انهار
انهار
مطالب خواندنی

آيات 176 تا 200 آل عمران

بزرگ نمایی کوچک نمایی
آيات 176 تا 180

 

 176- و لا يحزنك الّذين يسرعون فى الكفر انهم لن يضروا اللّه شيئا يريد اللّه الا يجعل لهم حظا فى الاخرة و لهم عذاب عظيم

 177- ان الّذين اشتروا الكفر بالايمان لن يضروا اللّه شيئا و لهم عذاب اليم

 178- و لايحسبن الّذين كفروا انما نملى لهم خير لانفسهم انما نملى لهم ليزداد وا اثما و لهم عذاب مهين

 179- ما كان اللّه ليذر المؤمنين على ما انتم عليه حتى يميز الخبيث من الطيب و ما كان اللّه ليطلعكم على الغيب و لكن اللّه يجتبى من رسله من يشاء فامنوا باللّه و رسله و ان تومنوا و تتقوا فلكم اجر عظيم

 180- و لا يحسبن الّذين يبخلون بما اتئهم اللّه من فضله هو خيرا لهم بل هو شر لهم سيطوقون ما بخلوا به يوم القيمه و لله ميرث السموات و الارض و اللّه بما تعملون خبير

ترجمه آيات

اى پيغمبر تو اندوهناك مباش كه گروهى براه كفر مى شتابند آنها هرگز به خداوند زيان نرسانند (بلكه خود را در دو عالم زيان كار كنند) و خدا مى خواهد كه آنان را هيچ نصيبى در عالم آخرت نباشد و نصيبشان عذاب سخت دوزخ خواهد بود (176)

آنانكه خريدار كفر شدند به عوض ايمان هرگز زيانى به خدا نمى رسانند ليكن عذاب دردناك بر آنان خواهد رسيد (177)

و البته آنانكه براه كفر رفتند گمان نكنند كه مهلتى كه ما به آنها مى دهيم به حال آنها بهتر خواهد بود بلكه مهلت مى دهيم براى امتحان تا بر سركشى و طغيان خود بيفزايند و آنان را عذابى رسد كه به آن سخت خوار و ذليل شوند (178)

خداوند هرگز مؤمنان را وانگذارد و بدين حال كنونى (كه مؤمن و منافق به يكديگر مشتبه اند) تا آنكه به آزمايش بدسرشت را از پاك گوهر جدا كند و خدا همه شما را از سر غيب آگاه نسازد و ليكن براى اين مقام از پيغمبران خود هر كه را مشيت او تعلق گرفت برگزيند پس شما به خدا و پيغمبرانش بگرويد كه هر گاه ايمان آريد و پرهيزكار شويد اجر عظيم خواهيد يافت (179)

آنانكه بخل نموده و حقوق فقيران را از مالى كه خدا به فضل خويش به آنها داده ادا نمى كنند گمان نكنند كه اين بخل به منفعت آنها خواهد بود بلكه به ضرر آنها است چه آنكه آن مالى كه در آن بخل ورزيده اند در روز قيامت زنجير گردن آنها شود (كه آن روز هيچكس مالك چيزى نيست) و تنها خدا وارث آسمانها و زمين خواهد بود و خدا به كردار شما آگاه است (180)

بيان آيات

اين آيات با آيات قبلى كه درباره جنگ احد نازل شده بود ارتباط دارد و كانه همه آنها و مخصوصا چهار آيه اولش جزء همان آيات و تتمه آنها است چون مهم ترين مطلبى كه در اين آيات به چشم مى خورد مساله ابتلا و امتحان الهى بر بندگان است و بنابر اين آيات مورد بحث به منزله پايان و نتيجه گيرى از آيات احد است و اين معنا را بيان مى كند كه سنت ابتلا و امتحان سنتى است كه خواه نا خواه جارى مى شود هيچ فردى از افراد بشر نمى تواند از آن بگريزد (نه كافر و نه مؤمن ) پس خداى سبحان هر دو طايفه را مبتلا مى كند تا آنچه در باطن اين دو طايفه است بيرون بريزد و كافر براى آتش خالص شود و در بين مؤمنين هم خبيث از طيب جدا گردد.

گر جمله كائنات كافر گردند بر دامن كبرياش ننشيند گرد

و لا يحزنك الّذين يسارعون فى الكفر...

اين آيه شريفه با بيان حقيقت امر خاطر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را تسليت مى دهد تا اندوهش را بر طرف سازد چون هر فرد با ايمان از اينكه انسانهائى به سوى كفر مسابقه بگذارند و بر خاموش ساختن نور خدا دست بدست هم دهند و احيانا به حسب ظاهر غالب هم بشوند اندوهناك مى گردد چون غلبه كفار بر مؤمنين كانه غلبه بر خداى سبحان و اراده او است اراده اى كه تعلق گرفته است بر اعلاى كلمه حق و اينكه همواره حق را بر باطل چيره سازد ليكن همين فرد با ايمان اگر در مساله امتحان عمومى تدبر كند يقين مى كند به اينكه همواره خدا غالب است و اينكه خلايق همه در راهند يعنى راه رسيدن به هدف نهائى و خداى تعالى همه را رو بدان سو به راه انداخته تا زمينه براى هدايت تكوينى و تشريعى به سوى آن هدف و غايت فراهم شود كافر به وسيله اشباع شدن از عافيت و نعمت و قدرت كه همان استدراج و مكر خدائى است به سوى هدفش متوجه شود يعنى به آخرين نقطه اى كه مى تواند از طغيان و معصيت دست يابد برسد و مؤمن هم پيوسته به وسيله محك امتحان آزموده شود تا ايمان باطنيش اگر مشوب و ناخالص است خالص ‍ و خالص تر شود تا بكلى خالص براى خدا گردد و يا شرك باطنيش اگر مشوب و ناخالص است خالص و خالص تر شود تا بكلى از ايمان خالى شود و به آن مرحله از سقوط برسد كه اولياى طاغوت و امامان كفر رسيدند.

پس معناى آيه اين است كه رفتار كسانى كه به سوى كفر سرعت مى گيرند و سرعتشان را روز بروز بيشتر مى كنند تو را غمگين نسازد چون اندوه تو جز براى اين نيست كه مى پندارى اين كفار دارند با كفر خود به خدا ضرر مى رسانند و حال آنكه اينطور نيست آنها به خداى تعالى هيچ ضررى نمى رسانند چون خودشان مسخر خدايند اين خدا است كه آنان را در سير زندگيشان به راهى انداخته كه در آخر راه چيزى براى آخرتشان باقى نماند (و آخر راهشان همان آخرين حد كفرشان است ) و براى آخرتشان تنها عذابى دردناك باشد پس اينكه فرمود: (لا يحزنك...) امرى است ارشادى و جمله : (انهم...) تعليلى است براى نهى (لا يحزنك...) و جمله : (يريد اللّه...) بيان و تعليلى است براى جمله (لن يضروا اللّه ).

خداى تعالى بعد از آن بيان اين معنا را خاطر نشان مى سازد كه اين تنها مسارعين در كفر نيستند كه به خدا ضرر نمى رسانند بلكه اگر جن و انس كافر شوند بر دامن كبريائى او گردى نمى نشيند و اين از باب بيان (كل ) بعد از بيان (جزء) است كه مى تواند هم نهى (لايحزنك ) با آن تعليل شود و هم علت آن نهى يعنى جمله : (انهم لن يضروا...) براى اينكه با بيان اعم مطلب اخص هم تعليل مى شود و معنا چنين مى شود: اگر گفتيم اين مسارعين در كفر هيچ ضررى به خداى تعالى نمى زنند براى اين بود كه تمامى كافران عالم به او ضرر نمى زنند.

و لا يحسبن الّذين كفروا...

بعد از آنكه رسول گرامى خود را تسلاى خاطر داد و در باب مسارعت كفار در كفرشان دلخوش ساخت و فرمود: اين مسارعتشان در كفر در حقيقت چوب خدا است و تسخيرى الهى است او است كه كفار نامبرده را به سوئى مى راند كه در آخر خط حظى و بهره اى در آخرت برايشان نماند آنگاه در اين آيه وجهه كلام را متوجه خود كفار نموده و فرمود:

زنهار كه از وضع حاضر خود خوشحال نباشند كه وضع موجودشان املا و مهلت خدائى است كه كارشان را به استدراج و تاءخير مى كشاند و باعث بيشتر شدن گناهشان مى گردد: كه دنبال آن عذاب مهينى است عذابى كه جز خوارى با آن نيست و همه اينها به مقتضاى سنت تكميل است (كه بيانش گذشت ).

ما كان اللّه ليذر المؤمنين...

سپس وجهه گفتار را به سوى مؤمنين نموده و بيان مى كند كه سنت ابتلا در آنان هم جارى است تا آنها نيز به كمال خاص خود برسند و در نتيجه مؤمن خالص از مؤمن غير خالص و خبيث از طيب جدا و متمايز گردد.

و چون ممكن بود كسى تو هم كند كه طريق ديگرى هم براى جدا سازى خبيث از طيب هست و آن اين است كه خداى تعالى به مؤمنين اعلام كند كه چه كسانى خبيثند كه اگر چنين كند ديگر مؤمنين به خاطر نا مشخص بودن خبيث ها و بيمار دلان و اختلاط مؤمنين با آنها اينقدر دچار دردسر و بلا و محنت نمى شوند و چرا خداى تعالى چنين نكرد؟ براى دفع اين توهم فرمود: علم غيب چيزى نيست كه خداى تعالى همه مؤمنين را بر آن آگاه سازد بلكه خاص خود او است و بجز برگزيدگان از رسولانش كسى را از آن بهره اى نيست و اما نامبردگان را چه بسا به وسيله وحى آگاه بسازد و اين است كه مى فرمايد: (و ما كان اللّه ليطلعكم على الغيب ولكنّ اللّه يجتبى من رسله من يشاء).

از آزمايش و ابتلا جهت تكميل نفوس مفرى نيست

آنگاه اين معنا را تذكر مى دهد كه از آنجائى كه هيچ گريزى از سنت ابتلا نيست بايد به خدا و رسولش ايمان آوريد تا در راه پاكان قرار گيريد نه در طريق خبيث ها چيزى كه هست ايمان به تنهائى (در ادامه زندگى پاك و سعادتمند و بدنبالش تماميت اجر) كافى نيست بلكه عمل صالح لازم دارد تا آن ايمان را به سوى خدا بالا ببرد و پاكى آنرا حفظ كند و بدين جهت بود كه اول فرمود: (فامنوا باللّه و رسله ) و سپس فرمود: (و ان تومنوا و تتقوا فلكم اجر عظيم ).

پس از آيه مورد بحث چند نكته روشن گرديد اول اينكه مساله تكميل نفوس و رساندن هر نفسى بغايت و مقصدش (كه يا سعادت است و يا شقاوت ) از مسائلى است كه هيچ گريزى از آن نيست دوم اينكه پاكى و نا پاكى طهارت و خباثت انسان در عين اينكه منسوب به ذات اشخاص است داير مدار ايمان و كفر نيز هست كه دو امر اختيارى براى انسانها است و اين خود از لطائف حقايق قرآنى است كه بسيارى از اسرار توحيد از آن منشعب مى شود و اين لطيفه از آيه زير نيز استفاده مى شود كه مى فرمايد: (و لكلّ وجهة هو مولّيها فاستبقوا الخيرات )

چون اگر اين آيه را با آيه : (و لكن ليبلوكم فى ما آتيكم فاستبقوا الخيرات ) روى هم مورد دقت قرار دهيم اين معنا را مى فهميم كه اولا همانطور كه گفتيم مساله تكميل نفوس و رساندن هر نفسى به غايت و مقصدش امرى حتمى است چون مى فرمايد: (و براى هر انسانى هدفى است كه خواه نا خواه بدان سو در حركت مى افتد) و ثانيا اينكه پاكى و ناپاكى در عين حال كه سرنوشت حتمى افراد و منسوب به ذات آنان است آنچنان هم نيست كه افراد در انتخاب يكى از آن دو اختيارى نداشته و به اجبار به يكى از آن دو راه بيفتند نه بلكه در عين حال انتخاب پاك بودن و ناپاك بودن به دست خود انسانها است چون در دو آيه نامبرده مردم را دعوت مى كند به اينكه در خيرات پيشى بگيرند و ما ان شاءاللّه بحث مفصل اين معنا را در تفسير آيه : (ليميز اللّه الخبيث من الطيب و يجعل الخبيث بعضه على بعض...) خواهيم آورد.

نكته سومى كه از آيه مورد بحث استفاده مى شود اين است كه ايمان به خدا و پيامبران او ماده پاكى زندگى است كه همان پاكى ذات است و اما رسيدن به اجر مربوط به تقوا و وابسته به عمل صالح است و به همين جهت است كه خداى تعالى اول داستان متمايز شدن طيب از خبيث را ذكر مى كند آنگاه به عنوان نتيجه مساله ايمان به خدا و رسولان او را مى آورد و چون به مساله اجر مى رسد تقوا را بر ايمان اضافه نموده و مى فرمايد: (و ان تومنوا و تتقوا فلكم اجر عظيم ) با در نظر گرفتن اين بيان است كه وقتى آيه شريفه : (من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤمن فلنحيينه حيوة طيبة و لنجزينهم اجرهم باحسن ما كانوا يعملون ) را مى خوانيم به روشنى مى فهميم كه احياى نامبرده ثمره ايمان و متفرع بر آن است جزا و اجر نيز ثمره عمل صالح و متفرع بر آن است پس ايمان به خدا و پيامبران او روح حيات طيبه است و اما بقاى ايمان تا زمانى كه آثارش بر آن مترتب شود احتياج به عمل صالح دارد هم چنانكه حيات طيبه در پيدا شدن و تحققش محتاج به روح حيوانى است ولى بقايش محتاج به اين است كه قوا و اعضاى بدنى به كار گرفته شود چون اگر آنها را به كار نگيرند و استعمال نكنند هم خود باطل مى شوند و هم ريشه و منشاءشان يعنى اصل حياتشان باطل مى گردد.

اين را هم بگوئيم كه در آيه شريفه مورد بحث لفظ جلاله (اللّه ) چهار بار تكرار شده و معلوم است كه غير از نوبت اول از باب (آوردن اسم ظاهر در جاى ضمير) است يعنى در سه نوبت اءخير مى توانست به آوردن ضمير اكتفا نموده و بفرمايد: (و ما كان ليطلعكم )، (و لكنه يجتبى )، (فامنوا به ) ولى اينطور نفرمود بلكه در تمامى اين سه مورد نيز كلمه (اللّه ) را تكرار كرد و اين براى آن بوده كه در امورى كه در آن امور جز خداى تعالى متصف به الوهيت نمى شود از قبيل مساله : (امتحان )، (اطلاع بر غيب )، (اجتبا و برگزيدن رسل ) و (شايستگى اينكه خلق به او ايمان بياورند نام خدا را برده باشد و مردم را در اين گونه امور بياد خدا بيندازد) و...

هشدار به بخيلان، كه اموال خود را انفاق نمى كنند و ملامت و مذمت آنها

و لايحسبن الّذين يبخلون بما آتيهم اللّه من فضله...

در دو آيه قبل مساله املا (ميدان دادن به كفار) را خاطر نشان كرد و از آنجائى كه حالت افراد بخيل كه مال خود را در راه خدا انفاق نمى كنند شبيه به حالت كفار بود چون بخيل هم مانند كفار به جمع مال افتخار مى كند لذا كلام در آنان را عطف كرد به كلامى كه در دو آيه قبل در مورد كفار داشت و خاطر نشان ساخت كه اين بخل هم مثل آن املا درد بى درمان بخيل است.

و اگر از (مال ) تعبير كرد به (ما آتيهم اللّه من فضله ) براى اين بود كه به وجهى اشاره كرده باشد به ملامت و مذمت بخيلان (و فهمانده باشد كه اين طايفه آنقدر فرومايه اند كه مال را با اينكه صاحبش خدا است در راه خود خدا انفاق نمى كنند) و اينكه دنبالش ‍ فرمود: (سيطوقون...) خواست تا شر بودن بخل را تعليل كند و ظاهرا جمله : (و لله ميراث السموات...) حال باشد از كلمه (يوم القيمه ) و همچنين جمله : (و اللّه بما تعملون خبير).

البته احتمال بعيدى هم دارد كه جمله (ولله ميراث السّموات...) حال باشد از فاعل در جمله : (يبخلون...) و جمله : (و اللّه بما تعملون خبير) نيز حال از آن باشد و يا جمله اى از نو بوده باشد كه در اين صورت معنا چنين مى شود: بخل مى ورزند در حالى كه ميراث آسمانها و زمين از آن خدا است و در حالى كه خدا بدانچه شما مى كنيد با خبر است.

بحث روايتى (آيا مرگ براى كافر خير است ؟)

در تفسير عياشى از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه شخصى از آن جناب در باره كافر پرسيد كه آيا مرگ براى او خير است يا حيات ؟ فرمود:

مرگ هم براى مؤمن خير است و هم براى كافر براى اينكه خداى تعالى مى فرمايد: (ما عنداللّه خير للابرار آنچه نزد خدا است براى نيكان خير است ). و نيز مى فرمايد: (لا يحسبن الّذين كفروا انما نملى لهم خير...) كه به حكم آيه اول هر چه خدا براى ابرار مقدر كند خوب است (چه مرگ و چه حيات ) و به حكم آيه دوم زندگى دنيا به سود كافر نيست و قهرا مرگ برايش بهتر است.

مؤ لف قدس سره : ليكن استدلالى كه در اين روايت آمده با مذاق ائمه اهل بيت عليهم السلام آنطور كه بايد سازگار نيست زيرا در مذاق آن حضرات ابرار طايفه خاصى از مؤمنين اند و از نظر آنان همه مؤمنين ابرار نيستند مگر اينكه بگوئيم منظور امام باقر (عليه السلام ) از كلمه ابرار همه مؤمنين است بدان جهت كه هر مؤمنى سهمى از بر را دارا است و اين معنا در الدرالمنثور از ابن مسعود نيز روايت شده است.

 آيات 181 تا 189

 181- لقد سمع اللّه قول الّذين قالوا انّ اللّه فقير و نحن اغنياء سنكتب ما قالوا و قتلهم الانبياء بغير حقّ و نقول ذوقوا عذاب الحريق

 182- ذلك بما قّدمت ايديكم و ان اللّه ليس بظلام للعبيد

 183- الّذين قالوا ان اللّه عهد الينا الّا نؤ من لرسول حتى ياتينا بقربان تاءكله النار قل قد جاء كم رسل من قبلى بالبينت و بالذى قلتم فلم قتل تموهم ان كنتم صادقين

 184- فان كذّبوك فقد كذب رسل من قبلك جاء و بالبينت و الزّبر و الكتب المنير

 185- كل نفس ذائقه الموت و انّما توفون اجوركم يوم القيمه فمن زحزح عن النار و ادخل الجنّة فقد فاز و ما الحيوه الدنيا الا متع الغرور

 186- لتبلون فى امولكم و انفسكم و لتسمعن من الّذين اوتوا الكتب من قبلكم و من الّذين اشركوا اذى كثيرا و ان تصبروا و تتقوا فان ذلك من عزم الامور

 187- و اذ اخذ اللّه ميثق الذين اوتوا الكتب لتبيننه للناس و لا تكتمونه فنبذوه وراء ظهور هم و اشتروا به ثمنا قليلا فبئس ما يشترون

 188- لا تحسبن الّذين يفرحون بما اتوا و يحبون ان يحمدوا بمالم يفعلوا فلا تحسبنهم بمفازة من العذاب و لهم عذاب اليم

 189- و لله ملك السموات و الارض و الله على كل شىء قدير

ترجمه آيات

هر آينه خدا شنيد سخن جاهلانه آن كسان را كه (چون دستور آمد كه به خدا قرض الحسنه بدهيد) (آنها به تمسخر) گفتند پس خدا فقير است و ما دارا البته ما گفتارشان را ثبت خواهيم كرد با اين گناه بزرگ كه انبياء را بنا حق كشتند و (در روز كيفر) گوئيم بچشيد عذاب آتش سوزان را (181)

اين عذاب را به دست خود پيش فرستادند و خداوند هرگز در حق بندگان خود ستم نخواهد كرد (182)

آن كسانى كه گفتند خدا از ما پيمان گرفته كه به هيچ پيغمبرى ايمان نياوريم تا آنكه او قربانى آورد كه در آتش بسوزد بگو اى پيغمبر كه پيش از من پيغمبرانى آمده و براى شما هر گونه معجره آورده و اين را هم كه خواستيد نيز آوردند پس اگر راست مى گوئيد و به اين شرط ايمان مى آوريد براى چه آن پيغمبران را كشتيد (183)

پس اى پيغمبر اگر ترا تكذيب كردند غمگين مباش كه پيغمبران پيش از تو را هم كه معجزات و زبورها و كتاب آسمانى روشن بر آنها آوردند نيز تكذيب كردند (184)

هر نفسى شربت مرگ را خواهد چشيد و محققا روز قيامت همه شما به مزد اعمال خود كاملا خواهيد رسيد پس هر كس خود را از آتش جهنم دور داشت و به بهشت ابدى در آمد چنين كس پيروزى و سعادت ابد يافت و (بدانيد) كه زندگانى دنيا به جز متاعى فريبنده نخواهد بود (185)

محققا شما را به مال و جان آزمايش خواهند كرد و بر شما از زخم زبان آنها كه پيش از شما كتاب آسمانى به آنها نازل شد آزار بسيار خواهد رسيد و اگر صبر پيشه كرده و پرهيزگار شويد (البته ظفر يابيد) كه ثبات و تقوا سبب نيرومندى و قوت اراده در كارها است (186)

و چون خدا پيمان گرفت از آنانكه كتاب به آنها داده شد كه حقايق كتاب آسمانى را براى مردم بيان كنيد و كتمان مكنيد پس آنها عهد خدا را پشت سر انداخته و آيات الهى را به بهائى اندك فروختند و چه بد معامله كردند (187)

اى پيغمبر مپندار آنهائى كه به كردار زشت خود شادمانند و دوست دارند كه از مردم به اوصاف پسنديده اى كه هيچ در آنها وجود ندارد آنها را ستايش كنند البته گمان مدار كه از عذاب خدا رهائى دارند كه براى آنها در دوزخ عذاب دردناك خواهد بود (188)

خدا است مالك ملك زمين و آسمان و خدا بر هر چيز توانا است (189)

بيان آيات

اين آيات مرتبط به ما قبل است چون آيات سابق همه اش در اين مقام بود كه مردم را براى جهاد با جان و مال خود در راه خدا برانگيزاند و تشويق كند و از سستى و فشل و بخل بر حذر بدارد و اين معانى كاملا با آيات مورد بحث كه سخن از گفتار يهوديان دارد مرتبط است چون يهوديان گفته بودند خدا فقير است و ما همه اغنيائيم و از اين گذشته امور را عليه مسلمين واژگونه مى كردند و آيات خداى را تكذيب مى نمودند و آنچه خدا از ايشان به عنوان پيمان گرفته بود كه براى مردم بيان كنند بيان نكردند بلكه در مقابل سر پوش روى آن گذاشته و انكار و كتمانش كردند اينها است مطالبى كه در اين آيات آمده كه هم از نظر آنچه گفتيم مرتبط با آيات قبل است و هم از اين جهت كه خود مايه تقويت قلوب مؤمنين در برابر استقامت و صبر و ثبات گشته و هم بر انفاق در راه خدا تشويقشان مى كند.

