13 تا 32 سوره يس
و اضرب لهم مثلا اصحاب القرية اذ جاءها المرسلون (13)
اذ ارسلنا اليهم اثنين فكذبوهما فعزّزنا بثالث فقالوا انا اليكم مرسلون (14)
قالوا ما انتم الا بشر مثلنا و ما انزل الرّحمن من شى ء ان انتم الا تكذبون (15)
قالوا ربّنا يعلم انا اليكم لمرسلون (16)
و ما علينا الا البلغ المبين (17)
قالوا انّا تطيّرنا بكم لئن لم تنتهوا لنرجمنّكم و ليمسّنّكم منا عذاب اليم (18)
قالوا طائركم معكم ائن ذكرتم بل انتم قوم مسرفون (19)
و جاء من اقصا المدينة رجل يسعى قال يقوم اتبعوا المرسلين (20)
اتبعوا من لا يسئلكم اجرا و هم مهتدون (21)
و ما لى لا اعبد الّذى فطرنى و اليه ترجعون (22)
ءاتّخذ من دونه آلهة ان يردن الرّحمن بضرّ" لا تغن عنى شفاعتهم شيا و لا ينقذون (23)
انى اذا لفى ضلل مبين (24)
انّى آمنت بربّكم فاسمعون (25)
قيل ادخل الجنة قال يليت قومى يعلمون (26)
بما غفرلى ربّى و جعلنى من المكرمين (27)
و ما انزلنا على قومه من بعده من جند من السماء و ما كنا منزلين (28)
ان كانت الا صيحة واحدة فاذا هم خامدون (29)
يا حسرة على العباد ما ياتيهم من رسول الا كانوا به يستهزؤون (30)
الم يرواكم اهلكنا قبلهم من القرون انّهم اليهم لا يرجعون (31)
و ان كل لما جميع لدنيا محضرون (32)
|
ترجمه آيات
مردم قريه را برايشان مثل بياور كه فرستادگان خدا به سوى آنان آمدند (13).
آن زمان كه ما دو نفر از رسولان را به سوى ايشان گسيل داشتيم و آن دو را تكذيب كردند پس به وسيله رسول سومى آن دو رسول را تقويت كرديم و همگى گفتند كه ما فرستاده به سوى شماييم (14).
گفتند شما به جز بشرى مثل ما نيستيد و رحمان هيچ پيامى نازل نكرده و مدعاى شما به جز دروغ نمى تواند باشد (15).
گفتند: پروردگار ما مى داند كه ما فرستادگان به سوى شماييم (16).
و ما به جز رساندن پيام او به طور آشكار وظيفه ديگرى نداريم (17).
گفتند ما شما را بد قدم و نحس مى دانيم اگر دست از گفته خود برنداريد قطعا سنگسارتان مى كنيم و از ناحيه ما عذابى دردناك به شما خواهد رسيد (18).
(رسولان ) گفتند نحوست با خود شماست كه وقتى تذكرتان مى دهند حق را نمى پذيريد بلكه شما مردم مسرف و متجاوزيد (19).
و از دورترين نقطه شهر مردى شتابان آمد و گفت هان اى مردم ! فرستادگان خدا را پيروى كنيد (20).
پيروى كنيد كسانى را كه هم راه يافتگانند و هم به طمع مزد شما را به پيروى خود نمى خوانند (21).
و چرا من آفريننده خود را نپرستم در صورتى كه بازگشت شما به سوى او است (22).
آيا به جاى او خدايانى ديگر اتخاذ كنم كه اگر خداى رحمان ضررى برايم بخواهد شفاعت آنها هيچ دردى از من دوا و از آن ضرر نجاتم نمى دهند (23).
مسلم است كه من در اين صورت در ضلالتى روشن قرار گرفته ام (24).
من به پروردگار شما رسولان ايمان مى آورم و شما بشنويد تا فردا شهادت دهيد (25).
(مردم او را كشتند) در همان دم به او گفته شد به بهشت درآى و او كه داشت داخل بهشت مى شد گفت اى كاش مردم من مى دانستند چه سعادتى نصيبم شده (26).
مى دانستند چگونه پروردگارم مرا بيامرزيد و مرا از مكرمين قرار داد (27).
و ما براى هلاك ساختن مردم او لشكرى از آسمان نفرستاديم و نبايد هم مى فرستاديم (28).
چون از بين بردن آنها به بيش از يك صيحه نياز نداشت آرى يك صيحه برخاست و همه آنها در جاى خود خشكيدند (29).
اى حسرت و ندامت بر بندگان من كه هيچ رسولى نزدشان نيامد مگر آنكه به جز استهزاء عكس العملى نشان ندادند (30).
آيا نديدند چقدر از اقوام قبل از ايشان را هلاك كرديم و ديگر به سوى آنان برنمى گردند (31).
با اينكه هيچ يك از آنان نيست مگر آنكه همگى نزد ما حاضر خواهند شد (32).
بيان آيات
اين آيات مثلى است مشتمل بر انذار و تبشير كه خداى سبحان آن را براى عموم مردم آورده كه در آن به رسالت الهى و تبعات و آثار دعوت به حق اشاره مى كند كه عبارت است از مغفرت و اجر كريم براى هركس كه ايمان آورد و پيروى ذكر (قرآن) كند و از رحمان بغيب خشيت داشته باشد، و نيز عبارت است از عذاب اليم براى هركس كه كفر بورزد و آن دعوت را تكذيب كند. و نيز به وحدانيت خداى تعالى، و مسأله معاد و برگشت همه مردم به سوى او اشاره مى نمايد.
انذار و تبشير كسانى كه (سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم) به منظور اتمام حجت و رسيدن آنان به كمال شقاوت است
در اينجا ممكن است اين اشكال به ذهن كسى وارد شود كه: در آيات قبل مى فرمود: آنها كه كلمه عذاب عليه آنان ثابت شده، ايمان نمى آورند، چه انذارشان بكنى و چه نكنى، آن وقت در اين آيات، خودش آنها را انذار مى كند.
جواب اين اشكال اين است كه: منافاتى بين اين دو دسته آيات نيست، براى اينكه منظور از آيات مورد بحث اين است كه با ابلاغ انذار، حجت بر آنها تمام شود، و شقاوتشان به حد كمال برسد، البته از طرف ديگر مؤمنين هم سعادتشان به حد كمال برسد.
همچنان كه در جاى ديگر فرموده: (ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى عن بينه )، و نيز فرموده: (و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمه للمؤمنين و لا يزيد الظالمين الا خسارا).
و اضرب لهم مثلا اصحاب القريه اذ جاءها المرسلون
|
كلمه مثلا كه در اين جمله آمده به معناى كلام و يا داستانى است كه گوينده آن را مى گويد تا مقصدى از مقاصدش را براى شنونده ممثل و مجسم كند، و چون داستان اصحاب قريه، وعده و وعيد آيات قبل را روشن مى كند، لذا خداوند رسول گرامى خود را دستور داد تا قصه را به صورت اين مثل براى كفار بيان كند.
