انهار
انهار
مطالب خواندنی

آیات 63 - 82 یوسف

بزرگ نمایی کوچک نمایی

آيات 63 تا 82 سوره يوسف

فلما رجعوا الى ابيهم قالوا يا ابانا منع منا الكيل فارسل معنا اخانا نكتل و انا له لحفظون (63)

قال هل ءامنكم عليه الا كما امنتكم على اخيه من قبل فاللّه خير حفظا و هو ارحم الرحمين (64)

و لما فتحوا متاعهم وجدوا بضعتهم ردت اليهم قالوا يا ابانا ما نبغى هذه بضعتنا ردت الينا و نمير اهلنا و نحفظ اخانا و نزداد كيل بعير ذلك كيل يسير(65)

قال لن ارسله معكم حتى توتون موثقا من اللّه لتاتننى به الا ان يحاط بكم فلما ءاتوه موثقهم قال اللّه على ما نقول وكيل (66)

و قال يبنى لا تدخلوا من باب وحد و ادخلوا من ابواب متفرقه و ما اغنى عنكم من اللّه من شى ء ان الحكم الا للّه عليه توكلت و عليه فليتوكل المتوكلون (67)

و لما دخلوا من حيث امرهم ابوهم ما كان يغنى عنهم من اللّه من شى ء الا حاجه فى نفس يعقوب قضيها و انه لذو علم لما علمناه و لكن اكثر الناس لا يعلمون (68)

و لما دخلوا على يوسف ءاوى اليه اخاه قال انى انا اخوك فلا تبتئس بما كانوا يعملون (69)

فلما جهزهم بجهازهم جعل السقايه فى رحل اخيه ثم اذن مؤ ذن ايتها العير انكم لسارقون (70)

قالوا و اقبلوا عليهم ما ذا تفقدون (71)

قالوا نفقدوا صواع الملك و لمن جاء به حمل بعير و انا به زعيم (72)

قالوا تاللّه لقد علمتم ما جئنا لنفسد فى الارض و ما كنا سارقين (73)

قالوا فما جزاؤ ه ان كنتم كذبين (74)

قالوا جزاؤ ه من وجد فى رحله فهو جزاؤ ه كذلك نجزى الظالمين (75)

فبدا باوعيتهم قبل وعاء اخيه ثم استخرجها من وعاء اخيه كذلك كدنا ليوسف ما كان لياخذ اخاه فى دين الملك الا ان يشاء اللّه نرفع درجت من نشاء و فوق كل ذى علم عليم (76)

قالوا ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل فاسرها يوسف فى نفسه و لم يبدها لهم قال انتم شر مكانا و اللّه اعلم بما تصفون (77)

قالوا يا ايها العزيز ان له ابا شيخا كبيرا فخذ احدنا مكانه انا نريك من المحسنين (78)

قال معاذ اللّه ان ناخذ الا من وجدنا متاعنا عنده انا اذا لظالمون (79)

فلما استيسوا منه خلصوا نجيا قال كبيرهم الم تعلموا ان اباكم قد اخذ عليكم موثقا من اللّه و من قبل ما فرطتم فى يوسف فلن ابرح الارض حتى ياذن لى ابى او يحكم اللّه لى و هو خير الحاكمين (80)

ارجعوا الى ابيكم فقولوا يا ابانا ان ابنك سرق و ما شهدنا الا بما علمنا و ما كنا للغيب حافظين (81)

و اسئل القرية التى كنا فيها والعيرالتى اقبلنا فيها و انا لصادقون (82)

ترجمه آيات

و هنگامى كه آنها بسوى پدرشان بازگشتند گفتند: اى پدر! دستور داده شده كه به ما پيمانه اى (از غله ) ندهند، لذا برادرمان را با ما بفرست تا سهمى دريافت داريم و ما او را محافظت خواهيم كرد(63).

گفت آيا من نسبت به او به شما اطمينان كنم همانگونه كه نسبت به برادرش (يوسف ) اطمينان كردم ؟! خداوند بهترين حافظ و ارحم الراحمين است (64).

و هنگامى كه متاع خود را گشودند ديدند سرمايه آنها بازگردانده شده گفتند: پدر! ما ديگر چه مى خواهيم اين سرمايه ما است كه به ما پس گردانده شده (پس چه بهتر كه برادر را با ما بفرستى ) و ما براى خانواده خويش مواد غذايى مى آوريم و برادرمان را حفظ خواهيم كرد و پيمانه بزرگترى غير از اين پيمانه كوچك دريافت خواهيم داشت (65).

گفت: هرگز او را با شما نخواهم فرستاد جز اينكه پيمان موكد الهى بدهيد كه او را حتما نزد من خواهيد آورد، مگر اينكه (بر اثر مرگ يا علّت ديگرى ) قدرت از شما سلب گردد، و هنگامى كه آنها پيمان موثق خود را در اختيار او گذاردند گفت: خداوند نسبت به آنچه مى گوييم ناظر و حافظ است (66).

(هنگامى كه خواستند حركت كنند يعقوب ) گفت: فرزندان من ! از يك در وارد نشويد، بلكه از درهاى متفرق وارد گرديد و (من با اين دستور) نمى توانم حادثه اى را كه از سوى خدا حتمى است از شما دفع كنم، حكم و فرمان تنها از آن خدا است، من بر او توكل مى كنم و همه متوكلان بايد بر او توكل كنند(67).

و چونكه از همان طريق كه پدر به آنها دستور داده بود وارد شدند، اين كار هيچ حادثه حتمى الهى را نمى توانست از آنها دور سازد جز حاجتى در دل يعقوب (كه از اين راه ) انجام شد (و خاطرش تسكين يافت ) و او از بركت تعليمى كه ما به او داده ايم علم فراوانى دارد در حالى كه اكثر مردم نمى دانند (68).

هنگامى كه بر يوسف وارد شدند برادرش را نزد خود جاى داد و گفت من برادر تو هستم، از آنچه آنها مى كنند غمگين و ناراحت نباش (69).

و چون بارهاى آنها را بست، ظرف آبخورى ملك را دربار برادرش قرار داد سپس كسى صدا زد اى اهل قافله ! شما سارق هستيد(70).

آنها روبسوى او كردند و گفتند چه چيز گم كرده ايد؟(71).

گفتند جام ملك را، و هر كس آنرا بياورد يك بار شتر (غله ) به او داده مى شود و من ضامن (اين پاداش ) هستم (72).

گفتند به خدا سوگند شما مى دانيد كه ما نيامده ايم در اين سرزمين فساد كنيم و ما (هرگز) دزد نبوده ايم (73).

آنها گفتند: اگر دروغگو باشيد كيفر شما چيست ؟(74).

گفتند هر كس كه (آن جام ) در بار او پيدا شود خودش كيفر آن خواهد بود (و بخاطر اين كار برده خواهد شد) ما اينگونه ستمگران را كيفر مى دهيم (75).

در اين هنگام (يوسف ) قبل از بار برادرش به كاوش بارهاى آنها پرداخت، و سپس آن را از بار برادرش بيرون آورد، ما اينگونه راه چاره به يوسف ياد داديم او هرگز نمى توانست برادرش را مطابق آئين ملك (مصر) بگيرد مگر آنكه خدا بخواهد، ما درجات هر كس ‍ را كه بخواهيم بالا مى بريم و برتر از هر صاحب علمى، عالمى است (76).

(برادران ) گفتند اگر او (بنيامين ) دزدى كرده (تعجب نيست ) برادرش (يوسف ) نيز قبل از او دزدى كرده، يوسف (سخت ناراحت شد و) اين (ناراحتى ) را در درون خود پنهان داشت و براى آنها اظهار نداشت، (همين اندازه ) گفت وضع شما بدتر است و خدا از آنچه حكايت مى كنيد آگاه تر است (77).

گفتند اى عزيز! او پدر پيرى دارد، يكى از ما را بجاى او بگير، ما تو را از نيكوكاران مى بينيم (78).

گفت پناه بر خدا كه ما غير از آن كس كه متاع خود را نزد او يافته ايم بگيريم كه در آن صورت از ظالمان خواهيم بود(79).

و همينكه از او نااميد شدند رازگويان به كنارى رفتند، بزرگشان گفت: آيا نمى دانيد پدرتان از شما پيمان الهى گرفته و پيش از اين درباره يوسف كوتاهى كرديد لذا من از اين سرزمين حركت نمى كنم تا پدرم به من اجازه دهد، يا خدا فرمانش را درباره من صادر كند كه او بهترين حكم كنندگان است (80).

شما بسوى پدرتان بازگرديد و بگوييد پدر! پسرت دزدى كرد و ما جز به آنچه مى دانستيم گواهى نداديم و ما از غيب آگاه نيستيم (81).

(براى اطمينان بيشتر) از آن شهرى كه در آن بوديم سؤ ال كن و از قافله و كاروانيانى كه با آنان آمديم بپرس كه ما راست مى گوييم (82).

بيان آيات

بازگشت برادران يوسف به سوى پدر و راضى كردن او به بردن بنيامين و...

اين آيات داستان برگشتن برادران يوسف را بسوى پدرشان و راضى كردن پدر به اينكه برادر يوسف را براى گرفتن طعام بفرستد، و نيز بازگشتن ايشان را بسوى يوسف و بازداشت كردن يوسف برادر خود را با حيله اى كه طرح كرده بود بيان مى فرمايد.

فلما رجعوا الى ابيهم قالوا يا ابانا منع منا الكيل فارسل معنا اخانا نكتل و انا له لحافظون

(اكتيال ) به معناى گرفتن طعام است با كيل، در صورتى كه با كيل معامله شود، راغب گفته: كيل به معناى پيمان كردن طعام است، وقتى گفته مى شود: (كلت له الطعام ) با تعبير (كلته الطعام ) فرق دارد، اولى به معناى اين است كه مباشر پيمانه كردن طعام براى او من بودم، ولى دومى به اين معنى است كه من طعام را با كيل و پيمانه به او دادم، و معناى (اكتلت عليه ) اين است كه با كيل از او گرفتم، و لذا خداى تعالى فرموده: (ويل للمطففين الذين اذا اكتالوا على الناس يستوفون و اذا كالوهم...) زيرا در گرفتن تعبير كرده به (اكتالوا على الناس ) و در دادن تعبير كرده به (كالوا الناس )

و اينكه فرموده: (قالوا يا ابانا منع منا الكيل ) معنايش اين است كه اگر ما برادر خود را همراه نبريم و او با ما به مصر نيايد ما را كيل نمى دهند، به دليل اينكه دنبالش فرموده: (فارسل معنا اخان) زيرا اين جمله اجمال آن جريانيست كه ميان آنان و عزيز مصر گذشته، كه به مامورين دستور داده ديگر به اين چند نفر كنعانى طعام ندهند مگر وقتى كه برادر پدرى خود را همراه بياورند، اين معنا را با جمله كوتاه (منع منا الكيل ) براى پدر بيان كرده و از او مى خواهند كه برادرشان را با ايشان روانه كند تا جيره ايشان را بدهند و محرومشان نكنند.

