آيات 29 تا 35 سوره توبه
قاتلوا الذين لا يومنون بالله و لا باليوم الاخر و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله و لا يدينون دين الحق من الذين اوتوا الكتب حتى يعطوا الجزيه عن يد و هم صغرون (29)
و قالت اليهود عزير ابن الله و قالت النصرى المسيح ابن الله ذلك قولهم بافوههم يضهون قول الذين كفروا من قبل قتلهم الله انى يوفكون (30)
اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسيح ابن مريم و ما امروا الا ليعبدوا الها وحدا لا اله الا هو سبحنه عما يشركون (31)
يريدون ان يطفوا نور الله بافوههم و يابى الله الا ان يتم نوره و لو كره الكفرون (32)
هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون (33)
يا ايها الذين آمنوا ان كثيرا من الاحبار و الرهبان لياكلون امول الناس بالبطل و يصدون عن سبيل الله و الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم (34)
يوم يحمى عليها فى نار جهنم فتكوى بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ما كنزتم لانفسكم فذوقوا ما كنتم تكنزون (35)
|
ترجمه آيات
با كسانى كه از اهل كتابند و به خدا و روز جزا ايمان نمى آورند و آنچه را خدا و رسولش حرام كرده حرام نمى دانند و به دين حق نمى گروند كارزار كنيد تا با دست خود و بذلت جزيه بپردازند(29)
يهوديان گفتند: عزيز پسر خدا است، و نصارى گفتند مسيح پسر خدا است، اين عقيده ايشان است كه به زبان هم جارى مى كنند، در عقيده مانند همان كسانى شدند كه قبلا كفر ورزيده بودند، خدا ايشان را بكشد چگونه افترائات كفار در ايشان اثر مى گذارد (.3)
بجاى خدا احبار و رهبانان خود را و مسيح پسر مريم را پروردگاران خود دانستند، و حال آنكه دستور نداشتند مگر به اينكه معبودى يكتا بپرستند كه جز او معبودى نيست، و او از آنچه كه شريك او مى پندارند منره است (31)
مى خواهند نور خدا را با دهنهاى خود خاموش كنند، و خدا نمى گذارد و دست برنمى دارد تا آنكه نور خود را به كمال و تماميت برساند، هر چند كافران كراهت داشته باشند (32)
اوست كه پيغمبرش را با هدايت و دين حق فرستاده تا آن را بر همه دينها غلبه دهد اگر چه مشركان كراهت داشته باشند (33)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد (متوجه باشيد كه ) بسيارى از احبار و رهبان اموال مردم را بباطل مى خورند و از راه خدا جلوگيرى مى كنند و كسانى كه طلا و نقره گنجينه مى كنند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند به عذاب دردناكى بشارتشان ده (34)
(و آن عذاب ) در روزگارى است كه آن دفينه ها را در آتش سرخ كنند و با آن پيشانيها و پهلوها و پشتهايشان را داغ نهند (و بديشان بگويند) اين است همان طلا و نقره اى كه براى خود گنج كرده بوديد اكنون رنج آنرا بخاطر آنكه رويهم انباشته بوديد بچشيد (35)
بيان آيات
اين آيات مسلمين را امر مى كند به اينكه با اهل كتاب كه از طوايفى بودند كه ممكن بود جزيه بدهند و بمانند و ماندنشان آنقدر مفسده نداشت كارزار كنند، و در انحرافشان از حق در مرحله اعتقاد و عمل، امورى را ذكر مى كند.
قاتلوا الذين لا يومنون بالله و لا باليوم الاخر و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله و لا يدينون دين الحق من الذين اوتوا الكتاب
|
از آيات بسيارى برمى آيد كه منظور از اهل كتاب يهود و نصارى هستند، و آيه شريفه (ان الذين آمنوا و الذين هادوا و الصابئين و النصارى و المجوس و الذين اشركوا ان الله يفصل بينهم يوم القيمه ان الله على كل شى ء شهيد) دلالت و يا حد اقل اشعار دارد بر اينكه مجوسيان نيز اهل كتابند، زيرا در اين آيه و ساير آياتى كه صاحبان اديان آسمانى را مى شمارد در رديف آنان و در مقابل مشركين بشمار آمده اند، و صابئين همچنانكه در سابق هم گفتيم يك طائفه از مجوس بوده اند كه به دين يهود متمايل شده و دينى ميان اين دو دين براى خود درست كرده اند.
و از سياق آيه مورد بحث برمى آيد كه كلمه (من ) در جمله (من الذين اوتوا الكتاب ) بيانيه است نه تبعيضى، براى اينكه هر يك از يهود و نصارى و مجوس مانند مسلمين، امت واحد و جداگانه اى هستند، هر چند مانند مسلمين در پاره اى عقايد به شعب و فرقه هاى مختلفى متفرق شده و به يكديگر مشتبه شده باشند و اگر مقصود قتال با بعضى از يهود و بعضى از نصارى و بعضى از مجوس بود، و يا مقصود، قتال با يكى از اين سه طائفه اهل كتاب كه به خدا و معاد ايمان ندارند مى بود، لازم بود كه بيان ديگرى غير اين بيان بفرمايد تا مطلب را افاده كند.
و چون جمله (من الذين اوتوا الكتاب ) بيان جمله قبل يعنى جمله (الذين لا يومنون...) است، لذا اوصافى هم كه ذكر شده - از قبيل ايمان نداشتن به خدا و روز جزا و حرام ندانستن محرمات الهى و نداشتن دين حق - قهرا متعلق به همه خواهد بود.
اولين وصفى كه با آن توصيفشان كرده (ايمان نداشتن به خدا و روز جزا) است. خواهيد گفت اين توصيف با آياتى كه اعتقاد به الوهيت خدا را به ايشان نسبت مى دهد چگونه مى تواند سازگار باشد؟ و حال آنكه آن آيات ايشان را اهل كتاب خوانده، و معلوم است كه مقصود از كتاب همان كتابهاى آسمانى است كه از ناحيه خداى تعالى به فرستاده اى از فرستادگانش نازل شده، و در صدها آيات قرآنش اعتقاد به الوهيت و يا لازمه آن را از ايشان حكايت كرده، پس چطور در آيه مورد بحث مى فرمايد (ايمان به خدا ندارند).
و همچنين در امثال آيه (و قالوا لن تمسنا النار الا اياما معدودة ) و آيه (و قالوا لن يدخل الجنه الا من كان هودا او نصارى ) اعتقاد به معاد را به ايشان نسبت مى دهد آنگاه در اين آيه مى فرمايد كه (ايشان ايمان به روز جزا ندارند).
جواب اين اشكال اين است كه خداى تعالى در كلام مجيدش ميان ايمان به او و ايمان به روز جزا هيچ فرقى نمى گذارد، و كفر به يكى از آندو را كفر به هر دو مى داند، در باره كسانى كه ميان خدا و پيغمبرانش تفاوت قائل شده اند و به خود خدا و بعضى از پيغمبران ايمان آورده و به بعضى ديگر ايمان نياورده اند حكم به كفر نموده، و از آنجمله فرموده : (ان الذين يكفرون بالله و رسله و يريدون ان يفرقوا بين الله و رسله و يقولون نومن ببعض و نكفر ببعض و يريدون ان يتخذوا بين ذلك سبيلا اولئك هم الكافرون حقا و اعتدنا للكافرين عذابا مهينا).
و بنا بر اين، اهل كتاب هم كه به نبوت محمد بن عبد الله (صلوات الله عليه ) ايمان نياورده اند كفار حقيقى هستند، و لو اينكه اعتقاد به خدا و روز جزا داشته باشند. و اين كفر را به لسان كفر به آيتى از آيات خدا كه همان آيت نبوت باشد نسبت نداده، بلكه به لسان كفر به ايمان به خدا و روز جزا نسبت داده، و فرموده اينها به خدا و روز جزا كفر ورزيدند، عينا مانند مشركين بت پرست كه به خدا كفر ورزيدند و وحدانيتش را انكار كردند، هر چند وجودش را اعتقاد داشته، و او را معبودى فوق معبودها مى دانستند.
علاوه بر اينكه اعتقادشان به خدا و روز جزا هم اعتقادى صحيح نيست، و مساله مبدا و معاد را بر وفق حق تقرير نمى كنند، مثلا در مساله مبدا كه بايد او را از هر شركى برى و منره بدانند مسيح و عزير را فرزند او مى دانند، و در نداشتن توحيد با مشركين فرقى ندارند، چون آنها نيز قائل به تعدد آلهه هستند، يك اله را پدر الهى ديگر، و يك اله را پسر الهى ديگر مى دانند، و همچنين در مساله معاد كه يهوديان قائل به كرامتند و مسيحيان قائل به تفديه.
پس ظاهرا علت اينكه ايمان به خدا و روز جزا را از اهل كتاب نفى مى كند اين است كه اهل كتاب، توحيد و معاد را آنطور كه بايد معتقد نيستند، هر چند اعتقاد به اصل الوهيت را دارا مى باشند، نه اينكه علتش اين باشد كه اين دو ملت اصلا معتقد به وجود اله نيستند، چون قرآن اعتقاد به وجود الله را از قول خود آنها حكايت مى كند، گر چه در توراتى كه فعلا موجود است اصلا اثرى از مساله معاد ديده نمى شود.
دومين وصفى كه براى ايشان ذكر كرده اين است كه (ايشان محرمات خدا را حرام نمى دانند)، و همينطور هم هست، زيرا يهود عده اى از محرمات را كه خداوند در سوره بقره و نساء و سور ديگر بر شمرده حلال دانسته اند، و نصارى خوردن مسكرات و گوشت خوك را حلال دانسته اند، و حال آنكه حرمت آندو در دين موسى (عليه السلام ) و عيسى (عليه السلام ) و خاتم انبياء (صلى الله عليه و آله ) مسلم است. و نيز مال مردم خورى را حلال مى دانند، همچنانكه قرآن در آيه بعد از آيه مورد بحث آن را به ملايان اين دو ملت نسبت داده و مى فرمايد: (ان كثيرا من الاحبار و الره بان لياكلون اموال الناس بالباطل ).
مراد از رسول در توصيف اهل كتاب به اينكه (آنچه را كه خدا ورسول او حرام كرده اند حرام نمى دانند) پيامبر اسلام (ص) مى باشد
و منظور از (رسول ) در جمله (ما حرم الله و رسوله ) يا رسول خود ايشان است كه معتقد به نبوتش هستند، مثل موسى (عليه السلام ) نسبت به ملت يهود، و عيسى (عليه السلام ) نسبت به ملت نصارى، كه در اين صورت معناى آيه اين مى شود: (هيچ يك از اين دو ملت حرام نمى دانند آنچه را كه پيغمبر خودشان حرام كرده ) و معلوم است كه مى خواهد نهايت درجه بى حيائى و تجرى ايشان را نسبت به پروردگارشان اثبات كند، و بفرمايد با اينكه به حقانيت پيغمبر خودشان اعتراف دارند، معذلك دستورات الهى را با اينكه مى دانند دستورات الهى است بازيچه قرار داده و به آن بى اعتنائى مى كنند.
و يا منظور از آن، پيغمبر اسلام است، و معنايش اين است كه (اهل كتاب با اينكه نشانهاى نبوت خاتم انبياء را در كتب خود مى خوانند؟ و امارات آن را در وجود آن جناب مشاهده مى كنند، و مى بينند كه او پليديها را بر ايشان حرام مى كند و طيبات را براى آنان حلال مى سازد، و غل و زنجيرهائى كه ايشان از عقايد خرافى بدست و پاى خود بسته اند مى شكند، و آزادشان مى سازد معذلك زير بار نمى روند و محرمات او را حلال مى شمارند).
و بنابراين احتمال، غرض از توصيف آنها به عدم تحريم آنچه كه خدا و رسولش حرام كرده اند سرزنش ايشان است، و نيز تحريك و تهييج مؤمنين است بر قتال با آنها به علت عدم اعتنا به آنچه كه خدا و رسولش حرام كرده اند و نيز به علت گستاخى در انجام محرمات و هتك حرمت آنها.
و چه بسا يك نكته احتمال دوم را تاييد كند، و آن اين است كه اگر منظور از رسول در جمله (و رسوله ) رسول هر امتى نسبت به آن امت باشد - مثلا موسى نسبت به يهود و عيسى نسبت به نصارى رسول باشند - حق كلام اين بود كه بفرمايد: (و لا يحرمون ما حرم الله و رسله ) و رسول را به صيغه جمع بياورد، چون سبك قرآن هم همين اقتضاء را دارد، قرآن در نظائر اين مورد عنايت دارد كه كثرت انبياء را به رخ مردم بكشد، مثلا در باره بيم ايشان مى فرمايد: (و يريدون ان يفرقوا بين الله و رسله ) و نيز مى فرمايد: (قالت رسلهم ا فى الله شك ) و باز مى فرمايد: (و جاءتهم رسلهم بالبينات ).
علاوه بر اين، نصارى محرمات تورات و انجيل را ترك كردند، نه آنچه را كه موسى و عيسى حرام كرده بود، و با اين حال جا نداشت كه بفرمايد ايشان حرام ندانستند آنچه را خدا و رسولش حرام كرده بود.
واداشتن اهل كتاب به پرداخت جزيه مطابق با عدالت و انصاف است
از همه اينها گذشته، اگر انسان در مقاصد عامه اسلامى تدبر كند شكى برايش باقى نمى ماند در اينكه قتال با اهل كتاب و واداشتن ايشان به دادن جزيه براى اين نبوده كه مسلمين و اولياء ايشان را از ثروت اهل كتاب برخوردار سازد، و وسايل شهوت رانى و افسار گسيختگى را براى آنان فراهم نمايد و آنان را در فسق و فجور به حد پادشاهان و روسا و اقوياى امم برساند.
