مرحوم علامه طهرانی مینویسند[1]:
در اینجا به نظر رسید حکایتى از جدِّ أعلاى مادر پدرى خود: محدّث عظیم، و سالک وارسته، و اخلاقى کبیر مرحوم مجلسى اوَّل- رضوان الله علیه- آورده شود، تا جانها از آن سبْک و منهاج معطّر گردد؛ و با مزاولت و تدبّر و تفکّر در صحیفه امام السّاجدین قبل از نزول در گور، به فکر خودشان بیفتند، و در فکر علاج و چارهاى برآیند! و گرنه سوگند به خدا و مقام عزّت و جلال او که با این درسهاى متعارف و معمول حوزوى بدون بررسى و محاسبه نفس و طىّ طریق و منهاج اولیاى راستین که صحیفه سجّادیّه را نصب العین قرار داده و با آن روح خود را صیقل و جلا زدهاند، کار از پیش نمىرود و نه خود و نه دیگران تمتّع و بهرهاى نخواهند یافت.[2]
امّا حکایت را طبق عین نوشته مرحوم آیت الله آقا میرزا محمّد على مدرسى چهاردهى رشتى در مقدّمه شرح صحیفه خود نقل مینمائیم: وى شرح صحیفه فارسى خود را بدین مطالب آغاز مىکند
: بسم الله الرّحمنِ الرّحیمِ
الحمد للّه ربّ العالمین و صلّى الله على سیّدنا محمّد و آله الطّاهرین.
و بعد چنین گوید منقطع از نیل آبادى، محمد على بن نصیر الجیلانى که: در سنه یکهزار و سیصد و چهار در ماه رمضان المبارک، در حرم شریف مرتضوى وقت غروب آفتاب، جناب سیّد أجلّ أکرم زاهد عابد صَفىّ مُخلص تقى آقا سیّد میرزاى اصفهانى که الآن مشرّف به مجاورت مدینه مشرّفهاند، کتاب مشیخه مرحوم آخوند ملّا محمّد تقى مجلسى (ره) از براى حقیر قرائت مىنمود؛ از جمله شیوخ خود مرحوم شیخ بهائى را ذکر نمود. در أثناء ذکر حالات او حکایتى نقل نمود که آن حکایت مذکوره را در آن کتاب بعینها به خطّ شریف ایشان در شرح صحیفه دیدم.
مُلَخَّص حکایت آن است که: مرحوم مجلسى مىفرماید که: در أوائل سنّ خود مایل بودم که نماز شب بخوانم، لکن قضاء بر ذمّه من بود، به واسطه آن احتیاط مىکردم. خدمت شیخ بهائى؛ عرض نمودم، فرمودند: وقت سحر نماز قضاء بخوان سیزده رکعت. لکن در نفسم چیزى بود که نافله خصوصیّت دارد. فریضه چیز دیگرى است.
شبى از شبها بالاى سطح خانه خود بین نوم و یقظه بودم، حضرت قبلة الْبَرِیَّة امام المسلمین حجّة الله على العالمین عجّل اللهُ فَرَجَه و سَهَّلَ مَخْرَجَه را دیدم در بازار خربزه فروشان اصفهان در جنب مسجد جامع.
با کمال شوق و شعف خدمت سراسر شرافت آن بزرگوار عالیمقدار- علیه الصّلوة
و السّلام- رسیدم، و از مسائلى سؤال نمودم که از جمله آن مسائل خواندن نماز شب بود که سؤال نمودم فرمودند: بخوان!
بعد عرض نمودم: یا بن رسول الله صلى الله علیه و آله و سلّم همیشه دستم به شما نمىرسد! کتابى به من بدهید که بر آن عمل نمایم!
فرمودند: برو از آقا محمّد تَاجَا کتاب بگیر! گویا من مىشناختم او را.
رفتم و کتاب را از او گرفتم، و مشغول به خواندن آن بودم و مىگریستم. یک دفعه از خواب بیدار شدم، دیدم در بالاى سطح خانه خود هستم. کمال حُزن و غُصّه بر من روى داد. در ذهنم گذشت که: محمّد تَاجَا همان شیخ بهائى است. و تاج هم از بابت ریاست شریعت است.
چون صبح شد وضو گرفتم و نماز صبح خواندم. خدمت ایشان رفتم. دیدم شیخ در مَدْرَس خود با سیّد ذوالفقار علىّ جُرْفَادِقانى (گلپایگانى) مشغول به مقابله صحیفه است.
بعد از فراغ از مقابله، کیفیّت حال را عرض نمودم. فرمودند: انشاء الله به آن مطلبى که قصد دارید خواهید رسید.
از اینکه مرا متّهم به بعضى از چیزها میدانست[3] خوشم نیامد از این تعبیر.
آنگه محلّى که حضرت- علیه الصّلوة و السّلام- را در آنجا دیدم بود، از باب شوق خود را بدانجا رسانیدم؛ در آنجا ملاقات نمودم آقا حسن تَاجَا را که مىشناختم. مرا که دید گفت: مُلَّا محمّد تقى! من از دست طلبه ها در تنگ هستم. کتاب از من مىگیرند پس نمیدهند. بیا برویم در خانه بعضى از کتب که موقوفه مرحوم آقا قدیر هست، به تو بدهم!
مرا برد. در آنجا بر دَر اطاق، در را باز نمود، گفت: هر کتابى که میخواهى بردار
دست زدم و کتابى برداشتم. نظر نمودم دیدم کتابى است که حضرت حجّة الله روحى فداه دیشب به من مرحمت فرموده بودند. دیدم که صحیفه سجّادیّه است مشغول شدم به گریه و برخاستم.
