انهار
انهار
مطالب خواندنی

آیات 36 - 49 هود

بزرگ نمایی کوچک نمایی

آيات 36 تا 49 سوره هود

و اوحى الى نوح انه لن يومن من قومك الا من قد امن فلا تبتئس بما كانوا يفعلون (36)

و اصنع الفلك باعيننا و وحينا و لا تخاطبنى فى الذين ظلموا انهم مغرقون (37)

و يصنع الفلك و كلما مر عليه ملا من قومه سخروا منه قال ان تسخروا منا فانا نسخر منكم كما تسخرون (38)

فسوف تعلمون من ياتيه عذاب يخزيه و يحل عليه عذاب مقيم (39)

حتى اذا جاء امرنا و فار التنور قلنا احمل فيها من كل زوجين اثنين و اهلك الا من سبق عليه القول و من امن و ما امن معه الا قليل (40)

و قال اركبوا فيها بسم اللّه مجرئها و مرسئها ان ربى لغفور رحيم (41)

و هى تجرى بهم فى موج كالجبال و نادى نوح ابنه و كان فى معزل يبنى اركب معنا و لا تكن مع الكافرين (42)

قال ساوى الى جبل يعصمنى من الماء قال لا عاصم اليوم من امر اللّه الا من رحم و حال بينهما الموج فكان من المغرقين (43)

و قيل يا ارض ابلعى ماك و يسماء اقلعى و غيض الماء و قضى الامر و استوت على الجودى و قيل بعدا للقوم الظالمين (44)

و نادى نوح ربه فقال رب ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق و انت احكم الحكمين (45)

قال ينوح انه ليس من اهلك انه عمل غير صلح فلا تسلن ما ليس ‍ لك به علم انى اعظك ان تكون من الجهلين (46)

قال رب انى اعوذ بك ان اسلك ما ليس لى به علم و الا تغفر لى و ترحمنى اكن من الخسرين (47)

قيل ينوح اهبط بسلم منا و بركت عليك و على امم ممن معك و امم سنمتعهم ثم يمسهم منا عذاب اليم (48)

تلك من انباء الغيب نوحيها اليك ما كنت تعلمها انت و لا قومك من قبل هذا فاصبران العاقبة للمتقين (49)

ترجمه آيات

و به نوح وحى شد كه مطمئن باش از قوم تو جز آنهايى كه قبلا ايمان آورده بودند هرگز ايمان نخواهند آورد، ديگر از اين پس درباره آنچه مى كنند ناراحت نباش (36).

و زير نظر ما آن كشتى كذائى را بساز، و از اين پس ديگر در مورد كسانى كه ستم كردند سخنى از وساطت مگو كه آنان غرق شدنى هستند (37).

نوح به ساختن كشتى پرداخت، هر وقت دستهاى از مردمش از كنار او مى گذشتند مسخره اش مى كردند، نوح مى گفت : امروز شما ما را مسخره مى كنيد و به زودى ما نيز شما را همينطور مسخره مى كنيم (38).

و به زودى خواهيد دانست كسى كه عذاب بر سرش آيد او را در دنيا خوار مى سازد، و از پس دنيا عذابى هميشگى و ثابت بر او نازل مى شود (39).

جريان بدين منوال مى گذشت - تا آنكه فرمان ما صادر شد و تنور جوشيدن گرفت، - چون اولين نقطهاى كه آغاز به فوران آب كرد تنور معينى بود كه آب از آن فوران كرد، در آن هنگام به نوح - گفتيم : تو اى نوح از هر نر و مادهاى يك جفت سوار كشتى كن، خانواده ات را نيز به جز آن كسى كه حكم هلاكتش از ناحيه ما داده شده ، و همچنين افرادى كه ايمان آورده اند - گو اينكه - جز اندكى از قومش ايمان نياورده بودند (40).

نوح گفت : به نام خدا سوار كشتى شويد كه رفتن و ايستادنش به نام او است، چون پروردگار من آمرزنده و مهربان است (41).

كشتى، سرنشينان را در ميان امواجى چون كوه ميبرد - كه ناگهان چشم نوح به فرزندش افتاد كه از پدرش و مؤمنين كناره گيرى كرده بود، و در نقطه اى دور از ايشان ايستاده بود - فرياد زد، هان اى فرزند بيا با ما سوار شو، و با كافران مباش (42). گفت : من به زودى خود را به پناه كوهى ميكشم كه مرا از خطر آب حفظ كند - نوح - گفت : امروز هيچ پناهى از عذاب خدا نيست، مگر براى كسى كه خدا به او رحم كند - چيزى نگذشت كه - موج بين او و فرزندش حائل شد، و در نتيجه پسر نوح نيز از زمره غرق شدگان قرار گرفت (43).

فرمان الهى رسيد كه اى زمين آبت را - كه بيرون داده اى - فرو ببر، و اى آسمان - تو نيز از باريدن - باز ايست، آب فرو رفت، و فرمان الهى به كرسى نشست و كشتى بر سر كوه جودى بر خشكى قرار گرفت - و در مورد زندگى آخرتى كفار - فرمانى ديگر رسيد كه مردم ستمكار از رحمت من دور باشند (44).

نوح - در آن لحظهاى كه موج بين او و پسرش حائل شد - پروردگارش را ندا كرده با استغاثه گفت : اى پروردگار من پسرم از خاندان من است، و به درستى كه وعده تو حق است و تو احكم الحاكمينى، و حكمت متقنترين حكم است (45).

خطاب رسيد اى نوح ! او از خاندان تو نيست چون كه او عمل ناصالحى است، لذا از من چيزى كه اجازه خواستنش را ندارى مخواه، من زنهارت مى دهم از اينكه از جاهلان شوى (46).

نوح عرضه داشت پروردگارا! من به تو پناه مى برم از اينكه درخواستى كنم كه نسبت به صلاح و فساد آن علمى نداشته باشم، و تو اگر مرا نيامرزى و رحمم نكنى از زيانكاران خواهم بود (47).

گفته شد اى نوح ! با سلامت و بركت از ناحيه ما بر تو و بر تمام امتهايى كه با تواند فرود آى، و امتهايى نيز هستند كه به زودى خواهند آمد و ما در آغاز، آنان را بهره مندشان مى كنيم و در آخر عذابى دردناك از ناحيه ما آنان را فرا خواهد گرفت (48).

اينها همه خبرهايى غيبى است كه ما آن را به تو وحى مى كنيم، به شهادت اينكه در سابق از آنها خبرى نداشتى نه تو و نه قومت، پس ‍ صبر پيشه گير كه عاقبت از آن مردم با تقوا است (49).

بيان آيات

اين آيات تتمه داستان نوح (عليه السلام) است، و مشتمل بر چند فصل است ، مثلا فصلى در اينكه آن جناب به قوم خود خبر داد كه عذاب بر آنان نازل مى شود، و فصلى ديگر در اينكه خداى سبحان به وى دستور داد كشتى درست كند، و فصلى ديگر در اينكه عذاب كه عبارت بود از طوفان، چگونه نازل شد، و فصلى در داستان غرق شدن پسرش، و فصلى در قصه نجات يافتن خود و همراهانش، ليكن در عين اينكه مشتمل بر چند فصل است همه فصولش به وجهى به يك فصل برگشت مى كند و آن عبارت است از فصل قضا و حكمى كه خداى سبحان بين آن جناب و قوم كافرش كرد.

قطع اميد از ايمان آوردن قوم نوح (ع)

و اوحى الى نوح انه لن يومن من قومك الا من قد امن فلا تبتئس بما كانوا يفعلون

كلمه (ابتئاس ) مصدر باب افتعال از ماده (بوس ) است، و (بوس ) به معناى اندوهى توام با ذلت و خضوع است.

اين قسمت از وحيى كه آيه از آن خبر مى دهد، كه خداى تعالى به وى فرمود: (لن يومن من قومك الا من قد امن )، در واقع مى خواهد نوح (عليه السلام) را از ايمان آوردن كفار قومش مايوس و نوميد كند و بفرمايد از اين به بعد ديگر منتظر ايمان آوردن كسى مباش، و به همين جهت از اين فرموده خود نتيجه گيرى كرد كه (فلا تبتئس بما كانوا يفعلون ) پس ديگر به خاطر كردار آنان اندوه مخور زيرا يك نفر دعوت كننده كه مردم را به چيزى دعوت مى كند،

وقتى از مخالفت و تمرد مدعوين غمناك مى شود كه اميدى به ايمان آوردن و استجابت دعوتش از ناحيه آنان داشته باشد، و اما اگر بطور كلى از اجابت آنان مايوس شود، ديگر اهميتى به آنان و به كارشان نداده و در دعوت آنان، خود را به تعب نمى اندازد، و اصرار نمى كند كه به وى رو آورند، و بر فرض هم كه بعد از آن نوميدى باز هم دعوتشان كند، حتما غرض ديگرى چون اتمام حجت و اظهار معذرت دارد.

و بنابراين در اينكه فرمود: (فلا تبتئس بما كانوا يفعلون ) تسليتى است كه خداى تعالى به نوح (عليه السلام) داده و آن جناب را دلخوش فرموده، چون در اين كلام اشارهاى هست به اينكه لحظه قضاء و حكم جدايى بين آن جناب و قومش فرا رسيده، اين اشاره را كرد تا قلب شريف آن جناب را از تاثر و اندوهى كه از ديدن اعمال كفار و رفتارشان با وى و با مؤمنين و از يادآورى خاطرههاى چندين ساله از آزار و اذيت كفار آكنده گشته سبك بار كند.

آرى نوح (عليه السلام) نزديك به هزار سال در ميان قوم كافر خود زندگى كرد و آزار و اذيت ديد.

از كلام بعضى از مفسرين چنين برمى آيد كه از جمله (لن يومن من قومك الا من قد امن ) استفاده كرده و خواسته است بفرمايد آنهايى كه كفر ورزيدهاند از اين لحظه تا ابد ديگر ايمان نخواهند آورد همچنانكه آنها كه ايمان آورده اند بر ايمان خود استوار و دائم خواهند بود.

ليكن نظر وى صحيح نيست زيرا در اين كلام همه عنايت در اين است كه بيان كند كفار از اين به بعد ديگر ايمان نخواهند آورد، و اما ايمان مؤمنين مورد عنايت نيست مگر صرف تحقق آن. و اما دوام و ثبات آن مورد بحث نيست، و استثناى (الا من قد امن ) نيز هيچ دلالتى بر بيش از اصل تحقق ندارد، و از ثبات و دوام آن ساكت است.

از آيه مورد بحث استفاده مى شود كه اولا كفار در هر جا و هر زمان كه اميد ايمان آوردن در آنها باشد معذب نمى شوند، و بلا بر آنان نازل نمى شود، وقتى عذاب نازل مى شود كه كفر در دلهاشان ملكه شده و پليدى شرك با خونشان عجين شده باشد، بطورى كه ديگر هيچ اميدى به ايمان آوردنشان نباشد در اين هنگام است كه كلمه عذاب بر آنان محقق مى گردد.

و ثانيا نفرينى كه خداى تعالى در سوره نوح، از نوح (عليه السلام) حكايت كرده كه گفت : (رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا انك ان تذرهم يضلوا عبادك و لا يلدوا الا فاجرا كفارا)، در زمانى واقع شده كه هنوز فرمان ساختن كشتى از ناحيه خداى تعالى صادر نشده بود، و نيز بعد از خبر ياس آورى واقع شده كه خداى تعالى به او داده و فرمود: (و از اين به بعد ديگر منتظر ايمان آوردن كفار مباش.)

پس آيات سوره نوح نفرينى را حكايت مى كند كه بعد از تحقق مضمون آيه مورد بحث و قبل از تحقق مضمون آيه (و اصنع الفلك... انهم مغرقون ) واقع شده است.

راى اينكه نوح (عليه السلام) همانطور كه بعضى از دانشمندان گفته اند - نميدانسته كه كفار در آينده نيز ايمان نخواهند آورد، و از طريق عقل نيز راهى به اين علم نداشته، چون جزء غيبهاى عالم بوده و تنها راهى كه به اين علم و آگهى داشته طريق نقل بوده، كه همان طريق وحى است پس نوح قبل از نفرين و درخواست عذاب، از طريق وحى خداى تعالى به وى كه ديگر از كفار كسى ايمان نخواهد آورد آگاه شده كه نه خود كفار ايمان مى آورند و نه از نسلشان مومنى پديد مى آيد، پس در حقيقت در دعايش همان مطلبى را كه به وى وحى شده بود ذكر كرد، و عرضه داشت : پروردگارا! از اين كفار و نسلشان ديگر مومنى نخواهد آمد. و وقتى كه خداى تعالى نفرينش را مستجاب كرد و خواست تا كفار را هلاك كند، دستورش داد تا كشتى و سفينهاى بسازد و به كفار خبر دهد كه بطور حتم غرق خواهند شد.

و اصنع الفلك باعيننا و وحينا و لا تخاطبنى فى الذين ظلموا انهم مغرقون

كلمه (فلك ) - به ضمه فاء - به معناى سفينه است، چه يك سفينه و چه چند سفينه، به خلاف كلمه (سفينه ) كه به معناى يك كشتى است، و در مورد چند كشتى مى گوييم : (سفن )، و كلمه (اعين ) جمع قله عين است.

مراد از خطاب خداوند به نوح (ع): كشتى را پيش چشمان ما و به وحى ما بساز و...

و اگر بپرسى چرا خداى تعالى براى خود، ديدگان بسيارى اثبات كرده و فرموده : به نوح گفتيم كه كشتى را در جلو چشم هاى بسيارى كه ما داريم بساز، با اينكه خداى تعالى اصلا چشم ندارد، تا چه رسد به اينكه چشم هاى بسيارى داشته باشد.

در پاسخ مى گوئيم كلمه (عين - چشم ) در مورد خداى تعالى به معناى مراقبت و كنايه از نظارت است، و استعمال جمع اين كلمه يعنى كلمه (اعين ) براى فهماندن كثرت مراقبت و شدت آن است، و ذكر كلمه : (اعين ) قرينه است بر اينكه مراد از وحى در كلمه (وحينا) وحى لفظى و بيانى كه فرمان (و اصنع الفلك...) با آن نازل شده نيست.

و خلاصه كلام اينكه كلمه (اعين ) به ما مى فهماند كه منظور اين نيست كه ما به نوح گفتيم كشتى را در تحت مراقبت ما و طبق فرمان لفظى ما بساز، بلكه منظور اين است كه ما به نوح گفتيم كشتى را در تحت مراقبت ما و طبق هدايت عملى ما و راهنمايى ما بساز، پس ‍ مراد از وحى در كلمه (و وحينا) هدايت عملى به وسيله تاءييد روح القدس است، كه به وى اشاره كند به اينكه اين كار را اينطور انجام بده و آن ديگرى را فلان جور.

و خلاصه همان هدايت عملى كه خداى تعالى در مورد تمامى امامان از آل ابراهيم به كار برده، و درباره اش فرموده : (و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوة و ايتاء الزكوة و كانوا لنا عابدين )، و ما در مباحث سابق به وجود چنين وحيى غير وحى لفظى اشاره نموديم، در آينده نيز در تفسير سوره انبياء متعرض اين بحث مى شويم ان شاء اللّه تعالى.

و معناى اينكه فرمود: (و لا تخاطبنى فى الذين ظلموا) اين است كه درباره ستمكاران از من چيزى كه شر و عذاب را دفع مى كند مخواه، و براى برگشتن بلا از آنان شفاعت مكن، زيرا قضا و حكمى را كه رانده ايم قضاى فصل و حكم حتمى است، و با اين جمله دو نكته روشن مى شود يكى اينكه جمله (انهم مغرقون ) كار تعليل را ميكند، حال يا فقط تعليل جمله (و لا تخاطبنى )، و يا تعليل مجموع جمله هاى (و اصنع الفلك باعيننا و وحينا و لا تخاطبنى فى الذين ظلموا)، نكته ديگرى كه روشن شد اين است كه جمله (و لا تخاطبنى...) كنايه از شفاعت است .

و معناى آيه اين است كه : كشتى را زير نظر، و مراقبت كامل ما و طبق تعليمى كه به تو مى دهيم بساز، و از من مخواه كه عذاب را از اين ستمكاران برگردانم، كه قضاء و حكم غرق شدن بر عليه آنان رانده شده و اين قضاء حتمى بوده و به هيچ وجه برگشت ندارد.

و يصنع الفلك و كلما مر عليه ملا من قومه سخروا منه قال ان تسخروا منا فانا نسخر منكم كما تسخرون

طبرسى - رحمت اللّه عليه - در مجمع البيان گفته : (سخريه ) به معناى اين است كه انسان كارى را بر خلاف آنچه در باطن دارد انجام دهد، بطورى كه هر بينندهاى به كم عقلى انجام دهنده آن كار پى ببرد، و از همين باب است كلمه (تسخير) چون تسخير به معناى آن است كه كسى را آنقدر با قهر استضعاف كنى كه ذليل شود، و فرق ميان سخريه و بازى اين است كه در سخريه معناى خدعه و نيرنگ و ناقص جلوه دادن طرف ميباشد، و معلوم است كه طرف بايد موجودى جاندار باشد تا بشود با او نيرنگ كرد به خلاف لعب و بازى كه با جمادات نيز ممكن است.

و اما راغب در معناى اين كلمه در مفرداتش گفته : وقتى گفته مى شود (سخرت منه ) و همچنين (استسخرته ) معنايش اين است كه من او را مسخره كردم، و در كلام خداى تعالى نيز چند جا استعمال شده يكى در اين آيه كه مى فرمايد: (ان تسخروا منا فانا نسخر منكم كما تسخرون فسوف تعلمون )، و يكى ديگر آنجا كه مى فرمايد: (بل عجبت و يسخرون )، و بعضى گفته اند: (رجل سخرة ) - به ضمه سين و فتح خاء - يعنى كسى كه ديگران را مسخره مى كند، و رجل سخرة - به ضمه سين و سكون خاء - يعنى كسى كه ديگران مسخرهاش كرده باشند، و كلمه (سخريه ) - به ضمه سين - و همچنين كلمه (سخريه ) - به كسره سين - به آن عملى گفته مى شود كه مسخره كننده در مسخرگى خود استفاده مى كند.

مسخره كردن قوم نوح (ع)، كشتى ساختن او را و جواب آن حضرت به آنان

جمله (و يصنع الفلك ) هر چند صيغه مضارع است ولى از نظر معنا حكايت حال گذشته است، و معنايش اين است كه نوح در حالى كه كشتى را مى ساخت مردم دسته دسته آمده بالاى سرش مى ايستادند و مسخرهاش مى كردند، و آن جناب در برابر دعوت الهى خود و اقامه حجت بر عليه آنان همه آن آزارها را تحمل مى كرد، بدون اينكه فشل و سستى و انصرافى از خود نشان دهد.

و جمله (و كلما مر عليه ملا من قومه سخروا منه ) حال از فاعل (يصنع ) است، - كه همان نوح (عليه السلام) باشد، - و معناى آن اين است كه نوح (عليه السلام) كشتى را مى ساخت در حالى كه هر دسته از سران مردم بر او گذشته و مسخره اش مى كردند، و كلمه (ملا) در خصوص اين جمله، به معناى جماعتى است كه مورد اعتناى مردم باشند، (گو اينكه در موارد ديگر به معناى درباريان است ) و اين آيه دلالت دارد بر اينكه مردم زمان نوح (عليه السلام) براى مسخره كردن آن جناب دسته دسته مى آمدند، و نيز دلالت دارد بر اينكه آن جناب كشتى را پيش روى مردم مى ساخته، و محل كارش سر راه عموم مردم بوده است.

(قال ان تسخروا منا فانا نسخر منكم كما تسخرون ) - اين قسمت از آيه شريفه به منزله جواب از سؤالى تقديرى است، گويا كسى پرسيده نوح در برابر مسخرگى هاى كفار چه گفت ؟ در پاسخ فرموده : نوح گفت : اگر شما ما را مسخره مى كنيد ما نيز شما را مسخره خواهيم كرد. و به همين جهت جمله مزبور را بدون حرف عطف آورد تا معلوم كند كه معطوف به ما قبل نيست، بلكه مربوط به سوالى مقدر است .

در جمله مورد بحث نفرمود: (ان تسخروا منى فانى اسخر منكم ) - اگر شما مرا مسخره كنيد من (نيز) شما را مسخره مى كنم ) تا هم از خود دفاع كرده باشد و هم از مؤمنين و گروندگان به خود، و چه بسا از همين تعبير فهميده شود كه آن جناب در ساختن كشتى از اهل و گروندگان خود كمك مى گرفته و در هنگام گفتن اين سخن، يارانش نيز حضور داشته اند، و سخريه كفار سخريه آنان نيز بوده، در نتيجه كلام اين ظهور را دارد كه كفار گروه گروه از كارگاه نوح عبور مى كرده اند و در حالى كه آن جناب و يارانش مشغول ساختن كشتى بودند، مسخره اش كرده و نسبت جنون و حواسپرتى به او مى دادند، پس هر چند كفار در استهزايشان جز از نوح نامى نبردند، و ليكن استهزاى آنان شامل مؤمنين به آن جناب نيز مى شده.

صرف نظر از اين ظهور، طبع و عادت نيز اقتضاء مى كند كه كفار، پيروان آن جناب را نيز استهزاء كنند، همانطور كه خود او را مسخره مى كردند، براى اينكه نوح و پيروانش اجتماع واحدى بودند كه معاشرت آنان را به يكديگر مرتبط مى كرده، هر چند كه مسخره كردن پيروان آن حضرت در حقيقت مسخره كردن خود آن جناب بود، اما چون اصل و پايه اى كه دعوت به توحيد قائم به آن بود همان نوح (عليه السلام) بود، و لذا گفته شد: (سخروا منه - او را مسخره كردند). و نفرمود: (سخروا منه و من المؤمنين - او و مؤمنين را مسخره كردند.

در اين آيه سوالى به ذهن مى آيد، و آن اين است كه اگر سخريه عمل زشتى است چرا نوح (عليه السلام) به كفار فرموده ما شما را مسخره مى كنيم، و اگر بد نيست چرا آيه كفار را ملامت مى كند بر اينكه نوح را مسخره مى كردند؟ جوابش اين است كه آنچه از سخريه زشت است ابتدائى آن است و اما اگر جنبه مجازات و تلافى باشد آن هم در جائى كه فايده اى عقلائى از قبيل پيشبرد هدف و اتمام حجت بر آن مترتب شود زشت نيست و به همين جهت قرآن كريم در جاى ديگر نسبت سخريه را به خود خداى تعالى داده و فرموده : (فيسخرون منهم سخر اللّه منهم و لهم عذاب اليم ).

نكته ديگرى كه در آيه مورد بحث است اين است كه با آوردن جمله (كما تسخرون ) مماثلت و به يك اندازه بودن سخريه را معتبر فرموده است.

فسوف تعلمون من ياتيه عذاب يخزيه و يحل عليه عذاب مقيم

سياق آيه حكم مى كند به اينكه حرف (فاء) براى اين بر سر جمله (فسوف تعلمون ) آمده كه مطلب را متفرع بر جمله شرطيه قبل يعنى : (ان تسخروا منا فانا نسخر منكم ) بسازد، و بفهماند كه جمله مورد بحث متن همان سخريه اى است كه نوح (عليه السلام) از كفار كرده، و به عبارت ساده تر اينكه سخريه آن جناب از كفار همين بوده كه به آنان فرموده : آن عذابى كه وعدهاش را داده ام گريبان هر كس را بگيرد خوارش مى سازد و جمله : (من ياتيه عذاب يخزيه...)، متعلق به جمله (تعلمون ) است تا معلوم آن علم باشد، يعنى به زودى مى دانيد كه (من ياتيه عذاب يخزيه ).

و معناى آيه اين است كه اگر ما را مسخره كنيد ما نيز شما را مسخره مى كنيم يعنى مى گوييم به زودى خواهيد فهميد كه چه كسى دچار عذاب مى شود ما و يا شما؟ و اين قسم سخريه، سخريه با سخن حق است.

و در جمله (من ياتيه عذاب ) منظور از عذاب، عذاب دنيوى است كه موجب انقراض و ريشه كن شدن مى شود، و آن همان عذاب غرق است كه سرانجام آن قوم كافر را منقرض نموده و خوار و ذليل كرد، و مراد از (عذاب مقيم ) در جمله (دو يحل عليه عذاب مقيم) عذاب آتش در آخرت است كه عذابى است ثابت و دائمى، دليل بر گفتار ما نيز كه گفتيم عذاب اول دنيوى و عذاب دوم اخروى است، مقابله اى است كه در اين دو واقع شده، و كلمه عذاب - به صورت نكره يعنى بدون الف و لام در عبارت - تكرار شده و اولى توصيف به اخزاء و دومى به اقامه شده.

و چه بسا كه بعضى از مفسرين جمله (فسوف تعلمون ) را جمله اى تام گرفته و گفته اند متعلق اين جمله در عبارت نيامده و نفرموده چه چيز را مى دانند و آنگاه جمله (من ياتيه عذاب يخزيه ) را ابتداى كلام نوح گرفته اند، ليكن، اين توجيه و تفسير از سياق آيه دور است.

معناى جمله : (و فار التنور) و اقوال مختلفى كه در معناى تنور و فوران آن گفته اند

حتى اذا جاء امرنا و فارا لتنور...

وقتى گفته مى شود: (فار القدر يفور فورا و فورانا) معنايش اين است كه ديگ به جوش آمد و فوران كرد، يعنى به شدت جوشيد. و وقتى گفته مى شود: (فار النار) معنايش اين است كه آتش مشتعل شد و شعلهاش بالا رفت، و كلمه (تنور) از لغات مشترك فارسى و عربى است، احتمال هم دارد كه در اصل فارسى بوده و در عرب مورد استعمال قرار گرفته باشد و به معناى محلى است كه خمير را براى پخته شدن به آن مى چسبانند.

و (فوران تنور) به معناى جوشيدن آب از داخل تنور و سرازير شدن از تنور است، در روايات نيز آمده كه در ماجراى طوفان نوح اولين نقطهاى كه آب از آن فوران كرد يك تنور بود و بنابراين روايت، الف و لامى كه در آيه شريفه بر سر كلمه تنور آمده الف و لام عهد خواهد بود يعنى آن تنور معهود، در خطاب، فوران كرد. احتمال هم دارد فوران تنور به معناى جوشيدن تنور نانوائى نباشد بلكه كنايه باشد از شدت غضب خداى تعالى كه در اين صورت نظير عبارت (حمى الوطيس ) خواهد بود، كه وقتى در مورد جنگ استعمال مى شود اين معنا را مى دهد كه تنور جنگ گرم شد و آتش جنگ شعله ور گرديد، پس اينكه فرمود: (حتى اذا جاء امرنا و فار التنور) معنايش اين است كه وضع نوح و قومش به همان منوال ادامه داشت، تا آنكه امر ما آمد، يعنى امر ربوبى تحقق يافته و متعلق به آنان گرديد و آب از تنور جوشيد، و يا غضب الهى شدت گرفت كه در آن هنگام ما به نوح چنين و چنان گفتيم.

و در معناى كلمه (تنور) اقوال ديگرى نيز هست كه از فهم به دور است، مثل قول آن مفسرى كه گفته مراد از تنور طلوع فجر است، و معناى آيه اين است كه (امر به همان منوال بود تا آنكه امر ما آمد، و فجر كه لحظه اول عذاب بود طلوع كرد) و قول آن مفسر ديگر كه گفته مراد از تنور بلندترين نقطه زمين و مشرفترين آن است و معناى آيه اين است كه آب از نقاط بلند زمين فوران كرد، و قول بعضى ديگر كه گفته اند تنور به معناى همه روى زمين است.

(قلنا احمل فيها من كل زوجين اثنين ) - يعنى ما به نوح دستور داديم كه از هر جنسى از اجناس حيوانات يك جفت يعنى يك نر و يك ماده سوار بر كشتى كن.

(و اهلك الا من سبق عليه القول ) - يعنى و اهل خود را نيز سوار كن ، و اهل هر كس عبارتند از افرادى كه مختص وى باشند نظير همسر و فرزند و همسر فرزندان و اولاد آنان (الا من سبق عليه القول )، يعنى مگر آن افرادى كه اهل تو هستند، و ليكن فرمان و عهد ما در سابق بر هلاكت آنان گذشته است. و منظور از اين اهل كه قرار شده هلاك گردند يكى همسر خائن آن جناب بوده، به دليل اينكه قرآن كريم در آيه اى ديگر فرموده : (ضرب اللّه مثلا للذين كفروا امراة نوح و امراة لوط كانتا تحت عبدين من عبادنا صالحين فخانتاهما)، و ديگرى پسر نوح بوده كه خداى تعالى در آيات بعد، داستان او را بيان مى كند، و نوح مى پنداشته كه استثناء تنها مربوط به همسرش است، بدين جهت خداى تعالى آن را برايش بيان كرده و فرمود كه او اهل تو نيست، او عملى غير صالح است، بعد از اين بيان الهى فهميد كه فرزندش نيز از كسانى است كه ظلم كرده.

(و من امن و ما امن معه الا قليل ) - يعنى غير اهلت آنانكه از قوم تو به تو ايمان آوردند را نيز سوار كشتى كن، و اما اينكه گفت غير اهلت را سوار كشتى كن، براى اين بود كه اهل آن جناب را قبلا در جمله (و اهلك ) بيان كرده بود، و در آخر فرموده كه از قوم نوح جز اندكى به وى ايمان نياورده بودند.

در اين جمله اخير فرمود: (و ما امن معه ) و نفرمود: (و ما امن به )، براى اينكه اشاره كند به اينكه منظور از ايمان آوردن به نوح، ايمان آوردن قوم نوح و خود نوح به خداى تعالى است، و اين تعبير مناسبتر بوده به مقامى كه آيه شريفه داشته، چون آيه شريفه در اين مقام است كه بفرمايد خداى تعالى چه كسانى را از بلاى غرق نجات داد، و ملاك اين نجات دادن هم ايمان به خداى تعالى و خضوع در برابر ربوبيت حضرتش بود، و همچنين اگر فرمود: (الا قليل ) و نفرمود: (الا قليل منهم )، براى اين بود كه بفهماند ايمان آورندگان، فى نفسه اندك بودند نه در مقايسه با قوم، چون در مقايسه با همه قوم بسيار اندك بودند، به حدى كه نمى شد گفت اين چند نفر اندك از آن قومند.

معناى جمله : (بسم اللّه مجريها و مرسيها) و احتمالاتى كه درباره مفردات اين جمله ومعناى آن ذكر شده است

و قال اركبوا فيها بسم اللّه مجريها و مرسيها ان ربى لغفور رحيم

بعضى از اساتيد قرائت، كلمه (مجراها) را به فتحه ميم قرائت كرده و آن را مصدر ميمى از ثلاثى مجرد و به معناى جريان و سير و حركت كشتى گرفته اند.

بعضى ديگر آن را (مجراها) - به ضمه ميم - خوانده - و آن را مصدر ميمى از باب افعال - و به معناى اجراء و سوق دادن و به پيش راندن كشتى گرفتهاند و از كلمه (مرسا) مصدر ميمى - از باب افعال - و به معناى ارساء و مرادف آن است، و ارساء به معناى متوقف كردن و ثابت نگه داشتن كشتى است، و اين كلمه در جاى ديگر قرآن آمده، آنجا كه فرموده : (و الجبال أ رسيها).

و جمله (قال اركبوا فيها) عطف است بر جمله (جاء امرنا) كه در آيه قبل بود، و معناى اين معطوف و آن معطوف عليه اين است كه : مسخره كردن نوح همچنان ادامه يافت تا زمانى كه امر ما آمد و نوح به اهل خود و ساير مؤمنين و يا به همه كسانى كه در كشتى بودند خطاب كرد: كه اين كشتى رفتن و ايستادنش به نام خدا است.

و منظور از بردن نام خدا اين بوده كه از نام مبارك پروردگار بركت گرفته و به آن وسيله خير را در حركت و سكون كشتى جلب كند، چون وقتى انسان فعلى از افعال و يا امرى از امور را معلق بر نام خداى تعالى كرده و آن را با نام مبارك حضرتش مرتبط مى سازد، همين عمل باعث مى شود كه آن فعل و يا آن امر از هلاكت و فساد محفوظ گشته و از ضلالت و خسران مصون بماند.

آرى همانطور كه خداى تعالى فنا و بطلان و گمراهى و خستگى نمى پذيرد، چون رفيع الدرجات و داراى مقام منيع و بلند است، همچنين امرى و فعلى هم كه مرتبط به او - جل و علا - شده قهرا از گزند عوارض سوء مصون ميماند.

پس نوح (عليه السلام) حركت و سكون كشتى را معلق به نام خدا كرد، و با در نظر گرفتن اينكه سبب ظاهرى نجات كشتى همين دو سبب يعنى حركت و سكون صحيح كشتى است، وقتى اين دو سبب كارگر ميافتد كه عنايت الهى شامل حال سرنشينان كشتى باشد، و شمول اين عنايت به اين است كه مغفرت الهى شامل خطاهاى سرنشينان گردد، تا زمينه براى رحمت الهى فراهم گشته، از غرق نجات يابند و آزاد و آسوده در زمين زندگى كنند، و چون زمينه چنين زمينهاى بود، لذا نوح (عليه السلام) اشاره كرد به اينكه به اين خاطر، من حركت و سكون كشتى را وابسته به نام خدا كرد كه پروردگارم غفور و رحيم است، (ان ربى لغفور رحيم )، او است كه ميتواند مجرا و مرساى كشتى را از اختلال و اشتباه حفظ كند، و در نتيجه با مغفرت و رحمت او كشتى از غرق حفظ شود.

و نوح اولين انسانى است كه خداى تعالى گفتن بسم اللّه را در كتاب مجيدش از او حكايت كرده، پس او اولين كسى است كه تمسك به نام كريم خدا را فتح باب نموده، همچنانكه او اولين كسى است كه بر مساءله توحيد اقامه حجت نموده، و اولين كسى است كه كتاب و شريعتى آورده، و اولين كسى است كه در صدد بر آمده تا اختلاف طبقاتى مجتمع بشرى را تعديل نموده و تناقض را از آن بر طرف نمايد.

و معنايى كه ما براى جمله (بسم اللّه مجريها و مرسيها) كرديم مبنى بر اين بود كه گفتار، گفتار نوح (عليه السلام) باشد و نيز دو كلمه (مجرى ) و (مرسا) مصدر ميمى باشند، ولى بسيارى از مفسرين چه بسا احتمال داده باشند كه (اين گفتار گفتار خود نوح نبوده، بلكه كلام همراهان نوح باشد و نوح به آنان دستور داده باشد كه هنگام سوار شدن، اين كلمه شريفه را بگويند و يا احتمال داده باشند كه دو كلمه (مجرى و مرسا) اسم زمان و مكان باشند كه در اين صورت معناى آيه طورى ديگر مى شود).

زمخشرى در كشاف، در تفسير اين آيه گفته (ممكن است اين سخن كلامى واحد باشد و ممكن هم هست كه دو كلام باشد، وجه واحد بودنش اين است كه جمله (بسم اللّه ) متصل باشد به جمله (اركبوا) و حال باشد از (واو) جمع كه در اين صورت شكل جمله (قال اركبوا فيها بسم اللّه ) مى شود و معنايش اين مى شود كه سوار كشتى شويد در حالى كه نام خدا را ببريد، و يا در هنگام به حركت در آمدن كشتى و كنده شدنش از زمين و هنگام ايستادنش بسم اللّه بگوييد حال يا به خاطر اينكه دو كلمه (مجرى و مرسا) اسم زمانند، و يا به خاطر اينكه مصدر ميمى و به معناى اجرا و ارسااند كه در تقدير كلمه وقت بر آن دو اضافه شده و در نتيجه عبارت مجراها و مرساها (وقت اجراءها و ارساءها) بوده، همانطور كه (خفوق النجم ) به معناى وقت حركت و گردش ستاره، و (مقدم الحاج ) به معناى وقت آمدن حاجيان است.

ممكن هم هست اين دو كلمه اسم مكان و به معناى مكان اجراء و مكان ارساء باشند، و اگر منصوب خوانده شده اند يا به خاطر فعلى باشد كه در معناى بسم اللّه خوابيده (و آن فعل، يا ابتداء مى كنم است و يا استعانت مى جويم، و يا هر فعل ديگرى كه بر اراده قول دلالت كند. و وجه دو كلام بودنش اين است كه جمله (بسم اللّه )، خبر مقدم و دو كلمه مجراها و مرساها مبتداى موخر باشند، و اين مبتداء و خبر كه به اصطلاح (مقتضبه ) هستند يك كلام (قال اركبوا فيها) و كلام باشد و كلام ديگرش (بسم اللّه مجريها و مرسيها)،

يعنى نوح گفت : سوار بر كشتى بشويد كه سكونش در روى زمين و كنده شدنش از زمين و به حركت در آمدنش بر روى آب به نام خدا است، در روايت نيز آمده : همينكه كشتى خواست حركت كند نوح گفت : (بسم اللّه ) آنگاه كشتى به حركت در آمد و وقتى خواست بر روى زمين قرار گيرد نيز گفت : (بسم اللّه ) پس كشتى روى زمين قرار گرفت.

احتمال هم دارد كه كلمه (اسم ) به عنوان تقحيم ذكر شده باشد، همچنانكه شاعر در شعر خود گفته : (ثم اسم السلام عليكما)، و تقدير كلام (باللّه مجراها و مرسيها) بوده.

زمخشرى سپس گفته : دو كلمه مجرى و مرسا، هر دو به فتحه ميم نيز قرائت شده اند، كه در اين صورت يا مصدر ميمى از ماده (جرى ) و ماده (رسى ) است، و يا اسم زمان و مكان از آنها است، و مجاهد هر دو كلمه را به ضمه ميم قرائت كرده تا اسم فاعل از ماده اجراء و ارساء باشند، و محل آن دو را مجرور گرفته تا دو صفت براى لفظ اللّه باشند چون كلمه اللّه نيز مجرور به حرف باء است.

و هى تجرى بهم فى موج كالجبال

ضمير (هى ) به سفينه بر مى گردد، و كلمه (موج ) مانند كلمه (تمر) اسم جنس است، و يا بطورى كه گفته شده جمع كلمه (موجة ) است، و موجه به معناى قطعه عظيمى از آب است كه از آبهاى اطراف خود بالاتر رفته باشد، و در آيه شريفه بطورى كه ديگران نيز گفته اند اشاره اى است به اينكه كشتى نوح روى آب حركت مى كرده، نه اينكه همانند ماهيان دريا در جوف آب شناور بوده باشد - چنانچه بعضى چنين گفته اند.

و نادى نوح ابنه و كان فى معزل يا بنى اركب معنا و لا تكن مع الكافرين

كلمه (معزل ) اسم مكان از عزل است، كه همانا پسر نوح، خود را از پدرش و از مؤمنين كنار كشيده بود، و در جايى قرار داشته كه به پدر نزديك نبوده است، و به همين جهت تعبير به (نداء) كه مخصوص صدا زدن از دور است آورده و فرموده و نادى نوح ابنه و نفرموده : (و قال نوح لابنه - نوح به پسرش گفت ).