و اينكه تعبير كردند به (اخانا - برادرمانر) به اين منظور بوده كه شفقت خود را درباره او به پدر بفهمانند و وى را دل خوش و از ناحيه خود مطمئن سازند. همچنانكه جمله (انا له لحافظون ) هم با آنهمه تاكيد كه در آن بكاررفته در مقام افاده همين غرض ‍ است.

قال هل آمنكم عليه الا كما امنتكم على اخيه من قبل فاللّه خير حافظا و هو ارحم الراحمين

در مجمع البيان گفته: كلمه (امن ) به معناى اطمينان قلب نسبت به سلامت است، گفته مى شود: (امنه يامنه امن). و بنا بگفته وى معناى جمله: (هل آمنكم عليه...)، اين مى شود كه آيا درباره اين فرزندم به شما اطمينان كنم همانطور كه درباره برادرش اطمينان كردم و در نتيجه، شد آنچه كه نبايد مى شد؟

و حاصلش اينست كه شما از من توقع داريد كه به گفتارتان اعتماد كنم و دلم را درباره شما گرم و مطمئن كنم، همچنانكه قبل از اين در خصوص برادرش يوسف به شما اعتماد كردم، و به وعده اى كه امروز مى دهيد ما او را حفظ مى كنيم دل ببندم، همانطور كه به عين اين وعده كه درباره يوسف داديد دل بستم، و حال آنكه من آنروز عينا مانند امروز شما را بر آن فرزندم امين شمردم ولى شما در حفظ او كارى برايم صورت نداديد، كه سهل است، بلكه پيراهن او را كه آغشته به خون بود برايم آورديد، و گفتيد كه گرگ او را دريد.

امروز هم اگر درباره برادرش به شما اعتماد كنم به كسانى اعتماد كرده ام كه اعتماد و اطمينان به آنان سودى نمى بخشد، و نمى توانند نسبت به امانتى كه به ايشان سپرده مى شود رعايت امانت را نموده آنرا حفظ كنند.

مراد يعقوب (عليه السلام) از جمله: (فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين)

و اينكه فرمود: (فاللّه خير حافظا و هو ارحم الراحمين ) تفريع است بر كلام سابقش كه گفته بود: (هل آمنكم عليه...)، كه استنتاج را آماده مى كند و مى فهماند كه وقتى اطمينان به شما در خصوص اين پسر، لغو و بيهوده است و هيچ اثر و خاصيتى ندارد، پس بهترين اطمينان و اتكال، تنها آن اطمينان و توكلى است كه به خداى سبحان و به حفظ او باشد، و خلاصه وقتى امر مردد باشد ميان توكل به خدا و تفويض به او، و ميان اطمينان و اعتماد به غير او، وثوق به خداى تعالى بهتر و بلكه متعين است.

و جمله (و هو ارحم الراحمين ) به منزله تعليل براى جمله (فاللّه خير حافظ) است، و معنايش اين است كه غير خداى تعالى چه بسا در امرى مورد اطمينان قرار بگيرد، و يا در امانتى امين پنداشته شود، ولى او كمترين رحمى به صاحب پندار نكرده امانتش را ضايع مى كند، بخلاف خداى سبحان كه او ارحم الراحمين است، و در جايى كه بايد رحم كند از رحمتش دريغ نمى دارد، او بر عاجز و ضعيفى كه امر خود را به او واگذار نموده و بر او توكل جسته ترحم مى كند، و كسى كه بر خدا توكل كند خدا او را بس است.

از اينجا بخوبى روشن مى گردد كه مراد حضرت يعقوب (عليه السلام) اين نبوده كه لزوم اعتماد به خدا را از اين جهت بيان كند كه چون خداى تعالى سببى است مستقل در سببيت، و سببى است كه به هيچ وجه مغلوب سبب ديگرى نمى شود، به خلاف ساير اسباب كه استقلال نداشته مغلوب خداوندند، زيرا گو اينكه اين در جاى خود صحيح و مسلم است همچنانكه خود فرموده: (و من يتوكل على اللّه فهو حسبه ان اللّه بالغ امره ) و چگونه چنين نباشد و حال آنكه چنين اطمينانى به غير خدا شرك است و انبياء (عليهم السلام ) به نص قرآن از آن منزهند، اين قرآن است كه تصريح دارد بر اينكه يعقوب از مخلصين و برگزيدگان و از ائمه (هداة مهديين ) است، و او خود در آنجا كه فرموده بود: (الا كما امنتكم على اخيه من قبل ) اعتراف كرده بر اينكه فرزندان را درباره يوسف امين پنداشته و اگر اينگونه اعتماد كردن شرك بود به نص قرآن، يعقوب مرتكب آن نمى شد، علاوه بر اينكه نسبت به برادر يوسف هم اين اعتماد را كرد و به طورى كه از آيات بعدى برمى آيد بعد از گرفتن پيمانى خدايى او را به ايشان سپرد.

پس معلوم مى شود مقصود يعقوب (عليه السلام) از اعتماد به خدا اعتماد به اين معنا نبوده بلكه مقصودش بيان اين معنا بوده كه لزوم اختيار اطمينان و اعتماد به خدا، بر اعتماد به غير او از اين جهت است كه خداى تعالى متصف به صفات كريمه اى است كه بخاطر وجود آنها يقين و اطمينان حاصل مى شود كه چنين خدايى بندگان متوكل را فريب نمى دهد، و به كسانى كه امور خود را تفويض به او كرده اند خدعه نمى كند، چونكه او نسبت به بندگان خويش رؤ وف و غفور ودود و كريم و حكيم و عليم، و به عبارت جامع تر ارحم الراحمين است.

علاوه بر اين او در امورش مغلوب و در مشيتش مقهور كسى نمى شود، بخلاف مردم كه اگر در امرى مورد اعتماد قرار گيرند از آنجا كه اسير هوى و بازيچه هوسهاى نفسانيند چه بسا كرامت نفس و فضيلت و وفا و صفت رحمت، ايشان را به حفظ آنچه كه حفظش در اختيار آنان است وادار كند، و چه بسا هوى و هوسها وادارشان كند كه نسبت به آن خيانت ورزيده از حفظش دريغ نمايند، بعلاوه، همان كسانى هم كه خيانت نمى ورزند در قدرت و اراده بر حفظ آن، استقلال و استغنايى در خود ندارند.

و كوتاه سخن آنكه مراد يعقوب (عليه السلام) اين است كه اطمينان به حفظ خداى سبحان بهتر است از اطمينان به حفظ غير او، براى اينكه او ارحم الراحمين است، و به بنده خود، در آنچه كه او را امين در آن دانسته خيانت نمى كند، بخلاف مردم كه چه بسا رعايت عهد و امانت را ننموده به موتمنى كه متوسل به ايشان شده ترحم نكنند و به وى خيانت بورزند.

بهمين جهت مى بينيم يعقوب (عليه السلام) بعد از آنكه براى بار دوم فرزندان را مكلف به آوردن وثيقه مى كند چنين مى فرمايد: (حتى توتون موثقا من اللّه لتاتننى به الا ان يحاط بكم ) و آن اختيارى را كه فرزندان در حفظ برادر خود ندارند استثناء نموده مى فرمايد: مگر آنكه شما را احاطه كنند و قدرت حفظ او از شما سلب گردد، زيرا در اينصورت حفظ برادر از قدرت و استطاعت ايشان بيرون است، و ديگر نسبت به آن مورد سؤ ال پدر واقع نمى شوند، و اما اينكه حضرت يعقوب (عليه السلام) از آنان خواست تا وثيقه اى الهى بياورند تا آنجا بود كه اختيار و قدرت دارند برادر را حفظ نموده دوباره به پدر برگردانند، مثلا او را نكشند، و آواره و تبعيدش نكنند، و بلايى نظير آن بر سرش نياورند (دقّت فرمائيد)

از آنچه گذشت اين معنا روشن شد كه در جمله (و هو ارحم الراحمين ) يك نوع تعريض به فرزندان و طعنه به اين است كه ايشان آنطور كه بايد و يا اصلا نسبت به برادر خود يوسف رحم نكردند، و با اينكه پدر نسبت به وى امينشان دانست امانت را رعايت ننمودند، و آيه بهر حال در معناى رد درخواست فرزندان است.

و لما فتحوا متاعهم وجدوا بضاعتهم ردت اليهم...

كلمه (بغى ) به معناى طلب كردن است، و بيشتر در طلب شر استعمال مى شود، و بغى به معناى ظلم و زنا نيز از همين باب است. در مجمع البيان مى گويد: كلمه (ميره ) به معناى طعامهايى است كه از شهرى به شهر ديگر حمل و نقل مى شود، (مرتهم ) معنايش اين است كه: من جهت ايشان از شهر ديگرى طعام وارد كردم، و همچنين مضارعش (اميرهم ) و مصدرش (مير) و نيز (امترتهم امتيار) كه باب افتعال آنست.

و اينكه گفتند: (يا ابانا ما نبغى ) استفهامى است كه از پدر كردند و به آيه چنين معنا مى دهد كه وقتى بار و بنه خود را باز كرده و كالاى خود را در ميان طعام خود يافتند، و فهميدند كه عمدا به ايشان برگردانيده اند به پدر گفتند: ما ديگر بيش از اين چه مى خواهيم ما وقتى به مصر مى رفتيم منظورمان خريدن طعام بود، نه تنها طعام را به سنگ تمام به ما دادند بلكه كالاى ما را هم به ما برگردانيدند، و اين خود بهترين دليل است بر اينكه منظور عزيز احترام ما است، نه اينكه قصد سويى به ما داشته باشد.

