرعونيان دچار شوند كه آنان نيز با اينكه خدا به موسى و برادرش مأموريت داده بود به سوى ايشان بروند و كتاب هم بر او نازل كرده بود، مع ذلك زير بار نرفتند، و خدا همه شان را به طرز اعجاب انگيزى هلاك كرد.

و به خاطر همين نكته، مسأله فرستادن كتاب را، بر ارسال موسى و هارون و هلاكت فرعون مقدم داشت با اينكه از نظر زمان ارسال موسى و هارون و غرق فرعون، قبل از نزول تورات بود. پس غرض از ذكر اين داستان، تنها اشاره به فرستادن كتاب و رسالت موسى و هتلاكت فرعونيان به جرم تكذيب بوده است. بعضى از مفسرين گفته اند: اين دو آيه متصل به جمله (و كفى بربك هاديا و نصيرا) است. ولى اين نظريه بعيدى است.

و قوم نوح لما كذبوا الرسل اغرقناهم و جعلناهم للناس آيه و اعتدنا للظالمين عذابا اليما

ظاهر اين است كه كلمه (قوم ) به فعلى مقدر، منصوب شده باشد كه جمله (اغرقناهم ) بر آن دلالت مى كند.

مراد از تكذيب قوم نوح رسولان را، همان تكذيب نوح است، چون تكذيب يك رسول تكذيب همه رسولان است براى اينكه همه رسولان بر كلمه حق اتفاق دارند. علاوه بر اين، اين امتها اقوام متعددى از بت پرستان بودند كه به كلى منكر مسأله نبوت بودند، نه اينكه با شخص نوح (عليه السلام) غرض خاصى داشته باشند.

و معناى اينكه فرمود: (و جعلناهم للناس ) آيه اين است كه ما ايشان را براى مردمى كه بعد از آنها باقى ماندند و از ذريه هاى آنان بودند، آيت و مايه عبرت قرار داديم - و بقيه الفاظ آيه روشن است.

و عادا و ثمود و اصحاب الرس و قرونا بين ذلك كثيرا

در مجمع البيان گفته : كلمه (رس ) به معناى چاهى است كه طوقه چينى شده باشد، و مى گويند (اصحاب رس ) مردمى بودند كه بعد از قوم ثمود روى كار آمدند و بر لب چاهى زندگى مى كردند و خداوند پيغمبرى به سويشان گسيل داشت، ولى ايشان او را تكذيب كردند و خدا هلاكشان كرد. بعضى ديگر گفته اند: (رس ) نام رودخانه اى بود كه قوم رس در كنار آن منزل داشتند. و روايات شيعه نيز مؤيد اين احتمال است.

و كلمه (عادا...) عطف است بر جمله (قوم نوح ) و تقدير چنين است : (و دمرنا عادا و ثمود و اصحاب الرس... - ما عاد و ثمود و اصحاب رس را هلاك كرديم ).

(و قرونا بين ذلك كثيرا) - كلمه (قرن ) به معناى مردمى است كه در يك عصر زندگى مى كنند و چه بسا بر خود عصر هم اطلاق بشود، و كلمه (ذلك ) اشاره است به طوائفى كه قبلا نام برده شد كه اول آنان قوم نوح، و آخرشان اصحاب رس و يا قوم فرعون بودند.

معناى آيه اين است كه : ما قوم عاد كه قوم هود پيغمبر بودند و ثمود را كه قوم صالح بودند و اصحاب رس و اقوامى بسيار را كه در فاصله ميان اين اقوام زندگى مى كردند، يعنى قوم نوح و اقوام بعد از ايشان را هلاك كرديم.

وكلا ضربنا له الامثال و كلا تبرنا تتبيرا

كلمه (كلا) منصوب به فعلى است تقديرى كه جمله (ضربنا له الامثال ) بر آن فعل دلالت دارد، چون مثل زدن در معناى تذكر و موعظه و انذار است. و كلمه (تتبير) به معناى پاره پاره كردن است. و معناى آيه اين است كه : ما براى هر امتى مثالها زديم و يك يك را پاره پاره ساختيم.