سخن يهود كه گفتند: خداى شما فقير است و ما توانگريم

لقد سمع اللّه قول الّذين قالوا ان اللّه فقير و نحن اغنياء

گوينده اين سخن يهود است به قرينه اينكه در ذيل آيه مساله پيغمبر كشى را ذكر مى كند كه كار يهوديان است و همچنين در دو آيه بعد سخن يهود را نقل مى كند كه گفتند: (خداى ما عهد كرده كه به هيچ پيغمبرى ايمان نياوريم...).

يهوديان وقتى اين سخن را گفتند كه امثال آيه : (من ذا الذى يقرض اللّه قرضا حسنا...) را شنيدند اتصال اين سخن به آيه قبل هم كه مى فرمايد: (و لا يحسبن الّذين يبخلون...) تا اندازه اى بر اين معنا شهادت مى دهد.

ممكن هم هست اين سخن را بدان جهت گفته باشند كه فقر و فاقه عمومى مؤمنين را ديده به عنوان تعريض و زخم زبان گفته باشند كه اگر پروردگار مسلمانان توانگر و بى نياز بود نسبت به گروندگان به دينش غيرت به خرج مى داد و آنان را از گرسنگى نجات مى بخشيد پس معلوم مى شود پروردگار مسلمين فقير و ما توانگريم.

سنكتب ما قالوا و قتلهم الانبياء بغير حق...

مراد از كتابت آنچه گفتند ضبط و حفظ و جلوگيرى از محو آن است و نيز ممكن است كه مراد اين باشد كه (ما سخن يهود را در نامه اعمالشان مى نويسيم ) و برگشت هر دو به يك معنا است و مراد از (كشتن انبيا بدون حق ) اين است كه اگر انبيا را نمى شناختند و نمى دانستند كه مثلا فلان شخص پيغمبر خدا است و يا سهو مى كردند و يا به خطا مى رفتند مى توانستيم بگوئيم كه كشتن به حق بوده ولى يهوديان پيغمبران را با علم به اين كه پيغمبرند كشتند پس كشتنشان به غير حق بود و اگر خداى تعالى در اين آيه شريفه سخن نامبرده يهود را در رديف پيغمبر كشى آنان قرار داد

براى اين بود كه بفهماند آن سخن دست كمى از پيغمبر كشى نداشت بلكه سخن عظيم و توهين بزرگى به ساحت مقدس خدا بود و كلمه حريق در جمله : (نقول ذوقوا عذاب الحريق ) به معناى آتش و يا زبانه آتش است بعضى گفته اند به معناى محرق (سوزاننده ) است.

ذلك بما قدمت ايديكم...

يعنى اين عذاب حريق به خاطر اعمالى است كه از پيش براى خود فرستاديد و اگر اعمال را به (ايدى دست ها) نسبت داده براى اين است كه غالبا دست وسيله تقديم است و جمله : (و ان اللّه ليس بظلام للعبيد) عطف است بر جمله (ما قدمت...) و مى خواهد مساله كتابت و عذاب را تعليل نموده بفرمايد ننوشتن و ثبت نكردن اعمال بندگان اهمال ورزيدن در نظام اعمال است و اين خود ظلم بسيار و ستم بزرگى است چون اعمال بندگان يكى دو تا نيست و بندگان هم يك نفر و دو نفر نيستند پس ننوشتن اعمال بندگان ظلمى بزرگ است و در اين صورت خداى تعالى ظلام به بندگان خواهد بود و خدا منزه از چنين ظلمى است.

((مترجم ): و نيز ممكن است كه آوردن كلمه (ظلام ) [كه صيغه مبالغه است ] براى اشاره به اين بوده باشد كه (عذاب حريق ) آن قدر سخت است كه اگر مستند به هر مولائى بشود آن مولا نسبت به برده و زير دست خود بسيار سختگير خواهد بود ولى چنين عذابى در قيامت مستند به خود كفار است نه به خداى تعالى چون خداى تعالى هرگز چنين ظلمى و چنين عذابى را نسبت به بندگان خود روا نمى دارد).

الّذين قالوا ان اللّه عهد الينا...

اين آيه شريفه صفت همان كسانى را بيان مى كند كه در آيه قبلى سخن از آنان به ميان آمده بود و كلمه : (عهد) به معناى دستور است و كلمه (قربان ) به معناى هر نعمتى و هر آن چيزى است كه با پيشكش كردن و هديه كردن آن به مقام بالائى تقرب به آن مقام پيدا مى كنيم و در جمله (تاكله النار آتش آن را بخورد) اكل كنايه از سوزاندن است و مراد از اينكه فرمود (و قد جاءكم رسل من قبلى...)، امثال زكريا، يحيى و ساير انبيائى است كه به دست همين يهوديان كشته شدند.

فان كذبوك فقد كذبت...

اين آيه رسول خدا را كه از تكذيب كفار رنج مى برد تسلى خاطر مى دهد و كلمه زبر جمع كلمه (زبور) است و زبور به معناى كتابى است كه مشتمل بر حكمت ها و مواعظ باشد و منظور از آن و از (كتاب منير) كتابهائى از قبيل كتاب نوح، صحف ابراهيم تورات و انجيل است.

يك استدلال بر وجود عالم برزخ

كل نفس ذائقه الموت...

اين آيه شريفه مشتمل است بر وعده به مصدقين و تهديد به مكذبين و مطالبش با حكمى عمومى و حتمى در باره هر جاندار آغاز شده و آن حكم مرگ است و مصدر (توفية ) كه فعل (توفون ) از آن گرفته شده به معناى پرداختن بطور كامل است و به همين جهت بعضى از مفسرين با اين آيه استدلال كرده اند بر وجود عالمى بين دنيا و آخرت (بنام برزخ ) براى اينكه دنبال جمله مورد بحث مى فرمايد: (تنها جزاى كامل و تام و تمام شما در قيامت داده مى شود) بنابر اين معلوم مى شود در عالمى ديگر قبل از قيامت جزا هست ولى بطور توفيه و تام و تمام نيست و اين استدلال استدلال خوبى است و كلمه (زحزحه ) كه مصدر فعل مجهول (زحزح ) است به معناى دور كردن است البته در اصل معنائى ديگر داشته و آن اين است كه چيزى را به عجله و پى درپى به سوى خود بكشى و كلمه (فوز) به معناى رسيدن و دست يافتن به آرزو است و كلمه غرور هم مى تواند مصدر باشد براى (غريغر) و هم مى تواند جمع باشد براى كلمه (غار) كه اسم فاعل از همان ماده است.

 

لتبلونّ فى اموالكم و انفسكم...

كلمه (ابلا) كه مصدر فعل مجهول (تبلوون ) است به معناى آزمايش است خداى تعالى بعد از آنكه جارى شدن سنت بلا وابلا را بر مؤمنين ذكر كرد و بعد از آنكه گفتار يهود را كه مى توانست باعث سستى عزم مؤمنين شود خاطر نشان ساخت اينك در اين آيه به ايشان خبر مى دهد به اينكه اين بلاى الهى و اين سخنان دردآور اهل كتاب و مشركين در باره مؤمنين تكرار خواهد شد و بزودى مؤمنين با اين سخنان بسيار روبرو مى شوند تا جائى كه گوششان پر شود پس بر مؤمنين است كه در برابر آن بلاى الهى و اين گونه سخنان اهل كتاب و مشركين صبر كنند و تقوا پيشه سازند تا خداى تعالى از لغزش و سستى حفظشان فرمايد و همچنان داراى عزم و اراده بمانند و اين خود اخبار قبل از وقوع است تا استعداد و نيروى خود را براى بر خورد با آن آماده سازند و روغن آن را بر تن خود بمالند.

و در جمله : (و لتسمعن... اذى كثيرا) بجاى اينكه بفرمايد از اهل كتاب چه ها خواهيد شنيد، شنيدنيها را نام نبرد و بجاى آن كلمه (اذى كثيرا) را آورد و فرمود بزودى از اهل كتاب اذيت ها بسيار خواهيد شنيد و اين از باب به كار بردن اثر است مجازا در جاى مؤ ثر.

و اذ اخذ اللّه ميثاق

كلمه (نبذ) به معناى طرح و دور انداختن چيزى است و اين كلمه مثلى است كه در مورد ترك و بى اعتنائى استعمال مى شود همچنانكه در مقابل آن يعنى در مورد اعتناى به امرى و گرفتن و ملازمت آن جمله (نصب العين ) را به عنوان مثل استعمال مى كنند.

لا تحسبن الّذين يفرحون بما اتوا...

(بما اتوا) يعنى به آنچه از مال كه خدا به ايشان انعام فرموده و لازمه آن مال دوستى و بخل ورزيدن از انفاق آن است و كلمه (مفازة ) به معناى نجات است و اگر مى فرمايد اين طايفه از مردم كه علاقه شديد به مال و جاه دارند هلاك مى شوند براى اين است كه دلهايشان وابسته و علاقمند به باطل است و ديگر حق بر آنان ولايتى ندارد.

خداى تعالى بعد از بيان اين نكته داستان مالكيتش نسبت به آسمانها و زمين را و قدرتش بر تمام مخلوقات را خاطر نشان مى سازد و اين دو صفت از صفات خداى تعالى مى تواند تعليلى براى مضامين همه آيات گذشته باشد.

بحث روايتى

در الدرالمنثور است كه ابن جرير و ابن منذر از قتاده روايت كرده كه در ذيل آيه : (لقد سمع اللّه...) گفته است : (طبقه قبل از طبقه ما) براى ما چنين گفتند: كه اين آيه درباره حى بن اخطب نازل شده كه وقتى آيه شريفه (من ذا الذى يقرض اللّه قرضا حسنا فيضاعفه له اضعافا كثيرة ) نازل شد (و جريان نزولش به گوش او رسيد) گفت : كار ما به كجا رسيده كه پروردگارمان از ما قرض مى خواهد آنطور كه يك فقير از غنى قرض مى گيرد.

و در تفسير عياشى در ذيل همين آيه از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: به خدا سوگند يهوديان خدا را نديده اند تا بدانند كه فقير است و ليكن از آنجا كه ديدند اولياى خدا فقيرند پيش خود گفتند اگر خدا غنى بود اوليايش هم غنى بودند پس لابد خدا فقير است كه اينان فقيرند، آنگاه از در فخر فروشى ثروت خود را به رخ كشيدند و گفتند: (خدا فقير است و ما غنى )!.

و در مناقب از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: مشمول اين آيه كسانى هستند كه پنداشته اند امام محتاج است به آنچه مردم برايش مى برند.

مؤ لف قدس سره : اما دو روايت اول كه مضمونش با در نظر گرفتن بيان سابق ما، با آيه انطباق دارد و اما روايت سوم مى خواهد يكى از مصاديق آيه را بيان كند، نه اينكه بفرمايد آيه تنها در باره اين اشخاص نازل شده.

و در كافى از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه فرمود: بين يهوديانى كه گفتند خدا فقير است با يهوديانى كه انبيا را كشتند پانصد سال فاصله بود و با اين حال خداى تعالى در اين آيات پيغمبر كشى را به همين يهوديان نسبت داده و اين بدان جهت است كه يهوديان صاحب آن سخن، به عمل زشت اجدادشان كه پيغمبران را مى كشتند راضى بودند.

مؤ لف قدس سره : فاصله اى كه در اين روايت ذكر شده، با تاريخ ميلادى موجود سازگار نيست، و خواننده محترم مى تواند به بحث تاريخى گذشته ما مراجعه نمايد.

و در الدرالمنثور است كه ابن ابى حاتم در ذيل آيه : (كل نفس ذائقه الموت ) از على بن ابى طالب (صلوات الله عليه ) روايت كرده كه فرمود: وقتى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از دنيا رحلت فرمود و عزادارى بپاشد شخصى نزد ما آمد كه صدايش شنيده مى شد، ولى خودش ديده نمى شد، و به ما اهل بيت گفت : (السلام عليكم يا اهل البيت و رحمه اللّه و بركاته كل نفس ذائقة الموت و انما توفون اجوركم يوم القيمة )، براى هر مصيبتى نزد خداى تعالى پاداشى است و براى هر نعمتى كه از دست بدهيد نزد او خلفى و اثرى است و براى هر چه فوت شود جبرانى است،پس بر شما باد كه به خداى تعالى و اجرش و جبرانش اعتماد كنيد، و تنها به او اميدوار باشيد كه مصيبت زده واقعى آن كسى است كه ثواب خدا را (در اثر ناشكيبائى و نا شكرى ) از كف بدهد، آنگاه خود على بسايرين گفت : اين خضر بود.

و در همان كتاب است : كه ابن مردويه از سهل بن سعد روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: به خدا سوگند كه قطعه زمينى از بهشت كه تنها به مقدار تازيانه شما باشد از تمام دنيا و آنچه در آن است بهتر،است آنگاه اين آيه را تلاوت كرد (فمن زحزح عن النار و ادخل الجنّة فقد فاز).

مؤ لف قدس سره : اين روايت را به بعضى طرق ديگر از غير سهل نيز نقل كرده و خواننده محترم بايد بداند كه در اين باره يعنى در شاءن نزول اين آيات،روايت بسيارى هست كه چون مى دانيم كه همه آنها، از باب تطبيق نظرى است و راويان آنها با عينك تعصب نسبت به نظريات خود نگريسته اند، لذا از نقل آنها خوددارى نموديم.

آيات 190 تا 199

 190- انّ فى خلق السّموت و الارض و اختلف الّيل و النّهار لايات لاولى الالباب

 191- الّذين يذكرون اللّه قيما و قعودا و على جنوبهم و يتفكّرون فى خلق السّموت و الارض ربّنا ما خلقت هذا باطلا سباحنك فقنا عذاب النّار

 192- ربّنا انّك من تدخل النّار فقد اخزيته و ما للظّالمين من انصار

 193- ربّنا انّنا سمعنا مناديا ينادى للايمان ان آمنوا بربّكم فامنّا ربّنا فاغفرلنا ذنوبنا و كفرعّنا سيّئاتنا و توفّنا مع الابرار

 194- ربّنا و اتنا ما وعدتنا على رسلك و لا تخزنا يوم القيمة انّك لا تخلف الميعاد

 195- فاستجاب لهم ربّهم انّى لا اضيع عمل عامل منكم من ذكر او انثى بعضكم من بعض فالّذين هاجروا و اخرجوا من ديارهم و اوذوا فى سبيلى و قاتلوا و قتلوا لاكفّرنّ عنهم سيّئاتهم و لادخلنّهم جنّات تجرى من تحتها الانهار ثوابا من عند اللّه و اللّه عنده حسن الثّواب

 196- لا يغرّنّك تقلّب الّذين كفروا فى البلاد

 197- متاع قليل ثمّ ماوئهم جهنّم و بئس المهاد

 198- لكن الّذين اتّقوا ربّهم لهم جنّات تجرى من تحتها الانهار خالدين فيها نزلا من عنداللّه و ما عنداللّه خير للابرار

 199- و ان من اهل الكتاب لمن يؤ من باللّه و ما انزل اليكم و ما انزل اليهم خاشعين للّه لايشترون بايات اللّه ثمنا قليلا اولئك لهم اجرهم عند ربّهم انّ اللّه سريع الحساب

ترجمه آيات

همانا در خلقت آسمان و زمين و رفت و آمد شب و روز روشن دلايلى است براى خردمندان (190)

آنهائى كه در هر حالت (اى ستاده و نشسته و خفتن ) خدا را ياد كنند و دائم فكر در خلقت آسمان و زمين كرده و گويند پروردگارا اين دستگاه با عظمت را بيهوده نيافريده اى پاك و منرهى، ما را به لطف خود از عذاب دوزخ نگاهدار (191)

اى پروردگار ما هر كه را تو در آتش افكنى او را سخت خوار كرده اى و او ستمكار بوده و ستمگران را هيچ كس يارى نخواهد كرد (192)

پروردگارا ما چون صداى مناديى را كه خلق را به ايمان مى خواند شنيديم اجابت كرديم و ايمان آورديم پروردگارا از گناهان ما درگذر و زشتى كردار ما را بپوشان و هنگام جان سپردن ما را با نيكان محشور گردان (193)

پروردگارا ما را از آنچه به رسولان خود وعده دادى نصيب فرما و از آن محروم مگردان كه وعده تو هرگز تخلف نخواهد كرد (194)

پس خدا دعاهاى ايشان را اجابت كرد كه البته من كه پروردگارم عمل هيچ كس از مرد و زن را بى مزد نگذارم (چه آنكه همه درنظر خدا يكسانند بعضى مردم بر بعض ديگر برترى ندارند مگر به طاعت و معرفت )پس آنانكه از وطن خود هجرت نمودند و از ديار خويش بيرون شده و در راه خدا رنج كشيدند و جهاد كرده و كشته شدند همانا بديهاى آنان را (در پرده لطف خود) بپ وشانيم و آنها را به بهشتهائى در آوريم كه زير درختانش نهرها جارى است اين پا داشى است از جانب خدا و نزد خدا است پاداش نيكو (يعنى بهشت و ملاقات خدا) (195)

ترا دنيا مغرور نكند (و غمگين نشوى ) آنگاه ببينى كافران شهرها را به تصرف آورده اند (196)

دنيا متاعى اندك است و پس از اين جهان منزلگاه آنان جهنم است و چقدر آنجا بد آرامگاهى است (197)

ليكن آنان كه خدا ترس و با تقوا شدند منزلگاهشان بهشتهائى است كه زير درختانش نهرها جارى است و بهشت منزل جاودانى آنها است در حالى كه خدا بر آنها خوان و سفره احسان خود را گسترده و آنچه نزد خدا است براى نيكان از هر چيز بهتر است (198)

همانا برخى از اهل كتاب كسانى هستند كه به خدا و كتاب آسمانى شما و هم كتاب آسمانى خودشان ايمان آورند در حالتى كه مطيع فرمان خدا بوده و آيات خدا را به بهائى اندك نفروشند. آن طايفه اهل كتاب را نزد خدا پاداش نيكو است (كه هر نيك و بد را جزائى مسلم است ) و البته خدا حساب خلق را سريع و آسان خواهد كرد (199)

بيان آيات

اين آيات به منزله خلاصه گيرى از بيان حال مؤمنين و مشركين و اهل كتاب است كه شرح حالشان در اين سوره آمده بود، به اين بيان كه مى فرمايد حال ابرار نيكان از مؤمنين ذكر خداى سبحان و تفكر در آيات او و پناه بردن به دامن او از عذاب آتش و درخواست مغفرت و جنت است، خداى تعالى هم خواسته شان را بر آورد و به زودى نيز بر مى آورد (اين حال عمومى ايشان است )، و اما كسانى كه كافر شدند حالشان اين است كه در دنيا در ميان متاعى قليل مى لولند و در آخرت جايگاهى آتشين دارند. پس وضع مؤمنين را نبايد با وضع كفار مقايسه كرد، دسته سوم اهل كتابند كه از كفار استثنا شده اند البته نه همه آنها بلكه افرادى كه از حق پيروى مى كنند كه چنين كسانى با مؤمنين هستند.

انّ فى خلق السّموات و الارض...

گويا مراد از (خلق ) كيفيت وجود و آثار و افعال از حركت و سكون و دگرگونيهاى آسمان و زمين باشد نه پيدايش آنها، در نتيجه خلقت آسمانها و زمين و اختلاف ليل و نهار مشتمل بر بيشتر آيات محسوسه خداى تعالى است و ما بيان بيشتر اين معنا را در سوره بقره آيه 164 و در تفسير آيه هفتم همين سوره گذرانديم و نيز معناى اولى الالباب را بيان كرديم.

پاره اى از اوصاف مؤمنان

الّذين يذكرون اللّه قياما و قعودا...

يعنى كسانى كه خداى تعالى را در همه احوال ياد مى كنند (چه در حال قيام و چه قعود و چه دراز كشيده ) و اما معناى ذكر و تفكر قبلا گذشت و حاصل معناى دو آيه اين است : نظر كردن و انديشيدن در آيات آسمانها و زمين و اختلاف شب و روز در نظر كننده و انديشنده ذكر دائمى از خدا را پديد آورد و در نتيجه صاحبان اين نظر و انديشه ديگر در هيچ حالى خدا را فراموش نمى كنند، و نيز باعث مى شود كه در خلقت آسمانها و زمين تفكر كنند، و به اين وسيله متوجه شوند كه خداى تعالى بزودى آنان را مبعوث خواهد كرد، و به همين جهت از خداى تعالى درخواست رحمتش را نموده و از او مى خواهند وعده اى را كه داده، در حق آنان تحقق بخشد.

ربّنا ما خلقت هذا باطلا...

در اين جمله، با كلمه (هذا) (با اينكه مفرد مذكر است ) اشاره شده به آسمانها و زمين، با اينكه (السموات ) جمع و مؤ نث است و اين به خاطر آن بوده كه غرض در اين مناجات اشاره به يك يك آسمانها جداى از هم نبوده بلكه اشاره به جهت جامع آنها، يعنى مخلوقيت آنها بوده و آسمانها و زمين در مخلوق بودن واحدند، و اين اشاره نظير اشاره اى است كه در حكايت كلام ابراهيم عليه السلام آمده، آنجا كه فرمود: (فلمّا راى الشّمس بازغة قال هذا ربّى هذا اكبر) كه اين اشاره به جرم خورشيد بدان جهت كه خورشيد است، نشده، چون ابراهيم هنوز خورشيد را نشناخته بود، و اسمش را هم نمى دانست، كه چيست بلكه بدان جهت اشاره شده كه شيئى است از اشيا.

و كلمه (باطل ) به معناى هر چيزى است كه در آن هدفى و غرضى معقول نباشد و به قول خداى تعالى در مثال سيل و كف آنجا كه مى فرمايد: (فامّا الزّبد فيذهب جف اء و امّا ما ينفع النّاس فيمكث فى الارض )، و به همين جهت انديشمندان بعد از آنكه باطل را از عالم خلقت نفى مى كنند، اين معنا برايشان كشف مى شود كه پس بطور سلم مردم براى جزا دوباره محشور خواهند شد، و در آن عالم ستمگران كيفر خواهند ديد، آن هم كيفرى خوار كننده، كه همان آتش باشد، و ممكن نيست كسى يا عاملى اين كيفر را و مصلحت آن را باطل و يا رد كند، چون بدون حشر مساله خلقت باطل خواهد شد، پس اين است معناى اينكه مى گويند (فقنا عذاب النار ربّنا انك من تدخل النار فقد اخزيته و ما للظالمين من انصار).

ربّنا اننا سمعنا مناديا...