پس اينكه گفتند: (يا ابانا ما نبغى هذه بضاعتنا ردت الين) منظورشان دلخوش ساختن پدر بود، تا شايد بدين وسيله به فرستادن برادرشان رضايت دهد، و از ناحيه عزيز مطمئن باشد كه قصد سويى ندارد، و از ناحيه خود ايشان هم مطمئن باشد كه همانطور كه وعده دادند حفظش خواهند كرد، و بهمين جهت دنبال جمله مزبور گفتند: (و نمير اهلنا و نحفظ اخانا و نزداد كيل بعير ذلك كيل يسير) و معناى (ذلك كيل يسير) اين است كه اين كيلى است آسان.

بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه (م) در جمله (ما نبغى ) ماى نفى است، و معناى جمله اين است كه: منظور ما از آنچه كه درباره عزيز و پذيرايى و احترامش گفتيم دروغ بافى نبود، به شهادت اينكه اين سرمايه ما است كه به ما برگشته. و همچنين، بعضى گفته اند: كلمه (يسير) به معناى اندك است و معناى جمله اين است كه اين كيل طعامى كه ما با خود آورده ايم كيل اندكى است، و ما را كافى نيست، ناگزير بايد برادر را هم همراه ببريم تا سهم او را هم بگيريم.

قال لن ارسله معكم حتى توتون موثقا من اللّه لتاتننى به الا ان يحاط بكم فلما آتوه موثقهم قال اللّه على ما نقول وكيل

كلمه (موثق ) (به كسرثاء) به معناى چيزى است كه مورد وثوق و اعتماد قرار گيرد، و (موثقا من اللّه ) امرى است كه هم مورد اعتماد باشد و هم مرتبط و وابسته به خدايتعالى، و آوردن وثيقه الهى و يا دادن آن، به اين است كه انسان را بر امرى الهى و مورد اطمينان از قبيل عهد و قسم مسلط كند به نحوى كه (احترام خدا در آن ) به منزله گروگانى باشد.

آرى معاهدى كه عهد مى بندد و قسم خورنده اى كه سوگند مى خورد و مى گويد: (عاهدت الله ان افعل كذا - با خدا عهد بستم كه فلان كار را بكنم ) و يا مى گويد: (باللّه لا فعلن كذا - به خدا سوگند كه اين كار را مى كنم ) احترام خدا را نزد طرف مقابلش گروگان مى گذارد، بطورى كه اگر به گفته خود وفا نكند نسبت به گروگانش زيانكار شده و در نتيجه احترام خداى را از بين برده و در نزد او مسؤ ول هست.

كلمه (احاطه ) از ماده (حاط) به معناى حفظ است، و ديوار را هم از جهت اينكه مكانى را محصور و محفوظ مى كند حايط مى گويند و خدا را از اين جهت محيط به كل شى ء مى گويند كه بر هر چيز مسلط و آنرا از هر جهت حافظ است، و هيچ موجودى و هيچ جزئى از موجودات از تحت قدرت او بيرون نيست، و وقتى گفته مى شود: فلانى را بلا و مصيبت احاطه كرده و معنايش اين است كه بطورى به وى روى آورده كه تمامى درهاى نجات را برويش بسته است، و ديگر گريزگاهى ندارد، و نيز از همين باب است كه مى گويند: (فلان احيط به ) يعنى فلانى هلاك و يا فاسد شد و يا درهاى نجات و خلاصى به رويش بسته گرديد، خداى تعالى هم فرموده: (و احيط بثمره فاصبح يقلب كفيه على ما انفق فيه) و نيز فرموده: (و ظنوا انهم احيط بهم دعوا اللّه مخلصين له الدين ) و بهمين معنا است جمله مورد بحث: (الا ان يحاط بكم ) يعنى مگر آنكه دچار آنچنان گرفتارى شويد كه به كلى قدرت و استطاعت را از شما سلب كند، و ديگر نتوانيد فرزندم را برگردانيد.

معناى توسل به خدا، لغو و بى اثر دانستن اسباب و وسائط نيست

كلمه (وكيل ) از وكالت است كه به معناى تسلط بر امرى است كه بازگشت آن به غير شخص وكيل است، ولى وكيل قائم به آن امر و مباشر در آن است، توكيل كردن ديگرى هم بهمين معنا است كه او را در كارى تسلط دهد تا او بجاى خودش آن كار را انجام دهد، و توكل بر خدا به معناى اعتماد بر او و اطمينان به او در امرى از امور است، و توكيل خدايتعالى و توكل بر او در امور به اين عنايت نيست كه او خالق و مالك و مدبّر هر چيز است بلكه به اين عنايت است كه خداوند اجازه داده است تا هر امرى را به مصدرش و هر فعلى را به فاعلش نسبت دهند، و چنين نسبتى را بنحوى از تمليك، ملك ايشان كرده، و اين مصادر در اثر و فعل، اصالت و استقلال ندارند و سبب مستقل تنها خداى سبحان است كه بر هر سببى غالب و قاهراست.

بنابراين رشد فكرى آن است كه وقتى انسان امرى را اراده مى كند و به منظور رسيدن به آن، متوسل به اسباب عادى اى كه در دسترس اوست مى شود در عين حال چنين معتقد باشد كه تنها سببى كه مستقل به تدبير امور است خداى سبحان است، و استقلال و اصالت را از خودش و از اسبابى كه در طريق رسيدن به آن امر بكار بسته نفى نموده بر خدا توكل و اعتماد كند.

پس معلوم شد كه معناى توكل اين نيست كه انسان نسبت امور را به خودش و يا به اسباب، قطع و يا انكار كند، بلكه معنايش اين است كه خود و اسباب را مستقل در تاءثير ندانسته و معتقد باشد كه استقلال و اصالت منحصرا از آن خداى سبحان است، و در عين حال سببيت غير مستقله را براى خود و براى اسباب قائل باشد.

و لذا مى بينيم يعقوب (عليه السلام) بطورى كه آيات مورد بحث حكايت مى كند در عين توكلش بر خدا اسباب را لغو و مهمل ندانسته و به اسباب عادى تمسك مى جويد، نخست با فرزندان درباره برادرشان گفتگو نموده سپس از ايشان پيمانى خدايى مى گيرد، آنگاه بر خدا توكل مى كند، و همچنين در وصيتى كه در آيه بعدى آمده نخست سفارش مى كند از يك دروازه وارد مصر نشوند، بلكه از درهاى متعدد وارد شوند، و آنگاه بر پروردگارش خداى متعال توكل مى كند.

پس خداى سبحان بر هر چيز وكيل است از جهت امورى كه نسبتى با آن چيز دارند، همچنانكه او ولى هر چيز است از جهت استقلالش به قيام بر امور منسوب به آن چيز، و خود آن امور عاجزند از قيام به امور خود، با حول و قوه خود، و نيز او رب هر چيز است از جهت اينكه مالك و مدبّر آن است.

معناى آيه اين است كه: يعقوب (عليه السلام) به فرزندان خود گفت (لن ارسله معكم ) هرگز برادرتان را با شما روانه نمى كنم (حتى توتون موثقا من اللّه - تا آنكه ميثاقى را از خدا كه من به آن وثوق و اعتماد كنم بياوريد و به من بدهيد)، حال يا عهدى ببنديد و يا سوگند بخوريد كه (لتاتننى به - او را برايم مى آوريد)، و از آنجايى كه اين پيمان منوط به قدرت فرزندان بوده بناچار صورت اضطرارشان را استثناء نموده گفت: (الا ان يحاط بكم - مگر آنكه از شما سلب قدرت شود) (فلما آتوه موثقهم - بعد از آنكه ميثاق خود را برايش آوردند) يعقوب (عليه السلام) گفت: (اللّه على ما نقول وكيل - خدا بر آنچه ما مى گوييم وكيل باشد) يعنى ما همگى قول و قرارى بستيم، چيزى من گفتم و چيزى شما گفتيد، و هر دو طرف در رسيدن به غرض بر اسباب عادى و معمولى متمسك شديم، اينك بايد هر طرفى به آنچه كه ملزم شده عمل كند، (من برادر يوسف را به دهم و شما هم او را به من برگردانيد) حال اگر كسى تخلف كرد خدا او را جزا دهد و داد طرف مقابلش را از او بستاند.

سبب اينكه يعقوب (عليه السلام) به پسران خود سفارش كرد از يك دروازه وارد نشوند

و قال يا بنى لا تدخلوا من باب واحد و ادخلوا من ابواب متفرقه...

اين كلامى است كه يعقوب به فرزندان خود گفته است وقتى كه فرزندانش آن موثق را كه پدر از ايشان خواسته بود آورده و آماده كوچ كردن به سوى مصر بودند. و از سياق داستان چنين استفاده مى شود كه يعقوب از جان فرزندان خود كه يازده نفر بودند مى ترسيده نه اينكه از اين ترسيده باشد كه عزيز مصر ايشان را در حال اجتماع، وصف بسته ببيند، زيرا يعقوب (عليه السلام) مى دانست كه عزيز مصر همه آنها را نزد خود مى طلبد، و ايشان در يك صف يازده نفرى در برابرش قرار مى گيرند و عزيز هم مى داند كه ايشان همه برادران يكديگر و فرزندان يك پدرند، اين جاى ترس نيست، بلكه ترس يعقوب بطورى كه ديگران هم گفته اند، از اين بوده كه مردم ايشان را كه برادران از يك پدرند در حال اجتماع ببينند و چشم بزنند، و يا بر آنان حسد برده (و براى خاموش ساختن آتش جسد خود، وسيله از بين بردن آنان را فراهم سازند) و يا از ايشان حساب ببرند و براى شكستن اتفاقشان توطئه بچينند، يا بقتلشان برسانند و يا بلاى ديگرى بر سرشان بياورند.