بلكه غرض دين، در اين قانون اين بوده كه حق و شيوه عدالت و كلمه تقوى را غالب، و باطل و ظلم و فسق را زير دست قرار دهد، تا در نتيجه نتواند بر سر راه حق عرض اندام كند و تا هوى و هوس در تربيت صالح و مصلح دينى راه نيابد و با آن مزاحمت نكند، و در نتيجه يك عده پيرو دين و تربيت دينى و عده اى ديگر پيرو تربيت فاسد هوى و هوس نگردند و نظام بشرى دچار اضطراب و تزلزل نشود، و در عين حال اكراه هم در كار نيايد، يعنى اگر فردى و يا اجتماعى نخواستند زير بار تربيت اسلامى بروند، و از آن خوششان نيامد مجبور نباشند، و در آنچه اختيار مى كنند و مى پسندند آزاد باشند، اما بشرط اينكه اولا توحيد را دارا باشند و به يكى از سه كيش يهوديت، نصرانيت و مجوسيت معتقد باشند و در ثانى تظاهر به مزاحمت با قوانين و حكومت اسلام ننمايند.
و اين منتها درجه عدالت و انصاف است كه دين حق در باره ساير اديان مراعات نموده. و گرفتن جزيه را نيز براى حفظ ذمه و پيمان ايشان و اداره به نحو احسن خود آنان است، و هيچ حكومتى چه حق و چه باطل از گرفتن جزيه گريزى ندارد، و نمى تواند جزيه نگيرد.
از همينجا معلوم مى شود كه منظور از محرمات در آيه شريفه، محرمات اسلاميى است كه خدا نخواسته است در اجتماع اسلامى شايع شود، مچنانكه منظور از (دين حق ) همان دينى است كه خدا خواسته است اجتماعات بشرى پيرو آن باشند.
در نتيجه منظور از محرمات آن محرماتى خواهد بود كه خدا و رسولش محمد بن عبد الله (صلى الله عليه و آله ) بوسيله دعوت اسلاميش تحريم نموده، و نيز نتيجه آن مقدمات اين خواهد شد كه اوصاف سه گانه اى كه در آيه مورد بحث ذكر شده به منزله تعليلى است كه حكمت فرمان به قتال اهل كتاب را بيان مى كند.
از همه آنچه كه گفته شد وجه فساد اين قول كه (معنا ندارد اهل كتاب محرمات اسلامى را بر خود حرام كنند مگر وقتى كه خودشان هم مسلمان شوند، و مادام كه مسلمان نشده اند گلايه قرآن بر ايشان وارد نيست ) به خوبى معلوم مى گردد.
وجه فساد اين اشكال اين است كه واجب نيست كه قتال با اهل كتاب براى اين باشد كه ايشان نيز محرمات اسلامى را بر خود حرام كنند، ما هم اين را نگفتيم، بلكه گفتيم منظور اين است كه زير دست حكومت اسلامى قرار بگيرند، و جرات نكنند علنا مرتكب محرمات شوند، و آشكارا شراب بنوشند و گوشت خنزير بخورند، و كسب نامشروع كنند و خلاصه اينكه نبايد تظاهر به فساد نمايند و اگر مى كنند بايد در بين خودشان و به صورت مخفيانه انجام گيرد.
و بعيد نيست كه جمله (و هم صاغرون ) اشاره به همين معنا باشد، كه توضيحش در ذيل خود آن جمله خواهد آمد - ان شاء الله.
مراد از حق بودن دين، و معناى توصيف اهل كتاب به عدم تدين به دين حق
وصف سومى كه از ايشان كرده اين است كه فرموده : (و لا يدينون دين الحق ) دين حق را سنت و روش زندگى خود نمى گيرند.
اضافه كردن دين بر كلمه حق، اضافه موصوف بر صفت نيست تا معنايش آن دينى باشد كه حق است، بلكه اضافه حقيقيه است، و منظور آن دينى است كه منسوب به حق است، و نسبتش به حق اين است كه حق اقتضاء مى كند انسان آن دين را داشته باشد، و انسان را به پيروى از آن دين وادار مى سازد.
و اگر با اين حال مى گوئيم دين، انسان را به حق مى رساند اين گفتار مثل تعبير به (طريق حق ) و (طريق ضلالت ) است كه به معناى طريقى است كه براى حق و يا طريقى است كه براى باطل است، و يا به عبارتى ديگر، به معناى طريقى است كه غايت و هدف آن حق و يا باطل است.
دليل اين معنا نكته اى است كه از آيه (فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم ) و همچنين از آيه (ان الدين عند الله الاسلام ) و ساير آياتى كه در اين مقوله نازل شده استفاده مى شود.
و آن نكته اين است كه دين اسلام در عالم كون و خلقت و در عالم واقع، اصلى دارد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به اسلام (تسليم ) و خضوع در برابر آن دعوت مى كند، و قرار دادن آن را روشن زندگى و عمل به آن را اسلام و تسليم در برابر خداى تعالى ناميده است. بنابراين، اسلام بشر را به چيزى دعوت مى كند كه هيچ چاره اى جز پذيرفتن آن و تسليم و خضوع در برابر آن نيست، و آن عبارتست از خضوع در برابر سنت عملى و اعتباريى كه نظام خلقت و ناموس آفرينش، بشر را بدان دعوت و هدايت مى كند. و بعبارت ديگر اسلام عبارتست از تسليم در برابر اراده تشريعى خدا كه از اراده تكوينى او ناشى مى شود.
و كوتاه سخن، براى حق كه واقع و ثابت است، دينى و سنتى است كه از آنجا سرچشمه مى گيرد، همچنانكه براى ضلالت و كجى دينى است كه بشر را بدان مى خواند، اولى پيروى حق است، همچنانكه دومى پيروى هوى، لذا خداى تعالى مى فرمايد: (و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض ).
پس اگر مى گوئيم (اسلام دين حق است ) معنايش اين است كه اسلام سنت تكوين و طريقه اى است كه نظام خلقت مطابق آن است، و فطرت بشر او را به پيروى آن دعوت مى كند، همان فطرتى كه خداوند بر آن فطرت انسان را آفريده، و در خلقت و آفريده خدا تبديلى نيست، اين است دين استوار.
پس خلاصه آنچه كه گذشت اين شد كه اولا ايمان نداشتن اهل كتاب به خدا و روز جزا، معنايش اين است كه آنها ايمانى كه نزد خدا مقبول باشد ندارند. و حرام ندانستن محرمات خدا و رسول را معنايش اين است كه ايشان در تظاهر به گناهان و منهيات اسلام و آن محرماتى كه تظاهر به آن، اجتماع بشرى را فاسد و زحمات حكومت حقه حاكم بر آن اجتماع را بى اثر و خنثى مى سازد پروا و مبالات ندارند. و تدين نداشتن ايشان به دين حق معنايش اين است كه آنها سنت حق را كه منطبق با نظام خلقت و نظام خلقت منطبق بر آن است پيروى نمى كنند.
و ثانيا جمله (الذين لا يومنون بالله...) اوصاف سه گانه حكمت امر به قتال اهل كتاب را بيان مى كند، و با بيان آن مؤمنين را بر قتال با آنان تحريك و تشويق مى نمايد.
و ثالثا بدست آمد كه منظور از قتال اهل كتاب قتال با همه آنان است نه با بعضى از ايشان، زيرا گفتيم كه كلمه (من ) در جمله (من الذين اوتوا الكتاب ) براى تبعيض نيست.
حتى يعطوا الجزيه عن يد و هم صاغرون
|
معناى (جزيه ) و مقصود از صغار اهل كتاب در: (...و هم صاغرون)
راغب در مفردات گفته است كلمه (جزيه ) به معناى خراجى است كه از اهل ذمه گرفته شود، و بدين مناسبت آن را جزيه ناميده اند كه در حفظ جان ايشان بگرفتن آن اكتفاء مى شود.
و در مجمع البيان گفته است كه (جزيه ) بر وزن (فعله ) از ماده (جزى، يجزى ) گرفته شده، مانند (عقده ) و (جلسه )، و اين كلمه به معناى جزا و كيفرى است كه بخاطر باقى ماندن اهل ذمه بر كفر، از ايشان گرفته مى شود. صاحب مجمع اين معنا را به على بن عيسى نسبت داده است.
و ليكن كلام راغب مورد اعتماد است، و مطالب سابق ما آن را تاييد مى كند، زيرا در آنجا گفتيم حكومت اسلامى جزيه را به اين سبب مى گيرد كه هم ذمه ايشان را حفظ كند و هم خونشان را محترم بشمارد و هم به مصرف اداره ايشان برساند.
راغب در باره كلمه (صاغر) گفته است (صغر) و (كبر) از اسماء متضادى هستند كه ممكن است به يك چيز و ليكن به دو اعتبار اطلاق شوند، زيرا ممكن است يك چيزى نسبت به چيزى كوچك باشد و نسبت به چيز ديگرى بزرگ - تا آنجا كه مى گويد: اين كلمه اگر به كسر صاد و فتح غين خوانده شود، به معناى صغير و كوچك است، و اگر به فتح صاد و غين هر دو خوانده شود، به معناى ذلت خواهد بود. و كلمه (صاغر) به كسى اطلاق مى شود كه تن به پستى داده باشد، و قرآن آن را در باره آن دسته از اهل كتاب كه راضى به دادن جزيه شده اند استعمال كرده و فرموده : (حتى يعطوا الجزيه عن يد و هم صاغرون ).
از آنچه در صدر آيه مورد بحث از اوصاف سه گانه اهل كتاب بعنوان حكمت و مجوز قتال با ايشان ذكر شده، و از اينكه بايد با كمال ذلت جزيه بپردازند، چنين برمى آيد كه منظور از ذلت ايشان خضوعشان در برابر سنت اسلامى، و تسليمشان در برابر حكومت عادله جامعه اسلامى است.
و مقصود اين است كه مانند ساير جوامع نمى توانند در برابر جامعه اسلامى صف آرائى و عرض اندام كنند، و آزادانه در انتشار عقايد خرافى و هوى و هوس خود به فعاليت بپردازند، و عقايد و اعمال فاسد و مفسد جامعه بشرى خود را رواج دهند، بلكه بايد با تقديم دو دستى جزيه همواره خوار و زير دست باشند.
پس آيه شريفه ظهور دارد در اينكه منظور از (صغار ايشان ) معناى مذكور است، نه اينكه مسلمين و يا زمامداران اسلام به آنان توهين و بى احترامى نموده و يا آنها را مسخره كنند، زيرا اين معنا با سكينت و وقار اسلامى سازگار نيست، هر چند بعضى از مفسرين آيه را بدان معنا كرده اند.
كلمه (يد) به معناى دست آدمى است، و به قدرت و نعمت نيز اطلاق مى شود، حال اگر منظور از آن در آيه شريفه معناى اول باشد، قهرا معناى آيه اين مى شود: (تا آنكه جزيه را به دست خود بدهند) و اگر منظور از آن معناى دوم باشد، معناى آيه اين مى شود: (تا آنكه جزيه را از ترس قدرت و سلطنت شما به شما بدهند، در حالى كه ذليل و زير دست شمايند و در برابر شما گردن فرازى نمى كنند).
پس معناى آيه - و خدا داناتر است - اين مى شود: (با اهل كتاب كارزار كنيد، زيرا ايشان به خدا و روز جزا ايمان نمى آورند، ايمانى كه مقبول باشد و از راه صواب منحرف نباشد، و نيز آنها محرمات الهى را حرام نمى دانند، و به دين حقى كه با نظام خلقت الهى سازگار باشد نمى گروند، با ايشان كارزار كنيد، و كارزار با آنان را ادامه دهيد تا آنجا كه ذليل و زبون و زير دست شما شوند، و نسبت به حكومت شما خاضع گردند، و خراجى را كه براى آنان بريده ايد بپردازند، تا ذلت خود را در طرز اداى آن مشاهده نمايند، و از سوى ديگر با پرداخت آن حفظ ذمه و خون خود و اداره امور خويشتن را تامين نمايند.
و قالت اليهود عزير ابن الله و قالت النصارى المسيح ابن الله...
|
كلمه (مضاهاه ) به معناى مشابهت و هم شكل بودن است، و كلمه (افك ) - بطورى كه راغب مى نويسد - به معناى هر چيزيست كه از وجه حقيقى خودش منحرف شده باشد، و بنا به گفته وى معناى (يوفكون ) اين است كه ايشان در مرحله اعتقاد، از حق به سوى باطل منحرف مى شوند.
معرفى (عزير) و بيان اينكه مراد يهود از اينكه گفتند (عزير پسر خداست) چه بوده است
كلمه (عزير) نام همان شخصى است كه يهود او را به زبان عبرى خود (عزرا) مى خوانند، و در نقل از عبرى به عربى اين تغيير را پذيرفته است، همچنانكه نام (يسوع ) وقتى از عبرى به عربى وارد شده به صورت كلمه (عيسى ) درآمده، و بطورى كه مى گويند كلمه (يوحنا)ى عبرى در عربى (يحيى ) شده است.
و اين عزرا همان كسى است كه دين يهود را تجديد نمود، و تورات را بعد از آنكه در واقعه بخت النصر پادشاه بابل و تسخير بلاد يهود و ويران نمودن معبد و سوزاندن كتابهاى ايشان بكلى از بين رفت دوباره آن را به صورت كتابى برشته تحرير درآورد. بخت النصر مردان يهود را از دم تيغ گذرانيد و زنان و كودكان و مشتى از ضعفاى ايشان را با خود به بابل برد و نزديك يك قرن در بابل بماندند، تا آنكه بابل به دست كورش كبير پادشاه ايران فتح شد و عزرا نزد وى رفته و براى يهوديان تبعيدى شفاعت نمود. و چون عزرا در نظر كورش صاحب احترام بود، تقاضا و شفاعتش پذيرفته شد و كورش اجازه داد كه يهود به بلاد خود باز گردند و توراتشان از نو نوشته شود. و با اينكه نسخه هاى تورات بكلى از بين رفته بود عزرا در حدود سنه 457 قبل از ميلاد مسيح مجموعه اى نگارش داد و بنام تورات در ميان يهود منتشر نمود.
صرفنظر از اينكه همين مجموعه هم در زمان (اءنتيوكس ) پادشاه سوريه و فاتح بلاد يهود، يعنى در حدود سنه 161 قبل از ميلاد باز بكلى از بين رفت، حتى ماءمورين وى تمامى خانه ها و پستوها را گشته، و نسخه هاى مجموعه عزرا را يافته و سوزاندند و بطورى كه در تاريخ ضبط شده در منزل هر كس مى ديدند صاحب آن را اعدام و يا جريمه مى كردند، الا اينكه يهود بهمان جهت كه عزرا وسيله برگشت ايشان به فلسطين شد، او را تعظيم نموده و به همين منظور او را پسر خدا ناميدند. حال آيا اين نامگذارى مانند نام گذارى مسيحيان هست كه عيسى را پسر خدا ناميده اند و پرتوى از جوهر ربوبيت در او قائلند، و يا او را مشتق از خدا و يا خود خدا مى دانند، و يا اينكه از باب احترام او را پسر خدا ناميده اند، همچنانكه خود را دوستان و پسران خدا خوانده - و به نقل قرآن - گفته اند: (نحن ابناء الله و احباؤ ه ) براى ما معلوم نشده، و نمى توانيم هيچ يك از اين دو احتمال را به ايشان نسبت بدهيم.