منظور از منادى در اين آيه شريفه رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) است كه بشر را به سوى ايمان ندا كرد، (ان امنوا بربّكم )، اين جمله همان ندا را تفسير مى كند، پس كلمه (ان )، ان تفسيرى است، (فامنا) و چون با اين كلمه اظهار ايمان كردند و در باطن اين كلمه همه معارف الهى نهفته است، چون رسولى كه به وى ايمان آوردند از ناحيه خدا به ايشان خبرهائى داده و از پاره اى امور از قبيل گناهان و بديها و مردن در حال كفر و گناه ترسانيده بود و به پاره اى امور از قبيل مغفرت و رحمت خدا و جزئيات زندگى آن بهشتى كه وعده اش را به بندگان مؤمن خود داده تشويق كرده بود، به همين جهت بعد از آنكه گفتند: (فامنا) دنبالش درخواست كردند كه خدايا ما را بيامرز، (فاغفرلنا ذنوبنا) و گناهان ما را از ما بريز (و كفر عنا سيئاتنا و ما را با ابرار و نيكان كه وعده چنان بهشتى به ايشان داده اى بميران ) و نيز درخواست كردند كه خدايا آن وعده بهشت و رحمتى كه داده اى و رسولانت به اذن خودت ضمانتش را كردند در حق ما منجز بفرما.

پس معناى جمله : (على رسلك ) اين است كه خدايا آن وعده اى كه بر رسولانت حمل كردى (و بر رسولانت نيروى تحمل بار رسالت دادى )، و رسولان هم آن وعده را از طرف تو ضمانت كردند، در حق ما منجّز فرما، و معناى جمله : (و لا تخزنا...) اين است كه خدايا وعده ات را خلف مكن كه اگر چنين كنى، بيچاره مى شويم، و لذا دنبالش فرمود: (انّك لا تخلف الميعاد ).

از آيات مورد بحث اين معنا روشن گرديد كه صاحبان اين مناجات اعتقاد به خدا و روز جزا و مساله نبوت انبيا را به طور اجمال از راه نظر كردن به آيات آسمانى و زمينى به دست آوردند و اما ايمان به جزئيات احكامى كه پيامبر اسلام آورده از راه ايمان به رسالت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به دست آوردند پس صاحبان اين مناجات بر طريق فطرتند و هر حكمى را كه فطرت كند به سمع و طاعت پذيرفتند.

فاستجاب لهم ربهم...

تعبير به كلمه (رب ) و اضافه كردن آن بر ضمير صاحبان مناجات، دلالت بر ثوران و فوران رحمت الهى دارد، و نيز دلالت دارد بر اينكه خداى سبحان در اثر فوران رحمتش رحمت خود را عموميت داده، مى فرمايد: بطور كلى عمل هيچ عاملى از شما را ضايع نمى گرداند، پس در درگاه خدا فرقى نيست بين عملى و عمل ديگر، و عاملى و عامل ديگر.

بنابراين پس اينكه در مقام تفريع فرمود: (فالذين هاجروا و اخرجوا من ديارهم و اوذوا...) خواست تا در مقام تفصيل اعمال صالحه برآيد و ثواب هر يك را تثبيت كند، و كلمه (واو) در فواصل آيه براى همين تفصيل است، نه اينكه بخواهد فاصله ها را جمع كند، (كلمه (واو) گاهى براى تفصيل استعمال مى شود و گاهى براى جمع ) تا كسى خيال كند كه آيه شريفه فقط در مقام شمردن ثواب شهيدان از مهاجرين است.

استعمال كلمه هجرت در دورى گزيدن از گناه

و اين آيه شريفه با اين حال تنها اعمال نيكى را كه در اين سوره به آن ترغيب نموده نام مى برد، يعنى ايثار دين بر وطن، تحمل اذيت در راه خدا و جهاد در راه او و ظاهرا مراد از (مهاجرين ) در جمله : (فالّذين هاجروا) معنائى است عمومى كه شامل مهاجرت و دورى از شرك و هم دورى از فاميل و هم دورى از گناه مى شود، چون اولا كلمه (هاجروا) را مطلق آورده و ثانيا در مقابل آن مساله اخراج از ديار را ذكر كرده كه همان هجرت به معناى اخص است و ثالثا دنبال مساله هجرت فرموده : (لاكفّرنّ عنهم سيّئاتهم...) و كلمه سيئات در اصطلاح قرآن كريم به معناى گناهان صغيره است، پس معلوم مى شود كه مراد از مهاجرين كسانى هستند كه از گناهان كبيره اجتناب و يا توبه مى كنند، و خدا هم از گناهان صغيره آنان صرفنظر مى كند (دقت بفرمائيد).

كامروايى و بهروزى كفّار فريبتان ندهد

لا يغرّنك تقلب...

اين جمله به منزله بر طرف كردن ايرادى است كه ممكن است كسى بكند، و بگويد وقتى حال مؤمنين چنين حالى باشد قهرا بايد كافران نقطه مقابل آن را داشته باشند با اينكه مى بينيم كفار عيشى مرفه و حياتى پر زرق و برق و معاشى فراوان دارند در پاسـخ خطاب به رسول گراميش فرموده : (لا يغرنك...) و مقصودش توجه دادن عموم مردم است به اينكه از تقلب كفار در بلاد و از اينكه به اصطلاح همه جا خرشان مى رود فريب نخورند كه كفار هر چه دارند متاعى است قليل و بى دوام.

لكن الّذين اتّقوا ربهم...

كلمه (نزل ) به معناى طعام و شراب و ساير مايحتاجى است كه براى مسافر قبل از آمدنش فراهم مى كنند و مراد از كسانى كه چنين وضعى دارند ابرار است بدليل آخر آيه كه مى فرمايد: آنچه نزد خدا است بهتر است براى ابرار و نيكان و همين مؤ يد گفتار ما است كه گفتيم آيه قبلى در مقام رفع و پيشگيرى از يك توهم بيجا است.

و ان من اهل الكتاب...

مراد از اين آيه اين است كه بعضى از اهل كتاب در حسن ثواب با مؤمنين شريك هستند و غرض از گفتن اين معنا آن است كه بفرمايد سعادت اخروى جنسيه نيست تا منحصر به يك طبقه و يا دودمان باشد و اهل كتاب به آن نرسند هر چند كه ايمان هم بياورند بلكه داشتن و نداشتن آن داير مدار ايمان به خدا و به رسولان او است اگر آنها هم ايمان بياورند جزء مؤمنين مى شوند و با آنان يكسانند.

در اين آيه خداى تعالى آن صفت نكوهيده را كه در آيات قبل اهل كتاب را به خاطر آن ملامت و مذمت مى كرد يعنى صفت تفرقه بين رسولان خدا را از اين دسته اهل كتاب نفى كرده در آنجا مى فرمود اهل كتاب بين رسولان خدا فرق گذاشتند و ميثاق خدا را كتمان كردند يعنى عهدى كه سپرده بودند تا آيات خدا را بيان كنند از ياد بردند و آيات خدا را بيان نكردند تا با اين كتمان خود بهاى اندكى به دست آورند و در آيه مورد بحث در باره اين دسته از اهل كتاب مى فرمايد: هم بدانچه بر شما نازل شده ايمان دارند و هم بدانچه بر اهل كتاب نازل شده و خلاصه كلام اينكه در برابر خداى تعالى خاشعند و نمى خواهند با آيات خدا منافع مادى بى ارزش را به دست آورند.

بحثى فلسفى و يك مقايسه

(بين مقام زن در اسلام و در آئين هاى ديگر)

مشاهده و تجربه اين معنا را ثابت كرده كه مرد و زن دو فرد از يك نوع و از يك جوهرند جوهرى كه نامش انسان است چون تمامى آثارى كه از انسانيت در صنف مرد مشاهده شده در صنف زن نيز مشاهده شده است (اگر در مرد فضائلى از قبيل سخاوت شجاعت علم خويشتن دارى و امثال آن ديده شده در صنف زن نيز ديده شده است ) آن هم بدون هيچ تفاوت بطور مسلم ظهور آثار نوع دليل بر تحقق خود نوع است پس صنف زن نيز انسان است بله اين دو صنف در بعضى از آثار مشتركه (نه آثار مختصه از قبيل حامله شدن و امثال آن ) از نظر شدت و ضعف اختلاف دارند ولى صرف شدت و ضعف در بعضى از صفات انسانيت باعث آن نمى شود كه بگوئيم نوعيت در صنف ضعيف باطل شده و او ديگر انسان نيست. و با اين بيان روشن مى شود كه رسيدن به هر درجه از كمال كه براى يك صنف ميسر و مقدور است براى صنف ديگر نيز ميسور و ممكن است و يكى از مصاديق آن استكمالهاى معنوى كمالاتى است كه از راه ايمان به خدا و اطاعت و تقرب به درگاه او حاصل مى شود با اين بيان كاملا روشن مى شود كه در افاده اين بحث بهترين كلام و جامع ترين و در عين حال كوتاه ترين كلام همين عبارت : (انى لا اضيع عمل عامل منكم من ذكر او انثى بعضكم من بعض ) است و اگر خواننده محترم اين كلام را با كلامى كه در تورات در اين باره وارد شده مقايسه كند برايش روشن مى گردد كه قرآن كريم در چه سطحى است و تورات در چه افقى !. در سفر جامعه تورات آمده : من و دلم بسيار گشتيم (من با كمال توجه بسيار گشتم ) تا بدانم از نظر حكمت و عقل جرثومه شر يعنى جهالت و حماقت و جنون چيست و كجا است ؟ ديدم از مرگ بدتر و تلخ تر زن است كه خودش دام و قلبش طناب دام است و دستهايش قيد و زنجير است تا آنجا كه مى گويد من در ميان هزار نفر مرد يك انسان پيدا مى كنم اما ميان هزار نفر زن يك انسان پيدا نمى كنم.

بيشتر امتهاى قديم نيز معتقد بودند كه عبادت و عمل صالح زن در درگاه خداى تعالى پذيرفته نيست در يونان قديم زن را پليد و دست پرورده شيطان مى دانستند و روميان و بعضى از يونانيان معتقد بودند كه زن داراى نس مجرد انسانى نيست و مرد داراى آن هست و حتى در سال 586 ميلادى در فرانسه كنگره اى تشكيل شد تا در مورد زن و اينكه آيا زن انسان است يا خير بحث كنند!

بعد از بگو مگوها و جر و بحثهاى بسيار به اين نتيجه رسيدند كه بله زن نيز انسان است اما نه چون مرد انسانى مستقل بلكه انسانى است مخصوص خدمت كردن بر مردان و نيز در انگلستان تا حدود صد سال قبل زن جزء مجتمع انسانى شمرده نمى شد و خواننده عزيز اگر در اين باب به كتابهائى كه درباره آراء و عقايد و آداب ملت ها نوشته شده مراجعه كند به عقايدى عجيب برمى خورد.

بحث روايتى (درباره تفكر در خلق خدا و شاءن نزول آيات گذشته )

در الدرالمنثور است كه ابو نعيم در كتاب حليه خود از ابن عباس روايت آورده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: در خلق خدا تفكر كنيد ولى در خود خدا تفكر مكنيد.

مؤ لف قدس سره : در الدرالمنثور اين معنا را به طريقى ديگر از عده اى از صحابه از قبيل عبداللّه بن سلام و ابن عمر از آن جناب نقل كرده و از طرق شيعه نيز اين روايت نقل شده و منظور از تفكر در خود خدا و يا بنابه روايتى ديگر تفكر در ذات خدا تفكر در كنه ذات او است كه خود خداى تعالى در كلام مجيدش فرمود: (و لا يحيطون به علما) يعنى خلق نمى تواند احاطه علمى به خدا پيدا كند (دليلش هم بسيار بديهى است و آن اين است كه مخلوق گنجايش درك خالق را ندارد او در باره خدا هر تصورى بكند مخلوق خودش است نه خالقش ) و اما صفات خداى تعالى قرآن كريم بهترين شاهد است بر اين كه مى توان خداى تعالى را از راه صفاتش ‍ شناخت و نه تنها مى توان بلكه در آياتى بسيار تشويق به اين كار نيز شده است.

و در همان كتاب است كه ابوالشيخ در كتاب عظمت از ابى هريره روايت آورده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: يك ساعت تفكر و انديشيدن از شصت سال عبادت كردن بهتر است.

مؤ لف قدس سره : و در بعضى از روايات آمده : بهتر است از عبادت يك شب و در بعضى ديگر آمده : عبادت يك سال و اين معنا از طرق شيعه نيز روايت شده.

و از طرق اهل سنت اين نيز روايت شده كه آيه : (فاستجاب لهم ربهم ) درباره ام سلمه نازل شده كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) عرضه داشته بود: يا رسول خدا چرا نشنيدم خداى تعالى از هجرت زنان يارى كرده باشد؟ در پاسـخ از گلايه او اين آيه نازل شد كه خلاصه من عمل هيچ عاملى را ضايع نمى گردانم چه مرد باشد و چه زن.

و از طرق شيعه روايت آمده كه آيه : (فالّذين هاجروا و اخرجوا...) درباره على عليه السلام نازل شد كه فواطم يعنى فاطمه بنت اسد (مادر على (عليه السلام ) ) و فاطمه دختر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) (كه بعدا همسرش شد) و فاطمه دختر زبير را با خود حركت داد و به سوى مدينه هجرت كرد و در ضجنان ام ايمن و چند نفر از مؤمنين ناتوان به آن جناب ملحق شدند و به اتفاق حركت كردند در حالى كه در همه حالات ذكر خدا مى گفتند به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) ملحق شدند و اين آيه در حقشان نازل گرديد.

و از طرق اهل سنت روايت شده كه آيه نامبرده در باره همه مهاجرين نازل شده و نيز نقل شده كه آيه : (لا يغرنك تقلب...) تا آخر آيات مورد بحث در اين باره نازل شد كه بعضى از مؤمنين با خود گفته بودند: (اى كاش ما هم زدگى كفار را مى داشتيم ) كه چه زندگى خوشى دارند. و نيز روايت شده كه آيه (و ان من اهل الكتاب...) در باره نجاشى (پادشاه حبشه ) و چند نفر از يارانش نازل شده همان نجاشى كه وقتى در حبشه از دنيا رفت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در مدينه بر او درود فرستاد بعضى از منافقين اعتراض كردند كه چگونه بر او درود مى فرستد با اينكه نجاشى بر دين او نبود در پاسـخ اين آيه نازل شد: (و ان من اهل الكتاب...(. پس همه اين روايات در اين صدد است كه آيات را بر يك سلسله قصه ها تطبيق كند در حالى كه هيچيك از اين قصه ها سبب حقيقى نزول آيه نيست.

آيه 200

 200- يا ايّها الّذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا و اتّقواللّه لعلّكم تفلحون

ترجمه آيه

اى اهل ايمان در كار دين صبور باشيد و يكديگر را به صبر و مقاومت سفارش كنيد و مهيا و مراقب كار دشمن بوده و خدا ترس باشيد باشد كه پيروز و رستگار گرديد (200)

بيان آيه

اين آيه به منزله خلاصه گيرى از بيان مفصلى است كه در سوره آمده و مى خواهد از آن آيات براى ما نتيجه گيرى نمايد.

يا ايها الّذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا...

امرهائى كه در اين آيه آمده يعنى امر (اصبروا) و (صابروا) و (رابطوا) و (اتّقوا) همه مطلق و بدون قيد است در نتيجه صبرش، هم شامل صبر بر شدائد مى شود و هم شامل صبر در اطاعت خدا و همچنين صبر بر ترك معصيت و بهر حال منظور از آن صبر تك تك افراد است چون دنبالش همين صبر را به صيغه (مفاعله - صابروا) آورده كه در مواردى استعمال مى شود كه ماده فعل بين دو طرف تحقق مى يابد.

و مصابره عبارت است از اينكه جمعيتى به اتفاق يكديگر اذيت ها را تحمل كنند و هر يك صبر خود را به صبر ديگرى تكيه دهد و در نتيجه بركاتى كه در صفت صبر هست دست به دست هم دهد و تاءثير صبر بيشتر گردد و اين معنا امرى است كه هم در فرد (اگر نسبت به حال شخصى او در نظر گرفته شود) محسوس است و هم در اجتماع (اگر نسبت به حال اجتماع و تعاون او در نظر گرفته شود) چون باعث مى شود كه تك تك افراد نيروى يكديگر را به هم وصل كنند و همه نيروها يكى شود و انشاءاللّه به زودى بحثى مفصل در اين باره در جاى خودش خواهيم كرد.

و رابطوا

مرابطه از نظر معنا اعم از مصابره است چون مصابره عبارت بود از وصل كردن نيروى مقاومت افراد جامعه در برابر شدائد و مرابطه عبارت است از همين وصل كردن نيروها اما نه تنها نيروى مقاومت در برابر شدائد بلكه همه نيروها و كارها در جميع شؤ ون زندگى دينى چه در حال شدت و چه در حال رخا و خوشى.

و چون مراد از مرابطه اين است كه جامعه به سعادت حقيقى دنيا و آخرت خود برسد _ و اگر مرابطه نباشد گو اينكه صبر من و تو به تنهائى و علم من و توبه تنهائى و هر فضيلت ديگر افراد به تنهائى سعادت آور هست ولى بعضى از سعادت را تاءمين مى كند و بعضى از سعادت سعادت حقيقى نيست، - به همين جهت دنبال سه جمله : (اصبروا و صابروا و رابطوا) اضافه كرد: (و اتّقوا اللّه لعلكم تفلحون ) كه البته منظور از اين فلاح هم فلاح تام حقيقى است.

گفتارى پيرامون مرابطه در جامعه اسلامى

1 _ انسان و اجتماع

انسان در ميان تمامى جانداران موجودى است كه بايد اجتماعى زندگى كند و اين مطلب احتياج به بحث زياد ندارند چرا كه فطرت تمامى افراد انسان چنين است يعنى فطرت تمام انسانها اين معنا را درك مى كند و تا آنجا هم كه تاريخ نشان داده هر جا بشر بوده اجتماعى زندگى مى كرده و آثار باستانى هم (كه از زندگى قديمى ترين بشر آثارى بدست آورده ) اين مطلب را ثابت مى كند.

قرآن كريم هم با بهترين بيان در آياتى بسيار از اين حقيقت خبر داده از قبيل آيه : (يا ايها النّاس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا...).

و آيه : (نحن قسمنابينهم معيشتهم فى الحيوة الدّنيا، و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتّخذ بعضهم بعضا سخريّا) و آيه : (بعضكم من بعض ).

و آيه : (و هو الّذى خلق من الماء بشرا فجعله نسبا و صهرا) و آياتى ديگر كه خواننده عزيز براى درك هر يك از اين آيات و نحوه دلالتشان لازم است به تفسير يك يك آنها در اين كتاب مراجعه كند.

2 _ انسان و رشد و نمو او در اجتماع

اجتماع انسانى مانند ساير خواص روحى انسان و آنچه كه مربوط به او است از روز آغاز پيدايش به صورت كامل تكون نيافته تا كسى خيال كند كه اجتماع نمو و تكامل نمى پذيرد نه در كمالات مادى و نه در كمالات معنوى بلكه اجتماعى شدن انسان هم مانند ساير امور روحى و ادراكيش دوش به دوش آنها تكامل پذيرفته هر چه كمالات مادى و معنويش بيشتر شده اجتماعش نيز سامان بيشترى به خود گرفته است و مسلما انتظار نمى رود كه اين يك خصوصيت از ميان همه خصوصيات و خواص انسانيت مستثنا باشد يعنى خصوص ‍ اجتماعى بودنش از همان اول پيدايشش بطور كامل تحقق يافته باشد و اجتماع امروزيش با اجتماع روز اول خلقتش هيچ فرق نكرده باشد بلكه اين خصيصه انسان مانند ساير خصائصش كه بنحوى با نيروى علم و اراده او ارتباط دارند تدريجا بسوى كمال در حركت بوده و كم كم در انسان تكامل يافته است.

و آنچه بعد از دقت و تاءمل در حال اين نوع از موجودات يعنى انسان روشن مى شود اين است كه اولين اجتماع و گردهمائى كه در بشر پيدا شده گرد همآئى منزلى از راه ازدواج بوده چون عامل آن يك عامل طبيعى بوده است كه همان جهاز تناسلى (كه زن و مرد هر كدام جهاز تناسلى مخصوص به خود را دارند) است و اين خود قوى ترين عامل است براى اينكه بشر را به اجتماع خانوادگى وادار نمايد زيرا معلوم است كه اين دو دستگاه هر يك بدون ديگرى بكار نمى افتد به خلاف مثلا جهاز هاضمه كه اگر فرض كنيم در محلى و زمانى يك فرد انسان تك و تنها باشد مى تواند با جويدن برگ و ميوه درختان تغذى كند ولى نمى تواند به تنهائى فرزندى از خود منشعب سازد و همچنين دستگاههاى ديگرى كه در بدن انسان تعبيه شده براى بكار افتادنش نيازى به انسانهاى ديگر ندارد و تنها جهاز تناسلى است كه بايد در بين دو نفر مشتركا بكار بيفتد دو نفر از جنس مخالف (يعنى يك مرد و يك زن ).

بعد از تشكيل اجتماع كوچك يعنى خانواده يك مشخصه ديگر بشرى خود نمائى كرد كه ما در مباحث گذشته اين كتاب آن مشخصه را استخدام ناميديم يعنى اينكه هر انسانى بخواهد به وسيله انسانى و يا انسانهائى ديگر حوائج خود را بر آورد و سلطه خود را گسترش دهد آنگاه برايش ممكن است كه اراده خود را بر آن انسانها تحميل كند تا هر چه او مى خواهد آنها بكنند و رفته رفته اين خصيصه به صورت رياست جلوه كرد رياست در منزل رياست در عشيره (فاميل ) رياست در قبيله رياست در امت.

اين هم طبيعى است كه رياست در بين چند انسان نصيب آن كسى مى شده كه از سايرين قوى تر و شجاع تر بوده و همچنين مال و اولاد بيشترى داشته و همچنين نسبت به فنون حكومت و سياست آگاه تر بوده و آغاز ظهور بت پرستى هم همين جا است يعنى پرستش و خضوع انسانها در برابر يك انسان از همين جا شروع شد تا در آخر براى خود دينى مستقل گرديد و ما انشاءاللّه العزيز در آينده در اين باره بحثى كامل خواهيم كرد.

(و لذا به اصل مطلب بر گشته و مى گوئيم ) مشخصه اجتماع به تمام انواعش چه اجتماع خانوادگى و چه غير آن هر چند كه هيچگاه در اين ادوار بشرى از بشر جدا نبوده حتى برهه اى از زمان هم سراغ نداريم كه انسان فردى زندگى كرده باشد و ليكن اين نيز بوده كه انسان اين رقم زندگى را از زندگى فردى انتخاب نكرده و براى انتخاب آن بطور تفصيل مصلحت ها و خوبيهاى آن را نسنجيده بلكه (همانطور كه قبلا گفته شد ضرورت وجود دستگاه تناسلى او را براى اولين بار به ازدواج يعنى اولين قدم در تشكيل اجتماع وا داشته (و قهرا مجبور شده قدمهاى ديگر را نيز بر دارد) و اما پى بردن به خوبيهاى آن و اينكه چگونه اجتماعى بهتر است ؟ به تدريج و به تبع پيشرفت ساير خواص بشرى رشد و نمو كرده نظير خصيصه استخدام و خصيصه دفاع و...