و ظاهرا كلمه (مثلا) مفعول دوم باشد براى اضرب و مفعول اول آن اصحاب القريه باشد، و معنا چنين باشد: براى آنها اصحاب قريه را كه چنين و چنان بودند مثل بزن. و مفعول دوم كه بايد بعد از مفعول اول بيايد، در اينجا جلوتر آمده، تا از فاصله زياد كه مخل به معنا است جلوگيرى شده باشد.
اذ ارسلنا اليهم اثنين فكذبوهما فعززنا بثالث فقالوا انا اليكم مرسلون
|
كلمه (عززنا) از تعزيز است كه: مصدر باب تفعيل از ماده (عزت ) است، و عزت به معناى نيرو و شوكت و آسيب ناپذيرى است. و جمله (اذ ارسلنا اليهم ) بيان تفصيلى جمله (اذ جاءها المرسلون ) است.
و معناى آيه اين است كه: براى آنها مثل بزن اصحاب قريه را كه در زمانى مى زيستند كه ما دو تا از رسولان خود را به سويشان فرستاده بوديم و مردم آن دو را تكذيب كرده بودند و ما آن دو را به رسول سوم تقويت كرديم، و اين سه رسول گفتند: اى مردم ! ما از جانب خدا به سوى شما فرستاده شده ايم.
وجه اينكه در نقل تكذيب پيامبران توسط مشركين فرمود: (قالوا ما انتم الا بشر مثلناو ما انزل الرحمن من شىء)
قالوا ما انتم الا بشر مثلنا و ما انزل الرّحمن من شى ء ان انتم الا تكذبون
|
مردم چنين مى پنداشتند كه بشر نمى تواند پيغمبر شود. و وحى آسمانى را بگيرد، و استدلال مى كردند به خودشان كه پيغمبر نيستند، و چنين چيزى را در خودشان سراغ ندارند، و آن وقت حكم خود را به انبيا هم سرايت داده، مى گفتند: پس آنها هم پيغمبر نيستند؛ چون حكم امثال، يكى است.
و بر اين اساس معناى جمله (و ما انزل الرّحمن من شى ء) چنين مى شود: خدا هيچ وحيى نازل نكرده، چون اگر وحيى بر بشرى نازل كرده بود ما نيز در نفوس خود از آن خبردار مى شديم و خدا به ما هم وحى مى كرد. همانطور كه شما ادعاى آن را مى كنيد.
و اگر از خداى تعالى تعبير به (رحمان ) كردند، براى اين است كه مشركين عرب مانند همه بت پرستان خدا را قبول داشتند، و او را به صفات كمال متصف مى دانستند، چيزى كه بود در تفسير آن صفات با هم اختلاف داشتند، صابئى ها آن صفات را به نفى معنا مى كردند و به جاى اينكه بگويند خدا عالم است مى گفتند جاهل نيست، و همچنين در مورد ساير صفات، مانند قدرت، خالقيت، رحمت، ملك و غير اينها.
با اين تفاوت كه مشركين مى گفتند: اين خداى داراى چنين صفات، امر تدبير مخلوقات را به مقربين درگاه خود، مانند ملائكه واگذار نموده و ديگر خودش در تدبير عالم هيچ كاره است، ارباب و مدبران عالم، ملائكه و آلهه هستند، و اما خدا (عز اسمه )، او تنها در اين ارباب، ربوبيت و تدبير دارد، پس خدا رب ارباب و اله آلهه است.
ممكن هم هست اسم رحمان تنها در حكايت قصه آمده باشد نه در خود قصه، به اين معنا كه اهل قريه نگفته باشند و (رحمان چيزى نازل نكرده شما دروغ مى گوييد) بلكه يا گفته باشند (خدا چيزى نازل نكرده )، و يا (چيزى نازل نشده )، و آنگاه قرآن در نقل قصه كلمه (رحمان ) را آورده باشد، تا به حلم و رحمت خداى تعالى در قبال انكار و تكذيب حق صريحى كه مشركين داشتند اشاره كند.
و جمله (ان انتم الا تكذبون ) به منزله نتيجه است براى صدر آيه ، و حاصل كلامشان اين مى شود كه: شما هم بشرى هستيد مثل ما، و ما با اينكه مثل شما بشر هستيم در نفس خود چيزى از وحى كه ادعا مى كنيد به شما نازل شده نمى يابيم، و چون شما هم مثل ماييد، پس رحمان هيچ وحيى نازل نكرده، و شما دروغ مى گوييد، و چون غير از اين ادعا ادعاى ديگرى نداريد پس غير از دروغ چيز ديگرى نداريد.
و بااين بيان نكته حصر در جمله (ان انتم الا تكذبون ) روشن شد، و همچنين وجه اينكه چرا فعل را نفى كرد (و گفت: شما دروغ مى گوييد ولى اسم فاعل را نفى نكرد) و نفرمود: (شما نيستيد مگر دروغگو) براى اينكه مراد، تكذيب و نفى فعل در حال گفتگو بوده، نه مستمرا و در آينده (چون اسم فاعل زمان حال و آينده را به طور استمرار شامل مى شود، به خلاف فعل، كه تنها شامل حال و آينده مى شود).
قالوا ربنا يعلم انا اليكم لمرسلون و ما علينا الا البلاغ المبين
|
خداى تعالى در اين قصه حكايت نكرده كه رسولان در پاسخ مردم كه گفتند: (ما انتم الا بشر مثلنا... شما جز بشرى چون ما نيستيد...)، چه جوابى دادند، در حالى كه در جاى ديگر از رسولان امتهاى گذشته حكايت كرده كه در پاسخ مردم خود كه گفته بودند: (ان انتم الا بشر مثلنا شما جز بشرى چون ما نيستيد) گفتند: (ان نحن الا بشر مثلكم و لكن اللّه يمن على من يشاء من عباده ) كه بيانش گذشت.
بلكه تنها از آن رسولان حكايت كرده كه به قوم خود گفتند: ما فرستاده خدا به سوى شما و مأمور تبليغ رسالت او هستيم، و جز اين شانى نداريم و احتياجى نداريم به اينكه ما را تصديق بكنيد و به ما ايمان بياوريد، تنها براى ما اين كافى است كه: خدا مى داند كه ما فرستاده او هستيم و ما به بيش از اين هم احتياج نداريم.
پس در جمله (قالوا ربنا يعلم انا اليكم لمرسلون ) رسولان از رسالت خود خبر مى دهند، و كلام خود را با حرف (انّ به درستى كه ) و حرف (لام هر آينه ) تأكيد كرده اند، و نيز به منظور تأكيد كلام خود، پروردگار خود را شاهد گرفته اند كه (ربنا يعلم پروردگار ما مى داند).
و جمله (ربنا يعلم ) معترضه و به منزله سوگند است، و به آيه چنين معنا مى دهد: ما فرستادگان به سوى شماييم، و در ادعاى رسالت صادقيم، و اين دليل ما را بس كه خدايى كه ما را به سوى شما فرستاده خود شاهد اين مدعاى ماست، و ديگر ما حاجتى نداريم به اينكه شما هم ما را تصديق بكنيد، و از تصديق شما سودى عايد ما نمى شود، تا در صدد جلب تصديق شما برآييم، بلكه آنچه براى ما مهم است اين است كه: رسالت خود را انجام بدهيم و حجت تمام شود.