چيزى كه هست ظاهر سياق آيه بعد از آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسيح ابن مريم ) اين است كه مرادشان معناى دوم است.
بعضى از مفسرين گفته اند: عقيده به اينكه عزير پسر خدا است كلام پاره اى از يهوديان معاصر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بوده، و تمامى يهوديان چنين اعتقادى ندارند. و اگر قرآن آن را مانند گفتن اينكه : (ان الله فقير و نحن اغنياء)، و همچنين گفتن اينكه : (يد الله مغلوله ) به همه يهوديان نسبت داده، براى اين بوده كه بقيه يهوديان هم به اين نسبت ها راضى بوده اند، مثلا هر چند گفتار آخرى، كلام بعضى از يهوديان مدينه و معاصر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بوده، و ليكن ساير يهوديان با آن مخالفت نداشته اند، پس در حقيقت همه متفق الراءى بوده اند.
جمله (و قالت النصارى المسيح ابن الله ) نقل كلامى است كه نصارى گفته اند و ما در جلد سوم اين كتاب در سوره آل عمران در باره كلام ايشان و آنچه متعلق به آن است بحث كرديم.
گفتار مسيحيان مبنى بر اينكه عيسى پسر خداست مشابه گفتار كفار در امم گذشته است
و جمله (يضاهوون قول الذين كفروا من قبل ) اين معنا را مى رساند كه گفتار مسيحيان مبنى بر اينكه عيسى پسر خدا است شبيه به گفتار كفارى است كه در امم گذشته بوده اند، و مقصود بت پرستان است كه بعضى از خدايان خود را پدر خدايان، و برخى را پسر آن ديگرى مى دانستند؛ و بعضى را الهه مادر و برخى ديگر را اله همسر نام مى نهادند. و همچنين وثنى هاى هند و چين و مصر قديم و ديگران كه معتقد به ثالوث بودند؛ ما پاره اى از معتقدات آنها را در جلد سوم اين كتاب در آنجا كه راجع به مسيح گفتگو مى كرديم نقل نموديم.
و در آنجا گفتيم كه رخنه كردن عقايد وثنيت در دين نصارى و يهود، از حقايقى است كه قرآن كريم در جمله مورد بحث آنرا كشف نموده، و از آن پرده برداشته است. و لذا در عصر حاضر گروهى از محققين بر آن شدند كه مندرجات عهدين را با مذاهب بودائيان و بره مانيان تطبيق دهند، و ضمن تحقيق بدست آوردند كه معارف انجيل و تورات طابق النعل بالنعل و مو به مو مطابق با خرافات بودائيان و بره مانيان است، حتى بسيارى از داستانها و حكاياتى كه در انجيل ها موجود است عين همان حكاياتى است كه در آن دو كيش موجود است، و در نتيجه براى هيچ محقق و اهل بحثى جاى هيچ ترديدى نمى ماند كه كاشف حقيقى اين مطلب و مبتكر آن قرآن كريم و جمله (يضاهوون...) است.
(قاتلهم الله انى يوفكون ) خداوند با اين جمله كه نفرين بر ايشان است آيه را ختم كرده.
اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسيح ابن مريم
|
معناى (احبار) و (رهبان) و اشاره به اينكه برخلاف نصارا، يهود جدا و واقعا معتقد به فرزندى عزير براى خدا نبوده اند
كلمه (احبار) جمع (حبر) - به فتح اول و هم به كسر آن - به معناى دانشمند است، و بيشتر در علماى يهود استعمال مى شود. و كلمه (رهبان ) جمع (راهب ) است، و راهب به كسى گويند كه خود را به لباس رهبت و ترس از خدا درآورده باشد، و ليكن استعمال آن در عابدان نصارى غلبه يافته است.
و مقصود از اينكه مى فرمايد: (بجاى خداى تعالى احبار و رهبان را ارباب خود گرفته اند) اين است كه بجاى اطاعت خدا احبار و رهبان را اطاعت مى كنند و به گفته هاى ايشان گوش فرا مى دهند، و بدون هيچ قيد و شرطى ايشان را فرمان مى برند، و حال آنكه جز خداى تعالى احدى سزاوار اين قسم تسليم و اطاعت نيست.
و مقصود از اينكه مى فرمايد: (و مسيح بن مريم را نيز بجاى خدا رب خود گرفته اند) اين است كه آنها - همانطورى كه معروف است - قائل به الوهيت مسيح شدند. و در اينكه مسيح را اضافه به مريم كرد، اشاره است به اينكه نصارى در اين اعتقاد بر حق نيستند، زيرا كسى كه از زنى به دنيا آمده باشد چه شايستگى پرستش را دارد، و از آنجائى كه اهل كتاب نحوه اتخاذشان مختلف بود، و اتخاذ هر كدام يك معناى مخصوصى را داشت، لذا نخست اتخاذى را كه در هر دو كيش به يك معنا بود ذكر نموده و فرمود: (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله ) و آنگاه اتخاذ مسيحيان را كه به معناى ديگرى بود بر آن عطف نموده و فرمود (و المسيح ابن مريم ).
و اين طرز كلام همچنانكه دلالت بر اختلاف معناى اتخاذ در يهود و نصارى دارد بى دلالت بر اين هم نيست كه اعتقاد يهود به پسر خدا بودن عزير غير از اعتقاد مسيحيان به پسر خدا بودن عيسى است، اعتقاد يهوديان از باب صرف تعارف و احترام است، ولى اعتقاد مسيحيان در باره مسيح جدى و به نوعى حقيقت است، و اين دلالت از اينجاست كه آيه شريفه از اينكه عزير را به جاى خدا رب خود خوانده اند سكوت كرده، و بجاى آن تنها بذكر ارباب گرفتن احبار و رهبان اكتفا كرده و اين شامل عزير هم مى شود، يعنى مى فهماند كه يهود چنين اطاعتى از عزير هم مى كرده اند چون عزير يا پيغمبر بوده و ايشان با احترام از وى، و او را پسر خدا خواندن رب خود اتخاذش نموده و اطاعتش مى كرده اند، و يا بخاطر اينكه از علماى ايشان بوده و به ايشان احسانى كرده كه از هيچ كس ديگرى ساخته نبوده است. و اما مسيح از آنجائى كه پسر خدا بودنش به معناى صرف تعارف و احترام نبوده لذا آن را جداگانه ذكر كرد.
و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا لا اله الا هو
|
اين جمله، جمله اى است حاليه، و معنايش اين است كه يهود و نصارى براى خود رب هائى اتخاذ كردند، در حالى كه ماءمور نبودند مگر به اينكه خدا را بپرستند.
و اين كلام، دلالت بر چند مطلب دارد.
اطاعت بدون قيد و شرط و بالاستقلال همان عبادت و پرستش است و مختص به خداى سبحان مى باشد
اول اينكه همانطورى كه عبادت هر چيز مساوى با اعتقاد به ربوبيت او است، همچنين اطاعت بدون قيد و شرط هر چيز نيز مساوى با رب دانستن آن چيز است، پس طاعت هم وقتى بطور استقلال باشد خود، عبادت و پرستش است و لازمه اين معنا اين است كه شخص مطاع را بدون قيد و شرط و به نحو استقلال اله بدانيم، زيرا اله آن كسى است كه سزاوار عبادت باشد، و جمله مورد بحث بر همه اينها دلالت دارد، زيرا با اينكه ظاهر كلام اقتضاء داشت كه بفرمايد: (و ما امروا الا ليتخذوا ربا واحدا) بجاى (رب ) كلمه (اله ) را بكار برد، تا بفهماند اتخاذ رب بوسيله اطاعت بدون قيد و شرط، خود عبادت است، و رب را معبود گرفتن همان اله گرفتن است، چون اله به معناى معبود است - دقت فرمائيد.
دوم اينكه هر جا در كلام مجيد به عبادت خداى واحد دعوت كرده و مثلا فرموده : (لا اله الا انا فاعبدون ) و يا فرموده : (فلا تدع مع الله الها آخر) و امثال آن، همانطورى كه مرادش عبادت نكردن غير خدا به معناى متعارف در عبادت خدا است ؛ همچنين مقصودش نهى از اطاعت غير او نيز هست، زيرا در آيه مورد بحث مى بينيم وقتى مى خواهد يهود و نصارى را در اطاعت بدون قيد و شرط احبار و رهبان خود مواخذه نمايد، مى فرمايد: (و حال آنكه ماءمور نبودند مگر بعبادت معبودى واحد، كه جز او معبودى نيست ).
و بر همين معنا دلالت مى كند آيه شريفه (الم اعهد اليكم يا بنى آدم...) زيرا مقصود از عبادت شيطان اطاعت او است، و اين بحث، بظاهر يك بحث است ليكن هزار بحث از آن منشعب مى شود.
جمله (لا اله الا هو) كلمه توحيدى را كه جمله (و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا) متضمن بود تتميم مى كند، چه بسيارى از بت پرستان با اينكه معتقد بوجود آلهه بسيارى بودند، ليكن در عين حال يك اله را مى پرستيدند. بنا بر اين گفتن اينكه جز اله واحدى را نپرستيد، كافى نيست و توحيد را نمى رساند، و بايد اضافه كرد آن الهى را بايد پرستيد كه جز او الهى نيست.
اين دو معنا از عبادت را خداى تعالى در آيه (قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمه سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون ) جمع نموده، و اضافه كرده است كه بايد عبادت را بهر دو معنايش به خداى تعالى اختصاص داد، و اختصاص دادن آن به خدا همان اسلام و تسليم در برابر اوست كه هيچ انسانى از آن مفرى ندارد.
(سبحانه عما يشركون ) اين جمله تقديس و تنزيه خداى تعالى است از شرك و نواقصى كه اعتقاد به ربوبيت احبار و رهبان، و همچنين ربوبيت مسيح مستلزم آنست.
آيه مورد بحث بمنزله بيان علت مطلبى است كه در اولين آيه از آيات مورد بحث يعنى آيه (الذين لا يومنون بالله و لا باليوم الآخر) بيان شده بود، زيرا گرفتن اله و يا آلهه بجاى خداى سبحان، با ايمان به او و ايمان به روز جزا كه در آن ملكى جز ملك خدا نيست جمع نمى شود.
لطافت تعبير از حال اهل كتاب به: ( يريدون ان يطفؤوا نور الله بافواههم)
يريدون ان يطفوا نور الله بافواههم...
|
كلمه (اطفاء) به معناى خاموش كردن آتش و يا نور است، و حرف (باء) در كلمه (بافواههم ) براى آلت و يا سببيت است.
و اگر فرموده : (با دهن هايشان ) براى اين است كه معمولا چراغ را با دهن خاموش مى كنند. در مجمع البيان در اين باره گفته است : اين تعبير از تعبيرات عجيب است، زيرا با همه كوتاهيش هم مطلب را رسانده، و هم شان اهل كتاب را تحقير و نقشه هاى آنان را كور و ضعيف معرفى كرده است، چون دهن ها تنها حريف خاموش كردن چراغ ها و نورهاى ضعيفند، نه نورهاى بزرگ همچون آفتاب، و نورهاى بزرگتر از آن.
زمخشرى نيز در تفسير كشاف خود گفته : اين آيه حال اهل كتاب را در باطل كردن نبوت خاتم الانبياء بوسيله تكذيب مثل زده به حال كسى كه مى خواهد نور عظيمى را كه همه آفاق را فرا گرفته، و خدا هم اراده كرده كه روز به روز پرتوش بيشتر شود تا در اشراق و پرتو افكنى به نهايت درجه برسد، با فوت دهنش خاموش كند) و ما اضافه مى كنيم اين معنا را كه آيه شريفه هم حال دعوت اسلامى را بيان مى كند، و آن را نورى عالم آرا معرفى مى نمايد، و هم اينكه وعده و نويد مى دهد به اينكه خداى تعالى بزودى نور خود را به حد كمالش مى رساند.
اراده الهى بر انتشار دين اسلام در عالم بشريت تعلق گرفته است
هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون
|
(هدى ) به معناى هدايت الهيى است كه رسول خود را با آن مقارن و همراه داشت، و منظور از (دين حق ) دين اسلام و عقايد و احكام آنست كه با واقع و حق انطباق دارد.
معناى آيه اين است كه : خدا آن كسى است كه رسول خود محمد (صلى الله عليه و آله ) را با هدايت - و يا با آيات و معجزات - و با دينى فرستاد كه با فطرت و حقيقت آفرينش منطبق است، فرستاد تا آن را بر ساير اديان غلبه دهد هر چند مشركان نخواهند و ناراحت شوند.
از اين معنا بخوبى بدست مى آيد، ضميرى كه در (ليظهره ) است به دين حق بر مى گردد، و متبادر از سياق آيه هم همين است، پس اينكه بعضى احتمال داده اند كه ضمير مذكور به رسول برگردد، و معناى آيه اين باشد كه : (تا وى را بر دشمنان غلبه دهد، و همه معالم دين را به وى بياموزد) احتمال بس بعيدى است.
اين دو آيه مؤمنين را تحريض بر قتال با اهل كتاب كرده، و اشاره اى كه به وجوب و ضرورت اين قتال نموده بر كسى پوشيده نيست، براى اينكه اين دو آيه دلالت دارند بر اينكه خداى تعالى خواسته است دين اسلام در عالم بشريت انتشار يابد، و معلوم است كه چنين امرى به سعى و مجاهده نيازمند است، و چون اهل كتاب سد راه پيشرفت اسلام شده و مى خواستند با دهن هاى خود اين نور را خاموش كنند، لذا هيچ چاره اى جز قتال با آنان نبود؛ مخالفين خواسته خدا يا بايد از بين بروند، و يا زير دست حكومت مسلمين باشند و جزيه دهند. و نيز از آنجائى كه خداى تعالى خواسته است اين دين بر ساير اديان غالب آيد لذا مسلمانان بايد بدانند كه هر فتنه اى بپا شود - به مشيت خدا - به نفع ايشان و به ضرر دشمنان ايشان تمام خواهد شد و با اينحال ديگر سزاوار نيست كه سستى و نگرانى به خود راه داده و در امر قتال كوتاه بيايند، زيرا بايد بدانند كه اگر ايمان داشته باشند خدا خواسته دست بالا قرار گيرند.