گفتگوى نوح (ع) كه از كفر درونى پسرش اطلاع نداشت

و معناى آيه اين است كه نوح فرزند خود را كه در نقطه دورى كناره گيرى كرده بود از همان دور صدا زد (و در ندايش گفت : (يا بنى )، و كلمه (بنى ) مصغر - كوچك شده - كلمه (ابنى ) است، كه به معناى (پسرم ) مى باشد، قهرا كلمه (بنى ) معناى پسركم را مى دهد، و اضافه كردن اين كلمه بر ياى متكلم براى اين است كه بر شفقت و مهربانى گوينده دلالت كند و به پسر بفهماند كه پدرش او را دوست مى دارد و خير او را مى خواهد). و گفت : اى پسرك من، با ما سوار بر كشتى شو، و با كافران مباش، و گرنه در بلاء شريك آنان خواهى شد، همانطور كه در همنشينى و سوار نشدن بر كشتى شريك آنهايى، و نوح (عليه السلام) در اين گفتارش ‍ نفرمود (و لا تكن من الكافرين - از كافران مباش ) براى اينكه خيال ميكرد مسلمان است، چون از نفاق دلش خبر نداشت و نميدانست كه او تنها به زبان مسلمان و مومن است، بدين جهت بود كه او را صدا زد تا با مسلمانان باشد و سوار بر كشتى شود، - و خلاصه اگر از كفر درونى پسرش اطلاع ميداشت او را صدا نمى زد.

قال ساوى الى جبل يعصمنى من الماء قال لا عاصم اليوم من امر اللّه

راغب گفته كلمه (ماوى ) مصدر ميمى از فعل (اوى - ياوى - اويا و ماوى ) است، وقتى ميگويى : (اوى الى كذا) معنايش اين است كه فلانى خود را منضم به فلان كس يا فلان چيز كرد، مضارعش يا وى و مصدرش اوى و باب افعالش (آوى - يووى - ايواء) است، يعنى فلانى را منضم به خود كرد.

و معناى آيه اين است كه پسر نوح در پاسخ دعوت پدرش و در رد فرمان او گفت : من به زودى به كوهى منضم ميشوم تا مرا از آب حفظ كند و در آب غرق نشوم نوح گفت : امروز هيچ حافظى از بلاى خدا وجود ندارد، زيرا امروز غضب خدا شدت يافته و اين قضاء رانده شده كه تمامى اهل زمين به جز كسانى كه به خود او پناهنده شوند غرق گردند، امروز نه هيچ كوهى عاصم و حافظ است و نه چيز ديگرى.

بعد از اين گفتگو فاصله زيادى نشد كه موج، بين نوح و پسرش فاصله شد و پسرش از غرق شدگان بود، و اگر موج بين آنها فاصله نمى شد و گفتگويشان ادامه مى يافت به كفر پسرش واقف مى شد و از او بيزارى مى جست.

در اين كلام اشارهاى است به اينكه سرزمينى كه نوح و مردمش در آن زندگى مى كردند سرزمين كوهستانى بوده و رفتن يك انسان به بالاى بعضى از كوهها موونه زيادى نمى خواسته است.

اتمام عذاب، و امر تكوينى خداى تعالى به سكون و آرامش زمين و آسمان (يا ارض ابلعى ماءك و...)

و قيل يا ارض ابلعى ماك و يا سماء اقلعى و غيض الماء و قضى الامر و استوت على الجودى و قيل بعدا للقوم الظالمين

كلمه (بلع ) - كه مصدر ثلاثى مجرد ابلعى است - به معناى اجراء و جريان دادن چيزى در حلق به طرف معده، و يا به عبارت ديگر به طرف جوف بدن است، و كلمه (اقلاع ) كه مصدر صيغه امر (اقلعى ) است به معناى اين است كه چيزى را از اصل و ريشه اش ترك و امساك كنى، و كلمه (غيض ) به معناى اين است كه زمين آب و هر مايع مرطوب ديگرى را از ظاهر خود به باطنش ‍ فرو برد نظير كلمه (نشف ) كه آن نيز به همين معنا است، مثلا وقتى گفته مى شود: (غاضت الارض الماء)، معنايش اين است كه زمين آب را فرو برده و از آن كاست.

كلمه (جودى ) به معناى مطلق كوه، و زمين سنگى و سخت است، ولى بعضى گفته اند كلمه مذكور بر همه كوههاى دنيا اطلاق نمى شود بلكه نام كوه معينى در سرزمين موصل است و اين كوه معين در يك رشته جبالى واقع شده كه آخرش به سرزمين (ارمينيه ) منتهى مى شود، كه به سلسله جبال (آرارات ) معروف است.

و جمله (و قيل يا ارض ابلعى ماك و يا سماء اقلعى ) ندائى است كه از ساحت عظمت و كبريائى حق تعالى صادر شده، و اگر نام حضرتش را نبرد و نفرمود: (و قال اللّه يا ارض ابلعى...) به منظور تعظيم بوده، و دو صيغه امرى كه در اين جمله است يعنى امر (ابلعى ) و امر (اقلعى ) امر تكوينى است، همان امرى كه كلمه (كن ) حامل آن است، و از مصدر صاحب عرش ، خداى تعالى صادر مى شود، و همه مى دانيم كه وقتى اين كلمه در مورد چيزى صادر شود بدون فاصلهاى زمانى آن امر محقق مى شود، و در مورد بلعيده شدن آب طوفان بوسيله زمين نيز چنين شد، زمين ديگر نجوشيد، آسمان هم نباريد.

و در اين آيه دلالتى است بر اينكه در داستان طوفان نوح به امر الهى، هم زمين در طغيان آب دخالت داشته و هم آسمان همچنانكه در جاى ديگر فرموده : (ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر و فجرنا الارض عيونا فالتقى الماء على امر قد قدر.)

جمله : (غيض الماء) به معناى آن است كه آب كم شده و از ظاهر زمين به باطن آن. فرو رفت، و زمين كه تا آن لحظه در زير آب فرو رفته بود پديدار شد، و اين حادثه مى تواند حادثهاى طبيعى باشد به اينكه مقدارى از آب در گودالهاى زمين جمع شود، و درياها و درياچه هايى را تشكيل دهد، و مقدارى هم در داخل زمين فرو رود.

و جمله (و قضى الامر) معنايش اين است كه آن وعدهاى كه خداى تعالى به نوح داده بود كه قوم وى را عذاب كند منجر و قطعى شد و آن قوم غرق شده و زمين از لوث وجودشان پاك گرديد، و به قول بعضى آنچه امر (كن ) به آن تعلق گرفته بود محقق گرديد، پس تعبير (قضاء امر) همانطور كه به معناى صادر شدن حكم و جعل آن استعمال مى شود، در معناى امضاء و انفاذ حكم و محقق ساختن آن در خارج نيز استعمال ميگردد، منتهى چيزى كه هست اين است كه چون قضاى الهى و حكم او عين وجود خارجى است، قهرا جعل حكم و انقاذ آن هر دو يكى خواهد بود و اختلافى اگر باشد صرفا از نظر تعبير است.

جمله (و استوت على الجودى ) به اين معنا است كه كشتى نوح بر بالاى كوهى از كوهها و يا بر بالاى كوه جودى كه كوهى است معهود نشست. و اين جمله خبر مى دهد از اينكه ماجراى طوفان كه نوح و گروندگان به وى ناظر آن بودند خاتمه يافت.

(و قيل بعدا للقوم الظالمين ) - يعنى خداى عزوجل فرمود دورى باد نصيب مردم ستمگر. و اين جمله مى خواهد بفهماند كه خداى تبارك و تعالى آن قوم را از دار كرامت خود يعنى از بهشت دور كرد، و پاسخ اين سوال كه چرا در اينجا نفرمود: (قال اللّه بعدا للقوم الظالمين ) همان جوابى است كه در تعبير (قيل يا ارض ابلعى ) داديم.

امر در جمله (بعدا للقوم الظالمين ) كه تقديرش ابعدوا بعدا است نيز مانند دو امر قبل از آن، يعنى (ابلعى و اقلعى ) امر تكوينى خداى تعالى بوده نه امر تشريعى، كه گفتيم امر تكوينى او عين ايجاد و انفاذ او است، پس همين كه اين امرها از مقام ربوبى صادر شد بلافاصله زمين و آسمان به خروش آمدند، و قوم نوح غرق گشتند و در نتيجه در دنيا گرفتار خوارى و در آخرت مبتلا به خسران شدند، هر چند كه از وجهى ديگر، اين امر از جنس امرى تشريعى بوده، زيرا متفرع بر مخالفت قوم بوده، ساده تر بگويم از آنجا كه قوم نوح دستور الهى به ايمان و عمل صالح را مخالفت كردند نتيجه و فرعش اين شد كه خداى تعالى با امرى تكوينى كه از مخالفت امرى تشريعى نشات گرفته بود، آن فرامين را صادر فرمود تا جزاى آنان در برابر تكبر و استعلايشان بر خداى عزوجل باشد.

و در چشم پوشى از ذكر فاعل در سه جمله (و قيل يا ارض...)، و جمله (و قضى الامر)، و جمله (و قيل بعدا...) در خصوص آيه مورد بحث وجه ديگرى هست كه مشترك است بين هر سه و آن اين است كه اين امور سه گانه به قدرى عظيم و دهشت آور است كه كسى جز خداى تعالى قادر به ايجاد آن نيست و چون هر شنوندهاى مى داند كه فاعل آنها خداى واحد قاهرى است كه در امرش شريك ندارد، لذا فاعل را ذكر نفرمود چون ذكر فاعل براى اين است كه ذهن شنونده جاى ديگر نرود ولى در اينگونه امور ذهن كسى متوجه غير خداى تعالى نشده و فاعل براى كسى مشتبه نمى گردد. و خلاصه كلام اينكه همه مى دانند كار، كار خداى تعالى است چه نامش برده بشود و چه نشود.

در جمله (غيض الماء) نيز فاعل آن كه زمين است به همين جهت ذكر نشده چون وقتى گفته مى شود (آب فرو رفت ) همه مى دانند كه زمين آن را فرو برده. و همچنين در جمله (و استوت على الجودى ) به خاطر معلوم بودن فاعل كه سفينه باشد آن را حذف كرد و نفرمود: (و استوت السفينة على الجودى ). و باز به خاطر همين نكته فرمود: (دورى نصيب ستمكاران باد) و نام ستمكاران را نبرد، چون براى شنونده معلوم بود كه منظور همان قوم نوح است و نيز نام نجات يافتگان را نبرد چون شنونده مى دانست نجات يافتگان، نوح و همراهان وى در كشتى بودند.

نكات ادبى و بلاغت شگفتى كه در آيه : (وقيل يا ارض ابلعى ماءك و يا سماء اقلعى ...) ديده مى شود

آرى اين آيه در بلاغت عجيبى كه از حيث سياق داستان دارد به آن حد رسيده كه در آن به جز نام آسمانى كه بارانهايش را نازل مى كند و زمينى كه چشمه هايش مى جوشد، و آب را فرو مى برد و سفينه اى كه در امواج دريا به حركت در مى آيد و امرى كه انفاذ شده و قوم ستمگرى كه غرق شدند نيامده (و با كوتاهى عبارتش مى فهماند) اگر آب فروكش شده، زمين آن را فرو برده، و اگر چيزى بر كوه جودى نشسته كشتى نوح بوده، و اگر به زمين فرمان داده شده كه ابلعى و به آسمان كه (اقلعى ) فرمانده خداى سبحان بوده، و اگر گفته شده (بعدا للقوم الظالمين - دورى بهره ستمگران باد) گوينده اش خداى عز اسمه بوده و قوم ستمگر همان قومى بودند كه عذاب بر آنها گذرا شده و اگر گفته شده (قضى الامر - امر گذرا شد) گذرا كننده امر، خدا و امر گذرا شده آن امر هلاكتى بوده كه خداى تعالى به نوح وعده اش را داده و او را نهى كرده بود از اينكه درباره آن امر به درگاهش مراجعه كند، و اگر بعد از فرمان (ابلعى ) به زمين، فرمان (اقلعى ) را به آسمان داده منظور از اقلاع آسمان اين بوده كه از ريختن آب باز ايستد و ديگر نبارد.

بنابراين در آيه كريمه، اجتماع اسباب ايجاز - كوتاه گوئى - و توافق لطيفى در بين آن اسباب وجود دارد، همانطور كه آيه شريفه در موقف عجيبى از بلاغت معجزه آساى قرآنى قرار دارد، بلاغتى كه عقل را حيران و دهشت زده مى كند، گو اينكه همه قرآن بلاغتى معجزه آسا دارد، ليكن خصوص اين آيه شريفه آنقدر بليغ و مشتمل بر نكاتى ادبى است كه رجال ادب و متخصصين بلاغت پيرامون خصوص اين آيه بحث ها كرده و در آبهاى بيكران اين دريا شناوريها نموده، لولوهايى استخراج نمودهاند، تازه خود آنان در آخر اعتراف كرده اند كه آنچه استخراج كرده اند در مثل نظير مشتى آب از دريائى بيكران و يا مشتى ريگ از بيابانى ريگزار است.

و نادى نوح ربه فقال رب ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق و انت احكم الحاكمين

اين آيه شريفه دعائى است كه نوح براى پسرش كرده، البته آن پسرى كه از سوار شدن بر كشتى تخلف ورزيد، و آخرين بارى كه نوح او را ديد همان روزى بود كه با ياران خود سوار بر كشتى شد، و ديد كه او در كنارى ايستاده صدايش زد كه پسرم بيا سوار كشتى شو، ولى او نپذيرفت و بعد از آنكه طوفان شروع شد و موج بين او و پسرش حائل شد، در اين هنگام به خيال اينكه او نيز مانند ساير فرزندانش به خدا ايمان دارد و چون قبلا از خداى تعالى اين وعده را شنيده بود كه اهل او را نجات مى دهد لذا او را صدا زد، و گرنه اين كار را نمى كرد.

و اگر در آيه شريفه آمده كه : (و نادى نوح ربه - نوح پروردگار خود را نداء كرد) و نفرموده : (و سال نوح ربه - نوح از پروردگار خود درخواست كرد) و يا (و قال نوح - نوح گفت ) و يا (و دعا نوح - نوح دعا كرد )، براى اين است كه نوح (عليه السلام) در آن لحظه دچار اندوه شديدى از هلاكت فرزند خود بوده، و از اين تعبير مى فهميم كه آن جناب صداى خود را به استغاثه و دعا بلند كرده و اين عكس العمل از كسى كه دچار اندوه شديد باشد امرى طبيعى است ، و درخواست نوح از خداى تعالى كه جمله : (و نادى نوح ربه فقال رب ان ابنى من اهلى...) آن را بيان مى كند، هر چند كه در اين آيات بعد از جمله (و استوت على الجودى...) آمده، و هر چند ظاهرش اين است كه اين استغاثه و دعاى نوح بعد از غرق شدن كفار و فرو نشستن طوفان بوده ليكن مقتضاى ظاهر حال اين است كه استغاثه وى بعد از حائل شدن موج بين او و فرزندش واقع شده باشد، پس اگر در اين آيات آن استغاثه را بعد از تمام شدن ماجرا ذكر كرده، براى اين بوده كه به بيان همه جزئيات داستان در يك جا عنايت داشته، جزئياتى كه همه اش هول انگيز است، تا نخست اصل داستان را بطور كامل در يك آيه بيان كند و سپس به بعضى جهات باقيمانده بپردازد.

دلسوزى نوح (ع ) براى پسرش - در قالب استفسار از خداى تعالى - و ادبى كه آن حضرت در سخن گفتن درباره پسرش، در برابر احكم الحاكمين به كار برده است

نوح (عليه السلام) فرستاده خداى تعالى و يكى از انبياى اولوا العزم - يعنى صاحب شريعت - بوده، و چنين كسى بطور مسلم عالم به مقام خداى تعالى و عارف به آن و بصير به موقف عبوديت خود بوده، علاوه بر همه اينها ظرف گفتگويى كه نوح با پروردگارش داشته ظرف معمولى نبوده، بلكه ظرفى بوده كه آيات ربوبيت خداى تعالى و قهر و غضب الهى به حد اكمل ظهور يافته و تمام دنيا و اهل دنيا در زير آب فرو رفته و غرق شده اند، و از ساحت عظمت و كبريائى خداى تعالى نداء شده كه : ستمكاران از رحمت من دور شوند. در چنين جوى چطور ممكن است نوح (عليه السلام) براى پسرش دعا كند؟ و ادب عبوديت چگونه اجازه مى دهد كه او خواست دل خود را كه همان نجات فرزند است بطور صريح و پوست كنده در ميان بگذارد؟

لذا مى بينيم كه آن جناب رعايت ادب را نموده و سخن خود را در قالب سوال و استفسار از حقيقت امر بيان كرده، و نخست وعدهاى را كه خداى تعالى قبلا يعنى هنگام سوار كردن مؤمنين و جفت جفت حيوانات در كشتى داده بود كه اهل او را نجات مى دهد به زبان آورد.

از سوى ديگر براى آن جناب كفر فرزند ثابت نشده بود، بلكه اهل آن جناب حتى همين فرزندش (البته غير از همسرش ) به ظاهر مومن بودند، و اگر فرزند مذكور وى بر خلاف آنچه نوح (عليه السلام) مى پنداشت كافر بود بطور مسلم او را براى سوار شدن به كشتى نمى خواند و چنين درخواستى را از خداى تعالى نميكرد، براى اينكه خود آن جناب قبلا كفار را نفرين كرده و از خداى تعالى خواسته بود كه ديارى از كافران را بر روى زمين زنده نگذارد، پس همه اينها شاهد بر آن است كه او پسر مورد بحثش را مومن مى پنداشته، و اگر آن پسر سوار كشتى نشده و دستور پدر را مخالفت كرد، صرف اين مخالفت كفر آور نيست بلكه تنها معصيتى است كه مرتكب شده بوده.

و به خاطر همه اين جهات بود كه نوح (عليه السلام) گفت : (رب ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق )، پس وعده پروردگارش را ياد كرد و به ضميمه اين يادآورى گفت : پسرم اهل من است. و اين خطاب را با كلمه (ربى ) ادا كرد تا رحمت پروردگارش را به سوى خود جلب كند، چون اين كلمه دلالت بر استرحام و طلب رحم و شفقت دارد. و نيز گفت (ابنى ) كه در آن (ابن ) به (ياء) متكلم اضافه شده، تا حجتى باشد بر كلمه (من اهلى )، و در حقيقت گفته باشد كه اين جوان اهل من است زيرا پسر من است، و اينكه جمله (و ان وعدك الحق ) را با (ان ) و (لام جنس ) تاكيد كرد - با اينكه ممكن بود بگويد: (و وعدك حق ) - براى اين بود كه با آوردن حرف (ان ) و الف و لام جنس، حق ايمان را اداء كرده باشد.

و اين دو جمله يعنى جمله (ان ابنى من اهلى ) و جمله (و ان وعدك الحق ) وقتى به يكديگر منضم شوند نتيجه مى دهند كه بايد پسرش نجات يابد، و جا داشت خود آن جناب نتيجه گيرى نموده بگويد پس او را نجات ده، ليكن از اين دو جمله اش نتيجه گيرى نكرد، تا در مقام عبوديت ، رعايت ادب را كرده باشد، و چون هيچ كس به جز خداى تعالى صاحب حكم نيست، حكم حق و قضاى فصل را به خداى تعالى واگذار نموده تا در برابر حكم او تسليم باشد، و لذا در آخر كلامش گفت : (و انت احكم الحاكمين ).

با در نظر گرفتن نكات بالا، معناى آيه چنين مى شود: (اى پروردگار من ! پسرم اهل من است ، و وعده تو حق است، آن هم كل حق و به تمام معناى حق، و همين حق بودن وعده ات دليل بر اين است كه تو او را به عذاب قوم كافر نگرفته و غرقش نمى كنى، ولى با همه اين احوال حكم حق به دست تو است و تو احكم الحاكمينى )، گويا نوح (عليه السلام) با اين گفتار خود خواسته است حقيقت امر را به وضوح بفهمد، و بيش از اين چند جمله كه خداى تعالى از او حكايت كرده چيزى نگفته، و به زودى بيان كامل اين معنا مى آيد ان شاء اللّه.

قال يا نوح انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح فلا تسالن ما ليس لك به علم...

در اين آيه، خداى سبحان راه صواب و وجه صحيح آنچه را كه نوح در كلامش آورده و گفته بود: (ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق...) بيان فرموده است. نوح (عليه السلام) مى خواست با گفتار خود نجات پسرش را حتمى سازد و همانطور كه قبلا گفتيم خداى تعالى با جمله (انه ليس من اهلك - او اهل تو نيست ) اثر استدلال نوح را از بين برد.

مراد از اينكه پسر نوح (ع) از اهل آن حضرت نبوده است (انه ليس من اهلك)

و منظور از اينكه فرمود: (او اهل تو نيست ) - و خدا داناتر است - اين است كه او از آن افرادى كه خدا وعده نجاتشان را داده و فرموده بود: (اهل خودت را نيز سوار كشتى بكن ) نيست زيرا منظور از اهلى كه قرار است نجات يابند اهل صالح تواند ولى پسرت نيست زيرا او در عين اينكه پسر و اهل تو است و اختصاصى به تو دارد ولى صالح نيست، و لذا خداى تعالى دنبال جمله (انه ليس من اهلك ) بلافاصله فرمود: (انه عمل غير صالح - براى اينكه او از نظر عمل، غير صالح است ).

اگر شما در اينجا بگوييد لازمه اين مطلب اين است كه پسر نوح از همسرش به وى بيگانه تر باشد، و به عبارتى ديگر همسر نوح داخل در اهل او بوده و از پسر نوح به نوح نزديكتر باشد براى اينكه همسر نوح در جمله (قلنا احمل فيها من كل زوجين اثنين و اهلك ) داخل در كلمه اهل بود، ولى جمله استثنائى (الا من سبق عليه القول ) او را استثناء كرد، يعنى موضوعا داخل بوده بعد خارج شده اما پسر نوح بنابه گفته شما اصلا موضوعا داخل در كلمه اهل نبوده، و بدون حاجت به استثناء، خارج بوده، و اين بعيد است.

در پاسخ مى گوييم : منظور از اهل در جمله (و اهلك الا من سبق عليه القول ) اهل به معناى اختصاص است، يعنى در جمله مزبور دستور داده كه آن جناب افرادى را كه به نحوى به وى اختصاص دارند سوار بر كشتى كند، و منظور از مستثنى يعنى جمله (من سبق عليه القول ) غير صالحين از خواص نوح (عليه السلام) است كه مصداقش همسر و پسر آن جناب بوده،

و اما منظور از كلمه اهل در جمله (انه ليس من اهلك ) خصوص صالحين از خواص نوح بود، چون طبق همان معنايى كه خود نوح در جمله (رب ان ابنى من اهلى ) از كلمه اهل در نظر داشته صالحين از خواصش بوده، زيرا گفتيم كه اگر غير صالحين را نيز در نظر مى داشت كلمه اهل، شامل همسرش نيز مى شد و استدلالش باطل مى شد، دقت بفرماييد.

اين بود آنچه از ظاهر آيه به نظر ما مى رسيد، و مويد آن پاره اى روايات است كه از امامان اهل بيت (عليه السلام) رسيده كه ان شاء اللّه در بحث روايتى آينده از نظر خواننده خواهد گذشت.

چند قول ديگر پيرامون مراد از جمله : (انه عمل غير صالح)

ولى مفسرين در تفسير اين آيه معانى ديگرى آورده اند، كه از جمله گفته اند: منظور از اينكه فرمود: (انه ليس من اهلك ) اين است كه او بر دين تو نيست چون كفر او، او را از اينكه مشمول احكام اهل شود خارج كرد. و اين تفسير به جماعتى از مفسرين نسبت داده شده، ولى تفسير درستى نيست، زيرا هر چند كه ساقط شدن كافر از اينكه اهل مسلمان باشد در جاى خود مطلب درستى است، و ليكن اين معنا از آيه شريفه استفاده نمى شود.

آرى اگر كلمه (اهل ) در همين جمله آمده بود ممكن بود بگوييم چنين معنايى منظور بوده، ليكن قبل از اين جمله در كلام خود نوح (عليه السلام) نيز آمده بود، پس بايد هر دو را به يك معنا بگيريم و بگوييم همان معنايى كه نوح (عليه السلام) از كلمه اهل براى پسرش اثبات كرده، خداى تعالى همان معنا را نفى نموده، و نوح در كلام خود منظورش از كلمه اهل اختصاص و صلاحيت بوده هر چند كه صلاحيت مستلزم ايمان نيز هست، ولى آن جناب در اين صدد نبوده كه اثبات كند پسرش مومن و غير كافر است مگر اينكه منظور اين مفسرين همان معنايى بوده باشد كه ما قبلا در آن سوال و جواب توضيح داديم.

و از آن جمله اين است كه گفته اند: آن پسرى كه از سوار شدن بر كشتى تخلف كرد پسر واقعى نوح نبوده، بلكه در بستر زناشوئى او متولد شده بود، و نوح خيال مى كرد او واقعا پسر خودش است، و خبر نداشته كه همسرش به ناموس وى خيانت كرده - و از مردى بيگانه باردار شده - خداى تعالى در جمله (انه ليس من اهلك ) آن جناب را متوجه به حقيقت امر نموده است. و اين تفسير به (حسن ) و (مجاهد) نسبت داده شده.

اين نيز درست نيست، زيرا اولا نسبت ننگ به ساحت مقدس انبياء دادن امرى است كه ذوق آشناى با كلام خداى تعالى آن را نمى پسندد، بلكه اينگونه امور را از ساحت مقدس انبياء دفع مى كند، و آن حضرات را منزه از امثال اين اباطيل مى داند. و ثانيا اين مطلبى است كه لفظ آيه بطور صريح بر آن دلالت ندارد و حتى ظهورى هم در آن ندارد، زيرا ما در اين قسمت از داستان نوح (عليه السلام) جز اين جمله كه مى فرمايد: (انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح ) چيز ديگرى نداريم، و اين عبارت هيچ ظهورى در آن جسارتى كه مفسرين نامبرده كرده اند ندارد، و اگر در آيه (امراة نوح و امراة لوط كانتا تحت عبدين من عبادنا صالحين فخانتاهما) نسبت خيانت به همسر نوح و همسر لوط داده، بيش از اين ظهور ندارد كه آن دو زن با دشمنان شوهر خود دوستى مى كرده اند، و اسرار شوهر خود را مخفيانه در اختيار دشمنان مى گذاشته و آنان را بر عليه همسران خود مى شورانيدند.

و از آن جمله اين است كه گفته اند: پسر متخلف، پسر صلبى خود نوح نبوده، بلكه پسر همسرش و ربيبش بوده. اين وجه نيز درست نيست، زيرا اولا در لفظ آيه هيچ دليلى بر آن نيست، و ثانيا با تعليلى كه خداى تعالى براى جمله او اهل تو نيست آورده و فرموده : (چون او عمل غير صالح است نمى سازد)، زيرا اگر واقعا آن پسر ربيب نوح بوده باشد، بايد خداى تعالى در تعليلش بفرمايد: (او پسر تو نيست زيرا پسر زن تو است ).

منظور از اينكه پسر نوح (ع)، عملى غير صالح است (انه عمل غير صالح )

(انه عمل غير صالح ) - از ظاهر سياق بر مى آيد كه مرجع ضمير همان پسر نوح باشد، و خود او عمل غير صالح باشد، و اگر خداى تعالى او را عمل غير صالح خوانده از باب مبالغه است، همانطور كه وقتى بخواهى در عدالت زيد مبالغه كنى ميگويى زيد عدالت است، يعنى آنقدر داراى عدالت است كه مى توان گفت او خود عدالت است همچنانكه آن شاعر گفته : (فانما هى اقبال و ادبار - دنيا اقبال و ادبار است ) يعنى داراى اقبال و ادبار است. پس معناى جمله اين است كه اين پسر تو داراى عمل غير صالح است و از آن افرادى نيست كه من وعده دادم نجاتشان دهم، مؤ يد اين معنا هم قرائت قاريانى است كه كلمه عمل را به صورت فعل ماضى قرائت كرده و گفته اند: معنايش اين است كه اين پسر تو در سابق عمل ناشايست مرتكب شده است، اين آن چيزى است كه از ظاهر سياق استفاده مى شود، ولى بعضى از مفسرين گفته اند مرجع ضمير مذكور سوالى است كه از گفته نوح (عليه السلام) فهميده مى شود كه گفت : (رب ان ابنى من اهلى ) و آن سوال عبارت است از درخواست نجات، در نتيجه معناى جمله (انه عمل غير صالح ) اين مى شود كه اين درخواست تو عملى غير شايسته است زيرا درخواست چيزى است كه تو به آن آگاهى ندارى ، و يك پيامبر سزاوار نيست پروردگار خود را به مثل اينگونه درخواستها خطاب كند.

و اين از سخيفترين تفسيرهايى است كه براى جمله مورد بحث شده، براى اينكه نه با جمله قبلش مى سازد و نه با جمله بعدش، نه با جمله (انه ليس من اهلك - او اهل تو نيست ) و نه با جمله (فلا تسالن ما ليس لك به علم - چيزى را كه علمى به آن ندارى درخواست مكن ) و اين ناسازگارى روشن است و حاجت به توضيح ندارد و اگر چنين معنايى منظور بود حق كلام اين بود كه جمله دوم قبل از جمله اول و متصل به كلام نوح آورده شود، و دنبال جمله (و انت احكم الحاكمين ) بفرمايد: (لا تسالن ما ليس لك به علم انه ليس من اهلك ).

علاوه بر اين، خواننده محترم توجه فرمود كه گفتيم منظور نوح (عليه السلام) تقاضاى نجات فرزند نبود، بلكه صرفا مى خواست از حقيقت امر استفسار كند، البته اگر سخن او ادامه مى يافت و موج، بين او و فرزندش فاصله نشده بود گفتارش به تقاضا كشيده مى شد.

(فلا تسالن ما ليس لك به علم ) - همانطور كه گفتيم، گويا كلام نوح (عليه السلام) كه گفت : (رب ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق ) در مظنه اين بود كه دنبالش و پس از شنيدن جواب مساعد، نجات فرزند خود را تقاضا كند، كه عنايت الهى شامل حالش شد و نگذاشت از روى جهل درخواستى كند.

آرى او اطلاع نداشت كه پسرش اهل او يعنى اهل ايمان نيست ولى تسديد غيبى (توجه خاص الهى ) بين او و آن درخواست نپخته و بيجايش حائل شد و نهى (لا تسالن ما ليس لك به علم ) او را دريافت و با آوردن حرف (فاء) بر سر اين نهى، جمله را متفرع بر ما قبل كرد، و چنين معنايى به جمله داد كه : (حال كه او اهل تو نيست به علت اينكه او عملى غير صالح است، و حالا كه تو راهى ندارى به اينكه به ايمان و يا كفر فرزندت علم پيدا كنى، پس زنهار كه به درخواست نجات پسرت مبادرت كنى زيرا اين سوال چيزى است كه علم به حقيقت آن ندارى ).

و صرف اينكه خداى تعالى او را از تقاضائى كه حقيقت آن را نمى داند نهى كرد دليل نمى شود بر اينكه آن جناب چنين تقاضائى كرده، نه بطور استقلال و نه در ضمن جمله (رب ان ابنى من اهلى )، براى اينكه نهى از عملى مستلزم اين نيست كه مخاطب به نهى، آن عمل را قبلا مرتكب شده باشد، همچنانكه مى بينيم با اينكه پيامبر اسلام كمترين توجهى به اموال دنيوى نداشته با اين حال خداى تعالى او را نهى مى كند از اينكه دل به دنيا بدهد، و مى فرمايد: (لا تمدن عينيك الى ما متعنا به ازواجا منهم ) و حاشا از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) كه حب دنيا را در دل خود جاى داده و مفتون زر و زيور آن شده باشد.

تنها چيزى كه نهى در صحت تعلقش نياز دارد اين است كه آن فعلى كه نهى، متعلق به آن مى شود فعلى اختيارى باشد و ممكن باشد كه مكلف انجامش دهد، و آنچه از اينگونه افعال كه انبياء از انجام آن نهى شده اند با اينكه معصوم از گناه هستند تنها جنبه تسديد از ناحيه غيب دارد، آرى عصمت و تسديد اين است كه خداى سبحان مراقب اعمال آن حضرات باشد هر گاه به صحنه اى نزديك شوند كه انسان در آن صحنه خطر لغزش دارد آنان را متوجه راه صحيح و وجه صواب آن صحنه بسازد، و به سوى سداد و التزام طريق عبوديت بخواند،

نمونه هايى از نهى از عملى كه واقع نشده است

اين همان معنايى است كه آيه شريفه زير، آن را به پيامبر اسلام خاطر نشان مى كند و مى فرمايد: (و لو لا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا اذا لاذقناك ضعف الحيوة و ضعف الممات ثم لا تجد لك علينا نصيرا) و به آن جناب خبر مى دهد كه او وى را ثبات قدم داد، و نگذاشت به ركون و اعتماد كردن به كفار نزديك شود، تا چه رسد به اينكه ركون كند.

و نيز در جايى ديگر خطاب به آن جناب فرمود: (و لو لا فضل اللّه عليك و رحمته لهمت طائفة منهم ان يضلوك و ما يضلون الا انفسهم و ما يضرونك من شى ء و انزل اللّه عليك الكتاب و الحكمة و علمك ما لم تكن تعلم و كان فضل اللّه عليك عظيما). دليل بر اينكه نهى مورد بحث يعنى جمله (فلا تسالن ) نهى از عملى است كه هنوز واقع نشده، سخن خود نوح (عليه السلام) است كه بعد از شنيدن اين نهى عرضه مى دارد (رب انى اعوذ بك ان اسالك ما ليس لى به علم ) و اگر آن جناب قبلا درخواست بيجاى مزبور را كرده بود جا داشت كه عرض كند: (رب انى اعوذ بك من سوالى هذا - پروردگارا من از اين درخواستم به تو پناه مى برم ) تا مصدر مضاف به معمولش (درخواستم ) تحقق و وقوع ارتكاب را برساند، نه اينكه بگويد: (پروردگارا من به تو پناه مى برم از اينكه چنين و چنان كنم ).

و نيز دليل بر اينكه نوح (عليه السلام) آن درخواست بيجا را نكرده بوده اين است كه خداى تعالى بعد از نهى يعنى جمله (فلا تسالن ما ليس لك به علم ) فرموده (انى اعظك ان تكون من الجاهلين ) زيرا معناى اين جمله اين است كه من تو را نصيحت مى كنم و زنهارت مى دهم، كه با اين سوالت از جاهلين مباشى. و اگر نوح (عليه السلام) در سخن خود درخواست نجات فرزند را كرده بود از جاهلان شده بود، براى اينكه درخواستى كرده بود كه از حقيقت و واقعيت آن آگاه نبوده.

و اگر بگوئى آوردن تعبير به اسم فاعل (جاهلين ) استقرار در صفت جهل را مى رساند، و استقرار وقتى تحقق پيدا مى كند كه عمل جاهلانه مكرر از آدمى سر بزند، نه يك بار و دو بار، پس معلوم مى شود كه آن جناب يك عمل جاهلانه را مرتكب شده و يك درخواست بيجا كرده است و خداى تعالى در جمله مورد بحث زنهارش مى دهد از اينكه بار ديگر اينگونه اعمال را مرتكب شود، و در نتيجه در اثر تكرار آن متصف به صفت جهل گشته، از جاهلان شود.

در پاسخ مى گوييم وزن فاعل از قبيل (جاهل ) و امثال آن دلالتى بر استقرار و تكرر ندارد، بله از ماده (جهل ) وزن فعولش اين دلالت را دارد، و اهل ادب گفته اند صيغه اى كه از اين ماده استقرار را مى رساند جاهل نيست بلكه جهول است، شاهدش هم آيه مربوط به داستان (گاو) بنى اسرائيل است كه بنى اسرائيل به موسى (عليه السلام) گفتند: (قالوا اتتخذنا هزوا) و موسى در پاسخ فرمود: (اعوذ باللّه ان اكون من الجاهلين ) و شاهد ديگرش آيه زير است كه دعاى يوسف را حكايت مى كند، كه عرضه داشت : (و ان لا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين )، و آيه زير است كه در خطاب به پيامبر گرامش فرموده : (و لو شاء اللّه لجمعهم على الهدى فلا تكونن من الجاهلين.)

و نيز اگر منظور از نهى اين بود كه نوح (عليه السلام) جهالتى را كه يك بار كرده تكرار نكند، جا داشت تصريح كند به اينكه ديگر اين كار را تكرار مكن، نه اينكه از اصل آن كار نهى كند، همچنانكه مى بينيم در جايى كه كسى و يا كسانى كار زشتى را مرتكب شده اند، وقتى از آن كار نهى مى كند مى فرمايد بار ديگر چنين كار را مكنيد. به آيه زير توجه فرماييد: (اذ تلقونه بالسنتكم و تقولون بافواهكم ما ليس لكم به علم... يعظكم اللّه ان تعودوا لمثله ابدا).

قال رب انى اعوذ بك ان اسالك ما ليس لى به علم و ان لا تغفر لى و ترحمنى اكن من الخاسرين

بعد از آنكه نوح (عليه السلام) فهميد كه سوال او سوالى بوده كه اگر ادامه مى يافته طبيعتا منجر به درخواستى مى شده كه از واقعيت آن خبر نداشته و در نتيجه از جاهلان مى شده، و نيز به دست آورد كه عنايت خداى تعالى بين او و هلاكت حايل شده، لذا از در شكرگزارى به خدا پناه برده، و از او از چنان سوال خسران آورى طلب مغفرت و رحمت كرده و عرضه داشته است. (رب انى اعوذ بك ان اسالك ما ليس لى به علم) و اما استعاذه از عملى كه هنوز واقع نشده و پناه بردن به خدا از امور مهلكه و معاصى ساقط كننده اى كه هنوز مرتكب نشده چه معنايى دارد؟ جوابش همان جوابى است كه از سوال قبلى داديم، كه نهى از گناهى كه هنوز واقع نشده چه معنا دارد. در سابق نيز در اين باره بحث كرديم، و اين اختصاصى به داستان نوح ندارد و خداى تعالى در قرآن كريم مكرر رسول گرامى خود را دستور داده به اينكه از شر شيطان به خدا پناه ببرد، با اينكه شيطان راهى به آن جناب نداشته، از آن جمله فرموده : (قل اعوذ برب الناس... من شر الوسواس الخناس الذى يوسوس فى صدور الناس) و نيز فرموده : (و اعوذ بك رب ان يحضرون)، با اينكه وحى الهى مصون از دستبرد شيطانها است به شهادت كلام خداى تعالى كه فرموده : (عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول فانه يسلك من بين يديه و من خلفه رصدا ليعلم أ ن قد ابلغوا رسالات ربهم).