(و ما علينا الا البلاغ المبين ) - كلمه (بلاغ ) به معناى تبليغ است و مراد از آن، تبليغ رسالت است، و معناى جمله اين است كه: ما مأمور نشده ايم مگر تنها به اينكه رسالت خدا را به شما ابلاغ كنيم و حجت را تمام نماييم.
قالوا انا تطيرنا بكم لئن لم تنتهوا لنرجمنكم و ليمسنكم منا عذاب اليم
|
گويندگان اين سخن مردم قريه اند، و روى سخنشان با رسولان است. و كلمه (تطيرنا) از مصدر تطير است كه به معناى شوم دانستن و فال بد زدن به چيزى است، و اينكه گفتند: (اگر دست از حرفهايتان برنداريد شما را سنگسار مى كنيم و عذابى دردناك به شما خواهد رسيد) تهديد رسولان است از سوى مردم.
و معناى آيه اين است كه: مردم قريه به رسولان گفتند: ما شما را بد قدم و شوم مى دانيم، و سوگند مى خوريم كه اگر دست از سخنان خود برنداريد و تبليغات خود را ترك نكنيد و همچنان به كار دعوت بپردازيد، ما شما را سنگباران مى كنيم، و از ما به شما عذابى دردناك خواهد رسيد.
معناى جمله: (طائركم معكم) كه رسولان (ع) به مكذبان خود گفتند
قالوا طائركم معكم ائن ذكرتم بل انتم قوم مسرفون
|
اين سخن پاسخ رسولان به اهل قريه است.
و كلمه (طائر) در جمله (طائركم معكم ) در اصل طير (مرغى چون كلاغ ) است كه عرب با ديدن آن فال بد مى زد، و سپس مورد استعمالش را توسعه دادند و به هر چيزى كه با آن فال بد زده مى شود طير گفتند، و چه بسا كه در حوادث آينده بشر نيز استعمال مى كنند، و چه بسا بخت بد اشخاصى را طائر مى گويند، با اينكه اصلا بخت امرى است موهوم، ولى مردم خرافه پرست آن را مبداء بدبختى انسان و محروميتش از هر چيز مى دانند.
و به هر حال اينكه فرمود: (طائركم معكم ) ظاهر معنايش اين است كه: آن چيزى كه جا دارد با آن فال بد بزنيد آن چيزى است كه با خودتان هست، و آن عبارت است از حالت اعراضى كه از حق داريد و نمى خواهيد حق را كه همان توحيد است بپذيريد، و اينكه به سوى باطل يعنى شرك تمايل و اقبال داريد.
بعضى از مفسرين گفته اند: (معنايش اين است كه طائر شما يعنى بهره و نصيب شما از خير و شر با خود شماست، و آن اعمال نيك و بد شماست اگر خير باشد، به ره شما خير مى شود، و اگر شر باشد شر مى شود). (دقت فرماييد) كه اين مفسر طائر را به معناى دوم (حوادث آينده ) گرفته، و ليكن جمله بعدى آيه كه مى فرمايد: (ائن ذكرتم بل انتم قوم مسرفون ) با معناى اول مناسب تر است.
استفهام در جمله (ائن ذكرتم ) استفهامى است توبيخى و مراد از تذكير تذكر دادن ايشان است به حق، يعنى به وحدانيت خداى تعالى و اينكه بازگشت همه به سوى اوست، و حقايقى نظير آنها. و در اين جمله كه جمله اى است شرطيه جزاى شرط حذف شده تا اشاره كند به اينكه جزاى آن اين قدر شنيع و رسواست كه نمى شود گفت، و بدان تفوه كرد، و تقدير جمله چنين است: (اگر به حق تذكر داده شويد اين تذكر را با انكار شنيع و تطير و تهديد رسوايتان مقابله مى كنيد).
(بل انتم قوم مسرفون ) - يعنى شما مردمى هستيد متجاوز كه معصيت را از حد گذرانده ايد، و كلمه (بل ) كه به معناى اعراض است اعراض از مطلب سابق را مى رساند، و معنايش اين است كه: (نه، بلكه علت اصلى در انكار حق، و تكذيبشان اين است كه آنان مردمى هستند كه مستمر در اسراف و متجاوز از حدند).
و جاء من اقصى المدينه رجل يسعى قال يا قوم اتبعوا المرسلين
|
(اقصاى مدينه ) به معناى دورترين نقطه آن نسبت به ابتداى فرضى آن است. در اول كلام قريه آورده بود، و در اين جا از آن به مدينه تعبير كرد، تا بفهماند قريه مذكور بزرگ بوده. و كلمه (سعى ) به معناى سريع راه رفتن است.
نظير اين تعبير در داستان موسى (عليه السلام) و آن مرد قبطى آمده و فرموده: (و جاء رجل من اقصى المدينه يسعى مردى از دورترين نقطه شهر آمد در حالى كه مى دويد). در اين آيه كلمه (رجل ) جلوتر از (اقصى المدينه ) آمده، و در آيه مورد بحث بعد از آن آمده، بعيد نيست نكته اش اين باشد كه در آنجا عنايت و اهتمام به آمدن مردم و خبر دادنش به موسى (عليه السلام) بوده، كه درباريان درباره كشتن تو شور مى كردند، و لذا كلمه (رجل ) را جلوتر آورد. و در درجه دوم، اهتمام خود آن مرد به زودتر رسيدن و خبر دادن به موسى (عليه السلام) است، و لذا جمله يسعى را به عنوان حال موخر آورد، به خلاف آيه مورد بحث كه اهتمام در آن به آمدن از دورترين نقطه شهر است، تا بفهماند بين رسولان و آن مرد، هيچ تبانى و سازش قبلى در امر دعوت نبوده، و هيچ رابطه اى بااو نداشته اند، لذا جمله (من اقصى المدينه ) را مقدم آورد، و كلمه (رجل ) و (يسعى ) را بعد از آن ذكر كرد.
سخن درباره مردى كه (جاء من اقصى المدينه)
و اما اينكه اين مرد نامش و نام پدرش چه بوده و چه شغل و حرفه اى داشته ؟ مفسرين سخت در آن اختلاف كرده اند، و ما چون اهميتى در گفتگوى از آن نديديم، چون دخالتى در فهم مراد آيه نداشت، لذا از بحث پيرامون آن خوددارى نموديم، چون يقين داريم كه اگر اين جزئيات در فهم مراد آيه كمترين دخالتى مى داشت، خداى سبحان در كلامش بدان اشاره مى كرد، و آن را مهمل نمى گذاشت.
آنچه مورد اهميت است، دقت و تدبر در اين معنا است كه اين شخص چه حظ وافرى از ايمان داشته كه در چنين موقعى به تأييد رسولان الهى (عليهم السلام) برخاسته و ايشان را يارى كرده است، چون از تدبر در كلام خدا كه داستان او را حكايت كرده اين معنا به دست مى آيد كه وى مردى بوده كه خداى سبحان دلش را به نور ايمان روشن كرده، به خدا ايمان آورده و با ايمان خالص او را مى پرستيده، نه به طمع بهشت و نه از ترس آتش، بلكه از اين جهت كه او اهليت پرستش دارد، و به همين جهت از بندگان مكرم خدا شده.