و جمله (و ما اغنى عنكم من اللّه من شى ء ان الحكم الا للّه ) خالى از دلالت و يا حداقل اشعار بر اين معنا نيست كه يعقوب (عليه السلام) از اين حوادثى كه احتمال مى داده جدا مى ترسيده، گويا (و خدا داناتر است ) در آن موقع كه فرزندان، مجهز و آماده سفر شدند، و براى خداحافظى در برابرش صف كشيدند، اين بطور الهام درك كرد كه اين پيوستگى، آنهم با اين وضع و هيات جالبى كه دارند بزودى از بين مى رود و از عدد ايشان كم مى شود، و چون چنين معنايى را احساس كرد لذا سفارش كرد كه هرگز تظاهر به اجتماع نكنند، و زنهارشان داد كه از يك دروازه وارد شوند، و دستور داد تا از درهاى متفرق وارد شوند، تا شايد بلاى تفرقه و كم شدن عدد، از ايشان دفع شود.

سپس به اطلاق كلام خود رجوع نموده از آنجايى كه ظهور در اين داشت كه وارد شدن از درهاى متعدد سبب اصيل و مستقلى است براى دفع بلا، - و هيچ موثرى در وجود بجز خداى سبحان در حقيقت نيست - لذا كلام خود را به قيدى كه صلاحيت آنرا دارد مقيد نموده چنين خطاب كرد: (و ما اغنى عنكم من اللّه من شى ء - من با اين سفارشم بهيچ وجه نمى توانم شما را از دستگيرى خدا بى نياز كنم )، آنگاه همين معنا را تعليل نموده به اينكه (ان الحكم الا للّه ) يعنى من با اين سفارشم حاجتى را كه شما به خداوند سبحان داريد برنمى آورم، و نمى گويم كه اين سفارش سبب مستقلى است كه شما را از نزول بلا نگاهداشته و توسل به آن موجب سلامت و عافيت شما مى شود، زيرا اينگونه اسباب، كسى را از خدا بى نياز نمى سازد، و بدون حكم و اراده خدا اثر و حكمى ندارد، پس بطور مطلق حكم جز براى خداى سبحان نيست، و اين اسباب، اسباب ظاهرى هستند كه اگر خدا اراده كند صاحب اثر مى شوند.

يعقوب (عليه السلام) بهمين جهت دنبال گفتار خود اضافه كرد كه: (عليه توكلت و عليه فليتوكل المتوكلون ) يعنى در عين اينكه دستورتان دادم كه به منظور دفع بلايى كه از آن بر شما مى ترسم متوسل به آن شويد، در عين حال توكلم به خداست، چه در اين سبب و چه در ساير اسبابى كه من در امورم اتخاذ مى كنم.

و اين مسيرى است كه هر عاقل رشيدى بايد سيره خود قرار دهد، زيرا اگر انسان دچار گمراهى نباشد مى بيند و احساس مى كند كه نه خودش مستقلا مى تواند امور خود را اداره كند، و نه اسباب عادى كه در اختيار اوست مى توانند مستقلا او را به مقصدش برسانند، بلكه بايد در همه امورش به وكيلى ملتجى شود كه اصلاح امورش به دست اوست، و او است كه به بهترين وجهى امورش را تدبير مى كند، و آن وكيل همان خداى قاهرى است كه هيچ چيز بر او قاهر نيست، و خداى غالبى است كه هيچ چيز بر او غالب نيست، هر چه بخواهد مى كند و هر حكمى كه اراده كند انفاذ مى نمايد.

سه نكته درباره توكل از آيه شريفه: (وقال يا بنىّ...) استفاده مى شود

پس اين آيه چند نكته را روشن ساخت:

اول اينكه معناى توكل بر غير، عبارت است از اينكه آدمى غير خود را بر امرى از امور تسلط دهد كه آن امر، هم با شخص متوكل ارتباط و نسبت دارد، و هم با موكل.

دوم اينكه اسباب عادى بخاطر اينكه در تاءثير خود مستقل نبوده و در ذات خود بى نياز و بى احتياج بغير خود نيستند بناچار مى بايد كسى كه در مقاصد و اغراض زندگيش متوسل به آنها مى شود در عين توسلش به آنها، متوكل بر غير آنها و سببى كه فوق آنها است بشود، تا آن سبب، سببيت اين اسباب عادى را سبب شود، و در نتيجه سببيت اينها تمام گردد، كه اگر چنين توكلى بكند بر طبق روش ‍ صحيح و طريق رشد و صواب رفتار كرده، نه اينكه اسباب عادى را كه خداوند، نظام وجود را بر اساس آنها بنا نهاده مهمل دانسته هدفهاى زندگى خود را بدون طريق طلب كند، كه چنين طلبى ضلالت و جهل است.

سوم اينكه آن سببى كه مى بايد بدان توكل جست (و خلاصه آن سببى ك ه تمامى اسباب در سببيت خود نيازمند به آنند) همانا خداى سبحان و يگانه ايست كه شريكى ندارد، آرى او خداونديست كه معبودى جز او نبوده و او رب و پرورش دهنده هر چيز است، و اين نكته از حصرى استفاده مى شود كه جمله (و على اللّه فليتوكل المتوكلون ) بر آن دلالت مى كند.

و لما دخلوا من حيث امرهم ابوهم ما كان يغنى عنهم من اللّه من شى ء الا حاجة فى نفس يعقوب قضيها...

آنچه از دقّت و تدبّر در سياق آيات گذشته و آينده بدست مى دهد (و خدا داناتر است ) اين است كه مراد از (وارد شدنشان از آن جايى كه پدر دستورشان داده بود) اين باشد كه ايشان از درهاى مختلفى به مصر و يا به دربار عزيز وارد شده باشند، چون پدرشان در موقع خداحافظى همين معنا را سفارش كرده بود، و منظورش از توسل به اين وسيله اين بود كه از آن مصيبتى كه به فراست، احتمالش را داده بود جلوگيرى كند، تا جمعشان مبدل به تفرقه نگشته از عددشان كاسته نشود

معناى جمله: (ما كان يغنى عنهم من الله من شىء...)

و ليكن اين وسيله آن بلا را دفع نكرد، و قضاء و قدر خدا برايشان گذرا گشته عزيز مصر برادر پدريشان را به جرم دزديدن پيمانه توقيف نموده، و برادر بزرگترشان هم در مصر از ايشان جدا شد و در مصر ماند، در نتيجه، هم جمعشان پراكنده شد و هم عددشان كم شد، و يعقوب و دستورش ايشان را از خدايى بى نياز نساخت.

و اگر خداوند نقشه يعقوب (عليه السلام) را بى اثر، و قضاى خود را گذرا ساخت براى اين بود كه مى خواست حاجتى را كه يعقوب در دل و در نهاد خود داشت برآورد، و سببى را كه به نظر او باعث محفوظ ماندن فرزندان او بود و سرانجام هيچ كارى برايش صورت نداد بلكه مايه تفرقه جمع فرزندان و نقص عدد ايشان شد، همان سبب را وسيله يعقوب به يوسف قرار دهد، زيرا بخاطر همين بازداشت يكى از برادران بود كه بقيه به كنعان برگشته و دوباره نزد يوسف آمدند، و در برابر سلطنت و عزّتش اظهار ذلّت نموده و التماس كردند، و او خود را معرفى نموده پدر و ساير بستگان خود را به مصر آورد، و پس از مدتها فراق، پدر و برادران به وى رسيدند.

پس اينكه فرمود: (ما كان يغنى عنهم من اللّه من شى ء) - معنايش اين است كه يعقوب و يا آن وسيله اى كه اتخاذ كرد به هيچ وجه نمى تواند فرزندان را بى نياز از خدا بسازد، و آنچه را كه خداوند قضايش را رانده كه دو تن از ايشان از جمعشان جدا شوند دفع نمى كند، و سرانجام همان كه خدا مقدر كرده بود تحقق يافت، يكى از ايشان بازداشت شد و يكى ديگر كه برادر بزرگتر ايشان بود ماندگار مصر شد.

بعضى گفته اند: كلمه (ال) در جمله (الا حاجه فى نفس يعقوب قضيه) به معنى ليكن است، و معناى جمله اين است كه: ليكن حاجتى كه در نفس يعقوب بود برآورد، و فرزندش را كه مدتها گمش كرده بود به وى برگردانيد.

بعيد هم نيست بگوئيم: كلمه (ال) همان الاى استثنائيه است، زيرا جمله (ما كان يغنى عنهم من اللّه من شى ء) در معنا مثل اين است كه بگوييم اين سبب هيچ سودى براى يعقوب (عليه السلام) نداشت، و يا هيچ سودى براى همگى آنان نداشت، و خداوند به وسيله آن سبب هيچ حاجتى را از ايشان برنياورد، مگر تنها آن حاجتى را كه در نفس يعقوب (عليه السلام) بود، و جمله (قضيه) استيناف و جواب از سؤ ال مقدر است، گويا سائلى پرسيده: خداوند با حاجت يعقوب چه كرد؟ جواب مى دهد كه آنرا برآورد.

علم موهبتى به يعقوب (عليه السلام) اكتسابى نبوده و نتيجه اخلاص در توحيد است

(و انه لذو علم لما علمناه ) - ضمير در اين جمله به يعقوب (عليه السلام) برمى گردد، و معنايش اين است كه يعقوب (عليه السلام) به سبب علم و يا تعليمى كه ما به او داديم صاحب علم بود، و ظاهر اينكه تعليم را به خدا نسبت داده اين است كه مراد از علم يعقوب علم اكتسابى و مدرسه اى نيست، بلكه علم موهبتى است، قبلا هم گذشت كه اخلاص در توحيد، آدمى را به چنين علومى مى رساند، جمله بعد هم كه مى فرمايد: (و لكن اكثر الناس لا يعلمون ) اين معنا را تاييد مى كند، زيرا اگر مقصود از علمى كه خداوند به يعقوب (عليه السلام) تعليم داده بود همين علوم اكتسابى و مدرسه اى بوده كه هم خودش از طرق عادى بدست مى آيد و هم اسباب ظاهرى را معتبر مى شمارد ديگر صحيح نبود بفرمايد: و ليكن بيشتر مردم نمى دانند، زيرا بيشتر مردم راه بسوى چنين علمى دارند.