بيان اينكه اين كلام نوح (ع ) كه به خدا عرض كرد: (و الا تغفر لى و ترحمنى اكن من الخاسرين) اظهار شكر است

(و الا تغفر لى و ترحمنى اكن من الخاسرين ) - كلامى است از نوح (عليه السلام) كه صورتش صورت توبه است ولى حقيقتش ‍ شكر در برابر نعمت تعليم و تاءديبى است كه خداى تعالى به وى ارزانى داشت.

و اما اينكه به صورت توبه تعبير شده علتش اين است كه همين شكرگزارى رجوع به خدا و پناه بردن به او است، و لازمه آن اين است كه از خداى تعالى طلب مغفرت و رحمت كند، يعنى آن عملى كه اگر انسان انجام دهد گرفتار لغزش و سپس دچار هلاكت مى گردد بر آدمى بپوشاند، (چون مغفرت به معناى پوشاندن است ) و نيز عنايت و رحمتش شامل حال آدمى گردد، و ما در اواخر جلد ششم اين كتاب بيان كرديم كه كلمه (ذنب ) تنها به معناى نافرمانى خداى تعالى نيست بلكه هر وبال و اثر بدى كه عمل آدمى داشته باشد هر چند آن عمل نافرمانى امر تشريعى خداى تعالى نباشد نيز ذنب گفته مى شود، و در نتيجه (مغفرت ) نيز تنها به معناى آمرزش و پوشاندن معصيت به معناى معروفش در نزد متشرعه نيست بلكه هر ستر و پوششى الهى مغفرت الهى است هر چند ستر آثار سوئى باشد كه عمل صالح انسان داشته باشد، و اگر خداى تعالى آن اثر سوء را نپوشاند سعادت و آسودگى خاطر از آدمى سلب مى شود.

و اما اينكه گفتيم (حقيقت اين كلام نوح (عليه السلام) اظهار تشكر است ) براى اين است كه عنايت الهى كه بين آن جناب و بين آن سوال بيجايى كه اگر مى كرد داخل در زمره جاهلان مى شد حائل گشت و نيز عصمت الهى كه وجه صواب را برايش بيان نمود - آن عنايت و اين عصمت الهى - ستر و پردهاى الهى بود كه آن لغزش و خطاى او را در طريقه اش پوشاند، و نعمت و رحمتى بود كه خداى سبحان وى را با آن انعام فرمود، پس اينكه عرضه داشت : (و الا تغفر لى و ترحمنى اكن من الخاسرين ) در حقيقت ثناء و شكرى است در برابر صنعى جميل كه خداى تعالى با وى داشته.

قيل يا نوح اهبط بسلام منا و بركات عليك و على امم ممن معك...

كلمه (سلام ) هم به معناى سلامت است و هم به معناى تحيت و درود، چيزى كه هست در اينجا به قرينه اينكه در آخر آيه سخن از مس عذاب رفته، مراد از آن در صدر آيه همان سلامتى از عذاب است، و همچنين اينكه در آخر آيه بركات در اول آيه را به تمتع مبدل كرد، خود قرينه و دليل بر اين است كه مراد از بركات، مطلق نعمتها و همه متاعهاى زندگى نيست، بلكه خصوص آن نعمتهايى است كه آدمى را به خير و سعادت رسانيده و به سوى عاقبت پسنديده اش سوق دهد.

و اگر در اول آيه فرمود: (و قيل - گفته شد) و نام گوينده يعنى خداى تعالى را نبرد، و نفرمود: (و قال اللّه - خدا فرمود)، براى اين بود كه گوينده را تعظيم كند (يا نوح اهبط بسلام منا و بركات عليك ) معنايش و خدا داناتر است اين است كه : اى نوح از روى آب طوفانى، به روى خاك نازل شو، با سلامتى از عذاب طوفان، و با نعمتهايى پر بركت و خيرى كه از ناحيه ما بر تو نازل شده. و يا معنايش اين است كه نازل شو با تحيت و بركاتى كه از ناحيه ما بر تو نازل شده است.

(و على امم ممن معك ) - اين جمله عطف است بر جمله (عليك )، و اگر كلمه (امم ) را نكره آورد، و نفرمود: (و على الامم )، براى اين است كه دلالت بر تبعيض كند، يعنى بفهماند كه سلام و بركات ما شامل حال بعضى از امتهايى مى شود كه در كشتى با تو بودند، به دليل اينكه دنبال جمله مورد بحث بعضى از امتها را استثناء نموده و فرمود: (و امم سنمتعهم ثم يمسهم منا عذاب اليم).

خطاب و امر به هبوط به نوح (ع) و همراهانش، دومين امر به هبوط به بشر، بعد ازامر به هبوط آدم (ع) بوده است

و اين خطاب يعنى خطاب (يا نوح اهبط بسلام منا و بركات عليك...) با در نظر گرفتن ظرفى كه اين خطاب در آن ظرف صادر شده ظرفى كه مى دانيم غير از جاندارانى كه در كشتى بودند هيچ نفسكشى در روى زمين باقى نمانده و همه غرق شده بودند، و در حالى اين خطاب صادر شده كه كشتى بر كوه جودى مى نشسته و خداى تعالى براى اهل كشتى قضاء رانده و حكم كرده بودند كه در زمين پياده شده و آن را آباد كنند و تا مدتى معين در آن زندگى كنند، خطابى عمومى بوده كه شامل همه بشر در تمام زمانها مى شده، از روزيكه از كشتى خارج شدند تا روز قيامت.

و اين خطاب نظير خطابى است كه از ناحيه خداى تعالى در روز هبوط آدم از بهشت به زمين صادر شد، و خداى تعالى آن را در قرآن مجيدش اين چنين حكايت كرده : (و قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين... قلنا اهبطوا منها جميعا فاما ياتينكم منى هدى فمن تبع هداى فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون، و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون )، و در جايى ديگر فرموده : (قال فيها تحيون و فيها تموتون و منها تخرجون )

پس در حقيقت خطاب به نوح در آيه مورد بحث خطاب دومى است به كل بشر و خطاب به آدم خطاب اول است زيرا تمامى افراد بشر كه در زمان نوح بودند به آدم منتهى مى شدند و همه افرادى كه تا روز قيامت آمده و مى آيند به نوح و همراهان آن جناب منتهى مى گردند، و اين خطاب متضمن قضائى است كه خداى تعالى درباره بشر رانده و آن اين است كه در زمين نازل شوند، و در آنجا استقرار يافته و منزل گزينند و تا مدتى معين در آن زندگى كنند.

و خداى تعالى مخاطبينى را كه اذن داد در زمين حيات بشرى خود را از سر بگيرند به دو طايفه تقسيم كرد، و از اذن خود به يك طايفه از آن دو طايفه به (سلام و بركات ) كه خالى از بشارت به خير و سعادت صاحبانش نيست تعبير كرد، و آن طايفه عبارتند از نوح و بعضى از امتهايى كه همراه او بودند، و از اذن خود به طايفه ديگر، به (تمتيع - بهره مند كردن )، و به دنبال آن، رسيدن به عذابى كه مخصوص آنان است تعبير كرد.

پس، از همينجا روشن شد كه خطاب هبوط و نازل شدن از كشتى به زمين با متعلقاتى كه اين خطاب داشت يعنى سلام و بركات براى يك طايفه و تمتيع و بهره مندى براى طايفه ديگر، همه متوجه به عامه بشر و همه افراد است، از زمان به زمين نشستن كشتى تا روز قيامت، همانطور كه خطاب هبوطى كه متوجه آدم و همسرش شد، چنين خطابى بود و معلوم شد كه در اين خطاب اذنى عمومى است در برخوردارى از زندگى زمينى، كه اين اذن عمومى براى كسى كه اطاعت خدا كند وعده است، و براى كسى كه نافرمانيش كند وعيد، همچنانكه خطاب در داستان آدم (طابق النعل بالنعل ) اينطور بود.

مراد از جمله : (و على امم ممن معك) در خطاب خداوند به نوح (ع)

و با اين بيان روشن گرديد كه مراد از جمله (و على امم ممن معك ) امتهاى صالح از اصحاب كشتى و نيز صالحينى است كه بعدها از نسل آنان پديد مى آيند و بنابراين آيه شريفه اين ظهور را خواهد داشت كه كلمه (من ) در جمله (ممن معك ) ابتدايى باشد نه بيانى، و به عبارت ساده تر اينكه نمى خواهد بفرمايد اممى كه با تو هستند، بلكه مى خواهد بفرمايد اممى كه پيدايش و تكونشان از كسانى آغاز مى شود كه با تو هستند، يعنى افراد صالحى كه با تو هستند و افراد صالحى كه از نسل آنان پديد مى آيند.

و ظاهر اين تعبير اين مى شود كه اصحاب كشتى همه سعادتمند و اهل نجات باشند، اعتبار عقلى هم مساعد با اين ظهور است، براى اينكه آنهايى كه در كشتى با نوح بودند از بوته امتحان خالص در آمده و قرب الهى را بر هر چيزى مقدم داشتند،

به شهادت اينكه خداى تعالى ايمان آنان را دو بار در ضمن نقل داستان تصديق كرد، يك بار آنجا كه فرمود: (الا من قد امن ) و بار ديگر در آنجا كه فرمود: (و من امن و ما امن معه الا قليل ).

(و امم سنمتعهم ثم يمسهم منا عذاب اليم ) - گويا كلمه (امم ) مبتدايى است براى خبرى كه حذف شده، و تقدير كلام (و ممن معك امم...)، و يا (و هناك امم...) باشد، يعنى (و از آنان كه با تواند امتى هستند كه )... و يا: (در اين ميان امتى هستند كه...) در اينجا سؤالى پيش مى آيد، و آن اين است كه چرا نفرمود: (قيل يا نوح اهبط بسلام منا و بركات عليك و على امم ممن معك و متاع لامم آخرين سيعذبون - به نوح گفته شد اى نوح به سلامتى و بركاتى از ناحيه من بر تو و بر امتهايى از آنان كه با تواند پياده شو، به سلام و بركاتى بر شما و متاعى براى امتهايى ديگر كه به زودى عذاب مى شود)، جوابش به زبان ساده اين است كه نخواست آن طايفه را داخل آدم حساب كند، بلكه خواست از موقف احترام طردشان كرده و بفرمايد: (البته در اين ميان امتهايى ديگر هستند كه ما به زودى بهره مندشان مى كنيم، و سپس عذاب مى شوند، و اينها مانند طايفه اول با اذن كرامت و بزرگى، ماذون در تصرف در متاعهاى حيات نيستند).

و در اين آيه جهاتى از تعظيم گوينده هست كه بر خواننده پوشيده نيست، يكى اينكه نام گوينده را نبرد و فرمود: (قيل )، و ديگر اينكه خطاب را متوجه شخص نوح كرد (و ديگران را قابل خطاب نشمرد) و ديگر اينكه در دو جا از گوينده تعبير به (ما) كرد و فرمود: (بسلام منا - سلامى از ما ) و (سنمتعهم - به زودى ايشان را بهره مند مى كنيم ) و جهاتى ديگر نظير اينها.

و نيز روشن گرديد كه تفسيرى كه بعضى از مفسرين براى جمله (على امم ممن معك ) كرده و گفته اند: تقدير آن على امم من ذرية من معك است. تفسير درستى نيست براى اينكه اولا تقدير گرفتن، جز در مورد ضرورت خلاف اصل است، و ثانيا با تقدير گرفتن ذريه، همراهان نوح (عليه السلام) از مورد خطاب خارج مى شوند، و همچنين تفسير آن مفسر ديگر كه گفته : منظور از كلمه (امم )، ساير حيواناتى است كه با نوح (عليه السلام) در كشتى بودند، چون خداى سبحان در آن حيوانات بركت قرار داده بود. ولى فساد اين تفسير از تفسير قبلى روشنتر است.

تلك من انباء الغيب نوحيها اليك...

يعنى اين داستانها و يا خصوص اين داستان از اخبار غيب است كه ما آن را به تو وحى مى كنيم.

(ما كنت تعلمها انت و لا قومك من قبل هذا) - يعنى اى پيامبر اسلام اين داستانها در عين اينكه صد در صد درست و صحيح و صدق محض است، براى تو و قومت تا اين زمان مجهول بود، و آنچه از سرگذشتهاى مذكور قبل از نزول قرآن نزد اهل كتاب بوده تحريف شده و برگشته از وجه صواب بود، كما اينكه اگر شما خواننده عزيز آن داستانهاى تحريف شده را كه ما به زودى از تورات موجود نقل خواهيم كرد ببينيد آن وقت بهتر متوجه مى شويد كه آنچه در قرآن از داستان نوح (عليه السلام) آمده قبل از قرآن هيچ سابقهاى نداشته، و خبر قرآن خبرى است غيبى.

(فاصبر ان العاقبة للمتقين ) - اين امر به علت حرف (فاء) كه بر سر آن آمده دستورى است كه از مجموع جزئيات قصه انتزاع شده و معنايش اين است كه : اى پيامبر! حال كه فهميدى مال كار نوح و قوم او به كجا انجاميد و چگونه قومش هلاك شدند و خود و مؤمنين همراهش نجات يافتند، و خداى تعالى ايشان را به خاطر صبرشان وارثان زمين قرار داد، و حال كه فهميدى اگر خداى تعالى نوح را بر دشمنانش نصرت داد به خاطر صبرى بود كه او كرد، پس تو نيز در برابر حق صبر كن، كه سرانجام نيك از آن افراد و اقوام با تقوا است، و دارندگان تقوا همانهايند كه در راه خدا صبر مى كنند.

بحث روايتى

(رواياتى در مورد داستان نوح و قوم او، درذيل آيات شريفه گذشته)

در الدر المنثور است كه اسحاق بن بشر و ابن عساكر هر دو از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : قوم نوح (عليه السلام) آن جناب را كتك مى زدند (تا از حال مى رفت ) پس او را در نمدى مى پيچيدند، و به خيال اينكه جان داده، به درون خانهاش مى انداختند، ولى او به حال مى آمد و دوباره براى دعوت آنان از خانه بيرون مى شد، و اين وضع همچنان ادامه داشت تا اينكه از ايمان آوردن قومش ‍ مايوس گشت، در اين زمان بود كه مردى با فرزندش نزد وى آمد در حالى كه آن مرد به عصايى تكيه داشت و به پسرش رو كرد و گفت : پسرم مواظب باش كه اين پير مرد تو را فريب ندهد.

پسر گفت پدر جان عصايت را در اختيارم بگذار تا آن را بر بدن اين پير مرد آشنا سازم. پدر قبول كرد، و عصا را به پسر داد و گفت : مرا روى زمين بنشان و برو. پسر پدر را روى زمين نشانيد و به طرف نوح (عليه السلام) رفت و عصا را به فرق سر آن جناب زد، سر آن جناب شكافت، و خون روان گشت.

نوح (عليه السلام) گفت : پروردگارا مى بينى كه بندگانت با من چه معامله اى مى كنند، پس اگر به ايشان احتياج دارى هدايتشان كن، و اگر چنين نيست پس به من صبر و توانائى بده تا بين من و آنان حكم كنى، كه تو بهترين حكم كنندگانى خداى تعالى به آن جناب وحى فرستاد كه ديگر منتظر هدايت قومت مباش و او را از اينكه قومش ايمان بياورند مايوس كرد و به وى خبر داد كه حتى در پشت پدران و رحم مادران ايشان نيز مومنى پديد نخواهد آمد: (و اوحى الى نوح انه لن يومن من قومك الا من قد امن فلا تبتئس بما كانوا يفعلون ) اى نوح به يقين بدان كه ديگر تا قيامت كسى جز آنها كه ايمان آورده اند ايمان نخواهند آورد، پس ديگر غم مخور و به ساختن كشتى بپردازد.

نوح (عليه السلام) پرسيد: پروردگارا كشتى چيست ؟ خطاب رسيد خانهاى است كه از چوب ساخته مى شود، بطورى كه بتواند روى آب به حركت در آيد، اين كار را بكن كه به زودى اهل معصيت را غرق مى كنم، و زمينم را از لوث وجودشان پاك مى سازم. نوح (عليه السلام) پرسيد: پروردگارا آب كجا است ؟ فرمود: من بر هر چه بخواهم قادرم.

داستان حضرت نوح (ع) از زبان مبارك امام صادق (ع)

و در كافى به سند خود از مفضل روايت كرده كه گفت : در آن ايام كه امام صادق (عليه السلام) براى ديدن ابى العباس به كوفه تشريف آورده بود، در خدمت حضرتش بودم، همينكه به (كناسه ) رسيديم فرمود: اينجا بود كه عمويم زيد كه خدايش رحمت كند به دار آويخته شد، امام (عليه السلام) از آنجا گذشت تا رسيد به (بازار زيتون فروشان ) كه در آخر آن بازار سراجها (زين سازان ) بود، امام در آنجا پياده شد، و به من فرمود: پياده شو كه مسجد كوفه سابق در اين محل بوده يعنى آن مسجدى كه آدم نقشه اش را ريخته بود، و من دوست ندارم در چنين مكانى سوار بر مركب داخل شوم. عرضه داشتم : چه كسى آن نقشه را بهم زد؟ فرمود: اما اولين بارى كه آن نقشه بهم خورد، زمانى بود كه طوفان نوح رخ داد و سپس اصحاب كسرى و نعمان آن را تغيير دادند، و بعد از آنها نيز زياد بن ابى سفيان آن را دگرگون ساخت. پرسيدم مگر شهر كوفه و مسجدش در زمان نوح (عليه السلام) وجود داشت ؟ فرمود: بله اى مفضل، منزل نوح و قوم او در قريهاى بوده كه با فرات يك منزل راه فاصله داشته، و اين قريه در سمت مغرب كوفه واقع بوده.

و نيز فرمود: نوح مردى نجار بود، كه خداى تعالى او را به نبوت برگزيد، و نوح (عليه السلام) اولين كسى بود كه كشتى ساخت، سفينه اى درست كرد كه بر روى آب راه مى رفت. و نيز فرمود: نوح در ميان قومش نهصد و پنجاه سال دعوت به توحيد كرد، و آنان وى را مسخره و استهزاء مى كردند، و آن جناب وقتى چنين ديد نفرينشان كرد و عرضه داشت : (رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا انك ان تذرهم يضلوا عبادك و لا يلدوا الا فاجرا كفارا).

خداى تعالى به آن جناب وحى فرستاد كه سفينه اى بسيار بزرگ و جادار بساز و در ساختنش عجله كن، پس نوح نيز در مسجد كوفه به ساختن آن سفينه پرداخت، و چوبها را خود مى آورد و مى تراشيد، تا آنكه (از ناحيه خداى تعالى ) چوب برايش آوردند، تا از ساختن آن فراغت يافت.

مفضل مى گويد: در اين هنگام وقت ظهر شد، و نماز ظهر سخنان آن جناب را قطع كرد، امام برخاست و نماز ظهر و عصر را خواند، و از مسجد بيرون رفته متوجه سمت چپ خود شد و با دست خود به محلى به نام (دار الدارين ) اشاره كرد، و آن محل خانه ابن حكيم بود، كه بعدها بستر آب فرات شد، و سپس به من فرمود: اى مفضل قوم نوح در همين جا بتهاى خود را نصب كرده بودند، و نام آنها (يغوث ) و (يعوق ) و (نسر) بود، آنگاه امام (عليه السلام) به طرف مركب خود رفت و سوار شد.

من گفتم فدايت شوم، نوح كشتى خود را در چه مدتى ساخت ؟ فرمود: در دو (دور).

عرضه داشتم : هر دورى چند سال است ؟ فرمود هشتاد سال. عرضه داشتم : عامه مى گويند در پانصد سال آن را تمام كرد؟ فرمود: چنين چيزى نيست، و چگونه ممكن است پانصد سال طول كشيده باشد با اينكه خداى تعالى فرموده : (كشتى را به وحى ما، يعنى به دستورى كه ما به تو وحى مى كنيم بساز). ميگويد: عرضه داشتم : حال بفرماييد معناى جمله (حتى اذا جاء امرنا و فار التنور) چيست ؟ و بفرماييد اين (تنور) كجا و چگونه بوده است ؟ فرمود: تنور مذكور در خانه پير زنى مومن بود، و خانه او در پشت محراب مسجد، سمت راست قبله مسجد واقع شده بود. پرسيدم در كجاى مسجد فعلى واقع بوده ؟ فرمود: در زاويه باب الفيل امروز. آنگاه پرسيدم : آيا شروع جوشش آب از همين تنور بوده ؟ فرمود: آرى خداى عزوجل مى خواسته قوم نوح نشانه آمدن عذاب را ببينند، بعد از نشان دادن اين آيت، بارانى بر آن قوم باريد كه بطور حيرت انگيزى نازل مى شد، و آنچه چشمه بر روى زمين بود نيز به جوشش در آمد، و خداى تعالى آن قوم را غرق نموده، نوح و كسانى را كه در كشتى با او بودند نجات داد...

مؤلف: اين حديث كه ما قسمتى از آن را با طول و تفصيلش نقل كرديم خيلى ارتباط به بحث تفسيرى نداشت چيزى كه هست ما آن را به عنوان نمونهاى از روايات بسيارى كه در اين جزئيات از طرق شيعه و اهل سنت وارد شده آورديم، و نيز به اين منظور نقل كرديم تا براى خواننده در فهم داستانهاى آيات مورد بحث كمكى از ناحيه روايات شده باشد.

و در اين روايت از جمله (واصنع الفلك با عيننا و وحينا...) استفاده شده كه نوح كشتى را در كمتر از پانصد سال ساخته، و روايت، نام زياد را به ابن ابى سفيان اضافه كرده (با اينكه به اعتقاد ما زياد ولد زنا بوده و پدرش معلوم نبود)، اما شايد لفظ ابى سفيان كلام امام نبوده و راوى آن را از پيش خود اضافه كرده باشد.

روايتى در ارتباط با فوران تنور از امير المؤمنين (ع)

و در همان كتاب به سند خود از (رزين اسدى ) از اميرالمؤمنين (ع ) روايت كرده كه فرمود: وقتى نوح (عليه السلام) از ساختن كشتى فارغ شد، ميعاد و وعده عذابى كه بين او و پروردگارش معين شده بود تا قوم او با آن عذاب هلاك شوند فرا رسيد و آن تنور معين كه بر حسب آن ميعاد مى بايست در خانه آن زن فوران كند فوران كرد، زن به نوح خبر داد كه تنور به فوران در آمده، نوح (عليه السلام) برخاست و با مهر مخصوص خود آن را مهر كرد، آنگاه آب بالا آمد و به بركت آن مهر روى هم ايستاد و گسترده نشد و نوح هر كسى را كه مى خواست بر كشتى سوار كند سوار كرد، و هر كسى را كه مى خواست بيرون كند بيرون كرد، آنگاه به سراغ مهر خود رفت ، و آن را از تنور كند، كه ناگهان ريزش آسمان و جوشش زمين شروع شد و خداى تعالى در اين باره فرموده : (ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر، و فجرنا الارض عيونا فالتقى الماء على امر قد قدر، و حملناه على ذات الواح و دسر).

آنگاه فرمود: نجارى نوح و ساختن كشتى در وسط مسجد شما واقع شد، و مساحت مسجد شما از مساحتى كه در زمان نوح داشته هفتصد ذراع كاسته شده.

مؤلف: اينكه فوران تنور نشانه نزديك شدن عذاب بوده تنها در اين حديث نيامده بلكه در رواياتى چند از طرق شيعه و سنى نقل شده است، و سياق آيه شريفه (فلما جاء امرنا و فار التنور قلنا احمل فيها...)

خالى از اين ظهور نيست كه فوران تنور، خود عذاب نبوده، بلكه ميعاد آن بوده، به عبارت ساده تر اينكه از سياق، آن فهميده مى شود كه خداى تعالى قبلا به آن جناب خبر داده بوده كه هر زمانى كه فلان تنور فوران كرد بدان كه نزول عذاب نزديك شده است.

دو روايت از امام باقر (عليه السلام) درباره حضرت نوح (ع ) و شريعت او

و در همان كتاب به سند خود از اسماعيل جعفى از امام ابى جعفر (عليه السلام) روايت آورده كه فرمود: شريعت نوح (عليه السلام) تنها اين بوده كه خلق خدا را به يگانگى و اخلاص بپرستند، يعنى در پرستش او هواهاى نفسانى و اهداف شيطانى را دخالت نداده و خدايان دروغين را از خدايى خلع كنند، و اين شريعت، همان شريعت فطرت است، فطرتى كه خداى عزوجل مردم را بر آن فطرت آفريده، و نيز خداى تعالى از آن جناب و از همه انبياء پيمان گرفته بود كه تنها او را پرستيده و چيزى را شريك او نگيرند، و دستور به نماز و امر به معروف و نهى از منكر و حلال و حرام داده بود، ولى احكام حدود و فرايض ارث برايش تشريع نشده بود اين بود شريعت نوح (عليه السلام) و آن جناب نهصد و پنجاه سال در بين قومش زندگى كرد، و آنان را سرى و علنى به شريعت خود دعوت فرمود، ولى زير بار نرفته و سركشى كردند، در آخر به خداى تعالى شكوه كرد كه : (رب انى مغلوب فانتصر - پروردگارا من شكست خورده ام پس ياريم كن ) خداى متعال نيز به وى وحى فرستاد كه (لن يومن من قومك الا من قد آمن فلا تبتئس بما كانوا يفعلون ) و اين وحى تصديق نظريه خود نوح است كه عرضه داشته بود: (فلا يلدوا الا فاجرا كفارا) و چون كار بدين جا كشيد خداى تعالى وحى فرستاد كه : (ان اصنع الفلك ).

مؤلف: اين روايت را عياشى نيز از جعفى نقل كرده، ولى سند آن را ذكر نكرده است، و ظاهر روايت اين است كه نوح (عليه السلام) دو نوبت قوم خود را نفرين كرده يكى از آن دو نفرين كه همان نفرين نوبت اول يعنى : (فدعا ربه انى مغلوب فانتصر) مى باشد، در سوره قمر واقع شده، و دومى آن بعد از مايوس شدن نوح از ايمان آوردن قومش بوده، و در سوره نوح واقع شده، آنجا كه عرضه مى دارد: (رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا انك ان تذرهم يضلوا عبادك و لا يلدوا الا فاجرا كفارا).

و مرحوم صدوق در كتاب معانى الاخبار به سند خود از حمران از امام ابى جعفر (عليه السلام) روايت آورده كه در تفسير جمله (و ما امن معه الا قليل ) فرمود: ايمان آورندگان به نوح (ع ) هشت نفر بودند.

مولف : اين روايت را عياشى نيز از حمران از آن جناب نقل كرده. و اهل تسنن در عدد مؤمنين به آن جناب اقوال ديگرى دارند از قبيل شش نفر، هفت نفر، ده نفر، هفتاد و دو نفر و هشتاد نفر، ليكن بر طبق هيچ يك از اين اقوال، دليلى در دست ندارند.

و نيز صدوق در كتاب عيون به سند خود از (عبد السلام بن صالح هروى ) روايت كرده كه گفت : حضرت رضا (عليه السلام) فرمود: وقتى كشتى نوح (عليه السلام) به زمين نشست، خود و فرزندانش و مؤمنين كه با او در كشتى بودند جمعا هشتاد نفر بودند، و در همان محلى كه از كشتى پياده شد قريه اى بنا كرد و نام آن را قريه ثمانين - هشتاد گذاشت.

مؤلف: بين اين روايت و روايت معانى الاخبار منافاتى نيست، زيرا ممكن است منظور از جمله (و ما امن معه الا قليل - و با او به جز اندكى ايمان نياورد) هشت نفر از غير اهل آن جناب باشد و بقيه هشتاد نفر كه هفتاد و دو نفر است، همه فرزندان او بوده باشند، چون كسى كه نزديك به هزار سال عمر كرده به خوبى مى تواند هفتاد و دو نفر فرزند داشته باشد.

رواياتى درباره پسر نوح (ع) و تفسير اينكه به نوح (ع) فرمود: او ازاهل تو نيست و عمل غير صالح است

و در همان كتاب به سند خود از (حسن بن على وشاء) از حضرت رضا (عليه السلام) روايت كرده كه گفت : من از آن جناب شنيدم مى فرمود: پدرم موسى بن جعفر فرمود: امام صادق (عليه السلام) فرمود: خداى عزوجل به نوح فرمود: (انه ليس من اهلك ) براى اينكه او مخالف نوح بود، (و از سوى ديگر غريبه هايى كه تابع او بودند را اهل او خواند).

راوى مى گويد: امام (عليه السلام) از من پرسيد: مردم اين آيه را كه درباره پسر نوح است چگونه قرائت مى كنند؟ عرضه داشتم : مردم آن را به دو جور قرائت مى كنند يكى (انه عمل غير صالح - او عملى است غير صالح ) و ديگرى (انه عمل غير صالح - او عمل (به وجود آمده از) شخص ناصالحى است ) حضرت فرمود: مردم دروغ گفته اند، او پسر حقيقى نوح بود و ليكن خداى تعالى او را بعد از آنكه پدر را در دينش مخالفت كرد نفى نموده و فرمود او اهل تو نيست.

مولف : بعيد نيست كه حضرت صادق (عليه السلام) خواسته باشد در جمله (و از سوى ديگر غريبه هايى را كه تابع او بودند اهل او خواند به آيه هفتاد و شش سوره انبياء: (فنجيناه و اهله من الكرب العظيم ) و آيه هفتاد و شش سوره صافات : (و نجيناه و اهله من الكرب العظيم ) اشاره كند، چون ظاهر اين دو آيه اين است كه مراد از اهل، همه گروندگان به نوح (عليه السلام) هستند نه خصوص خانواده آن جناب.

و گويا مراد امام رضا (عليه السلام) از اينكه از راوى پرسيد: (مردم اين آيه را كه درباره پسر نوح است چگونه قرائت مى كنند) اين بوده كه چگونه تفسيرش مى كنند، و منظور راوى هم از اينكه گفت : (آن را دو جور قرائت مى كنند) اين بود، كه به تفسير بعضى ها اشاره كند كه گفته اند: آيه شريفه مى خواهد بفهماند كه همسر نوح آن پسر را كه با كفار هلاك شد از غير نوح حامله شده، و خلاصه پسرى نامشروع بوده و او را به ناحق و به دروغ به شوهرش نوح نسبت داده، و اين دسته از مفسرين گفتار خود را تاءييد كرده گفته اند به همين جهت بعضى از قاريان، جمله (و نادى نوح ابنه - و نوح پسر خودش را ندا كرد) را به صورت (و نادى نوح ابنها - نوح پسر آن زن را ندا كرد) قرائت كرده اند، و بعضى هم كه به شكل و نادى نوح ابنه قرائت كرده اند حرف (ها) را با فتحه خوانده اند تا مخفف (ابنها) باشد، و اين دو قرائت يعنى (ابنها) و (ابنه ) را به على (ع ) و به بعضى از امامان اهل بيت (عليهم السلام ) نسبت داده اند.

از آن جمله زمخشرى در كشاف گفته : على (رضى اللّه عنه ) آيه شريفه را به صورت (ابنها) قرائت كرده و ضمير مونث را به همسر نوح برگردانيده، و محمد بن على (امام پنجم ) و عروة ابن زبير آن را به فتح (ها) و به شكل (ابنه ) قرائت كرده اند، و منظورشان اين بوده كه كلمه در اصل (ابنها) است، ولى الف را حذف كرده و به فتحه اكتفاء كرده اند، و با اين قرائت، مذهب حسن تاءييد مى شود چون قتاده گفته است كه من از حسن از معناى اين آيه پرسيدم كه گفت : به خدا سوگند پسر مورد بحث، فرزند نوح نبوده. گفتم : آخر اهل كتاب هيچ اختلافى ندارند در اينكه او پسر نوح بوده ؟ گفت : بله، ليكن مگر كسى دين خود را از اهل كتاب ميگيرد؟ آنگاه حسن اينطور بر گفتار خود استدلال كرد كه : اگر پسر مورد بحث، فرزند واقعى نوح بود، بايد نوح مى فرمود: (انه منى - او از من است ) نه اينكه بفرمايد: (او اهل من است ).

و دليلى كه وى به آن استدلال كرده دليلى سخيف و سست است، براى اينكه خداى تعالى به آن جناب وعده نجات اهل او را داده بود نه وعده نجات هر كسى كه از او باشد، بله اگر خداى تعالى فرموده بود: (احمل فيها من كل زوجين و من كان منك - از هر نر و ماده اى يك جفت سوار كشتى كن و هر كس هم كه از تو است سوار كن ). نوح (عليه السلام) ناچار بود هنگام درخواست نجات پسرش بگويد: (پروردگارا او از من است ) ولى خداى تعالى اينطور نفرمود، پس جمله (ان ابنى من اهلى ) هيچ دلالت ندارد بر اينكه پسر مورد بحث فرزند نوح نبوده، در سابق هم بيان كرديم كه لفظ آيات با اين توجيه سازگارى ندارد.

و اين هم كه گفتند: (اهل كتاب هيچ اختلافى ندارند در اينكه او پسر نوح بوده ) محل اشكال است، براى اينكه تورات به كلى از سرگذشت اين پسر نوح كه عرق شده ساكت است.

و در الدر المنثور است كه ابن الانبارى در كتابش (المصاحف ) و ابوالشيخ از على (رضى اللّه عنه ) روايت آورده اند كه آيه را به شكل و نادى نوح ابنها قرائت كرده.

و در همان كتاب است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم، و ابوالشيخ از امام ابى جعفر محمد بن على (ع ) روايت كرده اند كه در تفسير آيه (و نادى نوح ابنه ) فرموده : اين قرائت به لغت و زبان قبيله طى ء است، و آن پسر، پسر خود نوح نبوده، بلكه پسر زن او بوده است.

مؤلف: اين روايت را عياشى در تفسير خود از محمد بن مسلم از امام باقر (عليه السلام) آورده.

و در تفسير عياشى از موسى بن علاء بن سيابة از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه در ذيل جمله و نادى نوح ابنه فرموده : وى پسر نوح نبوده، بلكه پسر زنش بوده و آيه به زبان قبيله طى ء نازل شده كه پسر زن هر كسى را پسر او مى خوانند....

و در همان تفسير از زراره از امام باقر (عليه السلام) روايت كرده كه در ذيل كلام نوح كه گفت : (يا بنى اركب معنا - پسرم با ما سوار شو) فرموده : او پسرش نبود. عرض كردم آخر خود نوح او را پسر خود خوانده و گفته (يا بنى )؟ فرمود: درست است كه نوح او را پسر خود خوانده ولى او نمى دانسته كه وى پسرش نيست.

مؤلف: بعد از همه اين حرفها روايتى كه بشود به آن اعتماد كرد روايت حسن وشاء از حضرت رضا (عليه السلام) است.

و در همان تفسير، از ابراهيم بن ابى العلاء از يكى از دو امام باقر و صادق (عليهماالسلام ) روايت كرده كه فرمود وقتى خداى تعالى فرمود: (يا ارض ابلعى ماءك و يا سماء اقلعى )، زمين با خود گفت مامور شده ام تنها آب خودم را فرو ببرم نه آب آسمان را، در نتيجه زمين آب خود را فرو برد، و آب آسمان در اطراف زمين به صورت اقيانوسها باقى ماند.

و در همان كتاب از ابى بصير از امام ابى الحسن موسى بن جعفر (عليهماالسلام ) روايتى درباره جودى نقل كرده كه در آن آمده : (جودى كوهى است در موصل ).

و نيز در همان كتاب از مفضل بن عمر از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه در ذيل جمله (و استوت على الجودى ) فرمود: جودى همان فرات كوفه است.

مؤلف: روايت قبلى را روايات ديگرى نيز تاييد مى كند.

و در همان كتاب از عبد الحميد بن ابى الديلم از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: بعد از آنكه نوح سوار بر كشتى شد اين خطاب صادر شد كه : (بعدا للقوم الظالمين ).

و در مجمع البيان در ذيل آيه (و قيل يا ارض ابلعى ماءك...) مى گويد: چنين روايت شده كه كفار قريش مى خواستند در مقام معارضه با قرآن برآيند چهل روز دور هم جمع شده طعام هايى از مغز گندم و گوشت گوسفند و شرابى كهنه خوردند تا به خيال خود ذهنشان صاف شود، همين كه مى خواستند دست به كار شوند اين آيه به گوششان خورد، لا جرم به يكديگر گفتند: اين كلام كلامى است كه هيچ گفتارى نمى تواند شبيه به آن شود، و به هيچ كلام مخلوقى شباهت ندارد، و بناچار از تصميم خود منصرف شدند.

چند بحث قرآنى، روايتى، تاريخى و فلسفى پيرامون داستان نوح (ع)

1 - اجمالى از اصل داستان

نام نوح (عليه السلام) در چهل و چند جاى قرآن كريم آمده و در آنها به قسمتى از داستان آن جناب اشاره شده، در بعضى موارد بطور اجمال و در برخى بطور تفصيل، ليكن در هيچ يك از آن موارد مانند داستان نويسان كه نام، نسب، دودمان، محل تولد، مسكن، شؤ ون زندگى، شغل، مدت عمر، تاريخ وفات، مدفن و ساير خصوصيات مربوط به زندگى شخصى صاحب داستان را متعرض مى شوند به جزئيات آن جناب پرداخته نشده علتش هم اين است كه قرآن كريم كتاب تاريخ نيست تا در آن به شرح زندگى فرد فرد مردم و اينكه چه كسى از نيكان و چه كسى از بدان بوده بپردازد.

بلكه قرآن كريم كتاب هدايت است و از امور گذشتگان آنچه مايه سعادت مردم است متعرض مى شود، و براى مردم شرح مى دهد كه حق صريح كدام است تا مردم همان را برنامه زندگى خود كرده و در حيات دنيوى و اخروى رستگار گردند، و بسا مى شود كه به گوشهاى از قصص انبياء و امتهاى آنان اشاره مى كند تا مردم بفهمند سنت و روش خداى تعالى در ساير امتها چه بوده، تا اگر كسى هست كه مشمول عنايت و موفق به كرامت است عبرت بگيرد، و كسى هم كه چنين نيست آن سرگذشتها را بشنود تا حجت بر او تمام شود.

و داستان نوح (ع ) در شش سوره از سوره هاى قرآنى بطور تفصيل آمده، و آن سورهها عبارتند از: 1 - اعراف 2 - هود 3 - مؤمنون 4 - شعراء 5 - قمر 6 - نوح، و از همه اين موارد مفصل تر سوره هود متعرض آن شده، زيرا سرگذشت آن جناب در بيست و پنج آيه يعنى از آيه 25 تا 49 طول كشيده است.

