روز هفتم محرم
در این روز عبدالله بن زیاد نامهاى به نزد عمربن سعد فرستاد و به او دستور داد تا با سپاهیان خود بین امام حسین و اصحابش و آب فرات فاصله ایجاد کرده و اجازه نوشیدن حتى قطرهاى آب را به امام ندهد، همانگونه که از دادن آب به عثمان بن عفان خوددارى شد!!
عمربن سعد نیز فوراً عمر بن حجاج را با پانصد سوار در کنار شریعه فرات مستقر کرد و مانع دسترسى امام حسین و یارانش به آب شدند، و این رفتار غیر انسانى سه روز قبل از شهادت امام حسین علیهالسلام صورت گرفت. در این هنگام مردى به نام عبدالله بن حصین ازدى که از قبیله بجیله بود فریاد برداشت که: اى حسین! این آب را دیگر بسان رنگ آسمانى نخواهى دید! به خدا سوگند که قطرهاى از آن را نخواهى آشامید تا از عطش جان دهى!
امام حسین علیهالسلام فرمود: خدایا او را از تشنگى بکش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده!
حمید بن مسلم مىگوید: به خدا سوگند که پس از این گفتگو به دیدار او رفتم در حالى که بیمار بود، قسم به آن خدایى که جز او پروردگارى نیست، دیدم که عبدالله بن حصین آنقدر آب مىآشامید تا شکمش بالا مىآمد، و آن را بالا مىآورد! و باز فریاد مىزد: العطش! باز آب مىخورد تا شکمش آماس مىکرد ولى سیراب نمىشد! و چنین بود تا جان داد
روز هشتم محرم
چون تشنگى، امام حسین و اصحابش را سخت آزرده کرده بود، آن حضرت کلنگى برداشت و در پشت خیمهها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمین را کند، آبى پس گوارا بیرون آمد، همه نوشیدند و مشگها را پر کردند، سپس آن آب ناپدید گردید و دیگر نشانى از آن دیده نشد.
خبر این ماجرا شگفتانگیز و اعجازآمیز توسط جاسوسان به عبیدالله رسید، و پیکى نزد عمربن سعد فرستاد که: به من خبر رسیده است که حسین چاه مىکند و آب به دست مىآورد، و خود و یارانش مىنوشند! به محض این که نامه به تو رسید، بیش از پیش مراقبت کن که دست آنها به آب نرسد و کار را بر حسین و اصحابش بیشتر سخت بگیر و با آنان چنان رفتار کن که با عثمان کردند!!
چون تحمل عطش خصوصاً براى کودکان دیگر امکانپذیر نبود، مردى از یاران امام حسین علیهالسلام به نام یزیدبن حصین همدانى که در زهد و عبادت معروف بود به امام گفت: به من اجازه ده تا نزد عمربن سعد رفته و با او در مورد آب مذاکره کنم، شاید از این تصمیم برگردد!
امام علیهالسلام فرمود: اختیار با توست.
او به خیمه عمربن سعد وارد شد بدون آن که سلام کند، عمربن سعد گفت: اى مرد همدانى! چه عاملى تو را از سلام کردن به من بازداشت؟! مگر من مسلمان نیستم و خدا و رسول او را نمىشناسم؟!
آن مرد همدانى گفت: اگر تو خود را مسلمان مىپندارى، پس چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به کشتن آنها گرفتهاى و آب فرات را که حتى حیوانات این وادى از آن مىنوشند، از آنان مضایقه مىکنى و اجازه نمىدهى تا آنان نیز از این آب بنوشند حتى اگر جان بر سر عطش بگذارند؟ و گمان مىکنى که خدا و رسول او را مىشناسى؟!