اولين بارى كه بشر متوجه منافع و مصالح اجتماع شد زمان بعثت اولين پيامبر الهىبود

و قرآن كريم خبر داده كه اولين بارى كه بشر متوجه منافع اجتماع شد و بطور تفصيل (و نه ناخود آگاه ) به مصالح آن پى برد و در صدد حفظ آن مصالح بر آمد. زمانى بود كه براى اولين بار پيغمبرى در ميان بشر مبعوث شد و آنان را راهنما گشت. جان كلام اين است كه : به وسيله مقام نبوت متوجه مصالح و منافع زندگى اجتماعى گرديد اين مطلب را از آيات زير استفاده مى كنيم كه مى فرمايد:

(و ما كان ژ الاامة واحدة فاختلفوا).

و نيز مى فرمايد: (كان النّاس امّة واحدة فبعث اللّه النّبيين مبشّرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحقّ، ليحكم بين النّاس فيما اختلفوا) چون اين دو آيه چنين خبر مى دهد كه انسان در قديم ترين عهدش امتى واحده و ساده و بى اختلاف بوده سپس (بخاطر همان غريزه استخدام كه گفتيم ) اختلاف در بين افرادش پيدا شد و اختلاف هم به مشاجره و نزاع انجاميد لذا خداى تعالى انبيا را بر انگيخت و با آنان كتاب فرستاد تا به وسيله آن كتاب اختلافها را بر طرف كنند و دوباره به وحدت اجتماعيشان بر گردانند و اين وحدت را به وسيله قوانينى كه تشريع فرموده حفظ كنند.

و نيز در آيه (شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا، و الذى اوحينا اليك، و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى، ان اقيموا الدين و لاتتفرقوا فيه ) خبر مى دهد كه : و با اين كلام خود خبر داده از اينكه رفع اختلاف از بين مردم و ايجاد اتحادشان در كلمه تنها و تنها از راه دعوت به اقامه دين و اتحادشان در دين واحد تحقق مى يابد پس تنها دين است كه ضامن اجتماع صالح آنان است.

و آيه نامبرده همين دعوت را (يعنى دعوت انسانهاى اوليه را به اجتماع و اتحاد) به صورت دعوت به اقامه دين و متفرق نشدن مردم در آن پيشنهاد كرده پس تنها ضامن اجتماع صالح دين است.

و اين آيه - بطورى كه ملاحظه مى فرمائيد اين دعوت را (يعنى دعوت به اجتماع و اتحاد را) از نوح عليه السلام حكايت كرده كه قديم ترين انبيا صاحب كتاب و شريعت است و بعد از آن جناب از ابراهيم و آن گاه از موسى و سپس از عيسى (عليه السلام ) حكايت كرده با اينكه در شريعت نوح و ابراهيم عليهمالسلام عدد انگشت شمارى از احكام تشريع شده بود و از اين چهار پيامبر (كه نام برده شده ) موسى عليه السلام شريعتى وسيع تر آورده و بطورى كه قرآن كريم خبر مى دهد و از ظاهر انجيل هاى مسيحيان هم برمى آيد عيسى عليه السلام نيز تابع شريعت آن جناب بوده (چون در سابق گفتيم كه شريعت آن جناب بيشتر براى بر داشتن امور قدغن و تحليل نمودن آن امور را داشته است كه خداى تعالى به عنوان گوشمالى آنها را بر بنى اسرائيل حرام كرده بود) و شريعت موسى عليه السلام هم بطورى كه گفته شده بيش از حدود ششصد حكم نداشته.

پس روشن گرديد كه دعوت به اجتماع دعوتى مستقل و صريح بوده كه تنها از ناحيه مقام نبوت شروع شده و آغازگر آن انبيا عليهم السلام بوده اند و آن را در قالب دين به بشر پيشنهاد كرده اند به شهادت اينكه هم قرآن بدان تصريح نموده و هم تاريخ آن را تصديق كرده است كه ان شاءاللّه بحث تاريخيش مى آيد.

3_ اسلام و عنايتش به امر اجتماع

هيچ شكى نيست در اينكه اسلام تنها دينى است كه بنيان خود را بر اجتماع نهاده و ين معنا را به صراحت اعلام كرده و در هيچ شاءنى از شؤ ون بشرى مساله اجتماع را مهمل نگذاشته، _ و تو خواننده عزيز اگر بخواهى بيش از پيش نسبت به اين معنا آگاه شوى، - مى توانى از اين راه وارد شوى كه نخست اعمال انسانها را دسته بندى كنى و بفهمى كه دامنه اعمال انسان چقدر وسيع است و اعتراف كنى كه چگونه فكر آدمى از شمردن آنها و تقسيماتى كه به خود مى گيرد به اجناس و انواع و اصنافى كه منشعب مى شود عاجز است و از سوى ديگر در اين معنا بينديشى كه چگونه شريعت الهيه اسلام آنها را شمرده و به همه آنها احاطه يافته و چگونه احكام خود را بطور شگفت آورى بر آن اعمال بسط و گسترش داده (بطورى كه هيچ عمل كوچك و بزرگ آدمى را بدون حكم نگذاشته ) آنگاه در اين بينديشى كه چگونه همه اين احكام را در قالب هاى اجتماعى ريخته آن وقت خواهى ديد كه اسلام روح اجتماع را به نهايت درجه امكان در كالبد احكامش دميده.

سپس آنچه دستگيرت شده با آنچه از ساير شرايع حقه كه قرآن نيز به شاءن آنها اعتنا ورزيده مقايسه كنى يعنى با شرايع و احكامى كه نوح و ابراهيم و موسى و عيسى آورده بسنجى نسبت اسلام و آن شرايع به دستت مى آيد و در نتيجه به مقام و منزلت اسلام پى مى برى.

و اما آن شرايعى كه در ساير اديان است و اسلام اعتنائى به آنها نكرده مانند احكامى كه در كيش بت پرستان و صائبان و پيروان مانى و مجوسيان و سايرين به آنها معتقدند وضع روشن ترى دارد كه قابل مقايسه با احكام اسلام نيستند.

و اما امت هاى قديم چه متمدن و چه غير متمدن تاريخ چيزى از وضع آنان ضبط نكرده ولى اين مقدار را مى دانيم كه تابع موروثى هاى قديم ترين عهد انسانيت بوده اند آنها نيز به حكم اضطرار جامعه تشكيل داده و به حكم غريزه به استخدام يكديگر پرداختند و در آخر افراد تحت يك جمعى اجتماع كرده اند و آن جمع عبارت بوده از حكومتى استبدادى و سلطه پادشاهى و اجتماعشان هم عبارت بوده يا از اجتماعى قومى و نژادى و يا اجتماعى وطنى و اقليمى كه يكى از اين چند عامل وحدت همه را در تحت رايت و پرچم شاه و يا رئيسى جمع مى كرده و راهنماى زندگيشان هم همان عامل وراثت و اقليم و غير اين دو بوده نه اينكه به اهميت مساله اجتماع پى برده و در نتيجه نشسته باشند و پيرامون آن بحثى يا عملى كرده باشند حتى امتهاى بزرگ يعنى ايران و روم هم كه در قديم بر همه دنيا سيادت و حكومت داشتند تا روزگارى هم كه آفتاب دين خدا در بشر طلوع كرد و اشعه خود را در اطراف و اكناف مى پراكند به اين فكر نيفتادند كه چرا تشكيل اجتماع دهيم و چه نظامى اجتماعى بهتر از نظام امپراطورى است ؟ بلكه به همان نظام قيصرى و كسروى خود دلخوش و قانع بودند و رشد و انحطاط جامعه شان تابع لواى سلطنت و امپراطوريشان بود هر زمانى كه امپراطوريشان قوى و قدرتمند بود جامعه هم نيرومند بود هر زمان كه رشد امپراطورى متوقف مى شد رشد جامعه نيز متوقف مى شد.

بله در نوشته هائى كه از حكماى خود به ارث برده بودند از قبيل نوشته هاى سقراط و افلاطون و ارسطو و غير اينها بحث هائى اجتماعى يافت مى شود و ليكن تنها نوشته ها و اوراقى است كه هرگز مورد عمل واقع نشده و مثلهائى است ذهنى كه هرگز در مرحله خارج پياده نگشته است و تاريخ آن زمان كه براى ما به ارث رسيده بهترين شاهد بر صدق گفتار ما است.

پس درست است كه بگوئيم : اولين ندائى كه از بشر برخاست و براى اولين بار بشر را دعوت نمود كه به امر اجتماع اعتنا و اهتمام بورزد و آن را از كنج اهمال و زاويه تبعيت حكومتها خارج نموده و موضوعى مستقل و قابل بحث حساب كند ندائى بود كه شارع اسلام و خاتم انبيا (صلى اللّه عليه و آله ) افضل الصلوه والسلام سر داد و مردم را دعوت كرد به اينكه آياتى را كه از ناحيه پروردگارش ‍ به منظور سعادت زندگى اجتماعى و پاكى آنان نازل شده پيروى كنند مانند آيات زير كه مى فرمايد: (و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم )

(و اعتصموا بحبل اللّه جميعا و لا تفرقوا) تا آنجا كه به مساله حفظ مجتمع از تفرق و انشعاب اشاره نموده و مى فرمايد: (و لتكن منكم امه يدعون الى الخير و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و اولئك هم المفلحون، و لا تكونوا كالّذين تفرقوا و اختلفوا من بعد ما جاءهم البينات.)

(ان الّذين فرقوا دينهم و كانوا شيعا لست منهم فى شى ء) و آياتى ديگر كه بطور مطلق مردم را به اصل اجتماع و اتحاد دعوت مى كند.

و در آياتى ديگر دعوت مى كند به تشكيل اجتماعى خاص يعنى خصوص اجتماع اسلامى بر اساس اتفاق و اتحاد و به دست آوردن منافع و مزاياى معنوى و مادى آن مانند آيه شريفه : (انّما المؤمنون اخوة فاصلحوا بين اخويكم ) و آيه : (و لا تنازعوا فتفشلوا و تذهب ريحكم ) و آيه : (و تعاونوا على البر و التقوى ) و آيه : (و لتكن منكم امه يدعون الى الخير و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر) كه انشاءاللّه توضيح مختصرى براى اين مطلب خواهد آمد.

4- رابطه اى كه اسلام بين فرد و اجتماعقائل است در هيچ دينى و ملتى سابقه ندارد

اين معنا در سراپاى عالم صنع به چشم مى خورد كه نخست اجزائى ابتدائى خلق مى كند كه آن اجزا هر يك براى خود آثار و خواص ‍ خود را دارد و سپس چند جزء از آن اجزا را با هم تركيب نموده (با همه تفاوت ها و جدائى ها كه در آنها هست هماهنگ و هم آغوششان مى سازد و از آن هم آغوش شده فوائدى نو اضافه بر فوائدى كه در تك تك اجزا بود به دست مى آورد.

مثلا انسان كه يكى از موجودات عالم است اجزائى و اجزايش ابعاضى دارد و اعضائى و اعضايش قوائى دارد كه براى هر يك از آنها فوائدى مادى و روحى جداگانه است كه اگر همه دست به دست هم دهند قوى و عظيم مى شوند همانطور كه تك تك آنها وزن كمترى و رويهمشان وزن بيشترى دارد آثار و فوائد تك تك و مجموعشان نيز همين اختلاف را دارد وقتى دست به دست هم دهند در اين سو و آن سو شدن و از اين سو بدان سو برگشتن و در ساير فوائد قوى تر مى شوند و اگر هماهنگى نداشته باشند هر يك تنها كار خودش را مى كند گوش مى شنود و چشم مى بيند و ذائقه مى چشد و اراده عضوى را كه بخواهد بكار مى اندازد و به حركت در مى آورد ولى رويهم آنها از جهت وحدتى كه در تركيب پيدا مى كنند تحت فرمان و سيطره يك حاكم در مى آيند كه همان انسان است و در اين هنگام است كه فوائدى از آن اعضا و قوا بدست مى آيد كه از تك تك آنها و از اجزاى يك يك آنها بدست نمى آمد فوائد بسيار زيادى كه يا از قبيل افعالند و يا از مقوله انفعالها (در موجودات خارج اثر مى گذارند و يا از آن موجودات متاءثر مى شوند) فوائد بسيارى كه يا روحى هستند و يا مادى و يكى از آن فوائد اين است كه در اثر هماهنگى اعضاء يك فايده چند فايده مى شود براى اينكه ماده انسانيت مثلا نطفه اى كه بعدها انسان مى شود وقتى انسانى كامل شد مى تواند مقدارى از ماده خودش را از خود جدا كند و آنرا با تربيت انسان تمام عيارى مانند خود بسازد انسانى كه مانند پدرش عمل كند هر چه از افعال مادى و روحى كه از پدرش سر مى زند از او هم سر بزند.

پس افراد انسان با همه كثرتى كه دارد يك انسان هستند و افعال آنها با همه كثرتى كه از نظر عدد دارد از نظر نوع يك عمل است كه به اعمالى متعدد تقسيم مى شود نظير آب دريا كه يك آب است ولى وقتى در ظرف هاى بسيارى ريخته مى شود چند آب مى شود پس اين آبها كه از نظر عدد بسيارند از نظر نوع يك آبند و در عين اينكه يك نوعند آثار و خواص بسيار دارند و اين آثار بسيار وقتى آبها يكجا جمع مى شوند قوت و عظمت پيدا مى كنند.

اسلام هم افراد نوع بشر را در تربيت و در هدايتش بسوى سعادت حقيقى اش اين معناى حقيقى را در نظر گرفته معنائى كه چاره اى از اعتبارش نيست و در اين باره فرموده : (و هو الذى خلق من الماء بشرا فجعله نسبا و صهرا).

و نيز فرموده (يا ايها النّاس انا خلقناكم من ذكر و انثى ).

و نيز فرموده : (بعضكم من بعض ).

هويت و شخصيت مستقل براى اجتماع در اسلام

و اين رابطه حقيقى كه بين فرد و جامعه وجود دارد خواه ناخواه به وجود و كينونتى ديگر منجر مى شود كينونتى در مجتمع و مطابق قوت و ضعف و وسعت و ضيقى كه افراد در وجودشان و قوايشان در خواصشان و آثارشان دارند و در نتيجه غير از وجود تك تك افراد كه فرضا ده ميليون نفرند يك وجودى ديگر پيدا مى شود بنام مجتمع و غير از آثار و خواصى كه تك تك افراد دارند خواص و آثارى ديگر و از همه قوى تر پيدا مى شود بنام آثار اجتماع.

(صد هزاران خيط يكتا را نباشد قوتى چون به هم برتافتى اسفند يارش نگسلد _ مترجم ) و به همين جهت قرآن كريم غير از آنچه كه براى افراد هست وجودى و عمرى و كتابى و حتى شعورى و فهمى و عملى و اطاعتى و معصيتى براى اجتماع قائل است مثلا درباره عمر و اجل امت ها مى فرمايد: (و لكل امه اجل فاذا جاء اجلهم لا يستاخرون ساعه و لا يستقدمون ).

و درباره كتاب خاص بهر امتى مى فرمايد: (كل امه تدعى الى كتابها).

و درباره درك و شعور هر امتى مى فرمايد: (زينا لكل امه عملهم ).

و درباره عمل بعضى از امتها فرموده : (منهم امه مقتصدة ).

و درباره طاعت امت فرموده : (امه قائمه يتلون آيات اللّه ).

و درباره معصيت امتها فرموده : (و همت كل امه برسولهم لياخذوه و جادلوا بالباطل ليد حضوا به الحق فاخذتهم فكيف كان عقاب ) يعنى هر امتى در صدد برآمد تا رسول خود را دستگير كنند و با باطل عليه حق مجادله كردند تا شايد به وسيله آن حق را از بين ببرند در نتيجه من آنها را به عذاب خود گرفتم و چه عقابى بود كه بر سرشان آوردم.

و نيز درباره خلاف كارى امت فرموده : (و لكل امه رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم بالقسط).

و از همين جا است كه مى بينم قرآن همان عنايتى را كه به داستان اشخاص دارد به داستان و تاريخ امت ها نيز دارد بلكه اعتنايش به تواريخ امتها بيشتر است براى اينكه در عصر نزول قرآن آنچه از تاريخ بر سر زبانها بود تنها احوال پادشاهان و رؤ ساى امتها بود و ناقلين تاريخ هيچ در صدد ضبط احوال امتها و تواريخ جوامع نبودند شرح حال جوامع تنها بعد از نزول قرآن باب شد آن هم بعضى از مورخين مانند مسعودى و ابن خلدون متعرض آن شدند تا آنكه تحول فكرى اخير در تاريخ ‌نگارى پديدار شد و به جاى پرداختن به شرح حال اشخاص به شرح حال امتها پرداختند و بطورى كه مى گويند اولين كسى كه اين روش را باب كرد (اگوست كنت فرانسوى) متوفى در سال 1857 ميلادى بوده است. 

و خلاصه اينكه لازمه آنچه در اين باره اشاره كرديم اين است كه هر جا قوا و خواص اجتماعى با قوا و خواص فردى معارضه كند قوا و خواص اجتماعى به خاطر اينكه نيرومندتر است بر قوا و خواص فردى غلبه كند و همينطور هم هست چون لازمه قوى تر بودن يكى از دو نيروى متضاد اين است كه بر آن ديگرى غلبه كند علاوه بر اينكه حس و تجربه هم همين را اثبات مى كند و بر اين معنا (يعنى غلبه قوه او خواص فاعله جامعه و قوا و خواص منفعله آن بر قوا و خواص فاعله و منفعله فرد) شهادت مى دهد مثلا وقتى جامعه بر امرى همت بگمارد و تحقق آن را اراده كند و قوا و خواص فاعله خود را به كار بگيرد يك فرد نمى تواند با نيروى خودش به تنهائى عليه جامعه قيام كند مثلا در جنگها و هجومهاى دسته جمعى اراده يك فرد نمى تواند با اراده جمعيت معارضه نمايد بلكه فرد چاره اى جز اين ندارد كه تابع جمع شود تا هر چه بر سر كل آمد بر سر آن جزء هم بيايد حتى مى توان گفت اراده جامعه آن قدر قوى است كه از فرد سلب اراده و شعور و فكر مى كند.

و همچنين آنجا كه قوا و خواص منفعله جامعه به كار مى افتد مثلا خطرى عمومى از قبيل شكست در جنگ يا شروع زلزله و يا وجود قحطى و وبا او را وادار به فرار مى سازد و يا رسوم متعارفه باعث مى شود كه از ترك عملى شرم كند و يا عادتى قومى جامعه را وادار مى سازد به اينكه فرم مخصوصى از لباس بپوشد در همه اين انفعالهاى عمومى يك فرد نمى تواند منفعل نشود بلكه خود را ناچار مى بيند به اين كه از جامعه پيروى كند حتى در اين دو حال كه گفته شد فعل و انفعال اجتماع شعور و فكر را از افراد و اجزا خود سلب مى كند.

علت اهتمام شديد اسلام به شان اجتماع

و همين معنا ملاك اهتمام اسلام به شاءن اجتماع است اهتمامى كه تاكنون نديده و ابدا نيز نخواهيم ديد كه نظيرش در يكى از اديان و در يكى از سنن ملت هاى متمدن يافت شود (هر چند كه ممكن است خواننده محترم اين دعوى ما را نپذيرد).

علت اين شدت اهتمام هم روشن است براى اينكه وقتى تربيت و رشد اخلاق و غرائز در يك فرد انسان كه ريشه و مبدا تشكيل اجتماع است مؤ ثر واقع مى شود كه جو جامعه با آن تربيت معارضه نكند و گرنه از آنجائى كه گفتيم قدرت نيروى جامعه فرد را در خود مستهلك مى كند اگر اخلاق و غرائز جامعه با اين تربيت ضديت كند يا تربيت ما اصلا مؤ ثر واقع نمى شود و يا آن قدر ناچيز است كه قابل قياس و اندازه گيرى نيست (و مثل اين مى ماند كه ما بخواهيم يك ماهى قزل آلا را در آب شور تربيت كنيم كه اگر در همان روزهاى اول ماهى كوچولوى ما از بين نرود تربيت ما آنطور كه بايد و آنطور كه به زحمات ما بيارزد مؤ ثر واقع نمى شود (مترجم ) ).

به همين جهت است كه اسلام مهم ترين احكام و شرايع خود از قبيل حج و جهاد و نماز و انفاق را و خلاصه تقواى دينى را بر اساس ‍ اجتماع قرار داد و علاوه بر اينكه قواى حكومت اسلامى را حافظ و مراقب تمامى شعائر دينى و حدود آن كرده و علاوه بر اينكه فريضه دعوت به خير و امر به معروف و نهى از تمامى منكرات را بر عموم واجب نموده براى حفظ وحدت اجتماعى هدف مشتركى براى جامعه اعلام نموده و معلوم است كه كل جامعه هيچوقت بى نياز از هدف مشترك نيست و آن هدف مشترك عبارت است از سعادت حقيقى (نه خيالى ) و رسيدن به قرب و منزلت نزد خدا و اين خود يك پليس و مراقب باطنى است كه همه نيت ها و اسرار باطنى انسان را كنترل مى كند تا چه رسد به اعمال ظاهريش پس در حكومت اسلامى اگر ماءمورين حكومتى كه گفتيم موظف به دعوت به خير و امر به معروف و نهى از منكرند اطلاعى از باطن افراد نداشته باشند باطن ها بى پليس و بدون مراقب نمانده اند و به همين جهت گفتيم اهتمام به امر اجتماع در حكومت و نظام اسلامى بيش از هر نظام ديگر است.

5 _ آيا سنت اجتماعى اسلام ضمانت بقا و اجرا دارد؟

ممكن است خواننده محترم بگويد : گيرم دعوى شما حق باشد يعنى نظام اجتماعى عالى ترين نظام و نظر اسلام در پديد آوردن جامعه اى صالح پيشرفته ترين و متقن ترين و اساسى ترين نظريه ها باشد و حتى از نظريه جوامع پيشرفته عصر حاضر نيز متقن تر باشد ولى وقتى ضامن اجرا ندارد چه فايده ؟

و دليل نداشتنش همين است كه در طول چهارده قرن به جز چند روزى در همان اوائل بعثت نتوانست خود را حفظ كند و جاى خود را به قيصريت و كسرويت داد و حكومتش به صورت حكومتى امپراطورى در آمد آن هم بصورت ناهنجارترين و فجيع ترين وضعش ‍ و اعمالى را مرتكب شد كه امپراطوريهاى قبل از او هرگز مرتكب نشده بودند به خلاف حكومت زائيده شده از تمدن غرب كه همواره روى پاى خود ايستاده هيچ تغيير ماهيتى نداده است.