گفت: دیگر بردار! گفتم: همین کتاب کفایت مىکند.
پس شروع نمودم در تصحیح و مقابله و تعلیم مردم. و چنان شد که از برکت کتاب مذکور، غالب اهل اصفهان مستجاب الدَّعوة شدند.
مرحوم مغفور مجلسى ثانى مىفرماید: که چهل سال در صدد ترویج صحیفه شد. و انتشار این کتاب به واسطه آن مرحوم شد که الآن خانهاى نیست که صحیفه در آن نباشد.
این حکایت داعى شد که شرح فارسى بر صحیفه بنویسم که عوام بلکه خواص از آن منتفع شوند.[4]
[1] (امام شناسی، جلد 15 ص 48)
[2] این حکایت طبق خطّ مجلسى اوّل به نقل مجلسى دوم، به طورى که در ج 110 از «بحارالانوار» طبع حروفى کتاب «الإجازات» در شماره 41 صورت اجازه علامه محمّد تقى مجلسى از شیخ بهاءالدّین عامِلى آمده است و از ص 51 تا ص 61 را استیعاب نموده است آن است که: در ص 60 مىفرماید: و عمده در این مطلب آن بود که من در اوائل بلوغ یا پیش از آن طالب قرب به سوى خدا بودم با تضرّع و ابتهال. پس در رویا صاحب الزمان و خلیفة الرّحمن صلوات الله علیه را دیدم و از وى از مسائلى که براى من مشکل شده بود سؤال نمودم و پس از آن گفتم: یا بن رسول الله! براى من پیوسته در حضور شما بودن امکان ندارد. مىخواهم به من کتابى عنایت کنید تا طبق آن عمل نمایم.
[1] پس او به من صحیفهاى کهنه را داد. چون بیدار شدم آن صحیفه را در کتب وقفى مرحوم مبرور آقاغدیر یافتم و آن را گرفتم و بر شیخ بهاءالدّین محمّد خواندم و صحیفه خودم را از روى آن صحیفه نوشتم و مرّات عدیده آن را با نسخهاى که شیخ شمس الدین محمّد صاحب الکرامات جدّ پدر شیخ بهاء الدین محمّد آن را نوشته بود مقابله کردم. و شیخ شمس الدین گفته بود: من این صحیفه را از نسخهاى که به خطّ شهید 2 بود نوشتم. و شهید گفته بود: من آن را از نسخهاى که به خطّ سدیدى بود نوشتهام. و سدیدى گفته بود: من آن را از نسخهاى که به خط على بن سکون بود نوشتهام و آن را با نسخهاى که به خط عمید الرّوساء بود و با نسخهاى که به خطّ ابن ادریس بود مقابله کردهام. و به برکت مناوله صاحب الزمان صلوات الله علیه نسخه صحیفه در جمیع بلاد اسلام انتشار پیدا نموده است مخصوصاً اصفهان چرا که کمتر خانهاى یافت مىشود که در آن صحیفههاى متعدّدى نباشد. و این انتشار دلیل بر صحّت رویا مىباشد و الحمد لله ربّ العالمین على هذه النعمة الجلیلة
[3] آخوند ملّا محمّد تقى مجلسى متّهم به تصوّف بود. (منه) این تعلیقه از مرحوم شارح مدرّسى مىباشد.
[4] مرحوم استاد سید محمّد مشکوة در مقدّمه صحیفهاى که به قلم محقّق عالیقدر: سید صدر الدّین بلاغى ترجمه فارسى شده است و در سنه 1369 هجریه قمریه توسّط دار الکتب الاسلامیّة، به طبع رسیده است، در ص 22 تا ص 25 نیز شرح و حکایت این مکاشفه را از علامه مجلسى أوّل در کتاب «مشیخة الفقیه» بیان مىکند و مىگوید: این طریق از روایت، صحیفه را شفاهاً و بلاواسطه از حضرت صاحب الزّمان روایت کردن مىباشد. مطالب او مانند حکایت مدرّسى چهاردهى است که در متن ذکر کردیم و در چند جا با مختصر تغییر در عبارت ایفا مىنماید که آنها از این قرار است:
1- در ذهنم خطور کرد که: مقصود حضرت از مولانا محمّد شیخ محمّد مدرّس است که در ذهن من بود.
2- شیخ فرمود که: در تعبیر این رویا تو را به علوم الهى و معارف یقینى بشارت دادهاند ولى دل من از این بیان آرام نگرفت.
3- چون به آقا حسن تاجا سلام کردم مرا ندا داد و گفت: کتابهاى وقفى که نزد من است غالب طلاب که آن را مىگیرند به شروط وقف عمل نمىکنند ولى تو به آن شروط عمل مىکنى. بیا و این کتابها را ببین و هر کدام را که لازم دارى بردار!
4- گفتم همین کتاب بس است و از آنجا به نزد شیخ محمّد مدرس مذکور رفتم و به مقابله آن نسخه با نسخهاى که جدّ پدرش از روى نسخه شهید نوشته بود شروع کردم. و نسخهاى که حضرت صاحب علیه السلام به من مرحمت فرموده بود نیز از روى خطّ شهید (ره) نوشته شده بود. (پایان) در اینجا سید محمّد مشکوة مىگوید: و براى من هم در خصوص صحیفه، قضیّه غریبى اتّفاق افتاده که از ترس طول سخن از ذکر آن خوددارى مىکنم.