هر هفته عراقيها يک جورهايي جشن بزرگي راه ميانداختند و به بهانههاي واهي، کتکكاري ميكردند. نماز خواندن در آسايشگاه، مقابل چشم عراقيها جرم داشت؛ بايد کنج خلوت پنجرهها نماز ميخوانديم که عراقيها نبينند. سجود، رکوع و نيايش ممنوع بود. کسي حق نداشت دستهايش را به نشانة تسليم در برابر خداوند بالا ببرد. انسان بودن را از ما گرفته بودند. اصلاً همه چي ممنوع بود.
شب بود. شعبان ناهيجي، از بچههاي گردان «يارسول(ص)»، اهل شهر هزارسنگر آمل، رفيق سامبکس شهيد نبيپور داشت نماز ميخواند. نماز شعبان يک جورهايي خيلي خاص بود، هولهولکي نبود. از ترس سربازان عراقي هيچوقت خدا مخفي نماز نميخواند، شده بود دائمالتذکر. چپ و راست، عراقيها ميکوبيدند تو کلهاش و تهديد ميکردند: ميکشيمت آخر. اگر ما اين دستهاي تو را نشکستيم...
وقتي که ميايستاد در مقابل خدا، حضور جسمانياش را از دست ميداد، جسميت نداشت. لجبازياش با عراقيها بهخاطر نمازش زبانزد عام و خاص بود. نماز عشا بود. وسطهاي نماز، يکمرتبه يک سرباز پشت پنجره پيدايش شد، از آن سربازهاي بيپدرومادر. ميگفتند، کارش تير خلاص بوده، بيرحم و قسيالقلب. انگار بچة هند جگرخوار، معشوقة قطامة خونخوار بوده. قيافهاش عجقوجق بود. چشمهايش يکي بالا ميزد و يکي پايين. بگويي نگويي شکل گرازها بود؛ کلهاش، قد بلندش. هيکلش عين گاوميش بود. نگاهش که ميکردي، همة وجودت از نفرت پر ميشد، نامش فرهان بود.
فرهان وحشي از پشت پنجرة فولادي، از پشت نردهها داد کشيد: مهلا! كسر شعبان! ايراني نمازت را بشکن!
با عربي و فارسي دستوپا شکسته بهمان فهماند. شعبان هيچ توجهي به فرهان نکرد. فرهان هميشة خدا يک نبشي نيممتري آهني توي دستانش بود. وقتي با آن روي شانة بچهها ميزد، تا مدتي ردش ميماند. نبشي را تندتند کوبيد به نرده و نعره کشيد: نمازت را بشکن، انه ايراني.
صداي برخورد نبشي با نرده و پنجره تا هفت آسايشگاه پيچيده بود. دو تا از بچهها رفتند نزديک شعبان و گفتند: تو رو خدا يک کاري کن شعبان. الآن وحشيها را ميريزد اينجا.
شعبان توجهي نكرد. اصلاً شعبان وجود نداشت، حضور نداشت که بفهمد. با آن اطمينان قلبي و آن آرامشي كه در حقيقت از درونش بود، فرهان گندة بعثي را اصلاً نميديد. من نزديکش نشسته و نظارهگر اين صلابت و ايمان بودم. هرچه فرهان فرمان داد نمازت را بشکن، داد زد، به نردهها کوبيد، تهديد کرد و فحاشي کرد، شعبان با همان ارادت قلبياش، با اقتدار و آرامش نمازش را خواند. دعا و ذکر و نيايش که تمام شد، نگاهي کرد. فرهان را ديد. فرهان فرياد که کشيد تعال، شعبان انگشت روي سينهاش گذاشت و با من بودي؟
فرهان داد کشيد: تعال! تعال لنا شعبان.
شعبان بلند شد، آرام و با اطمينان رفت و گفت: چي ميگويي فرهان؟
فرهان اشاره کرد به دستهاي شعبان. هر دو دستش را چسبيد و کشيد. از آن سوي پنجره، مچ دستها را گرفت. آنقدر دستهاي شعبان را به نردههاي فلزي فشار داد که هر دو دست شعبان شکست. هيچکس حق اعتراض نداشت. حرف ميزدي، همه را ميکشيدند و ميبردند کتکخوري. بعد يک تکه طناب از جيبش درآورد. دستهاي شعبان را که از مچ ترک برداشته و شکسته بود، پشت نردهها بست و رفت. فرهان، دستهاي شعبان ناهيجي را بهخاطر اينكه نمازش را نشکست، شکست.
دوباره برگشتند. با چند سرباز ديگر.
بعد دستهاي شکسته را پشت پنجرة آهني محکم با سيم به نردهها بستند. شعبان تا صبح با دستهاي شکسته، سر پا پشت نردهها، رنجور و دردمند، مقاومت کرد؛ اما فرمان شيطان را اطاعت نکرد. آن شب خواب به چشممان نرفت. شعبان همانطور با دست شکسته تا صبح ايستاد و يک کلمه هم آخ نگفت. ناله نکرد، زاري نکرد، اشك نريخت. آنقدر ساکت و آرام بود که شک ميانداخت توي دل بچهها، که مگر ميشود دست آدم را بشکنند، به نردهها ببندند، سر پا تا صبح بايستد و يك ذره ناله و زاري نکند؟
فردا صبح، فرهان و چند سرباز برگشتند. دستهاي شعبان را باز کردند و رفتند. بچهها دستهاي شکستة شعبان را بستند. نيم ساعت بعد، شعبان ايستاد به نماز. داشت نماز ميخواند كه فرهان برگشت. لج کرده بود. وقتي اين صحنه را ديد، صلابت شعبان را ديد، تند راهش را کشيد و رفت.
فرهان چند دقيقة بعد با هفت سرباز برگشت. دستور داد که با همان وضع، دستهايش را ببندند. يکبار ديگر شعبان ناهيجي را بردند پشت پنجره و دستهاي شکستهاش را بستند. با دست بسته و شکسته حسابي کتکش زدند. با کابل، باتوم و پوتين به پهلوهايش کوبيدند. وقتي از فرط مشت و لگد زدن به بدن او خسته شدند، دستهايش را باز كردند. او را روي زمين كشيدند و با مشت، لگد، و پوتين به سرش کوبيدند. او را به سمت استخر فاضلاب، همان استخر گنداب توالت بردند و با همان حال، با دست شکسته و بسته پرتش كردند توي فاضلاب.
آن تازيانهها، تازيانههاي سلوک بود و شعبان را از هر مرحله به مرحلة ديگري رهنمون ميساخت. هر مرحلهاش سختتر و طاقتفرساتر از قبل بود. هميشه و براي همة بچههاي آرماني، بسيجي و ارزشي اينگونه است. هربار که از يک آزمون سخت ميگذرند، باز فردايي ديگر و آزموني سختتر وجود دارد. ما با اين آزمونها استوارتر و آرمانيتر ميشديم، خداييتر ميشديم و هرچه بيشتر رنج ميکشيديم، عاشقتر ميشديم.