عمربن سعد سر به زیر انداخت و گفت: اى همدانى! من مىدانم که آزار کردن این خاندان حرام است! اما عبیدالله مرا به این کار واداشته است! و من در لحظات حساسى قرار گرفتهام و نمىدانم باید چه بکنم؟! آیا حکومت رى را رها کنم، حکومتى که در اشتیاق آن مىسوزم؟ و یا این که دستانم به خون حسین آلوده گردد در حالى که مىدانم کیفر این کار، آتش است؟ ولى حکومت رى به منزله نور چشم من است. اى مرد همدانى! در خودم این گذشت و فداکارى را که بتوانم از حکومت رى چشم بپوشم نمىبینم؟!
یزیدبن حصین همدانى باز گشت و ماجرا را به عرض امام رسانید و گفت: عمربن سعد حاضر شده است که شما را براى رسیدن به حکومت رى به قتل برساند!
آوردن آب از فرات
بهر حال هر لحظه تب عطش در خیمهها افزون مىشد، امام علیهالسلام برادر خود عباس بن على بن ابى طالب را فرا خواند و به او مأموریت داد تا همراه سه نفر سواره و بیست نفر پیاده جهت تدارک آب براى خیمهها حرکت کند در حالى که بیست مشگ با خود داشتند. آنان شبانه حرکت کردند تا به نزدیکى شط فرات رسیدند در حالى که نافع به هلال پیشاپیش ایشان با پرچم مخصوص حرکت مىکرد.
عمر و بن حجاج پرسید: کیستى؟
نافع بن هلال خود را معرفى کرد.
ابن حجاج گفت: اى برادر! خوش آمدى، علت آمدنت به اینجا چیست؟
نافع گفت: آمدهام تا از این آب که ما را از آن محروم کردهاند، بنوشم.
عمرو بن حجاج گفت: بنوش، تو را گورا باد.
نافع بن هلال گفت: به خدا سوگند در حالى که حسین و یارانش تشنه کامند هرگز به تنهایى آب ننوشم.
سپاهیان عمرو بن حجاج متوجه همراهان نافع بن هلال شدند، و عمرو بن حجاج گفت: آنها نباید از این آب بنوشند، ما را براى همین جهت در این مکان گماردهاند.
در حالى که سپاهیان عمرو بن حجاج نزدیکتر مىشدند، عباس بن على به پیادگان دستور داد تا مشگها را پر کنند، و پیادگان نیز طبق دستور عمل کردند، و چون عمرو بن حجاج و سپاهیانش خواستند راه را بر آنان ببندند، عباس بن على و نافع بن هلال بر آنها حمله ور شدند و آنها را به پیکار مشغول کردند، و سواران، راه را بر سپاه عمرو بن حجاج بستند تا پیادگان توانستند مشگهاى آب را از آن منطقه دور کرده و به خیمهها برسانند.
سپاهیان عمرو بن حجاج بر سواران تاختند و اندکى آنها را به عقب راندند تا آن که مردى از سپاهیان عمرو بن حجاج با نیزه نافع بن هلال، زخمى عمیق برداشت و به علت خونریزى شدید، جان داد، و اصحاب به نزد امام باز گشتند.
ملاقات امام علیهالسلام و عمر بن سعد
امام حسین علیهالسلام مردى از یاران خود به نام عمرو بن قرظه انصارى را نزد عمر بن سعد فرستاد و از او خواست که شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتى داشته باشند، و عمربن سعد پذیرفت. شب هنگام، امام حسین علیهالسلام با بیست نفر از یارانش و عمربن سعد با بیست نفر از سپاهیانش در محل موعود حضور یافتند.
امام حسین علیهالسلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود عباس بن على و فرزندش على اکبر را در نزد خود نگاه داشت، و همینطور عمربن سعد نیز به جز فرزندش حفص و غلامش، به بقیه همراهان دستور باز گشت داد.
ابتدا امام حسین علیهالسلام آغاز سخن کرد و فرمود: اى پسر سعد! آیا با من مقابله مىکنى و از خدایى که بازگشت تو به سوى اوست، هراسى ندارى؟! من فرزند کسى هستم که تو بهتر مىدانى! آیا تو این گروه را رها نمىکنى تا با ما باشى؟ و این موجب نزدیکى تو به خداست.