و همين خود دليل بر اين است كه تمدن غربى ها پيشرفته ترين تمدن و نظام اجتماعيشان متقن ترين و مستحكم ترين نظام است كه سنت اجتماعى و قوانينش بر اساس خواست مردم و هر پيشنهادى است كه مردم از روى طبيعت و هوا و هوسهاى خود مى كنند و در اين باره معيار آن را خواست اكثريت و پيشنهاد آنان قرار داده چون اتحاد و اجتماع كل جامعه در يك خواست به حسب عادت محال است (و هيچ نظامى نمى تواند آنچه را مى كند مطابق ميل كل جامعه باشد از سوى ديگر تحميل خواست اقليت بر اكثريت هم معقول نيست ) و غلبه اكثر بر اقل سنتى است كه در طبيعت نيز مشهور است چرا كه ما مى بينيم هر يك از علل مادى و اسباب طبيعى اكثرا مؤ ثر واقع مى شوند نه پيوسته و على الدوام و همچنين از ميان عوامل مختلف و ناسازگار اكثر مؤ ثر واقع مى شود نه همه و نه اقل به همين جهت مناسب است كه هيكل اجتماع نيز هم از نظر غرض و هم به حسب سنت ها و قوانين جاريه در آن بر اساس خواست اكثر بنا شود و اما اين فرضيه كه دين پيشنهادى را كه مى دهد در دنياى حاضر جز آرزوئى خام نيست و از مرحله فرض تجاوز نمى كند و تنها مثالى است كه جايش در عقل و ذهن است و نه در خارج ولى تمدن عصر حاضر در هر جا كه قدم نهاده نيروى مجتمع و سعادتش را و تهذيب و طهارت افرادش از رذائل را ضمانت كرده است (البته منظور از رذائل هر عملى است كه جامعه آن را نپسندد) نظير دروغ خيانت ظلم جفا خشونت خشكى و امثال آن.

شبهه اى كه دل غربزدگان را به خود مشغول داشته

اين مطالب خلاصه و فشرده خيالاتى است كه دل غرب زدگان ما را به خود مشغول نموده مخصوصا تحصيل كرده هاى مشرق زمين را كه به اصطلاح رشته تحصيلشان بحث در مسائل اجتماعى و روانى است چيزى كه هست اين آقايان بحث را در غير موردش ايراد كردند در نتيجه حق مطلب بر ايشان مشتبه شده است و اينك توضيح آن.

اما اينكه مى پندارند سنت اجتماعى اسلام در دنيا و در مقابل سنن تمدن فعلى و در شرايط موجود در دنيا قابل اجرا نيست به اين معنا كه اوضاع حاضر دنيا با احكام اسلامى نمى سازد ما نيز قبول داريم ليكن اين سخن چيزى را اثبات نمى كند چون ما هم نمى گوئيم با حفظ شرايط موجود در جهان احكام اسلام بدون هيچ درد سر جارى شود البته هر سنتى در هر جامعه اى جارى شده ابتدائى داشته يعنى قبلا نبوده و بعد موجود شده است و وقتى مى خواسته موجود شود البته شرايط حاضر با آن ناسازگار بوده و آن را طرد مى كرده و سنت نو هم با سنت قبليش مبارزه مى كرده و چه بسا بخاطر ريشه دار بودن سنت قبلى چند بارى هم شكست مى خورده و دوباره قيام مى كرده تا پس از دو يا سه بار شكست غلبه مى يافته و سنت قبلى را ريشه كن مى كرده اند و چه بسا اتفاق مى افتاده كه در مقابل سنت قبلى توان مقاومت نمى آورده اند چون عوامل و شرايط موجود هنوز با آن مساعد نبوده و در نتيجه شكست مى خورده و به كلى از بين مى رفتند. تاريخ خود شاهد بر اين معنا است و از اين پيروزيها و شكستها (چه در سنت هاى دينى و چه دنيوى و حتى در مثل نظام دموكراتيك و اشتراكى ) نمونه ها دارد.

مثلا نظام و سنت دموكراتيك (كه در دنياى امروز سنت پسنديده است ) بعد از جنگ جهانى اول در روسيه شكل واقعى خود را از دست داد و به صورت نظامى اشتراكى و كمونيستى در آمد و بعد از جنگ جهانى دوم كشورهاى اروپاى شرقى نيز به روسيه ملحق شدند و سپس چين به آن پيوست و نيز فرضيه دموكراتيك در بين جمعيتى قريب به نصف سكنه روى زمين بى كلاه ماند و تقريبا يكسال قبل بود كه ممالك كمونيستى اعلام كردند. كه رهبر فقيد شوروى (استالين ) در طول مدت حكومتش يعنى سى سال بعد از حكومت لنين نظام اشتراكى را به نظام فردى و استبدادى منحرف كرد و حتى در همين روزها هم وضع چنين است كه اگر طايفه اى شيفته آن مى شود و طايفه اى ديگر از آن بر مى گردند و اگر جمعى به آن ايمان مى آورند جمعى ديگر مرتد مى شوند و اين نظام همچنان رو به گستردگى مى رود تاريخ از اين قبيل نمونه ها زياد دارد قرآن كريم هم به اين حقيقت اشاره نموده مى فرمايد: (قد خلت من قبلكم سنن فسيروا فى الارض فانظروا كيف كان عاقبه المكذبين ) و مى فهماند كه هر سنتى و نظامى كه با تكذيب آيات خدا همراه بوده به عاقبتى پسنديده منتهى نشده است.

صرف عدم انطباق يك سنت با وضع حاضر انسانهادليل بر بطلان و فساد آن سنّت نيست

پس صرف اينكه سنتى از سنت ها با وضع حاضر انسانها انطباق ندارد دليل بر بطلان آن سنت و فساد آن نظام نيست بلكه آن سنت نيز مانند همه سنت هاى طبيعى كه در عالم جريان دارد پاى گير شدنش به دنبال فعل و انفعالها و كشمكش ها با عوامل مختلفى است كه سد راهش مى شوند.

اسلام هم از ديدگاه يك سنت طبيعى و اجتماعى مانند ساير سنت ها است و مستثناى از اين قانون كلى نيست وضع آن نيز مانند وضع ساير سنت ها است كه اگر بخواهد پاى گير شود عوامل و شرايطى دارد همچنانكه پاى گير نشدنش نيز عوامل و شرايطى دارد و اوضاع امروز اسلام (با اينكه در دل بيش از چهار صدميليون نفر از افراد بشر براى خود جا باز كرده ) ضعيف تر از وضعى كه در زمان نوح و ابراهيم و محمد (صلى اللّه عليه و آله ) داشت نمى باشد در روزگار اين بزرگواران اسلام و دعوتش قائم به شخص واحد بود و دعوتشان در جوى آغاز شد كه فساد همه جا را فرا گرفته و در همه دلها ريشه دوانده بود و اين ريشه ها حتى يك روز هم نخشكيده و تا به امروز جوانه زده و باقى مانده است.

و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) وقتى قيام به دعوت نمود كه به غير از يك مرد و يك زن پيرو نداشت ولى بتدريج يكى يكى به پيروانش افزوده شد با اينكه آن روز روزگار عسرت بود ليكن نصرت خدا ياريشان كرد و توانستند اجتماعى صالح تشكيل دهند اجتماعى كه صلاح و تقوا بر افراد آن غلبه داشت و تا آن جناب زنده بود صلاح اجتماعيشان نيز محفوظ بود تا آنكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از دنيا رفت فتنه ها كار اسلام را بدانجا كه خواست كشانيد.

و همين نمونه اندك از نظام اجتماعى اسلام با اينكه عمرى كوتاه داشت (و مى توان گفت از اول تا به آخرش سيزده سال بيشتر طول نكشيد) و با اينكه عرصه حكومتش بسيار تنگ بود (و تنها قسمت غربى و جنوبى شبه جزيره عربستان را شامل مى شد) ديرى نپائيد (يعنى در مدت كمتر از نيم قرن ) بر مشارق و مغارب عالم سيطره يافت و تحولى جوهرى و ريشه دار در تاريخ بشريت پديد آورد تحولى كه آثار شگرفش تا به امروز باقى است و از اين به بعد نيز باقى خواهد ماند.

جامعه شناسان و روانكاوان در تاريخ نظرى نمى توانند از اين اعتراف خود دارى كنند كه منشاء (البته نه منشاء دور بلكه منشاء خيلى نزديك ) تحول عصر حاضر و عامل تمام تاءثير آن همانا ظهور سنت اسلام و طلوع خورشيد آن در جهان بود و بيشتر دانشمندان اروپا پيرامون تاءثيرى كه تمدن اسلام در تمدن غرب داشت بط ور كافى و لازم بحث كرده اند و به آن اعتراف نموده اند مگر عده اى كه يا دچار تعصب بوده اند و يا علل سياسى به اين حق كشى وادارشان ساخته و گرنه چگونه ممكن است كه دانشمندى خبير و بينا با نظر انصاف به مساله نظر كند _ و آنگاه نهضت و حركت تمدن عصر جديد را نهضتى از جانب مسيحيت دانسته و بگويد: قائد و پرچمدار اين جنبش پيشرفته حضرت مسيح (عليه السلام ) بوده است ؟ با اينكه مسيح (عليه السلام ) در كلماتش تصريح كرده به اينكه كارى به كار ماديات و به جنبه جسمى بشر ندارد و در كار دولت و سياست مداخله نمى كند و تمام كوشش و همش اصلاح جان بشر است به خلاف اسلام كه بشر را به اجتماع و تاءليف مى خواند و در تمام شؤ ون فردى و اجتماعى بشر مداخله مى كند بدون اينكه شاءنى از آن شؤ ون را است ثنا كرده باشد و آيا اگر دانشمندى به خود اجازه چنين بى انصافى را بدهد جز اينكه بگوئيم در صدد خاموش كردن نور اسلام است محل ديگرى دارد؟ (هر چند كه خدا نور خود را تمام مى كند چه دشمنان بخواهند و چه نخواهند) و آيا جز اين است كه به انگيزه بغى و دشمنى مى خواهد با اين حق كشى خود اثر دين اسلام را از دلها بزدايد و آنرا به عنوان يك مليت و نژاد كه جز انشعاب نسلى از نسلهاى ديگر اثرى ندارد معرفى كند؟.

اسلام صلاحيت خود را براى هدايت مجتمع انسانى به سوى سعادت ثابت كرده است

و كوتاه سخن اينكه : اسلام صلاحيت خود را براى هدايت مردم بسوى سعادتشان و پاكى حياتشان ثابت كرده و با اين حال چگونه ممكن است كسى آن را يك فرضيه غير قابل انطباق بر زندگى بشر بداند و بپندارد كه چنين فرضيه اى حتى اميد نمى رود روزى زمام امر دنيا را به عهده بگيرد (با اينكه هدف اسلام چيزى به جز سعادت حقيقى انسان نيست ).

و با اينكه در سابق در تفسير آيه : (كان النّاس امه واحده ) گذشت كه بحث عميق در احوال موجودات عالم به اينجا منجر مى شود كه بزودى نوع بشر هم به هدف نهائيش (كه همان ظهور و غلبه كامل اسلام است ) خواهد رسيد يعنى روزى خواهد آمد كه اسلام زمام امور جامعه انسانى را در هر جا كه مجتمعى از انسان باشد بدست خواهد گرفت و گفتيم كه خداى عزوجل هم طبق اين نظريه و رهنمود عقل وعده اى داده و در كتاب عزيزش فرموده : (فسوف ياتى اللّه بقوم يحبهم و يحبونه اذله على المؤمنين اعزه على الكافرين و يجاهدون فى سبيل اللّه و لا يخافون فى اللّه لومه لائم ).

(و شكر خداى را كه در عصر ما چنين مردمى را آورد و ديديم كه در راه دوستى خدا بر سر شهادت در ميدان جنگ از يكديگر پيشى مى گيرند و كار اينان به جائى رسيده است كه وقتى فرماندهى بخواهد يكى از آنان را به خاطر رعايت نكردن ضوابط گوشمالى دهد بدترين گوشمالى اين است كه از فيض شهادت محرومش كند و اجازه رفتن به جبهه مقدم را به او ندهد (مترجم ) ).

و نيز فرموده : (وعد اللّه الّذين آمنوا و عملوا الصالحات ليستخلفنهم فى الارض كما استخلف الّذين من قبلهم و ليمكنن لهم دينهم الذى ارتضى لهم و ليبدلنهم من بعد خوفهم امنا يعبدوننى لايشركون بى شيئا).

(و آياتى ديگر كه اين معنا را افاده مى كند).

شعار اسلام (پيروى از حق ) و شعار تمدن عربى (پيروى از اكثريت ) مىباشد

البته در اين ميان جهت ديگرى نيز هست كه دانشمندان در بحث هاى خود از آن غفلت ورزيده اند كه آن عبارت است از اينكه تنها شعار اجتماع اسلامى پيروى از حق است (هم در اعتقاد و هم در عمل ) ولى جوامع به اصطلاح متمدن حاضر شعارشان پير وى از خواست اكثريت است. (چه آن خواست حق باشد و چه باطل ) و اختلاف اين دو شعار باعث اختلاف هدف جامعه اى است كه با اين دو شعار تشكيل مى شود و هدف اجتماع اسلامى سعادت حقيقى انسان است يعنى آنچه كه عقل سليم آن را سعادت مى داند و يا به عبارت ديگر هدفش اين است كه همه ابعاد انسان را تعديل كند و عدالت را در تمامى قواى او رعايت نمايد يعنى هم مشتهيات و خواسته هاى جسم او را به مقدارى كه از معرفت خدايش باز ندارد به او بدهد و هم جنبه معنويتش را اشباع كند و بلكه خواسته هاى ماديش را وسيله و مقدمه اى براى رسيدنش به معرفه اللّه قرار دهد و اين بالاترين سعادت و بزرگترين آرامش است كه تمامى قواى او به سعادت (مخصوصى كه دارند) مى رسند (هر چند كه امروز خود ما مسلمانان هم نمى توانيم سعادت مورد نظر اسلام را آنطور كه بايد درك كنيم براى اينكه تربيت اسلامى تربيت صددرصد اسلامى نبوده است ).

و به همين جهت اسلام قوانين خود را بر اساس مراعات جانب عقل وضع نمود چون جبلت و فطرت عقل بر پيروى حق است و نيز از هر چيز كه مايه فساد عقل است به شديدترين وجه جلوگيرى نموده و ضمانت اجراى تمامى احكامش را به عهده اجتماع گذاشت (چه احكام مربوط به عقايد را و چه احكام مربوط به اخلاق و اعمال را) علاوه بر اينكه حكومت و مقام ولايت اسلامى را نيز ماءمور كرد تا سياسات و حدود و امثال آن را با كمال مراقبت و تحفظ اجرا كند.

و معلوم است كه چنين نظامى موافق طبع عموم مردم امروز نيست فرورفتگى بشر در شهوات و هوا و هوسها و آرزوهائى كه در دو طبقه مرفه و فقير مى بينيم هرگز نمى گذارد بشر چنين نظامى را بپذيرد بشرى كه بدست خود آزادى خود را در كام گيرى و خوشگذرانى و سبعيت و درندگى سلب مى كند چنين نظامى آنگاه موافق طبع عموم مردم مى شود كه در نشر دعوت و گسترش ‍ تربيت اسلامى شديدا مجاهدت شود همانطور كه وقتى مى خواهد به اهداف بلند ديگر برسد مساله را سرسرى نگرفته و تصميم را قطعى مى كند و تخصص كافى به دست مى آورد و بطور دائم در حفظ آن مى كوشد.

و اما هدف تمدن حاضر عبارت است از كام گيريهاى مادى و پر واضح است كه لازمه دنبال كردن اين هدف اين است كه زندگى بشر مادى و احساسى شود يعنى تنها پيرو چيزى باشد كه طبع او متمايل بدان باشد چه اينكه عقل آن را موافق با حق بداند و چه نداند و تنها در مواردى از عقل پيروى كند كه مخالف با غرض و هدفش نباشد.

و به همين جهت است كه مى بينيم تمدن عصر حاضر قوانين خود را مطابق هوا و هوس اكثريت افراد وضع و اجرا مى كند و در نتيجه از ميان قوانينى كه مربوط به معارف اعتقادى و اخلاق و اعمال وضع مى كند تنها قوانين مربوط به اعمال ضامن اجرا دارد و اما آن دو دسته ديگر هيچ ضامن اجرائى ندارد و مردم در مورد اخلاق و عقايدشان آزاد خواهند بود و اگر آن دو دسته قوانين را پيروى نكنند كسى نيست كه مورد مواخذه اش قرار دهد مگر آنكه آزادى در يكى از موارد اخلاق و عقايد مزاحم قانون باشد كه در اين صورت فقط از آن آزادى جلوگيرى مى شود.

و لازمه اين آزادى اين است كه مردم در چنين جامعه اى به آنچه موافق طبعشان باشد عادت كنند نظير شهوات رذيله و خشمهاى غير مجاز و نتيجه اين اعتياد هم اين است كه كم كم هر يك از خوب و بد جاى خود را به ديگرى بدهد يعنى بسيارى از بديها كه دين خدا آن را زشت مى داند در نظر مردم خوب و بسيارى از خوبيهاى واقعى در نظر آنان زشت شود و مردم در به بازى گرفتن فضائل اخلاقى و معارف عالى عقيدتى آزاد باشند و اگر كسى به ايشان اعتراض كند در پاسـخ آزادى قانونى را به رخ بكشند.

لازمه سخن مذكور اين است كه تحولى در طرز فكر نيز پيدا شود يعنى فكر هم از مجراى عقلى خارج شده و در مجراى احساس و عاطفه بيفتد

و در نتيجه بسيارى از كارهائى كه از نظر عقل فسق و فجور است از نظر ميلها و احساسات تقوا و جوانمردى و خوش اخلاقى و خوشروئى شمرده شود نظير بسيارى از روابطى كه بين جوانان اروپا و بين مردان و زنان آنجا برقرار است كه زنان شوهردار با مردان اجنبى و دختران باكره با جوانان و زنان بى شوهر با سگها و مردان با اولاد خويش و اقوامشان و نيز روابطى كه مردان اروپا با محارم خود يعنى خواهر و مادر دارند و نيز نظير صحنه هائى كه اروپائيان در شب نشينى ها و مجالس رقص برپا مى كنند و فجايع ديگرى كه زبان هر انسان مؤ دب به آداب دينى از ذكر آن شرم مى دارد.

و چه بسا كه خوى و عادات دينى در نظر آنان عجيب و غريب و مضحك بيايد و به عكس آنچه در طريق دينى معمول نيست به نظرشان امرى عادى باشد همه اينها به خاطر اختلافى است كه در نوع تفكر و ادراك وجود دارد (نوع تفكر دينى و نوع تفكر مادى ).

تسليم اكثر مردم در برابر لذائذ مادى موجب دورى آنها از حق و پذيرش سنت هاى احساسى است

و در سنت هاى احساسى كه صاحبان تفكر مادى براى خود باب مى كنند (همان طور كه گفتيم ) عقل و نيروى تعقل دخالتى ندارد مگر به مقدارى كه راه زندگى را براى كامروائى و لذت بردن هموار كند پس در سنت هاى احساسى تنها هدف نهائى كه هيچ چيز ديگرى نمى تواند معارض آن باشد همان لذت بردن است و بس و تنها چيزى كه مى تواند جلو شهوترانى و لذت بردن را بگيرد لذت ديگران است. پس در اين گونه نظامها هر چيزى را كه انسان بخواهد قانونى است هر چند انتحار و دوئل و امثال آن باشد مگر آنكه خواست يك فرد مزاحم با خواست جامعه باشد كه در آن صورت ديگر قانونى نيست.

و اگر خواننده محترم به دقت اختلاف نامبرده را مورد نظر قرار بدهد آن وقت كاملا متوجه مى شود كه چرا نظام اجتماعى غربى با مذاق بشر سازگارتر از نظام اجتماعى دينى است چيزى كه هست اين را هم بايد متوجه باشد كه اين سازگارتر بودن مخصوص نظام اجتماعى غربى نيست و مردم تنها آن را بر سنت هاى دينى ترجيح نمى دهند بلكه همه سنت هاى غير دينى داير در دنيا همين طور است و از قديم الايام نيز همين طورى بوده حتى مردم سنت هاى بدوى و صحرانشينى را هم مانند سنت هاى غربى بر سنت هاى دينى ترجيح مى دادند براى اين كه دين صحيح همواره به سوى حق دعوت مى كرده و اولين پيشنهادش به بشر اين بوده كه در برابر حق خاضع باشند و بدويها از قديم ترين اعصار در برابر بت و لذائذ مادى خضوع داشتند.

و اگر خواننده حق اين تاءمل و دقت را ادا كند آن وقت خواهد ديد كه تمدن عصر حاضر نيز معجونى است مركب از سنت هاى بت پرستى قديم با اين تفاوت كه بت پرست قديم جنبه فردى داشت و در عصر حاضر به شكل اجتماعى در آمده و از مرحله سادگى به مرحله پيچيدگى فنى در آمده است.

و اينكه گفتيم اساس نظام دين اسلام پيروى از حق است نه موافقت طبع روشن ترين و واضحترين بيان بيانات قرآن كريم است كه اينك چند آيه از آن بيانات از نظر خواننده مى گذرد.

(هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ): (و اللّه يقضى بالحق ) و درباره مؤمنين فرموده : (و تواصوا بالحق ): (لقد جئناكم بالحق و لكن اكثركم للحق كارهون ) در اين آيه ملاحظه مى فرمائيد اين اعتراف كه حق موافق ميل بيشتر مردم نيست و در جاى ديگر مساله پيروى از خواست اكثريت را رد نموده و فرمود: پيروى از خواست اكثريت سر از فساد در مى آورد و آن اين آيه است كه : (بل جاءهم بالحق و اكثرهم للحق كارهون و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض و من فيهن بل اتيناهم بذكرهم فهم عن ذكرهم معرضون ) و جريان حوادث هم مضمون اين آيه را تصديق كرد و ديديم كه چگونه فساد ماديگرى روز بروز بيشتر و روى هم انباشته تر شد و در جاى ديگر فرموده : (فما ذا بعد الحق الا الضلال فانى تصرفون ).

و آيات قرآنى در اين معنا و قريب به اين معنا بسيار زياد است و اگر بخواهى به بيش از آنچه ما آورديم آشنا شويد مى توانيد سوره يونس را مطالعه كنيد كه بيش از بيست و چند بار كلمه حق در آن تكرار شده است.

پيروى از اكثريت در نظام طبيعت باعث بطلان حكم عقل به وجوب پيروى از حق نمى شود

و اما اينكه براى اعتبار بخشيدن به خواست اكثريت گفتند: (پيروى اكثر در عالم طبيعت هم جارى است )، درست است و نمى توان ترديد كرد كه طبيعت در آثارش تابع اكثر است و ليكن اين باعث نمى شود كه حكم عقل (وجوب پيروى از حق ) باطل شود و يا با آن معارضه كند چون طبيعت خودش يكى از مصاديق حق است آنگاه چگونه ممكن است حق خودش را باطل كند و يا به معارضه با آن برخيزد.

توضيح اين مطلب نياز به بيان چند مطلب دارد: اول اينكه : موجودات و حوادث خارجى، كه ريشه و پايه اصول عقايد انسان در دو مرحله (علم ) و (عمل ) هستند در پديد آمدن و اقسام تحولاتش تابع نظام عليت و معلوليت است كه نظامى است دائمى و ثابت و نظامى است كه به شهادت تمامى دانشمندان و متخصصين در هر رشته از رشته هاى علوم و نيز به شهادت قرآن كريم به بيانى كه در بحث (اعجاز قرآن ) در جلد اول عربى اين كتاب گذشت استثنا نمى پذيرد.