يا ايها الذين آمنوا ان كثيرا من الاحبار و الرهبان لياكلون اموال الناس بالباطل و يصدون عن سبيل الله
|
ظاهرا اين آيه اشاره است به توضيح جمله اى كه در اول آيات مورد بحث بود و مى فرمود: (و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله و لا يدينون دين الحق ) و آن را تا حدى تشريع مى كند، همچنانكه آيه مورد بحث به منزله توضيح است براى جمله (الذين لا يومنون بالله و لا باليوم الاخر).
اشاره به اهميت اقتصاديات در نظام بشرى و وجه اينكه از ميان گناهان احبار و رهبان (اكل مال به باطل) ذكر شده است
و جمله (و لا يحرمون...) را آيه (ان كثيرا من الاحبار و الرهبان لياكلون اموال الناس بالباطل ) نيز توضيح مى دهد، و آن را به روشن ترين مصداقش و مهمترين آنها از نظر تاثيردر تباهى مجتمع بشرى و ابطال غرض و هدفى كه دين در بشر دارد بيان مى كند.
پس، قرآن كريم هر چند در سوره بقره، نساء، مائده و غير آن، براى اهل كتاب و مخصوصا براى يهود جرائم و گناهان بسيارى بطور مفصل برشمرده، و ليكن در اين آيه متعرض جرائم و تعديات مالى آنان شده، چون اولا تعدى به حقوق مالى مردم در ميان گناهان اهميت خاصى دارد، و ثانيا در مقامى كه گفتگو از تباه كارى هاى ايشان نسبت به مجتمع بشرى صالح است ذكر اينگونه جرائم از ايشان مناسبت دارد؛ زيرا با نشان دادن تعديات آنان به خوبى ثابت مى شود كه اگر زمام حكومت بشر به دست اهل كتاب بيفتد، چه بر سر بشر خواهد آمد. آرى، هيچ جرم و گناهى بقدر تعدى به حقوق مردم، جامعه را فاسد نمى سازد.
زيرا مهم ترين چيزى كه جامعه انسانى را بر اساس خود پايدار مى دارد، اقتصاديات جامعه است كه خدا آن را مايه قوام اجتماعى قرار داده ؛ و ما اگر انواع گناهان و جرائم و جنايات و تعديات و مظالم را دقيقا آمارگيرى كنيم و به جستجوى علت آن بپردازيم خواهيم ديد كه علت بروز تمامى آنها يكى از دو چيز است : يا فقر مفرطى است كه انسان را به اختلاس اموال مردم از راه سرقت، راهزنى، آدم كشى، گرانفروشى، كم فروشى، غصب و ساير تعديات وادار مى كند، و يا ثروت بى حساب است كه انسان را به اسراف و ول خرجى در خوردن، نوشيدن، پوشيدن، تهيه سكنى و همسر، و بى بند و بارى در شهوات، هتك حرمتها، شكستن قرقها و تجاوز در جان، مال و ناموس ديگران وامى دارد.
و همه اين مفاسد كه از اين دو ناحيه ناشى مى شود هر يك به اندازه خود تاثيرمستقيمى در اختلال نظام بشرى دارد، نظامى كه بايد حيازت اموال و جمع آورى ثروت و احكام مجعول براى تعديل جهات مملكت و جدا ساختن آن از خوردن مال به باطل را ضمانت كند، وقتى اين نظام مختل گردد و هر كس به خود حق دهد كه هرچه بدستش مى رسد تصاحب كند، و از هر راهى كه برايش ممكن باشد ثروت جمع نمايد قهرا سنخ فكرش چنين مى شود كه از هر راهى كه ممكن شد بايد مال جمع آورى كرد چه مشروع و چه نامشروع، و بهر وسيله شده بايد غريره جنسى را اقناع و اشباع كرد چه مشروع و چه نامشروع، و هر چند به جاهاى باريك هم بكشد.
و پر واضح است كه وقتى كار بدينجا بكشد شيوع فساد و انحطاطهاى اخلاقى چه بلائى بر سر اجتماع بشرى درمى آورد، محيط انسانى را به صورت يك محيط حيوانى پستى در مى آورد كه جز شكم و شهوت هيچ همى در آن يافت نمى شود، و به هيچ سياست و تربيتى و با هيچ كلمه حكمت آميز و موعظه اى نمى شود افراد را كنترل نمود.
و شايد همين جهت باعث بوده كه در آيه مورد بحث از ميان همه گناهان تنها مساله اكل مال به باطل آنهم از ناحيه احبار و رهبان كه خود را مربى امت و مصلح اجتماع قلمداد مى كنند ذكر شود.
مواردى از تعديات مالى كشيشان
بعضى از خود مسيحيان مواردى چند از تعديات كشيشان را برشمرده اند از آن جمله : پيشكش هائى را كه مريدها، بخاطر ظاهر عابد، و زاهدنماى ايشان تقديم مى دارند، رباخوارى و مصادره اموال مخالفين، رشوه خوارى در قضا و داورى، فروختن قباله هاى مغفرت و بهشت و امثال آن.
و ظاهرا مقصودش از كلمه (و امثال ) آن امثال رشوه خوارى در قضاوت است همچنانكه در داستان رشوه خوارى ايشان در تفسير آيه (يا ايها الرسول لا يحزنك الذين يسارعون فى الكفر...) در جلد پنجم اين كتاب نيز گذشت. و اگر هيچ يك از تعديات فوق را نداشته باشند، تنها فروختن قباله هاى مغفرت براى رسوائى و ملامت ايشان كافى است.
و اما اينكه گفتند: مريدها بخاطر تظاهرى كه كشيشان در زهد و عبادت دارند به آنان علاقه و محبت پيدا مى كنند، و آنگاه پيشكشهائى تقديم مى دارند و به موقوفات و وصيت ها و خيرات و مبرات عمومى ختصاصشان مى دهند، اين گونه موارد جزو اكل مال به باطل نيست، و همچنين مساله رباخوارى، زيرا رباخوارى اختصاص به كشيشها ندارد، بلكه قرآن كريم آن را به عموم مسيحيان نسبت مى دهد، و مى فرمايد: (و اخذهم الربا و قد نهوا عنه ) و نيز مى فرمايد: (سماعون للكذب اكالون للسحت).
در آيه مورد بحث گفتگو از انحرافات عموم مسيحيت نيست، بلكه آيه شريفه تنها آن تعدياتى را متعرض است كه مخصوص به كشيشان است.
چيزى كه هست حق مطلب اين است كه زعماى يك امت دينى مربيانشان در اينكه چگونه بايد به امر عبوديت بپردازند و خلاصه آن افراد انگشت شمارى كه مدعى اصلاح دلها و عملهاى مردمند و خود را نگهبانانى مى دانند كه هر وقت مردم از راه حق به سوى باطل منحرف شدند دوباره به راه حق سوقشان دهند، چون بنا حق اين ادعا را كردند لذا آنچه كه از اين راه به جيب زدند و جمع آورى كردند همه سحت و حرام بوده نه هيچ دينى آن را مباح و مشروع مى داند و نه هيچ عقلى.
و اما اينكه گفتيم جمله (و يصدون عن سبيل الله ) توضيح جمله (و لا يدينون دين الحق ) است، و آن نكته اين بود كه گفتيم اين اوصاف در مقام بيان اين جهت است كه صفات و اعمال احبار و رهبانان مايه فساد جامعه انسانى است، و سد راه حكومت عادله دينى است، و نمى گذارد آن حكومت بغرض و هدفش كه همانا اصلاح مردم و بوجود آوردن جامعه زنده فعال و رسانيدن افراد آن به سعادت فطريشان است نائل شود.
و به همين جهت از ميان همه مفاسدى كه متدين نبودن ايشان به دين حق داشت، تنها آن مفسده اى را بيان كرد كه در تباهى اجتماع صالح از همه مهم تر بود، و آن، جلوگيرى ايشان از راه خدا و بازداشتن مردم از پيروى آن بود، زيرا ايشان با تمام امكانات و قدرت خود چه علنى و چه پنهانى درباره دين حق و راه خدا كارشكنى مى كردند، و دائما در اين عمل اصرار و پا فشارى مى نمودند، و اين نه تنها در عهد رسول اسلام بود، بلكه از آن روز تاكنون كار ايشان نقشه ريزى عليه اسلام بوده و هست.
و الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم
|
راغب در مفردات مى گويد: كلمه (كنز) به معناى روى هم نهادن مال و نگهدارى آن است و در اصل از كنز خرما گرفته شده و زمان كنز، آن فصلى است كه در آن خرما ذخيره مى شود، و (ناقة كناز) آن شترى است كه گوشت بدنش روى هم انباشته شده، و به عبارت ساده تر چاق باشد، و (يكنزون ) در جمله (و الذين يكنزون الذهب و الفضه ) به معناى انباشتن و ذخيره كردن است.
پس در همه موارد استعمال اين كلمه، يك معنا نهفته است، و آن نگهدارى و ذخيره مال و خوددارى از اين است كه در ميان مردم جريان پيدا كند و زيادتر شود، و انتفاع از آن عمومى تر گردد، يكى از آن با دادنش منتفع شود، و ديگرى با گرفتن آن و سومى با عمل كردن روى آن. و اين عمل يعنى كنز و ذخيره كردن مال، در سابق به صورت دفينه كردن آن صورت مى گرفته چون بانك و مخازن عمومى در كار نبوده، ناگزير مى شدند براى آنكه سوء قصدى بدان نشود آن را در زمين دفن كنند.
حكم حرمت كنز و احتكار ذهب و فضه مخصوص به اهل كتاب نيست و معناى انفاق در راه خدا انفاق در مصالح و ضروريات دينى و اجتماعى است
اين آيه هر چند از جهت نظم لفظى با آيات قبل كه اهل كتاب را مذمت مى كرد و احبار و رهبان ايشان را در خوردن مال مردم به باطل و جلوگيرى از راه خدا توبيخ مى نمود متصل مى باشد، الا اينكه در لفظ و ظاهر آن هيچ دليلى نيست كه دلالت كند بر اينكه در خصوص اهل كتاب نازل شده باشد.
پس نمى توان گفت كه آيه شريفه فقط درباره اهل كتاب نازل شده، و تنها احتكار پول و حبس آن را بر ايشان حرام كرده، و اما مسلمانان مى توانند طلا و نقره ها را رويهم انباشته نموده و هر طور كه بخواهند در اموال خود رفتار نمايند.
بلكه آيه شريفه عموم احتكار كنندگان را به عذاب شديدى تهديد مى كند، و در جمله (و لا ينفقونها فى سبيل الله ) كنز و احتكار را توضيح مى دهد و مى فهماند آن احتكارى مبغوض خدا است كه مستلزم خوددارى از انفاق در راه او باشد، و در مواردى كه وظيفه انفاق آن مال در راه خدا است، انسان را از انجام آن منع كند.
و بطورى كه از كلام خود خداى تعالى برمى آيد انفاق در راه خدا عبارتست از آن انفاقى كه قوام دين بر آن است، بطورى كه اگر در آن مورد انفاق نشود بر اساس دين لطمه وارد مى آيد، مانند انفاق در جهاد و در جميع مصالح دينى كه حفظش واجب است، و همچنين آن شوون اجتماعى مسلمين كه با زمين ماندنش شيرازه اجتماع از هم گسيخته مى گردد، و نيز حقوق مالى واجبى كه دين آن را به منظور تحكيم اساس اجتماع تشريع كرده، پس اگر كسى با وجود احتياج اجتماع بهزينه، در باره حوايج ضروريش سرمايه و نقدينه را احتكار و حبس كند او نيز از كسانى است كه در راه خدا انفاق نكرده و بايد منتظر عذابى دردناك باشد؛ چون او خود را بر خدايش مقدم داشته، و احتياج موهوم و احتمالى خود و فرزندانش را بر احتياج قطعى و ضرورى اجتماع دينى برترى داده است.
اين معنا از نكته اى كه در آيه بعدى است استفاده مى شود، زيرا در آنجا مى فرمايد: (هذا ما كنزتم لانفسكم اين عذاب همان پولهائى است كه براى خود گنجينه كرده بوديد) و از اين تعبير به خوبى برمى آيد كه توجه عذاب و عتاب بر آنان بخاطر اين است كه خود را در حوايجى كه از آن بيمناك بودند بر خدا و راه او كه همان حيات جامعه انسانى در دنيا و آخرت است مقدم داشتند.
علاوه بر اينكه به مصالح حيات اجتماع لطمه زده اند، به خدا و رسول هم خيانت كرده اند، زيرا مال را از نظر زمامدار اجتماع پنهان نموده اند، در نتيجه در يك گوشه اجتماع مال فراوانى دفن و روى هم انباشته شده، در حالى كه در گوشه هاى ديگر اجتماع احتياج ضرورى به پول، حيات اجتماع را تهديد مى كند.
و اگر صاحب مال، ثروت خود را از نظر حاكم و زمامدار پنهان نمى داشت و در دست افراد به گردش و جريان مى انداخت در چنين موقع حساسى كه يگانه راه علاج و تنها وسيله حاجت پول است زمامدار آن پول را مى گرفت و حاجت اجتماع را برمى آورد، پس او با اين عمل خود به خدا و رسول نيز خيانت كرده است.
پس نهى آيه شريفه نهى از داشتن پول نيست بلكه نهى از حبس آن است، چون اسلام مالكيت اشخاص را از حيث كميت محدود نكرده و حتى اگر شخص مفروض هزارها برابر آن دفينه ثروت مى داشت ولى آن را حبس نمى كرد، بلكه آن را در معرض جريان قرار مى داد، اسلام هيچ عتابى به او نداشت.
