محمد، معروف به "منتصر بالله" فرزند متوكل عباسى، پس از قتل پدرش متوكل در شوال سال 247 قمرى به خلافت رسيد. متوكل عباسى (دهمين خليفه بنىعباسى) كه در دشمنى با اهل بيت علیهمالسلام و شيعيان و محبان آنان معروف و در ستمكارى و سختگيرى بر عموم مردم زبانزد همگان بود، چند سال پيش از هلاكت خود فرزندش "محمد منتصر" را به ولايتعهدى برگزيد.
وليكن پس از مدتى از اين كار پشيمان شد و در صدد خلع منتصر از ولايتعهدى برآمد زيرا مى پنداشت كه منتصر در انتظار مردن اوست تا هر چه زودتر، خود به خلافت برسد. از اين رو هميشه وى را به جاى "المنتصر"، "المستعجل" مى خواند. منتصر از اين كه پدرش متوكل عباسى راه ناسپاسى و انحراف از مسير حقيقت را در پيش گرفته و با خاندان "پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله" دشمنى نموده و نسبت به مقام شامخ "اميرمؤمنان على بن ابى طالب علیهالسلام" جانب ادب را رعايت نمى كرد، بسيار ناراحت بود و بر او اعتراض مى كرد و مى گفت: على علیهالسلام، سرور ما و شيخ بنىهاشم است.
بدين جهت اگر از خادمان و نديمان دربار كسى نسبت به حضرت على علیهالسلام بى احترامى مى نمود، منتصر وى را تهديد و حتى تنبيه مى كرد. متوكل عباسى كه از رويه پسرش خشمگين بود، در صدد خلع وى از ولايتعهدى و جانشينى فرزند ديگر خود "معتز عباسى" برآمد و منتصر را تحقير مى كرد و دشنام مى داد و به قتل تهديدش مى نمود و وزير خود "عبيدالله بن يحيى بن خاقان" را فرمان داد كه بر منتصر سيلى زند.
سرانجام، منتصر و فرماندهان معروف دربار همانند "بُغا" و "وصيف" از رفتار و كردار متوكل به تنگ آمده و در صدد قتلش برآمدند. منتصر در شب چهارم شوال در حالى كه پدرش در حال مستى بود، بر او هجوم آورده و وى را در همان حال به هلاكت رسانيد و "فتح بن خاق" را كه به دفاع از متوكل برخاسته بود، به متوكل ملحق كرد.
در همان شب، فرماندهان عالى رتبه با منتصر بيعت كردند و از ساير فرزندان و خانواده متوكل، از جمله از معتز و مؤيد، پسران متوكل عباسى نيز بيعت گرفتند. منتصر عباسى، پس از استقرار در مقام خلافت دستور داد شهرك "جعفريه" را كه پدرش براى خود و خانواده خويش بنا كرده بود، تخريب كنند و همه ساكنان آن را به سامرا انتقال دهند. همچنين برادرانش معتز و مؤيد را از ولايتعهدى خلع كرد و از آنان براى اين امر، امضا گرفت و جهت خرسندى سپاهيان خلافت، مواجب ده ماهه آنان را يك جا پرداخت كرد و به اقدامات اساسى همت نمود.
وليكن خلافتش دوام نيافت و براى تغييرات اساسى و اصطلاحات بنيادى در خلافت عباسیان و جبران ستمكارى ها و ناكارآمدى هاى پدر و پدران خويش، مهلتى نيافت. زيرا ورمى در دو جانب گلوى او پديد آمد و همان، بلاى جانش گرديد و برخى مى گويند كه طبيبش، وى را با نيشتر زهرآلود رگ زد و در نتيجه در چهارم و به قولى در پنجم ربيع الثانى و به روايت ابن خلدون در 25 ربيع الاول سال 248 قمرى بدرود حيات گفت.
خلافتش كوتاه مدت بود و تنها شش ماه دوام يافت و به هنگام مرگ، تنها بيست و پنج سال از عمرش گذشته بود.[۱]
1- تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 493؛ التنبية والاشراف، ص 314؛ تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 435؛ وقايع الايام، ص 227.
منبع: پایگاه دانشنامه اسلامی