عمربن سعد گفت: اگر از این گروه جدا شوم مىترسم که خانهام را خراب کنند!
امام حسین فرمود: من براى تو خانهات را مىسازم.
عمربن سعد گفت: من بیمناکم که املاکم را از من بگیرند!
امام فرمود: من بهتز از آن به تو خواهم داد، از اموالى که در حجاز دارم. و به نقل دیگرى امام فرمود که: من «بغیبغه» را به تو خواهم داد، و آن مزرعه بسیار بزرگى بود که نخلهاى زیاد و زراعت کثیرى داشت و معاویه حاضر شد آن را به یک میلیون دینار خریدارى کند ولى امام آن را به او نفروخت.
عمربن سعد گفت: من در کوفه بر جان افراد خانوادهام از خشم ابن زیاد بیمناکم و مىترسم که آنها را از دم شمشیر بگذراند!
امام حسین علیهالسلام هنگامى که مشاهده کرد عمربن سعد از تصمیم خود باز نمىگردد، از جاى برخاست در حالى که مىفرمود: تو را چه مىشود ؟! خداوند جان تو را به زودى در بسترت بگیرد و تو را در روز قیامت نیامرزد، به خدا سوگند من مىدانم از گندم عراق جز به مقدارى اندک نخورى!
عمربن سعد با تمسخر گفت: جو، ما را بس است!!
و برخى نوشتهاند که: امام حسین علیه السلام به او فرمود: مرا مىکشى و گمان مىکنى که عبیدالله ولایت رى و گرگان را به تو خواهد داد؟! به خدا سوگند که گواراى تو نخواهد بود، و این عهدى است که با من بسته شده است، و تو هرگز به این آرزوى دیرینه خود نخواهى رسید! پس هر کارى که مىتوانى انجام ده که بعد از من روى شادى را در دنیا و آخرت نخواهى دید، و مىبینم که سر تو را در کوفه بر سر نى مىگردانند! و کودکان سر تو را هدف قرار داده و به طرف او سنگ پرتاب مىکنند
نامه عمربن سعد به عبیدالله
بعد از این ملاقات، عمربن سعد به لشکرگاه خود باز گشت و به عبیدالله بن زیاد طى نامهاى نوشت: خدا آتش فتنه را بنشانید و مردم را بر یک سخن و رأى متحد کرد! این حسین است که مىگوید یا به همان مکان که از آنجا آمده، بازگردد، یا به یکى از مرزهاى کشور اسلامى برود و همانند یکى از مسلمانان زندگى کند، و یا این که به شام رفته تا هر چه یزید خواهد درباره او انجام دهد!! و خشنودى و صلاح امت در همین است!
افترأ و بهتان
عقبة بن سمعان مىگوید: من با امام حسین از مدینه تا مکه و از مکه تا عراق همراه بودم و تا لحظهاى که آن حضرت شهید شد، از او جدا نشدم، آن بزرگوار نه در مدینه و نه در مکه و نه در میان راه و نه در عراق و نه در برابر سپاهیان دشمن، تا لحظه شهادت سخنى نگفت مگر این که من آن را شنیدم، به خدا سوگند آنچه را که مردم مىگویند و گمان دارند که او گفته است که: بگذارید من دستم را در دست یزید بگذارم، یا مرا به سر حدى از سر حدات اسلامى بفرستید، چنین سخنى نفرمود! فقط مىگفت: بگذارید من در این زمین پهناور بروم تا ببینم امر مردم به کجا پایان مىپذیرد.
برخى نوشتهاند که: عمربن سعد، کسى را نزد عبیدالله فرستاد و این پیام را بدو رسانید که: اگر یکى از مردم دیلم (کنایه از مردم بیگانه) این مطالب را از تو خواهد و تو آنها را نپذیرى، درباره او ستم روا داشتهاى.