2 - داستان نوح (عليه السلام) در قرآن - انحراف تدريجى بشر از فطرت انسانى و پيدايش اختلاف طبقاتى بعد از حضرت آدم (ع ) و بعثت و رسالت حضرت نوح (ع)

بعثت و رسالت حضرت نوح (عليه السلام) بعثت و رسالت نوح (عليه السلام) بشر بعد از حضرت آدم (عليه السلام) به صورت يك امت ساده و بسيط زندگى مى كرد و فطرت انسانيت خود را راهنماى زندگى خود داشت، تا آنكه رفته رفته روح استكبار در او پيدا شد و گسترده گشت، و در آخر، كارش به استعباد يكديگر انجاميد، بعضى بعض ديگر را تحت فرمان خود گرفتند و زير دستان، مافوق خود را رب خود پنداشتند و همين پندار، بذرى بود كه كاشته شد، بذرى كه هر زمان و در هر جا كه كاشته شود و سپس جوانه بزند و سبز شود و رشد كند، چيزى به جز دين و ثنيت و اختلاف شديد طبقاتى يعنى استخدام ضعفا بوسيله اقويا و برده گرفتن و دوشيدن افراد ذليل بوسيله قدرتمندان را به بار نمى آورد، آرى همه اختلافها و كشمكشها و خونريزيهاى بشر از آنجا آغاز گرديد.

در زمان نوح (عليه السلام) فساد در زمين شايع گشت و مردم از دين توحيد و از سنت عدالت اجتماعى رويگردان شده و به پرستش ‍ بتها روى آوردند، و خداى سبحان نام چند بت آن روز را كه عبارت بودند از (ود)، (سواع )، (يغوث )، (يعوق ) و (نسر) در سوره نوح ذكر كرده.

فاصله طبقاتى روز به روز بيشتر شد، و آنهايى كه از نظر مال و اولاد قويتر بودند حقوق ضعفاء را پايمال كردند و جباران، زير دستان را به ضعف بيشتر كشانيده و طبق دلخواه خود بر آنان حكومت كردند.

در اين زمان بود كه خداى تعالى نوح (عليه السلام) را مبعوث كرده و او را با كتاب و شريعتى به سوى آنان گسيل داشت تا از راه بشارت و انذار، به دين توحيد و ترك خدايان دروغين دعوتشان نموده مساوات را در بينشان برقرار سازد.

دين و شريعت نوح (ع )

دين و شريعت نوح (عليه السلام) بطورى كه از تمامى آيات مربوط به داستان نوح (عليه السلام) بر مى آيد آن جناب همواره قوم خود را به توحيد خداى سبحان و ترك شرك دعوت مى كرد، و بطورى كه از دو سوره نوح و يونس، و سوره آل عمران آيه 19 بر مى آيد آنان را به اسلام مى خواند، و بطورى كه از سوره هود آيه 28 استفاده مى شود از آنان مى خواسته تا امر به معروف و نهى از منكر كنند، و نيز همانطور كه از آيه 103 سوره نساء و آيه 8 سوره شورا بر مى آيد نماز خواندن را نيز از آنان مى خواسته و بطورى كه از آيه 151 و 152 سوره انعام بر مى آيد رعايت مساوات و عدالت را نيز از آنان مى خواسته، و دعوتشان مى كرده به اينكه به فواحش و منكرات نزديك نشوند، راستگو باشند و به عهد خود وفا كنند، و بطورى كه از آيه 41 سوره هود بر مى آيد آن جناب اولين كسى بوده كه مردم را دعوت مى كرده به اينكه كارهاى مهم خود را با نام خداى تعالى آغاز كنند.

زحمات طاقت فرسايى كه آن حضرت در كار دعوت متحمل شد

تحمل زحمات طاقت فرساى نوح (عليه السلام) در كار دعوت : از آيات سوره هاى نوح و قمر و مؤمنون بر مى آيد كه آن جناب قوم خود را دائما دعوت مى كرده به اينكه به خداى تعالى و آيات او ايمان بياورند و در اين دعوت منتهاى جد و جهد را به خرج مى داده و شب و روز و آشكارا و پنهان وادارشان مى كرده به اينكه حق را بپذيرند، ولى قومش جز به عناد و تكبر خود نمى افزودند، هر قدر او دعوت خود را بيشتر مى كرده آنان سركشى و كفرشان را بيشتر مى كردند و به جز اهل و اولادش وعده اندكى كه از غير آنان ايمان نياوردند، بطورى كه ديگر از ايمان آوردن سايرين به كلى مايوس گرديد در آن هنگام به درگاه پروردگار خود شكايت برده و از او طلب نصرت كرد.

مدت زيستن نوح (ع) در ميان قوم خود

مدت زيستن نوح (عليه السلام) در ميان قومش : از آيات سوره عنكبوت بر مى آيد كه آن جناب نهصد و پنجاه سال مشغول دعوت قوم خود بوده، ولى قوم، او را جز به استهزاء و مسخره كردن و نسبت جنون به او دادن عكس العملى از خود نشان ندادند، آنها وى را متهم مى كردند به اينكه منظورش اين است كه به آقايى و سرورى بر ما دست يابد، تا آنكه در آخر از پروردگار خود يارى طلبيد. و از آيات سوره هود استفاده مى شود كه بعد از اين استنصار، خداى تعالى به وى وحى كرد كه از قومش به جز آن چند نفرى كه ايمان آورده اند احدى ايمان نمى آورد، و آن جناب را درباره قومش تسليت گفت و دلگرمى داد، و بطورى كه از آيات سوره نوح استفاده مى شود نوح (عليه السلام) قوم خود را به هلاكت و نابودى نفرين كرد، و از خداى تعالى خواست تا زمين را از لوث وجود همه آنان پاك كرده و احدى از آنان را زنده نگذارد، و بطورى كه از آيات سوره هود بر مى آيد خداى تعالى به آن جناب وحى كرد كه زير نظر ما و طبق وحى ما كشتى را بساز.

كشتى ساختن آن حضرت

از آيات سوره هود بر مى آيد كه خداى تعالى به آن جناب دستور داد تا كشتى را با تاءييد و تسديد او بسازد، و آن جناب شروع به ساختن آن كرد، كه مردم دسته دسته از محل كار آن جناب گذشته و او را مسخره مى كردند، چون كشتى آب مى خواهد، و كشتى سازى بايد در لب دريا باشد، و آن جناب اين كار را در بيابانى بدون آب انجام مى داد، و همين باعث مى شد كه مردم او را مسخره كنند، و آن جناب در پاسخشان مى فرمود اگر امروز شما ما را مسخره مى كنيد به زودى خواهيد ديد كه ما شما را مسخره مى كنيم و به زودى خواهيد فهميد كه كسى كه دچار عذاب گردد خوار و ذليل و بيچاره مى شود، و عذابى كه مى آيد عذابى است مقيم و غير قابل زوال و نيز از دو سوره هود و مؤمنون بر مى آيد كه خداى عزوجل براى نزول آن عذاب، علامتى قرار داده بود و آن اين بوده كه آب از تنورى بالا مى زند.

نزول عذاب و آمدن طوفان

نزول عذاب و آمدن طوفان : نوح (عليه السلام) همچنانكه از سوره هود و مؤ منون استفاده مى شود مشغول ساختن كشتى بود تا اينكه آن را به اتمام رسانيد و امر خداى تعالى مبنى بر نزول عذاب صادر شد، و آن تنور شروع به جوشيدن كرد، در اين هنگام خداوند متعال به آن جناب وحى فرستاد كه از هر حيوان يك جفت نر و ماده سوار كشتى كند و نيز اهل خود را به جز افرادى كه مقدر شده بود هلاك شوند، يعنى همسرش كه خيانت كار بود و فرزندش كه از سوار شدن امتناع ورزيده بود و نيز همه آنهايى كه ايمان آورده بودند سوار كند. و از سوره قمر بر مى آيد همين كه آنها را سوار كرد خداى تعالى درهاى آسمان را به آبى ريزان باز كرد، و زمين را به صورت چشمه هايى جوشان بشكافت، آب بالا و پايين براى تحقق دادن امرى كه مقدر شده بود دست به دست هم دادند. و نيز از سوره هود استفاده مى شود كه رفته رفته آب زمين را فرا گرفت و بالا آمد و كشتى را از زمين كند، كشتى در موجى چون كوه هاى بلند سير مى كرد، و طوفان همه مردم روى زمين را فرا گرفت و همه را در حالى كه ستمگر بودند هلاك كرد، و خداى تعالى به آن جناب دستور داده بود همين كه در كشتى مستقر شدند خدا را در برابر اين نعمت كه از شر قوم ستمكار نجاتشان داد حمد بگويند و در پياده شدن از او بركت بخواهند، و نوح (عليه السلام) گفت : (الحمد لله الذى نجانا من القوم الظالمين ) و نيز گفت : (رب انزلنى منزلا مباركا و انت خير المنزلين ).

پايان ماجرا و پياده شدن نوح و همراهانش از كشتى

پايان يافتن داستان و پياده شدن نوح و همراهانش به زمين : بعد از آنكه طوفان به دليل آيه 77 سوره صافات عالمگير شده و مردم روى زمين همه غرق شدند، خداى تعالى به زمين فرمان داد تا آب خود را ببلعد، و به آسمان نيز فرمان داد تا از باريدن بايستد، آب از ظاهر زمين كاسته شد، و كشتى بر بالاى كوه جودى قرار گرفت و فرمان (و قيل بعدا للقوم الظالمين - دورى باد بر عليه ستمكاران ) صادر شد، آنگاه خداى تعالى به نوح وحى كرد كه : اى نوح ! از كشتى پايين آى و با سلامى از ناحيه ما و بركاتى بر تو و امت هايى كه با تواند پياده شو، كه بعد از اين طوفان، ديگر هيچگاه دچار طوفانى عالمگير نخواهند شد چيزى كه هست بعضى از اين نجات يافتگان امتهايى هستند كه خدا در دنيا از متاعهاى زندگى دنيا برخوردارشان مى كند، و سپس عذابى دردناك آنان را فرا مى گيرد، پس نوح و همراهان او از كشتى خارج شده و در زمين قرار گرفتند و خدا را به توحيد و اسلام پرستيدند، و زمين را به ارث دست به دست به ذريه هاى خود سپردند، و خداى سبحان تنها ذريه نوح را باقى گذاشت.

داستان پسر غرق شده نوح (ع)

داستان پسر غرق شده نوح : نوح (عليه السلام) هنگامى كه سوار كشتى مى شد ديد كه يكى از پسرانش سوار نشده و علتش اين بوده كه به وعده پدرش مبنى بر اينكه هر كس از سوار شدن تخلف كند غرق خواهد شد ايمان نداشته، وقتى چشم نوح به او افتاد كه در كنارى ايستاده، صدا زد كه اى پسرم بيا با ما سوار شو و با كافران مباش. پسر دعوت پدر را اينطور رد كرد كه من به زودى به يكى از كوهها پناه مى برم تا مرا از خطر آب حفظ كند. نوح (عليه السلام) گفت : امروز هيچ چيزى نمى تواند احدى را از عذاب الهى حفظ كند مگر كسى را كه خدا به او رحم كرده باشد، كه منظورش همان كسانى است كه سوار كشتى بودند - پسر نوح به اين پاسخ پدر توجهى نكرد، و چيزى نگذشت كه موج، بين پدر و پسر حائل شده و پسر جزء غرق شدگان گرديد.

نوح (عليه السلام) هيچ احتمال نمى داد كه پسر در باطن دلش كفر پنهان كرده باشد و تاكنون اگر اظهار اسلام مى كرده از باب نفاق بوده باشد، بر خلاف همسرش كه نوح از كفر او خبر داشته، و بطور قطع اگر پسرش را نيز مانند همسرش كافر مى دانسته هرگز تقاضاى نجات او را نمى كرده، براى اينكه اين خود نوح (عليه السلام) بود كه از خداى عزوجل درخواست كرد تا ديارى از كفار را زنده نگذارد، و بنا بر حكايت قرآن كريم گفته بود: (رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا انك ان تذرهم يضلوا عبادك و لا يلدوا الا فاجرا كفارا) و نيز خود او بوده كه به حكايت قرآن در دعايش گفته بود: (فافتح بينى و بينهم و نجنى و من معى من المؤمنين) و چگونه ممكن است خود او با آگاهى از كفر باطنى پسرش مع ذلك نجات او را از خدا بخواهد؟ با اينكه قبلا فرمان خداى تعالى را شنيده بود كه فرمود: (و لا تخاطبنى فى الذين ظلموا انهم مغرقون ).

نوح (عليه السلام) با حائل شدن موج بين او و فرزندش و در حالى كه بى خبر از كفر باطنى پسرش بود دچار اندوهى شديد شد، و پروردگار خود را چنين نداء كرد كه : (رب ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق ) پروردگارا اين پسر من از اهل من است و وعده تو، به اينكه اهل مرا نجات دهى حق است و تو احكم الحاكمينى يعنى حكمت از حكم هر حاكم ديگرى متقنتر است،

و تو در قضايى كه ميرانى جور و ستم نمى كنى و حكمت ناشى از جهل به مصالح واقعى نيست، بنابراين لطف كن و به من خبر ده كه واقعيت فرزند من چيست و با اينكه او اهل من است چرا مستوجب عقاب شده است ؟ در اينجا عنايت الهى شامل حال نوح شد، و نگذاشت بطور صريح درخواست نجات فرزند خود را كند، - و يا به عبارت ديگر درخواستى كند كه به واقعيت آن علمى ندارد - خداى تعالى در پاسخش به وى وحى فرستاد كه اى نوح پسر تو اهل تو نيست، او عمل غير صالحى است، پس زنهار كه مبادا با من درباره نجات او روبرو شوى و درخواست نجات او را بكنى، كه اگر چنين درخواستى كنى درخواستى كرده اى كه به واقعيت آن آگاهى ندارى و من تو را پند مى دهم كه مبادا از جاهلان باشى.

بعد از اين وحى، نوح (عليه السلام) از واقع امر آگاه شد و به پروردگارش ملتجى گشت كه : پروردگارا من پناه مى برم به تو از اينكه از تو چيزى بخواهم كه علمى به واقعيت آن ندارم، و از تو درخواست مى كنم كه عنايت شامل حالم بشود و با مغفرتت مرا بپوشانى، و با رحمتت بر من عطوفت كنى، كه اگر غير اين كنى از زيانكاران خواهم شد.

3- خصايص نوح (ع): اولين پيامبر اولوالعزم، پدر دوم نسل حاضر بشر و...

حضرت نوح (عليه السلام) اولين پيغمبر اولوا العزم و از بزرگان انبياء (عليهم السلام ) است، كه خداى عزوجل او و ساير انبياء اولوا العزم را بر تمامى بشر مبعوث كرده و با كتاب و شريعت فرستاده است، بنابراين، كتاب او اولين كتاب آسمانى است كه مشتمل بر شرايع الهى است، و شريعت او نيز اولين شريعت خدايى مى باشد.

و آن جناب پدر دوم نسل حاضر بشر است، چون تمامى افراد بشر امروز از طرف پدر و مادر به آن جناب منتهى مى شوند و همه ذريه آن حضرتند، كه قرآن كريم درباره اش فرمود: (و جعلنا ذريته هم الباقين ) و آن جناب پدر بزرگ همه انبياء است، غير آدم و ادريس (عليهم االسلام )، و خداى تعالى در اين باب فرموده : (و تركنا عليه فى الاخرين ).

و آن جناب اولين پيغمبرى بوده كه باب تشريع احكام و كتاب و شريعت را گشوده و فتح نمود، و علاوه بر طريق وحى، با منطق عقل و طريق احتجاج با مردم صحبت كرد، بنابراين آن جناب ريشه و منشاء دين توحيد در عالم است، و بر تمامى افراد موحد عالم كه تاكنون آمده و تا قيامت خواهند آمد منت داشته و همه مرهون اويند، و به همين جهت است كه خداى عزوجل او را به سلامى عام اختصاص داده و هيچ كس ديگر را در آن سلام شريك وى نساخت و فرمود: (سلام على نوح فى العالمين ).

و باز به همين جهت است كه خداى عزوجل او را از همه عالميان برگزيد و از نيكوكارانش شمرد، و او را عبدى شكور خواند، و او را از بندگان مؤمن خود دانست ، و او را عبدى صالح خواند.

و آخرين دعايى كه خداى تعالى از آن جناب نقل فرموده اين است كه به درگاه پروردگارش عرضه داشت : (رب اغفر لى و لوالدى و لمن دخل بيتى مؤمنا و للمؤمنين و المؤمنات و لا تزد الظالمين الا تبارا).

4- داستان آن حضرت در تورات فعلى

در تورات در (اصحاح ششم از سفر تكوين ) درباره آن جناب چنين آمده كه وقتى مردم در روى زمين زاد و ولد را شروع كردند و دخترانى برايشان پيدا شد، پسران خدا - كه منظور پيغمبران هستند - ديدند دختران مردم زيبايند لا جرم از آن دختران هر چه را اختيار مى كردند همسر خود مى ساختند. رب - يعنى خداى تعالى - گفت روح من در انسان دائما داورى نخواهد كرد زيرا كه او نيز بشر است - آزاد است و اراده دارد - و روزگار او به صد و بيست سال رسيده بود، و در زمين طاغوتها در آن ايام بودند - همچنانكه بعد از آن نيز بوده اند - چون فرزندان خدا (انبياء) داخل بر دختران مردم شدند و دختران براى آنان اولاد آوردند، و جبارانى پديد آمد كه از همان روزگاران نخستين اسم داشتند.

و چون رب ديد شر انسان در زمين زياد شد و تمامى خاطرات فكرى قلب بشر همه روزه شر شد، رب غصه دار شد كه ديد عمل انسان در زمين اينطور شده، و در قلب خود تاسف خورد، به ناچار فرمان داد كه جنس اين بشر را كه من آفريده ام از روى زمين محو كنيد، هم انسان را و هم همه چهارپايان و جنبندگان و مرغان هوا را، براى اينكه من از اعمالى كه آنها كردند محزون شدم، و اما نوح، نعمت را در چشم رب بديد.

اينها همه فرزندان نوحند، و نوح مردى نيكوكار و در ميان اقران و نزديكان خود مردى كامل بود و با خدا سير مى كرد، و براى او سه فرزند متولد شد به نامهاى (سام )، (حام )، (ويافث )، و زمين در پيش روى خدا فاسد شده و پر از ظلم گرديد، و خدا زمين را ديد كه فاسد شده، زيرا هر فردى از افراد بشر طريقه اش در زمين فاسد شد.

آنگاه خدا به نوح فرمود كه عمر كل بشريت بسر آمده و دارم مى بينم كه به زودى نابود مى شوند، براى اينكه زمين از رفتار آنان پر از ظلم شده، و من نابود كننده آنان و نابود كننده زمينم، تو براى خودت از چوب (جفر) سفينه اى بساز و در آن كشتى خانه هايى جدا جدا بساز، و از داخل و خارج، آن را قيرمالى كن، و آن را بدين منوال مى سازى كه طولش سيصد ذراع، عرضش پنجاه ذراع و بلنديش سى ذراع باشد، و براى آن پنجره اى به بلندى يك ذراع قرار ميدهى، و درب ورودى آن را كه مى سازى در دو سمت آن مسكن هايى روى هم، يعنى به صورت سه طبقه بالا و پايين و متوسط درست مى كنى، كه اينك من دارم طوفان آب بر روى زمين را مى آورم، تا تمامى اهل زمين و هر جسد داراى روح و حيات را كه در زير آسمان است هلاك كنم، همه جانداران روى زمين مى ميرند، ولى من عهدم را با تو استوار مى دارم، تو و فرزندان و همسرت و همسر فرزندانت داخل كشتى مى شويد، و از هر جاندار صاحب جسد يك جفت داخل كشتى مى كنى تا نسل آنها از بين نرود، و بايد اين يك جفت نر و ماده باشند، از مرغان ماده اش از جنس نرش باشد، از چهارپايان نيز همجنس باشد، از تمامى جنبندگان زمين همه همجنس باشند، خود اين جنبندگان نزد تو مى آيند تا نسلشان باقى بماند، و تو نيز براى خودت از هر طعام خوردنى فراهم بياور و در كشتى نزد خود جمع كن تا هم طعام تو باشد و هم طعام آن جانداران، نوح بر حسب دستورى كه خداى تعالى داده بود عمل كرد.

و در اصحاح هفتم از سفر تكوين مى گويد، رب به نوح گفت : تو و همه فرزندانت داخل كشتى شويد، زيرا من تو را از ميان نسل موجود بشر مردى نيكوكار ديدم، و از همه چهارپايانى كه پاك هستند را هفت تا هفت تا به صورت نر و ماده نزد خود نگه دار، و از آنهايى كه ناپاكند تنها دو به دو نگه دار، كه آنها نيز بايد نر و ماده باشند، از مرغان نيز هفت تا هفت تا به صورت نر و ماده پيش خود ببر تا نسل آنها در روى زمين باقى بماند زيرا كه من نيز بعد از هفت روز ديگر، چهل روز و چهل شب بر زمين مى بارانم، و در روى زمين هر موجود استوارى كه ساخته ام را محو مى كنم، نوح بر حسب آنچه خدا امر كرده بود عمل كرد.

بعد از آنكه نوح به سن ششصد سالگى رسيد طوفان زمين را فرا گرفت و نوه و فرزندان و همسر خودش و همسران پسرانش از روى آب طوفان داخل كشتى شدند، هر جنبنده اى هم كه در زمين بود - چه پاكش و چه ناپاكش - همانطور كه خدا به نوح فرمان داده بود به صورت نر و ماده و دوتا دوتا داخل كشتى شدند.

و بعد از هفت روز چنين شد كه آبهاى طوفان، زمين را فرا گرفت، و اين حادثه در ششصدمين سال عمر نوح و در روز هفدهم ماه دوم بود و در آن روز همه چشمه هاى وسيع و بزرگ جوشيدن گرفت و طاقهاى آسمان باز شد، و چهل روز و چهل شب باران بباريد، و در همان روز، نوح و همسرش و فرزندانش (سام ) و (حام ) و (يافث ) با همسرانشان داخل در كشتى شدند، و تمامى مرغان با ماده هاى همجنس خود، و همه پرندگان كوچك داراى بال داخل بر نوح در درون كشتى شدند، و از هر جاندار داراى جسد جفت جفت به درون كشتى در آمدند، و از هر جنبنده داراى جسد كه وارد مى شدند نر و ماده وارد مى شدند، همانطور كه خدا دستور داده بود، آنگاه خدا درب كشتى را بر نوح بست.

و طوفان چهل روز در زمين ادامه داشت، آب بى اندازه زياد شد، كشتى آنقدر بالا رفت كه بر بالاى همه زمين قرار گرفت و روى آبها حركت مى كرد، آب جدا زياد و عظيم بود حتى تمامى كوه هاى بلندى كه در زير آسمان بود پانزده ذراع زير آب فرو رفتند، باز آب رو به فزونى داشت، بطورى كه ديگر اثرى از كوهها باقى نماند، در نتيجه تمامى جانداران صاحب جسد از مرغان و چهار پايان و وحشيها و تمامى خزندگانى كه روى زمين مى خزيدند و تمامى مردم و تمامى موجوداتى كه بوئى از روح حيات را در دماغ داشتند همه مردند، البته آنهايى كه در خشكى زندگى مى كردند، و خدا تمامى موجوداتى كه بر روى زمين استوار بود از بين برد، چه انسانها و چه چهار پايان و چه حشرات و چه مرغان، همگى از روى زمين محو شدند تنها نوح و همراهانش در كشتى باقى ماندند، و باز آب همچنان تا مدت صد و پنجاه روز رو به فزونى داشت.

تورات، سپس در (اصحاح هشتم از سفر تكوين ) مى گويد: خدا به ياد نوح و همه وحوش و چهار پايانى كه در كشتى با او بودند افتاد، و بادى را بر زمين عبور داد كه در نتيجه آبها آرام گرفتند و جلو چشمه هاى زمين و درهاى آسمان گرفته شد، آسمان ديگر نباريد و آبهايى كه از زمين جوشيده بود به تدريج به زمين برگشت، و بعد از صد و پنجاه روز آب كاهش يافت و كشتى در روز هفدهم در ماه هفتم بر بالاى جبال آرارات مستقر گرديد و آب تا ماه دهم، همه روزه فرو مى نشست تا اينكه در دهه اول آن ماه قلههاى كوهها سر از آب در آورد.

و بعد از چهل روز چنين شد كه نوح پنجره اى را كه براى كشتى درست كرده بود باز كرد، و كلاغ را از درون كشتى رها ساخت، كلاغ همه جا سرگردان بال ميزد و به نزد نوح برنگشت تا آنكه زمين به كلى خشك شد و آب در آن فرو رفت بعد از كلاغ كبوتر را رها ساخت تا ببيند آيا آب در روى زمين كم شده يا نه، و چون كبوتر جاى خشكى نيافت تا منزل كند به ناچار به نزد نوح و به كشتى برگشت چون آب هنوز همه روى زمين را پوشانده بود، نوح دست خود را دراز كرد و كبوتر را گرفته به نزد خود در داخل كشتى برد. و باز هفت روز ديگر در كشتى درنگ كرده مجددا كبوتر را از داخل كشتى رها ساخت، كبوتر هنگام عصر نزد نوح برگشت، در حالى كه يك برگ سبز زيتون به منقار داشت، نوح فهميد كه آب از روى زمين فروكش كرده و كم شده است هفت روز ديگر مكث كرد، باز كبوتر را رها ساخت اين دفعه ديگر به نزد نوح برنگشت.

و در اول ماه ششصد و يكمين سال از عمر نوح بود كه آب به كلى فرو رفته و نوح پرده كشتى را برداشت و چشمش به زمين افتاد و ديد كه آب به كلى فرو رفته، و در روز بيست و هفتم ماه دوم بود كه زمين خشك شد.

آنگاه خداى تعالى با نوح چنين گفتگو كرد كه اى نوح ! تو و همسر و فرزندانت و همسران ايشان از كشتى خارج شويد و همه حيواناتى كه صاحب جسد هستند و در كشتى با تو بودند و همه جنبندگانى كه در زمين حركت مى كنند را از كشتى خارج كن، و در زمين توالد و تناسل را براه بينداز، و عده انسانها را زياد كن، نوح و فرزندانش و همسر خود و همسر فرزندانش و همه حيوانات و جنبندگان و همه مرغان با همجنس و همنوع خود از كشتى خارج شدند.

و نوح قربانگاهى براى رب بنا كرد، و از هر چهار پا و پرنده پاك يكى بگرفت، آنگاه سوختنى ها، يعنى هيزمها را به بالاى قربانگاه برد، رب چون اين را ديد نسيم رضايت را وزانيد در قلب خودش با خود گفت ديگر هرگز زمين را به خاطر انسان لعنت نمى كنم و به صرف تصور اينكه قلب انسان از روزى كه پديد آمده شرير بوده تمامى جانداران زمين را مانند اين دفعه هلاك نمى كنم و مقرر مى دارم مادامى كه زمين برجا است در زمين زراعت باشد و در آن سرما و گرما، تابستان و زمستان، و روز و شب باشد و هرگز اين نظام را بر هم نمى زنم.

و در اصحاح نهم از سفر تكوين آمده كه خدا نوح و فرزندانش را مبارك كرد، و به نسل آنان بركت داد، و به آنان فرمود: توالد كنيد وعده نفرات بشر را زياد كنيد و زمين را از انسانها پر سازيد و بايد كه ترس و وحشت شما - تنها بر جان خودتان نباشد بلكه - حيوانات زمين و كل مرغان آسمان با كل جنبندگان بر روى زمين و كل ماهيان دريا باشد چون من كل جنبندگان زنده را به دست شما سپرده ام تا براى شما طعامى باشد، همچنانكه همه گياهان سبز را به شما سپرده ام تنها از هر حيوانى خون آن و جنابتش را نخوريد، و من، تنها براى شما خونخواهى مى كنم - نه براى ساير جانداران - خون شما را طلب مى كنم، چه از حيوانى كه خونتان را ريخته باشند و چه از انسانى كه چنين كرده باشد، خون انسان را از كسى كه خون برادرش را ريخته طلب مى كنم، آرى ريزنده خون انسان خونش ريخته مى شود، چون خدا انسان را به شكل خود درست كرده، به همين جهت بايد كه از راه توالد و تناسل عدد انسانها را در زمين بسيار كنيد.

خدا با نوح و فرزندانش سخن گفت، و در سخنش چنين فرمود: اينك من ميثاق خود را با شما مى بندم، هم با شما و هم با نسل شما كه بعد از شما مى آيد، و هم با هر نفس زندهاى كه با شما - در كشتى - بودند چه مرغان و چه چهار پايان، و همچنين كل وحوش ‍ زمين كه با شما بودند و با شما از كشتى خارج شدند حتى همه جنبندگان زمين، ميثاق خود را با شما محكم كردم كه هيچ يك از شما جانداران داراى جسد، نسلش به وسيله طوفان منقرض نشود، و اينكه از اين به بعد ديگر طوفانى كه زمين را ويران سازد پيش نياورم، و اما علامت اين ميثاق كه من بين خود و شما بسته و استوار كرده ام - كه كل صاحبان نفس زنده كه با شما هستند تا قرنهاى آينده از طوفان ويرانگر ايمن باشند - اين است كه من قوس خودم را در ابرها نهادم، تا علامت ميثاقى باشد كه بين من و بين زمين بسته شد، و در نتيجه از اين پس هرگاه ابرى را بر زمين بگسترانم قوس خود را در ابر مى بينم و به ياد ميثاقى كه بين خود و شما و هر صاحب نفس ‍ زنده و داراى جسد بسته ام مى افتم، و همين باعث مى شود كه طوفان ويرانگر بپا نكنم و هر حيوان صاحب جسد را هلاك نسازم.

پس هر زمان كه قوس در ابر باشد من آن را مى بينم تا به ياد ميثاقى بيفتم كه تا ابد بين خدا و بين هر صاحب نفس زنده در كل جسدهاى ساكن در زمين بسته شده و خدا به نوح گفت اين است آن علامتى كه مرا به ياد ميثاقى مى اندازد كه من بين خود و بين هر صاحب جسدى بر روى زمين بسته ام. آن پسران نوح كه با نوح از كشتى خارج شدند عبارت بودند از سام و حام و يافث، و حام پدر كنعان است، و اين سه نفر، پسران نوح بودند كه تمامى انسانهاى روى زمين از اين سه تن شعبه شعبه شدند.

و نوح در ابتداء، كشاورز بود و درخت انگور مى كاشت، وقتى شراب خورد و مست شد و در حال مستى لخت و عريان داخل خيمه اش شد، حام كه پدر كنعان باشد عورت پدرش را ديد و به دو برادرش كه در خارج خيمه بودند خبر داد، پس سام و يافث ردائى (پوششى ) را به دوش خود گرفته از پشت سر به روى پدر انداختند، و عورت پدر خود را پوشاندند، در حالى كه صورت خود را به طرف پشت برگردانده بودند كه عورت پدر را نبينند.

همينكه پدر از مستى به هوش آمد و ملتفت شد كه پسر كوچكش چه كرده، گفت : كنعان ملعون باد، بنده بندگان برادران خود باشد و گفت : مبارك باد (يهوه ) خداى سام، و كنعان بنده او باشد، تا خدا (يافث ) را وسعت دهد و در خيمه هاى سام، مسكن گزيند و كنعان عبد او باشد.

نوح بعد از ماجراى طوفان، سيصد و پنجاه سال زندگى كرد و مجموعا عمر نوح نهصد و پنجاه سال بود، و بعد از آن از دنيا رفت. اين بود آنچه كه از تورات مورد حاجت ما بود.

موارد مخالفت و تفاوت داستان نوح (ع) در تورات با آنچه در قرآن آمده است

و اين بيان - بطورى كه ملاحظه مى كنيد - از چند جهت مخالف با بيان قرآن است :

1 - در تورات هيچ نامى از غرق شدن همسر نوح نيامده بلكه تصريح كرده به اينكه او با شوهرش داخل كشتى شد، و بعضى اينطور توجيه كرده اند كه شايد نوح دو همسر داشته، يكى غرق شده و ديگرى نجات يافته.

2 - در تورات نامى از پسر نوح كه غرق شد نيامده در حالى كه قرآن كريم سرگذشت او را آورده است.

3 - در تورات سخنى از مؤمنين به نوح در ميان نيامده و تنها نام نوح و خانواده اش، و فرزندان و همسر فرزندانش آمده است.

4 - در تورات، مجموعا عمر نوح را نهصد و پنجاه سال ذكر كرده، در حالى كه از ظاهر قرآن عزيز بر مى آيد كه نهصد و پنجاه سال آن مدتى است كه نوح قبل از حادثه طوفان در بين مردمش به كار دعوت پرداخته، و در اين زمينه فرموده : (و لقد ارسلنا نوحا الى قومه فلبث فيهم الف سنة الا خمسين عاما فاخذهم الطوفان و هم ظالمون ).

5 - مساءله قوس قزحى كه تورات آن را وسيله ياد آورى خدا ذكر كرده، و مساءله فرستادن كلاغ و كبوتر كه به عنوان خبرگيرى از فروكش شدن آب آورده، و نيز خصوصياتى كه براى كشتى ذكر كرده،

از عرض و طول و ارتفاع و سه طبقه بودن آن، و مدت طوفان و بلندى آب طوفان و غيره، قرآن كريم از ذكر آنها ساكت است، و بعضى از آنها مطالبى است كه بعيد به نظر مى رسد، نظير مساءله قوس قزح، كه خداى تعالى با آن ميثاق ببندد، و امثال اين معانى در قصه سرائيهاى صحابه و تابعين در داستان نوح (عليه السلام) زياد است كه بيشتر آن سخنان به جعليات اسرائيلى شبيه تر است.

5 - داستان طوفان نوح (ع) در تواريخ و اسطوره هاى ساير ملل

صاحب المنار در تفسير خود مى گويد در تواريخ امتهاى قديم نيز جسته و گريخته ذكرى از مساءله طوفان آمده، بعضى از آن سخنان با مختصر اختلافى مطابق با خبرى است كه در سفر تكوين تورات آمده و بعضى ديگر با مختصر توافقى مخالف آن است.

و از همه اخبار نزديك تر به خبر سفر تكوين، اخبار كلدانيان است، و اينان همان قومى هستند كه حادثه نوح در سرزمينشان رخ داد (برهوشع ) و (يوسيفوس ) از اين قوم نقل كرده اند كه زمانيكه (زيزستروس ) بعد از اينكه پدرش (اوتيرت ) از دنيا رفت، در عالم رويا ديد كه - به او گفتند - به زودى آبها طغيان مى كند، و تمام افراد بشر غرق مى شوند، و به او دستور دادند كه سفينه اى بسازد تا به وسيله آن خودش و اهل بيت و خواص و دوستانش را از غرق شدن حفظ كند، او نيز چنين كرد، و اين روايت بدين جهت كه طوفان را مخصوص دوران جبارانى دانسته كه فساد را در زمين گسترش دادند و خدا آنان را با عذاب طوفان عقاب كرد، مطابق روايت سفر تكوين است.

بعضى از انگليسى ها به الواحى از آجر دست يافتند كه در آن اين روايت با حروف ميخى نوشته شده و متعلق به دوره (آشوربانيپال ) بود، يعنى حدود ششصد و شصت سال قبل از ميلاد مسيح بوده و خود آن از نوشتهاى متعلق به قرن هفتم قبل از ميلاد نقل شده بود، در نتيجه نمى تواند از سفر تكوين تورات گرفته شده باشد چون قديمى تر از آن بوده است.

يونانيها نيز خبرى از طوفان، روايت كرده اند و اين خبر را افلاطون در كتابش به اين مضمون آورده كه : كاهنان مصرى به (سولون ) - حكيم يونانى - گفتند: آسمان، طوفانى در زمين بپا كرد كه وضع زمين را به كلى تغيير داد و چند نوبت و به طرق مختلف بشر روى زمين هلاك گرديد، و اين امر باعث شد كه انسانهاى عصر جديد هيچ اثر و معارفى از آثار انسانهاى قبل از خود را در دست نداشته باشند

(مانيتون ) داستان طوفان را آورده و تاريخ آن را بعد از (هرمس اول ) كه بعد از (ميناس اول ) بوده ذكر كرده است، و به حسب اين نقل نيز، تاريخ طوفان قديمتر از تاريخى است كه تورات براى آنان ذكر كرده. و از قدماى يونان روايت شده كه در قديم طوفانى عالمگير حادث شد و همه روى زمين را فرا گرفت، تنها (دوكاليون ) و همسرش (بيرا) از آن نجات يافتند.

و از قدماى فرس - ايرانيان - نيز روايت شده كه گفته اند خدا طوفانى بپا كرد و زمين را كه به دست اهريمن - خداى شرور - مالامال از فساد و شر شده بود غرق كرد، و گفته اند كه اين طوفان نخست از داخل تنورى آغاز گرديد، تنورى كه در خانه عجوزه (زول كوفه ) واقع بود و اين عجوزه هميشه نان خود را در اين تنور مى پخت، و ليكن مجوسيان منكر طوفانى عالمگير بوده و گفته اند كه طوفان مورد بحث تنها در سرزمين عراق بوده و دامنهاش تا به حدود كردستان نيز كشيده شده بود.

قدماى هند نيز وقوع طوفان را ثبت كرده و آن را به شكلى خرافى روايت كرده و هفت بار دانسته اند، و درباره آخرين طوفان گفته اند: پادشاه هنديان و همسرش در يك كشتى عظيم كه آن را به امر اللّه خود (فشنو) ساخته و با ميخ و ليف خرما محكم كرده بود نشستند و از غرق نجات يافتند، و اين كشتى بعد از طوفان و فروكش شدن آب بر كوه جيمافات - هيماليا - به زمين نشست. ولى (برهمى ها) مانند مجوسيان منكر طوفانى عمومى هستند كه همه سرزمين هند را گرفته باشد، و مساءله تعدد وقوع طوفان از ژاپنى ها و چينى ها و برزيلى ها و مكزيكى ها، و اقوامى ديگر نيز روايت شده، و همه اين روايات متفقند در اينكه سبب پيدايش اين طوفان ظلم و شرور انسانها بوده، كه خداى تعالى آنان را به اين وسيله عقاب كرده است.

در كتاب (اوستا) كه كتاب مقدس مجوسيان است در نسخهاى كه به زبان فرانسه ترجمه و در پاريس چاپ شده آمده است كه (اهورامزدا) به (ايما) (كه به اعتقاد مجوسيان همان جمشيد پادشاه است ) وحى كرد كه به زودى طوفانى واقع خواهد شد و همه زمين غرق خواهد گشت، و به او دستور داد تا چهارديوارى بسيار بلندى بسازد بطورى كه هر كس داخل آن قرار بگيرد از غرق شدن محفوظ بماند. و نيز به او دستور داد تا از زنان و مردانى كه صالح براى نسل باشند جماعتى را برگزيده و در آن چهار ديوارى جاى دهد، و همچنين از هر جنسى اجناس

مختلف حيوانات يك نر و ماده داخل چهار ديوارى كند، و در داخل چهار ديوارى اطاقها و سالن هايى در چند طبقه بسازد تا انسان هايى كه در آنجا جمع مى شوند در آن اطاقها منزل كنند، و همچنين حيوانات و جانوران و مرغان نيز در آن جاى داشته باشند، و نيز به وى دستور داد تا در داخل آن چهار ديوارى، درختان ميوه اى كه مورد حاجت مردم باشد بكارد و حبوباتى كه مايه ارتزاق جانداران است كشت و زرع كند تا در نتيجه زندگى به كلى از روى زمين قطع نشود و كسانى باشند كه در آينده زمين را آباد كنند.