و خداى سبحان در كلامش هيچ كس به جز ملائكه را به صفت مكرم توصيف نكرده، تنها ملائكه مقرب درگاهش و بندگان خالصش را به اين وصف ستوده، و از آن جمله اين مرد است كه با مردم مخاصمه و احتجاج كرده و بر آنان غلبه جسته و حجت قوم را بر اينكه پرستش خدا جايز نيست و تنها بايد آلهه را پرسيد باطل نموده و در مقابل اثبات كرده است كه تنها بايد خدا را پرستيد، و رسولان او را در دعوى رسالت تصديق نموده و سپس به آنان ايمان آورده است.
اتبعوا من لا يسئلكم اجرا و هم مهتدون
|
در اين آيه شريفه، بيانى است بر جمله (اتبعوا المرسلين ) كه در آيه قبلى بود، و به جاى كلمه (مرسلين ) در آن آيه جمله (من لا يسئلكم اجرا و هم مهتدون ) را در اينجا آورده تا به علت متابعت مرسلين اشاره كرده باشد و بفرمايد اينكه گفتيم رسولان را پيروى كنيد علتش اين است كه رسولان خودشان راه يافته اند، و در راهنمايى شما هم مزدى نمى خواهند، چون پيروى كردن از غير، براى يكى از دو جهت جائز نيست يا براى اين كه آن غير خودش گمراه است و سخنش گمراهى است، معلوم است كه گمراه را نبايد در گمراهى اش پيروى كرد. و يا براى اين كه هر چند سخنش حق است و پيروى حق واجب است ، ليكن او از اين سخن حق منظور فاسدى دارد، او سخن حق را وسيله كسب مال يا جاه كرده، و يا غرض فاسد ديگرى از اين قبيل دارد.
و اما سخن كسى كه هم سخنش حق است و هم از داشتن اغراض فاسد مبرا و منزه است، و از گفتن آن سخن حق نه نقشه اى در نظر دارد و نه كيد و خيانتى، بايد از او پيروى كرد و سخنش را پذيرفت، و اين رسولان چنينند، و در اينكه مى گويند: (غير از خدا را نپرستيد)، هم راه يافته اند و هم اجر و مزدى از شما نمى خواهند، نه مال و نه جاه، پس واجب است كه ايشان را پيروى كنيد.
اما اينكه راه يافته اند، براى اين است كه: حجت بر حقانيت آنان و صدق مدعاى آنان يعنى توحيد خدا قائم است، و آن حجت عبارت است از كلام آن مرد كه گفت: (و مالى لا اعبد الّذى فطرنى... و لا ينقذون ).
و اما اينكه رسولان مزدى از مردم نمى خواستند، دليلش كلام خود ايشان است كه گفتند: (ربنا يعلم انا اليكم لمرسلون ) كه بيانش گذشت.
و با اين بيانى كه ما ذكر كرديم، بيان قبلى ما هم تأييد مى شود كه گفتيم در جمله (ربنا يعلم انا اليكم لمرسلون ) منظورشان اين است كه: بفهمانند ما از مردم نه اجرى مى خواهيم و نه غير آن.
و ما لى لا اعبد الّذى فطرنى و اليه ترجعون ءاتخذ من دونه الهه... و لا ينقذون
|
استدلال تفصيلى بر توحيد و نفى آلهه در اين دو آيه
در اين آيه و آيه بعدى اش شروع شده به استدلال تفصيلى بر توحيد و نفى آلهه، و براى اين منظور سياق تكلم وحده را برگزيده مگر در يك جمله معترضه كه وسط كلام آورده و با سياق خطاب فرموده: (و اليه ترجعون به سوى او برمى گرديد).
و اين برگزيدن براى اين است كه خود را بدان جهت كه يك انسان است، و خدا او را ايجاد كرده محاكمه كند، و آنگاه هر حكمى كه عليه خود كرد، در هر انسان ديگرى مثل خودش جارى سازد، چون افراد يك نوع همه مثل همند، پس اينكه گفت: (و چرا خدايى را كه مرا آفريده نپرستيم ؟) در معناى اين است كه گفته باشد: و چرا انسان خدايى را كه خلقش كرده نپرستد و آيا كسى كه انسان باشد غير از خدا، آلهه ديگرى مى گيرد؟
و اگر از خداى تعالى تعبير آورد به (الّذى فطرنى ) براى اين است كه به علت حكم اشاره كرده و بفهماند كه چون لازمه فطر و ايجاد انسان بعد از آنكه عدم بود، بازگشت همه چيز انسان به خداى تعالى است، چه ذاتش و چه صفاتش و چه افعالش، و نيز لازمه اش اين است كه قيام همه چيز انسان به او باشد، و او مالك آدمى و همه چيز او باشد.
در نتيجه براى انسان به غير از عبوديت محض چيزى نيست، بنابراين بر او لازم است كه خود را در مقام عبوديت نصب كرده و آن را نسبت به خداى تعالى اظهار بدارد، و اين همان عبادت است. پس بايد او را عبادت كند، چون از اهليت پرستش دارد.
و اين نكته همان است كه چند سطر قبل درباره آن مرد گفتيم، كه او خدا را با اخلاص بندگى مى كرد، نه به طمع بهشت و نه از ترس دوزخ، بلكه از اين جهت كه خدا اهليت براى عبادت دارد.
و چون ايمان به خدا و عبادت او چنين وضعى دارد قهرا عامه مردم به چنين مقامى نمى رسند، چون اكثريت مردم يا از ترس خدا را عبادت مى كنند و يا به طمع و يا به هر دو جهت، لذا مرد نامبرده بعد از آنكه خود را محاكمه كرد، رو به مردم نمود و گفت: (و اليه ترجعون ) و منظورش از اين التفات، انذار ايشان به روز قيامت بود كه روز بازگشت ايشان به خداست، روزى كه خدا به حساب اعمالشان مى رسد، و بر طبق آن جزايشان مى دهد. پس جمله (و اليه ترجعون ) به منزله جمله معترضه و يا عين جمله معترضه است، كه از سياق كلام خارج است.
دو حجت و برهان عليه مشركين، در سخن مردى كه اقصاى مدينه آمد: (و مالى لا اعبد الذى فطرنى...)
نكته ديگر اينكه: اين دو آيه شريفه مشتمل بر دو حجت و برهان عليه دليلى است كه بت پرستان آن را اساس بت پرستى و اعتقاد به ارباب بودن بتها قرار داده بودند.
توضيح اينكه: بت پرستان معتقد بودند كه خداى سبحان اجل از آن است كه حس يا خيال بشر و يا عقل او به وى احاطه يابد و او را بشناسد و يا تصور كند، و هيچ قوه ادراكى نمى تواند او را بشناسد و به همين جهت انسان نمى تواند با عبادت متوجه او شود، پس تنها راه عبادت خدا آن است كه ما در عبادت متوجه مقربان درگاه او، و اقوياى از خلقش مانند ملائكه گرامى اش و يا بعضى از جن و يا قديسين از بشر شويم، تا آنها واسطه و شفيع ما در پيشگاه خدا شوند، در رساندن خيرات و دفع شرور.