پاسخ عبیدالله
چون عبیدالله نامه عمربن سعد را در نزد یاران خود قرائت کرد گفت: ابن سعد در صدد چارهجویى و دلسوزى براى خویشان خود است.
در این هنگام، شمربن ذى الجوشن از جاى برخاست و گفت: آیا این رفتار را از عمربن سعد مىپذیرى؟ حسین به سرزمین تو و در کنار تو آمده است، به خدا سوگند که اگر او از این منطقه کوچ کند و با تو بیعت نکند، روز به روز نیر ومندتر گشته و تو از دستگیرى او عاجز خواهى شد، این را از او مپذیر که شکست تو در آن است! اگر او و یارانش بر فرمان تو گردن نهند انگاه تو در عقوبت و یا عفو آنان مختار خواهى بود.
ابن زیاد گفت: نیکو رأیى است و رأى من نیز بر همین است. اى شمر! نامه مرا نزد عمربن سعد ببر تا بر حسین و یارانش عرضه کند، اگر از قبول حکم من سرباز زدند با آنها بجنگد، و اگر عمربن سعد حاضر به جنگ با آنها نشد تو امیر لشکر باش و گردن عمربن سعد را بزن و نزد من بفرست!
تهدید به عزل
سپس نامهاى به عمربن سعد نوشت که: من تو را به سوى حسین نفرستادم که از او دفع شر کنى! و کار به درازا کشانى! و به او امید سلامت و رهایى و زندگى دهى و عذر او را موجه قلمداد کرده و شفیع او گردى! اگر حسین و اصحابش بر حکم من سر فرود آورده و تسلیم مىشوند آنان را نزد من بفرست، و اگر از قبول حکم من خوددارى کردند با سپاهیان خود بر آنان بتاز و آنان را از دم شمشیر بگذران و بند از بند آنان جدا کن که مستحق آنند! و چون حسین را کشتى، پیکر او را در زیر سم اسباب لگدکوب کن که او قاطع رحم و ستمکار است! و نمىپندارم که پس از مرگ او این عمل (لگدکوب کردن) به او زیانى برساند ولى سخنى است که گفتهام و باید انجام شود!! پس اگر فرمان ما را اطاعت کردى تو را پاداش دهم، و اگر از فرمان من سرباز زدى از لشکر ما کنارهگیر و مسؤلیت آنها را به شمربن ذى الجوشن واگذار که ما فرمان خویش را به او دادهایم، والسلام.
روز نهم محرم (تاسوعا)
شمر نامه را از عبیدالله بن زیاد گرفته و از نخلیه که لشکرگاه و پادگان کوفه بود به شتاب بیرون آمد و پیش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم الحرام وارد کربلا شد و نامه عبیدالله را براى عمربن سعد قرائت کرد
ابن سعد به شمر گفت: واى بر تو! خدا خانهات را خراب کند، چه پیام زشت و ننگینى براى من آوردهاى! به خدا سوگند که تو عبیدالله را از قبول آنچه من براى او نوشته بودم باز داشتى و کار را خراب کردى، من امیدوار بودم که این کار به صلح تمام شود، به خدا سوگند حسین تسلیم نخواهد شد زیرا روح پدرش در کالبد اوست.
شمر به او گفت: بگو بدانم چه خواهى کرد؟! آیا فرمان امیر را اطاعت کرده و با دشمنش خواهى جنگید و یا کناره خواهى گرفت و من مسؤلیت لشکر را به عهده خواهم داشت؟
عمربن سعد گفت: امیرى لشکر را به تو واگذار نمىکنم و در تو این شایستگى را نمىبینم، و من خود این کار را به پایان مىرسانم، تو امیر پیاده نظام باش.
و بالاخره عمربن سعد شامگاه روز پنجشنبه نهم محرم الحرام خود را براى جنگ آماده کرد.