چون با جريان ثروت او، هم خود او استفاده مى كرد و هم ديگران از آن بهره مند مى شدند، و در عين اينكه در راه خدا انفاق نمى كرد خائن به خدا و رسول بشمار نمى رفت، زيرا ثروت خود را در مراى و منظر همه قرار داده بود بطورى كه اگر زمامدار مسلمين احتياج ضرورى پيدا مى كرد مى توانست به او بگويد فلان مقدار در راه خدا انفاق كن.
پس معلوم شد كه آيه شريفه ناظر است به آن گنجى كه صاحبش را از انفاق در حقوق ماليه واجب باز بدارد. البته همانطور كه گفتيم منظور از انفاق تنها دادن زكات نيست بلكه معناى اعمى است كه هم زكات را شامل مى شود و هم حوايج ضرورى جامعه را از قبيل جهاد و دفاع و حفظ جانها از هلاكت و امثال آن.
و اما انفاقهاى مستحب از قبيل توسعه بر خانواده و دادن بيش از حد ضرورت به فقراء و امثال آن، هر چند ممكن است از نظر ما انفاق در راه خدا شمرده شود ليكن از خود ادله اى كه استحباب اين گونه انفاقات را اثبات مى كند برمى آيد كه اينگونه انفاقها انفاق در راه خدا كه مورد نظر آيه مورد بحث است نيست، و وقتى اين انفاق، انفاق در راه خدا نباشد ترك آن و جمع كردن مال در صورت نبودن موارد ضرورى انفاق، كنز شمرده نمى شود، و نيز مورد نهى آيه شريفه نخواهد بود، پس منحصرا كنز ممنوع و مورد نهى عبارت مى شود از خرج نكردن در موارد ضرورت.
اين بود آنچه كه آيه شريفه بر آن دلالت داشت، و چون مشتمل است بر پاره اى از مسائل كلامى لذا مفسرين در اين آيه مشاجره هائى بس طولانى كرده اند كه ما آنها را به زودى (بعد از بحث روايتى آيات مورد بحث ) در يك فصل جداگانه اى ايراد خواهيم نمود - ان شاء الله. و جمله (فبشرهم بعذاب اليم ) كه وعده عذابست به حرمت شديد كنز دلالت مى كند.
يوم يحمى عليها فى نار جهنم فتكوى بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم...
|
كلمه (احماء) به معناى داغ كردن هر چيز است بطورى كه حس آدمى از احساس آن ناراحت شود، و اگر با (على ) متعدى شده و گفته شود: (يحمى عليها) اين معنا را مى دهد كه آتش بر آن چيز افروخته مى شود تا داغ گردد. و كلمه (كى ) - كه كلمه (تكوى ) مشتق از آن است - عبارت است از الصاق چيز داغ به بدن (كه در فارسى آن را داغ نهادن مى گويند).
پس معناى آيه اين است كه : اين عذابى كه ما دفينه كنندگان ثروت را از آن بيم داديم و بر آن تهديدشان كرديم، وقوعش در روزى است كه در آتش جهنم بر آن پولهاى دفينه شده دميده مى شود تا سرخ گردد، آنگاه با همانها پيشانيها و پشت و پهلوى ايشان را داغ مى كنند، و در آن موقع به ايشان گفته مى شود (اين همان پولهائى است كه براى روز مباداى خود جمع كرده بوديد، اينك همانها را بچشيد، زيرا اينها همانها است كه امروز به صورت عذاب درآمده و شما را شكنجه مى دهد).
و بعيد نيست علت اينكه از ميان همه اعضاء، پيشانى و پشت و پهلو را نام برد اين باشد كه اينان در برابر پول خضوع مى نموده آن را سجده مى كردند، و سجده با پيشانى صورت مى گيرد، و پول را پشت و پناه و مايه دلگرمى خود مى دانستند، و پناه بردن به چيزى با پهلو انجام مى شود؛ و بر آن تكيه مى كردند، و اتكاء با پشت صورت مى گيرد؛ البته مفسرين ديگر در اين باره نكته هاى ديگرى ذكر كرده اند و خدا داناتر است.
بحث روايتى
رواياتى در مورد قتال با اهل كتاب و رواياتى در مورد اينكه مجوس اهل كتاب هستند
در كافى به سند خود از حفص بن غياث از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در حديث شمشيرها كه از پدر بزرگوارش نقل كرده فرموده : و اما شمشيرهاى سه گانه اى كه كشيده شده يكى شمشيرى است كه عليه مشركين عرب بكار مى رود، و دليل لزوم بكار بردنش آيه (اقتلوا المشركين حيث وجدتموهم ) است.
فرمود: شمشير دوم شمشيرى است كه عليه اهل ذمه بكار مى رود، و دليل لزوم بكار بردن آن آيه (قاتلوا الذين لا يومنون بالله و لا باليوم الاخر و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله و لا يدينون دين الحق من الذين اوتوا الكتاب حتى يعطوا الجزيه عن يد و هم صاغرون ) است كه ناسخ آيه (و قولوا للناس حسنا) مى باشد، پس از اهل كتاب هر كس كه در كشور اسلامى باشد از او پذيرفته نيست مگر جزيه دادن و يا كشته شدن، و در صورت قتال، اموالشان غنيمت مسلمين، و زن و بچه هايشان اسراى آنان خواهد بود و اگر چنانچه حاضر به پرداخت جزيه شدند البته در آن صورت بر ما مسلمين حرام است كه اموالشان را بگيريم و ايشان را اسير خود كنيم، و نيز مى توانيم زنان ايشان را همسران خود سازيم.
و هر كس از اهل كتاب كه در كشورهائى باشند كه با ما سر جنگ دارند، هم مى توانيم اسيرشان كنيم و هم اموالشان را بگيريم، ولى نمى توانيم با زنان ايشان وصلت نمائيم، و ايشان بين سه چيز اختيار دارند، يا به كشورهاى اسلامى كوچ كنند و يا جزيه بپردازند و يا آنكه كشته شوند.
و نيز به سند خود از طلحه بن زيد از امام صادق روايت كرده كه فرمود: سنت پيغمبر بر اين جارى شده كه مسلمانان از مبتلايان به اختلال حواس و ديوانگان اسير نگيرند.
و نيز در آن كتاب به سند خود از ابى يحيى واسطى از بعضى راويان شيعه روايت كرده كه گفت : شخصى از امام صادق (عليه السلام ) پرسيد آيا مجوسيان صاحب كتابند؟ فرمود: آرى، مگر نامه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به اهل مكه به گوشت نخورده كه به ايشان نوشت : يا اسلام بياوريد و يا آنكه به جنگ با شما برمى خيزم. مردم مكه در جواب آن حضرت نوشتند: از ما جزيه بگير و ما را به بت پرستيمان واگذار. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نوشت من جزيه نمى گيرم مگر از اهل كتاب.
مجددا مردم مكه نامه نوشتند - و مقصودشان از اين نوشته تكذيب آن حضرت بود -: چطور مى گوئى من جزيه نمى گيرم مگر از اهل كتاب و حال آنكه از مجوسيان هجر جزيه گرفته اى ؟ رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در پاسخشان نوشت مجوسيان پيغمبرى داشتند و او را كشتند و كتابى داشتند كه آن را آتش زدند، پيغمبر ايشان كتابى براى آنان آورد كه در پوست دوازده هزار گاو نوشته شده بود.
مؤلف: در اين معانى روايات ديگرى در جوامع حديث ضبط شده و چون بحث واقع در پيرامون جزيه و ماليات و غير آن دو مربوط به فقه است لذا متعرض آن نمى شويم.
و در الدر المنثور است كه ابن عساكر از ابى امامه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) روايت كرده كه فرمود: قتال دو مورد است : يكى قتال با مشركين تا آنكه ايمان بياورند، و يا زير بار ذلت و دادن جزيه بروند، و ديگرى قتال با ياغيان است تا زمانى كه اطاعت خدا را گردن نهند، پس وقتى كه حاضر شدند خدا را اطاعت كنند آن وقت با آنان به عدالت رفتار مى شود.
و نيز در همان كتاب است كه ابن ابى شيبه و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و بيهقى در سنن خود همگى از مجاهد روايت كرده اند كه در تفسير جمله (قاتلوا الذين لا يومنون بالله...)، گفته است : اين آيه وقتى نازل شد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و يارانش ماءمور شده بودند به جنگ تبوك بروند.
مؤلف: در سابق در تفسير آيه مباهله گذشت كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بر مسيحيان نجران جزيه مقرر فرمود، و اين مطلب بطورى كه از روايات معتبرتر استفاده مى شود در سال ششم از هجرت اتفاق افتاد كه جنگ تبوك سالها بعد از آن رخ داد، و همچنين نامه هائى كه آن جناب به امپراطور روم و پادشاه مصر و ايران كه همه اهل كتاب بودند نوشت در همين سال بود (پس روايت بالا به نظر درست نمى رسد).
و نيز از ابن ابى شيبه از زهرى آورده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از مجوسيان هجر و يهوديان و نصاراى يمن جزيه گرفت، و جزيه آنان از هر بالغى يك دينار بود و نيز در همان كتاب آمده كه مالك و شافعى و ابو عبيد در كتاب اموال و ابن ابى شيبه از جعفر از پدرش روايت كرده اند كه گفت : عمر با مردم در باره جزيه گرفتن از مجوس مشورت كرد، عبد الرحمن بن عوف گفت : من از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) شنيدم كه مى فرمود: با مجوسيان معامله اهل كتاب كنيد.
و نيز در همان كتاب است كه عبد الرزاق در كتاب مصنف از على بن ابيطالب روايت كرده كه شخصى از او پرسيد جزيه گرفتن از مجوس چطور است ؟ فرمود: به خدا سوگند امروز در روى زمين احدى نيست كه در اين باره از من داناتر باشد، مجوسيان اهل كتابى بودند كه در ميان آنان معروف و شناخته شده بود، و علمى داشتند كه آن را درس مى دادند، ليكن روزى امير ايشان شراب خورده و مست شد، و در حال مستى با خواهر خود آميزش كرد و عده اى از متدينين به آن دين اين عمل را از او ديدند، وقتى صبح شد خواهرش به او گفت : تو ديشب با من چنين و چنان كردى، و عده اى از معتقدين هم كه در مجلس تو بودند اين عمل را ديدند، و آنان بطور مسلم مطلب را فاش خواهند كرد، امير مشتى مردمان طمع كار را كه در نظر داشت احضار نمود و گفت : شما همه مى دانيد كه آدم دخترانش را با پسرانش وصلت داد (گفتند: آرى. گفت : پس در اينجا باشيد و هر كس كه با اين حكم مخالفت كرد او را بكشيد).
اتفاقا ناظرانى كه روز قبل آن عمل را از وى ديده بودند وارد شدند و از در نكوهش گفتند واى بر دورترين مردم (از خدا و راه راست ) حدى خدائى بگردنت آمد كه بايد در باره ات اجراء شود. طمع كارانى كه حق و حساب گرفته بودند از جاى جسته و همه را كشتند، آنگاه زنى وارد شد و گفت : من نيز ديدم كه با خواهرت جمع شده بودى. گفت : برو فاحشه فلان قبيله ! زن در پاسخش گفت : آرى به خدا سوگند من همانطور كه تو مى گوئى فاحشه بودم، ليكن توبه كرده ام. امير او را نيز به قتل رسانيد، و از آن ببعد به جان مجوسيان افتاد و كتاب دينى شان را هر جا كه ديد از بين برد و حتى يك نسخه هم باقى نگذاشت.
و در تفسير عياشى در ذيل جمله (و قالت اليهود عزيز ابن الله...) از عطيه عوفى از ابى سعيد خدرى روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: غضب خدا بر يهود وقتى شدت گرفت كه گفتند عزير پسر خدا است، و غضب او وقتى بر نصارى شديد شد كه گفتند: مسيح پسر خدا است. و غضبش وقتى بر افرادى از اين امت شديد مى شود كه خون مرا بريزند و مرا در طرز رفتارشان با عترتم آزرده كنند.
و در الدر المنثور است كه بخارى در تاريخ خود از ابى سعيد خدرى روايت كرده كه گفت : وقتى جنگ احد شد و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) پيشانيش مجروح گرديد و دندانهاى رباعيش شكست برخاست و دستهايش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت : غضب خدا وقتى بر يهود شدت گرفت كه گفتند: عزيز پسر خدا است، و وقتى بر نصارى شديد شد كه گفتند: مسيح پسر خدا است، در اين امت بر افرادى شدت مى گيرد كه خون مرا بريزند، و مرا در عترتم آزرده سازند.
مؤلف: در الدر المنثور و كتابهائى ديگر در قصه عزير رواياتى از ابن عباس و كعب الاحبار و سدى و ديگران آمده كه به جعليات اسرائيليان شبيه تر است، و من خيال مى كنم همه آنها از جعليات كعب الاحبار است كه به ظاهر مسلمان شده بود.
و در احتجاج طبرسى از على (عليه السلام ) نقل شده كه در معناى جمله (قاتلهم الله انى يوفكون ) فرموده : يعنى خدا لعنتشان كند، كار تهمت و افك را بكجا رسانده اند. در اين آيه لعنت خدا را قتال خدا خوانده، و همچنين در آيه (قتل الانسان ما اكفره ) كه معنايش اين است كه لعنت باد بر انسان چقدر كفر پيشه است.
مؤلف: اين معنا از طرق اهل سنت از ابن عباس نيز روايت شده و بهر حال بفرضى كه اين روايات صحيح باشد تفسير به لازمه معناست، نه اينكه معناى قتال لعنت باشد.
چند روايت در مورد معناى اينكه يهود و نصارا احبار و رهبان را ارباب گرفتند
و در كافى به سند خود از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه گفت : من از آن جناب پرسيدم معناى آيه (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله ) چيست ؟ فرمود: به خدا قسم احبار و رهبان، يهود و نصارى را به پرستش خود نمى خواندند و بفرضى هم كه مى خواندند يهود و نصارى هرگز قبول نمى كردند، و ليكن احبار و رهبان تعدادى از محرمات را برايشان حلال و تعدادى از حلالها را بر آنان حرام نمودند، و آنها هم پذيرفتند، پس يهود و نصارى بدون اينكه خودشان متوجه باشند احبار و رهبان خود را پرستيدند.