و لقد اتوا على القرية التى امطرت مطر السوء افلم يكونوا يرونها بل كانوا لا يرجون نشورا

اين قريه اى كه باران بلا، بر آن باريد قريه قوم لوط است كه خداى تعالى بارانى از سنگ سجيل بر آن بباريد، و تفصيل داستانش در سوره هاى قبل گذشت.

جمله (افلم يكونوا يرونها) استفهامى است توبيخى، چون قريه مذكور سر راه اهل حجاز به سوى شام قرار داشته است.

و اينكه فرمود: (بل كانوا لا يرجون نشورا) معنايش اين است كه از معاد نمى ترسند، و يا اصلا از معاد مأيوسند، و چنين احتمالى نمى دهند، و اين تعبير نظير جمله (بل كذبوا بالساعة ) است كه قبلا گذشت. و مراد از آن اين است كه : منشاء اصلى تكذيب آنان بر كتاب و رسالت، و اندرز نگرفتن به اين موعظه شافيه، و عبرت نگرفتنشان به آن چيرهايى كه مايه اعتبار عبرت گيرندگان است، همانا اين مسأله اساسى است كه اينان منكر معادند و به همين جهت دعوت انبياء در آنان كمترين اثر را نداشته و هيچ حكمت و موعظه اى به دلهايشان راه نمى يابد.

بحث روايتى

(رواياتى درباره اصحاب رس و عذاب آنان و...) 

در كتاب عيون به سند خود از ابو الصلت هروى از حضرت رضا (عليه السلام) روايت كرده كه امير المؤمنين (عليه السلام) در حديثى طولانى كه راجع به داستان اصحاب رس است فرمودند: اصحاب رس مردمى بودند كه درخت صنوبرى را مى پرستيدند و نام آن را (شاه درخت ) نهاده بودند و آن درختى بود كه (يافث ) فرزند نوح آن را بعد از داستان طوفان بر كنار چشمه اى به نام (روشن آب ) كاشته بود و اين قوم، دوازده شهر آباد پيرامون نهرى به نام رس داشتند و نام آنها: آبان، آذر، دى، بهمن، اسفند، فروردين، ارديبهشت، خرداد، مرداد، تير، مهر و شهريور بود كه مردم فرس اين اسامى را بر ماههاى دوازدگانه خود قرار دادند، قوم نامبرده از آن صنوبر دوازده جوانه گرفته در هر يك از شهرهاى خود، يكى را كاشتند و نيز از آن چشمه كه گفتيم صنوبر بزرگ بر كنار آن بود - نهرى به طرف آن جوانه ها و قريه ها بردند، و نوشيدن از آب آن نهرها را بر خود حرام كردند، به طورى كه اگر كسى از آن نهرها مى نوشيد و يا به چهارپاى خود مى داد به قتلش ‍ مى رساندند، چون مى گفتند: زنده ماندن اين دوازده خدا بستگى به آب اين نهرها دارد پس سزاوار نيست كسى از آنها بخورد و مايه حيات خدايان را كم كند.