و در تاريخ ادب هند بطورى كه (عبدالوهاب نجار) در قصص الانبياى خود آورده، درباره داستان نوح آمده : در هنگامى كه (مانو) (پسر اله به اعتقاد وثنى مسلك ها) داشت دست خود را مى شست، ناگهان يك ماهى به دستش آمد كه مايه دهشت وى شد، چون ماهى سخن مى گفت و از او مى خواست كه وى را از هلاكت نجات دهد و به او وعده مى داد كه اگر چنين كند او نيز (مانو) را در آينده از خطرى عظيم نجات مى دهد، و آن خطر عظيم و عالمگير كه ماهى از آن خبر ميداد عبارت بود از طوفانى كه به زودى همه مخلوقات را هلاك مى كند، و بنابراين شرط، مانو آن ماهى را در مرتبان حفظ كرد.

وقتى ماهى بزرگ شد به (مانو) از سالى خبر داد كه در آن سال طوفان واقع مى شود، و سپس راه نجات را نيز به او آموخت و آن اين بود كه كشتى بزرگى درست كند و هنگام بپا شدن طوفان داخل آن كشتى گردد، و مى گفت من تو را از طوفان نجات مى دهم، در نتيجه مانو دست به كار ساختن كشتى شد، و ماهى آنقدر بزرگ شد كه ديگر در مرتبان جاى نگرفت و به ناچار مانو آن را به دريا افكند.

چيزى نگذشت كه طوفان همانطور كه ماهى گفته بود آمد و وقتى مانو داخل كشتى مى شد دوباره ماهى نزد او آمد و كشتى مانو را به شاخى كه بر سر خود داشت بست و آن را به طرف كوههاى شمالى كشيد و در آنجا مانو كشتى را به درختى بست و چون آب فروكش نمود و زمين خشك شد مانو تنها ماند.

6- آيا نبوت نوح (ع) جهانى و براى همه بشر بوده است؟

در اين مساءله آراء و نظريه علماء با هم اختلاف دارد، آنچه در نزد شيعه معروف است اين است كه رسالت آن جناب عموميت داشته و آن جناب بر كل بشر مبعوث بوده، و از طرق اهل بيت (عليهم السلام ) نيز رواياتى دال بر اين نظريه وارد شده، رواياتى كه آن جناب را از انبياء اولوا العزم شمرده،

و اولوا العزم در نظر شيعه عبارتند از: (نوح)، (ابراهيم)، (موسى)، (عيسى)، و (محمد) (صلى اللّه عليه و آله و سلم) كه بر عموم بشر مبعوث بودند.

و اما بعضى از اهل سنت معتقدند به عموميت رسالت آن جناب و اعتقاد خود را مستند كرده اند به ظاهر آياتى همانند (رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا) و: (لا عاصم اليوم من امر اللّه الا من رحم ) و: (و جعلنا ذريته هم الباقين ) كه دلالت دارند بر اينكه طوفان تمامى روى زمين را فرا گرفت. و نيز به روايات صحيحى در مساءله شفاعت استناد كرده اند كه مى گويد: نوح اولين رسولى است كه خداى تعالى به سوى اهل زمين گسيل داشته است، و لازمه اين حديث آن است كه آن جناب بر همه اهل زمين مبعوث شده باشد.

بعضى ديگر از اهل سنت منكر اين معنا شده و به روايت صحيحى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) استدلال كرده اند كه فرموده است هر پيغمبرى تنها بر قوم خود مبعوث شده ولى من بر همه بشر مبعوث شده ام، و از آياتى كه دسته اول به آنها استدلال كرده اند پاسخ داده اند به اينكه آن آيات قابل توجيه و تأويل است ، مثلا ممكن است كه منظور از كلمه (ارض - زمين ) همان سرزمينى باشد كه قوم نوح در آن سكونت داشته و وطن آنان بوده است همچنانكه فرعون در خطابش به موسى و هارون گفت : (و تكون لكما الكبرياء فى الارض).

پس معناى آيه اول اين مى شود كه : پروردگارا! ديارى از كافران قوم مرا در اين سرزمين زنده نگذار. و همچنين مراد از آيه دوم اين مى شود كه : امروز براى قوم من هيچ حافظى از عذاب خدا نيست. و مراد از آيه سوم اين مى شود كه : ما تنها ذريه نوح را باقيمانده از قوم او قرار داديم.

شرحى در مورد نبوت و بعثت انبياء و جواب به بعض اهل سنت كه منكر عموميت رسالت نوح (ع) هستند

و ليكن حق مطلب اين است كه در كلام اهل سنت آنطور كه بايد حق بحث ادا نشده و آنچه سزاوار است گفته شود اين است كه : پديده نبوت اگر در مجتمع بشرى ظهور پيدا كرده است به خاطر نيازى واقعى بوده كه بشر به آن داشته و به خاطر رابطهاى حقيقى بوده كه بين مردم و پروردگارشان برقرار بوده است و اساس و منشا اين رابطه يك حقيقت تكوينى بوده نه يك اعتبار خرافى، براى اينكه يكى از قوانينى كه در نظام عالم هستى حكم فرما است قانون و ناموس تكميل انواع است، ناموسى كه هر نوع از موجودات را به سوى غايت و هدف هستيش هدايت مى كند همچنانكه قرآن كريم هم فرمود: (الذى خلق فسوى و الذى قدر فهدى ) و نيز فرمود: (الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى ).

پس هر نوع از انواع موجودات عالم از آغاز تكون و وجودش به سوى كمالش حركت مى كند و رو به سوى آن هدفى دارد كه منظور از خلقتش آن هدف بوده، هدفى كه خير و سعاد آن موجود در آن است، نوع انسانى نيز يكى از اين انواع است و از اين ناموس كلى مستثناء نيست، او نيز كمال و سعادتى دارد كه به سوى رسيدن به آن در حركت است و افرادش به صورت انفرادى و اجتماعى متوجه آن هدفند.

انسان در مسير كمالى خود (به طبع ثانوى) ناچار از حيات اجتماعى و تعاونى است

و به نظر ما اين معنا ضرورى و بديهى است كه اين كمال براى انسان به تنهايى دست نمى دهد براى اينكه حوائج زندگى انسان يكى دوتا نيست و قهرا اعمالى هم كه بايد براى رفع آن حوائج انجام دهد از حد شمار بيرون است در نتيجه عقل عملى كه او را وادار مى سازد تا از هر چيزى كه امكان دارد مورد استفاده اش قرار گيرد استفاده نموده و جماد و نبات و حيوان را استخدام كند، همين عقل عملى او را ناگزير مى كند به اينكه از اعمال غير خودش يعنى از اعمال همه همنوعان خود استفاده كند.

چيزى كه هست افراد نوع بشر همه مثل همند و عقل عملى و شعور خاصى كه در اين فرد بشر هست در همه افراد نيز هست همانطور كه اين عقل و شعور، اين فرد را وادار مى كند به اينكه از همه چيز بهره كشى كند همه افراد ديگر را نيز وادار مى كند، و همين عقل عملى، افراد را ناچار ساخته به اينكه اجتماعى تعاونى تشكيل دهند يعنى همه براى همه كار كنند و همه از كاركرد هم بهره مند شوند، اين فرد از اعمال سايرين همان مقدار بهره مند شود كه سايرين از اعمال وى بهره مند مى شوند و اين به همان مقدار مسخر ديگران شود كه ديگران مسخر وى مى شوند، همچنانكه قرآن كريم به اين حقيقت اشاره نموده مى فرمايد: (نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوة الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضا سخريا).

و اينكه گفتيم بناى زندگى بشر بر اساس اجتماع تعاونى است، وضعى است اضطرارى و اجتناب ناپذير، يعنى وضعى است كه حاجت زندگى از يك سو و نيرومندى رقيبان از سوى ديگر براى انسان پديد آورده. پس اگر انسان مدنى و تعاونى است در حقيقت به طبع ثانوى چنين است نه به طبع اولى زيرا طبع اولى انسان اين است كه از هر چيزى كه مى تواند انتفاع ببرد استفاده كند حتى دسترنج همنوع خود را به زور از دست او بربايد و شاهد اينكه طبع اولى انسان چنين طبعى است كه در هر زمان فردى از اين نوع قوى شد و از ديگران بى نياز گرديد و ديگران در برابر او ضعيف شدند به حقوق آنان تجاوز مى كند و حتى ديگران را برده خود ساخته و استثمارشان مى كند يعنى از خدمات آنها استفاده مى كند بدون اينكه عوض آن را به ايشان بپردازد، قرآن كريم نيز به اين حقيقت اشاره نموده و فرموده است : (ان الانسان لظلوم كفار) و نيز فرموده : (ان الانسان ليطغى ان راه استغنى ان الى ربك الرجعى ).

ضرورت وجود قانون در حيات اجتماعى بشر

اين نيز بديهى و مسلم است كه اجتماع تعاونى در بين افراد وقتى حاصل شده و بطور كامل تحقق مى يابد كه قوانينى در بين افراد بشر حكومت كند و وقتى چنين قوانينى در بشر زنده و نافذ مى ماند كه افرادى آن قوانين را حفظ كنند، و اين حقيقتى است كه سيره مستمره نوع بشر شاهد صدق و درستى آن است و هيچ مجتمعى از مجتمعات بشرى چه كامل و چه ناقص، چه متمدن و چه منحط نبوده و نيست مگر آنكه رسوم و سنت هايى در آن حاكم و جارى است حال يا به جريانى كلى و يا به جريانى اكثرى، يعنى يا كل افراد مجتمع به آن سنتها عمل مى كنند و يا اكثر افراد آن، كه بهترين شاهد درستى اين ادعا تاريخ گذشته بشر و مشاهده و تجربه است.

و اين رسوم و سنتها، كه توى خواننده مى توانى نام آنها را قوانين بگذارى مواد و قضايائى فكرى هستند كه از فكر بشر سرچشمه گرفته اند و افراد متفكر، اعمال مردم مجتمع را با آن قوانين تطبيق كرده اند حال يا تطبيقى كلى و يا اكثرى، كه اگر اعمال مطابق اين قوانين جريان يابد سعادت مجتمع يا بطور حقيقى و قطعى و يا بطور ظنى و خيالى تامين مى شود، پس به هر حال، قوانين عبارتند از: امورى كه بين مرحله كمال بشر و مرحله نقص او فاصله شده اند، بين انسان اولى كه تازه در روى زمين قدم نهاده، و انسانى كه وارد زندگى شده و در صراط استكمال قرار گرفته و اين قوانين او را به سوى هدف نهايى وجودش راهنمايى مى كند (دقت بفرماييد) حال كه معناى قانون معلوم شد، اين معنا نيز در جاى خود مسلم شده كه خداى تعالى بر حسب عنايتش، بر خود واجب كرده كه بشر را به سوى سعادت حيات و كمال وجودش هدايت كند همانطور كه هر موجود از انواع موجودات ديگر را هدايت كرده و همانطور كه بشر را به عنايتش از طريق خلقت - يعنى جهازاتى كه بشر را به آن مجهز نموده - و فطرت به سوى خير و سعادتش هدايت نموده و در نتيجه بشر از اين دو طريق نفع و خير خود را از زيان و شر و سعادتش را از شقاوت تشخيص مى دهد و قرآن كريم در اين باره فرموده : (و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها).

همچنين واجب است او را به عنايت خود به سوى اصول و قوانينى اعتقادى و عملى هدايت كند تا به وسيله تطبيق دادن شؤ ون زندگيش بر آن اصول به سعادت و كمال خود برسد زيرا عنايت الهى ايجاب مى كند هر موجودى را از طريقى كه مناسب با وجود او باشد هدايت كند. مثلا نوع وجودى زنبور عسل، نوعى است كه تنها از راه هدايت تكوينى به كمال لايق خود مى رسد ولى نوع بشر نوع وجودى است كه تنها با هدايت تكوينى به كمال و سعادتش دست نمى يابد و بايد كه از راه هدايت تشريع و به وسيله قانون نيز هدايت شود.

علاوه بر بهره مندى او از عقل و تفكر، هدايت تشريعى انسان از راه وحى و نبوت، براى رسيدن به كمال و سعادت ضرورى و لازم است

آرى براى هدايت بشر اين كافى نيست كه تنها او را مجهز به عقل كند، - البته منظور از عقل در اينجا عقل عملى است، كه تشخيص ‍ دهنده كارهاى نيك از بد است - چون همانطور كه قبلا گفتيم همين عقل است كه بشر را وادار مى سازد به استخدام و بهره كشى از ديگران، و همين عقل است كه اختلاف را در بشر پديد مى آورد، و از محالات است كه قواى فعال انسان دوتا فعل متقابل را كه دو اثر متناقض دارند انجام دهند، علاوه بر اين، متخلفين از سنن اجتماعى هر جامعه، و قانونشكنان هر مجتمع، همه از عقلاء و مجهز به جهاز عقل هستند، و به انگيزه بهره مندى از سرمايه عقل است كه مى خواهند ديگران را بدوشند.

پس روشن شد كه در خصوص بشر بايد طريق ديگرى غير از طريق تفكر و تعقل براى تعليم راه حق و طريق كمال و سعادت بوده باشد و آن طريق وحى است كه خود نوعى تكليم الهى است، و خداى تعالى با بشر - البته به وسيله فردى كه در حقيقت نماينده بشر است - سخن مى گويد، و دستوراتى عملى و اعتقادى به او مى آموزد كه به كار بستن آن دستورات وى را در زندگى دنيوى و اخرويش رستگار كند.

و اگر اشكال كنى كه چه فرقى بين بود و نبود وحى و دستورات الهى هست با اينكه مى بينيم دستورات الهى فايده اى بيش از آنچه عقل حكم كرده و اثر بخشيده نداشته است و عالم انسانى تسليم شرايع انبياء نگشته همانطور كه تسليم حكم عقل نگرديده است و خلاصه بشريت نه در برابر احكام عقل خاضع و تسليم شد و نه در برابر احكام شرع ، نه به نداى عقل گوش داد و نه به نداى شرع، پس وحى آسمانى با اينكه نتوانست مجتمع بشرى را اداره نموده او را به صراط حق بيندازد چه احتياجى به وجود آن هست ؟

عمل نكردن بشر به تعاليم وحى، نمى توانددليل بر لغو بودن ارسال رسل و انزال كتب باشد

در پاسخ مى گوييم : اين بحث دو جهت دارد، يكى اينكه خداى تعالى چه بايد بكند؟ و ديگرى اينكه بشر چه كرده است ؟ از جهت اول گفتيم بر عنايت الهى واجب است كه مجتمع بشرى را به سوى تعاليمى كه مايه سعادت او است و او را به كمال لايقش مى رساند هدايت كند، و اين همان هدايت به طريق وحى است كه در اين مرحله عقل به تنهايى كافى نيست، و خداى تعالى نمى بايد تنها به دادن عقل به بشر اكتفاء كند. و جهت دوم بحث اين است كه بشر در مقابل اين دو نعمت بزرگ يعنى نعمت عقل كه پيامبر باطن است و نعمت شرع كه عقل خارج است چه عكس العملى از خود نشان داده، و ما در اين جهت بحثى نداريم، بحث ما تنها در جهت اول است، و وقتى معلوم شد كه بر عنايت الهى لازم است كه انبيائى بفرستد و از طريق وحى بشر را هدايت كند، جارى نشدن تعاليم انسان ساز انبياء در بين مردم، مگر در بين افراد محدود ضررى به بحث ما نمى زند و وجهه بحث و نتيجه آن را تغيير نمى دهد، (پس ‍ همانطور كه به خاطر عمل نكردن بشر به دستورات عقلى نمى شود گفت چرا خدا به بشر عقل داده، عمل نكردن او به دستورات شرع نيز كار خداى تعالى را در فرستادن انبياء لغو نمى كند) همچنانكه نرسيدن بسيارى از افراد حيوانات و گياهان به آن غايت و كمالى كه نوع آنها براى رسيدن به آن خلق شده اند باعث نمى شود كه بگوييم : چرا خدا اين حيوان را كه قبل از رسيدنش به كمال قرار بود بمى رد و فاسد شود خلق كرد، با اينكه او مى دانست كه اين فرد، به حد بلوغ نمى رسد و عمر طبيعى خود را نمى كند؟

و كوتاه سخن اينكه طريق نبوت چيزى است كه در تربيت نوع بشر نظر به عنايت الهى چاره اى از آن نيست (بلكه اين عقل خود ما است كه حكم مى كند به اينكه بايد خداى تعالى بشر را از طريق وحى تربيت كند و گرنه العياذ به اللّه خدايى بيهوده كار خواهد بود، هر چند همين عقل ما در مرحله عمل به اين حكم خود يعنى به دستورات وحى عمل نكند، و حتى به ساير احكامى كه خود در آن مستقل است عمل ننمايد). آرى عقل حكم مى كند به اينكه اگر خداى تعالى بشر را از راه وحى هدايت و تربيت نكند حجتش بر بشر تمام نمى شود و نمى تواند در قيامت اعتراض كند كه مگر من به تو عقل نداده بودم، زيرا وظيفه و كار عقل كار ديگرى است، عقل كارش اين است كه بشر را دعوت كند به سوى هر چيزى كه خير و صلاحش در آن است، حتى اگر گاهى او را دعوت مى كند به چيزى كه صلاح نوع او در آن است، نه صلاح شخص او، در حقيقت باز او را به صلاح شخصش دعوت كرده ، چون صلاح نوع نيز صلاح شخص است، در اين بحث دقت بيشترى به كار ببريد و به خوبى در مضمون آيه زير تدبير بفرماييد: (انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين من بعده و اوحينا الى ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و عيسى و ايوب و يونس و هرون و سليمان و آتينا داود زبورا و رسلا قد قصصناهم عليك من قبل و رسلا لم نقصصهم عليك و كلم اللّه موسى تكليما رسلا مبشرين و منذرين لئلا يكون للناس على اللّه حجة بعد الرسل و كان اللّه عزيزا حكيما).

شريعت نوح (ع) كه نخستين شريعت الهى بوده، لزوما جهانى و همگانى بوده است

پس در عنايت خداى تعالى واجب است كه بر مجتمع بشرى، دينى نازل كند كه به آن بگروند و شريعت و طريقه اى بفرستد كه آن را راه زندگى اجتماعى خود قرار دهند، دينى كه اختصاص به يك قوم نداشته باشد، و ديگران آن را متروك نگذارند، بلكه جهانى و همگانى باشد لازمه اين بيان اين است كه اولين دينى كه بر بشر نازل كرده چنين دينى باشد يعنى شريعتى عمومى و فراگير باشد.

و اتفاقا اينطور هم بوده، چون خداى عزوجل فرموده : (كان الناس امة واحدة فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه )، كه اين آيه شريفه بيان مى كند: مردم در آغاز پيدايش خود در همان اولين روزى كه خلق شدند و شروع به افزودن تعداد و نفرات خود كردند بر طبق فطرت ساده خود زندگى مى كردند، و هيچ اختلافى در بينشان نبود،بعدها به تدريج اختلافات و منازعات بر سر امتيازات زندگى در بينشان پيدا شد، و خداى تعالى براى رفع آن اختلافات انبياء را مبعوث كرد، و شريعت و كتابى به آنان داد تا بين آنان در هر اختلافى كه دارند حكم كنند و ماده خصومت و نزاع را ريشه كن نمايند.

آنگاه در ضمن منت هايى كه بر محمد خاتم النبيين (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نهاده مى فرمايد: (شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ) و مقام منت گزارى اقتضا دارد كه شرايع الهى نازل شده بر كل بشر، همين شرايع باشد كه فرمود: به تو وحى كرديم نه چيز ديگر، و اولين شريعتى كه نام برده شريعت نوح بوده و اگر شريعت نوح براى عموم بشر نمى بود بلكه مختص به مردم زمان آن حضرت بود يكى از اين دو محذور پيش مى آمد: يا اينكه پيغمبر ديگرى داراى شريعت براى غير قوم نوح وجود داشته، كه بايد در آيه شريفه آن را ذكر مى كرد كه نكرده، نه در اين آيه و نه در هيچ جاى ديگر قرآن، و يا اينكه خداى سبحان غير قوم نوح، اقوامى كه در زمان آن جناب بودند و بعد از آن جناب تا مدتها مى آمده و مى رفته اند مهمل گذاشته و آنان را هدايت ننموده است، و هيچ يك از اين دو محذور را نمى توان ملتزم شد.

پس معلوم شد كه نبوت نوح (عليه السلام) عمومى بوده و آن جناب كتابى داشته كه مشتمل بر شريعتى رافع اختلاف بوده، و نيز معلوم شد كه كتاب او اولين كتاب آسمانى و مشتمل بر شريعت بوده و همچنين معلوم شد مراد از اينكه در آيه سابق فرمود: (و با آنان كتاب را به حق نازل كرد تا در بين مردم در آنچه اختلاف مى كنند حكم نمايند) همين كتاب نوح (عليه السلام) و يا كتاب غير او از ساير انبياء اولواالعزم يعنى ابراهيم و موسى و عيسى و محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) است.

و نيز روشن گرديد كه آنچه از روايات دلالت دارد بر اينكه نبوت آن جناب عمومى نبوده از آنجا كه رواياتى است مخالف با قرآن كريم مردود است، در حالى كه رواياتى ديگر صريح در عموميت نبوت آن جناب است، در حديث حضرت رضا (عليه السلام) آمده كه اولواالعزم از انبياء پنج نفر بودند كه هر يك شريعتى جداگانه و كتابى على حده داشتند، و نبوتشان عمومى و فراگير بوده، حتى انبياء غير خود آن حضرات نيز مامور به عمل به شريعت آنان بودند، تا چه رسد به غير انبياء، و اين حديث در تفسير آيه شريفه كان الناس ‍ امة واحدة در جلد دوم اين كتاب گذشت.

آيا طوفان نوح همه كره زمين را دربرگرفت؟ سخن صاحب المنار در اين باره

جواب از اين سوال در فصل سابق داده شد، براى اينكه وقتى ثابت شد كه دعوت آن جناب عمومى بوده، قهرا بايد عذاب نازل شده نيز عموم بشر را فرا گرفته باشد و اين خود قرينه خوبى است بر اينكه مراد از ساير آياتى كه به ظاهرش دلالت بر عموم دارد همين معنا است، مانند آيه اى كه دعاى نوح (عليه السلام) را حكايت نموده و مى فرمايد: (رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا)، و آيه اى كه باز گفتار آن جناب را حكايت نموده مى فرمايد: (لا عاصم اليوم من امر اللّه الا من رحم )، و آيه شريفه (و جعلنا ذريته هم الباقين ).

و از شواهدى كه در كلام خداى تعالى بر عموميت طوفان شهادت مى دهد اين است كه در دو جا از كلام مجيدش فرموده كه : به نوح دستور داديم تا از هر نوع حيوان نر و ماده اى يك جفت داخل كشتى كند، چون واضح است كه اگر طوفان اختصاص به يك ناحيه از زمين داشت مثلا مختص به سرزمين عراق بود - كه بعضى گفته اند - احتياج نبود كه از تمامى حيوانات يك جفت سوار كشتى كند، زيرا فرضا اگر حيوانات عراق منقرض مى شدند در نواحى ديگر زمين وجود داشتند.

بعضى اين احتمال را اختيار كرده اند كه طوفان مخصوص سرزمين قوم نوح بوده. صاحب تفسير المنار در تفسير خود گفته : اما اينكه خداى تعالى بعد از ذكر نجات نوح (عليه السلام) و اهلش فرموده : (و جعلنا ذريته هم الباقين ) و باقيماندگان بعد از طوفان را منحصر در ذريه آن جناب نموده ممكن است منظور از آن ، انحصارى اضافى و نسبى باشد، و معنايش اين باشد كه از قوم آن جناب تنها ذريه اش را باقى گذاشتيم نه از كل ساكنان زمين.

و اما اينكه آن جناب از خداى تعالى خواست كه ديارى از كافران را بر روى زمين باقى نگذارد عبارتى كه از آن جناب حكايت شده صريح در اين معنا نيست كه منظورش از كلمه (ارض ) همه كره زمين است، چون معروف از كلام انبياء و اقوام و همچنين از اخبارى كه تاريخ از آنان حكايت مى كند اين است كه منظورشان از كلمه (ارض ) - هر جا كه ذكر شده باشد - سرزمين خود آنان يعنى خصوص وطن آنان است، مثل آيه زير كه در حكايت خطاب فرعون به موسى مى فرمايد: (و تكون لكما الكبرياء فى الارض ) كه منظورش از زمين، كره زمين نيست بلكه سرزمين مصر است، و آيه شريفه (و ان كادوا ليستفزونك من الارض ليخرجوك منها)، كه در اينجا نيز منظور از كلمه (ارض ) خصوص وطن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) يعنى شهر مكه است، و آيه شريفه (و قضينا الى بنى اسرائيل فى الكتاب لتفسدن فى الارض مرتين ) كه منظور از كلمه (ارض ) سرزمينى است كه در آنجا موطن كردند و شواهد بر اين گفتار بسيار است.

و ليكن ظواهر آيات با كمك قرائن و تقليدهايى كه از يهود و نصاراى قديم به ارث مانده دلالت دارد بر اينكه در دوران نوح روى كره زمين غير از نقطه اى كه قوم نوح بودند، هيچ نقطه ديگرى مسكونى نبوده و جمعيت بشر منحصر بودند در همان قوم نوح كه آنها هم در حادثه طوفان هلاك شدند و بعد از آن حادثه به جز ذريه آن جناب كسى نماند و اين احتمال اقتضاء دارد كه طوفان تنها در قطعه زمينى واقع شده باشد كه نوح و قومش - و يا به عبارت ديگر كل بشر - در آن قطعه زندگى مى كرده اند و طوفان همه آن بقعه را از كوهستان و دشتش فرا گرفته باشد نه همه كره زمين را، مگر آنكه احتمال ديگرى دهيم و بگوييم اصلا در آن روز كه قريب العهد به آغاز پيدايش زمين و بشر بوده از كره زمين تنها همان سرزمين نوح و قومش خشك و مسكونى بوده و ما بقى هنوز از زير آب بيرون نيامده بوده، و علماى زمين شناس و ژئولوژيست ها نيز مى گويند: زمين در روزگارى كه از كره خورشيد جدا شد كره اى آتشين و ملتهب بود و به تدريج سرد شده و به صورت كره اى آبى در آمد، كره اى كه همه اطرافش را آب فرا گرفته بود و سپس به تدريج نقاط خشكى از زير آب بيرون آمد.

صاحب المنار سپس اضافه مى كند به استدلالى كه بعضى از اهل نظر بر عموميت طوفان كرده و گفته اند: دليل بر اين معنا اين است كه ما فسيل و اسكلت هاى سنگ شده ماهيانى را در بالاى كوهها يافته ايم و معلوم است كه ماهى بالاى كوه زندگى مى كرده پس حتما در روزگارى زندگى مى كرده كه بالاى كوهها نيز زير آب قرار داشته و اين كافى است به اينكه يك بار كوهها در زير آب قرار گرفته باشند.آنگاه سخن اين اهل نظر را رد نموده و گفته است پيدا شدن صدفها و حيوانات دريايى در بالاى قله كوهها دليل بر اين نمى شود كه از آثار باقيمانده از طوفان نوح است بلكه آنچه به ذهن نزديكتر است اين است كه گفتيم قلل جبال و همچنين ساير نقاط كره زمين در زير آب درست شده و تكون يافته است زيرا بالا رفتن آب براى چند روز از كوهها كافى نيست در اينكه حيوانات زنده اى در بالاى قلل جبال بميرند و فسيل شوند.

آنگاه در آخر گفتارش كلامى دارد كه خلاصه اش اين است كه اين مسائل تاريخى و باستانى از اهداف و مقاصد قرآن نيست و به همين جهت قرآن كريم آن را بطور صريح و قاطع بيان نكرده ما هم كه در اين باره اظهار نظرى كرديم تنها گفتيم از ظاهر نصوص چنين بر مى آيد نه اينكه خواسته باشيم اعتقاد دينى خود را اظهار نماييم و يا نتيجه بحث را به عنوان يك عقيده قطعى دينى بپذيريم، بنابراين اگر در فن ژئولوژى خلاف اين نتيجه ثابت شده باشد ضررى به حال ما ندارد براى اينكه هيچ نص قطعى، بحث ما را نقض ‍ نمى كند

بيان نادرستى سخن صاحب المنار و اشاره به اينكه آيات قرآنى ظاهر در اين است كه طوفان نوح همه زمين را فرا گرفته بوده است

مؤلف: اما اينكه آيات را تأويل كرده و حصر را در آنها اضافه گرفته مرتكب تقييدى شده كه هيچ دليلى بر اين تقييد دلالت نمى كند و اما اينكه در رد استدلال بر وجود فسيل حيوانات در بالاى قله كوهها گفته : اين معنا دليل نمى شود بر اينكه طوفان نوح جهانى بوده، زيرا طوفان براى چند صباحى قلل جبال را فرا گرفته و اين مدت كوتاه كافى نيست در اينكه حيواناتى در آن بلنديها بميرند و فسيل شوند، در پاسخش مى گوييم كه ممكن است امواج طوفان اين فسيل ها را كه قبلا در دريا مرده و به صورت فسيل شده بودند به بالاى كوهها آورده باشد و اين احتمال درباره طوفانى آن چنان عظيم كه همه كره زمين و قلل جبال را فرا گرفته باشد احتمال بعيدى نيست.

و بعد از همه اين حرفها، صاحب المنار به اين معنا توجه نكرده كه آيات داستان نوح (عليه السلام) صراحت دارد بر اينكه آن جناب مامور شده بود تا از تمامى حيوانات موجود در زمين يك جفت نر و ماده داخل كشتى كند و اين خود صريح و يا مثل صريح است بر اينكه طوفان تمامى سطح كره زمين را كه به صورت خشك و مسكونى بوده و يا قسمت معظم آن را كه به منزله همه آن بوده فرا گرفته است.

پس مطلب اين است كه از ظاهر قرآن كريم - آن هم ظهورى كه قابل انكار نيست - بر مى آيد كه طوفان نوح تمامى كره زمين را فرا گرفته و آنچه از جنس بشر بر روى زمين بوده همه غرق شده اند مگر آن عده اى كه در كشتى بوده و نجات يافتند، و هيچ دليل قطعى كه اين ظهور را از آيات بگيرد وجود ندارد.

اجمالى از برخى مباحث زمين شناسى در چند فصل

و در سابق از دوست فاضلم آقاى دكتر سحابى كه در فن ژئولوژى، استاد دانشگاه تهرانند در خواست كرده بودم مرا از نتيجه بحثهاى ژئولوژى كه پيرامون اين طوفان جهانى شده آگاه سازد تا اگر نظريه ما را و آنچه كه ما از ظاهر قرآن كريم استفاده كرده ايم را به وجه كلى تاءييد مى كند در اين جا نقل كنيم ايشان نيز جوابى برايم فرستادند كه ما آن را در طى چند فصل بطور مفصل ايراد مى كنيم :

1- زمين هاى رسوبى

1 - سرزمينهاى رسوبى : در علم ژئولوژى اصطلاح (اراضى رسوبى ) به طبقاتى از زمين اطلاق مى شود كه رسوبات آبهاى جارى بر روى زمين آنها را پديد آورده مانند دره ها و مسيل ها - سيل راهها - كه پوشيده از شن و ماسه مى باشند.

علامت رسوبى بودن زمين انباشته شدن سنگ و ريگهاى مدور و كروى شكل بر روى هم است كه اين سنگها در آغاز قطعاتى دندانه دار و از هر طرف داراى لبه هاى تيز بوده كه در اثر حركت در بستر رودخانه ها و اصطكاك با سنگهاى اطراف، لبه هاى تيزش ‍ سائيده شده و گرد و مدور شده اند و آب همه آنها را به نقطه اى دور يا نزديك حمل كرده كه فشارش در آن نقطه كاهش يافته و اين سنگها و ريگها در آنجا روى هم انباشته شده اند.

و اين اراضى رسوبى مختص به درهها نيست بلكه غالب سرزمينهاى خاكى نيز از اين راه تكون يافته اند يعنى از تهنشين شدن سيل هاى گل آلود پديد آمده اند، در حقيقت اينها ريگ هاى بسيار ريزى است كه از سائيده شدن سنگها با آب سيل مخلوط شده و چون سبك وزن بوده با آب راه افتاده و در نقطه اى روى هم انباشته شده است.

دليل اين معنا هم اين است كه مى بينيم اراضى رسوبى از طبقات مختلفى از ريگ و خاك پوشيده شده در حالى كه ترتيب و نظمى در اين طبقات به چشم نمى خورد و علت اين بى نظمى اين است كه اولا اين طبقات در يك زمان درست نشده و ثانيا مسير سيلها و آبها هميشه در يك نقطه نبوده و شدت جريان نيز هميشه به يك اندازه نبوده در زمانهاى مختلف نيز، هم مسير تغيير مى كرده و هم شدت جريان بوده است.

با اين بيان روشن مى شود كه اراضى رسوبى در زمانهاى قديم مجراى سيل هاى مهيب بوده هر چند كه امروز در نقطه بلندى واقع شده باشد و نهر و رودخانه اى از آن عبور نكند. و اين اراضى كه از جريان آبهاى بسيار زياد و برخاستن سيل هاى مهيب در آنها حكايت مى كند در اغلب نقاط زمين و از آن جمله اغلب نقاط ايران از قبيل تهران و قزوين و سمنان و سبزوار و يزد و تبريز و كرمان و شيراز و غير اينها يافت مى شود و بعضى از آنها در مركز بين النهرين و جنوب آن و در ماوراء النهر و صحراى شام و در هند و جنوب فرانسه و ناحيه شرقى چين و اكثر نقاط آمريكا يافت شده، و ضخامت اين طبقه رسوبى در بعضى از نقاط به صدها متر مى رسد همچنانكه در زمين تهران متجاوز از چهارصد متر است.

و اين بيان دو نتيجه را دست مى دهد يكى اينكه سطح زمين در عهدى نه چندان دور (كه توضيحش خواهد آمد) مجراى سيل هاى مهيب و عظيمى بوده كه چه بسا معظم نقاط روى زمين را پوشانده است.

نتيجه دوم اينكه طغيان و طوفان آب - از نظر ضخامت قشر رسوبى در بعضى از اماكن - نه در يك نوبت بوده و نه در يك سال و چند سال، بلكه اين حوادث بطور دائم و مكرر در طول صدها سال بوده در هر نوبتى كه طوفانى رخ مى داده يا سيلى برمى خاسته يك طبقه رسوبى در محل پديد مى آمده و چون حادثه تمام و فروكش مى شده طبقه اى از خاك روى آن طبقه رسوبى را مى پوشانده باز اگر سيل و طوفانى برخاسته روى آن طبقه خاكى طبقه اى رسوبى به جاى نهاده، و همينطور. و نيز اين نتيجه به دست آمد كه اختلاف طبقات رسوبى در خردى و درشتى ريگ هايش به ما مى فهماند كه سيل ها و طوفان ها از نظر شدت و ضعف مختلف بوده اند.

2- عامل پيدايش قشرها و طبقات زمين، همان طبقات رسوبى بوده اند

2 - عامل پيدايش قشرها و طبقات ژئولوژى، همان طبقات رسوبى بوده اند: طبقات رسوبى عادتا بايد به شكل افقى پديد آيند چون (وقتى سيلى برخاست در نقطه اى كه از حركت باز مى ماند مواد غير آبى خود را در آنجا تهنشين كرده و طبقه اى افقى از رسوب پديد مى آورد) ليكن گاهى مى شود كه اجزاى متراكم رسوبى در تحت فشارهاى بسيار شديد، فشارى كه يا از سمت بالا بر او وارد مى آورد (مانند آبشارهاى بزرگ ) و يا در اثر عوامل درونى زمين از پايين بر آن وارد مى شود به تدريج از شكل افقى درآمده و دائره شكل مى شود البته چنين چيزى در زمان هاى كوتاه رخ نمى دهد بلكه وقتى ممكن است رخ دهد كه ميليونها سال ادامه يابد. و پيدايش كوهها و سلسله جبال به هم پيوستهاى كه مى بينيم بعضى بر بالاى بعضى ديگر قرار گرفته اند و قله بعضى از آن سلسله سر از زير آب درياها در آورده، و كوهستانها را تشكيل داده اند در اثر گذشت سالهايى بس طولانى بوده است.

و ما از اين مطلب نتيجه مى گيريم كه آنچه طبقات رسوبى افقى شكل در روى زمين هست تازه ترين پديده هاى كره زمين است و دلائل فنى موجود نيز دلالت مى كند بر اينكه عمر اين طبقات از ده الى پانزده هزار سال قبل از عصر حاضر تجاوز نميكند.

3- توسعه و گسترش درياها به علت سرازير شدن سيلابها به طرف آنها

3 - توسعه و گسترش درياها به علت سرازير شدن سيلابها به طرف آنها: پيدايش قشرهاى رسوبى جديد باعث شد كه بيشتر درياها توسعه يافته و زمينهاى اطراف خود را فرا بگيرد، و آب درياها بالا آمده بيشتر سواحل خود را بپوشاند و نقاط بلندى كه در سواحل بوده را از همه اطراف و يا بيشتر اطرافش محاصره نموده آن نقطه مرتفع را به صورت (جزيره و يا شبه جزيره ) در آورد.

يكى از نمونه هاى اين جريان سرزمين بريتانيا است كه قبلا به قاره اروپا متصل بوده و بعدها در اثر اين جريان از آن قاره جدا شده و بين آن و فرانسه را آب فراگرفته است، و نمونه ديگرش دو قاره اروپا و آفريقا است كه به وسيله صحرائى به يكديگر متصل بودند، صحرا و سرزمينى كه اروپا را از ناحيه جنوبش و آفريقا را از ناحيه شمالش به يكديگر متصل مى كرده ولى بعدها در اثر همين جريان يعنى بالا آمدن آب مديترانه، آن سرزمين خشك زير آب رفته و دو قاره اروپا و آفريقا از يكديگر جدا شدند، و نيز در طرف شمال شرقى مديترانه و يا جنوب شرقى اروپا، شبه جزيره ايتاليا و جزيره (صقليه ) و (سردينيا) و در سمت جنوب مديترانه شبه جزيره تونس و جزايرى (كوچك و بزرگ ) پديد آمد. و نمونه ديگرش جزائر اندونزى است كه از ناحيه (جاوه ) و (سوماترا) به جزائر جنوبى ژاپن متصل است و نيز قاره آسيا كه از ناحيه جنوب به آن سرزمين متصل بوده و در اثر بالا آمدن اقيانوس هند همه اين سرزمين زير آب رفته و نقاط بلندترش به صورت جزائرى خشك مانده، همه اين تحولات در دورانى واقع شده كه گفتيم آب درياها بالا آمده كه آن دوران همان دوران وقوع طوفان است. و نمونه چهارمش آمريكاى شمالى است كه قبلا به شمال اروپا اتصال داشته اما بعد از حادثه طوفان و بالا آمدن آب درياها از اروپا جدا شده است.