مؤلف: اين معنا را برقى در محاسن خود و عياشى در تفسيرش از ابى بصير و نيز از جابر از امام صادق (عليه السلام ) و از حذيفه روايت كرده اند، همچنانكه الدر المنثور هم از عده اى از صاحبان روايت از حذيفه نقل كرده است.
قمى در تفسير خود در ذيل آيه (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله ) مى گويد: در روايتى از ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام ) آمده كه فرمود: اما اينكه فرمود: (المسيح ابن مريم ) براى اين بود كه برخى از مسيحيان او را تعظيم نموده و در دل آنقدر بزرگ مى دانستند كه خيال مى كردند او معبود و پسر خدا است. بعضى ديگر از ايشان گفته اند: او سومى سه خدا است. طائفه اى ديگر گفته اند: او خود خدا است.
آنگاه اضافه فرمود: و اما اين كه فرموده (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا) از اين رو بوده كه يهوديان و مسيحيان گوش به حرف احبار و رهبان خود مى دادند، و آنها را كوركورانه اطاعت نموده و گفته هاى ايشان را مانند وحى منزل دانسته و با آن معامله دين مى كردند و آنچه اصلا به يادش نبودند اوامر خداى تعالى و كتابهاى آسمانى او و پيغمبران او بود كه بكلى پشت سر انداختند، پس در حقيقت بجاى اينكه خدا را رب خود بدانند احبار و رهبان را ارباب خود گرفتند...
و در تفسير برهان از مجمع البيان نقل كرده كه گفته ثعلبى به سند خود از عدى بن حاتم روايت كرد كه گفت : من (وقتى براى اولين بار) شرفياب حضور رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) شدم صليبى بگردنم آويزان بود، حضرت فرمود: عدى ! آن چيزى كه به گردنت آويخته اى دور بينداز.
چند روايت در ذيل جمله : (ليظهره على الدين كله) و تفسير آن به ظهور حضرت مهدى (ع)
و در تفسير برهان از صدوق نقل كرده كه وى به سند خود از ابى بصير روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) در تفسير آيه (هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق...) فرمود: به خدا سوگند هنوز تاويل اين آيه نازل نشده و نخواهد شد تا آنكه قائم (عليه السلام ) خروج كند، وقتى او خروج كرد ديگر هيچ كافر به خدا و منكر امامى باقى نمى ماند مگر اينكه از خروج آن جناب ناراحت مى شود (زيرا آن جناب عرصه را بر آنان چنان تنگ مى گيرد كه راه گريزى نمى يابند) حتى اگر كافرى در دل سنگى پنهان شود، آن سنگ مى گويد: اى مومن ! در دل من كافرى پنهان است مرا بشكن و او را به قتل برسان.
مؤلف: نظير اين روايت را عياشى از ابى المقدام از ابى جعفر (عليه السلام ) و نيز از سماعه از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده و همچنين طبرسى مثل آن را از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده است. در تفسير قمى آمده كه اين آيه در باره قائم آل محمد (صلى الله عليه و آله ) نازل شده، و معناى اينكه در باره آن جناب نازل شده اين است كه خروج آن جناب تاويل اين آيه است، همچنانكه از روايت صدوق هم استفاده مى شد.
و در الدر المنثور است كه سعيد بن منصور و ابن منذر و بيهقى در سنن خود از جابر روايت كرده اند كه در تفسير آيه (ليظهره على الدين ) كله گفته است : معناى اين آيه صورت وقوع به خود نمى گيرد مگر وقتى كه هيچ يهودى و مسيحى و صاحب ملتى جز اسلام نماند، و نيز صورت نمى گيرد مگر وقتى كه گرگ و گوسفند، شير و گاو و انسان و مار با هم زندگى كنند و از يكديگر ايمن شوند، و نيز واقع نمى شود مگر وقتى كه هيچ موشى انبانى را سوراخ نكند و واقع نمى شود مگر وقتى كه جزيه بكلى لغو شود، و صليب ها شكسته و خوكها كشته شوند، و اين وقتى است كه عيسى بن مريم از آسمان فرود آيد.
مؤلف: منظور از لغو جزيه به قرينه صدر روايت اين است كه موضوعى براى جزيه باقى نمى ماند. و اين كه اين روايت دلالت داشت بر اينكه در آن روز كفر و شركى در روى زمين باقى نمى ماند معنائى است كه روايات ديگر نيز بر آن دلالت دارند. و همچنين روايات ديگرى هست كه آنها نيز دلالت دارند بر اينكه مهدى (عج ) بعد از ظهورش جزيه را از اهل كتاب بر مى دارد.
و چه بسا آيه شريفه (و القينا بينهم العداوه و البغضاء الى يوم القيمه ) و آيه (فاغرينا بينهم العداوه و البغضاء الى يوم القيمه ) و آيات ديگرى كه در اين باره در مورد اهل كتاب نازل شده اين روايت را تاييد كند، زيرا خالى از ظهور در اين نيست كه اهل كتاب تا روز قيامت باقى خواهند ماند، هر چند مى توان گفت كه اين آيات كنايه از اين است كه تا ابد محبت و مودت از ميان اين گروه برخواهد خاست و ما در ذيل آيات مزبور اين احتمال را داده و در پيرامون آن مطالبى گذرانديم.
رواياتى در ذيل آيه :(والذين يكنزون الذهب والفضة...) و استناد مستمر ابوذر بهاين آيه شريفه در برابر عثمان و معاويه و گنجينه داران
و نيز در الدر المنثور است كه ابن الضريس از علباء بن احمر روايت كرده كه عثمان بن عفان وقتى دستور داد قرآنهائى نوشته شود نويسندگان خواستند (واوى ) را كه در سوره برائت در آيه (و الذين يكنزون الذهب و الفضه ) هست بيندازند، ابى ذر گفت : (واو) را در جاى خود مى گذاريد يا شمشير بدوش بگيريم، نويسندگان (واو) را دوباره به آيه ملحق كردند.
شيخ در امالى از جماعتى از ابى المفضل و از بقيه رجال سندش نقل كرده كه راوى گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بعد از آنكه آيه (و الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم )) نازل گرديد فرمود: مالى كه زكاتش داده شود كنز شمرده نمى شود اگر چه در زير هفت طبقه زمين باشد، و مالى كه زكاتش را ندهند كنز است هر چند در روى زمين باشد.
مؤلف: در اين معنا روايت ديگرى در الدر المنثور از ابن عدى و خطيب از جابر از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و همچنين بطرق ديگرى از ابن عباس و ديگران آمده است.
و نيز در امالى به سند خود از امام صادق از پدرش امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه شخصى از آنجناب از درهم و دينار و وظيفه اى كه مردم در باره آن دارند پرسش نمود، حضرت فرمود: درهم و دينار مهرهاى خدا است كه خدا آنها را براى مصلحت خلق خود درست كرده تا بوسيله آن، شوون زندگى و خواسته هايشان تامين شود، پس هر كه را از آن بهره بيشترى داد و او حق خدا را رعايت نمود و زكات آن را داد، خواسته خدا را انجام داده، و هر كه را خداوند بهره بيشترى از درهم و دينار داد و او بخل ورزيد و حق خدا را نپرداخت و از آن خشت و گل روى هم گذاشت، او از كسانى خواهد بود كه مستحق وعيد و تهديد حق تعالى و مشمول آيه (يوم يحمى عليها فى نار جهنم فتكوى به اجباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ما كنزتم لانفسكم فذوقوا ما كنتم تكنزون ) مى باشد.
مؤلف: اين روايت آنچه را كه ما قبلا از خود آيه استفاده كرده بوديم تاييد مى كند.
و در تفسير قمى آمده كه ابو ذر غفارى در ايامى كه در شام بود همه روزه صبح به راه مى افتاد و در ميان مردم به صداى بلند فرياد مى زد: گنجينه داران بدانند كه روزى خواهد آمد كه آنقدر بر پيشانى و پشت و پهلوهايشان داغ مى گذارند كه درونهايشان از سوز آن خبردار شود.
مؤلف: طبرسى در مجمع البيان وجه و علت اين را كه چرا از ميان همه اعضا پيشانى و پشت و پهلو ذكر شده از اين روايت چنين استفاده كرده است كه : منظور از داغ نهادن اين است كه حرارت آتش را بجوف آنان برسانند، و بهمين جهت پيشانى ايشان را داغ مى گذارند تا مغز سرشان بسوزش درآيد، و پشت و پهلو را داغ مى گذارند تا اندرونشان بسوزد.
و ممكن است كه قول طبرسى را بدينصورت تكميل نمود: بطورى كه از اخبار و پاره اى آيات برمى آيد صورت گنجينه داران در آن روز به طرف پشت قرار گرفته و در نتيجه از آن طرف صورت و پشت و پهلوهايشان را داغ مى گذارند.
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق در كتاب مصنف از ابو ذر روايت كرده كه گفت : بشارت باد به گنجينه داران به داغ در پيشانى و پشت و پهلويشان.
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن سعد و ابن ابى شيبه و بخارى و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه از زيد بن وهب روايت كرده اند كه گفت : من در ربذه ابو ذر غفارى را زيارت كردم، و از او پرسيدم چرا در اين سرزمين منزل كرده اى ؟ فرمود: من در شام بودم و اين آيه را زياد مى خواندم (و الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم ) معاويه مى گفت : اين آيه در باره ما مسلمانان نازل نشده، بلكه درباره اهل كتاب آمده است ؛ من گفتم : خير چنين نيست، هم در باره ماست و هم در باره ايشان.
و باز در الدر المنثور است كه مسلم و ابن مردويه از احنف بن قيس روايت كرده اند كه گفت : ابو ذر وارد شد و گفت : بشارت باد بر گنجينه داران به روزى كه داغ بر پيشانيشان بگذارند، آنچنان كه از پس گردنشان بيرون آيد، و بر پشتشان بگذارند آنچنان كه از پهلوهايشان سر درآورد. من پرسيدم اين چه تفسيرى است ؟ گفت : من نمى گويم مگر آنچه را كه از پيغمبر ايشان شنيده ام.
و نيز در آن كتاب است كه احمد در كتاب زهد از ابى بكر بن منكدر روايت كرده كه گفت : حبيب بن سلمه در ايامى كه امير شام بود سيصد دينار براى ابو ذر فرستاد و پيغام داد اين را در حوائج خود مصرف كن. ابو ذر گفت : آن را بردار و برگردان، آيا او كسى را از ما مغرورتر به خدا نيافت ؛ ما را سايه بانى كه در زير آن خود را از سرما و گرما بپوشانيم و سه تا گوسفند كه عصرها از صحرا بيايند و ما را از شير خود بهره مند سازند و كنيزى كه با خدمت خود بر ما منت گذارد بس است، و من بدون تعارف از داشتن بيشتر از اين بيمناكم.
و نيز در همان كتاب است كه بخارى و مسلم از احنف بن قيس روايت كرده اند كه گفت : من در ميان گروهى از قريش نشسته بودم كه ناگهان مردى ژنده پوش و ژوليده موى با قيافه اى خشن نزديك آمد و بالاى سر ايشان ايستاد، و پس از اداى سلام گفت :
بشارت باد گنجينه داران را به سنگى كه با آتش جهنم آنچنان سرخ شده باشد كه وقتى بر سر پستان ايشان بگذارند از غضروف كتف آنان سر درآورد، و اگر بر غضروف كتف ايشان بگذارند از سر پستانها بيرون آيد پس بلرزه درآيند.
آنگاه از آن جمعيت رو برگردانيد و به كنارى رفت و نشست، من بدنبالش رفته نزدش نشستم، و هيچ معرفتى در حق وى نداشتم و نمى دانستم كيست، گفتم خيال مى كنم اين مردم از گفتار تو ناراحت شدند؟ گفت : اينان نمى فهمند، خليلم به من فرمود - پرسيدم خليل شما كيست ؟ فرمود: نبى اكرم - اى ابا ذر! آيا اين كوه احد را مى بينى ؟ گفتم : آرى. گفت : من دوست ندارم كه بقدر اين احد طلا داشته باشم و همه را خرج كنم، من دوست ندارم كه بيش از سه دينار پول داشته باشم اين مردم نمى فهمند كه آنچه را جمع مى كنند در دنيا مى ماند، و به خدا سوگند من هرگز نه طمعى به دنياى آنان دارم و نه به دين ايشان، نه از دنياى ايشان درخواستى مى كنم و نه در امر دين نظريه اى مى خواهم، تا خداى عز و جل را ملاقات كنم.
و در تاريخ طبرى از شعيب از سيف از محمد بن عوف از عكرمه از ابن عباس روايت شده كه گفت : وقتى ابو ذر وارد بر عثمان شد، كعب الاحبار هم نزد عثمان نشسته بود؛ ابو ذر به عثمان گفت : شما از مردم تنها به اين مقدار راضى نشويد كه يكديگر را اذيت نكنند بلكه بايد وادار كنيد مردم را علاوه بر اين، از يكديگر دستگيرى نيز بكنند، حتى از مودى زكات اكتفاء به دادن زكاتش نكنيد، بلكه زكات دهنده بايد علاوه بر زكات به همسايگان و برادران نيز احسان نموده و صله ارحام هم بكنند.
كعب الاحبار گفت : كسى كه واجبش را پرداخت ديگر چيزى بر او نيست، ابو ذر عصاى سركجى كه همراه داشت برداشته و بر سر كعب كوبيد، ضربت ابو ذر سر كعب را شكست، عثمان خواهش كرد كه از ابو ذر بگذرد، او نيز درگذشت. آنگاه عثمان به ابى ذر گفت : از خدا بترس و دست و زبان را نگهدار؛ عثمان از اين نظر گفت دست و زبانت را نگهدار كه ابو ذر وقتى كعب را بزد به او گفت : اى يهودى زاده تو را چه به اين حرفها؟!
بررسى موضع ابوذر و بيان اينكه گفتار او نتيجه اجتهادش نبوده بلكه ماخوذ از رسول الله (ص) بوده است
مؤلف: داستانهاى ابو ذر و اختلافى كه وى با عثمان و معاويه داشت معروف و همه در كتب تاريخ مضبوط است، و دقت در احاديثى كه از وى نقل شده و در آنچه كه او به معاويه گفت، و همچنين برخوردش با عثمان و كعب، همه دلالت بر اين دارد كه او از آيه شريفه آن معنائى را فهميده كه ما فهميديم و گفتيم كه آيه شريفه تهديد از ترك انفاق در موارد واجب علاوه بر زكات است.