پس جريان آنچه در عالم خارج جارى است از دوام و ثبات تخلف ندارد حتى مساله اكثريت هم كه در عالم طبيعت است در اكثريتش ‍ طبق قاعده است و دائمى و ثابت مى باشد مثلا اگر آتش در اكثر موارد گرمى و حرارت مى بخشد و نود در صد اين اثر را از خود بروز مى دهد همين نود در صدش دائمى و ثابت است و همچنين هر چيزى كه داراى اثر است و اين خود مصداقى از كلى حق است.

دوم اينكه : انسان به حسب فطرت تابع هر چيزى است كه به نحوى آن را داراى واقعيت و خارجيت مى داند پس خود انسان هم كه به حسب فطرت تابع حق است خودش نيز مصداقى از حق است و حتى آن كسى هم كه وجود علم قطعى را منكر است و مى گويد هيچ علم قطعى اى در عالم نداريم. (هر چند كه همين گفتارش گفته او را رد مى كند چرا كه اگر اين جمله _ كه هيچ علم قطعى اى در عالم وجود ندارد - قطعى نباشد پس مردود و غير قابل اعتماد است چون قطعى نيست و اگر قطعى باشد پس ‍ صاحب اين گفتار يك علم قطعى را پذيرفته است. (مترجم ) ) وقتى از شخصى قاطع، سخنى قاطع مى شنود با خضوع هر چه بيشتر آن را مى پذيرد.

سوم اينكه : حق _ همانطور كه توجه فرموديد _ امرى است كه خارجيت و واقعيت داشته باشد امرى است كه انسان در مرحله اعتقاد خاضعش شود و در مرحله عمل از آن پيروى كند و اما نظر انسان و ادراكش وسيله و عينكى است براى ديدن واقعيت هاى خارجى و نسبت به واقعيت ها نظير نسبتى است كه آينه با مرئى و صورت منعكس در آن دارد.

حق و حق بودن ملازمه اى با راءى اكثريت ندارد

حال كه اين چند نكته روشن گرديد معلوم شد كه حق بودن صفت موجود خارج است وقتى چيزى را مى گوييم حق است كه در طبيعت وقوعش در خارج اكثرى و يا دائمى باشد كه بازگشت اكثريتش هم به بيانى كه گذشت به همان دوام و ثبات است پس حق بودن هر چيزى بدين اعتبار است نه به اعتبار اينكه من به آن علم دارم و يا دركش مى كنم به عبارتى ديگر حق بودن صفت آن امرى است كه معلوم به علم ما است نه صفت علم ما پس اگر راى و علم اكثريت افراد و اعتقادشان به فلان امر تعلق بگيرد نمى توان گفت اين راى حق است و حق دائمى است بايد ديد اين راى اكثريت مطابق با واقعيت خارجى است يا مخالف آن بسا مى شود كه مطابق با واقع است و در نتيجه حق است و بسا مى شود كه به خاطر مخالفتش با واقعيت خارج مصداق باطل مى شود و وقتى باطل شد ديگر جا ندارد كه انسان در برابر آن خاضع شود و يا اگر خيال مى كرده واقعيت دارد و در برابرش ‍ خاضع مى شده بعد از آن هم كه فهميد باطل است باز دست از خضوع قبليش برندارد.

مثلا وقتى شما خواننده عزيز يقين به امرى پيدا كنيد بعدا تمام مردم در آن عقيده با تو مخالفت كنند تو به خاطر مخالفت همه مردم دست از خضوع خود در برابر آن تشخيص كه داشتى برنمى دارى و طبيعتا خاضع تشخيص مردم نمى شوى و به فرضى هم كه به ظاهر پيروى از آنان كنى اين پيرويت از رو در بايستى و يا ترس و يا عاملى ديگر است، نه اينكه تشخيص آنان را حق و واجب الاتباع بدانى و بهترين بيان در اينكه صرف اكثريت دليل بر حقيت وجوب اتباع نيست، بيان خداى تعالى است كه مى فرمايد: (بل جاءهم بالحق و اكثرهم للحق كارهون )، و اگر آنچه اكثريت مى فهمد حق بود، ديگر ممكن نبود كه اكثريت نسبت به حق كراهت داشته باشند و به معارضه با آن برخيزند.

و با اين بيان فساد آن گفتار روشن گرديد كه گفتند بناى نظام اجتماع بر خواست اكثريت طبق سنت طبيعت است، براى اينكه خواست و راى جايش ذهن است و سنت تاءثير اكثر جايش خارج است كه علم و اراده و راى به آن تعلق مى گيرد و انسانها هم كه گفتيد در اراده و حركاتشان تابع اكثريت در طبيعتند تابع آن اكثرند كه در خارج واقع مى شود نه تابع آنچه كه اكثر به آن معتقدند و خلاصه كلام اينكه هر انسانى اعمال و افعال خود را طورى انجام مى دهد كه اكثرا صالح و صحيح از آب درآيد نه اينكه اكثر مردم آن را صحيح بدانند قرآن كريم هم زير بناى احكام خود را همين مبنى قرار داده و در اين باره فرموده :

(ما يريد اللّه ليجعل عليكم من حرج و لكن يريد ليطهركم و ليتم نعمته عليكم لعلكم تشكرون ).

و نيز فرموده : (كتب عليكم الصيام كما كتب على الّذين من قبلكم لعلكم تتقون ). و آياتى ديگر كه در آن ملاك حكم ذكر شده با اينكه مى دانيم آن ملاك صددرصد واقع نمى شود بلكه وقوعش غالبى و اكثرى است.

تمدن غرب و و پيشرفت صنعتى آن از نظر اسلام سعادت محسوب نمى شود

و اما اينكه گفتند: (تمدن غرب براى غربيها، هم سعادت مجتمع را آورد و هم سعادت افراد را به اين معنا كه تك تك افراد را از رذائلى كه خوشايند مجتمع نيست مهذب و پاك كرد)، گفتارى است نادرست و در آن مغالطه و خلط شده است به اين معنا كه گمان كرده اند پيشرفت يك جامعه در علم و صنعت و ترقى اش در استفاده از منابع طبيعى عالم و همچنين تفوق و برترى طلبى اش بر ساير جوامع سعادت آن جامعه است (هر چند كه منابع طبيعى نامبرده حق ملل ضعيف باشد و ملت مترقى آن را از ضعيف غصب كرده باشند و براى غصب كردنش سلب آزادى و استقلال از او نموده باشند (مترجم ) ).

اگر خواننده محترم توجه فرموده باشد، مكرر گفتيم كه : اسلام چنين پيشرفتى را سعادت نمى داند (چون اين پيشرفت مايه فلاكت و مظلوميت و بدبختى ساير جوامع است و حتى براى خود ملت پيشرفته هم سعادت نيست (مترجم ) ).

بحث عقلى و برهانى نيز نظريه اسلام را در اين زمينه تاءييد مى كند براى اينكه سعادت آدمى تنها به بهتر و بيشتر خوردن و ساير لذائذ مادى نيست بلكه امرى است مؤ لف از سعادت روح و سعادت جسم و يا به عبارت ديگر سعادتش در آن است كه از يك سو از نعمت هاى مادى برخوردار شود و از سوى ديگر جانش با فضائل اخلاقى و معارف حقه الهيه آراسته گردد در اين صورت است كه سعادت دنيا و آخرتش ضمانت مى شود و اما فرو رفتن در لذائذ مادى و بكلى رها كردن سعادت روح چيزى جز بدبختى نمى تواند باشد.

و اما اينكه اين غرب زدگان (كه متاءسفانه بيشتر فضلاى ما همينها هستند) با شيفتگى هر چه تمامتر سخن از صدق و صفا و امانت و خوش اخلاقى و خوبيهاى ديگر غربيها و ملل راقيه داشتند در اين سخن نيز حقيقت امر بر ايشان مشتبه شده است (و به خاطر دورى از معارف دين و ناآشنائى به ديدگاه اسلام فرد نگر و شخص پرست شدند) توضيح اينكه اينان خود را يك انسان مستقل و غير وابسته به موجودات ديگر مى پندارند و هرگز نمى توانند بپذيرند كه آنچنان وابسته و مرتبط به ديگرانند كه به هيچ وجه از خود استقلالى ندارند (با اينكه مطلب همينطور است و هيچ انسانى مستقل از غير خود نيست ) ولى به خاطر داشتن چنين تفكرى درباره زندگى خود غير از جلب منافع به سوى شخص خود و دفع ضرر از شخص خود به هيچ چيز ديگر نمى انديشند و وقتى وضع خود را با وضع يك فرنگى مقايسه مى كنند كه او تا چه اندازه مراقب حق ديگران و خواهان آسايش ديگران است خود را و ملت خود را عقب مانده و آن فرنگى و همه فرنگى ها را مترقى مى بيند و معلوم است كه از اينگونه افراد قضاوتى غير اين انتظار نمى رود.

و اما كسى كه اجتماعى فكر مى كند و همواره شخص خود را نصب العين خود نمى بيند بلكه خود را جزء لاينفك و وابسته به اجتماع مى نگرد و منافع خود را جزئى از منافع اجتماع و خير اجتماع را خير خودش و شر اجتماع را شر خودش و همه حالات و اوصاف اجتماع را حال و وصف خودش مى بيند، چنين انسانى تفكرى ديگر دارد قضاوتش نيز غير قضاوت غرب زدگان ما است، او در ارتباط با غير خود هرگز به افراد جامعه خود نمى پردازد و اهميتى بدان نداده بلكه تنها به كسانى مى پردازد كه از مجتمع خود خارجند.

بيان يك مثال براى درك روشنتر يك مطلب

خواننده محترم مى تواند با دقت در مثالى كه مى آوريم مطلب را روشنتر درك كند: تن انسان مجموعه اى است مركب از اعضا و قوائى چند كه همه به نوعى دست به دست هم داده و وحدتى حقيقى تشكيل داده اند كه ما آنرا انسانيت مى ناميم و اين وحدت حقيقى باعث مى شود كه تك تك آن اعضا و آن قوا در تحت استقلال مجموع استقلال خود را از دست داده و در مجموع مستهلك شوند چشم و گوش و دست و پا و... هر يك عمل خود را انجام بدهد و از عملكرد خود لذت ببرد اما نه بطور استقلال بلكه لذت بردنش در ضمن لذت بردن انسان باشد.

در اين مثال هر يك از اعضا و قواى نام برده، تمام همشان اين است كه از ميان موجودات خارج، به آن موجودى بپردازند كه كل انسان يعنى انسان واحد مى خواهد به آن بپردازد. مثلا دست به كسى احسان مى كند و به او صدقه مى دهد كه انسان خواسته است به او احسان شود و به كسى سيلى مى زند كه انسان خواسته است او را آزار و اذيت كند و اما رفتار اين اعضا و اين قوا با يكديگر در عين اينكه همه در تحت فرمان يك انسانند، كمتر ممكن است رفتارى ظالمانه باشد مثلا دست يك انسان چشم همان انسان را در آورد و يا به صورت او سيلى بزند و...

اين وضع اجزاى يك انسان است كه مى بينم دست به دست هم داده و در اجتماع سير مى كنند و همه به يك سو در حركتند افراد يك جامعه نيز همين حال را دارند يعنى اگر تفكرشان تفكر اجتماعى باشد خير و شر فساد و صلاح تقوا و فجور نيكى كردن و بدى كردن و... يك يك آنها در خير و شر مجتمعشان تاءثير مى گذارد يعنى اگر جامعه صالح شد آنان نيز صالح گشته و اگر فاسد شد فاسد مى گردند اگر جامعه با تقوا شد آنان نيز با تقوا مى شوند و اگر فاجر شد فاجر مى گردند و... براى اينكه وقتى افراد اجتماعى فكر كردند جامعه داراى شخصيتى واحد مى گردد.

قرآن كريم هم در داوريهايش نسبت به امت ها و اقوامى كه تعصب مذهبى و يا قومى وادارشان كرد به اينكه اجتماعى فكر كنند همين شيوه را طى كرده وقتى روى سخن با اين گونه اقوام مثلا با يهود يا عرب و يا امتهائى نظير آن دو دارد حاضرين را به جرم نياكان و گذشتگانشان مؤ اخذه مى كند و مورد عتاب و توبيخ قرار مى دهد با اينكه جرم را حاضرين مرتكب نشده اند و آنها كه مرتكب شده اند قرنها قبل مرده و منقرض گشته اند و اينگونه داورى در بين اقوامى كه اجتماعى تفكر مى كنند داورى صحيحى است و در قرآن كريم از اين قبيل داوريها بسيار است و در آياتى بسيار زياد ديده مى شود كه در اينجا احتياجى به نقل آنها نيست.

بله مقتضاى رعايت انصاف اين است كه از ميان فلان قوم كه مورد عتاب واقع شده اند افرادى كه صالح بوده اند استثنا شوند و حق افراد صالح پايمال نگردد زيرا اگر چه اينگونه افراد در ميان آنگونه اجتماعات زندگى كرده اند و ليكن دلهايشان با آنان نبوده و افكارشان به رنگ افكار فاسد آنان در نيامده و خلاصه فساد و بيمارى جامعه در آنان سرايت نكرده بود و اينگونه افراد انگشت شمار در آنگونه جوامع مثل عضو زايدى بوده اند كه در هيكل آن جامعه روئيده باشند و قرآن كريم همين انصاف را نيز رعايت كرده در آياتى كه اقوامى را مورد عتاب و سرزنش قرار مى دهد افراد صالح و ابرار را استثنا مى كند.

و از آن چه گفته شد روشن گرديد كه در داورى نسبت به جوامع متمدن معيار صلاح و فساد را نبايد افراد آن جامعه قرار داد و نبايد افراد آن جامعه را با افراد جامعه هاى ديگر سنجيد اگر ديديم كه مثلا مردم فلان كشور غربى در بين خود چنين و چنانند رفتارى مؤ دبانه دارند به يكديگر دروغ نمى گويند و مردم فلان كشور شرقى و اسلامى اينطور نيستند نمى توانيم بگوئيم پس بطور كلى جوامع غربى از شرقيها بهترند بلكه بايد شخصيت اجتماعى آنان را و رفتارشان با ساير جوامع را معيار قرار داد بايد ديد فلان جامعه غربى كه خود را متمدن قلمداد كرده اند، رفتارشان با فلان جامعه ضعيف چگونه است و خلاصه بايد شخصيت اجتماعى او را با ساير شخصيت هاى اجتماعى عالم سنجيد.

تمدن يا توحش غربى !

آرى در حكم به اينكه فلان جامعه صالح است يا طالح، ظالم است يا عادل، سعادتمند است يا شقى و... بايد اين روش را پيش گرفت كه متاءسفانه فضلاى غرب زده ما همانطور كه گفتيم از اين معنا غفلت ورزيده اند و در نتيجه دچار خلط و اشتباه شده اند، (و چون ديده اند كه فلان شخص انگليسى در لندن پولى كه در زمين افتاده بود برنداشت و يا فلان عمل صحيح را انجام داد و مردم فلان كشور شرقى اينطور نيستند آنچنان شيفته غربى و منزجر از شرقى شدند كه به طور يك كاسه حكم كردند به اينكه تمدن غرب چنين و چنان است و در مقابل شرقى ها اينطور نيستند و پا را از اين هم فراتر نهاده و گفتند اسلام در اين عصر نمى تواند انسانها را به صلاح لايقشان هدايت كند).

در حالى كه اگر جامعه غرب را يك شخصيت مى گرفتند آن وقت رفتار آن شخصيت را با ساير شخصيت هاى ديگر جهان مى سنجيدند معلوم مى شد كه از تمدن غربى ها به شگفت درمى آيند و يا از توحش آنان !

و به جان خودم سوگند كه اگر تاريخ زندگى اجتماعى غربيها را از روزى كه نهضت اخير آنان آغاز شد مورد مطالعه دقيق قرار مى دادند و رفتارى را كه با ساير امتهاى ضعيف و بينوا كردند مورد بررسى قرار مى دادند. بدون كمترين درنگى حكم به توحش آنان مى كردند و مى فهميدند كه تمام ادعاهائى كه مى كنند و خود را مردمى بشردوست و خيرخواه و فداكار بشر معرفى نموده و وانمود مى كنند كه در راه خدمت به بشريت از جان و مال خود مايه مى گذارند تا به بشر حريت داده ستمديدگان را از ظلم و بردگان را از بردگى و اسيرى نجات بخشند همه اش دروغ و نيرنگ است و جز به بند كشيدن ملل ضعيف هدفى ندارند و تمام همشان اين است كه از هر راه كه بتوانند بر آنها حكومت كنند يك روز از راه قشون كشى و مداخله نظامى روز ديگر از راه استعمار روزى با ادعاى مالكيت نسبت به سرزمين آنان روزى با دعوى قيمومت، روزى به عنوان حفظ منافع مشترك روزى به عنوان كمك در حفظ استقلال آنان روزى تحت عنوان حفظ صلح و جلوگيرى از تجاوزات ديگران روزى به عنوان دفاع از حقوق طبقات محروم و بيچاره روزى... و روزى...

هيچ انسانى كه سلامت فطرتش را از دست نداده هرگز به خود اجازه نمى دهد كه چنين جوامعى را صالح بخواند و يا آن را سعادتمند بپندارد هر چند كه دين نداشته باشد و به حكم وحى و نبوت و بدانچه از نظر دين سعادت شمرده شده آشنا نباشند.

چگونه ممكن است طبيعت انسانيت (كه همه افرادش اعم از اروپائى و آفريقائيش يا آسيائى و امريكائيش و... به طور مساوى مجهز بقوا و اعضائى يكسان مى باشند) رضايت دهد كه يك طايفه بنام متمدن و تافته جدا بافته بر سر ديگران بتازند و ما يملك آنان را تاراج نموده خونشان را مباح و عرض و مالشان را به يغما ببرند و راه به بازى گرفتن همه شؤ ون وجود و حيات آنان را براى اين طايفه هموار سازند تا جائى كه حتى درك و شعور و فرهنگ آنان را دست بيندازند و بلائى بر سر آنان بياورند كه حتى انسانهاى قرون اوليه نيز آن را نچشيده بودند. سند ما در همه اين مطالب تاريخ زندگى اين امت ها و مقايسه آن با جناياتى است كه ملتهاى ضعيف امروز از دست اين به اصطلاح متمدنها مى بينند و از همه جناياتشان شرم آورتر اين جنايات است كه با منطق زورگوئى و افسار گسيختگى جنايات خود را اصلاح ناميده به عنوان (سعادت )! بخورد ملل ضعيف مى دهند.

6_ اجتماع اسلامى به چه چيز تكون يافته و زندگى مى كند؟

شكى نيست در اينكه تشكيل اجتماع (هر نوع كه باشد) مولود هدف و غرضى واحد است كه مشترك بين همه افراد آن اجتماع مى باشد و اين هدف مشترك در حقيقت به منزله روح واحدى است كه در تمام جوانب و اطراف اجتماع دميده شده و نوعى اتحاد به آنها داده است.

البته اين هدف مشترك در غالب و بلكه در نوع اجتماعاتى كه تشكيل مى شود يك هدف مادى و مربوط به زندگى دنيائى انسانها است. البته زندگى مشترك آنان نه زندگى فرديشان. و جامع همه آن هدفها اين است كه اجتماع از مزاياى بيشترى برخوردار گشته و به زندگى مادى بهترى برسد.

و فرق بين بهره مندى اجتماعى با بهره مندى انفرادى از نظر خاصيت اين است كه انسان اگر مى توانست _ مانند بيشتر جانداران _ بطور انفرادى زندگى كند قهرا در همه لذائذ و در برخوردارى از همه بهره هاى زندگيش مطلق العنان و آزاد بود و هيچ مخالف و معارضى راه را بر او نمى بست و هيچ رقيبى مزاحمش نمى شد بله تنها چيزى كه آزادى او را محدود مى كرد نارسائى قوا و جهازات بدن خود او بود. چون آدمى نمى تواند هر نوع هوائى را استنشاق كند ساختمان ريه او هوائى مخصوص مى خواهد و همچنين او نمى تواند بيرون از اندازه و گنجايش دستگاه گوارشش غذا بخورد. زيرا اين دستگاه براى هضم كردن غذا قدرتى محدود دارد. و همچنين ساير قوا و جهازات او يكديگر را محدود مى كنند. اين وضع انسان است نسبت به خودش.

و اما نسبت به انسانهاى ديگر آنجا كه ما زندگى او را فردى فرض كنيم نه او كارى به كار انسانهاى ديگر دارد و نه انسانهاى ديگر در بهره وريهاى او مزاحم اويند و ميدان عمل را عليه او محدود و تنگ مى كنند. چون بنابر اين فرض هيچ علتى تصور نمى شود كه باعث تضييق ميدان عمل او و محدود كردن فعلى از افعال او و عملى از اعمال او گردد.

و اين بخلاف انسانى است كه در محدود اجتماع زندگى مى كند كه ديگر عرصه زندگى او آن گستردگى اى كه در فرض بالا بود را ندارد. و او در ظرف اجتماع نمى تواند در اراده كردن و در اعمال خود مطلق العنان باشد، زيرا آزادى او مزاحم آزادى ديگران است. و معلوم است كه وقتى پاى مزاحمت و معارضه به ميان آيد، زندگى خود او و زندگى همه افراد اجتماع تباه مى شود و ما اين معنا را در مباحث نبوت كه قبلا گذشت با كامل ترين وجه شرح داديم.

تنها علتى كه باعث شد بشر از روز نخست تن به حكومت قانون داده و خود را محكوم به حكم قانون جارى در مجتمع بداند، همانا مساله تزاحم و خطر تباهى نوع بشر بوده است. چيزى كه هست در جامعه هاى وحشى اينطور نبوده كه عقلا نشسته باشند و با فكر و انديشه به نيازمندى خود به قانون پى برده باشند و سپس براى خود قوانينى جعل كرده باشند بلكه آداب و رسومى كه داشتند باعث مى شده درگيريها و مشاجراتى در آنان پيدا شود و قهرا همه ناگزير مى شدند كه امورى را رعايت كنند تا بدينوسيله جامعه خويش را از خطر انقراض حفظ كنند و چون پيدايش آن امور همانطور كه گفتيم بر اساس فكر و انديشه نبوده، اساسى مستحكم نداشته و در نتيجه همواره دستخوش نقض و ابطال بوده است.

چند روزى مردم آن امور را رعايت مى كردند، بعد مى ديدند رعايت آن دردى از آنان دوا نكرد، ناگزير آن را رها نموده امور ديگرى را جايگزين آن مى ساختند.

اما در جامعه هاى متمدن، اگر قوانينى تدوين مى شده بر اساسى استوار جعل مى شده البته هر قدر آن مجتمع از تمدن بيشترى برخوردار بودند قوانين آن نيز محكمتر بوده و با آن قوانين بهتر مى توانستند تضادهائى كه در اراده و اعمال افراد پديد مى آيد تعديل و برطرف سازند و براى خواست تك تك افراد چارچوبى و قيودى مقرر بسازند اين مجتمعات بعد از تقنين قانون قدرت و نيروى اجتماع را در يك نقطه - بنام مثلا دربار _ تمركز داده آن مقام را ضامن اجراى قانون قرار مى دادند تا بر طبق آنچه كه قانون مى گويد حكومت كند.