با در نظر داشتن اينكه جمله (و انه لذو علم لما علمناه...)، در مقام مدح و ثناى يعقوب (عليه السلام) است، و با اينكه علم موهبتى هرگز به خطا نمى رود، و در راهنماييش گمراه نمى گردد، و نيز با اينكه از سياق برمى آيد كه يعقوب بلا و گرفتارى فرزندان را پيش ‍ بينى كرده، و بدين جهت به آن وسيله توسل جسته، و نيز با در نظر داشتن اينكه رسيدنش به يوسف مهم ترين حاجت او بوده كه هرگز فراموشش نمى كرده، بطور يقين مى فهميم كه جمله (و انه لذو علم لما علمناه...) مى خواهد حق را به يعقوب (عليه السلام) دهد، و او را آنچه كه با فرزندانش سفارش كرد و در آخر به خدا توكل نمود تصديق نمايد، و وسيله اى را كه بدان توسل جست تصويب، و توكلش را بستايد، و بفهماند كه بخاطر همين جهات، خداوند حاجت درونيش را برآورد.

توجيه ديگر مفسرين در معناى آيات مورد بحث

اين آن معنايى است كه با رعايت تدبّر، از سياق آيات استفاده مى شود، ولى مفسرين در توجيه آن حرفهاى عجيبى زده اند مثلا بعضى گفته اند: مقصود از جمله (ما كان يغنى عنهم... قضيه) اين است كه فرزندان، از آن راهى كه پدر به منظور دفع بلا سفارش كرده بود داخل مصر نشدند، و به همين جهت از آن بلا كه يا حسد مردم و يا چشم زخم ايشان بوده ايمن نماندند، خود يعقوب (عليه السلام) هم مى دانست كه حذر از قدر جلوگيرى نمى كند، و تنها حاجتى كه در دل داشت او را وادار به اين گفتار كرد، و با گفتن آن، حاجت درونى خود را كه همان اضطراب قلبيش بود برآورده و خود را تسكين داد.

بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه اگر خداوند مقدر كرده باشد كه چشم زخمى به ايشان برسد قطعا مى رسد، چه از يك در وارد شوند و چه از درهاى متفرق.

بعضى ديگر گفته اند معناى جمله (و انه لذو علم لما علمناه...) اين است كه يعقوب (عليه السلام) داراى يقين و معرفت به خدا بود، چون ما اين معرفت را به او تعليم داده بوديم، و ليكن بيشتر مردم به مقام يعقوب پى نبرده اند.

بعضى ديگر گفته اند: (لام ) در جمله (لما علمناه ) براى تقويت است، و به جمله چنين معنا مى دهد كه: يعقوب (عليه السلام) به آنچه كه ما تعليمش داده بوديم عالم بود و به آن عمل هم مى كرد، آرى كسى كه علمى دارد و به آن عمل نمى كند مانند كسى است كه اصلا علم ندارد. و همچنين اقوال ديگر و تفاسير عجيب ترى كه براى آيه مورد بحث كرده اند.

و لما دخلوا على يوسف آوى اليه اخاه قال انى انا اخوك فلا تبتئس بما كانوا يعملون

كلمه: (اوى ) از ماده (ايواء) به معناى نزديك به خود كردن و كسى را در كنار خود نشاندن است، و (ابتئاس ) ناراحتى و غم و اندوه به خود راه دادن است، و ضمير (يعملون) به برادران برمى گردد.

و معناى آيه اين است كه: (و لما دخلوا على يوسف ) و چون بعد از وارد شدن به مصر به برادر خود يوسف وارد شدند (اوى اليه اخاه ) برادر خود - همان برادرى كه يوسف (عليه السلام) دستور داده بود بار دوم همراه خود بياورند يعنى برادر پدر و مادريش - را نزد خود برد و گفت: (انى انا اخوك ) من برادر تو هستم يعنى يوسفى كه از دير زمانى ناپديد شده بود - اين جمله يا خبر بعد از خبر است و يا جواب از سؤ ال مقدر (كه ممكن است بنيامين كرده و از يوسف پرسيده باشد تو كيستى ؟) - (فلا تبتئس ) پس اندوه به خود راه مده (بما كانوا يعملون ) از آن كارها كه برادران مى كردند، و آن آزارها و ستم هايى كه از در حسد به من و تو روا مى داشتند بخاطر اينكه مادرمان از مادر ايشان جدا بود.

ممكن هم هست معنايش اين باشد كه: از آنچه كارمندان من مى كنند غمگين مباش، زيرا همه، نقشه هايى است كه خود من قبلا طرح كرده ام، تا تو را بر حسب ظاهر بازداشت و در واقع نزد خودم نگهدارم.

و از ظاهر سياق برمى آيد كه يوسف در خلوت و پنهانى خود را به برادر معرفى كرد، و او را از عمل برادران تسليت داده بنابراين نبايد به گفتار بعضى از مفسران اعتنا كرد كه در معنى (انى انا اخوك ) گفته اند: معنى اش آنست كه من بجاى برادر كشته شده تو، و استدلال كرده اند به اينكه بنيامين قبلا به يوسف گفته بود كه من برادرى داشتم از مادرم كه او را از دست دادم، بنابراين، يوسف نخواسته است با اين كلام خود را معرفى كند، بلكه خواسته است بمنظور تسلى خاطر وى بگويد من بجاى برادر از دست رفته تو هستم.

اين وجه صحيح نيست، زيرا با وجوه تاكيدى كه در جمله (انى انا اخوك ) بكار رفته منافات دارد، چون غرض از بكار بردن اين تاكيدات اين بوده كه بنيامين يقين كند كه عزيز مصر همان برادر او يوسف است، علاوه بر اين با جمله بعدى (انا يوسف و هذا اخى قد من اللّه علين) نيز منافات دارد، زيرا مخفى نيست كه اين بيان وقتى مناسب است كه بنيامين، يوسف را مى شناخته كه برادر اوست، و به وجود او افتخار مى كرده است.

فلما جهزهم بجهازهم جعل السقايه فى رحل اخيه ثم اذن موذن ايتها العير انكم لسارقون

كلمه (سقايه ) به معنى ظرفى است كه با آن آب مى آشامند، و كلمه (رحل ) چيزى است كه براى سوارشدن به روى شتر مى افكنند، و كلمه (عير) به معنى قومى است كه با ايشان بار و بنه كاروانيان باشد، و اين كلمه مانند (كاروان در فارسى ) شامل مردان كاروانى و شتران باردار مى شود، هر چند كه در پاره اى از اوقات در يك يك آنها نيز استعمال مى شود.

معنى آيه روشن است، و خلاصه اش بيان حيله ايست كه يوسف (عليه السلام) بكار برد، و بدان وسيله برادر مادرى خود را نزد خود نگهداشت، و اين بازداشتن برادر را مقدمه معرفى خود قرار داد، تا در روزى كه مى خواهد خود را معرفى كند برادرش نيز مانند خودش متنعم به نعمت پروردگار و مكرم به كرامت او بوده باشد.

گفتار يوسف جز افتراهاى مذموم عقلى و حرام شرعى نيست

(ثم اذن موذن ايتها العير انكم لسارقون ) - خطابى كه در اين جمله است متوجه برادران يوسف است كه برادر مادريش هم در ميان آنان است، و هيچ مانعى ندارد كه گوينده خطابى را كه در حقيقت متوجه به بعضى از افراد يك جماعت است به همه آن جماعت متوجه سازد، البته اين در صورتى است كه افراد آن جماعت در امر مورد خطاب از يكديگر متمايز نباشند، و در قرآن كريم از اين قبيل خطابها بسيار است.

و اين عملى كه در آيه، سرقت ناميده شده كه همان وجود (سقايت ) در بار و بنه برادر پدرى و مادرى يوسف باشد امرى بود كه تنها قائم به او بود، نه به همه جماعت، و ليكن چون هنوز او از ديگران متمايز نشده بود لذا جايز بود خطاب را متوجه جماعت كند، و بگويد كه اى گروه ! شما دزديد، و در حقيقت معناى اين خطاب در مثل چنين مقامى اين مى شود كه سقايت و جام سلطنتى گم شده و يكى از شما آنرا دزديده كه تا تفتيش نشود معلوم نمى شود كداميك از شما است.

و بطورى كه از سياق برمى آيد برادر مادرى يوسف از اول از اين نقشه با خبر بوده، و بهمين جهت از اول تا به آخر هيچ حرفى نزد، و اين دزدى را انكار نكرد، و حتى اضطراب و ناراحتى هم بخود راه نداد، چون ديگر جاى انكار و يا اضطراب نبود، زيرا برادرش ‍ يوسف خود را به او معرفى نموده و او را تسليت داده و دلخوش ساخته بود، و قطعا در ضمن معرفى و تسليت به او گفته كه من براى نگهدارى تو چنين كيد و نقشه اى را بكار مى برم، و غرضم از آن اين است كه تو را نزد خود نگهدارم، پس اگر او را دزد خواند در نظر برادران به او تهمت زده نه در نظر خود او، و خلاصه اين نامگذارى نامگذارى جدى و تهمت حقيقى نبوده، بلكه توصيفى صورى بوده كه مصلحت لازم و جازمى آن را اقتضا مى كرده.

با در نظر داشتن اين جهات، گفتار يوسف جزء افتراهاى مذموم عقلى و حرام شرعى نبوده (تا با عصمت انبياء منافات داشته باشد) بعلاوه، اينكه گوينده اين كلام خود او نبوده، بلكه اعلام كننده اى بوده كه آنرا اعلام كرده است.

توجيه ديگر مفسرين در مراد از آيه شريفه

بعضى از مفسرين در توجيه اين گفتار گفته اند كه: گوينده آن يكى از كارمندان يوسف بوده كه پيمانه را گم كرده و (چون مسؤ ول حفظ اثاث ) بوده بدون اطلاع يوسف فرياد زده كه شما كاروانيان دزديد، و خود يوسف چنين دستورى نداده، و مسؤ ول حفظ اثاث هم اطلاع نداشته كه يوسف دستور داده پيمانه را در بار و بنه يكى از آن كاروانيان بگذارند.

بعضى ديگر گفته اند كه: يوسف دستور داد آن جارچى جار بزند كه شما كاروانيان دزديد، و ليكن مقصودش اين نبود كه پيمانه ما را دزديده ايد، بلكه مقصودش اين بوده كه شما برادرتان يوسف را از پدرش دزديديد و به چاه انداختيد. اين توجيه را به ابى مسلم مفسر نسبت داده اند.