تجزيه و تحليل وضع زندگى مردم آن عصر اين معنا را تاييد مى كند، زيرا مى بينيم مردم آن عصر دو طبقه بودند، يك طبقه از مردم كه اكثريت اجتماع را تشكيل مى دادند و قادر بر قوت روزانه و ستر عورت خود نبوده و در ضرورى ترين حوايج زندگى كميتشان لنگ بود. و يك طبقه ديگر كه افراد كمترى بودند و از بسيارى مال و منال و گنجينه هاى متجاوز از ميليارد كه يا جوايز خليفه و يا غنائم جنگى و مال خراج بود، مست شده بودند و نمى فهميدند چه كنند. براى اطلاع بر اين مطلب كافى است كه خواننده محترم به تواريخى مراجعه كند كه در باره اموال صحابه نوشته شده است ؛ چون با مراجعه به آنها به قلم هاى درشتى از نقدينه و برده و املاك و كاخهاى رفيعى برمى خورد كه دچار حيرت مى شود، و خواهد ديد كه معاويه و ساير بنى اميه وضعى در شام پديد آوردند كه دست كمى از دربار قيصران روم و پادشاهان ايران نداشتند.
و اسلام راضى به هيچ يك از آنها نمى شود، نه به آن فقر اكثريت و نه به اين ثروت كلان از طبقه اى خاص، و قطعا اگر طبقه دوم بحكم اسلام رفتار مى كردند نه خود به اين ثروت مى رسيدند و نه اكثر مردم از فقر و فلاكت از بين مى رفتند.
بعضى ها گفته اند: نظريه اى كه ابو ذر به اجتهاد خود اتخاذ كرده بود اين بود كه هر چه زائد بر مقدار ضرورت و مخارج واجب از قبيل سد جوع و ستر عورت باشد، كنز است و بايد در راه خدا انفاق شود. و بعضى ديگر چنين فهميده اند كه او مردم را به زهد در دنيا دعوت مى كرده است.
و ليكن پاره اى از كلمات خود او كه در روايات ديده مى شود اين نسبت ها را تكذيب مى كند، و در روايت سابق هم ديديم كه گفته خود را به اجتهاد خود نسبت نداد، بله به شنيده هاى خود از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) استناد داد، و گفت : (من به ايشان نگفتم مگر آنچه را از پيغمبرشان شنيدم، و خليل من چنين و چنان گفت ). و در روايات صحيح از طرق شيعه و سنى بسيار آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در حق او فرمود: آسمان بر كسى سايه نينداخت و زمين حمل نكرد كسى را كه لهجه و گفتارش راست تر از ابو ذر باشد (از اين روايت كه احدى در آن انكار ندارد مى فهميم اينكه گفت : (من به ايشان نگفتم مگر آنچه را از پيغمبرشان شنيدم ) راست است، پس به هيچ وجه نمى توانيم نسبت اجتهاد به او بدهيم ).
بيان فساد و ضعف دو روايتى كه در صدد مخدوش ساختن ابوذر است
از همينجا فساد گفته شداد بن اوس - كه ذيلا نقل مى گردد - روشن مى شود، احمد و طبرانى از او روايت كرده اند كه گفته است : ابوذر از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) حكمى را واجب، مى شنيد و به باديه خود مى رفت، و در غيابش مردم از آنجناب در باره همان حكم، حكم مستحبى را مى شنيدند و حفظ مى كردند، در حالى كه ابو ذر آن را نشنيده بود، در نتيجه ابو ذر همواره بهمان شنيده خود استناد مى كرد غافل از اينكه دليل ديگرى نيز هست.
منظور شداد تنها اصلاح همين روايتى است كه در بالا نقل كرديم كه ابوذر گفت : حرمت كنز مختص به اهل كتاب نيست. بلكه مسلمين نيز مشمول آن هستند. و ليكن اين روايت مصداق گفته شداد نيست و همچنين آن روايت ديگرى كه ابو ذر گفت : (تنها دادن زكات كافى نيست، و مردم نمى توانند براى اينكه اموال را دفينه كنند بگويند ما زكات را داده ايم ) زيرا در حق ابى ذر تصور نمى شود كه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نشنيده باشد كه انفاق دو قسم است، واجب و مستحب، و مردى به آن عظمت نفهميده باشد كه بهترين مبين آيه كنز همان ادله انفاقات مستحب است.
سست تر از روايت شداد، روايتى است كه طبرى در حاشيه تاريخ خود چنين آورده : (از شعيب از سيف از عطيه از يزيد فقعسى روايت شده كه وقتى ابن السوداء (ابن سباى معروف ) وارد شام شد، ابوذر را بديد و بدو گفت : اى ابا ذر آيا از معاويه تعجب نمى كنى كه مال مسلمانان را مال خدا خوانده و مى گويد همه چيز از خدا است، و مى خواهد به اين بهانه اموال را به خود اختصاص داده از مسلمين پنهان بدارد، و در نتيجه اسم مسلمانان را محو كند.
ابوذر نزد معاويه رفت و پرسيد چه وادارت كرده كه مال مسلمانان را مال خدا بخوانى ؟ معاويه گفت : خدا تو را رحمت كند اى ابو ذر، مگر ما بندگان خدا نيستيم، و مگر مال، مال خدا و خلق، خلق خدا و همه اختيارات بدست خدا نيست ؟ گفت : از اين ببعد اين حرف را مزن. معاويه گفت : من از اين ببعد نمى گويم اموال مال خدا نيست، و ليكن مى گويم مال مسلمانان است ).
آنگاه مى گويد: ابن السوداء نزد ابو درداء رفت، وى پرسيد تو كى هستى من تو را بيش از يك يهودى نمى دانم ؟ سپس نزد عباده بن صامت رفت و با او به نزد معاويه رفتند؛ عباده بن صامت به معاويه گفت به خدا سوگند اين مرد است كه همواره ابو ذر را عليه تو تحريك مى كند و مى شوراند.
ابوذر در شام قيام كرد، و اين شعار را مرتب به مردم گوشزد مى نمود: (اى گروه توانگران با تهى دستان مواسات كنيد، بشارت باد به كسانى كه طلا و نقره را اندوخته مى كنند، و آن را در راه خدا انفاق نمى نمايند به محلى از آتش كه در آن پيشانيها و پشت و پهلوهايشان را داغ مى كنند...).
حاصل اين روايت اين است كه ابو ذر به تحريك ابن السوداء اقدام به چنين قيامى نموده، و بر اين شعار پافشارى مى كرد. طبرى اين حديث را از اين دو نفر روايت كرده، و بيشتر داستانهائى كه در باره عثمان نقل شده نيز همه منتهى به اين دو نفر يعنى شعيب و سيف مى شود، و اين دو تن از دروغگويان و جعالين معروفند، و علماى حديث روايت آندو را بى اعتبار مى دانند.
و آنچه حديث كه از ابن السوداء نقل كرده اند با در نظر داشتن اينكه ابن السوداء همان كسى است كه اسمش را عبد الله بن سبا گذارده اند، و تمامى احاديث مربوط به داستان عبد الله ابن سبا نيز منتهى به اين دو نفر مى شود، همه و همه از احاديث مجعوله است و محققين از علماى فن، اخيرا به يقين رسيده اند كه داستان ابن السوداء از اصل يك مطلب خرافى بوده و هيچ واقعيتى نداشته و مردى بدين نام وجود نداشته است.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از جابر نقل كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: هر صاحب دفينه اى كه حق آن دفينه را نداده باشد روز قيامت او را مى آورند و پيشانى و شقيقه اش را داغ مى كنند، و به او گفته مى شود اين همان گنجى است كه از دادن حقش بخل ورزيدى ).
و در همان كتابست كه طبرانى در كتاب اوسط و ابو بكر شافعى در كتاب غيلانيات از على (عليه السلام ) روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: خداوند بر اغنياء و مسلمانان دادن زكات را آنقدر واجب كرد كه فقراء را كفايت كند، و فقرا هرگز دچار گرسنگى و بره نگى نمى شوند مگر بهمان مقدارى كه توانگران از دادن زكات دريغ مى ورزند، و بايد بدانند كه خداوند به حساب سختى، ايشان را محاسبه و به عذاب دردناكى معذب خواهد نمود.
و در همان كتاب آمده كه حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ولى ذهبى آن را ضعيف شمرده ) از ابى سعيد خدرى از بلال نقل كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: اى بلال خدا را به حالت فقر ملاقات كن نه به حالت توانگرى. پرسيدم چطور خود را فقير كنم ؟ فرمود: وقتى خداوند به تو رزق ارزانى داشت پنهان مكن، و اگر از تو از آن مال چيزى خواستند دريغ مدار. پرسيدم : چگونه مى توانم چنين كنم ؟ فرمود: وظيفه اين است و گرنه آتش است.
گفتارى در معناى كنز
شكى نيست كه قوام اجتماعى كه بشر بحسب طبع اولى خود تشكيل داده بر مبادله مال و عمل پايدار است، و قطعا اگر چنين مبادله اى در كار نمى بود مجتمع انسان حتى يك چشم بر هم زدن قوام نمى داشت. راه بهره مندى انسان در اجتماعش غير از اين نبوده كه امورى از مواد اوليه زمين گرفته و بقدر وسعش روى آن عمل نموده و از نتيجه عملش ما يحتاج خود را ذخيره مى كرده است و ما زاد بر احتياج خود از آن حاصل را به ديگران مى داده و در عوض ساير ما يحتاج خود را از آنچه كه در دست ديگران بوده مى گرفته.
مثلا يك نفر نانوا از نانى كه خود مى پخته بقدر قوت خود و خانواده اش برمى داشته و زائد بر آن را با پارچه اى كه در دست نساج و اجناس ديگرى كه هر يك در دست افراد معينى درست مى شده معاوضه مى كرده، و همچنين صاحبان حرفه هاى ديگر همه و همه اعمال و فعاليت هائى كه در اجتماع صورت مى گرفته همانا خريد و فروش و مبادله و معاوضه بوده است.
و آنچه از بحث هاى اقتصادى بدست مى آيد اين است كه انسانهاى اولى معاوضه و مبادلاتشان تنها روى اجناس صورت مى گرفته، و متوجه نبوده اند كه به غير از اين صورت نيز امكان پذير هست.
اما اين را توجه داشتند كه هر چيزى با چيز ديگر مبادله نمى شود، زيرا نسبت ميان اجناس مختلف است ؛ جنسى مورد احتياج مبرم مردم است و جنسى ديگر اينطور نيست، يك جنس بسيار رايج است و جنس ديگر خيلى كم و ناياب است، و هر جنسى كه بيشتر مورد احتياج باشد و كمتر يافت شود قهرا طالبانش نيز بيشتر است، و نسبتش با جنسى كه هم زياد مورد حاجت نيست و هم زياد يافت مى شود يكسان نيست، چون رغبت مردم نسبت به دومى كمتر است ؛ همين معنا سبب شده كه پاى قيمت و ارزيابى به ميان آيد.
بعد از آنكه خود را ناچار ديدند از اينكه براى حفظ نسبت ها، معيارى بنام قيمت درست كنند، و چون بايد خود آن معيار ارزش ثابتى داشته باشد، لا جرم بعضى از اجناس ناياب و عزيز الوجود از قبيل گندم، تخم مرغ و نمك را اصل در قيمت قرار دادند تا ساير اجناس و اعيان مالى را با آن بسنجند، در نتيجه آن جنس عزيز الوجود مدار و محورى شد كه تمامى مبادلات بازارى بر آن دور مى زد، و اين سليقه از همان روزگار قديم تا امروز در بعضى از جوامع كوچك از قبيل دهات و قبيله ها دائر بوده و هست.
تا آنكه در ميان اجناس ناياب و عزيز الوجود به پاره اى از فلزات از قبيل طلا، نقره و مس برخورده آن را مقياس سنجش ارزش ها قرار دادند و در نتيجه طلا، نقره و مس بصورت نقدينه هائى درآمدند كه ارزش خودشان ثابت و ارزش هر چيز ديگرى با آنها تعيين مى گرديد.
رفته، رفته طلا مقام اول را، نقره مقام دوم و ساير فلزات قيمتى مقام هاى بعدى را حيازت كردند، و از آنها سكه هاى سلطنتى و دولتى زده شد و به نامهاى دينار، درهم و فلس و نامهاى ديگرى كه شرحش مايه تطويل و از غرض بحث ما بيرون است ناميده شدند.
و چيزى نگذشت كه نقدين، يعنى سكه هاى طلائى و نقره اى مقياس اصلى قيمت ها شده، هر چيز ديگر و هر عملى با آنها تقويم و ارزيابى شد، و نوسانهاى حوايج زندگى همه به آن دو منتهى گرديد و آندو ملاك دارائى و ثروت شدند، و كارشان بجائى رسيد كه گوئى جان مجتمع و رگ حياتش بسته بوجود آنها است ؛ اگر امر آنها مختل شود حيات اجتماع مختل مى گردد،و اگر آنها در بازار معاملات در جريان باشند معاملات ساير اجناس جريان پيدا مى كند و اگر آنها متوقف شوند ساير اجناس نيز متوقف مى گردد.
امروزه وظيفه اى را كه نقدين در مجتمعات بشرى از قبيل حفظ قيمت اجناس و عملها و تشخيص نسبت ميان آنها بعهده داشت، اوراق رسمى از قبيل (پوند)، (دلار) و غير آن دو و نيز چك و سفته هاى بانكى بعهده گرفته است. و در تعيين قيمت اجناس و اعمال و تشخيص نسبت هائى كه ميان آنهاست رل نقدين را بازى مى كند، بدون اينكه خودش قيمتى جداگانه داشته باشد. و بعبارت ديگر تقريبا مى توان گفت اينها قيمت هر چيزى را معلوم مى كنند وليكن خودشان قيمت ندارند.
پس اگر موقعيتى را كه طلا و نقره در اجتماع دارند، و رلى را كه در حفظ قيمت ها و سنجش نسبت ها كه ميان اجناس و اموال هست به دقت در نظر بگيريم بخوبى روشن مى شود كه نقدين در حقيقت نمايش دهنده نسبت هائى است كه هر چيزى به چيرهاى ديگرى دارد، و بهمين خاطر كه نمايش دهنده نسبت ها است و يا به عبارتى اصلا خود نسبت ها است بهمين جهت با بطلان و از اعتبار افتادن آن، همه نسبت ها باطل مى شود همچنانكه ركود در آن مستلزم ركود در آنها است.