سه مطلب از بيانات گذشته

از آنچه گذشت معلوم شد كه :

اولا: قانون حقيقى در تمدن عصر حاضر عبارت است از نظامى كه بتواند خواست و عمل افراد جامعه را تعديل كند و مزاحمت ها را از ميان آنان بر طرف سازد و طورى مرزبندى كند كه اراده و عمل كسى مانع از اراده و عمل ديگرى نگردد.

و ثانيا: افراد جامعه كه اين قانون در بينشان حكومت مى كند در ماوراى قانون آزاد باشند، چون مقتضاى اينكه بشر مجهز به شعور و اراده است اين است كه بعد از تعديل آزاد باشد. و به همين جهت است كه قوانين عصر حاضر متعرض معارف الهيه و مسائل اخلاقى نمى شود، (و بشر را در انتخاب هر عقيده و داشتن هر خلقى آزاد مى گذارد) و اين دو امر بسيار مهم به شكلى تصور مى شود كه قانون به آن شكل تصورش كند ولى بتدريج و به حكم اينكه جامعه تابع قانون است عقايد و اخلاقش نيز با قانون سازش نموده خود را با آن وفق مى دهد و دير يا زود صفاى معنوى خود را از دست داده و به صورت مراسمى ظاهرى و تشريفاتى خشك در مى آيد و باز به همين سبب است كه مى بينيم چگونه سياست ها و سياست بازان با دين مردم بازى مى كنند، يك روز تيشه به ريشه آن مى زنند و روز ديگر روى خوش نشان مى دهند، و در ترويج آن مى كوشند و روز ديگر كارى به كار آن نداشته به حال خود واگذارش مى كنند.

و ثالثا: معلوم شد كه اين طريقه خالى از نقص نيست براى اينكه هر چند ضمانت اجراى قانون به قدرت مركزى (كه يا فردى و يا افرادى است ) واگذار شده ليكن در حقيقت و سرانجام ضمانت اجرا ندارد به اين معنا كه آن قدرت مركزى اگر خودش از حق منحرف شد و مرز قانون را شكست و سلطنت جامعه را مبدل به سلطنت شخص خود كرد و در نتيجه اراده و دلخواه او جاى قانون را گرفت هيچ قدرتى نيست كه او را به مرز خود برگرداند و دوباره قانون را حاكم سازد و بر اين معنا شواهد بسيارى در زمان خود ما (كه به اصطلاح عصر تمدن و دانش است ) وجود دارد تا چه رسد به شواهدى كه تاريخ از قرون گذشته ضبط كرده كه مردم نه به اين پايه از (دانش ) رسيده بودند و نه به اين درجه از (تمدن ).

علاوه بر اين نقص، نقص ديگرى نيز وجود دارد و آن نهانى بودن موارد نقض قانون است چون قوه مجريه تنها مى تواند حفظ قانون را در ظاهر حال جامعه تعهد و ضمانت كند و در مواردى كه احيانا قانون شكنى ها پنهانى صورت مى گيرد از حيطه قدرت و مسؤ وليت مجرى خارج است اينك به اول گفتار بر مى گرديم.

هدف و وجه مشترك قانونگزارى در دنياى امروز بهره بردارى از مزاياى حيات مادى است

و كوتاه سخن اينكه : هدف و جهت جامعى كه (و يا نقطه ضعفى كه ) در همه قوانين جاريه در دنياى امروز هست بهره بردارى و بهره مندى از مزاياى حيات مادى و دنيائى است و اين هدف است كه در همه قوانين منتها درجه سعادت آدمى در نظر گرفته شده در حالى كه اسلام آنرا قبول ندارد زيرا از نظر اسلام سعادت، در برخوردارى از لذائذ مادى خلاصه نمى شود بلكه مدار آن وسيع تر است، يك ناحيه اش همين برخوردارى از زندگى دنيا است و ناحيه ديگرش برخوردارى از سعادت اخروى است، كه از نظر اسلام، زندگى واقعى هم همان زندگى آخرت است و اسلام سعادت زندگى واقعى يعنى زندگى اخروى بشر را جز با مكارم اخلاق و طهارت نفس از همه رذائل، تاءمين شدنى نمى داند و باز به حد كمال و تمام رسيدن اين مكارم را وقتى ممكن مى داند كه بشر داراى زندگى اجتماعى صالح باشد و داراى حياتى باشد كه بر بندگى خداى سبحان و خضوع در برابر مقضيات ربوبيت خداى تعالى و بر معامله بشر بر اساس عدالت اجتماعى، متكى باشد.

اسلام بر اساس اين نظريه براى تاءمين سعادت دنيا و آخرت بشر اصلاحات خود را از دعوت به (توحيد) شروع كرد تا تمامى افراد بشريك خدا را بپرستند و آنگاه قوانين خود را بر همين اساس تشريع نمود و تنها به تعديل خواست ها و اعمال اكتفا نكرد، بلكه آن را با قوانينى عبادى تكميل نمود و نيز معارفى حقه و اخلاق فاضله را بر آن اضافه كرد.

آنگاه ضمانت اجرا را در درجه اول به عهده حكومت اسلامى و در درجه دوم به عهده جامعه نهاد تا تمامى افراد جامعه با تربيت صالحه علمى و عملى و با داشتن حق امر به معروف و نهى از منكر در كار حكومت نظارت كنند.

و از مهم ترين مزايا كه در اين دين به چشم مى خورد ارتباط تمامى اجزاى اجتماع به يكديگر است، ارتباطى كه باعث وحدت كامل بين آنان مى شود به اين معنا كه روح توحيد در فضائل اخلاقى كه اين آئين بدان دعوت مى كند سارى و روح اخلاق نامبرده در اعمالى كه مردم را بدان تكليف فرموده جارى است در نتيجه، تمامى اجزاى دين اسلام بعد از تحليل به توحيد بر مى گردد و توحيدش بعد از تجزيه به صورت آن اخلاق و آن اعمال جلوه مى كند همان روح توحيد اگر در قوس نزول قرار گيرد آن اخلاق و اعمال مى شود و اخلاق و اعمال نامبرده در قوس صعود همان روح توحيد مى شود همچنانكه قرآن كريم فرمود: (اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه ).

ممكن است كسى بگويد: عين همان اشكالى كه به قوانين مدنيه وارد گرديد به قوانين اسلامى نيز وارد است يعنى همانطور كه قوه مجريه در آن قوانين نمى تواند آن قوانين را حتى در خلوتها اجرا كند چون، اطلاعى از عصيانهاى پنهانى ندارد قوه مجريه در اسلام نيز همين نارسائى را دارد، دليل روشنش اين ضعفى است كه به چشم خود در قوانين دينى مشاهده مى كنيم و مى بينيم كه چگونه سيطره خود بر جامعه اسلامى را از دست داده و اين نيست مگر بر بشر تحميل كند.

عدم ضمانت اجراى قوانين موضوعه در تمدن حاضر و ضمانت اجراى قوانين اسلام

 در پاسـخ مى گوييم حقيقت قوانين عمومى چه الهى و چه بشريش چيزى جز صورتهائى ذهنى در اذهان مردم نيست، يعنى تنها معلوماتى است كه جايش ذهن و دل مردم است بله وقتى اراده انسان به آن تعلق بگيرد مورد عمل واقع مى شود، يعنى اعمالى بر طبق آنها انجام مى دهند و قهرا اگر اراده و خواست مردم به آن تعلق نگيرد و نخواهند به آن قوانين عمل كنند چيزى در خارج به عنوان مصداق و منطبق عليه آنها يافت نمى شود. پس مهم اين است كه كارى كنيم تا خواست مردم به وقوع آن قوانين، تعلق بگيرد و تا قانون قانون بشود و قوانين تدوين شده در تمدن حاضر بيش از اين همّ و اراده ندارد كه افعال مردم بر طبق خواست اكثريت انجام يابد به همين اندازه است و بس، و اما چه كنيم كه خواست ها اينطور شود چاره اى برايش نينديشيده اند هر زمانى كه اراده ها زنده و فعال و عاقلانه بوده قانون به طفيل آن جارى مى شده است و هر زمان كه در اثر انحطاط جامعه و ناتوانى بنيه مجتمع مى مرده و يا اگر هم زنده بوده به خاطر فرورفتگى جامعه در شهوات و گسترش يافتن دامنه عياشى ها شعور و درك خود را از دست مى داده و يا اگر هم زنده بوده و هم داراى شعور از ناحيه حكومت استبداديش جراءت حرف زدن نداشته و اراده آن حاكم مستبد اراده اكثريت را سركوب كرده و قانون به بوته فراموشى سپرده مى شد. بايد گفت كه در وضع عادى هم قانون تنها در ظاهر جامعه حكومت دارد و مى تواند از پاره اى خلافكاريها و تجاوزات جلوگيرى كند اما در جناياتى كه سرى انجام مى شود قانون راهى براى جلوگيرى از آن ندارد و نمى تواند دامنه حكومت خود را تا پستوها و صندوق خانه ها و نقاطى كه از منطقه نفوذش بيرون است گسترش دهد و در همه اين موارد امت به آرزوى خود كه همان جريان قانون و صيانت جامعه از فساد و از متلاشى شدن است نمى رسد و انشعابهائى كه بعد از جنگ جهانى اول و دوم در سرزمين اروپا واقع شد خود از بهترين مثالها در اين باب است.

و اين خطر يعنى شكسته شدن قوانين و فساد جامعه و متلاشى شدن آن، جوامع را دستخوش خود نكرد مگر به خاطر اينكه جوامع توجه و اهتمامى نورزيد در اينكه تنها علت صيانت خواستهاى امت را پيدا كند و تنها علت حفظ اراده ها و در نتيجه تنها ضامن اجراى قانون همانا اخلاق عاليه انسانى است چون اراده در بقايش و استدامه حياتش تنها مى تواند از اخلاق مناسب با خود استمداد كند و اين معنا در علم النفس كاملا روشن شده است (كسى كه داراى خلق شجاعت است اراده اش قوى تر از اراده كسى است كه خلق را ندارد و آنكه داراى تواضع است اراده اش در مهر ورزيدن قوى تر از اراده كسى است كه مبتلا به تكبر است در عكس قضيه نيز چنين است آنكه ترسوتر و يا متكبرتر است اراده اش در قبول ظلم و در ستمگرى قوى تر از اراده كسى است كه شجاع و متواضع است (مترجم ) ).

پس اگر سنتى و قانونى كه در جامعه جريان دارد متكى بر اساسى قويم از اخلاق عاليه باشد بر درختى مى ماند كه ريشه ها در زمين و شاخه ها در آسمان دارد و به عكس اگر چنين نباشد به بوته خارى مى ماند كه خيلى زود از جاى كنده شده و دستخوش بادها مى شود.

شما مى توانيد اين معنا را در پيدايش كمونيسم كه (چيزى جز زائيده دمكراتى نيست ) را مورد نظر قرار دهيد، چون اين نظام در دنيا به وجود نيامد مگر به خاطر تظاهر طبقه مرفه به عياشى و به خاطر محروميت طبقات ديگر اجتماع و روز به روز فاصله اين دو طبقه از يكديگر بيشتر و قساوت و از دست دادن انصاف در طبقه مرفه زيادتر و خشم و كينه از آنان در دل طبقات محروم شعله ورتر گرديد و اگر قوانين كشورهاى متمدن مى توانست سعادت آدمى را تضمين كند و ضمانت اجرائى مى داشت هرگز اين مولود نا مشروع (كمونيسم ) متولد نمى شد.

و نيز مى توانيد صدق گفتار ما را با سيرى در جنگهاى بين المللى به دست آوريد كه نه يكبار و نه دو بار زمين و زندگى انسانهاى روى زمين را طعمه خود ساخت و خون هزاران هزار انسان را به زمين ريخت، حرث و نسل را نابود كرد براى چه ؟ تنهاوتنها براى اينكه چند نفر خواستند حس استكبار و غريزه حرص و طمع خود را پاسـخ دهند.

(آيا اينك تصديق خواهى كرد كه قوانين غربى بخاطر نداشتن پشتوانه اى در دل انسانها نمى تواند سعادت انسان را تاءمين كند؟ انسانى كه اين قدر خطرناك است چه اعتنائى به قانون دارد؟ قانون در نظر چنين انسانى چيزى جز بازيچه اى مسخره نيست (مترجم ) ).

و ليكن اسلام سنت جاريه و قوانين موضوعه خود را بر اساس اخلاق تشريع نموده و در تربيت مردم بر اساس آن اخلاق فاضله سخت عنايت به خرج داده است.

چون قوانين جاريه در اعمال، در ضمانت اخلاق و بر عهده آن است و اخلاق همه جا با انسان هست در خلوت و جلوت وظيفه خود را انجام مى دهد و بهتر از يك پليس مى تواند عمل كند چون پليس و هر نيروى انتظامى ديگر تنها مى توانند در ظاهر نظم را بر قرار سازند.

خواهى گفت : معارف عمومى در ممالك غربى نيز در مقام تهذيب اخلاق جامعه هست و از ناحيه مجريان قوانين، براى اين منظور تلاش بسيار مى شود تا مردم را بر اساس اخلاق پسنديده تربيت كنند.

اخلاق و فضائل اخلاقى در تمدن غربى جايى ندارد

مى گوئيم بله همينطور است، اما اين اخلاق و دستوراتش مانند قوانين آنان در نظر آنهائى كه مى خواهند بند و بارى نداشته باشند مسخره اى بيش نيست و لذا مى بينيم كه هيچ سودى به حالشان نداشته است.

خواهى پرسيد چرا؟ مى گوييم اولا: براى اينكه تنها چيزى كه منشاء همه رذائل اخلاقى است، اسراف و افراط در لذت هاى مادى در عده اى و تفريط و محروميت از آن در عده اى ديگر است و قوانين غربيان مردم مرفه را در آن اسراف و افراط آزاد گذاشته و نتيجه اش محروميت عده اى ديگر شده خوب در چنين نظامى كه اقليتى از پرخورى شكمشان به درد آمده و اكثريتى از گرسنگى مى نالند آيا دعوت به اخلاق دعوت به دو امر متناقض و درخواست جمع بين دو ضد نيست ؟.

علاوه بر اين همانطور كه قبلا توجه فرموديد غربيها تنها اجتماعى فكر مى كنند و پيوسته مجتمعات و نشست آنان براى به دام كشيدن جامعه هاى ضعيف و ابطال حقوق آنان است و با ما يملك آنان زندگى مى كنند و حتى خود آنان را برده خويش مى سازند تا آنجا كه بتوانند به ايشان زور مى گويند! با اين حال اگر كسى ادعا كند كه غربيها جامعه و انسانها را به سوى صلاح و تقوا مى خوانند ادعائى متناقض نيست ؟ قطعا همين است و لا غير و سخن اينگونه گروهها و سازمانها در كسى اثر نمى گذارد.

و دليل دوم اينكه : غربيها به اصلاح اخلاق نيز مى پردازند ليكن كمترين نتيجه اى نمى گيرند اين است كه اخلاق فاضله اگر بخواهد مؤ ثر واقع شود بايد در نفس ثبات و استقرار داشته باشد و ثبات و استقرارش نيازمند ضامنى است كه آنرا ضمانت كند و جز توحيد يعنى اعتقاد به اينكه (براى عالم تنها يك معبود وجود دارد) تضمين نمى كند تنها كسانى پاى بند فضائل اخلاقى مى شوند كه معتقد باشند به وجود خدائى واحد و داراى اسماى حسنا، خدائى حكيم كه خلايق را به منظور رساندن به كمال و سعادت آفريد خدائى كه خير و صلاح را دوست مى دارد و شر و فساد را دشمن خدائى كه بزودى خلايق اولين و آخرين را در قيامت جمع مى كند تا در بين آنان داورى نموده و هر كسى را به آخرين حد جزايش برساند نيكوكار را به پاداشش و بدكار را به كيفرش.

و پر واضح است كه اگر اعتقاد به معاد نباشد هيچ سبب اصيل ديگرى نيست كه بشر را از پيروى هواى نفس باز بدارد و وادار سازد به اينكه از لذائذ و بهره هاى طبيعى نفس صرفنظر كند چون طبع بشر چنين است كه به چيزى اشتها و ميل كند و چيزى را دوست بدارد كه نفعش عايد خودش شود نه چيزى كه نفعش عايد غير خودش شود مگر آنكه برگشت نفع غير هم به نفع خودش باشد (به خوبى دقت بفرمائيد).

خوب، بنابر اين در مواردى كه انسان از كشتن حق غير لذت مى برد و هيچ رادع و مانعى نيست كه او را از اين لذت هاى نامشروع باز بدارد و هيچ قانونى نيست كه او را در برابر اين تجاوزها مجازات كند و حتى كسى نيست كه او را سرزنش نموده و مورد عتاب قرار دهد ديگر چه مانعى مى تواند او را از ارتكاب اينگونه خطاها و ظلمها (هر قدر هم كه بزرگ باشد) جلوگيرى نمايد؟.

عواملى مانند (وطن دوستى ) و (نوع دوستى ) و (مدح و تمجيد طلبى ) سببيت اخلاقى ندارد

و اما اينكه اين توهم (كه اتفاقا بسيارى از اهل فضل را به اشتباه انداخته ) كه مثلا (حب وطن )، (نوع دوستى ) (ثنا و تمجيد در مقابل صحت عمل ) و امثال اينها بتواند كسى را از تجاوز به حقوق همنوع و هموطن باز بدارد (توهّمى است كه جايش همان ذهن است و در خارج وجود ندارد) و خيالى است باطل چرا كه امور نامبرده عواطفى است درونى و انگيزه هائى است باطنى كه جز تعليم و تربيت چيزى نمى تواند آن را حفظ كند و خلاصه اثرش بيش از اقتضا نيست و بحد سببيت و عليت نمى رسد تا تخلف ناپذير باشد پس اينگونه حالات اوصافى هستند اتفاقى و امورى هستند عادى كه با برخورد موانع زايل مى شوند و اين توهم مثل توهم ديگرى است كه پنداشته اند عوامل نامبرده يعنى حب وطن علاقه به همنوع و يا عشق به شهرت و نام نيك، اشخاصى را وادار مى كند به اينكه نه تنها به حقوق ديگران تجاوز نكند بلكه خود را فداى ديگران هم بكند، مثلا خود را به كشتن دهد تا وطن از خطر حفظ شود و يا مردم پس از مردنش او را تعريف كنند آخر كدام انسان بى دين انسانى كه مردن را نابودى مى داند حاضر است براى بهتر زندگى كردن ديگران و يا براى اينكه ديگران او را تعريف كنند و او از تعريف ديگران لذت ببرد خود را به كشتن دهد؟ او بعد از مردنش كجا است كه تعريف ديگران را بشنود و از شنيدنش لذت ببرد؟.

و كوتاه سخن اينكه هيچ متفكر بصير، ترديد نمى كند در اينكه انسان (هر چه مى كند به منظور سعادت خود مى كند و هرگز) بر محروميت خود اقدامى نمى كند هر چند كه بعد از محروميت او را مدح و ثنا كنند و وعده هائى كه در اين باره به او مى دهند كه اگر مثلا براى سعادت جامعه ات فداكارى كنى (قبرت بنام سرباز گمنام مزار عموم مى گردد) و نامت تا ابد به نيكى ياد مى شود و افتخارى جاودانى نصيبت مى شود و... تمام اينها وعده هائى است پوچ و فريب كارانه كه مى خواهند او را با اينگونه وعده ها گول بزنند و عقلش را در كوران احساسات و عواطف بدزدند و چنين شخص فريب خورده اى اينگونه خيال مى كند كه بعد از مردنش و به اعتقاد خودش ‍ بعد از باطل شدن ذاتش همان حال قبل از مرگ را دارد مردم كه تعريف و تمجيدش مى كنند او مى شنود و لذت مى برد و اين چيزى جز غلط در وهم نيست همان غلط در وهمى است كه مى گساران مست در حال مستى دچار آن مى شوند وقتى احساساتشان به هيجان در مى آيد بنام فتوت و مردانگى از جرم مجرمين درمى گذرند و جان و مال و ناموس و هر كرامت ديگرى را كه دارند در اختيار طرف مى گذارند و اين خود سفاهت و جنون است چون اگر عاقل بودند هرگز به چنين امورى اقدام نمى كردند.

پس اين لغزشها و امثال آن خطرهائى است كه غير از توحيدى كه ذكر شد هيچ سنگرى نيست كه انسان را از آن حفظ كند و به همين جهت است كه اسلام اخلاق كريمه را كه جزئى از طريقه جاريه او است بر اساس توحيد پى ريزى نموده است توحيدى كه اعتقاد به توحيد هم از شؤ ون آن است و لازمه اين توحيد و آن معاد اين است كه انسان هر زمان و هر جا كه باشد روحا ملتزم به احسان و دورى از بديها باشد چه اينكه تك تك موارد را تشخيص بدهد كه خوبى است يا بدى است و يا نداند و چه اينكه ستايشگرى، او را بر اين اخلاق پسنديده ستايش بكند و يا نكند و نيز چه اينكه كسى با او باشد كه بر آن وادار و يا از آن بازش بدارد يا نه، براى اينكه چنين كسى خدا را با خود و داناى به احوال خود و حفيظ و قائم بر هر نفس مى داند و معتقد است كه خداى تعالى عمل هر انسانى را مى بيند و نيز معتقد است كه در ماوراى اين عالم روزى است كه در آن روز هر انسانى آنچه را كه كرده حاضر مى بيند (چه خير و چه شر) و در آن روز هر كسى بدانچه كرده جزا داده مى شود.

7_ انگيزه هاى عقلانى، غير انگيزه احساس است

منطق احساس انسان را تنها به منافع دنيوى دعوت و وادار مى كند، در نتيجه هر زمان كه پاى نفعى مادى در كار بود و انسان مادى آن را احساس هم كرد آتش شوق در دلش شعله ور گشته و به سوى انجام آن عمل تحريك و وادار مى شود و اما اگر نفعى در عمل نبيند خمود و سرد است ولى در منطق تعقل، انسان به سوى عملى تحريك مى شود كه حق را در آن ببيند و تشخيص دهد چنين كسى پيروى حق را سودمندترين عمل مى داند حال چه اينكه سود مادى هم در انجام آن احساس بكند و يا نكند چون معتقد است آنچه كه نزد خدا است بهتر و باقى تر است و تو خواننده عزيز مى توانى در اين باره بين دو نمونه زير از اين دو منطق يعنى منطق تعقل و منطق احساس مقايسه كنى.

از منطق (احساس ) شعر عنتره شاعر را به يادت مى آوريم كه مى گويد:

(و قولى كلما جشاءت و جاشت

 

مكانك تحمدى او تستريحى )

ميخواهد بگويد: من در جنگها هر وقت آتش جنگ شعله ور و تنورش داغ ميشود و احساس خطر متزلزلم مى سازد، براى اينكه دلم را محكم كنم به دلم مى گويم : ثبات و استوارى به خرج بده براى اينكه اگر كشته شوى مردم تو را به ثبات قدم و فرار نكردنت مى ستايند و اگر دشمن را بكشى راحت مى شوى و به آرزويت مى رسى پس ثبات قدم در هر حال براى تو بهتر است.