اين دو دليل اساس اعتقاد مشركين بود كه دو آيه مورد بحث از هر دو جواب مى دهد:
اما از دليل اولشان جوابى مى دهد كه حاصلش اين است كه: هر چند انسان نمى تواند احاطه علمى به ذات متعالى خدا پيدا كند، و ليكن مى تواند او را به صفات مخصوص به خودش بشناسد، مثل اينكه او فاطر و پديد آورنده وى است و چون اين مقدار شناسايى خدا برايش ممكن است، پس مى تواند عبادت خود را هم از طريق همين شناسايى انجام داده و متوجه خدا گردد، و انكار اين مقدار شناسايى جز لجبازى، معناى ديگرى ندارد. اين جواب همان است كه آيه (و مالى لا اعبد الّذى فطرنى ) بدان اشاره مى كند.
و اما از دليل دومشان جواب مى دهد به اينكه: اگر اين بتها به راستى شفاعت و وساطتى داشته باشند، اين مقام را خدا به آنها افاضه كرده، و خدا شفاعت را در جايى به آنها افاضه مى كند كه خودش نسبت به آن مورد، اراده اى حتمى نداشته باشد، و لازمه اين برهان آن است كه: شفاعت بتهاى شما تنها در مواردى نافذ باشد كه خدا اجازه شفاعتشان داده باشد، همچنان كه خودش فرموده: (ما من شفيع الا من بعد اذنه ).
و اما در مواردى كه او اراده اى حتمى داشته باشد، ديگر شفاعت همين شفيعان فرضى هم مفيد واقع نمى شود، نه مى تواند خيرى به ايشان برساند و نه ضررى را ا ز ايشان دفع كند، كه جمله (ءاتخذ من دونه الهه ان يردن الرّحمن بضر لا تغن عنى شفا عتهم شيئا و لا ينقذون ) اشاره به اين جواب دارد.
و اگر از خداى تعالى به (رحمان ) تعبير آورد، براى اين بود كه به سعه رحمت خدا و بسيارى آن اشاره نمايد و نيز بفهماند كه تمامى نعمتها از ناحيه او و تدبير خير و شر همه به دست اوست.
از همين تعبير به (رحمان ) برهان ديگرى بر وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت به دست مى آيد، و آن اين است كه: وقتى تمامى نعمتها و نيز نظام جارى در آنها مظاهر رحمت واسعه خدا و قائم بدان بود، و هيچ يك از آنها از خود استقلالى در تدبير امر خود نداشت،
قهرا تدبير آنها مستقلا با خداى تعالى خواهد بود، حتى تدبير ملائكه هم بر فرض كه به قول مشركين، سهمى از تدبير به دست ملائكه باشد، باز همان نيز از رحمت خدا و تدبير اوست، پس نتيجه مى گيريم كه ربوبيت تنها از آن خداست، و همچنين الوهيت خاص اوست.
اين جمله ضلالت را در شرك و اتخاذ آلهه مسجل مى كند.
اين جمله باز از كلمات آن مرد است كه به رسولان خطاب كرده، و اينكه گفته: (فاسمعون پس بشنويد) كنايه از تحمل شهادت است، يعنى پس شاهد باشيد. و جمله (انى آمنت بربكم...) تجديد شهادت به حق، و تأكيد ايمان است، چون از ظاهر سياق بر مى آيد كه جمله (انى آمنت بربكم ) را بعد از آن محاجه گفته، و در آن محاجه اعتراف به ايمان كرده و شهادت به حق داده بود. و منظورش از اين تكرار اين بوده كه با ايمان خود در حضور مردم قريه رسولان را تأييد كرده باشد.
بعضى از مفسرين گفته اند: خطاب در اين جمله (فاستمعون پس بشنويد) به مردم قريه است، تا رسولان را تأييد كرده باشد، و معنايش اين است كه: (من به خدا ايمان آوردم، پس اى اهل قريه اين معنا را از من بشنويد، (و هر كارى مى خواهيد بكنيد)، كه من هيچ باكى از شما ندارم. و يا معنايش اين است كه: اى اهل قريه، من به خدا ايمان آوردم ، پس از من بشنويد و شما هم ايمان بياوريد، و يا خواسته مردم را عليه خود عصبانى كند تا به او بپردازند، و آسيبى به رسولان خدا نرسانند، چون ديده مردم تصميم گرفته اند آنان را به قتل برسانند) (دقت فرماييد).
و ليكن اشكالى كه در همه اين احتمالات هست اين است كه: با تعبير از خدا به (ربكم پروردگارتان ) سازگار نيست، چون مردم خدا را پروردگار خود نمى شناختند، و اربابى غير از خداى سبحان به ربوبيت مى شناختند و عبادت مى كردند.
بعضى خواسته اند از اين اشكال پاسخ دهند به اينكه: (منظور پروردگارى است كه برهان مزبور را بر وجودش ا قامه كردم، و مسلم شد كه او پروردگار شما است ) ليكن اين پاسخ هيچ دليلى ندارد، و تقييدى است بدون مقيد.
قيل ادخل الجنة قال يا ليت قومى يعلمون بما غفرلى ربى و جعلنى من المكرمين
|
توضيحى راجع به (جنت) در آيه (قيل ادخل الجنة) و اينكه خطاب كننده كيست
خطاب در اين آيه به رجل نامبرده است - به طورى كه از سياق برمى آيد - اشاره مى كند به اينكه مردم قريه آن مرد را كشتند، و خداى تعالى از ساحت عزتش به وى خطاب كرد كه داخل بهشت شو. و مؤيد اين احتمال جمله بعد است كه مى فرمايد: (و ما انزلنا على قومة من بعده )، چون در آيه مورد بحث جمله (قيل ادخل الجنة )، به جاى خبر از كشته شدن مرد نشسته تا اشاره باشد به اينكه بين كشته شدن آن مرد به دست مردم قريه، و ما بين امر به داخل شدنش در بهشت، فاصله چندانى نبوده، آن قدر اين دو به هم متصل بودند كه گويى كشته شدنش همان و رسيدن دستور به داخل بهشت شدنش همان.
و بنابراين مراد از جنت بهشت برزخ است نه بهشت آخرت. و اينكه: بعضى از مفسرين گفته اند: منظور بهشت آخرت است، و معناى آيه اين است كه: به زودى در قيامت به او گفته مى شود داخل بهشت شو، و اگر عبارت را به ماضى آورد، و فرمود: (قيل به او گفته شده ) براى اين است كه بفهماند اين دستور محققا صادر مى شود) صحيح نيست ، و خود را بى جهت و بدون دليل به زحمت انداختن است.
بعضى ديگر گفته اند: (خداى تعالى او را به آسمان برد، و در آنجا به وى گفته شد: داخل بهشت شو؛ در نتيجه او همچنان زنده است و تا روز قيامت در بهشت متنعم خواهد بود) و اين وجه هم مثل وجه قبل صحيح نيست.