حركات و تحولات داخلى زمين نيز آثار بسزائى در به راه افتادن آبها و مستقر شدن آن در نقاط گودتر زمين داشته و لذا مى بينيم بعضى از نقاط زمين كه در دوران (استيلاى طوفان بر زمين )، دورانى كه بيشتر نقاط زمين به صورت درياچه و دريا درآمد، در زير آب قرار داشته كه رفته رفته آب آن به جاهاى ديگر منتقل شده و آن نقطه خشك شده است، يكى از نمونه هاى اين جريان همان جنوب سرزمين خوزستان است كه در سابق در زير آب قرار داشته و درياى خليج فارس از آنها به وجود آمده.

4- در عهد طوفان چه عواملى باعث زياد شدن آبها و شدت عمل آنها شدند؟

شواهدى كه در فن ژئولوژى آمده و ما در سابق به بعضى از آنها اشاره نموديم مؤ يد اين احتمالند كه ريزش باران در اوائل دوره حاضر از ادوار حيات بشر كه همان دوره وقوع طوفان باشد ريزشى غير عادى بوده (زيرا ريزش باران بطور عادى، طوفانى پديد نمى آورد كه همه كره زمين را غرق كند) و قطعا ريزش باران در آن دوره ناشى از تغيرات جوى مهمى بوده كه آن تغيرات نيز بطور قطع، خارق العاده بوده است، يعنى هوا در اين دوره بعد از سرمائى شديد نسبتا گرم شده و چون بيشتر نيمكره شمالى پوشيده از برف و يخ بوده احتمال قوى مى رود كه همان يخهاى دوره سابق بر اين دوره هنوز باقى بوده و در اكثر نقاط منطقه معتدل شمالى در مرتفعات باقى بوده اند و حرارت در سطح زمين در دوره متوالى باعث شده باشد كه تحول شديدى در جوّ، و انقلاب عظيمى در بالا رفتن بخار آب به جوّ به وجود بيايد و ابرهائى بسيار متراكم و غير عادى و هولناك آورده باشد كه اين ابرها بارانهائى شديد و هولناك و بى سابقه ريخته باشند.

و معلوم است كه نزول بارانهاى سيل آسا و ادامه داشتن اين بارش بر ارتفاعات پوشيده از برف و يخ و مخصوصا بر سلسله جبال جديد الاحداث كه در جنوب و مغرب آسيا و جنوب اروپا و شمال آفريقا يعنى سلسله جبال (البرز) و (هيماليا) و (آلپ ) و در مغرب آمريكا چه سيلهاى عظيم و ويرانگرى پديد مى آورد، سيلهائى كه سنگهاى بزرگ را از جاى مى كند و زمينهاى هموار را مى شويد و گود مى كند و گوديهاى زمين را از سنگ و خاك پر مى كند و بالا مى آورد و مسيل هاى جديدى پديد مى آورد و مسيل هاى قبلى را گودتر و وسيع تر مى سازد، و آنچه از سنگ و شن و ريگ كه با خود حمل كرده به صورت پوسته و قشر رسوبى جديدى پديد مى آورد.

عامل ديگرى كه باعث شدت اين طوفان و سيل شده و حجم آن را بيشتر كرده اين است كه همه مى دانيم كه در زير زمين منابعى از آب وجود دارد كه پوسته اى رسوبى روى آن را پوشانده و نمى گذارد آن آبها براه بيفتند و معلوم است كه وقتى سيلى عظيم آن پوسته را بشويد آبهاى زير زمينى نيز بيرون آمده و دست به دست سيل ها مى دهند و نيروى شكننده آن سيل ها را در تخريب و غرق كردن هر چه بر سر راه دارند زيادتر مى كنند.

چيزى كه هست اين است كه چون آبهاى زيرزمينى محدود است قهرا با براه افتادنش تمام مى شود و وقتى آسمان از باريدن باز بايستد و طوفان تمام شود، آبها به طرف گوديها يعنى درياها و زمينهاى گود و منابع خالى شده زير زمين ميروند و منابع خالى شده زير زمين به مقدار ظرفيت خود آن آبها را مى مكند.

5 - نتيجه بحث و انطباق مباحث گذشته از زمين شناسى با وقوع طوفان نوح

5 - نتيجه بحث : بنابر آنچه در بحث كلى ما گذشت ما مى توانيم داستانى را كه قرآن كريم از خصوصيات طوفان واقع شده در زمان نوح آورده با نتائجى كه از اين بحث گرفته مى شود تطبيق دهيم نظير آيه شريفه (ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر و فجرنا الارض ‍ عيونا فالتقى الماء على امر قد قدر) و آيه : (حتى اذا جاء امرنا و فار التنور) و آيه (و قيل يا ارض ابلعى ماءك و يا سماء اقلعى و غيض الماء و قضى الامر).

از جمله مطالبى كه مناسب با اين مقام است خبرى است كه بعضى از جرايد تهران نقل كرده و خلاصه اش اين است كه : عده اى از دانشمندان آمريكائى به راهنمايى يك نفر ارتشى تركيه، در بعضى از قلل جبال آرارات واقع در مشرق تركيه در ارتفاع 1400 پائى كوه به چند قطعه چوب برخورده اند كه به نظر مى رسد قطعاتى از يك كشتى بسيار قديمى بوده و متلاشى شده و حدس زده اند كه عمر بعضى از آن قطعات دو هزار و پانصد سال قبل از ميلاد باشد.

و موازين باستانشناسى دلالت مى كرده بر اينكه قطعات مذكور قسمتى از يك كشتى اى بوده كه حجم آن بالغ بر دو ثلث حجم كشتى (كوئين مارى ) انگليسى بوده و كشتى كوئين مارى هزار و نوزده پا طول و صد و هجده پا عرض داشته، چوبهاى مزبور را از تركيه به سانفرانسيسكو بردند تا در پيرامون آن تحقيق به عمل آوردند و ببينند آيا با اعتقادى كه صاحبان اديان درباره كشتى نوح (عليه السلام) دارند تطبيق ميكند يا خير.

8 - عمر طولانى نوح (ع)

قرآن كريم دلالت دارد بر اينكه نوح (عليه السلام) عمرى بس دراز داشته و (تنها قبل از حادثه طوفان و بعد از بعثتش ) نهصد و پنجاه سال قوم خود را به سوى خداى سبحان دعوت مى كرده ولى بعضى از دانشمندان اين معنا را بعيد دانسته و گفته اند كه : عمر انسانها اغلب از صد سال، و حد اكثر از صد و بيست سال تجاوز نميكند حتى بعضى از آنان گفته اند كه : در قديم هر يك ماه را يك سال مى ناميدند و در نتيجه هزار سال منهاى پنجاه سال قرآن بر اين حساب معادل هشتاد سال منهاى ده ماه مى شود ليكن توجيه اين آقايان بسيار بعيد است (زيرا سابقه ندارد كه مردمى و قومى يك ماه را يك سال بنامند).

بعضى ديگر گفته اند: طول عمر نوح (عليه السلام) روى جريان عادى و طبيعى نبوده بلكه (مانند ساير معجزات ) جنبه خارق عادت داشته، ثعلبى در قصص الانبياء در خصائص نوح گفته : وى از همه انبياء بيشتر عمر كرده و به همين جهت او را اكبر الانبياء و شيخ المرسلين مى گفته اند و خداى تعالى معجزه او را همين طول عمر او قرار داده بود، چون آن جناب هزار سال عمر كرده بود در حالى كه نه يك دندان از دست داده بود و نه هيچ يك از قواى بدنى خود را.

ليكن حق مطلب اين است كه تا به امروز هيچ دليلى اقامه نشده بر اينكه ممكن نيست انسان با عمر اين چنين طولانى زندگى كند، بلكه آنچه به اعتبار عقلى نزديكتر است اين است كه انسانهاى اولى عمرى بسيار زيادتر از عمر طبيعى انسانهاى امروز داشته اند براى اينكه زندگى آنان زندگانى ساده، و غم و اندوهشان بسيار كم و قهرا بيماريهايشان نيز محدود بوده، و اين همه انواع بيمارى كه امروز گريبانگير بشر شده نداشتند و همچنين ساير عواملى كه ويرانگر زندگى آدمى است در آنها وجود نداشته دليل بر اين هم كه بساطت و سادگى زندگى و نداشتن

اندوه فراوان عمر را طولانى مى كند اين است كه در همين زمان نيز هر كسى را كه مى بينيم صد سال يا صد و بيست سال و يا صد و شصت سال عمر كرده وقتى زندگيش را بررسى مى كنيم مى بينيم زندگى ساده، و هم و غم اندك و ناچيزى داشته و اصولا فهمى ساده ولى فارغ داشته يعنى بسيارى از صحنه ها كه ديگران را پريشان مى كند او را پريشان نمى كرده با اين حساب چه بعدى دارد كه عمر بعضى از افراد بسيار قديمى به صدها سال بالغ شده باشد.

علاوه بر اين، اعتراض كردن به كتاب خدا در خصوص عمر نوح با اينكه اين كتاب مقدس معجزات و خارق العادات بسيارى براى انبياء ذكر مى كند اعتراضى است عجيب و ما بحثى پيرامون معجزات در جلد اول اين كتاب گذرانديم.

9- كوه جودى كجا است؟

بعضى ها گفته اند: اين كوه در ديار (بكر) كه سرزمينى است در موصل و متصل است به كوههاى (ارمينيه ) كه تورات آن كوهها را جبال آرارات ناميده واقع شده است. صاحب قاموس گفته : جودى كوهى است در جزيرهاى كه كشتى نوح بر روى آن قرار گرفت و اين كوه در تورات، كوه آرارات ناميده شده. و صاحب كتاب (مراصد الاطلاع ) گفته كلمه (جودى ) - با تشديد يا - نام كوهى است مشرف بر جزيره ابن عمر، و اين جزيره در شرق دجله از سرزمينهاى موصل واقع شده و جودى همان كوهى است كه كشتى نوح بعد از فروكش شدن آب بر آن كوه قرار گرفت.

و چرا حيوانات هم دچار طوفان شده اند؟

10 - بعضى گفته اند: گيريم كه قوم نوح به خاطر گناهانى كه مرتكب شدند غرق گشتند در اين ميان گناه حيوانات روى زمين چه بوده است كه همه گرفتار طغيان آب شدند؟.

اين از بى پايه ترين اعتراضها است، چون هر هلاكتى هر چند عمومى باشد عقوبت و انتقام نيست، زيرا بسيار است حوادث عمومى كه در يك لحظه و يا زمانى كوتاه هزاران هزار انسان و حيوان را در كام مرگ مى برد و اين حوادث كه يا زلزله است و يا طوفان و يا وبا و يا طاعون، حوادثى نادر نيست بلكه بسيار اتفاق افتاده و مى افتد و اين خداى سبحان است كه در مخلوقات خود هر حكمى بخواهد مى راند.

گفتارى در چند فصل، پيرامون پرستش بت ها

1 - گرايش و اطمينان انسان به حس و تمايل او به تشبيه و تمثيل غير محسوس به محسوس

1 - گرايش و اطمينان انسان به حس : انسان در زندگى اجتماعيش بر اساس اعتبار قانون عليت و معلوليت كلى و اعتبار ساير قوانين كلى زندگى مى كند، قوانينى كه خود او آنها را از اين نظام كلى و محسوس جهان گرفته است، انسان بر خلاف آنچه كه ما آن را در عملكرد ساير حيوانات مشاهده مى كنيم در تفكر و استدلال و يا در قياس چيدن و نتيجه گرفتن از قياس در چهار ديوارى آنچه حس ‍ كرده نمى گنجد بلكه پا را از آن فراتر نهاده و به گرفتن نتايجى بسيار دور مى پردازد.

انسان در عين حال در فحص و بحث و كنجكاويش آرام نمى گيرد تا در نهايت درباره علت پيدايش اين عالم محسوس كه خود او جزئى از آن عالم است حكمى يا به اثبات و يا به نفى نموده (تا خود را آسوده سازد) چون مى بيند سعادت زندگى او كه در نظر او هيچ چيزى محبوبتر از آن نيست بر دو تقدير اثبات و نفى فرق مى كند يعنى مى بيند اگر معتقد شود به اينكه براى اين عالم علت فاعلهاى به نام خداى عزوجل هست ، سعادت زندگيش جوهر و واقعيتى خواهد داشت كه در صورت نداشتن چنين اعتقادى جوهره و واقعيت زندگيش با فرض اول مختلف مى شود.

آرى اين معنا بسيار روشن است كه هيچ شباهتى بين زندگى يك انسان خداپرست كه معتقد است به اينكه براى اين عالم صانع و صاحب و معبودى است يكتا و زنده و عليم و قدير، خدايى كه هيچ چاره اى جز خضوع در برابر عظمت و كبريايى او و عمل بر طبق آنچه او را خشنود بسازد نيست، با زندگى انسانى ديگر كه مى پندارد اين عالم بى صاحب و بى صانع و افسار گسيخته است به چشم نمى خورد. آرى چنين كسى كه براى عالم ، مبداء و منتهايى قائل نيست براى انسان زندگى اى غير از اين زندگى محدود كه با مرگ خاتمه مى يابد و با فوت باطل مى شود قائل نيست و انسان هيچ موقف و واقعيتى غير از آنچه حيوانهاى زبان بسته دارند ندارد بلكه واقعيت زندگى او نيز در چند كلمه شهوت و غضب و شكم و عورت خلاصه مى شود.

پس اين اختلاف جوهره حيات و جوهره سعادت زندگى بشر، انگيزه اى درونى بود تا بشر را به اين فكر بيندازد كه آيا براى هستى معبودى هست يا نه ؟ و به دنبال اين انگيزه، انگيزه اى ديگر پيدا شده به اينكه در مساءله قبلى حكم كند به اينكه آرى عالم را صانعى هست، و آن فطرت خود بشر بود كه حكم مى كرد به اينكه عالم الهى دارد كه تمامى عالم را به قدرت خود خلق كرده و به ربوبيت خود نظامى عمومى در آن جارى ساخته، و به مشيت خود هر موجودى را به سوى غايت و كمالش هدايت نموده و به زودى هر موجودى به سوى پروردگارش كه از ناحيه او نشاءت گرفته بود بر مى گردد، - توجه بفرمائيد - و آنگاه كه انسان از آنجا كه همه روزه بلكه همه ساعته سر و كارش با حس و محسوسات است و در طول زندگيش فرو رفته در ماده و ماديات است اين انس به ماديات براى او عادتى شده و باعث گشته كه معقولات و ذهنيات خود را نيز قالبى حسى بدهد هر چند كه آن معقولات، امورى باشد كه حس و خيال هيچ راهى به درك آن نداشته باشد، مانند كليات و حقايقى كه منزه از ماده است، علاوه بر سر و كار داشتن همه روزه با ماديات، علت ديگر اين خطاء اين است كه اصولا انسان از طريق حس و احساس و تخيل، به معقولات منتقل مى شود، پس آدمى انيس حس، و ماءلوف با خيال است.

و اين عادت هميشگى و غير منفك از انسان، او را وادار كرد به اينكه براى پروردگارش نيز يك صورتى خيالى تصور كند حال آن صورت چه باشد بستگى دارد به اينكه از امور مادى با چه چيز بيشتر الفت داشته باشد حتى مى بينيم بيشتر موحدين ، كه ساحت رب العالمين را منزه از جسميت و عوارض جسميت مى دانند در عين حال هرگاه مى خواهند به او توجه كنند و يا از ناحيه او چيزى بگويند در ذهن خود براى او صورت خيالى مبهمى تصور مى كنند، صورتى كه جداى از عالم است، چيزى كه هست اين است كه تعليم دينى اين خطا را با جمع بين نفى و اثبات و مقارنه بين تشبيه و تنزيه اصلاح نموده و به موحدين آموخته است كه بگويند خداى تعالى چيز هست و ليكن هيچ چيز مثل او نيست، خداى تعالى قدرت دارد ولى نه چون قدرتى كه خلق او دارد (قدرت در خلق به معناى داشتن سلسله اعصاب است، اما در خداوند قدرت بدون سلسله اعصاب مى باشد). خداى تعالى علم دارد اما نه چون علمى كه خلق او دارد (خلق اگر علم دارد به خاطر اين است كه داراى بافته هاى مغزى است، اما خداى تعالى علم دارد بدون آنكه داراى بافته هاى مغزى باشد) و بر همين قياس هر كمالى را براى خدا اثبات مى كند ولى نواقص امكانى و مادى را از او نفى مى نمايد.

و بسيار كم اتفاق مى افتد كه آدمى متوجه ساحت عزت و كبريايى بشود و دلش خالى از اين مقايسه باشد اينجا است كه مى فهميم خداى هستى به كسى كه دل خود را براى خدا خالص كرده و به غير او به هيچ چيز ديگر دل نبسته و خود را از تسويلات و اغوائات شيطانى دور داشته چه نعمت بزرگى ارزانى داشته است، خود خداى سبحان در ستايش ‍ اينگونه افراد فرموده : (سبحان اللّه عما يصفون الا عباد اللّه المخلصين )، و در حكايت كلام ابليس فرموده : (فبعزتك لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين).

و كوتاه سخن اينكه انسان بسيار حريص است در اينكه امور غير محسوس را در صورت امور محسوس تخيل كند مثلا وقتى مى شنود كه در ماوراء طبيعت جسمى و محسوس، نيرويى هست قويتر و تواناتر و عظيم تر و بالاتر از طبيعت، و آن نيرو است كه در طبيعت كار مى كند و محيط به آن است، نيرويى است قديمتر از طبيعت و مدبر طبيعت و حاكم در آن، نيرويى كه هيچ موجود جز به امر او موجود نمى شود و جز به امر او و به مشيّت و اراده او از حالى به حال ديگر متحول نميگردد، وقتى همه اينها را مى شنود بدون درنگ آن نيرو و اوصافش را به اوصاف نيروى جسمانى و آنچه از مقايسه جسمانيات با يكديگر مى فهمد تشبيه و قياس مى كند.

و بسيار مى شود كه آن نيرو را به صورت انسانى تصور مى كند كه در بالاى آسمانها بر يك صندلى كه همان تخت حكمرانى است نشسته و امور عالم را از راه تفكر تدبير نموده و سپس تدبير خود را با اراده و مشيت و امر و نهى خود تكميل مى كند و تحقق مى بخشد، همچنانكه مى بينيم تورات موجود، آن نيرو، يعنى خداى تعالى را چنين موجودى معرفى كرده و نيز گفته كه خداى تعالى انسان را به شكل خود آفريده، كه ظاهر انجيلهاى موجود مسيحيان نيز همين است.

پس روشن شد كه نزديكتر به طبع بشر و مخصوصا انسانهاى ساده اولى اين بوده كه براى پروردگار منزه از شبه و نظير خود صورتى تصور كند كه شبيه به موجودات مادى و جسمانى باشد، البته صورتى كه با اوصاف و خصوصياتى كه براى خدا قائل است تناسب داشته باشد، همچنانكه مسيحيان، (ثالوث ) (يعنى سه خدا بودن خدا در عين يكى بودن ) را به انسانى تشبيه مى كنند كه داراى سه صورت است، كه گويى هر يك از صفات عمومى، وجه و صورتى است براى رب كه با آن سه صورت، با خلق خود مواجه مى شود.

2 - توجه به خدا از راه عبادت، بر مبناى اصل كلى و فطرى خضوع ضعيف در برابر قوى

2 - توجه به خدا از راه عبادت : وقتى انسان حكم كند به اينكه براى عالم خالق و خدايى است كه عالم را به علم و قدرت خود آفريده ديگر چاره اى جز اين ندارد كه در برابر او خاضع گردد، خضوعى عبادتى، تا ناموس عام عالمى را كه همان خضوع ضعيف در برابر قوى، و خاضع شدن عاجز و ناتوان در مقابل قادر و توانا، و تسليم شدن صغير حقير در مقابل عظيم كبير است پيروى كرده باشد، آرى اين ناموس عام در همه عالم جارى است و در همه اجزاى هستى حاكم است و با اين ناموس كلى است كه اسباب در مسببات اثر نموده و مسببات از اسباب متاءثر مى شوند.

البته اين ناموس در همه عالم، مظاهرى يكسان ندارد بلكه وقتى در موجودات جاندار صاحب شعور و اراده ظهور مى كند مظاهرش ‍ عبارت است از خضوع و انقياد ضعيف در برابر قوى همانطور كه از حال حيوانات بى زبان مشاهده مى كنيم كه وقتى خود را در برابر حيوانى نيرومندتر از خود مى بينند دچار حالت ياس مى شوند به اين معنا كه از مقاومت در برابر او و از غلبه يافتن بر او نوميد گشته تسليم و منقاد او مى شوند.

و وقتى در انسانها ظهور مى كند مظاهرش وسيعتر و روشنتر از مظاهر آن در حيوانات است براى اينكه انسان داراى دركى عميقتر و خصيصه فكر مى باشد و در اجراى آن ناموس در غالب مقاصد و اعمالش به يك جور اجراء نمى كند، او در هر كارى جلب نفع و يا دفع ضرر را در نظر دارد هر جا كه اين منظورش با خضوع تاءمين شود، خضوعى متناسب آن از خود نشان مى دهد كه اين خضوعها نيز يك جور نيست مانند خضوع رعيت در برابر سلطان، و خضوع فقير در برابر غنى، و خضوع مرئوس در برابر رئيس، و ماءمور در برابر آمر، و خادم در برابر مخدوم، و متعلم در برابر معلم، و عاشق در برابر محبوب، و محتاج در برابر مستغنى، و عبد در برابر مولا، و مربوب در برابر رب، كه هر يك به نحو و شكلى على حده است.

ولى همه اين خضوعها با همه اشكالى كه دارد يك حقيقت است و آن عبارت است از احساس ذلت و خوارى در نفس در مقابل عزت و قهر طرف مقابل، و آن شكل و قيافه اى كه حاكى از احساس درونى ذلت است عبارت است از همان عبادت، حال هر طور كه مى خواهد باشد و از هر كس كه مى خواهد باشد و در برابر هر كس كه مى خواهد باشد، و خلاصه مى خواهيم بگوييم همه انحاء خضوعها چه خضوع در برابر خداى تعالى و چه خضوع برده در برابر مولايش و چه خضوع رعيت نسبت به سلطانش و چه خضوع محتاج در برابر مستغنى و چه غير اينها، همه و همه عبادت است.

و به هر حال انسان هيچ راهى به انكار اين حقيقت ندارد و نمى تواند هيچگونه خضوعى در برابر هيچ كس و هيچ چيز نداشته باشد براى اينكه اين خضوع ريشه در فطرت آدمى دارد و فطريات چيزى نيست كه بتوان شانه از زير آن خالى كرد مگر آنكه كشف خلافى رخ دهد يعنى كسى كه مدتها در برابر فلان شخص ‍ خضوع داشت او را قوى و خود را ضعيف مى پنداشت به دست آورد كه اشتباه كرده، نه آن شخص قوى بوده و نه خود در برابر او ضعيف است، بلكه هر دو، سر و ته يك كرباسند.

در قرآن كريم، نهى از پرستش اصنام و آلهه، مترتب بر اثبات ضعف و ناتوانى آنها است

و به همين جهت است كه مى بينيم قرآن كريم و دين مبين اسلام از گرفتن خدايان دروغينى غير از خدا و خضوع در برابر آنها نهى نكرده مگر بعد از آنكه براى مردم روشن ساخته كه اينها خدايان دروغين هستند و همه آنها مانند خود مردم مخلوق و مربوبند و عزت و قوت هر چه هست براى خداى تعالى است همچنانكه خداى تعالى درباره مخلوق بودن هر چيزى كه غير خدا است فرموده : (ان الذين تدعون من دون اللّه عباد امثالكم ) و نيز فرموده : (و الذين تدعون من دونه لا يستطيعون نصركم و لا انفسهم ينصرون و ان تدعوهم الى الهدى لا يسمعوا و تريهم ينظرون اليك و هم لا يبصرون ) و درباره اينكه خضوع در برابر خداى تعالى فطرى هر انسانى است فرموده : (قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم ان لا نعبد الا اللّه و لا نشرك به شيئا ولا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون ) در اين آيه، گفتار به مساءله تسليم شدن در برابر خداى تعالى ختم شده، بعد از آنكه اهل كتاب را دعوت كرد به اينكه عبادت غير خدا را ترك كنند و دست از خدايان دروغين برداشته و از خضوع در برابر مخلوقين مثل خود اجتناب كنند. فرمود پس شاهدشان بگير كه شما مسلمانان، تسليم در برابر خداييد. و درباره اينكه همه قوتها و نيروها تنها از آن خدا است فرمود: (ان القوة لله جميعا) و درباره اينكه همه عزت از آن خدا است فرمود: (فان العزة لله جميعا) و درباره اينكه به جز خداى تعالى هيچ دوست و صاحب اختيار و شفيعى نيست فرموده : (ما لكم من دونه من ولى و لا شفيع ) و آيات ديگرى در اين معانى است.

بنابراين، نزد غير خداى تعالى چيزى كه ما را وادار به خضوع كند وجود ندارد، پس هيچ مجوزى نيست كه خضوع ما را در برابر كسى غير خدا جايز كند مگر آنكه خضوع در برابر غير خدا برگشتش به خضوع در برابر خداى تعالى باشد و دستور به احترام غير خدا و تعظيمش از ناحيه خود خداى تعالى صادر شده باشد مانند دستور به احترام رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و پيروى بدون چون و چراى آن جناب، كه آيه شريفه زير درباره آن فرموده : (الذين يتبعون الرسول النبى الامى... فالذين امنوا به و عزروه و نصروه و اتبعوا النور الذى انزل معه اولئك هم المفلحون ) و نيز مانند دستور به اطاعت اولياء اللّه كه آيه زير درباره آن فرموده : (انما وليكم اللّه و رسوله و الذين امنوا... و هم راكعون ) و نيز فرموده : (و المومنون و المومنات بعضهم اولياء بعض يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر) و نيز مانند دستور به احترام شعائر خدا كه آيه زير بيانگر آن است : (و من يعظم شعائر اللّه فانها من تقوى القلوب ) پس در اسلام هيچ خضوعى براى احدى غير خداى تعالى وجود ندارد مگر آن خضوعى كه برگشتش به اطاعت دستور الهى و خضوع در برابر او باشد.

3 - وثنيت از كجا سرچشمه گرفته و به چه صورت آغاز شد؟

3 - وثنيّت از كجا سرچشمه گرفت و به چه صورت آغاز شد؟: در فصل گذشته روشن شد كه انسان در تجسم دادن به امور معنوى و تصور و قالب گيرى آنها به تمثيل در قالب محسوس، در پرتگاهى دشوار قرار دارد و در عين حال، اين درك فطرى را نيز دارد كه در برابر هر نيرويى كه مافوق نيروى او و قاهر و غالب بر او باشد ناگزير از خضوع و اعتنا به شاءن آن نيرو است.

و چون انسان، چنين وضعى دارد كه سرايت روحى شرك و وثنيّت در مجتمع او آن چنان است كه گويى اصلا قابل اجتناب نيست حتى در مجتمعات متمدن و پيش رفته امروزى و حتى در مجتمعاتى كه اساسش بى دينى است مى بينيم كه براى مردان سياسى و يا نظامى خود مجسمه ساخته و آن را تعظيم و احترام مى كنند و در خاضع شدن در برابر آن مجسمه ها، حركاتى از خود نشان مى دهند كه مراسم وثنيّت عهد قديم و انسانهاى اولى را به ياد ما مى آورد علاوه بر اين در همين عصر حاضر در روى زمين آنقدر بت پرست هست كه شايد آمارشان به صدها ميليون نفر برسد و اين جمعيت انبوه، هم در شرق زمين هستند و هم در غرب آن.

از اينجا اين احتمال به حسب اعتبار عقلى تاءييد مى شود كه اساس و ريشه وثنيت همان مجسمه سازى باشد، و به عبارت ديگر قبل از پيدا شدن وثنيت، نخست اين رسم در بشر معمول شد كه براى بزرگان خود و مخصوصا بزرگانى كه از آنان از دنيا مى رفته مجسمه اى مى ساختند تا به اصطلاح ياد او را زنده نگهدارند، سپس اين رسم پيدا شد كه براى (رب النوعهايى ) كه به حسب اعتقادشان رب ناحيه اى از نواحى عالم هستند نيز بايد مجسمه اى بسازند تا نشان دهنده صفاتى باشد كه براى آن رب النوع و يا به عبارت ديگر براى آن خدا معتقدند.

اتفاقا در روايات وارده از طرق ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) نيز مضامينى ديده مى شود كه اين احتمال را تاءييد مى كند، از آن جمله در تفسير قمى روايتى مضمر (يعنى بدون ذكر نام امام آورده ) و در كتاب علل الشرايع همان روايت با ذكر سند از امام صادق (عليه السلام) آمده كه در ذيل آيه شريفه : (و قالوا لا تذرن الهتكم...) فرموده : اينها مردمى بودند كه خودشان خدا پرست بودند و وقتى از دنيا رفتند خويشان و علاقمندانشان از مرگ آنان سخت ناراحت شدند، ابليس - كه خدا لعنتش كند - نزد آنان آمد و گفت : من (براى تسلاى دل شما) اصنام و مجسمه هايى به شكل و قيافه آن عزيزان شما مى سازم تا با نظر كردن به آن مجسمه ها دلتان آرام گرفته با آنها مانوس شويد و از عبادت خدا باز نمانيد، پس براى آنها اصنامى به شكل عزيزان آنان درست كرد كه در كنار آن مجسمه ها به عبادت خداى عزوجل مى پرداختند، در ضمن در حال عبادت، به آن مجسمه ها نظر مى كردند و چون فصل زمستان و بارندگى مى شد براى اينكه از عبادت باز نمانند مجسمه ها را داخل خانه هاى خود مى بردند.

اين مراسم يعنى عبادت خدا در برابر مجسمه يادبود عزيزان همچنان ادامه يافت تا آنكه يك نسل از بين رفت و اولاد آنان روى كار آمدند در حالى كه از منطق پدران خود در مراسم مذكور اطلاعى نداشتند و خيال مى كردند كه پدرانشان همين مجسمه ها را مى پرستيدند، لذا آنها به جاى پرستش خداى عزوجل شروع كردند به پرستش اصنام، اين است معناى اينكه خداى تعالى ميفرمايد: (و لا تذرن ودا و لا سواعا...).

از سوى ديگر تاريخ مى گويد در روم و يونان قديم رسم بر اين بود كه هر خانوادهاى ، بزرگ خود را مى پرستيدند و وقتى بزرگشان از دنيا مى رفت صنم و مجسمه اى از آن بزرگ برايشان درست مى شد تا اهل خانه آن را بپرستند، و نيز بيشتر پادشاهان و بزرگان روم در ميان مردم خود معبود و مورد پرستش بودند كه قرآن كريم هم (اين نكته تاريخى را تاءييد نموده ) و از آنها نمرود پادشاه معاصر ابراهيم (عليه السلام) را كه آن جناب با وى در خصوص پروردگارش محاجه و جدال و احتجاج كرد و نيز فرعون معاصر موسى (عليه السلام) را ذكر كرده است.

همين امروز در بت خانه هاى موجود و در آثار باستانى كه تاكنون بر جاى مانده مجسمه و صنم بسيارى از رجال بزرگ دين، مانند مجسمه (بودا) و صنمهاى بسيارى از (براهمه ) و ديگران موجود است.

و اينكه براى مردگان خود صنم مى ساخته و آن را مى پرستيدند خود يكى از شواهدى است بر اينكه اين اقوام، مرگ را انتهاى زندگى و يا به تعبير ديگر بطلان و نابودى نمى دانسته اند بلكه معتقد بوده اند به اينكه ارواح مردگان، بعد از مرگ نيز باقى هستند و همان عنايت و آثارى كه در زندگى خود داشتند در بعد از مرگ نيز دارند بلكه آثار وجوديشان بعد از مردن قويتر و اراده شان نافذتر و تاثير آن شديدتر مى شود، براى اينكه بعد از مردن، ديگر پاى بند چار چوب محدود ماديات نبوده و از تاءثرات جسمانى و انفعالهاى جرمانى (اثر پذيرى مادى ) نجات يافته اند و لذا فرعون، هم عصر موسى (عليه السلام) با اينكه خودش اله مردم بود مع ذلك براى خود اصنامى داشت و قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: (و قال الملا من قوم فرعون ا تذر موسى و قومه ليفسدوا فى الارض و نذرك و آلهتك ).

4- چرا براى ارباب انواع و خدايان ديگر مجسمه ساختند ولى براى خداى تعالى مجسمه نساختند؟

4 - چرا براى ارباب انواع و خدايانى ديگر مجسمه ساختند ولى براى خداى تعالى مجسمه نساختند؟ گويا - همانطور كه قبلا گفتيم - مجسمه سازى براى رجال بزرگ، بشر را منتقل كرد به اينكه براى معبودهاى خيالى خود نيز مجسمه بسازند ولى سابقه ندارد كه براى خداى سبحان مجسمه ساخته باشند، خدايى كه متعال و بلندتر از آن است كه دست اوهام بشر به ساحتش احاطه يابد و گويا همين متعالى بودن خداى تعالى مشركين را از مجسمه سازى براى او منصرف كرده و به ساختن مجسمه براى غير او واداشته است، پس هر فرد و قومى به آنچه كه از جهات تدبير محسوس در عالم اهميت مى داده براى خداى آن ناحيه مجسمه مى ساخته و با عبادت آن خدا كه به نظر او اللّه تعالى تدبير آن ناحيه را به او واگذار نموده است خدا را عبادت مى كرده.

آنهايى كه در سواحل درياها و اقيانوسها زندگى مى كرده اند از آنجا كه به عوايد و فوايد دريا چشم دوخته و از خطر طغيان دريا بيمناك بودند خداى درياها را مى پرستيدند تا آنان را از عوايد درياها برخوردار نموده و از طوفان و طغيان آنها حفظ كند. و آنها كه در بيابانها زندگى مى كرده اند خداى بيابانها را مى پرستيدند تا آنان را از فوايد بيابانها برخوردار، و از ضرر و زيان آنها حفظ كند و نيز كسانى كه اهل جنگ بودند رب جنگ را مى پرستيدند و همچنين هر چيز ديگرى كه براى آنان اهميت داشته خداى آن را مى پرستيدند.

چيزى نگذشت كه سليقه ها نيز در كار مجسمه سازى به كار افتاد و هر كس هر الهى را كه دوست مى داشت و طبق شكل و قيافه اى كه در ذهن خود براى آن اله تصور مى كرد مجسمه اى مى ساخت اگر دلش مى خواست آن را از فلز بسازد از فلز مى ساخت و اگر دوست مى داشت از چوب يا سنگ يا غير اينها مى ساخت، حتى روايت شده كه (بنى حنفيه ) كه قبيله اى از يمامه بودند، بتى از كشك درست كردند و اتفاقا وقتى دچار قحطى شدند و گرسنگى بر آنان فشار آورد از ناچارى حمله كرده و بت خود را خوردند.

و بعضى از آنان اگر به درخت و يا سنگى زيبا بر مى خوردند و از آن خوششان مى آمد همان را خداى خود گرفته و مى پرستيدند، گوسفند و يا شترى را سر مى بريدند و خون آن را به آن مجسمه مى ماليدند تا آن بت گوسفندان و شتران ايشان را از درد و بلا حفظ كند، و وقتى حيواناتشان مريض مى شدند آنها را يكى يكى آورده و به بت مى ماليدند تا شفا پيدا كنند و بسيار مى شد كه درختان را ارباب و خداى خود اتخاذ مى كردند و به آن درختان به اصطلاح دخيل مى شدند و از آن تبرك مى جستند و هرگز به آنها آسيب نمى رساندند، نه قطعش مى كردند و نه شاخهاش را مى شكستند و با آوردن قربانيها و نذورات و هدايا به آن درختها تقرب مى جستند.

اين سنت، كار عقايد مردم را به هرج و مرج كشانيد و عقايد درباره بت و بتپرستى آنقدر شاخه شاخه شد كه با هيچ ضابطه اى نمى توان آن را آمارگيرى نمود، چيزى كه هست در بيشتر معتقدات بت پرستان اين يك عقيده وجود دارد كه بت را شفيع خود به درگاه خدا مى گيرند تا آن بت، خيرات را به سوى آنان جلب و شرور را از آنان دفع كند، البته بسيارى از عوام مشركين هستند كه بت را مستقل در الوهيت مى دانند نه شفيع در درگاه معبود و حتى آن را مقدم بر خداى تعالى و برتر از او مى دانند دليل اين معنا هم آيه زير است كه عقايد آنان را حكايت كرده و مى فرمايد: (فما كان لشركائهم فلا يصل الى اللّه و ما كان لله فهو يصل الى شركائهم ).

و بعضى از مشركين ملائكه و بعضى ديگر جن را عبادت مى كنند، و بعضى ستارگان ثابت مانند ستاره شعرى را مى پرستند، و طايفه اى بعضى از ستارگان سيار را معبود خود مى گيرند - كه در كتاب الهى به همه اين عقايد اشاره شده است - انگيزه آنان در همه اينها طمع در خير معبودها و يا ترس از شر آنها است.

و كم هستند مشركينى كه غير خدا را معبود گرفته باشند و براى آن معبود بتى درست نكرده باشند تا عبادات خود را روبروى آن صنم انجام دهند بلكه هر چيزى را كه معبود خود مى گيرند بتى نيز از چوب يا سنگ و يا فلز براى آن درست مى كنند و از صفات و مزاياى حيات، هر مزيتى را كه براى معبود خود قائل باشند آن صفت و مزيت را در آن بت مجسم مى سازند در نتيجه بتى را به صورت انسان مى تراشند و بتى ديگر را به صورت حيوان، هر چند كه معبودشان شكل و قيافه آن بت را نداشته باشد مانند كواكب ثابت يا سيار و مانند (اله علم ) و (اله حب ) و (اله رزق ) و (اله جنگ ) واله هايى ديگر نظير اينها.

و منطق مشركين در ساختن صنم براى معبودهاى خود اين است كه مى گويند خدا، متعال و منزه از داشتن صورتى محسوس است و مانند ارباب انواع و ساير اله هاى مادى نيست تا به شكل و قيافه اى در آيد و يا اينكه هميشه در حالت ظهور نيستند مثلا فلان ستاره كه معبود ما است هميشه پيدا نيست تا عبادات خود را روبروى آن انجام دهيم بلكه همواره در حال طلوع و غروب است و دست يابى و توجه به آن مشكل است، پس لازم است صنمى درست شود كه اولا حاكى از صفات و خصوصيات آن اله باشد و ثانيا هميشه در دسترس باشد تا هر وقت انسان بخواهد عبادتى كند رو به سوى آن كند.