و نيز در هر ماه يك روز را در يكى از آن شهرها عيد مى گرفتند و همگى در زير درخت صنوبر آن شهر جمع شده قر بانى هايى پيشكش و تقديم آن مى كردند، و آن قربانيها را در آتشى كه افروخته بودند مى سوزاندند، وقتى دود آن بلند مى شد براى درخت صنوبر به سجده مى افتادند و به گريه و زارى در مى آمدند و شيطان هم از باطن درخت، با آنان حرف مى زد. اين عادت آنان در آن دوازده شهر بود تا آنكه روز عيد شهر بزرگ فرا مى رسيد، نام اين شهر اسفندار بود و پادشاهشان نيز در آنجا سكونت داشت و همه اهل شهرهاى دوازده گانه در آنجا جمع شده به جاى يك روز دوازده روز عيد مى گرفتند، و تا آنجا كه مى توانستند بيشتر از شهرهاى ديگر قربانى مى آوردند و عبادت مى كردند، ابليس هم وعده ها به ايشان مى داد، و اميدوارشان مى كرد (البته ) بيشتر از آن وعده هايى كه شيطانهاى ديگر در اعياد ديگر، از ساير درختان به گوششان مى رسانيدند سالهاى دراز بر اين منوال گذشت و همچنان بر كفر و پرستش درختان، ادامه دادند تا آنكه خداوند رسولى از بنى اسرائيل از فرزندان يهودا، به سوى ايشان فرستاد آن رسول مدتى آنها را به پرست ش خدا و ترك شرك مى خواند، ولى ايشان ايمان نياوردند پيغمبر نامبرده، آن درختان را نفرين كرد تا خشك شدند چون چنين ديدند به يكديگر گفتند: اين مرد خدايان ما را جادو كرد، عده اى گفتند: نه، خدايان بر ما غضب كردند، چون ديدند كه اين مرد ما را مى خواند تا بر آنها كفر بورزيم و ما هيچ كارى به آن مرد نكرديم و درباره آلهه خود غيرتى به خرج نداديم، آنها هم قهر كردند و خشكيدند.

پيغمبر را بكشند. پس چاهى عميق حفر كرده او را در آن افكندند و سر چاه را محكم بستند و آن قدر ناله او را گوش دادند تا براى هميشه خاموش گشت. دنبال اين جنايت خداى تعالى عذابى بر ايشان مسلط كرد كه همه را هلاك ساخت.

و در نهج البلاغه، على (عليه السلام) فرموده : كجايند صاحبان شهرهاى رس كه پيغمبران خود را كشتند و سنت هاى مرسلين را خاموش، و سنتهاى جباران را احياء كردند؟.

بيان حد مسلحقه (جماع زنان با يكديگر) 

و در كافى به سند خود از محمد بن ابى حمزه و هشام و حفص از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه : چند نفر زن به خدمت امام صادق (عليه السلام) وارد شدند يكى از ايشان از مساحقه (جماع زنان با يكديگر) پرسيد، حضرت فرمود: حدش همان حد زنا است. آن ديگرى پرسيد آيا خداى تعالى اين مسأله را در قرآن كريم ذكر كرده ؟ فرمود: بلى، پرسيد در كجا است ؟ فرمود: زنان رس.

و در الدرالمنثور است كه ابن ابى الدنيا (در مذمت ملاهى ) و بيهقى و ابن عساكر از جعفر بن محمد بن على (عليه السلام) روايت كرده اند كه دو نفر زن از آن جناب پرسيدند: آيا افتادن زن روى زنى ديگر را در كتاب خدا حرام مى دانى ؟ فرمود: بلى، اين عمل همان زنان است كه در عهد تبع مى زيستند و آن زنان كه با رس بودند. آنگاه اضافه كرده اند كه هر نهر و چاهى را رس گويند، سپس فرمود: كسانى كه چنين كنند بر ايشان جلباب و زره و كمربند و تاج و چكمه اى از آتش درست كرده روى همه آنها پارچه اى غليظ و خشك و متعفن از آتش بر تنشان مى كنند، آنگاه جعفر فرمود: اين مسأله را به همه زنان خود ياد دهيد.

مؤلف: قمى هم از پدرش از ابن ابى عمير از جميل از امام صادق (عليه السلام) روايتى در اين معنا آورده.

باز در تفسير قمى به سند خود از حفص بن غياث از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه : (و كلا تبرنا تتبيرا) فرمود: يعنى (كسرنا تكسيرا - شكستيم شكستنى ) و آنگاه فرمود: اين كلمه، لغت نبطى ها است.

باز در همان كتاب در روايت ابى الجارود از امام باقر (عليه السلام) آمده كه فرمود: اما آن قريه كه باران بلا بر او باريد، سدوم قريه قوم لوط بود كه خداوند سنگهايى از سجيل، يعنى از گل بر سرشان بباريد.