بعضى هم گفته اند: (گوينده (ادخل الجنة ) خود مردم بودند كه در هنگام كشتن او به عنوان استهزا به او گفته اند: ما تو را مى كشيم و لحظه اى بعد داخل بهشت شو) اشكال اين وجه اين است كه: با خبرى كه دنبالش خداى تعالى داده و فرموده: (قال يا ليت قومى يعلمون... گفت اى كاش مردم مى فهميدند كه چگونه خدا مرا بيامرزيد، و از محترمينم قرار داد) نمى سازد؛ چون ظاهر اين خبر اين است كه: وى بعد از شنيدن نداى (ادخل الجنة ) آرزو كرد اى كاش قومم حال و وضع مرا مى دانستند. و اگر جمله (ادخل الجنة ) كلام مردم در هنگام كشتن او بوده باشد، ديگر موردى براى اين آرزو نمى ماند.
جمله (قال يا ليت قومى يعلمون بما غفرلى ربى و جعلنى من المكرمين ) استينافى است، و مانند جمله قبلى اش به منزله جوابى است از سؤ ال تقديرى، گويا شخصى پرسيده بعد از آنكه رسولان را تأييد كرد، چه شد؟ در پاسخ فرموده: (قيل ادخل الجنة ) دوباره پرسيده: بعد از آن چه شد؟ در جواب فرموده: (قال يا ليت قومى يعلمون...) و اين سخن را بدان جهت گفته كه خواسته است همان طور كه در حال حيات مردم را نصيحت مى كرده، در حال مرگ نيز نصيحت و خيرخواهى كند.
كلمه ما در جمله (بما غفرلى ربى ) مصدريه است، كه فعل (غفر) را مبدل به مصدر مى كند، و معنايش چنين مى شود: (ياليت قومى يعلمون بغفران ربّى ايّاى ) - اى كاش قوم من مى دانستند آمرزش پروردگار من مرا و جمله (و جعلنى ) عطف است بر جمله (غفر) و معنايش اين است كه: (اى كاش به آمرزش خدا مرا، و به اينكه از مكرمينم قرار داد، علم پيدا مى كردند)
موارد استعمال وصف (مكرم - اكرام شده) در آيات قرآن
و موهبت اكرام هر چند دامنه اش وسيع است كه شامل حال بسيارى از مردم مى شود، ما نند: اكرام به نعمت، كه در آيه (فاما الانسان اذا ما ابتليه ربه فاكرمه و نعمه فيقول ربّى اكرمن ) آمده و نيز اكرام به قرب خدا كه در آيه (ان اكرمكم عند اللّه اتقيكم ) آمده ؛ چون كرامت داشتن عبد نزد خدا، خود اكرامى است از خدا نسبت به او.
و ليكن با اين حال بنده اى كه برخوردار از نعمت هاى خدا است، و يا نزد خدا محترم است، جزو مكرمين شمرده نمى شود، يعنى كلمه (مكرمين ) به طور اطلاق درباره او به كار نمى رود؛ تنها اين كلمه على الاطلاق درباره دو طائفه از خلايق خدا به كار مى رود: يكى ملائكه كه در آيه (بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ) به كار رفته، و ديگرى در افرادى از مؤمنينى كه ايمانشان كامل بوده باشد، حال چه اينكه از مخلصين - به كسره لام - باشند، كه در آيه (اولئك فى جنات مكرمون ) نامشان آمده، و يا از مخلصين - به فتحه لام - باشند كه در آيه (الا عباد اللّه المخلصين...) و هم مكرمون ذكر خيرشان شده.
و اين آيه شريفه (به همان بيانى كه گذشت ) از ادله وجود برزخ است.
و ما انزلنا على قومه من بعده من جند من السماء و ما كنا منزلين
|
ضمير در (قومه ) و در (بعده ) هر دو به كلمه (رجل )) برمى گردد. و معناى (من بعده )، (من بعد قتله ) است، و كلمه (من ) اولى و سومى ابتدائى است، و دومى زايده است كه صرفا نفى را تأييد مى كند، و معنايش اين است كه: (ما بعد از قتل او، ديگر هيچ لشكرى از آسمان بر قوم او نازل نكرديم، و نازل كننده هم نبوديم.)
اين آيه زمينه چينى براى آيه بعدى است و براى بيان اين معنا است كه كار و هلاكت آن قوم در نظر خداى تعالى بسيار ناچيز و غير قابل اعتنا بود، و خدا انتقام آن مرد را از آن قوم گرفت و هلاكشان كرد، و هلاك كردن آنها براى خدا آسان بود و احتياج به عده و عده اى نداشت، تا ناگزير باشد از آسمان لشكرى از ملائكه بفر ستد تا با آنها بجنگند و هلاكشان كنند، و به همين جهت در هلاكت آنان و هلاكت هيچ يك از امت هاى گذشته اين كار را نكرد، بلكه با يك صيحه آسمانى هلاكشان ساخت.
هلاك شدن قوم مكذب با صيحه اى واحده
ان كانت الا صيحه واحدة فاذا هم خامدون
|
يعنى آن امرى كه به مشيت ما سبب هلاكت آنان گرديد، غير از يك صيحه چيز ديگرى نبود.
و اگر فعل (كانت ) را مؤ نث آورد و نفرمود (كان ) بدين جهت بود كه خبر اين فعل يعنى صيحه مؤ نث بود. و اگر (صيحه ) را نكره - بدون الف و لام - آورد، و آن را به وصف وحدت متصف كرد، براى اين بود كه: بفهماند هلاك كردن اهل قريه كارى ناچيز و حقير بود. و كلمه (خامدون ) از خمود است، كه به معناى سكون و خاموشى از سر و صدا و جنب و جوش است، مى فرمايد: (وسيله هلاكت آنها چيزى به جز يك صيحه نبود، كه ناگهان همه را خاموش و بى حركت كرد).
و اگر جمله مورد بحث را به ما قبل عطف نكرد، براى اين است كه: اين جمله به منزله جوابى است از سوالى تقديرى و فرضى گويا كسى پرسيده: وسيله هلاكتشان چه بود؟ فرموده: (نبود مگر تنها يك صيحه ).
و معناى آيه اين است كه: سبب هلاكت اهل قريه امرى بود كه آسان تر از آن ديگر تصور نداشت، و آن يك صيحه بود كه به ناگهانى برخاست، و مردم را در جاى خود بخشكانيد، مردمى بى سر و صدا و بى حس و حركت شدند، به طورى كه صداى آهسته هم از ايشان شنيده نمى شد، تا آخرين نفر مردندو بى حركت شدند.
حسرت و ندامت بر مردى است كه رسولان الهى را استهزاء كرده اند
يا حسرة على العباد ما ياءتيهم من رسول الا كانوا به يستهزون
|
يعنى اى حسرت و ندامت بر بندگان. و اين تعبير بليغ تر از آن است كه ندامت را براى آنان اثبات كند، مثلا بفرمايد: مردم قريه دچار ندامت و حسرت شدند. و اما سبب حسرت و اينكه چرا دچار آن شدند، در جمله (ما ياءتيهم من رسول...) آمده و مى فرمايد: (به علت اين دچار حسرت شدند كه هر چه رسول به سويشان آمد، به استهزايش پرداختند).