5 - وثنيت صائبه

5 - وثنيّت صابئه : وثنيّت - بت پرستى - هر چند اقسام گوناگون آن به يك اصل بر ميگردد و آن عبارت است از شفيع گرفتن به درگاه خدا و پرستش بت و مجسمه آن شفيع و شايد اين مسلك چند بار سراسر عالم بشرى را گرفته باشد همچنانكه قرآن كريم از امت هاى مختلفى آن را حكايت مى كند، از امت نوح و ابراهيم و موسى (عليه السلام) الا اينكه اختلاف مذاهب و گروندگان به اين مسلك آنقدر سليقه ها و هوا و هوس ها و خرافات را در آن راه داده اند كه امروز براى يك متتبع، محال و يا نزديك به محال است كه آمار آن مذاهب را به دست بياورد و بيشتر آن مذاهب مبنى بر اساس استوار و ثابت، و قواعدى نظم يافته و با هم سازگار نيستند.

تنها مذهبى كه از مذاهب بت پرستى مى توان گفت تا اندازهاى انتظام يافته و اصول و فروعش با هم سازگار است مذهب (صابئه ) و وثنيّت (برهمى ها) و (بودائيها) است.

اما وثنيّت (صابئه ) بر اين اساس مبتنى شده كه مى گويند بين كون و فساد، و حوادثى كه در زمين رخ مى دهد با عالم بالا مثلا با حركت اجرام فلكى چون خورشيد و ماه و عطارد و زهره و مريخ و مشترى و زحل رابطه اى وجود دارد، و به عبارت ديگر اجرام فلكى و روحانياتى كه متعلق به آنها است اين نظام محسوس و مشهود عالم اراضى را تدبير مى كنند، و هر يك از آنها با يكى از حوادث زمين ارتباط دارد كه عالم نجوم بيانگر ارتباط هر حادثه اى با جرمى از اجرام سماوى است و اين حوادث، هر زمان كه دور فلك تجديد شود از نو شروع مى شود، حوادث دور گذشته را كه در هر قطعه از زمين داشت دوباره بروز مى دهد و اين جريان همواره تجديد مى شود بدون اينكه به جائى و زمانى منتهى و متوقف گردد.

پس در حقيقت اجرام فلكى و روحانيات آنها واسطه هايى هستند بين خداى سبحان و بين اين عالم مشهود، و ما اگر آنها را عبادت كنيم آنها ما را به خداى تعالى نزديك مى كنند به همين جهت ما ناگزيريم از اينكه براى آن روحانيات مجسمه و بتى بسازيم و آنها را عبادت كنيم تا خدا را عبادت كرده باشيم چون، نه خدا ديدنى است و نه آن روحانيات.

مورخين خاطرنشان كرده اند كه اولين كسى كه اساس بت پرستى صابئه را بنيان نهاد و اصول و فروع آن را تهذيب كرد (يوزاسف ) منجم بود كه در سرزمين هند در زمان سلطنت طهمورث پادشاه ايران ظهور كرد و مردم را به سوى مذهب صابئه دعوت نمود و خلقى انبوه به او گرويدند و مذهبش در اقطار زمين يعنى در روم و يونان و بابل و ديگر سرزمين ها شيوع پيدا كرد،

و براى مراسم عبادت معبدها و هيكل هايى ساخته شد كه در آنها بت هايى نصب شد كه هر بتى مربوط به ستارهاى بود، و احكام و شرايع تشريع شد و ذبيحه ها و قربانى هايى رسم شد، كه متصدى اين هيكل ها همان كاهنان معروف بودند و چه بسا به اين مذهب نسبت داده باشند كه گاهى انسانها را نيز قربانى مى كردند.

اين طايفه، خداى تعالى را تنها در الوهيت، واحد و يگانه مى دانند نه در عبادت ، و او را منزه از هر نقص و قبيحى مى دانند و وقتى او را توصيف مى كنند در همه اوصاف به نفى توصيف مى كنند نه به اثبات، مثلا نمى گويند خدا عالم و قادر وحى است بلكه مى گويند خدا جاهل و عاجز نيست و نمى ميرد و ظلم و جور نمى كند و اين صفات سلبى را بطور مجاز، (اسماء حسنى ) مى نامند و آن صفات را اسم حقيقى نمى دانند، و ما در سابق آنجا كه آيه شريفه : (ان الذين امنوا و الذين هادوا و النصارى و الصابئين ) را تفسير مى كرديم - يعنى در جلد اول اين كتاب - مقدارى از تاريخ وثنيّت صابئه را نقل كرديم .

6 - وثنيت برهميه

6 - وثنيّت برهميه : (برهميه ) (همانطور كه در سابق گفتيم ) يكى از مذاهب اصلى و ريشهدار وثنيّت است و شايد بتوان گفت كه قديمترين مذهب وثنيّت در بين مردم است براى اينكه تمدن هندى از قديمترين تمدن بشرى است، آنقدر قديمى است كه آغاز آن بطور تحقيق معلوم نشده و آغاز تاريخ وثنيّت هندى نيز معلوم نگشته، چيزى كه هست اين است كه بعضى از مورخين مانند مسعودى و غير او گفته اند كه كلمه (برهمن ) نام اولين پادشاه هند است كه بلاد هند را آباد كرد و قوانينى مدنى در آنجا تاسيس نمود و عدل و داد را در بين اهل هند بگسترانيد.

و شايد مذهب برهميه بعد از آن پادشاه به نام او ناميده شد چون بسيارى از امم گذشته، ملوك و بزرگان قوم خود را مى پرستيدند چون معتقد بودند كه از ناحيه غيب داراى سلطنت و سطوت شده اند و لاهوت در آنها به نوعى ظهور كرده، مويد اين مطلب هم اين است كه از ظاهر كتاب (ويدا) كه كتاب مقدس آنان است بر مى آيد كه اين كتاب مجموع چند رساله و چند مقاله مختلفى است كه هر قسمت از آن را يكى از رجال دينى بسيار قديم ايشان نوشته و بعدها به اين مردم به ارث رسيده و همه آنها را جمع كرده و به نام كتاب (ويدا) گرد آورده اند، كتابى كه اشاره مى كند به دينى كه براى خود نظامى دارد، علماى سانسكريت نيز به اين معنا تصريح كرده اند و لازمه اين حرف اين است كه برهميه نيز مانند ساير مذاهب وثنيّت از مشتى افكار عاميانه و بى ارزش آغاز شده باشد و آنگاه در طول زمان تحولات و تطوراتى در مراحل تكامل به خود گرفته و در آخر بهره اى از كمال را دارا شده باشد.

بستانى در كتاب دائرة المعارف در اين باره بيانى دارد كه خلاصه آن از نظر خواننده مى گذرد:

كلمه (برهم ) (- به فتحه باء و راء، و سكون هاء و ميم، و يا به فتحه باء، و سكون راء و فتحه ها و سكون راء و ميم -) در نزد هنديها نام اولين و بزرگترين معبود است و اين معبود نزد هندى ها اصل و منشاء تمامى موجودات است، و خود موجودى است واحد و تغيير ناپذير و غير قابل درك، موجودى است ازلى و مطلق، كه سابق بر تمامى مخلوقات عالم است و همه مخلوقات عالم را يكجا به مجرد اراده اش و به فرمان اوم (يعنى : كن - باش ) آفريده.و حكايت برهم از همه جهات شبيه است به حكايت (اى بوذه ) و هيچ فرقى بين آن دو نيست مگر در نام و صفات، و بسيار مى شود كه كلمه (برهم ) را نام اقنوم هاى سهگانه كه ثالوث هنديها از آن سه تاليف شده و يا به تعبير ديگر (برهما) و (وشنو) و (سيوا) از آن تركيب يافته قرار مى دهند، و پرستندگان برهم را (برهميون ) و يا (براهمه ) مى نامند.

و اما كلمه (برهما) به معناى همان برهم معبود هندى ها است البته در بعضى از حالاتش يعنى در زمانى كه به كار خود مشغول شد، (به دليل زياد شدن (الف ) در آخرش كه اين از اصطلاحات آنها است ) پس به اصطلاح هنود، (برهم ) و (برهما) به يك معنا است و آن عبارت است از آفريدگار جهان كه قبل از آفريدن نامش برهم و بعد از دست به كار خلقت شدن نامش برهما است و اين برهما همان اقنوم اول از ثالوث هندى است به اين معنا كه (برهم ) در سه اقنوم ظهور مى كند هر بار در يك اقنوم، پس اقنوم اول كه (برهم ) براى اولين بار در آن ظهور كرده نامش (برهما) است و اقنوم دوم نامش (وشنو) است و اقنوم سوم نامش (سيوا) است.

پس همينكه برهما خواست دست به كار خلقت شود مدتى طولانى بر روى (سدره ) اى كه در زبان هندى به آن (كمالا) و در زبان سنسكريت (بدما) گويند بنشست و از هر سو نظر مى كرد، برهما كه خود چهار سر و هشت چشم داشت هر چه نظر كرد جز فضايى بسيار وسيع و ظلمانى و مالامال از آب نديد از آن فضاى تاريك دهشت زده شد و نتوانست سر آن را ريشه يابى كند به ناچار ساكت و لال، غرق در تفكر گشت.

قرنها بدين منوال گذشت كه ناگهان صدائى به دو گوشش خورد و صداى نامبرده، او را كه در حال چرت زدن و انديشيدن بود به خود آورد و به او گفت كه : هوش و گوشت با (باغادان ) باشد - باغادان لقب برهم است - ناگهان باغادان را ديد كه به شكل يك مرد داراى هزار سر در آمد، برهما در برابر او به سجده افتاد و او را تسبيح گفت، كه در اثر تسبيح برهما، دل باغادان باز شد و نور را از هيچ و پوچ بيافريد و ظلمت را از بين ببرد و حالت هست شدن خود و يا هست شدن او و ساير كائنات را براى بنده اش برهما به شكل جرثومه هايى داراى پوشش اظهار كرد و به او نيرويى بخشيد كه بتواند با آن نيرو و جرثومه ها را از آن پوشش خارج سازد.

برهما صد سال الهى كه هر سالش سى و شش هزار سال شمسى است به دقت و مطالعه پرداخت كه چگونه كار را شروع و از كجا آغاز كند، بعد از گذشت اين مدت، كار خود را آغاز كرد و ابتدا هفت آسمان را خلق كرد كه به زبان برهمائيان (سورغة ) ناميده مى شود، و آن هفت آسمان را با اجرامى نورانى كه اين قوم به آنها (ديقانه ) مى گويند روشن ساخت، آنگاه (مريثلوكا) يعنى مقر مرگ و سپس زمين، و ماه آن را بيافريد، آنگاه مساكن هفتگانه زمين را كه به زبان سنسكريت (تبالة ) ناميده مى شود را خلق كرد، و آن مساكن را به وسيله هشت گوهر كه هر يك بر روى سر مارى جاى داده شده روشن ساخت.

پس آسمانهاى هفتگانه و مساكن هفتگانه عبارتند از (عوالم چهارده گانه ) كه در ميثولوژياى هندى مصطلح است.

آنگاه به آفرينش جفت هاى هفتگانه پرداخت تا او را در كارهايش يارى دهند كه ده فرد از آنها يكى به نام (مونى ) و نه تاى ديگر آنها به نام (ناريدا اونوردام ) از مساعدت وى امتناع ورزيده و بر تاملات دنيوى اكتفا كردند، برهما چون چنين ديد با خواهرش ‍ (ساراسواتى ) ازدواج كرد، و از او صد فرزند گرفت، و نام بكر، (دكشا) بود كه صاحب پنجاه دختر گرديد و سيزده نفر از آنان با (كاسيابا) كه احيانا او را برهمان اول نيز مى نامند ازدواج كردند، و اين كاسيابا همان است كه براى برهما فرزندى درست كرد به نام (مارتشى ).

و يكى از آن دختران نامبرده كه نامش (اديتى ) بود ارواح منيره را بزاييد، كه به آنها (ديقانه ) گويند، و اين ارواح، همانهايى هستند كه ساكن در آسمانها بوده و خيرات را انجام مى دهند، و اما خواهرش (ديتى ) جمع بسيارى از ارواح شريره را زاييد، كه نام آنها (داتينه ) و يا (اسورة ) است كه در ظلمت ها منزل گزيده و تمامى شرور عالم به آنها منتهى مى شود.

و اما كره زمين تا اين زمان خالى از سكنه بود، بعضى از برهمائيان مى گويند برهما (مانوسويامبوقا) را از درون نفس خود خارج كرد، ولى بعضى ديگر مى گويند (مانوسويامبوقا) قبل از برهما بوده و او همان خود برهم، معبود واحد است، كه برهما را با (ساتاروبا) ازدواج داد، و به آن دو گفت : زاد و ولد را زياد كنيد، و نسل خود را رشد دهيد.

بعضى ديگر گفته اند برهما صاحب چهار فرزند شد به نامهاى (برهمان ) (كشتريا))، (قايسيا)، و (سودرا)، كه اولى از دهان او خارج شد، و دومى از بازوى راستش و سومى از ران راستش، و چهارمى از پاى راستش، و در نتيجه اين چهار تن چهار ريشه و مبداء شدند براى چهار فرقه اصلى.

و سه تن اخير ايشان نيز با سه زن از زنان خارج شده از او ازدواج كردند كه اولى از بازوى راست او، و دومى از ران چپ او، و سومى از پاى چپ او خارج شده بودند، و به نام شوهرانشان ناميده شدند، به اضافه علامت تانيث، كه در ادبيت برهمائيان كلمه (نى ) مى باشد، (اين وضع سه تن از زاييده برهما بود اما زاييده اول او يعنى ) برهمان او نيز با همسرى از همسران پدرش ازدواج كرد، اما همسر نامبرده از نسل (اسوره شريره ) بود، اين ترتيبى بود كه در كتاب فيداس براى كيفيت خلقت عالم ذكر كرده.

و اما برهما بعد از آنكه اله خالق قدير شد از رتبه وشنو، اقنوم دوم و رتبه سيوا، اقنوم سوم سقوط كرد، جريان سقوطش چنين بود كه دچار كبر و عجب شد، و پنداشت كه او نظير و هم پايه على است و در نتيجه در (نارك ) - يعنى دوزخ - بيفتاد، و عفو و مغفرت شامل حالش نشد مگر به يك شرط، و آن اين بود كه در چهار قرن به شكل جسدى مادى در بيايد، برهما دربار اول به صورت كلاغى با شعور كه نامش (كاكابوسندا) بود درآمد، در نوبت دوم به شكل (بار باقلميكى ) در آمد كه اول دزد بود و سپس مردى عبوس و رزين و نادم شد، و پس از آن مترجم معروفى براى فيداس و مؤ لفى براى كتاب (راميانا) شد و در نوبت سوم به صورت (قياس ) در آمد كه شاعر و مؤ لف كتاب (مهابارانا) و بغاقة و بورانها بود، و در نوبت چهارم كه همين قرن فعلى يعنى عصر (كالى يوغ )است به صورت (كاليداسا) در آمد كه شاعر تشخيصى عظيم و مؤ لف كتاب (ساكنتالا) و تنقيح كننده مؤ لفات (قلميكى ) است در آمد.

سپس برهما در سه حال ظهور كرد، در حال اول واحد صمد، و كل اعظم على بود، و در حال دوم همان حالت اول را به مرحله عمل درآورد، و شروع به عمل كرد، و در حالت سوم به شكل انسانى حكيم متجسد و ظاهر شد.

و برهما در هند عبادتى عمومى ندارد، و چنان نيست كه عموم مردم او را عبادت كنند، بلكه در هند فقط يك هيكل (معبد) دارد، چيزى كه هست هنديها او را موضوع عبادت خود قرار مى دهند، و صبح و شام در دعاهاى خود او را مى خوانند، به اين طريق كه سه نوبت با كف دست خود، آب گرفته و روبروى آفتاب آن آب را به زمين پرت مى كنند و در هنگام ظهر عبادت خود را تجديد مى كنند، به اين طريق كه گلى تقديم آن هيكل مى كنند، و در تقديس آتش، به جاى گل، روغن مصفى تقديمش مى كنند همانطور كه براى اله آتش تقديم مى كنند، و اين تقديس از همه تقديس هاى ديگرشان مهمتر و مقدستر است، و نام آن، (هوم ) و يا (هوما) و (رغيب ) است.

برهما به شكل مرد داراى ريشى بلند در مى آيد كه به يك دست، سلسله كائنات را دارد، و به دست ديگر، آن ظرفى كه آب حيات آسمانى در آن است در حالى كه بر مركب هما سوار است، - هما عبارت است از مرغى الهى كه به كركس و عقاب شبيه است-.

و اما برهمان پسر برهماى بكر است و برهما او را از دهان خود بيرون آورد، كه شرحش گذشت، و نصيبش را چهار كتاب مقدس به نام (فيداس ) قرار داد، و چهار كتاب مقدس كنايه است از چهار كلمه اى كه او هر يك را با يك دهان از چهار دهانش تكلم كرده.

و چون برهمان خواست تا با مثل خواهرانش ازدواج كند برهما به او گفت : تو براى درس و نماز متولد شده اى، بايد كه از علاقه هاى جسمانى دورى كنى، ولى برهمان به قول پدرش قانع نشد، در نتيجه برهما بر او غصب كرد و او را با يكى از زنان جنى شرير كه آنها را اسوره مى گويند ازدواج داد و نتيجه اين ازدواج ولادت براهمه شد، و براهمه عبارتند از كاهنان مقدس كه تفسير كتاب فيداس ‍ مخصوص ايشان است، و نيز گرفتن نذوراتى كه هندى ها دارند به عهده ايشان است.

و اما (كشتريا) صنف جنگجويان براهمه را زاييد، و (قايسيا) صنف اهل زراعت هنودرا، و (سودرا) صنف بردگان براهمه را، بنابراين براهمه چهار صنفند.

غير بستانى گفته اند كه : كيش برهميه به چهار طبقه تقسيم شده است طبقه اول براهمه كه عبارتند از علماى مذهب، طبقه دوم ارتشيها، طبقه سوم كشاورزان، و طبقه چهارم تجار، و بقيه طبقات اجتماع يعنى زنان و بردگان در آن كيش مورد اعتناء واقع نشده اند، و ما در تفسير آيه شريفه (يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم...) در جلد ششم در ذيل يك بحثى علمى از كتاب (ما للهند من مقولة ) تاليف ابو ريحان بيرونى پاره اى از وظايف براهمه و عبادات آنان را در اين تفسير نقل كرديم، و همچنين پاره اى از مطالب از كتاب (ملل و نحل )، تاليف شهرستانى را درباره شرايع صابئين بازگو نموديم.

و مذاهب وثنيّت هندى كه گويا صابئين نيز مثل ايشانند همه در يك عقيده اتفاق دارند، و آن اعتقاد به تناسخ است و حاصل آن اين است كه عوالم هستى هم از طرف گذشته و ازل، و هم ناحيه آينده و ابد نامتناهيند و هر عالمى براى خود بهره اى از بقاء موقت دارد، وقتى اجل آن عالم منقضى شد صورتى كه دارد از دست مى دهد و باطل مى شود، و از آن عالم، عالمى ديگر متولد مى شود كه آن نيز مدتى زندگى مى كند و مى ميرد، و از آن عالم نيز عالم سومى پديد مى آيد، و همچنين از ازل چنين بوده و تا ابد نيز چنين خواهد بود.

اين وضع كه در سراسر جهان و در همه عوالم جريان دارد در تك تك نفوس انسانها نيز جارى است و نفوس انسانيت كه متعلق مى شود به بدنها هرگز نمى ميرد، هر چند كه بدنها مى ميرند، اما نفسى كه متعلق بوده به اين بدنى كه در حال مرگ است، مبداء حيات مى شود براى بدنى ديگر كه در حال پيدايش است، مدتى هم با اين بدن زندگى مى كند تا مرگ آن بدن برسد، باز متعلق مى شود به بدن سوم و كيفيت زندگيش در هر بدن بستگى دارد به كارهايى كه در بدن قبلى انجام داده، اگر نيكوكار بوده و با اعمال نيك فضايل نفسانى كسب كرده، زندگى خوشى خواهد داشت، و اگر با اعمال زشت رذائلى كسب كرده، زندگى نكبت بارى خواهد داشت، البته اين جريان مخصوص نفوس ناقصه است، اما نفوسى كه در معرفت (برهم ) (خداى سبحان ) به درجه كمال رسيده اند آنها به حيات ابدى زنده و از تولد بار دوم ايمن، و از نظام قهرى تناسخ خارج مى باشند.

7 - وثنيت بودايى، شخصيت و تعاليم بودا

7 - وثنيّت بودائى : دائرة المعارف بستانى درباره وثنيّت بودائى مطالبى آورده كه خلاصه اش اين است كه وثنيّت برهميه به وسيله كيش ‍ بودا، بازسازى و اصلاح شد، و اين كيش منسوب است به بودا (سقيامونى ) كه بنا به آنچه از تاريخ (سيلانى ) نقل شده در سال پانصد و چهل و سه قبل از ميلاد وفات يافته، البته تواريخ ديگر، غير اين را گفته اند، و اختلاف در سال فوت او به دو هزار سال هم كشيده شده است، و به همين جهت كه تاريخ درستى از اين مرد در دست نيست بسيارى احتمال داده اند كه وى يك شخص خرافى و موهوم بوده و چنين شخصى اصلا وجود نداشته، ولى كاوشهايى كه اخيرا در (گايا) شده، و همچنين آثارى كه در (بطنة ) به دست آمده بر صحت وجود اين شخص دلالت دارد و نيز آثار ديگرى از تاريخ زندگى و تعاليمى كه وى به شاگردان و پيروان خود القاء مى كرده به دست آمده است.

و بودا از خانوادهاى شاهنشاهى بوده كه به خاندان (سوذودانا) معروف بوده اند، كه از دنيا و شهوات آن كناره گيرى نموده، و در جوانى از مردم عزلت مى گزيده است و سالهايى از عمر خود را در بعضى از جنگل هاى وحشتناك به تزهد و رياضت كشيدن گذرانده تا آنجا كه دلش به نور معرفت روشن شده است آنگاه از جنگل خارج شده به ميان مردم آمده و بطورى كه گفته اند در آن هنگام سى و شش سال از عمر او مى گذشته و در بين مردم به دعوت پرداخته و آنان را به تخلص از رنج و بدبختى، و رستگارى به راحتى كبرى و حياتى آسمانى و ابدى و سرمدى دعوت مى كرده و آنان را نصيحت مى نموده و به تمسك به ذيل شريعت خود تشويق مى كرده است و اصول شريعتش عبارت بوده از تخلق به اخلاق كريمه و رها كردن شهوات و اجتناب از رذائل.

و بودا (بطورى كه نقل شده ) بر خلاف برهمى ها كه خود را تافت هاى جدا بافته مى دانستند و بطور كلى مردم را در تشرف به سعادت دينى متفاوت و زنان و كودكان را به كلى محروم از اين سعادت مى دانستند همواره درباره خود و معايب و وساوس درونيش صحبت مى كرده و هيچ بزرگى و تكبرى براى خود قائل نبوده، و رسما مى گفته من نيز مانند همه شما گرفتار تسويلات و وساوس نفسانى هستم و نيز مى گفته در عالم به جز يك شريعت، شريعت ديگرى نيست، و گويا منظورش اين بوده كه همه شرايع در اين سخن اتفاق دارند كه مجرمين بايد به شدت عقوبت شوند و صالحان به ثواب عظيم برخوردار گردند ولى شريعت من هيچ سخنى از عقوبت نداشته و براى عموم مردم نعمت است و در آن شريعت همانند آسمان، جايى است براى مردان و زنان و كودكان و دختران و اغنياء و فقراء، چيزى كه هست توانگران به زحمت مى توانند اين راه را بپيمايند.

تعليم بودا بطورى كه از عقايد بودائيان بر مى آيد بر اين اساس است كه طبيعت، تهى و تو خالى بوده و چيزى جز وهمى حيله گر نيست و عدم در همه جا و در هر زمان وجود دارد و مملو از غش است و همين عدم است كه همه ديوارها و موانع بين اصناف مردم و جنسيات و احوال دنيوى آنان را بر مى دارد و نه تنها مردم را برادر يكديگر مى سازد بلكه حتى كرمها را نيز برادر بودائيان مى سازد.

بودائيان معتقدند به اينكه آخرين عبارتى كه (سقيامونى ) به آن تكلم كرده اين بوده : (هر موجود مركب فانى است )، و در نظر بودائيان هدف نهايى و آخرين مرحله كمال عبارت است از: نجات نفس از هر بيمارى و غرور. و نيز معتقدند به اينكه دوره تناسخ كه البته نقطه اى نهايى كه بدان منتهى شود ندارد در يك صورت از وسط پاره مى شود و قطع مى گردد و آن وقتى است كه نفس از تولد جديد امتناع بورزد كه در اين صورت تصميم مى گيرد خود را حتى از ميل به هستى پاك كند.

اين بود قواعد اصولى كيش بودا كه بطور صريح در قديمى ترين تعليماتش كه در (الاريانى ستيانس ) درج شده آمده است و عبارت است از چهار قاعده مهم كه به خود سقيامونى نسبت داده شده و گفته اند وى اين چهار قاعده را در اولين موعظه اش كه در جنگلى معروف به (جنگل غزال ) در نزديكى هاى بنارس ايراد كرده بود خاطرنشان ساخته است.

و اين حقايق چهارگانه عبارتند از معرفى (الم )، معرفى ريشه آن، لا شى ء كردن و از بين بردن الم، و راهى كه آدمى را موفق به از بين بردن آن مى كند. در معرفى الم گفته است : (الم ) عبارت است از ولادت و سن و مرض و مرگ و برخورد با ناملايمات و جدا شدن از محبوبها و عجز از رسيدن به مقاصد و اسباب الم عبارت است از شهوات نفسانى و جسمى و هواهاى درونى. و حقيقت سوم عبارت است از لا شى ء كردن همه اين سببها. و حقيقت چهارم عبارت است از لا شى ء كردن الم، كه درباره حقيقت چهارم گفته است اين طريقه هشت قسم است - نظر صحيح 2 - حس صحيح 3 - نطق صحيح 4 - فعل صحيح 5 - مركز صحيح 6 - جد و كوشش صحيح 7 - ذكر صحيح 8 - تاءمل و تفكر صحيح، كه اين هشت طريقه از نظر بودائيان عبارت است از ايمان، و در حفاريهايى كه در بسيارى از بناهاى باستانى آنان شده و همچنين در چند كتاب از كتب مدونه آنان نيز آمده (نوشته اند) كه ايمان عبارت است از اين هشت چيز.

و اما دستور العمل و ادب بودا هر چه هست برگشتش به سه چيز است 1 - اجتناب از هر چيز پست و زشت 2 - عمل كردن و انجام دادن هر كار نيك 3 - تهذيب عقل.

و آنچه ما از تعاليم بودا در اينجا آورديم آن تعاليمى است كه مذاهب مختلف بودائى همه در آن اتفاق دارند و هيچ اختلافى در آن نيست و اما غير اينها يعنى كيفيت عبادت و قربانى كردن كهونت و فلسفه و اسرارى كه براى امورى ذكر كرده اند مسايلى است كه در طول زمان و مرور ايام به كيش بودا اضافه كرده اند كه سخنانى عجيب و آرائى غريب در آن ديده مى شود، آرائى در مورد خلقت عالم و سخنانى در مورد نظم عالم و چيزهايى ديگر.

از جمله حرفهاى عجيبى كه زده اند اين است كه بودا به هيچ وجه از ناحيه خدا حرف نمى زده و اين نه بدان جهت بوده كه مبداء هستى را قبول نداشته و يا از آن رويگردان بوده، بلكه از اين جهت بوده كه او همه تلاش خود را صرف مجهز كردن مردم به زهد و ترك زندگى دنيوى و نفرت دادن از اين خانه غرور و نيرنگ مى كرده.

8 - وثنيت عرب

8 - وثنيّت عرب : وثنى هاى عرب، اولين طايفه اى هستند كه اسلام لبه تيز مبارزات خود را متوجه آنان نموده و به دين توحيد دعوتشان كرده و در عهد جاهليت ، قسمت عمده مردم عرب بدوى بودند و شهرنشينها امثال مردم يمن نيز در عين داشتن تمدن شهرى مع ذلك طبع صحرانشينى خود را حفظ كرده بودند و علاوه بر رسوم موروثى از نياكان، رسومى هم از همسايگان نيرومندشان چون ايران و روم و مصر و حبشه و هند در آنان حكم مى كرد كه يك دسته از آن رسوم و آداب، رسوم و آداب دينى بود.

و نياكان قديم عرب يعنى آنها كه عرب خالص بودند و قوم (عاد)، (ارم ) و (ثمود) از آن جمله بودند همه دين وثنيّت داشتند به دليل اينكه خداى تعالى در كتاب مجيدش در ضمن سرگذشت قوم هود و صالح و اصحاب مدين و اهل سبا، و داستان سليمان و خبرى كه هدهد از آن سرزمين برايش آورد، داشتن اين مسلك را به اين اقوام نسبت داده و اين اعتقاد را از آنان حكايت كرده است.

وضع نياكان عرب بدين منوال بود تا آنكه ابراهيم (عليه السلام) فرزندش اسماعيل و همسرش هاجر را به سرزمين مكه آورد كه سرزمينى خشك و بدون آب و علف بود و تنها قبيله (جرهم ) در آن زندگى مى كردند، ابراهيم (عليه السلام) آن دو را در آن سرزمين گذاشت، و اسماعيل در آنجا رشد كرد و به تدريج شهر مكه ساخته شد آنگاه ابراهيم (عليه السلام) كعبه بيت الحرام را در آنجا بنا نهاد و مردم را به دين حنيف خود كه همان دين اسلام بود دعوت نمود و مردم حجاز و اطراف آن، دين آن جناب را پذيرفتند، و ابراهيم (عليه السلام) حج خانه خدا و مراسم آن را براى آنان تشريع نمود كه آيه شريفه زير به همه اين مطالب دلالت داشته و فرمان خداى تعالى به ابراهيم را اينطور حكايت مى كند: (و اذن فى الناس بالحج ياتوك رجالا و على كل ضامر ياتين من كل فج عميق).

پس از گذشت ايام، بعضى از اعراب در اثر معاشرتشان با يهوديانى كه در ناحيه اى از حجاز ساكن بودند به دين يهود گرايش پيدا نموده و كيش نصرانيت نيز در بعضى از نواحى جزيره رخنه يافت و همچنين كيش مجوسيت در ناحيه اى ديگر براى خود جا باز كرد.

بعد از اين حوادث، وقايعى در مكه بين دودمان اسماعيل و قوم (جرهم ) اتفاق افتاد و سرانجام دودمان اسماعيل قوم جرهم را از مكه بيرون كرد و (عمرو بن لحى ) بر شهر مكه و اطراف آن مستولى گرديد.

زمانى كه عمرو بن لحى به مرض سختى مبتلا شد، به او گفتند: در (بلقاء)، از سرزمين شام آبگرمى هست كه اگر در آن استحمام كنى بهبودى مى يابى. عمرو به شام رفت و در ناحيه بلقاء در آن آبگرم استحمام كرد و بهبودى يافت، و در آن سرزمين به مردمى برخورد كه بت مى پرستيدند، از آنان پرسيد كه:

اين چه مراسمى است؟ گفتند اين بت ها ارباب ما هستند كه ما آنها را به شكل هياكل علوى و به شكل افرادى از بشر ساخته ايم تا از آنها يارى بخواهيم و آنها ما را يارى كنند و در هنگام خشكسالى از آنها باران بخواهيم و براى ما باران بفرستند. عمرو بن لحى از اين سخن خوشش آمد و از آن مردم خواست تا بتى از بتهايشان را به وى بدهند. آنها نيز بتى به نام (هبل ) به وى دادند، عمرو، هبل را به مكه آورد و بر بام كعبه نهاد، بت (اساف ) و بت (نائله ) كه به گفته شهرستانى در كتاب (ملل و نحل ) به شكل زن و شوهرى بودند، و بنا به گفته ديگران به شكل دو جوان بودند نيز با او بود، عمرو مردم را دعوت كرد به اينكه بتها را بپرستند و اين پيشنهاد را در بين قوم خود ترويج كرد و قوم او كه همان دودمان اسماعيل بودند پس از آنكه سالها بر دين توحيد بودند و مردم دنيا آنان را پيروان دين حنيف مى شناختند، - چون پيروان ملت ابراهيم (عليه السلام) بودند - به كيش بت پرستى برگشتند، در حقيقت معناى حنفيت را از دست داده و فقط اسم آن برايشان باقى ماند و حنفاء، اسم شد براى بت پرستان عرب.

و يكى از عواملى كه باعث شد كيش وثنيّت را زود بپذيرند و آنان را به كيش وثنيت نزديك سازد اين بوده كه مردم حجاز چه يهود و چه نصارا و چه مجوس و چه بت پرستش ، احترام بسيارى براى كعبه قائل بودند و اين شدت احترام به حدى رسيده بود كه وقتى مى خواستند از اين سرزمين خارج شوند و به نقطه اى سفر كنند، سنگى از سنگهاى حرم را به عنوان تبرك و محفوظ بودن از خطر با خود مى بردند و هر جا كه منزل مى كردند آن سنگ را زمين گذاشته دورش طواف مى كردند تا هم به اين وسيله سفر خود را مبارك سازند و هم محبّت خود نسبت به كعبه و حرم را اظهار كرده باشند.

اين كارها باعث شد كه وثنيّت در عرب شايع شود چه عرب اصلى و چه آنهايى كه در اصل عرب نبودند بعدها عرب شدند و ديگر از اهل توحيد كسى از اين انحراف سالم نماند مگر عدد اندكى كه در هيچ جا نامشان برده نمى شد. و از جمله بت هاى معروف در بين آنان بت هبل و اساف و نائله بود كه گفتيم : عمرو بن لحى آنها را از شام آورد و مردم را به پرستش آنها دعوت كرد (و از ديگر بتان آنان ) بت (لات ) و (عزى ) و (مناة ) و (ود) و (سواع ) و (يغوث ) و (يعوق (و (نسر) بود كه نام اين هشت بت در قرآن كريم آمده و پنج بت اخير آنها را به قوم نوح نسبت داده اند.

در كافى به سند خود از عبد الرحمان بن اشلّ بياع الانماط از امام صادق (عليه السلام) روايت آورده كه فرمود: بت (يغوث ) در برابر درب كعبه نصب شده بود و جاى بت (يعوق ) دست راست كعبه و محل بت (نسر) دست چپ كعبه بود.

و نيز در همين روايت آمده كه بت (هبل ) بر بام كعبه (اساف ) و (نائله ) بر بالاى صفا و مروه نصب شده بودند.

و در تفسير قمى آمده كه امام (عليه السلام) فرمود: بت (ودّ) متعلق به قبيله كلب و بت (سواع ) متعلق به هذيل و بت (يغوث ) مربوط به مراد و بت (يعوق ) متعلق به همدان و بت (نسر) از آن حصين بود.

و در وثنيّت عرب آثارى از وثنيّت صابئه از قبيل غسل كردن بعد از جنابت و امثال آن وجود داشت. و آثارى ديگر از وثنيّت براهمه در آن ديده مى شد نظير اعتقاد به (انواع )، (اعتقاد به تاءثير داشتن 22 ستاره در اوضاع كره زمين كه طلوع و غروب هر يك به دنبال ديگرى است ) و اعتقاد به دهر (و اينك عالم از ازل بوده و تا ابد خواهد بود و صانعى آن را نيافريده ) كه بيانش در وثنيّت بودا گذشت، و خداى تعالى از بت پرستان عرب، همين اعتقاد را حكايت نموده مى فرمايد: (و قالوا ما هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و ما يهلكنا الا الدهر) هر چند كه بعضى از مفسرين گفته اند: اين آيه مربوط به مادّيّون است كه اصلا وجود صانع تبارك و تعالى را قبول ندارند.

در وثنيّت عرب آثارى هم از دين حنيف يعنى اسلام ابراهيم باقى مانده بود مانند ختنه كردن و حج رفتن، چيزى كه هست همين سنت ها را نيز با سنن وثنيت مخلوط كرده بودند مثلا وقتى به زيارت خانه خدا (حج ) مى آمدند، دستى هم به سر و گوش بت هاى دور كعبه مى كشيدند و هنگام طواف لخت مادر زاد مى شدند و لبيك را به اين عبارت مى گفتند: (لبيك لبيك اللّه م لبيك لا شريك لك الا شريك هو لك، تملكه و ما ملك )، وثنيّت عرب مراسم و معتقدات ديگرى نيز داشتند كه نمى توان گفت از آثار كدام كيش است بلكه از تراشيده هاى خود آنان بوده مانند اعتقاد به (بحيرة ) و (سائبه ) و (وصيله ) و (حام ) و اعتقاد به (صدى ) و (هام ) و (انصاب - بتها) و (ازلام - تيره چوبهايى كه با آن تار مى زدند) و امورى ديگر كه بيان و شرحش در كتب تاريخ آمده و ما در سوره مائده در ذيل آيه 103 كلمات بحيره و سائبه و وصيله و حام را و نيز در ذيل آيه 3 و آيه 9 آن سوره كلمات ازلام و انصاب را تفسير كرديم.

9- دفاع اسلام از توحيد و مبارزه اش با وثنيت

9 - دفاع اسلام از توحيد و نبردش با وثنيّت : دعوت الهى چه قبل از اسلام و چه بعد از اسلام همواره با وثنيّت در جنگ بوده و در برابر آن ايستاده و مردم را به سوى دين توحيد خوانده است، همچنانكه خداى تعالى در قرآن كريم در ضمن سرگذشت دعوت انبياء و رسولانى چون نوح و هود و صالح و ابراهيم و شعيب و موسى (عليه السلام) اين معنا را آورده و در ضمن سرگذشت عيسى و لوط و يونس (عليه السلام) به آن اشاره فرموده است.

و در آيه شريفه زير مطلب را بطور اجمال آورده مى فرمايد: (و ما ارسلنا من قبلك من رسول الا نوحى اليه انه لا اله الا انا فاعبدون).

رسول گرامى اسلام حضرت محمد مصطفى (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نيز دعوت عمومى خود را نخست با دعوت وثنى مذهبان قوم خود به طريق حكمت و موعظه حسنه و جدال به بهترين وجه به دين توحيد آغاز كرد و آنان جز با مسخره كردن و آزار و اذيت آن جناب و شكنجه دادن به مؤمنين، عكس العملى نشان ندادند و كار فتنه انگيزى و شكنجه مسلمانان را به حدى از شدت رساندند كه جمعى از مسلمين را ناچار كردند تا مكه را ترك گفته به سرزمين حبشه هجرت كنند، مشركين وقتى چنين ديدند نقشه كشتن آن جناب را ريختند لذا آن حضرت به مدينه هجرت فرمود و به دنبالش دسته دسته مردم با ايمان به مدينه هجرت كردند.

و چيزى نگذشت كه در صحنه هايى چون بدر و احد و خندق و جنگهاى بسيارى ديگر با مسلمين گلاويز شدند تا آنكه خداى تعالى آن جناب را در فتح مكه بر آنان پيروز ساخت و آن جناب خانه كعبه و حرم را از لوث بت هاى مشركين پاك نموده و بت هايى كه پيرامون كعبه مشرفه نصب شده بود بشكست و چون كه هبل بر بالاى بام كعبه نصب شده بود لذا على (عليه السلام) را به بالاى بام فرستاد، و آن جناب آن بت بزرگ را به پايين پرت كرد (و بطورى كه گفته اند: هبل بزرگترين بت مشركين بوده و باز بطورى كه ذكر كرده اند: آن را در عتبه مسجد الحرام دفن كردند).