امام صادق علیهالسلام فرمود: تاسوعا روزى است که در آن روز امام حسین و اصحابش را محاصره کردند و لشکر کوفه و شام در اطراف او حلقه زده و ابن مرجانه و عمربن سعد به جهت کثرت لشکر و سپاه، اظهار شادمانى و مسرت مىکردند، و در این روز حسین را تنها غریب یافتند و دانستند که دیگر یاورى به سراغ او نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند کرد، سپس امام صادق علیهالسلام فرمود: پدرم فداى آن کسى که او را غریب و تنها گذاشته و در تضعیف او کوشیدند.
امان نامه
چون شمر، نامه را از عبیدالله گرفت تا در کربلا به ابن سعد ابلاغ کند، او و عبدالله بن ابى المحل (که ام البنین عمه او بود) به عبیدالله گفتند: اى امیر! خواهرزادگان ما همراه با حسیناند، اگر صلاح مىبینى نامه امانى براى آنها بنویس! عبیدالله پیشنهاد آنها را پذیرفت و به کاتب خود فرمان داد تا امان نامهاى براى آنها بنویسد.
رد امان نامه
عبدالله بن ابى المحل امان نامه را به وسیله غلام خود – کزمان به کربلا فرستاد، و او پس از ورود به کربلا متن امان نامه را براى فرزندان ام البنین قرائت کرد و گفت: این امان نامهاى است که عبدالله بن ابى المحل که از بستگان شماست فرستاده است؛ آنها در پاسخ کزمان گفتند: سلام ما را به او برسان و بگو: ما را حاجتى به امان نامه تو نیست، امان خدا بهتر از امان عبیدالله پسر سمیه است.
همچنین شمر به نزدیکى خیام امام آمد و عباس و عبدالله و جعفر و عثمان علیهالسلام فرزندان على بن ابى طالب علیهالسلام (که مادرشان ام البنین است) را صدا زد، آنها بیرون آمدند، شمر به آنها گفت: براى شما از عبیدالله امان گرفتهام!، و آنها متفقا گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت کند، ما امان داشته باشیم و پسر دختر پیامبر امان نداشته باشد؟!!
اعلان جنگ
پس از رد امان نامه، عمربن سعد فریاد زد که: اى لشکر خدا! سوار شوید و شاد باشید که به بهشت مىروید!! و سواره نظام لشکر بعد از نماز عصر عازم جنگ شد.
در این هنگام امام حسین علیهالسلام در جلوى خیمه خویش نشسته و به شمشیر خود تکیه داده و سر بر زانو نهاده بود، زینب کبرى شیون کنان به نزد برادر آمد و گفت: اى برادر! این فریاد و هیاهو را نمىشنوى که هر لحظه به ما نزدیکتر مىشود؟!
امام حسین علیهالسلام سر برداشت و فرمود: خواهرم! رسول خدا را همین حال در خواب دیدم، به من فرمود: تو به نزد ما مىآیى.
زینب از شنیدن این سخنان چنان بیتاب شد که بى اختیار محکم به صورت خود زد و بناى بیقرارى نهاد.
امام گفت: اى خواهر! چاى شیون نیست، خاموش باش، خدا تو را مشمول رحمت خود گرداند.
در این اثنا حضرت عباس بن على آمد و به امام علیهالسلام عرض کرد: اى برادر! این سپاه دشمن است که تا نزدیکى خیمهها آمده است!
امام در حالى که بر مىخاست فرمود: اى عباس! جانم فداى تو باد! بر اسب خود سوار شو و از آنها بپرس:
اگر چه روى داده؟ و براى چه به اینجا آمدهاند؟!
حضرت عباس علیهالسلام با بیست سوار که زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر از جلمه آنان بودند، نزد سپاه دشمن آمده و پرسید: چه رخ داده و چه مىخواهید؟!
گفتند: فرمان امیر است که به شما بگوییم یا حکم او را بپذیرید و یا آماده کارزار شوید!