از اين سياق به خوبى برمى آيد كه مراد از (عباد)، عموم مردم است، و خواسته حسرت را بر آنان تأكيد كند؛ مى فرمايد: چه حسرتى بالاتر از اين كه اينان بنده بودند و دعوت مولاى خود را رد كرده تمرد نمودند، و معلوم است كه رد دعوت مولا شنيع تر است از رد دعوت غير مولا و تمرد از نصيحت خيرخواهان ديگر.
با اين بيان بى پايگى تفسير آن مفسرى كه گفته: (مراد از (عباد) رسولان خدا، و يا ملائكه و يا هر دو است )، روشن مى شود، و همچنين بى پايگى اين گفتار كه مفسرى ديگر گفته كه: در جمله (يا حسرة على العباد...) هر چند منظور از (عباد) مردمند و ليكن كلام مزبور سخن خداى تعالى نيست، بلكه دنباله سخن آن مرد است ). پس معلوم شد كه جمله مذكور كلامى است از خداى تعالى نه دنباله سخن آن مرد.
الم يرواكم اهلكنا قبلهم من القرون انهم اليهم لا يرجعون
|
در اين جمله همان كسانى را كه در جمله قبل عليه ايشان به حسرت ندا مى شد توبيخ مى كند. و كلمه (من القرون ) بيان كلمه (كم ) است، و (قرون ) جمع (قرن ) است، كه به معناى مردمى است كه در يك عصر زندگى كنند.
و جمله (انّهم اليهم لا يرجعون ) بيان جمله (كم اهلكنا قبلهم من القرون ) است، و ضمير جمع اولى به قرون، و دومى و سومى به عباد برمى گردد.
و معناى آيه اين است كه: آيا از بسيارى هلاك شدگان عبرت نمى گيرند كه در قرون گذشته به امر خدا هلاك شدند؟ و به اخذ الهى ماخوذ گشتند، و ديگر به عيش و نوش در دنيا بازن خواهند گشت ؟
مفسرين در مرجع ضميرها، و نيز در معناى آيه اقوال ديگرى دارند كه چون از فهم دور است متعرض آنها نمى شويم.
و ان كل لما جميع لدينا محضرون
|
لفظ (ان ) در اينجا حرف نفى است. و كلمه (كل ) مبتدا و تنوينش عوض از مضاف اليه است. و كلمه (لمّا) به معناى (الا) است. و كلمه (جميع ) به معناى مجموع است. و (لدينا) ظرفى است متعلق به همان مجموع. و كلمه (محضرون ) خبرى است بعد از خبر، كه همان جميع باشد. بعضى هم احتمال داده اند صفت جميع باشد.
به هر حال معنا اين است كه: (بدون استثناء همه شان دسته جمعى در روز قيامت براى حساب و جزا نزد ما حاضر خواهند شد). بنابراين آيه شريفه در معناى آيه (ذلك يوم مجموع له النّاس و ذلك يوم مشهود) مى باشد.
بحث روايتى
(رواياتى درباره داستان فرستادگان عيسى (ع) و مؤمنى كه مردم را به پيروى آن رسولان دعوت كرد و...)
در مجمع البيان مى گويد: نقل مى كنند كه عيسى (عليه السلام) دو نفر از حواريين را به عنوان رسول به شهر انطاكيه گسيل داشت، اين دو نفر وقتى به نزديكى هاى شهر رسيدند، پير مردى را ديدند كه چند گوسفند خود را مى چرانيد، و اين پير مرد همان حبيب صاحب داستان سوره (يس ) است - رسولان عيسى (عليه السلام) بر او سلام كردند، پير مرد از آن دو پرسيد: شما كى هستيد؟ گفتند: ما رسولان عيساييم، آمده ايم شما اهل شهر را دعوت كنيم به اينكه از پرستش بت ها دست برداشته، خداى رحمان را بپرستيد.
پير مرد پرسيد آيا با شما معجره اى هم هست ؟ گفتند: آرى ما بيماران را شفا مى دهيم، و كورى و برص را بهبودى مى بخشيم، پير مرد گفت: من پسرى دارم كه سالها بسترى و مريض است، رسولان گفتند: ما را به منزلت نزد او ببر، تا از حال او مطلع شويم، پير مرد رسولان را به خانه برد. رسولان دست بر بدن او كشيدند، در دم شفا يافته به اذن خدا در حالى كه صحيح و سالم بود از بستر برخاست، اين خبر در شهر پيچيد، و خداوند به دست آن دو جمع كثيرى از بيماران را شفا داد.
مردم انطاكيه پادشاهى داشتند كه بت مى پرستيد، چون خبر رسولان به گوش او رسيد احضارشان كرد، و پرسيد: شما كى هستيد؟ گفتند: ما فرستادگان عيسى (عليه السلام) هستيم، آمده ايم تو را از پرستش بت ها كه نه مى شنوند و نه مى بينند، به پرستش كسى دعوت كنيم كه هم مى شنود و هم مى بيند. شاه پرسيد: مگر ما به غير از اين بت ها خدا هم داريم ؟ گفتند: بله، كسى كه تو را و خدايان تو را ايجاد كرده. شاه در پاسخ گفت: باشيد تا در امر شما فكر كنم. پس مردم آن دو رسول را در بازار دستگير نموده و كتك زدند.
صاحب مجمع البيان، سپس از وهب بن منبه نقل مى كند كه گفت ه: عيسى (عليه السلام) اين دو رسول را به انطاكيه فرستاد. رسولان به انطاكيه رفتند، و به حضور شاه نرفتند و اقامتشان در آن شهر به طول انجاميد تا آنكه روزى شاه از دربار بيرون آمد، پس اين دو نفر تكبير و ذكر خدا گفتند. شاه سخت در خشم شد، و دستور داد آن دو رسول را به زندان برده و به هر يك صد تازيانه بزنند.
بعد از آنكه شاه رسولان را تكذيب كرد و تازيانه زد، عيسى (عليه السلام) شمعون صفا، بزرگ حواريين را فرستاد، تا به كار آن دو رسيدگى نموده ياريشان كند. شمعون به طور ناشناس وارد انطاكيه شد و با اطرافيان شاه معاشرت آغاز كرد، تا جايى كه سخت با وى مانوس شدند، و نزد شاه از او به خير و خوبى ياد كردند. شاه او را به حضو ر طلبيد و معاشرتش را پسنديد و با او مانوس گشته، مورد احترامش قرار داد.
آن گاه روزى شمعون به شاه گفت: من شنيده ام دو نفر را به جرم اينكه تو را به دين ديگرى غير از دينى كه دارى، دعوت كرده اند، زندانى كرده اى و شلاق زده اى ، آيا هيچ سخن آن دو را گوش دادى ببينى چه مى گويند؟ شاه گفت: واقعش اين است كه خشم من نگذاشت كه به سخن آن دو گوش دهم، شمعون گفت: حال اگر شاه صلاح بداند خوب است آن دو را بخواهد تا از مطالب و خواسته هاى آن دو مطلع شويم.