بعضى ديگر گفته اند كه: جمله، جمله استفهاميه است نه خبريه، و تقديرش اين است كه (اانكم لسارقون - آيا شما دزديد؟) و همره استفهام از اولش حذف شده. و ليكن هيچ يك از اين وجوه صحيح به نظر نمى رسد و وجوه بعيدى است.

قالوا و اقبلوا عليهم ما ذا تفقدون

كلمه (فقد) - بطورى كه گفته اند - به معناى غايب شدن چيزى از حس آدمى است، بطورى كه معلوم نشود در كجا است، ضمير در (قالو) به برادران برمى گردد، كه همان (عير) و كاروانيان باشند، و جمله (ما ذا تفقدون گفتار ايشان است، و ضمير در (عليهم ) بطورى كه از سياق برمى آيد به يوسف و كارمندانش برمى گردد، و معناى آن اين است كه برادران يوسف بسوى او و كارمندانش روى آورده گفتند: چه چيز گم كرده ايد؟ و از سياق كلام استفاده مى شود كه جارچى اى كه جار زد: (اى كاروانيان شما دزديد) از پشت سر ايشان كه به راه افتاده بودند جار زد، و ايشان بعد از شنيدن آن بطرف صاحب صدا برگشته اند.

پيمانه ملك گم شده است

قالوا نفقد صواع الملك و لمن جاء به حمل بعير و انا به زعيم

كلمه (صواع ) به ضمه صاد - به معناى سقايه و ظرف آبخورى است، بعضى هم گفته اند: صواع همان صاع است، كه به معناى پيمانه ايست كه با آن اجناس را كيل مى كردند، و صواع پادشاه مصر در آن روز ظرفى بوده كه هم در آن آب مى خوردند، و هم به آن اجناس را پيمانه مى كردند، و بهمين جهت است كه در قرآن كريم يكجا از آن تعبير (به سقايت ) مى كند، و در جاى ديگر بنام (صواع ) مى خواند، و اين كلمه از كلماتى است كه هم معامله مذكر با آن مى كنند و هم مونث، و لذا يكجا ضمير مذكر به آن برگردانيده و فرموده: (و لمن جاء به )، و در جاى ديگر ضمير مونث برگردانيده و فرموده: (ثم استخرجه).

كلمه (حمل ) به معناى هر بارى است كه حامل، آنرا حمل كند، و راغب گفته: اثقالى كه در ظاهر حمل مى شود مانند بارهايى كه بدوش گرفته مى شود بنام (حمل ) - به كسره حاء - خوانده مى شود، و بارهايى كه در باطن حمل مى شود مانند جنين در باطن مادر و آب در شكم ابر، و ميوه كه در درون درخت است، (حمل ) - به فتح حاء - ناميده مى شود.

و در مجمع البيان گفته: زعيم و كفيل و ضمين، هر سه به يك معنا است، ولى گاهى زعيم را در رئيس قوم كه متكفل امور قوم است استعمال مى كنند.

در اين آيه احتمالى است كه خيلى هم بعيد نيست، و آن اينكه گوينده (نفقد صواع الملك ) كارمندان يوسف، و گوينده (و لمن جاء به حمل بعير و انا به زعيم ) خود يوسف باشد، چون رئيس و سرپرست مردم خود او بوده، و او بوده كه اعطاء و منع و ضمانت و كفالت و حكم، شان او بوده.

بنابراين برگشت معناى كلام به اين مى شود كه: مثلا بگوييم يوسف و كارمندانش از ايشان جواب دادند، كارمندان گفته اند: (ما پيمانه پادشاه را گم كرده ايم )، و يوسف گفت: هر كه آنرا بياورد يك بار شتر (طعام ) به او مى دهيم و من خود ضامن اين قرارداد مى شوم.

از ظاهر كلام بعضى از مفسرين برمى آيد كه در تفسير (و لمن جاء به حمل بعير و انا به زعيم ) خواسته است بگويد: اين جمله تتمه كلام موذن است كه گفت: (ايتها العير انكم لسارقون ). و بنا به گفته اين مفسر جمله (قالوا و اقبلوا عليهم صواع الملك ) معترضه خواهد بود.

قالوا تاللّه لقد علمتم ما جئنا لنفسد فى الارض و ما كنا سارقين

مراد از (ارض ) همان سرزمين مصر است كه داخل آن شده اند، و بقيه الفاظ آيه نيز واضح و معناى آنها روشن است.

و اينكه گفتند: (لقد علمتم ما جئنا لنفسدفى الارض ) دلالت دارد بر اينكه قبلا يعنى در همان اولين بارى كه به مصر آمدند دستگاه عزيز درباره ايشان تفتيش و تحقيق كرده بود و يوسف دستور داده بوده است كه تمامى كاروانيانى را كه وارد مى شوند مورد بازجويى و تحقيق قرار بدهند، تا مبادا جاسوسهاى اجنبى و يا اشخاصى باشند كه درآمدنشان به مصر غرضهاى فاسدى داشته باشند.

و بهمين جهت از اينكه به چه مقصود آمده اند، و اهل كجا هستند و از چه دودمانى مى باشند، پرسش مى شدند، و در اين معنا رواياتى هم هست كه يوسف اظهار داشت كه نسبت به ايشان سوء ظن دارد، و بهمين جهت از كار، محل سكونت و دودمانشان پرسش نمود، و ايشان هم جواب دادند كه پدرى پير و برادرى از مادر جدا دارند، و او هم گفت بار ديگر بايد برادر از مادر جدايتان را همراه بياوريد، و بزودى روايت را در بحث روايتى آينده ان شاء اللّه ايراد خواهيم نمود.

و اينكه گفتند: (و ما كنا سارقين ) مقصودشان اين بود كه چنين صفتى نكوهيده در ما نيست، و از ما و خاندان ما چنين اعمالى سابقه ندارد.

قالوا فما جزاؤ ه ان كنتم كاذبين

يعنى مامورين يوسف (عليه السلام)، و يا خود او و مامورينش پرسيدند:

در صورتى كه واقع امر چنين نبود، و شما دروغگو از آب درآمديد كيفر آن كس كه از شما پيمانه را دزديده چيست ؟ و يا بطور كلى كيفر دزدى چيست ؟

و توجيه نسبت دروغ به برادران دادن قريب همان توجيهى است كه در نسبت دزدى به ايشان گذشت.

كيفر سارق معين مى شود

قالوا جزاؤه من وجد فى رحله فهو جزاؤ ه كذلك نجزى الظالمين

مقصودشان از اين پاسخ اين است كه كيفر سارق و يا كيفر دزدى، خود سارق است، به اين معنا كه اگر كسى مالى را بدزدد خود دزد برده صاحب مال مى شود، و از جمله (ما ستمگران را اينچنين كيفر مى دهيم ) برمى آيد كه حكم اين مسأله در سنت يعقوب (عليه السلام) چنين بوده.

و اگر از صيغه جمع به مفرد عدول نموده و فرمود: (كيفرش خود اوست ) براى اين بوده كه بفهماند در سرقت تنها خود سارق را بايد كيفر داد، نه او و رفقايش را، پس در ميان يازده نفر اگر فردى سارق تشخيص داده شد تنها همو را بايد كيفر داد، بدون اينكه ديگران مورد مؤ اخذه قرار گيرند، و يا بار و بنه شان توقيف شود، آنگاه در چنين صورتى صاحب مال حق دارد كه سارق را ملك خود قرار داده و هر عملى بخواهد با او انجام دهد.

پيمانه از باروبنه بنيامين برادر ابوينى يوسف (عليه السلام) يافته مى شود

فبدا باوعيتهم قبل وعاء اخيه ثم استخرجها من وعاء اخيه

حرف (فاء) كه بر سر جمله آمده مى فهماند كه جمله فرع بر مطالب قبل است، و معنايش اين است كه: پس آنگاه شروع كرد به تفتيش و بازجويى تا در صورت يافتن پيمانه بر اساس همان حكم، عمل كند، لذا اول بار و بنه و ظرفهاى ساير برادران را جستجو نمود، زيرا اگر در همان بار اول مستقيما بار و خرجينهاى بنيامين را جستجو مى كرد. برادران مى فهميدند كه نقشه اى در كار بوده، در نتيجه براى اينكه رد گم كند اول بخرجينهاى ساير برادران پرداخت، و در آخر پيمانه را از خرجين بنيامين بيرون آورد، و كيفر بر او مستقر گرديد.

كذلك كدنا ليوسف ما كان لياخذ اخاه فى دين الملك الا ان يشاء اللّه...

كلمه (كذلك ) اشاره است به نقشه اى كه يوسف براى گرفتن و نگهداشتن برادر خود بكار برد، و اگر آنرا كيد ناميد براى اين بود كه برادران از آن نقشه سر در نياورند و اگر مى فهميدند بهيچ وجه به دادن برادر خود بنيامين رضايت نمى دادند، و اين خود كيد است، چيزى كه هست اين كيد به الهام خداى سبحان و يا وحى او بوده كه از چه راه برادر خود را باز داشت نمايد و نگهدارد و بهمين جهت خداى تعالى اين نقشه را، هم كيد ناميده و هم به خود نسبت داده و فرمود: (كذلك كدنا ليوسف ).

و چنين نيست كه هر كيدى را نتوان به خداوند نسبت داد، آرى او از كيدى منزه است كه ظلم باشد، و همچنين مكر و اضلال و استدراج و امثال آن را نيز در صورتى كه ظلم شمرده نشوند مى توان به خداوند نسبت داد.

مراد از اينكه يوسف (عليه السلام) نمى توانستند بر مبناى كيش مصريان برادر رانزد خود نگاه بدارد

و جمله (ما كان لياخذ اخاه فى دين الملك الا ان يشاء اللّه ) بيان علتى است كه باعث اين كيد شد، و آن اين است كه يوسف مى خواست برادر خود را از مراجعت به كنعان بازداشته نزد خود نگهدارد، و اين كار را در دين و سنتى كه در كشور مصر حكمفرما بود نمى توانست بكند، و هيچ راهى بدان نداشت، زيرا در قانون مصريان حكم سارق اين نبود كه برده صاحب مال شود، بهمين جهت يوسف به امر خدا اين نقشه را عليه برادران ريخت كه پيمانه را در خرجين بنيامين بگذارد، آنگاه اعلام كند كه شما سارقيد، ايشان انكار كنند و او بگويد حال اگر در خرجين يكى از شما بود كيفرش چه خواهد بود؟ ايشان هم بگويند: كيفر سارق در دين ما اين است كه برده صاحب مال شود، يوسف هم ايشان را با اعتقاد و قانون دينى خودشان مواخذه نمايد.