عباس علیهالسلام گفت: از جاى خود حرکت نکنید و شتاب به خرج ندهید تا نزد ابى عبدالله رفته و پیام شما را به او عرض کنم. آنها پذیرفتند و عباس بن على علیهالسلام به تنهایى نزد امام حسین علیهالسلام رفت و ماجرا را به عرض امام رسانید، و این در حالى بود که بیست تن همراهان او سپاه عمر بن سعد را نصیحت مىکردند و آنان را از جنگ با حسین بر حذر مىداشتند و در ضمن از پیشروى آنها به طرف خیمهها جلوگیرى مىکردند.
سخنان حبیب بن مظاهر و زهیر
حبیب بن مظاهر به زهیر بن قین گفت: با این گروه سخن باید گفت، خواهى تو و اگر خواهى من.
زهیر گفت: تو به نصیحت این قوم آغاز سخن کن.
حبیب رو به سپاه دشمن کرده و گفت: بدانید که شما بد جماعتى هستید، همان گروهى که نزد خدا در قیامت حاضر شوند در حالى که فرزندان رسول خدا و عترت و اهلبیت او را کشته باشند.
عزرة بن قیس گفت: اى حبیب! تو هر چه خواهى و هر چه مىتوانى خودستائى کن!
زهیر گفت: اى عزره! خداى عز و جل اهلبیت را از هر پلیدى دور نموده و آنها را پاک و منزه داشته است، از خدا بترس که من خیر خواه توام، تو را به خدا از آن گروه مباش که یارى گمراهان کنند و به خاطر خشنودى آنان، نفوسى را که طیب و طاهرند، بکشند.
عزره گفت: اى زهیر! تو از شیعیان این خاندان نبوده بلکه عثمانى هستى.
زهیر گفت: آیا در اینجا بودنم به تو نمىگوید که من پیرو این خاندانم؟! به خدا سوگند که نامهاى براى او ننوشتم و قاصدى را نزد او نفرستادم و وعده یارى هم به او ندادم، بلکه او را در بین راه دیدار نمودم و هنگامى که او را دیدم،
رسول خدا و منزلت امام حسین علیهالسلام نزد او را به یاد آوردم، چون دانستم که دشمن بر او رحم نخواهد کرد، تصمیم به یارى او گرفتم تا جان خود را فداى او کنم، باشد که حقوق خدا و پیامبر او را که شما نادیده گرفتهاید، حفظ کرده باشم.
امام علیهالسلام به حضرت عباس بن على فرمود: اگر مىتوانى آنها را متقاعد کن که جنگ را تا فردا به تأخیر بیندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداى خود راز و نیاز کنیم و به درگاهش نماز بگزاریم. خداى متعال مىداند که من به خاطر او نماز و تلاوت کتاب او (قرآن) را دوست دارم. (1)
وقایع شام شهادت
روز تاسوعا بپایان رسید و شام شهادت فرا رسید. امام در شب شهادت و آخرین شب از دنیا بخشی از شب را در جمع یاران گذرانید و بخشی را به عبادت خدا پرداخت و بخش دیگر را برای آماده شدن به جنگ و شهادت اختصاص داد.
ـ در جمع یاران امام در آغاز شب در جمع یاران حاضر شد و به سخن پرداخت. نخست حمد و ثنای خدای را به جای آورد و ذات احدیت را در تنگی و سختی درود گفت. چنانچه در آسایش و رفاه خدایرا میستود. و به نعمتهایی چند از نعمتهایی الهی اشاره کرد و خدایرا شکر و سپاس گفت و از خدا خواست او و یارانش را در زمرهی شاکرین قرار دهد. سپس خطاب به یاران فرمود: « من یارانی باوفاتر از یاران خود سراغ ندارم. و اهل بیتی را بهتر و برتر از اهل بیت خود نمی شناسم. خدای به همگی پاداشی نیکو عطا فرماید. واضح است که فردا ما را با این مردم، روزی خونین خواهد بود. من بیعتم را از شما برداشتم و به شما اجازه میدهم تا از سیاهی شب استفاده نموده و از این محل دور شوید. و هر کدام از شما دست یک تن از اهل بیت مرا گرفته و در روستاها و شهرها پراکنده شوید، تا خداوند فرج خود را برای شما مقرر فرماید، این مردم، مرا میخواهند و چون بر من دست یابند با شما کاری ندارند.