شاه اين راى را پسنديد، و آن دو رسول را به حضور طلبيد، شمعون (با اينكه آن دو را مى شناخت، و آن دو وى را مى شناختند، چون همگى از حواريين عيسى (عليه السلام) بودند، خود را به بيگانگى زد، و از آن دو) پرسيد: چه كسى شما را به اين شهر فرستاده ؟ گفتند: خدايى كه همه چيز را خلق كرده و شريكى برايش نيست.
شمعون پرسيد: اين خدايى كه مى گوييد شما را فرستاده چه معجره اى به شما داده ؟ گفتند: هر چه را كه تو بخواهى برايت انجام مى دهيم.
شاه چون اين را شنيد دستور داد پسر نابينا و بدون چشمى را بياورند، كه حتى در صورتش گودى چشم هم نبود، بلكه محل چشم او مانند پيشانى اش صاف بود. رسولان عيسى شروع كردند به دعا خواندن، اين قدر دعا خواندند تا محل چشم هاى او شكافته شد. پس دو عدد فندق از گل درست كردند و در حدقه ها گذاشتند، بدون فاصله دو چشم شد، و پسر بينا گشت.
شاه از مشاهده اين معجره سخت تعجب كرد، شمعون به وى گفت: حال اگر صلاح بدانى نظير اين خواسته را از خدايان خود بخواهى، تا آنها نيز چنين قدرتى از خود نشان دهند، هم مايه آبروى تو شود و هم باعث آبروى خودشان. شاه گفت: من كه از تو چيزى پنهان ندارم، خداى ما كه ما آن را مى پرستيم، هيچ خاصيتى ندارد، نه ضررى دارد و نه نفعى.
سپس شاه به آن دو رسول گفت: اگر خداى شما توانست مرده را زنده كند، ما به آن خدا و به شما كه فرستادگان اوييد ايمان خواهيم آورد. رسولان گفتند: خداى ما بر هر چيز قادر است. شاه گفت: در اينجا مرده اى است كه هفت روز قبل ا ز دنيا رفته، و ما او را دفن نكرده ايم، تا پدرش كه در مرگ او غايب بود برگردد. پس مرده را آوردند كه وضعش دگرگون شده و متعفن شده بود. آن دو رسول شروع كردند به دعا كردن علنى و آشكارا، و اما شمعون صفا شروع كرد به دعا كردن سرى (چون نمى خواست رازش فاش شود). چيزى نگذشت مرده از جاى برخاست و به حاضران مجلس گفت: من هفت روز است كه مرده ام، و در اين چند روز مرا به هفت وادى از واديهاى جهنم بردند، و من شما را زنهار مى دهم از آن شركى كه داريد، و به خداى تعا لى ايمان بياوريد. شاه از ديدن اين ماجرا تعجب كرد. شمعون احساس كرد كه نقشه اش در دل وى اثر گذاشته، او هم وى را به سوى خدا دعوت كرد. شاه ايمان آورد و به دنبال او جمعى از اهل مملكتش ايمان آورده، و جمعى ديگر همچنان كافر ماندند.
صاحب مجمع مى گويد: نظير اين روايت را عياشى به سند خود از ابو حمره ثمالى، و غير او از ابى جعفر و از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده اند، چيزى كه هست در بعضى از روايات آمده كه: خداى تعالى اول دو نفر رسول به اهل انطاكيه فرستاد، و سپس سومى را گسيل داشت. و در بعضى ديگر آمده كه: خداوند به عيسى (عليه السلام) وحى فرستاد كه: آن دو رسول را به سوى آن شهر روانه كند، و سپس وصى خودش شمعون را براى خلاصى آن دو روانه كرد و نيز آمده كه آن مرده اى كه خداوند به دعاى رسولان زنده كرد، پسر شاه بوده. و وقتى از قبر بيرون آمد خاك را از سر و روى خود مى تكاند. پس شاه پرسيد: پسرم حالت چطور است ؟ گفت: من مرده بودم، دو نفر مرد را ديدم كه سجده كرده، از خدا خواستند مرا زنده كند. شاه گفت: پسرم اگر آن دو نفر را ببينى مى شناسى ؟ گفت: آرى. پس مردم همگى به دستور شاه به صحرا رفتند، و يكى يكى از جلو آن مرد عبور كردند.
بعد از عبور جمعى كثير يكى از آن دو رسول عبور كرد. پسر شاه گفت: اين يكى از آن دو بو د. سپس آن رسول ديگر گذشت، او را هم شناخت و با دست به هر دو نفر اشاره كرد كه اين دو بودند، شاه و اهل مملكتش ايمان آوردند.
ابن اسحاق مى گويد: بلكه شاه و اهل مملكتش بر كفر اتفاق كرده، و تصميم گرفتند. رسولان را به قتل برسانند، اين خبر به گوش حبيب رسيد كه دم دروازه بالاى شهر بود، پس شتابان خود را به جمعيت رسانيده ايشان را نصيحت كرد و تذكرها داد، و به اطاعت رسولان دعوت نمود.
رواياتى كه مى گويد صديقين سه افضل وافضل آنان على بن ابى طالب (ع) است
مؤلف: سياق آيات اين داستان با مضمون بعضى از اين روايات نمى سازد.
و در الدر المنثور است كه: ابو داوود، ابو نعيم، ابن عساكر، و ديلمى، همگى از ابى ليلى روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) فرمود: صديقين (كه خداوند در قرآن ايشان را ستوده ) سه نفرند: (حبيب نجار) مؤمن آل يس، كه داستان ش در سوره يس آمده، كه گفت: (يا قوم اتبعوا المرسلين ) (حزقيل ) مؤمن آل فرعون، كه گفت: (اتقتلون رجلا ان يقول ربى اللّه ) و (على بن ابى طالب ) كه وى از آن دوتاى ديگر افضل است.
مؤلف: و در همان كتاب است كه: اين روايت را بخارى هم در تاريخ خود از ابن عباس از آن جناب نقل كرده، و عبارتش چنين است: صديقين سه نفرند: حزقيل، مؤمن آل فرعون، حبيب نجار، صاحب داستان سوره يس. على بن ابى طالب.
و در مجمع البيان از تفسير ثعلبى، و او به سند خود از عبد الرحمان ابى ليلى، از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) روايت كرده كه فرمود: سبقت يافتگان همه امتها سه نفرند، كه حتى چشم بر هم زدنى به خدا كفر نورزيدند: على بن ابى طالب، صاحب داستان سوره يس و مؤمن آل فرعون، و صديقين همين هايند، و على از همه شان افضل است.
مؤلف: اين معنا را سيوطى هم در الدر المنثور از طبرانى و ابن مردويه - وى حديث را ضعيف خوانده - از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) روايت كرده، و عبارت آن چنين است: سبقت گيرندگان سه نفرند آنكه به سوى موسى سبقت جست، يوشع بن نون بود و آنكه به سوى عيسى سبقت گرفت، صاحب داستان سوره يس بود، و آنكه به سوى محمّد (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) سبقت جست على بن ابى طالب (عليه السلام) بود.