اسلام عنايت شديدى دارد بر اينكه ماده وثنيّت را ريشه كن كرده و دلها را از خاطراتى كه انسانها را به سوى شرك مى كشاند پاك كند و نفوس بشر را از اينكه پيرامون آن بگردند و به اين اعتقاد خرافى نزديك بشوند برگرداند و اين شدت عنايت اسلام از معارف اصولى و اخلاقى و احكام شرعيه اسلام به خوبى مشهود است، زيرا اعتقاد حق را تنها اين ميداند كه : (لا اله الا هو له الاسماء الحسنى ) معبودى جز اللّه نيست و آنچه كلمه حسنى است از آن او است و او مالك هر چيز است و هستى اصيل از آن او است، خدايى است كه مستقل به ذات خود و عنى از عالميان است و هر موجودى غير او هستيش از ناحيه او آغاز شده و برگشتش نيز به سوى او است ، خدايى كه كل موجودات در تمام شؤ ون ذات، و در حدوث و بقايش نيازمند به او هستند، پس اگر كسى نسبت استقلالى هر چند ناچيزى به شيئى از اشياء دهد و آن را به همان مقدار از خداى تعالى - نه از غير خدا - مستقل بداند، حال يا ذاتش ‍ را مستقل از آن جناب بداند و يا صفات و اعمالش را، چنين كسى به حسب اين نسبت دادن مشرك خواهد بود.

و نيز اسلام را مى بينى كه خلق را دستور مى دهد به توكل جستن بر خداى تعالى و داشتن ثقه و اعتماد به او و داخل شدن در تحت ولايت و سرپرستى او و دوستى كردن با هر كس و هر چيز در راه رضاى او و دشمنى كردن با هر كس و هر چيز در راه رضاى او، و نيز دستور مى دهد به اينكه خلق اعمال خود را خالص براى او انجام دهند و از اعتماد و ركون و دلبستگى به غير خدا نهى مى كند و نيز از اطمينان داشتن به اسباب ظاهرى و اميد بستن به غير او و از عجب ورزيدن و تكبر كردن نهى مى كنند، و همچنين از هر عمل قلبى و بدنى كه معنايش استقلال دادن به غير او و شرك ورزيدن به او است نهى مى كنند.

و نيز مى بينى كه اسلام از سجده كردن براى غير خداى تعالى و از ساختن مجسمه به شكل هر موجود سايه دار و از كشيدن تصوير هر موجود زنده و از اطاعت غير خدا كردن و به امر و نهى غير خدا گوش دادن و عمل كردن نهى مى كند مگر آنكه برگشت اطاعت غير خدا به اطاعت خدا باشد، مانند اطاعت كردن از انبياء و امامان دين كه خود خداى تعالى دستور داده آنان را اطاعت كنيم و نيز اسلام را مى بينى كه از بدعت نهادن و يا بدعت ديگران را متابعت نمودن و از پيروى گامهاى شيطان نهى مى كند.

و روايات وارده از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) پر است از اينكه شرك به خداى تعالى دو قسم است : شرك جلى و واضح، و شرك خفى كه جايش درون دل است و اينكه شرك داراى مراتب بسيار است و به جز افراد مخلص هيچ كس نمى تواند از همه مراتب آن مبراء باشد و اينكه شرك آنقدر دقيق و نهفته است كه تشخيص آن براى صاحبش از تشخيص صداى پاى مورچه بر روى سنگ بلورين آن هم در شب ظلمانى دشوارتر است.

در كافى از امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه آن جناب در تفسير آيه شريفه (يوم لا ينفع مال و لا بنون الا من اتى اللّه بقلب سليم ) فرمود: قلب سليم آن قلبى است كه وقتى به ديدار خدا مى آيد غير خدا كسى در آن نباشد، و نيز فرمود: هر قلبى كه در آن شرك و يا شكى باشد آن قلب ساقط است و اگر اين همه سفارش به زهد در دنيا كرده اند، براى اين است كه دلهايشان براى آخرت از هر چيز غير خدا فارغ و تهى شود.

و نيز روايت وارد شده كه عبادت كردن خدا به طمع بهشت، عبادت اجيران است و عبادت كردن از ترس عذاب خدا، عبادت بردگان زير دست است، و حق عبادت آن است كه آدمى خداى تعالى را به خاطر اينكه دوستش مى دارد عبادت كند و اين عبادت، عبادت بندگان گرامى و بزرگوار است و اين مقامى است مكنون كه جز پاكان كسى به آن دسترسى ندارد و در سابق در بحث هايى كه گذشت رواياتى چند در اين باب نقل شد.

10 - بناى سيره رسول خدا (ص) بر توحيد و نفى شركاء

10 - بناى سيره رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بر توحيد و نفى شركاء: خداى تعالى در آيه زير برنامه اى را كه به رسول گراميش دستور داده تا آن را سيره خود در مجتمع بشرى قرار دهد بطور اجمال بيان كرده و مى فرمايد:

(قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم ان لا نعبد الا اللّه و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون ) و نيز در آيه زير به رخنه يافتن عقايد وثنيّت در دين حنيف آنان اشاره نموده مى فرمايد: (قل يا اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم غير الحق و لا تتبعوا اهواء قوم قد ضلوا من قبل و اضلوا كثيرا و ضلوا عن سواء السبيل ) و نيز در مقام مذمت اهل كتاب فرموده : (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه و المسيح بن مريم و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا لا اله الا هو سبحانه عما يشركون ).

رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) در اجراى احكام و حدود با تمامى طبقات بطور مساوى عمل مى كرد و هيچگونه تبعيضى را روا نمى داشت و سيره اش بر اين جارى بود كه فاصله طبقاتى را تا حد ممكن به حداقل رسانده و طبقه حاكم را به محكوم، و رئيس را به مرئوس، خادم را به مخدوم، غنى را به فقير، و مردان را به زنان، و شريف را به افراد بى خانمان و گمنام نزديك سازد در نظر آن جناب هيچ كرامت و فخر و تحكمى براى احدى بر احدى نيست مگر كرامت و مزيت تقوا، و حساب سنجش افراد در دست خدا، و حكم از آن او است.

رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) غنائم جنگى و اموال بيت المال را بين عموم مردم بالسّويه تقسيم مى كرد و از اينكه شخص ‍ قوى، نيرومندى خود را به رخ بكشد و به اين وسيله دل ضعيف و افراد خوار و ذليل را بشكند و متاءثر نمايد نهى مى فرمود و اجازه نمى داد ثروتمند با زينت آلات خود پيش روى فقير مسكينى خودنمايى كند و به اصطلاح معروف پز بدهد و يا حاكمان و رؤ سا شوكت خود را به رخ رعيت بكشند.

رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) مانند يكى از افراد معمولى زندگى مى كرد و هيچ امتيازى براى خود قائل نبود نه در خوراك و كيفيت آن، نه در نوشيدنيها، نه در پوشيدنيها و كيفيت آن، نه در نشستن و جاى آن، نه در راه رفتن و نه در هيچ چيز ديگر كه ما جوامع و كليات سيره آن جناب را در جلد ششم اين كتاب آورديم.

بحثى ديگر در ادامه بحث سابق

در اين بحث، تعليم قرآن كريم را بطور اجمال و كلى به قياس با تعاليم (ويدا) و (اوستا) و تورات و انجيل يعنى كتاب بودائيان و مجوسيان و يهوديان و نصارا مى سنجيم و اين بحث، بحثى است تحليلى و شريف.

1- تناسخ در نظر وثنى مذهبان

يكى از اصول اوليه اى كه كيش برهميه و امثال آن از قبيل بودائيه و صابئيه دارند اعتقاد به تناسخ است، و تناسخ اين است كه بگوييم عالم محكوم به كون و فساد دائمى است، پس اين عالم مشهود كه حس ما آن را احساس مى كند و همچنين اجزايى كه در آن هست از عالم ديگرى مثل خود و سابق بر خود تكون يافته و همچنين آن عالم سابق بر اين عالم نيز از عالمى قبل از خود متولد شده و پديد آمده و همچنين تا بى نهايت هر عالمى از عالم سابق بر خود متولد شده است، و اين عالم به زودى فاسد مى شود همانطور كه مى بينيم تك تك اجزاى آن فاسد مى شود، پس از فساد عالم ما نيز عالمى ديگر پديد مى آيد و انسان در همه اين عوالم زندگى مى كند اما زندگيش در اين عالم مطابق و هم سنخ اعمالى است كه در عالم قبلى انجام داده، اگر در عالم قبلى اعمالى صالح انجام داده و در اثر تكرار اعمال خير ملكه اى خوب براى خود كسب كرده باشد هنگام مرگ جانش از بدنش بيرون مى آيد و به كالبد بدنى ديگر مى رود و در آن بدن زندگى خوش را از سر مى گيرد و اين زندگى خوش، پاداش اعمال صالحى است كه در عالم قبلى انجام داده بود، و كسى كه در زندگى اخلاد به زمين كند يعنى صرفا دل به ماديات ببندد و هوا و هوس خود را پيروى كند همينكه مى ميرد جانش به بدنى بدبخت حلول مى كند و در عالم بعدى با انواع عذابها و ناملايمات دست و پنجه نرم مى كند مگر آنكه (برهم ) را شناخته و با او متحد شده باشد كه در اين صورت از شر ولادت دوم و عذابهايى كه گفتيم در آن هست نجات مى يابد و ذاتى ازلى و ابدى مى شود كه خود عين بها و ارزش و سرور و زندگى و قدرت و علم است و فنا و بطلان در آن راه ندارد.

به همين جهت يك واجب دينى بر هر انسان اين است كه هر چه زودتر با (برهم ) كه همان اللّه مبداء همه موجودات است آشنا شود و به وى ايمان آورد و با قربانى دادن و عبادت كردن به او تقرب بجويد و نفس را با اخلاق كريمه و اعمال صالحه بيارايد كه اگر انسانى نفس خود را از ماديات و دنيا پرهيز دهد و متخلق به اخلاق كريمه گردد و نفس را با تكرار اعمال نيك و كسب ملكات نيك بيارايد و با شناختن خود، (برهم ) را بشناسد خودش برهمن مى شود و با برهم متحد مى گردد و اين خود سعادت كبرى و حيات خالص است وگرنه حد اقل به برهم ايمان بياورد و عمل صالح كند تا در حيات و عالم بعدى كه آخرت او است زندگى سعيد و پاكيزه اى داشته باشد.

ليكن برهم از آنجا كه ذاتى است مطلقه و محيط به كل جهان و هيچ چيزى به او احاطه ندارد لذا بلند مرتبه تر و اجل از اين است كه انسان او را بشناسد مگر به نوعى توصيف به نفى نقايص، يعنى گفتن اينكه او جاهل و عاجز و... نيست - و نمى تواند بگويد او عالم و قادر و... هست - انسان يا از اين راه مى تواند او را بشناسد و يا از راه عبادت و قربانى دادن، پس بر ما انسانها واجب است كه از طريق عبادت با اولياى او و اقوياء خلقش تقرب بجوييم تا آنها شفيعان ما نزد او شوند و آن اوليا و اقوياى خلق همان آلهه اى هستند كه به جاى خدا عبادت مى شوند - البته از راه عبادت شدن مجسمه ها و اصنامشان - و اين آلهه كه عددشان بسيار است يا از جنس ملائكه اند و يا از جنس جن و يا از ارواح مكملين براهمه، اما پرستش شدن جن به خاطر ترس از شر آنها است و پرستش شدن ديگران به خاطر طمع و رحمت آنها و ترس از خشم آنها است كه بعضى از آن آلهه همسران خدا و بعضى پسران خدا و بعضى دختران او هستند.

اينها كل معارف دينى برهميه و تعليماتى است كه علماى مذهب براهمه به مردم مى آموزند.

ليكن آنچه از كتاب (اوپانيشاد) كه فصل چهارم از كتاب (ويدا) و به منزله خاتمه اى است براى آن كتاب، به دست ميايد، چه بسا با آن كلياتى كه از عقايد براهمه گذشت مطابقت ندارد هر چند كه علماى مذهب براهمه اين عدم تطابق و توافق را تاويل و يك دانشمند متفكر وقتى رساله هاى اوپانيشاد را كه آموزنده معارف الهى است مطالعه مى كند مى بيند كه هر چند اين رسائل، عالم الوهيت و شؤ ون مربوط به آن، از قبيل اسماء و صفات و افعال آن يعنى آغاز خلقت و اعاده خلق، و اصل خلقت، و رزق، و زنده كردن، و ميراندن و غير اينها را توصيف مى كند طورى توصيف مى كند كه امور جسمانى و مادى آنطور توصيف مى شود مثلا عالم الوهى را به اوصافى توصيف مى كند كه مستلزم انقسام پذيرى و تكه تكه شدن و داشتن حركت و سكون و انتقال و حلول و اتحاد و بزرگ شدن و كوچك گشتن و ساير احوال جسمانيت و ماديت است، و ليكن در چند جاى آن رساله ها تصريح شده به اينكه عالم الوهى (برهم ) ذاتى است مطلقه و متعالى از اينكه حد و تعريفى آن را محدود كند، ذاتى است كه داراى اسماء حسنى و صفات عليا از قبيل : علم و قدرت و حيات مى باشد، و ذاتى است منزه از صفات نقص و عوارض ‍ ماده و جسمانيت، ذاتى است كه مثل او چيزى نيست، و اين مطالب آنقدر در اغلب فصول (اوپانيشاد) تكرار شده كه هر كس آن كتاب را بخواند به اين مطالب بر خواهد خورد.

و در تحت عنوان (شيت استر) در ادهياى ششم، آيه هشتم (سرالاكبر) عين اين عبارت آمده (لم يولد منه شى ء و لم يتولد من شى ء و ليس له كفوا احد) و اين خود تصريح است به اينكه برهم احدى الذات است، نه از چيزى متولد شده و نه چيزى از او متولد مى شود و احدى مثل و مانند او نيست.

و در (اوپانيشاد)، ادهياى چهارم، آيه 13 مى خوانيم كه شيت استر گفته است : (آيا براى اين ذات نورانى اعمال صالح بجاى آورم و يا آن ذات روشن و ظاهر را ترك گفته، به درگاه هر فرشته اى قربانى تقديم كنم ؟).

و اين خود صريح است در اينكه حق اين است كه غير خداى تعالى هيچ كس و هيچ چيز عبادت نشود و به درگاه غير خدا قربانى تقديم نگردد بلكه سزاوار به عبادت، تنها او است و هيچ شريكى برايش نيست.

و اگر كسى به (اوپانيشاد) مراجعه كند در بسيارى از فصول آن مى بيند كه تصريح شده به اينكه قيامتى هست و اينكه قيامت عالمى است جليل كه خلقت بدان منتهى مى شود و مى بيند كه در بيان ثواب اعمال و عقاب آنها بعد از مرگ عباراتى آورده كه هر چند قابل انطباق با مساءله تناسخ هست، اما متعين در آن نيست بلكه با مساءله برزخ نيز قابليت انطباق دارد.

و در بحث هاى ايراد شده در (اوپانيشاد) آنچه هيچ ديده نمى شود خبر از اوثان و اصنام و عبادت كردن براى آنها و تقديم قربانى به آنها است.

و اينهايى كه ما از كتاب و يا به عبارت ديگر از رسائل (اوپانيشاد) نقل كرديم (كه البته آنچه نقل نكرديم بيشتر از اينها است) حقايقى است بس بلند و معارفى است حق كه هر انسان سليم الفطرهاى به آن اعتماد مى كند و اين مطالب - همانطور كه ملاحظه مى فرماييد - تمامى اصول وثنيّت را كه در اول بحث برشمرديم نفى مى كند.

و آنچه كه نظر عميق و بحث دقيق ما را بدان رهنمون مى شود اين است كه اينگونه مطالب، حقايق عاليه اى است كه بعضى از افراد انگشت شمارى كه اهل ولايت اللّه بوده اند آن را كشف كرده و به بعضى از شاگردان خود كه صلاحيت آنان را به دست آورده بودند تعليم و خبر داده اند، چيزى كه هست اين مردان برجسته و انگشت شمار آنچه به شاگردان خود گفته اند غالبا به طريق رمز بوده و در تعليم خود مثالهايى نيز به كار برده اند.

و سپس شاگردان ايشان آنچه از آنان گرفتند اساس و زيربناى سنّت حيات قرار دارند سنتى كه در حقيقت همان دين مجتمع است و عامه مردم به آن گرايش دارند و آن معارف دقيقى است كه جز آحادى از اهل معرفت نمى تواند آن را تحمل كند و بفهمد براى اينكه سطح آن بسى بلندتر از افق فهم عامه مردم است كه تنها پيرامون محسوسات و مخيلات دور مى زند و بيش از آن نصيبى از درك ندارد، و فهم عامه كجا و درك اينگونه معارف كجا، فهم و عقل عامه كه هيچگونه مهارت و آشنايى از معارف حق ندارند از درك چنين مطالبى پياده و عاجز است.

اشكالى هم كه به اين مذهب و سنت اجتماعى وارد است همين است كه زيربناى آن هر چند معارفى است حق، اما معارفى است كه در هر دوره تنها چند نفر انگشت شمار آن را مى فهمند و اين نمى تواند براى كل جامعه كه به اقرار خود آنان از درك آن معارف پياده اند، دينى و سنتى اجتماعى باشد چون اولا فطرت آفرينش، انسان را با غريزه انس به يكديگر و دور هم جمع شدن آفريده و معنا ندارد جمعيتى كه دور هم جمع شده و يك مجتمع را تشكيل داده اند در درك سنت حيات از هم فاصله داشته باشند و فقط افرادى انگشت شمار آن سنت را بفهمند و ديگران نفهمند و تحميل چنين سنت و چنين دينى بر اجتماع در حقيقت لغو كردن سنت فطرت و مخالفت با طريقه خلقت است.

علاوه بر اين، اين كار كنار گذاشتن طريق عقل نيز هست و حال آنكه مى دانيم طريقه عقل يكى از سه طريق درك حقايق است و آن عبارت است از: وحى و كشف و عقل، و طريقه عقل از آن دو طريقه ديگر عمومى تر و از نظر اهميتش براى زندگى دنيوى انسان مهمتر است زيرا وحى چيزى است كه جز اهل عصمت يعنى انبياء گرام، كسى به آن دسترسى ندارد و طريقه كشف هم موهبتى است كه جز به آحادى از اهل اخلاص و يقين نمى دهند و تنها طريقى كه براى عموم بشر باقى مى ماند اين طريق است، حتى مردم براى استفاده از دو طريق اول نيز به عقل نيازمندند.

پس همه افراد بشر در زندگى همه روزه خود احتياج مبرم به عقل دارد و اگر طريقه اى بخواهد عقل او را از اعتبار بيندازد، اين طريقه، طريقه صحيحى نيست و اين باعث ميشود كه تقليد اجبارى را بر همه شوون مجتمع زنده و حتى بر عقايد و اخلاق و اعمال آن حاكم سازد و معلوم است كه اگر چنين شود انسانيت به كلى ساقط مى گردد.

بعلاوه، اين روش باعث مى شود كه سنت استعباد (برده كردن مردم ) در مجتمع انسانى جايگير شود شاهد روشن آن نيز تجارب طولانى تاريخى در امت هاى بشريت است كه در هر زمان و هر جا با دين وثنيّت زندگى كرده، سنن استعباد در او جريان يافته، و انسانها، انسانهايى مثل خود (و حتى بدتر از خود) را ارباب خود گرفتند.

2 - سرايت شرك در عبادت از وثنى ها به ساير اديان

اديان عمومى ديگر نيز با اينكه اعتقاد به يگانگى اله از اصول اساسى آنها بود از خطرى كه گفتيم وثنيّت را گرفتار كرد سالم نماندند و آنها نيز به شرك در عبادت گرفتار گشتند و اين شرك در عبادت آنان را به عين همان ابتلاهاى وثنيت مبتلا كرد كه مهمترين آنها همان سه محذور مذكور در سابق بود.

اما بودائيان و صابئان، وضعشان در اين گرفتاريها روشن است و تاريخ شاهد گوياى آن مى باشد و ما قبلا فهرستى از عقايد و اعمال آنان را برشمرديم.

و اما مجوسيان، هر چند الوهيت را در (اهورامزدا) منحصر دانسته اند و ليكن خضوع عبادتى و تقديسشان براى چند كس است :

1 - يزدان 2 - اهريمن 3 - ملائكه اى كه موكل بر شؤ ون ربوبيتند 4 - خورشيد 5 - آتش و چيزهايى ديگر، شاهد بر اين معنا نيز تاريخ است كه سنت عبادتى آنان و همچنين سرگذشت برده گيرى خلق از ناحيه ارباب و اختلاف طبقاتى را از آنان نقل مى كند و همچنين تدبر در مذاهب آنان و اعتبار عقل خود ما اينطور حكم مى كند كه بايد همه اين انحرافها از ناحيه تحريف دين اصيل مجوس ‍ در بين مجوسيان راه يافته باشد، از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) هم درباره مجوسيان روايت شده كه فرموده اند: (مجوسيان پيغمبرى داشته اند كه او را به قتل رساندند و كتابى داشته اند كه آن را سوزاندند).

و اما يهود، قرآن كريم بسيارى از اعمال آنان را بيان كرده، از آن جمله اين است كه يهود كتاب خدا را تحريف كردند و علماى خود را به جاى خدا ارباب خود گرفتند و خداى تعالى به خاطر همين اعمالشان، فطرتشان را منكوس و سليقه هايشان را معكوس و منحرف ساخت (و به عبارتى ديگر انحراف ظاهريشان را به انحراف در باطنشان كشاند).

و اما نصارى كه ما در جلد سوم اين كتاب بطور مفصل درباره انحرافات فكرى و عملى آنان صحبت كرديم، خواننده مى تواند بدانجا مراجعه نمايد و اگر بخواهد مى تواند مقدمه انجيل (يوحنا) و رساله هاى (بولس ) را با ساير انجيل ها تطبيق بدهد و سپس كار خود را با مراجعه به تاريخ كليسا تكميل كند چون گفتار در اين باب بسيار طولانى است.

پس بحث عميق در اين مساءله، ما را به اين نتيجه مى رساند كه هر مصيبتى كه تمامى مجتمعات دينى در عالم بشريت را گريبانگير شده همه از مواريث وثنيت نخستينى است كه معارف الهى و حقايق عالى حقه را بدون اينكه در قالب بيانى ساده بريزند و هم سطح افكار عامه كنند لخت و برهنه گرفته و آن را اساس سنتهاى دينى قرار دادند و بر فهم ساده عوام كه جز با حس و محسوس الفتى ندارند تحميل كردند و نتيجه اش اين شد كه ديديم.

3 - اسلام گرايش به وثنيت و شرك را چگونه اصلاح كرد؟

و اما اسلام براى اصلاح اين مفاسد و رهايى بشر از اين محذورها معارف عاليه را در قالب بيان ساده اى ريخت كه هضمش براى فهم هاى ساده و عقول عادى آسان شود و از پشت حجاب با اين حقايق تماس بگيرد و پرده پيچ شده اش را دريافت بدارد، و اين طريقه اى است كه براى حال عوام بسيار مفيد و صالح بود، و اما خاصه كه توانايى درك آن حقايق را دارند بى پرده آن را در زيباترين چهره و در بديعترين جمال درك مى كنند و از خطر آن محذورها ايمن و مطمئن هستند و اينها در زمره آن كسانيند كه خداى تعالى مورد انعامشان قرار داده يعنى انبياء و صديقين و شهدا و صالحينى كه (حسن اولئك رفيقا) و خداى تعالى در اين باره كه معارف عاليه را تا سطح افكار عموم مردم تنزل داده و در خور فهم همگان كرده است مى فرمايد: (و الكتاب المبين انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم).

و نيز مى فرمايد: (انه لقرآن كريم فى كتاب مكنون لا يمسه الا المطهرون).

و رسول گرامى اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) هم فرمود: (انا معاشر الانبياء امرنا ان نكلم الناس على قدر عقولهم ).

اسلام مشكل شرك و وثنيّت را در مرحله توحيد از اين راه حل كرده كه استقلال در ذات و صفات را از تمامى موجودات بجز خداى سبحان نفى كرده و خداى تعالى را قيوم بر هر چيز دانسته است و فهم انسانها را در بين دو نقطه انحراف تشبيه و تنزيه نگه داشته و در وصف خداى تعالى فرموده است : او حيات دارد اما نه چون حيات ما (كه محتاج به داشتن بدن است ) و علم دارد، اما نه چون علم ما (كه نيازمند داشتن مغز و سلامتى بافته هاى آن است ) و قدرت دارد اما نه چون قدرت ما (كه زائيده سلسله اعصاب است )، شنوايى دارد اما نه چون شنوايى ما (كه نيازمند داشتن دستگاه شنوايى است ) و بينايى دارد اما نه چون بينايى ما (كه نيازمند دستگاه بينايى است )، و كوتاه سخن اينكه : هيچ چيز مانند او نيست تا ما او را به آن چيز تشبيه كنيم و او بزرگتر از آن است كه توصيف شود.

اسلام با اين حال به مردم دستور داده كه در اين باره هيچ سخنى بدون داشتن مدرك و علم نگويند و زير بار هيچ سخن و دعوتى در مورد اعتقادات نروند مگر با حجتى عقلى، البته حجتى كه عقل و فهمشان بتواند آن را درك كند و هضم نمايد.

به همين جهت اسلام توانسته است كه اولا دين خدا را با آن همه معارفش هم بر عموم بشر عرضه كند و هم بر خواص، آن هم نه اينكه بعضى را به عوام و بعضى را به خواص عرضه كرده باشد بلكه خاص و عام را بطور مساوى از آن معارف برخوردار نموده و ثانيا عقل بشر را بكار انداخته و آن را كه بزرگترين موهبت الهى است مهمل و بى فايده نگذاشته و ثالثا طبقات مختلفه مردم در مجتمع انسانى را به يكديگر نزديك كرده و آنقدر نزديك كرده كه ديگر بيشتر از آن امكان ندارد، نه طبقه اى را از اين معارف برخوردار و طبقه اى ديگر را محروم كرده و نه طبقه اى را مقدم و طبقه اى ديگر را مؤ خر كرده است و در اين باره فرموده : (ان هذه امتكم امة واحدة و انا ربكم فاعبدون.

و نيز فرموده : (يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند اللّه اتقيكم ).

اين اجمال سخن بود و تو خواننده محترم مى توانى با مطالعه بحثهاى متفرقى كه در اين كتاب آمده به تفصيل سخن در اطراف آن را به دست آورى و اللّه المستعان.

4- پاسخ به يك شبهه در مورد توسل به معصومين و اولياء اللّه (عليهم السلام) واظهار محبت به ايشان

چه بسا اشخاصى اينطور بپندارند اينكه در ادعيه، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و آل معصومينش (عليهم السلام ) شفيع قرار داده شده اند و به حق آنان از خداى تعالى درخواست شده و همچنين زيارت قبور آن حضرات و بوسيدن ضريحشان و تبرك جستن به تربتشان و تعظيم آثارشان همه مصاديقى است از شركى كه در شرع از آن نهى شده و همان شرك وثنيت است، و استدلال كرده اند به اينكه اينگونه توجيه عبادى در حقيقت قائل شدن به تاءثير ربوبى براى غير خداى تعالى است و اين خود شرك است، و مگر بت پرستان چه مى كردند؟ آنها نيز مى گفتند: اين بتها شفعاء ما در درگاه خداى سبحانند و ما اگر بتها را مى پرستيم براى اين منظور است كه ما را قدمى به درگاه خدا نزديك سازند. و چه فرق است در پرستش كردن غير خدا بين اينكه آن غير خدا پيغمبرى باشد و يا وليى از اولياى خدا باشد و يا جبارى از جباران و يا غير ايشان، همه اين پرستشها شركى است كه در شرع از آن نهى شده.

ليكن اين اشخاص از چند نكته غفلت كرده اند: اول اينكه ثبوت تاءثير براى غير خدا چه تاءثير مادى و چه معنوى ضرورى است و نمى توان آن را انكار كرد، خود خداى تعالى در كلام مجيدش تاءثير را با همه انواعش به غير خداى تعالى نسبت داده و مگر ممكن است غير اين باشد؟ با اينكه انكار مطلق آن ابطال قانون عليت و معلوليت عمومى است كه خود ركنى است براى همه ادله توحيد، و ابطال قانون مذكور، هدم بنيان توحيد است.

آرى، آن تاءثيرى كه خداى تعالى در كلام مجيدش از غير خداى تعالى نفى كرده تاءثير استقلالى است كه هيچ موحدى در آن سخنى ندارد، هر مسلمان موحدى مى داند كه هندوانه و سرديش، عسل و گرميش در مزاج، از خداى تعالى است، او است كه هر چيزى را آفريده و اثرش را نيز خلق كرده. و هيچ موحدى نمى گويد كه : عسل در بخشيدن حرارت به بدن حاجتى به خداى تعالى ندارد. و اما اينكه بگوييم : نه هندوانه سرد است و نه عسل گرم، و نه آب اثر سردى دارد و نه آتش اثر حرارت، در حقيقت بديهيات عقل را انكار كرده و از فطرت بشرى خارج شده ايم، خوب وقتى خداى تعالى بتواند به فلان موجود، فلان اثر و خاصيت را ببخشد چرا نتواند به اولياى درگاهش مقام شفاعت و وساطت در آمرزش گناهان و برآمدن حاجات را ببخشد و حتى در تربت آنان اثر شفا بگذارد؟

كسانى كه به اهل شفاعت يعنى به اولياى خدا متوسل مى شوند كارشان بدون دليل نيست آنها مى دانند كه اولا خداى تعالى در كلام مجيدش به افرادى كه مرضى درگاهش باشند مقام شفاعت داده و فرموده : (و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة الا من شهد بالحق و هم يعلمون ).

و نيز فرموده : (و لا يشفعون الا لمن ارتضى ).

و اگر در درخواست هايشان خداى تعالى را به جاه آن حضرات و به حق آنان سوگند مى دهند در اين عمل خود، دليل دارند و آن كلام خود خداى تعالى است كه مى فرمايد: (و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين انهم لهم المنصورون و ان جندنا لهم الغالبون) و نيز مى فرمايد: (انا لننصر رسلنا و الذين آمنوا).

و اگر آن حضرات را تعظيم مى كنند و با زيارت قبورشان و بوسيدن ضريحشان اظهار محبت نسبت به آنان مى كنند و با تربت آنان تبرك مى جويند براى اين است كه اين اعمال را مصاديقى براى تعظيم شعائر مى دانند و به آيه شريفه (و من يعظم شعائر اللّه فانها من تقوى القلوب )، و آيه مودت به ذى القربى و به آيات ديگر و روايات سنت، تمسك مى كنند. پس چنين كسى كه اينگونه اعمالى را انجام مى دهد مى خواهد وسيله اى به درگاه خدا برده و به آيه شريفه (يا ايها الذين آمنوا اتقوا اللّه و ابتغوا اليه الوسيله ) عمل كرده باشد، پس اين خود خداى تعالى است كه ابتغاء وسيله به آن حضرات را تشريع كرده و دوست داشتن آنان و تعظيمشان را واجب فرموده و همين دوستى و تعظيم را وسائلى به درگاه خود قرار داده است و معنا ندارد كه خداى تعالى محبت به چيزى و تعظيم آن را واجب كند و در عين حال آثار آن را تحريم نمايد. بنابراين هيچ مانعى در اين كار نيست كه كسى از راه دوستى انبياء و امامان الهى و تعظيم امر آنان و ساير آثار و لوازمى كه براى محبت و تعظيم هست به درگاه خدا تقرب بجويد، البته اين در صورتى است كه دوستى و تعظيم و بوسيدن ضريح و ساير آثار محبت، جنبه توسل و استشفاع داشته باشد نه اينكه اين امور و اين اشخاص را مستقل در تاءثير بداند و يا اين اعمال جنبه پرستش داشته باشد.

فرق بين شرك و استشفاع

و ثانيا از فرقى كه بين شرك و استشفاع هست غفلت ورزيده اند، و به عبارتى ساده تر اينكه نتوانسته اند فرق بگذارند بين اينكه كسى غير خدا را بپرستد تا او نزد خدا شفاعتش كند و يا به خدا نزديكش كند و بين اينكه تنها خدا را بپرستد و غير خدا را شفيع درگاه او قرار دهد و با دوستى كردن به غير خدا به درگاه خدا تقرب بجويد، كه در فرض اول به غير خداى تعالى استقلال داده و عبادت را خالص براى غير خدا كرده كه اين خود شرك ورزيدن در عبوديت است و در صورت دوم استقلال را فقط و فقط به خداى تعالى داده و او را مخصوص به عبادت كرده و احدى را شريك او قرار نداده است.

و اگر خداى تعالى مشركين را مذمت فرموده، براى اين است كه گفته بودند: (ما الا نعبدهم ليقربونا الى اللّه زلفى ) كه اين گفتارشان ظاهر در اين است كه به غير خدا استقلال داده اند و در عبادت تنها همان غير خدا را در نظر مى گيرند نه خداى تعالى را و اگر گفته بودند: ما تنها خدا را مى پرستيم و در عين حال از ملائكه و يا رسولان و اولياى خدا اميد داريم كه با اذن خدا ما را شفاعت كنند و كمبود ما را جبران نمايند. و يا گفته بودند: ما به اين نامبردگان توسل مى جوييم و آنان را به درگاه خدا وسيله قرار مى دهيم و شعائرش را تعظيم مى كنيم و اوليايش را دوست مى داريم، هرگز مشرك نبودند بلكه شركاى آنان همان جنبه را مى داشت كه كعبه در اسلام دارد يعنى وجهه عبوديت آنان واقع مى شد نه معبود، همانطور كه كعبه وجهه عبوديت مسلمين است نه معبود آنان بلكه مسلمين خداى تعالى را روبروى آن عبادت مى كنند.

و من نمى فهمم اين آقايان درباره حجر الاسود و استحباب بوسيدن آن و دست ماليدن به آن را در اسلام چگونه توجيه مى كنند؟ و همچنين درباره خود كعبه چه مى گويند؟ آيا طواف پيرامون كعبه و بوسيدن و استلام حجر شركى است كه در اسلام استثناء نشده ؟ - كه مساءله شرك، حكم ضرورى عقلى است و قابل تخصيص و استثناء نيست - و يا مى گويند: اين كار فقط عبادت خدا است (و كعبه ) و حجر الاسود حكم طريق و جهت را دارد؟ اگر اين را مى گويند، از ايشان مى پرسيم پس چه فرقى بين سنگ كعبه و بين غير آن هست ؟ اگر تعظيم غير خدا بر وجه استقلال دادن به آن غير نباشد و جنبه پرستش نباشد، چرا شرك شمرده شود؟ و تمامى روايات و آياتى كه بطور مطلق به تعظيم شعائر الهى و تعظيم رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و دوست داشتن آن جناب و مودت با حضرتش و حب اهلبيتش و مودت آنان سفارش كرده و همچنين سفارشات ديگرى از اين قبيل، سفارشهايى است كه بجا و هيچ اشكالى در آنها نيست.


  

 
پاسخ به احکام شرعی
 
موتور جستجوی سایت

تابلو اعلانات
  


پیوندها

حدیث روز
بسم الله الرحمن الرحیم
چهار پناهگاه در قرآن
   
أَبَانُ بْنُ عُثْمَانَ وَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ حُمْرَانَ عَنِ الصَّادِقِ (علیه السلام) قَالَ:
عَجِبْتُ لِمَنْ فَزِعَ مِنْ أَرْبَعٍ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى أَرْبَعٍ
(۱) عَجِبْتُ لِمَنْ خَافَ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ
(۲) وَ عَجِبْتُ لِمَنِ اغْتَمَّ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
(۳) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ مُكِرَ بِهِ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا
(۴) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَرَادَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالًا وَ وَلَداً. فَعَسى‏ رَبِّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ وَ عَسَى مُوجِبَةٌ
    
آقا امام صادق (عليه السّلام) فرمود: در شگفتم از كسى كه از چهار چيز مى‌هراسد چرا بچهار چيز پناهنده نميشود:
(۱) شگفتم از آنكه ميترسد چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل« حَسْبُنَا اَللّٰهُ‌ وَ نِعْمَ‌ اَلْوَكِيلُ‌ » خداوند ما را بس است و چه وكيل خوبى است زيرا شنيدم خداى جل جلاله بدنبال آن ميفرمايد:بواسطۀ نعمت و فضلى كه از طرف خداوند شامل حالشان گرديد باز گشتند و هيچ بدى بآنان نرسيد.
(۲) و شگفتم در كسى كه اندوهناك است چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل:« لاٰ إِلٰهَ‌ إِلاّٰ أَنْتَ‌ سُبْحٰانَكَ‌ إِنِّي كُنْتُ‌ مِنَ‌ اَلظّٰالِمِينَ‌ » زيرا شنيدم خداى عز و جل بدنبال آن ميفرمايد در خواستش را برآورديم و از اندوه نجاتش داديم و مؤمنين را هم چنين ميرهانيم.
(۳) و در شگفتم از كسى كه حيله‌اى در بارۀ او بكار رفته چرا بفرمودۀ خداى تعالى پناه نمى‌برد« وَ أُفَوِّضُ‌ أَمْرِي إِلَى اَللّٰهِ‌ إِنَّ‌ اَللّٰهَ‌ بَصِيرٌ بِالْعِبٰادِ »:كار خود را بخدا واگذار ميكنيم كه خداوند بحال بندگان بينا است)زيرا شنيدم خداى بزرگ و پاك بدنبالش مى‌فرمايد خداوند او را از بديهائى كه در بارۀ او بحيله انجام داده بودند نگه داشت.
(۴) و در شگفتم از كسى كه خواستار دنيا و آرايش آن است چرا پناهنده نميشود بفرمايش خداى تبارك و تعالى(« مٰا شٰاءَ اَللّٰهُ‌ لاٰ قُوَّةَ‌ إِلاّٰ بِاللّٰهِ‌ »)(آنچه خدا خواست همان است و نيروئى جز به يارى خداوند نيست)زيرا شنيدم خداى عز اسمه بدنبال آن ميفرمايد اگر چه مرا در مال و فرزند از خودت كمتر مى‌بينى ولى اميد هست كه پروردگار من بهتر از باغ تو مرا نصيب فرمايد (و كلمۀ:عسى در اين آيه بمعناى اميد تنها نيست بلكه بمعناى اثبات و تحقق يافتن است).
من لا يحضره الفقيه، ج‏۴، ص: ۳۹۲؛
الأمالي( للصدوق)، ص: ۶؛
الخصال، ج‏۱، ص: ۲۱۸.


کلیه حقوق مادی و معنوی این پورتال محفوظ و متعلق به حجت الاسلام و المسلمین سید محمدحسن بنی هاشمی خمینی میباشد.

طراحی و پیاده سازی: FARTECH/فرتک - فکور رایانه توسعه کویر -