اعلام وفاداری یاران
پس از سخنان حضرت سیدالشهدا اصحاب و یاران حضرت به سخن ایستادند و ابراز وفاداری به حضرت نمودند.
خاندان امام به تبعیت از عباس گفتند: برویم و از تو دست برداریم؟ برای اینکه بعد از تو زنده بمانیم خدا نکند که هرگز چنین روزی را ببینیم.
مسلم بن عوسجه گفت: ... بخدا سوگند این نیزه را در سینهی آنها فرو برم و تا دستهی این شمشیر در دست من است بر آنها حمله کنم، و اگر سلاحی نداشته باشم که با آن بجنگم، سنگ برداشته و به طرف آنان پرتاب کنم...
بخدا قسم اگر بدانم که کشته میشوم و بعد زنده میشوم سپس مرا میسوزانند و دیگر بار زنده میگردم و سپس در زیر سم اسبان بدنم درهم کوبیده میشود و تا هفتاد مرتبه این کار را در حق من روا میدارند، هرگز از تو جدا نگردم تا در خدمت تو به استقبال مرگ بشتابم ... .
زهیر این مهمان تازه وارد به سخن ایستاد و گفت: به خدا سوگند دوست دارم کشته شوم باز زنده شوم و سپس کشته شوم تا هزار مرتبه. تا خدا تو و اهل بیت تو را از کشته شدن در امان دارد... . ـ منازل خود را در بهشت مشاهده کنید
پس از آنکه امام یاران را آزمود، و آنان را در رفتن و ماندن مخیر گذاشت و سست باوران جدا شدند و رادمردان باقی ماندند، امام به طریق معجزه مقام یاران را در بهشت بر خودشان نشان داد. از امام علی بن الحسین (علیهماالسلام) نقل شده که فرمودند: «چون پدرم به اصحاب فرمودند: که من بیعت خود را از شما برداشتم و شما آزاد هستید، اصحاب و یاران آن حضرت بر فداکاری و وفاداری خود تا مرز شهادت، در کنار امام پافشاری نمودند.»
امام در حق آنها دعا کرده و فرمودند: «سرهای خود را بلند کنید و جایگاه خود را ببینید! یاران و اصحاب امام نظر کرده و جایگاه و مقام خود را در بهشت مشاهده کردند و امام منزلت رفیع هر کدام را به آنان نشان میداد.»
آمادگی برای نبرد و شهادت
امام در آن شب علاوه بر حضور در جمع یاران و عبادت خدای تعالی قسمتی از شب را برای مهیا به نبرد و شهادت اختصاص داد که مواردی از آن را ذکر میکنیم:
۱ـ حفر خندق بر پشت خیمهها و افروختن آتش برای جلوگیری از شبیخون دشمن.
۲ـ غسل شهادت
حضرت علی اکبر را با سی نفر سواره و بیست نفر پیاده به شریعه فرات فرستاد تا آب آوردند، آنگاه خطاب به یاران فرمود: « برخیزد و آب بنوشید که این آخرین توشهی شماست. و وضو گرفته و غسل کنید و لباسهای خود را بشوئید تا کفن شما باشد.»
در لهوف آورده: امام دستور داد خیمهای بر پا نمودند، و در ظرفی که عطر بسیاری داشت نوره تهیه کردند و به آن خیمه برای نظافت آمدند و ..
منبع:کتاب قصّه کربلا- به ضمیمه قصّه انتقام، على نظرى منفرد