  

 
پاسخ به احکام شرعی
 
موتور جستجوی سایت

تابلو اعلانات
  


پیوندها

حدیث روز
بسم الله الرحمن الرحیم
چهار پناهگاه در قرآن
   
أَبَانُ بْنُ عُثْمَانَ وَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ حُمْرَانَ عَنِ الصَّادِقِ (علیه السلام) قَالَ:
عَجِبْتُ لِمَنْ فَزِعَ مِنْ أَرْبَعٍ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى أَرْبَعٍ
(۱) عَجِبْتُ لِمَنْ خَافَ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ
(۲) وَ عَجِبْتُ لِمَنِ اغْتَمَّ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
(۳) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ مُكِرَ بِهِ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا
(۴) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَرَادَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالًا وَ وَلَداً. فَعَسى‏ رَبِّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ وَ عَسَى مُوجِبَةٌ
    
آقا امام صادق (عليه السّلام) فرمود: در شگفتم از كسى كه از چهار چيز مى‌هراسد چرا بچهار چيز پناهنده نميشود:
(۱) شگفتم از آنكه ميترسد چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل« حَسْبُنَا اَللّٰهُ‌ وَ نِعْمَ‌ اَلْوَكِيلُ‌ » خداوند ما را بس است و چه وكيل خوبى است زيرا شنيدم خداى جل جلاله بدنبال آن ميفرمايد:بواسطۀ نعمت و فضلى كه از طرف خداوند شامل حالشان گرديد باز گشتند و هيچ بدى بآنان نرسيد.
(۲) و شگفتم در كسى كه اندوهناك است چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل:« لاٰ إِلٰهَ‌ إِلاّٰ أَنْتَ‌ سُبْحٰانَكَ‌ إِنِّي كُنْتُ‌ مِنَ‌ اَلظّٰالِمِينَ‌ » زيرا شنيدم خداى عز و جل بدنبال آن ميفرمايد در خواستش را برآورديم و از اندوه نجاتش داديم و مؤمنين را هم چنين ميرهانيم.
(۳) و در شگفتم از كسى كه حيله‌اى در بارۀ او بكار رفته چرا بفرمودۀ خداى تعالى پناه نمى‌برد« وَ أُفَوِّضُ‌ أَمْرِي إِلَى اَللّٰهِ‌ إِنَّ‌ اَللّٰهَ‌ بَصِيرٌ بِالْعِبٰادِ »:كار خود را بخدا واگذار ميكنيم كه خداوند بحال بندگان بينا است)زيرا شنيدم خداى بزرگ و پاك بدنبالش مى‌فرمايد خداوند او را از بديهائى كه در بارۀ او بحيله انجام داده بودند نگه داشت.
(۴) و در شگفتم از كسى كه خواستار دنيا و آرايش آن است چرا پناهنده نميشود بفرمايش خداى تبارك و تعالى(« مٰا شٰاءَ اَللّٰهُ‌ لاٰ قُوَّةَ‌ إِلاّٰ بِاللّٰهِ‌ »)(آنچه خدا خواست همان است و نيروئى جز به يارى خداوند نيست)زيرا شنيدم خداى عز اسمه بدنبال آن ميفرمايد اگر چه مرا در مال و فرزند از خودت كمتر مى‌بينى ولى اميد هست كه پروردگار من بهتر از باغ تو مرا نصيب فرمايد (و كلمۀ:عسى در اين آيه بمعناى اميد تنها نيست بلكه بمعناى اثبات و تحقق يافتن است).
من لا يحضره الفقيه، ج‏۴، ص: ۳۹۲؛
الأمالي( للصدوق)، ص: ۶؛
الخصال، ج‏۱، ص: ۲۱۸.


کلیه حقوق مادی و معنوی این پورتال محفوظ و متعلق به حجت الاسلام و المسلمین سید محمدحسن بنی هاشمی خمینی میباشد.

طراحی و پیاده سازی: FARTECH/فرتک - فکور رایانه توسعه کویر -