و ما در دو جنگ جهانى اخير به چشم خود ديديم كه بطلان اعتبار پول در پاره اى از كشورها مانند منات در روسيه تزارى و مارك در آلمان چه بلاها و مصائبى ببار آورد و با سقوط ثروت چه اختلالى در حيات آن جوامع پديد آمد، حال بايد دانست كه اندوختن و دفينه كردن پول و جلوگيرى از انتشار آن در ميان مردم عينا همين مفاسد و مصائب را ببار مى آورد.
گفتار امام باقر (عليه السلام ) هم كه در روايت گذشته فرمود: (خدا آنها را براى مصلحت خلق درست كرد تا بوسيله آن شوون زندگى و خواسته هايشان تامين شود) اشاره بهمين معنا است.
مفاسدى كه براندوختن و احتكار پول مترتب است
آرى، اندوختن و احتكار پول، مساوى با لغويت ارزش اشياء و بى اثر گذاردن پولى است كه احتكار شده، چون اگر احتكار و حبس نمى شد بقدر وسعش در زنده نگاه داشتن و بجريان انداختن معاملات و گرم كردن بازار در اجتماع اثر مى گذاشت، و بى اثر كردن آن با تعطيل كردن بازار برابر است، و معلوم است با ركود بازار حيات جامعه متوقف مى شود.
البته اشتباه نشود ما نمى خواهيم بگوئيم پول را در صندوق و يا بانك و يا مخازن ديگرى كه براى اينكار درست شده نبايد گذاشت، چون اين حرف با عقل سليم جور نمى آيد، زيرا حفظ اموال قيمتى و نفيس و نگهدارى آن از تلف شدن از واجباتى است كه عقل آن را مستحسن شمرده، و غريره انسانى، آدمى را به آن راهنمائى مى كند و آدمى را وامى دارد بر اينكه وقتى كه پول گردش خود را كرد و برگشت، تا جريان ثانوى آن را در بانك و يا مخازن ديگرى حفظ كند، و آن را از دستبرد ايادى غصب، سرقت، غارت و خيانت نگهدارى نمايد.
بلكه مقصود ما اين است كه نبايد پول را در گنجينه حبس كرد و از جريانش در مجراى معاملات و اصلاح گوشه اى از شوون زندگى و رفع حوايج ضرورى جامعه از قبيل سير كردن گرسنگان و سيراب ساختن تشنگان و پوشاندن بره نگان و سود بردن كاسبان و كارگران و زياد شدن خود آن سرمايه، و معالجه بيماران و آزاد ساختن اسيران و نجات دادن بدهكاران و رفع پريشانى بيچارگان و اجابت استغاثه مضطران و دفاع از حوزه و حريم كشور، و اصلاح مفاسد اجتماعى دريغ ورزيد.
و موارد انفاق چه آن مواردى كه انفاق در آن واجب است و چه آنها كه مستحب است و چه آنجا كه مباح است آنقدر بسيار است كه شايد نتوان شمرد، و نبايد در اين موارد بخل ورزيد و با انباشتن پول و حبس آن، مصالح انفاق در آن موارد را زمين گذاشت، همچنانكه زياده روى و اسراف هم نبايد كرد، زيرا نه افراط در آن صحيح است و نه تفريط.
در مواردى كه انفاق، مستحب يا مباح است چرا بخل ورزيدن جائر نباشد؟
خواهيد گفت : در مواردى كه انفاق مستحب يا مباح است چرا بخل ورزيدن جائز نباشد؟ در جواب گوئيم : هر چند ترك انفاقات مستحب جرم نيست، نه از نظر عقل و نه از نظر شرع، و ليكن زمينه مستحبات را بطورى كلى از بين بردن خود، از بدترين گناهان است.
و اگر بخواهى بخوبى حساب اين معنا را برسى به زندگى روزمره خود نگاه كن خواهى ديد كه ترك انفاقهاى مستحب در شوون مختلف زندگى از قبيل زناشوئى، خوراك، پوشاك و اكتفاء كردن بقدر واجب شرعى و ضرورى و عقلى آنها چه اختلالى در نظام زندگى وارد مى سازد، اختلالى كه بهيچ قيمتى نمى توان جبران نمود.
بهمين بيان اين معنا روشن مى گردد كه آيه (و الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشره م بعذاب اليم ) بعيد نيست آنچنان اطلاقى داشته باشد كه انفاقات مستحب را هم بعنايتى كه گذرانديم شامل شود، چون كنز اموال موضوع انفاقات مستحب را هم مانند انفاقات واجب از بين مى برد.
و نيز بهمين بيان معناى گفتار ابو ذر در خطاب به عثمان بن عفان كه گفت : (از مردم تنها به اين مقدار راضى نباشيد كه يكديگر را آزار نكنند بلكه بايد وا بداريد تا بذل معروف نمايند، و پرداخت كننده زكات نبايد تنها به دادن آن اكتفاء نمايد بلكه بايد احسان به همسايه و برادران و پيوند با خويشاوندان نيز داشته باشد) معلوم و روشن مى گردد كه عبارت او صريح و يا نزديك به صريح است در اينكه وى نيز همه انفاقات را واجب نمى دانسته بلكه بعضى را واجب و برخى را مستحب مى دانسته، چيزى كه هست مخالفت او در اين بوده كه نبايد بعد از زكات بكلى باب خيرات مسدود شود، و معتقد بوده كه بستن در خيرات مستلزم ابطال غرض تشريع آن و افساد مصلحتى است كه شارع از تشريع آن منظور داشته.
او مى گفته حكومت اسلام حكومت استبدادى قيصران روم و پادشاهان ايران نيست كه تنها وظيفه خود را حفظ امنيت عمومى و جلوگيرى از تجاوزات مردم به يكديگر بداند، و پس از تامين آن، مردم را آزادى عمل دهد تا هر چه دلشان مى خواهد بكنند، راه افراط خواستند بروند، و راه تفريط را خواستند پيش بگيرند، اصلاح خواستند بكنند، افساد خواستند به راه بيندازند، خواستند به راه هدايت بروند بروند، و اگر خواستند گمراهى پيش بگيرند بگيرند، خود حكومت و متصديان حكومت هم آزاد باشند و هر چه خواستند بكنند، و كسى از ايشان بازخواست نكند.
بلكه حكومت اسلام حكومتى است اجتماعى و دينى كه از مردم تنها به اين اكتفاء نمى كند كه يكديگر را نيازارند بلكه مردم را به چيزى وا ميدارد كه جميع شوون زندگى ايشان را اصلاح مى كند، و براى تمامى طبقات جامعه از امير و ماءمور، رئيس و مرئوس، خادم و مخدوم، غنى و فقير و قوى و ضعيف نهايت سعادتى را كه در خور امكان است آماده مى كند؛ فقير را به امداد توانگر واداشته بدين وسيله حاجت توانگر را برمى آورد. و غنى را به انفاق و دستگيرى از فقرا ماءمور نموده بدين وسيله حاجت فقراء را برمى آورد، حيثيت و مكانت اقوياء را با احترام به ضعفاء حفظ نموده، و حيات ضعفا را با رافت و دلسوزى اقويا و مراقبت آنان تامين مى نمايد. عالى را بوسيله اطاعت دانى منشا خيرات و بركات ساخته، و دانى را از عدل و انصاف عالى برخوردار مى كند، و چنين نظامى جز با نشر و گسترش مبرات و عمل به واجبات مالى و مستحبات آن به نحو شايسته اش بوجود نمى آيد.
نقش مبرات و مستحبات مالى در حفظ اساس حيات مجتمع دينى و ايجاد نظام اسلامى
آرى، اكتفا كردن به دادن زكات واجب و ترك انفاقهاى مستحب چنين نظامى را بوجود نمى آورد، بلكه اساس حيات مجتمع دينى را هم بر هم زده و آن غرضى را كه شارع دين از تشريع انفاقات مستحب داشته بكلى تباه مى سازد، و رفته رفته نظام مجتمع دينى را به يك نظام از هم گسيخته و گرفتار هرج و مرج مى سازد، هرج و مرجى كه هيچ چيز و هيچ قدرتى نمى تواند آن را اصلاح كند.
و سبب متروك شدن انفاق هاى مستحب مسامحه در زنده داشتن غرض دين و مداهنه با ستمگران است، همچنانكه قرآن فرموده : (الا تفعلوه تكن فتنه فى الارض و فساد كبير اگر به اين سفارشات عمل نكنيد، همين عمل نكردنتان بصورت فتنه اى در زمين و فسادى بزرگ جلوه گر خواهد شد).
و ابو ذر هم همين معنا را - در روايت طبرى - به معاويه گوشزد مى كرد و مى گفت : (چرا مال مسلمين را مال الله نام نهاده اى )؟ در جوابش گفته بود: (خدا تو را رحمت كند اى ابوذر، مگر ما بندگان خدا نيستيم و مگر مال مال خدا نيست ؟ و خلق خلق خدا نيستند و امر امر او نيست ؟) ابوذر گفت : (با همه اين احوال نبايد اين كلمه را بكار برى ).
براى اينكه كلمه اى را كه معاويه و عمال او و همچنين خلفاى بعد از او يعنى بنى اميه بكار مى بردند هر چند كلمه حقى بود، و حتى نمونه اش در سخنان رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و در قرآن ديده مى شود، و ليكن آنان از اين كلمه حق، غرض باطلى را منظور داشتند و مى خواستند از انتشار آن، نتيجه اى را كه بر خلاف منظور خداى سبحان بود بدست بياورند.
منظور قرآن و همچنين رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) كه مال را مال خدا دانسته اين است كه مال مختص به احدى نيست، و نبايد در راه عزت و قوت و قدرت و سيطره احدى انفاق شود، تنها مورد انفاقش راه خدا است، همان راهى كه خود خدا معلوم كرده، پس اگر آن را فرد از راه ارث و يا كسب يا مانند آنها بدست آورده باشد در اسلام براى آن حكمى است و اگر حكومت اسلامى از راه غنيمت و يا جزيه و يا خراج و يا صدقات يا مانند اينها تحصيل نموده باشد، در اسلام براى انفاق اينگونه اموال نيز موارد معينى هست كه هيچ يك از آنها ملك شخص حاكم و زمامدار نيست.
در اسلام هيچ زمامدارى خود يا يكى از اهل خانواده اش، نمى تواند از بيت المال بيش از مونه لازم زندگيش را بردارد تا چه رسد به اينكه همه بيت المال را به خود اختصاص دهد و آنها را گنجينه كند و يا مانند امپراطورهاى ايران و روم كاخهائى بالا برد و براى خود دربار و درباريانى درست كند.
منظور رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از اين گفتار اين بوده، و ليكن معاويه و امثال او كه به اين روايت استناد مى كرده اند، منظورشان جلوگيرى از اعتراض مردم بوده، مردم اعتراض مى كرده اند كه چرا اموال مسلمين را در راه شهوات خود و در مصارفى كه خدا راضى نيست خرج مى كنيد؟ و چرا به اهلش و به مستحقينش كه خود مسلمانان هستند نمى رسانيد؟ در جواب مى گفته اند: مال مال خدا است و ما امناى اوئيم در هر راهى كه بنظرمان رسيد صرف مى كنيم. و بهمين بهانه بازى كردن با بيت المال را بهر طورى كه دلشان بخواهد براى خود مباح نموده، و با متمسك شدن به اين مدرك بر اعمال جائرانه خود صحه مى گذاردند و از غفلت مردم سوء استفاده مى كردند، زيرا عامه مردم نمى توانستند بفهمند كه اين مدرك مدركى است عليه خود آنان، چون كلمه (مال الله ) و كلمه (مال المسلمين ) به يك معنا است نه به دو معنى و حال آنكه معاويه و يارانش آن دو كلمه را به دو معنا گرفتند كه يكى، معناى ديگرى را دفع مى كند.
و اگر منظور معاويه از اين مدرك همان معناى صحيح آن بود، چرا ابوذر از دربار او بيرون مى آمد و در ميان مردم فرياد مى زد: (بشارت دهيد كسانى را كه اموال را رويهم مى انبازند به اينكه روزى با همان اموال پيشانى و پشت و پهلويشان را داغ خواهند كرد)؟.
علاوه بر اينكه معاويه آيه كنز را قبول نداشت و به ابو ذر گفته بود كه (اين آيه مختص اهل كتاب است، و چه بسا يكى از جهاتى كه مايه سوء ظن ابوذر به دستگاه خلافت شد همان اصرارى بود كه در موقع جمع آورى قرآن توسط عثمان بخرج مى دادند تا حرف (واو) را از اول آيه (و الذين يكنزون الذهب...)، حذف كنند، تا آنجا كه كار به مشاجره كشيده و ابوذر فرياد زد كه اگر (واو) را در جاى خود نگذاريد من با شما به قتال مى پردازم، و سرانجام دستگاه حكومت عثمان مجبور شد آيه را با (واو) ضبط كند.
بهمين جهت بايد گفت : گر چه طبرى اين روايت را از سيف از شعيب به منظور تخطئه ابوذر آورده و خواسته است به اصطلاح اجتهاد او را خطا جلوه دهد، و حتى در اول گفتارش به اين معنا تصريح كرده، و ليكن اطراف اين قصه همه دلالت بر اصابت راى او دارد.
و كوتاه سخن آيه شريفه دلالت دارد بر حرمت گنجينه كردن طلا و نقره در مواردى كه انفاقش واجب و ضرورى است، و ندادن آن به مستحقين زكات و خوددارى از انفاقش در راه دفاع، و همچنين حرمت قطع نمودن راه خير و احسان در بين مردم.
و در اين حكم فرقى نيست ميان اموالى كه در بازارها در دست مردم جريان و گردش دارد، و ميان اموالى كه در زمين دفن شده، جلوگيرى و خوددارى از انفاق هر دو حرام است، چيزى كه هست دفن كردن اموال يك گناه زائدى دارد و آن همچنانكه در سابق گفته شد اين است كه خيانت نسبت به زمامدار و ولى امر مسلمين نيز هست.