و بنابراين صحيح است بگوييم يوسف نمى توانست در دين ملك و كيش مصريان برادر خود را بازداشت كند، مگر در حالى كه خدا بخواهد، و آن حال عبارتست از اينكه آنها با جزايى كه براى خود تعيين كنند مجازات شوند.

از همينجا روشن مى شود كه استثناء در آيه مفيد اين نكته است كه در دين مصريان مجرم را به قانون جزائى خودشان در صورتى كه جرم دشوار باشد و او هم بدان تن دردهد مؤ اخذه مى كردند، و اين قسم مجازات در بسيارى از سنتهاى قومى و سياست ملوك قديم متداول بود.

معناى جمله (فوق كل ذى علم علیم)

(نرفع درجات من نشاء و فوق كل ذى علم عليم ) - خداوند در اين جمله بر يوسف منت مى گذارد كه او را بر برادرانش رفعت داد، و اين جمله، جمله گذشته (كذلك كدنا ليوسف ) را كه آن نيز در مقام امتنان بر يوسف بود بيان مى كند، و در عين حال اين نكته را خاطرنشان مى سازد كه علم از امورى است كه در يك حد معين متوقف نمى شود، و خلاصه انتها ندارد، بلكه فوق هر صاحب علمى كه فرض شود كسانى هستند كه از او عالم ترند.

در اينجا بايد دانست كه ظاهر جمله (ذى علم ) اينست كه مقصود از آن علمى است كه عارض بر عالم مى شود و زايد بر ذات او است، براى اينكه كلمه (ذى ) دلالت بر مصاحبت و مقارنت دارد، نه علم خداى تعالى كه صفت ذات و عين ذات اوست، زيرا علم خداوند غير محدود است، آنچنان كه وجودش غير محدود است، و علم او از حيطه اطلاقات كلامى خارج است.

علاوه بر اين جمله (و فوق كل ذى علم عليم ) وقتى صادق است كه بتوان فرض فوقيت كرد، و خداى سبحان عليمى است كه فوق و تحت و وراء براى وجودش نيست، و ذاتش حد و نهايت ندارد.

البته احتمال هم دارد كه جمله مذكور اشاره به اين باشد كه خداى تعالى فوق هر صاحب علمى است، و مراد از عليم را خداى سبحان بگيريم، و در جواب اينكه پس چرا عليم را نكره و بدون الف و لام آورد بگوييم: براى اين بود كه از باب تعظيم زبان را از تعريف او نگهدارد.

گفتگوى يوسف (عليه السلام) با برادران پس از آنكه پيمانه گمشده از بار و بنه بنيامين يافته شد

قالوا ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل...

گويندگان اين سخن همان برادران پدرى يوسف اند و بهمين جهت يوسف را به بنيامين نسبت داده گفتند اين بنيامين قبلا برادرى داشت، و معنايش اينست كه برادران گفتند: اگر اين بنيامين امروز پيمانه پادشاه را دزديد، خيلى جاى تعجب نبوده. و از او بعيد نيست، زيرا او قبلا برادرى داشت كه مرتكب دزدى شد، و چنين عملى از او نيز سرزد، پس اين دو برادر دزدى را از ناحيه مادر خود به ارث برده اند، و ما از ناحيه مادر از ايشان جدا هستيم.

و اين خود يكنوع تبرئه اى بوده كه برادران خود را بدان وسيله از دزدى تبرئه كردند، و ليكن غفلت ورزيدند از اينكه گفتارشان گفتار قبلى شانرا كه گفته بودند: (ما كنا سارقين ) تكذيب مى كند، زيرا در آن كلام خود دزدى را بطور كلى از فرزندان يعقوب نفى كردند، و اگر اين نفى كليت نمى داشت، جوابشان قانع كننده و صحيح نبود، ناگزير گفتار ديگرشان كه گفتند: (فقد سرق اخ له من قبل ) مناقض با آن است، و اين تناقض بر خواننده پوشيده نيست.

علاوه بر اين با اين كلام خود، آن حسدى كه نسبت به يوسف و برادرش داشتند فاش نموده - و ندانسته - از خاطرات اسف آورى كه بين خود و دو برادر پدريشان اتفاق افتاد پرده بردارى كردند.

از همينجا تا اندازه اى پى به گفتار يوسف مى بريم كه در جواب ايشان فرمود: (انتم شر مكانا...)، همچنانكه مى فهميم اين جمله تا به آخر آيه نسبت به جمله (فاسرها يوسف فى نفسه و لم يبدها لهم ) به منزله بيانى است كه آنرا شرح مى كند همچنانكه جمله (و لم يبدها لهم ) عطف تفسيرى است كه جمله (فاسرها يوسف فى نفسه ) را توضيح مى دهد.

و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است كه يوسف اين نسبت دزدى را كه برادران به او دادند نشنيده گرفت و در دل پنهان داشت و متعرض آن و تبرئه خود از آن نشد، و حقيقت حال را فاش نكرد، بلكه (اسرها يوسف فى نفسه و لم يبدها لهم ) و مثل اين كه كسى پرسيده باشد چطور در دل خود پنهان كرد، در جواب فرمود: او در جواب تصريح نكرد بلكه سربسته گفت: (انتم شر مكانا - شما بدحالترين خلقيد)،

براى آن تناقضى كه در گفتار شما و آن حسدى كه در دلهاى شماست، و بخاطر آن جراتى كه نسبت به ارتكاب دروغ در برابر عزيز مصر ورزيديد، آن هم بعد از آنهمه احسان و اكرام كه نسبت به شما كرد، (و اللّه اعلم بما تصفون ) او بهتر مى داند كه آيا برادرش ‍ قبل از اين دزدى كرده بود يا نه، آرى يوسف به اين مقدار جواب سربسته اكتفا نموده و ايشان را تكذيب نكرد.

بعضى از مفسرين در معناى جمله (انتم شر مكانا...)، گفتند كه شما از اين برادر دزدتان بدتريد، چون اگر اين، پيمانه ملك را دزديده شما برادر او را كه برادر پدرى خودتان بود از پدرتان دزديديد، و خدا داناتر است بر اينكه آيا برادر او قبل از اين مرتكب دزدى شد يا نه.

ليكن ممكن است مقصود يوسف اين معنا هم باشد اما گفتار ما در اين نيست كه مقصود واقعى يوسف از اين كلام چيست، بلكه در اين است كه برادران از اين جواب يوسف در چنين ظرفى كه خود آنان بنا ندارند اعتراف كنند كه قبلا برادرى بنام يوسف داشته اند، و يوسف هم نمى خواهد خود را معرفى نمايد چون فهميده اند، و اين جواب جز بر آنچه كه ما گفتيم منطبق نمى شود و برادران غير آنرا از آن نمى فهمند.

و بعضى ديگر گفته اند كه: آن چيزى كه يوسف در دل نهفته داشته و اظهارش نكرده همان جمله (انتم شر مكان) بوده، يعنى اين جمله را در دل به آنها گفته و بعدا در ظاهر گفته است: (و اللّه اعلم بما تصفون ) ليكن اين وجه بعيد است و از سياق كلام استفاده نمى شود.

قالوا يا ايها العزيز ان له ابا شيخا كبيرا فخذ احدنا مكانه انا نريك من المحسنين

سياق آيات دلالت دارد بر اينكه برادران وقتى اين حرف را زدند كه ديدند برادرشان محكوم به بازداشت و رقيت شده، و گفتند كه ما به پدر او ميثاقها داده و خدا را شاهد گرفته ايم كه او را به نزدش بازگردانيم و مقدور ما نيست كه بدون او بسوى پدر برگرديم، در نتيجه ناگزير شدند كه اگر عزيز رضايت دهد يكى از خودشانرا بجاى او فديه دهند، و اين معنا را با عزيز در ميان نهاده گفتند: هر يك از ما را مى خواهى بجاى او نگهدار و او را رها كن تا نزد پدرش برگردانيم.

معناى آيه روشن است، تنها نكته اى كه بايد خاطرنشان ساخت اين است كه الفاظ آيه طورى است كه ترقيق و استرحام و التماس را مى رساند، و طورى ادا شده كه حس فتوت و احسان عزيز را برانگيزد.

قال معاذ اللّه ان ناخذ الا من وجدنا متاعنا عنده انا اذا لظالمون

با اين جمله، پيشنهاد برادران را رد كرد، و گفت ما نمى توانيم بغير از كسى كه متاعمان را نزد او يافته ايم بازداشت كنيم، معناى آيه روشن است.

فلما استيئسوا منه خلصوا نجيا...

در مجمع البيان گفته: (ياس ) به معناى قطع شدن طمع آدمى است از امرى كه بدان طمع داشته و بصورت: (يئس - يياس ) استعمال مى شود، البته (آيس - يايس ) نيز لغتى است، و بهمين جهت چون به باب استفعال مى رود، هم (استياس ) مى شود و هم (استايس )، و نيز گفته است (يئس ) و (استياس ) به يك معنا است مانند (سخر) و (استسخر)، (عجب ) و (استعجب ).

كلمه (نجى ) به معناى كسى است كه در پنهانى و آهسته و درگوشى حرف بزند، و اين كلمه هم وصف مفرد مى شود و هم وصف جمع، همچنانكه در آيه مورد بحث وصف برادران شده، و در آيه و (قربناه نجي) وصف براى يكنفر شده است، و اين بدان جهت است كه اصل كلمه مصدر است كه صفت واقع مى شود، و (مناجات ) به معناى دو بدو در سر راز گفتن است، و اصل اين ماده از (نجوه ) است، كه به معناى زمين بلند است، گويا هر يك از نجوى كنندگان اسرار خود را به طرف ديگر بلند مى كند و از خفيه گاه بالا مى كشد، و نجوى كلمه ايست كه هم بصورت اسم استعمال مى شود، و هم بصورت مصدر، اولى مانند: (واذ هم نجوى ) يعنى ناگهان به ايشان برخورد كه داشتند بيخ ‌گوشى حرف مى زدند، و دومى مانند: (انما النجوى من الشيطان )، و جمع نجى، (انجيه ) است، و كلمه (برح - براح) به معناى دور شدن انسان از موضع خود مى باشد.

گفتگوى برادران: چگونه بدون بنيامين نزد پدر بازگرديم؟

و ضمير (منه ) در جمله (فلما استيئسوا منه ) به يوسف و احتمالا به برادرش برمى گردد، و معناى آيه اين است: (فلما استيئسو) چون برادران يوسف ماءيوس شدند (منه ) از يوسف كه دست از برادرشان برداشته آزادش كند، حتى به اينكه يكى از ايشان را عوض او بازداشت نمايد (خلصو) از ميان جماعت به كنارى خلوت رفتند، (نجي) و به نجوى و سخنان بيخ گوشى پرداختند، كه چه كنيم آيا نزد پدر بازگرديم با اينكه ميثاقى خدايى از ما گرفته كه فرزندش را بسويش بازگردانيم و يا آنكه همينجا بمانيم ؟ خوب از ماندن ما چه فايده اى عايد مى شود، چه كنيم ؟

(قال كبيرهم ) بزرگ ايشان بقيه را مخاطب قرار داده گفت: (الم تعلموا ان اباكم قد اخذ عليكم موثقا من اللّه ) مگر نمى دانيد كه پدرتان عهدى خدايى از شما گرفت كه بدون فرزندش از سفر برنگرديد چگونه مى توانيد فرزند او را بگذاريد و برگرديد؟ (و من قبل ) و نيز مى دانيد كه قبل از اين واقعه هم (ما فرطتم فى يوسف ) تقصيرى در امر يوسف مرتكب شديد، با پدرتان عهد كرديد كه او را حفاظت و نگهدارى كنيد و صحيح و سالم به او برگردانيد، آنگاه او را در چاه افكنديد، و سپس به كاروانيان فروختيد، و خبر مرگش را براى پدر برده گفتيد: گرگ او را پاره كرده.

(فلن ابرح الارض ) حال كه چنين است من از اينجا (سرزمين مصر) تكان نمى خورم (حتى ياذن لى ابى ) تا پدرم تكليفم را روشن كند، و از عهدى كه از من گرفته صرفنظر نمايد، و يا آنكه آنقدر مى مانم تا (يحكم اللّه لى و هو خير الحاكمين ) خدا حكم كند، آرى او بهترين حكم كنندگان است، او راهى پيش پايم بگذارد كه بدان وسيله از اين مضيقه و ناچارى نجاتم دهد، حال يا برادرم را از راهى كه به عقل من نمى رسد از دست عزيز خلاص كند و يا مرگ مرا برساند، و يا راههايى ديگر.

و اما مادام كه خدا نجاتم نداده من رايم اين است كه در اينجا بمانم، شما به نزد پدر برگرديد...

يكى از برادران: نزد پدر بازگشته بگوييد پسرت دزدى كرد و (ما شهدنا الّا بماعلمنا... و ما كنّا للغيب حافظين )

ارجعوا الى ابيكم فقولوا يا ابانا ان ابنك سرق و ما شهدنا الا بما علمنا و ما كنا للغيب حافظين

بعضى گفته اند: مراد از جمله (و ما شهدنا الا بما علمن) اين است كه ما در اينكه گفتيم پسرت دزدى كرده خود شاهد دزديش ‍ نبوده ايم، تنها به علم خود اين حرف را مى زنيم.

بعضى ديگر گفته اند: ما اگر به عزيز گفتيم حكم دزدى اين است كه دزد برده صاحب مال شود، و اگر چنين شهادتى داديم تنها بخاطر اين بود كه حكم مساله را چنين مى دانستيم، (نه اينكه بخواهيم عليه برادرمان شهادت داده باشيم ).

بعضى ديگر گفته اند: اين كلام را در پاسخ يعقوب گفته اند، كه او از در مواخذه گفته بود: عزيز مصر از كجا مى دانست حكم دزدى اين است كه دزد برده صاحب مال شود؟ لابد شما به او گفته ايد از اين دو معنا آنكه به سياق آيات نزديك تر است معناى اولى است.

و بعضى در معناى اينكه فرمود: (و ما كنا للغيب حافظين ) گفته اند: يعنى ما هيچ اطلاعى نداشتيم كه پسر تو دزد از كار درمى آيد،

و در نتيجه دستگير و برده مى شود، براى اينكه ما علم غيب نداشته و به ظاهر حال او اعتماد كرده بوديم، و گرنه اگر چنين علمى مى داشتيم هرگز او را با خود به سفر نمى برديم، و با تو چنين عهد و ميثاقى نمى بستيم.

و ليكن حق مطلب اين است كه مراد از به غيب اين است كه او سارق بوده و ما تاكنون نمى دانستيم.

و معناى آيه اين است كه پسرت دزدى كرد و ما در كيفر سرقت جز به آنچه مى دانستيم شهادت نداديم، و هيچ اطلاعى نداشتيم كه او پيمانه عزيز را دزديده و بزودى دستگير مى شود، و گرنه اگر چنين اطلاعى مى داشتيم در شهادت خود به مسأله كيفر سرقت، شهادت نمى داديم، چون چنين گمانى به او نمى برديم.

و اسئل القريه التى كنا فيها و العير التى اقبلنا فيها و انا لصادقون

يعنى از همه آن كسانى كه در اين سفر با ما بودند، و يا جريان كار ما را در نزد عزيز ناظر بودند بپرس، تا كمترين شكى برايت باقى نماند، كه ما در امر برادر خود هيچ كوتاهى نكرده ايم، و عين واقعه همين است كه او مرتكب سرقت شد و در نتيجه بازداشت گرديد.

پس مراد از قريه اى كه در آن بودند على الظاهر همان كشور مصر، و مراد از كاروانى كه به اتفاق آن كاروان نزد پدر آمدند همان قافله ايست كه در آن قافله بوده اند و مردان آن در بيرون آمدنشان از مصر و برگشتن به كنعان همراه ايشان بودند.

و به همين جهت دنبال پيشنهاد سؤ ال از اهل مصر و اهل قافله گفتند كه: ما راستگويانيم، يعنى ما در آنچه به تو گفته و آن چيزى كه برايت آورده و گفتيم كه پسرت دزدى كرده و برده شده راستگو هستيم، و لذا پيشنهاد مى كنيم كه براى رفع ترديد خودت تحقيق كن.


  

 
پاسخ به احکام شرعی
 
موتور جستجوی سایت

تابلو اعلانات
  


پیوندها

حدیث روز
بسم الله الرحمن الرحیم
چهار پناهگاه در قرآن
   
أَبَانُ بْنُ عُثْمَانَ وَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ حُمْرَانَ عَنِ الصَّادِقِ (علیه السلام) قَالَ:
عَجِبْتُ لِمَنْ فَزِعَ مِنْ أَرْبَعٍ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى أَرْبَعٍ
(۱) عَجِبْتُ لِمَنْ خَافَ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ
(۲) وَ عَجِبْتُ لِمَنِ اغْتَمَّ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
(۳) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ مُكِرَ بِهِ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا
(۴) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَرَادَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالًا وَ وَلَداً. فَعَسى‏ رَبِّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ وَ عَسَى مُوجِبَةٌ
    
آقا امام صادق (عليه السّلام) فرمود: در شگفتم از كسى كه از چهار چيز مى‌هراسد چرا بچهار چيز پناهنده نميشود:
(۱) شگفتم از آنكه ميترسد چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل« حَسْبُنَا اَللّٰهُ‌ وَ نِعْمَ‌ اَلْوَكِيلُ‌ » خداوند ما را بس است و چه وكيل خوبى است زيرا شنيدم خداى جل جلاله بدنبال آن ميفرمايد:بواسطۀ نعمت و فضلى كه از طرف خداوند شامل حالشان گرديد باز گشتند و هيچ بدى بآنان نرسيد.
(۲) و شگفتم در كسى كه اندوهناك است چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل:« لاٰ إِلٰهَ‌ إِلاّٰ أَنْتَ‌ سُبْحٰانَكَ‌ إِنِّي كُنْتُ‌ مِنَ‌ اَلظّٰالِمِينَ‌ » زيرا شنيدم خداى عز و جل بدنبال آن ميفرمايد در خواستش را برآورديم و از اندوه نجاتش داديم و مؤمنين را هم چنين ميرهانيم.
(۳) و در شگفتم از كسى كه حيله‌اى در بارۀ او بكار رفته چرا بفرمودۀ خداى تعالى پناه نمى‌برد« وَ أُفَوِّضُ‌ أَمْرِي إِلَى اَللّٰهِ‌ إِنَّ‌ اَللّٰهَ‌ بَصِيرٌ بِالْعِبٰادِ »:كار خود را بخدا واگذار ميكنيم كه خداوند بحال بندگان بينا است)زيرا شنيدم خداى بزرگ و پاك بدنبالش مى‌فرمايد خداوند او را از بديهائى كه در بارۀ او بحيله انجام داده بودند نگه داشت.
(۴) و در شگفتم از كسى كه خواستار دنيا و آرايش آن است چرا پناهنده نميشود بفرمايش خداى تبارك و تعالى(« مٰا شٰاءَ اَللّٰهُ‌ لاٰ قُوَّةَ‌ إِلاّٰ بِاللّٰهِ‌ »)(آنچه خدا خواست همان است و نيروئى جز به يارى خداوند نيست)زيرا شنيدم خداى عز اسمه بدنبال آن ميفرمايد اگر چه مرا در مال و فرزند از خودت كمتر مى‌بينى ولى اميد هست كه پروردگار من بهتر از باغ تو مرا نصيب فرمايد (و كلمۀ:عسى در اين آيه بمعناى اميد تنها نيست بلكه بمعناى اثبات و تحقق يافتن است).
من لا يحضره الفقيه، ج‏۴، ص: ۳۹۲؛
الأمالي( للصدوق)، ص: ۶؛
الخصال، ج‏۱، ص: ۲۱۸.


کلیه حقوق مادی و معنوی این پورتال محفوظ و متعلق به حجت الاسلام و المسلمین سید محمدحسن بنی هاشمی خمینی میباشد.

طراحی و پیاده سازی: FARTECH/فرتک - فکور رایانه توسعه کویر -