و از منطق (تعقل ) كلام خداى تعالى را نمونه مى آوريم كه مى فرمايد: (قل لن يصيبنا الا ما كتب اللّه لنا هو مولينا و على اللّه فليتوكل المؤمنون قل هل تربصون بنا الا احدى الحسنيين و نحن نتربص بكم ان يصيبكم اللّه بعذاب من عنده او باءيدينا فتربصوا انّا معكم متربصون ) كه در اين آيه مؤمنين مى گويند ولايت بر ما و نصرت يافتن ما از آن خدا و بدست او است ما جز ثوابى را كه خدا در برابر اسلام آوردن و التزام دينى بما وعده داده چيزى نمى خواهيم (حال چه با كشته شدنمان و چه با پيروزيمان بدست آيد).

و نمونه ديگر آيه زير است : (لا يصيبهم ظما و لا نصب و لا مخمصه فى سبيل اللّه و لا يطون موطا يغيظ الكفار و لا ينالون من عدو نيلا الا كتب لهم به عمل صالح ان اللّه لا يضيع اجر المحسنين و لا ينفقون نفقه صغيره و لا كبيره و لا يقطعون واديا الا كتب لهم ليجزيهم اللّه احسن ما كانوا يعملون ).

مى گويند حال كه منطق ما اين است اگر ما را بكشيد و يا خسارتى. به ما برسد پاداشى عظيم خواهيم داشت و عاقبت خير نزد پروردگار ما است و اگر ما شما را بكشيم و يا به نحوى بر شما دست يابيم باز پاداشى عظيم و عاقبتى نيكو خواهيم داشت، علاوه بر اينكه در دنيا دشمنمان را نيز سركوب كرده ايم، پس ما در هر حال پيروز و سعادتمنديم و وضع ما در هر حال مايه رشك و حسرت شما است و شما هيچ ضررى بما نمى رسانيد و در جنگيدنتان با ما هيچ آرزوئى درباره ما نمى توانيد داشته باشيد، مگر يكى از دو خير را، پس ما در هر حال بر خير و سعادتيم و شما در يك صورت پيروز و سعادتمند (به عقيده خودتان ) هستيد و آن در صورتى است كه ما را شكست دهيد حال كه چنين است ما در انتظار بدبختى شما هستيم ولى شما نسبت به ما جز مايه مسرت و خوشبختى را نمى توانيد انتظار داشته باشيد.

پس تفاوت اين دو منطق اين شد كه يكى ثبات قدم و پايدارى در جنگ را بر مبناى (احساس ) پى نهاده و آن يكى از دو فايده محسوس برخوردار است كه عبارت است از (ستايش مردم ) و (راحت شدن از شر دشمن )، البته همين نفع محسوس هم در صورتى است كه از مرحله آرزو تجاوز نموده و در خارج محقق شود و اما اگر محقق نگردد مثلا يكطرفش كه ستايش مردم بود مردم او را ستايش نكنند و قدر و قيمت جهاد را ندانند مردمى باشند كه خدمت و خيانت در نظرشان يكسان باشد و يا خدمتى كه او به خاطر آن خود را به هلاكت انداخت خدمتى باشد كه فهم مردم به هيچ وجه آن را درك نكند و همچنين خيانت و خدمت طورى باشد كه براى هميشه از نظر مردم پنهان بماند و همچنين در طرف ديگر قضيه يعنى نابود كردن دشمن استراحتى از نابودى او احساس ‍ نكند، بلكه در اين ميان تنها حق باشد كه از هلاكت دشمن بهره مى برد در اين صورت جز خستگى و ناتوانى براى او اثرى نخواهد داشت.

و همين مواردى كه شمرديم خود اسبابى است كه در تمامى موارد بغى و خيانت و جنايت دست در كارند آن كسى كه خيانت مى كند و حرمتى براى قانون قائل نيست منطقش اين است كه مردم قدر خدمت او را نمى دانند و با سپاسى معادل و برابر خدمتش را تلافى و جبران نمى كنند در نظر مردم هيچ فرقى بين خادم و خائن نيست بلكه افراد خائن وضع و حال بهترى دارند، آن كسى هم كه به ظلم و جنايت دست مى زند منطقش اين است كه من اين كار را مى كنم و از كيفر قانون فرار مى كنم، چون قواى پليس كه نگهبان قانونند نمى توانند از جنايت من خبردار شوند مردم هم كه شامه تشخيص جانى از غير جانى را ندارند در نتيجه هيچ بوئى نمى برند كه مرتكب فلان جنايت وحشتناك منم آن كسى هم كه در اقامه حق و قيام عليه دشمنان حق كوتاهى نموده و با آن دشمنان مداهنه و سازش مى كند براى اين شانه خالى كردنش عذر مى آورد كه قيام بر حق، آدمى را در نظر مردم خوار مى كند و در دنياى امروز به ريش ‍ آدم مى خندند و مى گويند: اين آقا را ببين مثل اينكه از دوران هاى قرون وسطائى و از عهد اساطير به يادگار مانده و اگر در پاسـخشان سخن از شرافت نفس و طهارت باطن به ميان آورى مى گويند: برو بابا شرافت نفس به چه كار مى آيد وقتى شرافت و طهارت باطن به جز گرسنگى و ذلت در زندگى ثمره اى نداشته باشد هفتاد سال بعد از اين هم نباشد!، اين منطق پيروان حس است.

و اما منطق آن طرف ديگر يعنى منطق دين مبين اسلام غير اين است، چون دين اسلام اساس خود را بر پيروى حق و تحصيل اجر و پاداش خداى سبحان قرار داده و اما اين كه اگر منافع دنيوى را هم هدف دانسته در مرتبه اى بعد از پيروى حق و تحصيل پاداش ‍ اخروى است، اين غرض ثانوى و آن غرض اولى است و معلوم است كه چنين غرضى در تمامى موارد وجود دارد و ممكن نيست كه موردى از موارد از شمول آن خارج باشد و كليت و عموم آن را نقض كند.

پس عمل، (چه فعل باشد و چه ترك ) تنها براى خاطر خدا انجام مى شود، يك مسلمان اگر فعلى را انجام مى دهد براى اين انجام مى دهد كه خدا خواسته است و او تسليم امر خدا است. و يك فعل ديگر را اگر انجام نمى دهد باز به خاطر خدا است، چون خدايش ‍ انجام آن را باطل دانسته و او پيرو حق است و گرد باطل نمى گردد چون معتقد است كه خداى تعالى اعمالش را مى نويسد و به آن عليم و دانا است خواب و چرت هم ندارد كه هنگام خوابش عمل باطل را انجام دهيم و كسى غير از او هم نيست كه از عذاب به او پناه ببريم و خدا نه تنها به اعمال ما آگاه است بلكه در همه آسمان و زمين چيزى بر او پوشيده نيست و او بدانچه ما مى كنيم با خبر است.

پس در بينش يك مسلمان بر بالاى سر هر انسانى در آنچه مى كند و آنچه به او مى كنند رقيبى است گواه كه براى شهادت دادن در قيامت ايستاده و تماشا مى كند حال چه اينكه مردم هم آن عمل را ببينند يا نبينند و چه زياد او را بستايند و يا نكوهش كنند و چه بتوانند جلو آدمى را از آن عمل بگيرند و يا نتوانند.

و حسن تاثير اين تربيت به جائى رسيد كه در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كسانى كه مرتكب گناهى شده بودند با پاى خود نزد آن جناب آمده و با زبان خود اعتراف مى كردند به اينكه، فلان گناه را مرتكب شده ايم و فعلا توبه كرده ايم و يا اگر گناهى كه مرتكب شده بودند حدى داشته، تلخى آن حد را كه يا اعدام بوده و تازيانه و يا كيفرى ديگر مى چشيدند تا هم خدا از ايشان راضى شود و هم خود را از آلودگى و قذارت گناه پاك كرده باشند.

با مقدارى دقت در اين حوادث بخوبى مى فهميم كه به ندرت اتفاق مى افتد كه يك دانشمند خوب بتواند به آثار عجيب و غريبى كه بيانات دينى در نفوس بشر دارد پى ببرد و بفهمد كه چگونه اين مكتب قادر است انسانها را عادت دهد به ترك لذيذترين لذائذ يعنى جان شيرين و زندگى دنيا و يا تحمل مشقات كيفرهاى پائين تر از اعدام و اگر سخن ما پيرامون تفسير نبود پاره اى از نمونه هاى تاريخى را در اينجا نقل مى كرديم.

8_ معناى پاداش خواستن از خدا و اعراض از غير خدا چيست ؟

چه بسا ساده دلانى توهم كنند كه اگر در عموم كارها، اغراض و پاداشهاى اخروى هدف از زندگى انسان اجتماعى قرار گيرد باعث مى شود كه مردم نسبت به اغراض زندگى كه نيروى طبيعى انسان را به تاءمين آن مى خواند بى اعتنا شوند و معلوم است كه سقوط آن اغراض نظام اجتماع را به كلى تباه ساخته و جامعه را به سوى انحطاط رهبانيت مى كشاند زيرا به قول معروف : (خوشه يكسر دارد)، چطور ممكن است در يك عمل هم پاداش آخرت هدف باشد و هم تاءمين حوائج دنيا؟ با اينكه اين دو نقيض يكديگرند و اجتماع نقيضين امكان ندارد.

ليكن اين توهم ناشى از جهل به حكمت الهى و به اسرارى است كه معارف قرآن از آن پرده برمى دارد، آرى اسلام همانطور كه مكرر در مباحث گذشته تذكر داديم تشريع خود را بر اساس تكوين پى ريزى نموده و فرموده : (فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت اللّه التى فطر النّاس عليها لا تبديل لخلق اللّه ذلك الدين القيم ).

و حاصل مضمون آيه اين است كه آن سلسله اسبابى كه در عالم، دست اندر كارند همه زنجيروار دست به هم داده اند تا در آخر نوع بشر ايجاد شود و همه آن اسباب بر اين مجرى جارى شده اند كه انسان را به سوى هدفى كه برايش در نظر گرفته شده سوق دهند پس بر خود انسان نيز لازم است كه اساس زندگى خود و هدف از تلاش و انتخاب خود را بر موافقت آن اسباب پايه گذارى كند، و ساده تر بگويم : در هر عملى و تلاشى كه مى كند موافقت با اسباب نامبرده را در نظر بگيرد تا به قول معروف بر خلاف مسير آب شنا نكرده باشد و سرانجام كارش به هلاكت و بدبختى منتهى نگردد و اين معنا (البته اگر متوهم نامبرده آن را درك كند) خود همان دين اسلام است و خلاصه دعوت اسلام همين است و چون ما فوق همه اسباب يگانه سببى قرار دارد كه پديد آورنده اسباب و مسبب آنها است، پس بر انسان لازم است كه در برابر آن مسبب الاسباب تسليم و خاضع گردد و معناى اينكه مى گوئيم توحيد يگانه اساس و پايه دين اسلام است همين است.

از اينجا روشن مى گردد كه حفظ كلمه توحيد و تسليم خدا شدن و رضاى خدا را در زندگى طلب كردن بر طبق جريان همه اسباب قدم برداشتن است و نيز دادن حق هر يك از آن سبب ها است يك فرد مسلمان با اعتقادش به توحيد و لوازم آن هم شرك نورزيده و هم نسبت بحق هيچ يك از اسباب مرتكب غفلت نشده پس يك فرد مسلمان هدفها و اغراضى دنيائى و آخرتى دارد و يا به عبارت ديگر: هم ماديات هدف او است و هم معنويات و ليكن نسبت به هر يك از آن اهداف آن مقدار اعتنا مى ورزد كه بايد بورزد (نه كمتر و نه بيشتر) و عينا به همين جهت است كه مى بينيم كه اسلام هم خلق را به توحيد و انقطاع از هر چيز و اتصال به خداى تعالى و اخلاص ‍ براى او و اعراض از هر سببى غير او دعوت مى كند و هم در عين حال به مردم دستور مى دهد بر اينكه از نواميس حيات پيروى كنند و مطابق مجراى طبيعت قدم بردارند، (بخورند، بنوشند، مداوا كنند، كشت و زرع نمايند، ازدواج كنند، و...).

و همين جا است كه فساد يك توهم ديگر روشن مى شود و آن توهمى است كه جمعى از علما يعنى آنهائى كه به اصطلاح متخصص ‍ در علم الاجتماع هستند كرده و گفته اند: حقيقت دين و غرض اصلى آن تنها اقامه عدالت در اجتماع است و مسائل عبادتى فروعات آن غرض است و تنها علامتى است براى اينكه معلوم شود كسى كه مثلا نماز مى خواند متدين به دين هست، هر چند نماز خواندنش ‍ ناشى از عقيده به خدا و به فرض عبوديت خدا نباشد.

با اينكه بطلان اين سخن حاجت به هيچ استدلالى ندارد و كسى كه در كتاب خدا و سنت پيشوايان دين و مخصوصا سيره رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله ) دقت كند براى واقف شدن به بطلان اين توهم نيازمند مؤ نه اى ديگر و زحمت استدلال نمى شود با اين حال مى گوييم اين توهم لوازمى دارد كه هيچ آشناى به معارف دين، ملتزم به آن نمى شود يكى اينكه : مستلزم اسقاط توحيد از مجموعه نواميس دينى است يعنى گوينده اين سخن اعتقاد به توحيد را لازم نمى داند دوم اينكه : فضائل اخلاقى را نيز از آن مجموعه ساقط مى كند و سوم اينكه : هدف نهائى دين را كه همانا كلمه توحيد است به يك هدف پست ارجاع مى دهد يعنى مى گويد: دين جز براى اين نيامده كه مردم متمدن شوند يعنى بهتر بخورند و بهتر از ساير لذائذ متمتع شوند، با اينكه قبلا روشن كرديم كه اين دو هدف ربطى به هم ندارند، نه برگشت توحيد به تمدن است و نه برگشت تمدن به توحيد نه در اصلش و نه در فروعات و ثمراتش.

9_ حريت در اسلام به چه معنا است ؟

كلمه حريت به آن معنائى كه مردم از آن در ذهن دارند عمر و دورانش بر سر زبانها بيش از چند قرن نيست و اى چه بسا اين كلمه را نهضت تمدنى اروپا كه سه چهار قرن قبل اتفاق افتاد بر سر زبانها انداخت، ولى عمر معناى آن بسيار طولانى است، يعنى بشر از قديم ترين اعصارش خواهان آن بوده و به عنوان يكى از آرزوهايش در ذهنش جولان داده.

و ريشه طبيعى و تكوينى اين معنا يعنى آن چيزى كه حريت از آن منشعب مى شود جهازى است كه انسان در وجودش مجهز به آن است، يعنى جهاز حريت و آن عبارت است از اراده اى كه او را بر عمل واميدارد، چون اراده حالتى است درونى كه اگر باطل شود حس و شعور آدمى باطل مى شود و معلوم است كه باطل شدن حس و شعور به بطلان انسانيت منتهى مى گردد.

چيزى كه هست انسان از آنجائى كه موجودى است اجتماعى و طبيعتش او را به سوى زندگى گروهى سوق مى دهد، و لازمه اين سوق دادن اين است كه يك انسان اراده اش را داخل در اراده همه و فعلش را داخل در فعل همه كند و باز لازمه آن اين است كه در برابر قانونى كه اراده ها را تعديل مى كند و براى اعمال مرز و حد درست مى كند خاضع گردد، لذا بايد بگوئيم همان طبيعتى كه آزادى در اراده و عمل را به او داد دوباره همان طبيعت بعينه اراده اش و عملش را محدود و آن آزادى را كه در اول به او داده بود مقيد نمود.

از سوى ديگر اين محدوديت ها كه از ناحيه قوانين آمد بخاطر اختلافى كه در قانون گزاران بود مختلف گرديد، در تمدن عصر حاضر از آنجا كه پايه و اساس احكام قانون بهره مندى از ماديات است كه شرحش گذشت نتيجه اينگونه تفكر آن شد كه مردم در امر معارف اصلى و دينى آزاد شدند، يعنى در اينكه معتقد به چه عقايدى باشند و آيا به لوازم آن عقايد ملتزم باشند يا نه و نيز در امر اخلاق و هر چيزى كه قانون در باره اش نظرى نداده آزاد باشند و معناى حريت و آزادى هم در تمدن عصر ما همين شده است كه مردم در غير آنچه از ناحيه قانون محدود شدند آزادند هر اراده اى كه خواستند بكنند و هر عملى كه خواستند انجام دهند.

به خلاف انسان كه چون قانونش را (به بيانى كه گذشت ) بر اساس توحيد بنا نهاده و در مرحله بعد، اخلاق فاضله را نيز پايه قانونش ‍ قرار داده و آنگاه متعرض تمامى اعمال بشر (چه فرديش و چه اجتماعيش ) شده و براى همه آنها حكم جعل كرده و در نتيجه هيچ چيزى كه با انسان ارتباط پيدا كند و يا انسان با آن ارتباط داشته باشد نمانده، مگر آنكه شرع اسلام در آن جاى پائى دارد در نتيجه در اسلام جائى و مجالى براى حريت به معناى امروزيش نيست.

اما از سوى ديگر اسلام حريتى به بشر داده كه قابل قياس با حريت تمدن عصرحاضر نيست و آن آزادى از هر قيد و بند و از هر عبوديتى به جز عبوديت براى خداى سبحان است و اين هر چند در گفتن آسان است، يعنى با يك كلمه (حريت ) خلاصه مى شود

ولى معنائى بس وسيع دارد و كسى مى تواند به وسعت معناى آن پى ببرد كه در سنت اسلامى و سيره عملى كه مردم را به آن مى خواند و آن سيره را در بين افراد جامعه و طبقات آن بر قرار مى سازد دقت و تعمق كند و سپس آن سيره را با سيره ظلم و زورى كه تمدن عصر حاضر در بين افراد جامعه و در بين طبقات آن و سپس بين يك جامعه قوى و جوامع ضعيف بر قرار نموده مقايسه نمايد، آن وقت مى تواند به خوبى درك كند آيا اسلام بشر را آزاد كرده و تمدن غرب بشر را اسير هوا و هوسها و جاه طلبى ها نموده و يا به عكس است و آيا آزادى واقعى و شايسته منزلت انسانى آن است كه اسلام آورده و يا بى بند و بارى است كه تمدن حاضر به ارمغان آورده.

(پس احكام اسلام هر چند كه حكم است و حكم محدوديت است ولى در حقيقت ورزش و تمرين آزاد شدن از قيود ننگين حيوانيت است ) گو اينكه اسلام بشر را در بهره گيرى از رزق طيب و مزاياى زندگى و در مباحات آزاد گذاشته اما اين شرط را هم كرده كه در همان طيبات افراط و يا تفريط نكنند و فرموده : (قل من حرم زينة اللّه التى اخرج لعبادة و الطيبات من الرزق...) و نيز فرموده : (خلق لكم ما فى الارض جميعا) و نيز فرموده : (و سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض جميعا منه ).

و يكى از عجايب اين است كه بعضى از اهل بحث و مفسرين با زور و زحمت خواسته اند اثبات كنند كه در اسلام عقيده آزاد است، و استدلال كرده اند به آيه شريفه : (لا اكراه فى الدين ) و آياتى ديگر نظير آن.

در حالى كه ما در سابق در ذيل تفسير همين آيه گفتيم كه آيه چه مى خواهد بفرمايد، آنچه در اينجا اضافه مى كنيم اين است كه شما خواننده توجه فرموديد كه گفتيم توحيد اساس تمامى نواميس و احكام اسلامى است و با اين حال چطور ممكن است كه اسلام آزادى در عقيده را تشريع كرده باشد؟ و اگر آيه بالا بخواهد چنين چيزى را تشريع كند آيا تناقض صريح نخواهد بود ؟ قطعا تناقض ‍ است و آزادى در عقيده در اسلام مثل اين مى ماند كه دنياى متمدن امروز قوانين تشريع بكند و آنگاه در آخر اين يك قانون را هم اضافه كند كه مردم در عمل به اين قوانين آزادند اگر خواستند، عمل بكنند و اگر نخواستند نكنند.

و به عبارتى ديگر، عقيده كه عبارت است از درك تصديقى اگر در ذهن انسان پيدا شود اين حاصل شدنش عمل اختيارى انسان نيست تا بشود فلان شخص را از فلان عقيده منع و يا در آن عقيده ديگر آزاد گذاشت بلكه آنچه در مورد عقايد مى شود تحت تكليف درآيد لوازم عملى آن است يعنى بعضى از كارها را كه با مقتضاى فلان عقيده منافات دارد منع و بعضى ديگر را كه مطابق مقتضاى آن عقيده است تجويز كرد مثلا شخصى را وادار كرد به اينكه مردم را به سوى فلان عقيده دعوت كند و با آوردن دليل هاى محكم قانعشان كند كه بايد آن عقيده را بپذيرند و يا آن عقيده ديگر را نپذيرند و يا وادار كرد آن عقيده را با ذكر ادله اش به صورت كتابى بنويسد و منتشر كند. و فلان عقيده اى كه مردم داشتند باطل و فاسد سازد اعمالى هم كه طبق عقيده خود مى كنند باطل و نادرست جلوه دهد.

پس آنچه (بكن ) و (نكن ) برمى دارد لوازم عملى به عقايد است نه خود عقايد و معلوم است كه وقتى لوازم عملى نامبرده با مواد قانون داير در اجتماع مخالفت داشت و يا با اصلى كه قانون متكى بر آن است ناسازگارى داشت حتما قانون از چنان عملى جلوگيرى خواهد كرد پس آيه شريفه (لا اكراه فى الدين ) تنها در اين مقام است كه بفهماند اعتقاد اكراه بر دار نيست، نه مى تواند منظور اين باشد كه اسلام كسى را مجبور به اعتقاد به معارف خود نكرده و نه مى تواند اين باشد كه (مردم در اعتقاد آزادند) و اسلام در تشريع خود جز بر دين توحيد تكيه نكرده دين توحيدى كه اصول سه گانه اش توحيد صانع و نبوت انبيا و روز رستاخيز است و همين اصل است كه مسلمانان و يهود و نصارا و مجوس و بالاخره اهل كتاب بر آن اتحاد و اجتماع دارند پس حريت هم تنها در اين سه اصل است و نمى تواند در غير آن باشد زيرا گفتيم آزادى در غير اين اصول يعنى ويران كردن اصل دين، بله البته در اين ميان حريتى ديگر هست و آن حريت از جهت اظهار عقيده در هنگام بحث است كه انشاءالله در فصل چهاردهم همين فصول در باره اش بحث خواهيم كرد.

10- در مجتمع اسلامى راه بسوى تحول وتكامل چيست ؟

چه بسا بشود گفت كه : گيرم سنت اسلامى سنتى است جامع همه لوازم يك زندگى باسعادت و گيرم كه مجتمع اسلامى مجتمعى است واقعا سعادت يافته و مورد رشك همه جوامع عالم ليكن اين سنت به خاطر جامعيتش و به خاطر نبود حريت در عقيده در آن باعث ركود جامعه و در جا زدن و باز ايستادنش از تحول و تكامل مى شود و اين خود بطورى كه ديگران هم گفته اند يكى از عيوب مجتمع كامل است چون سير تكاملى در هر چيز نيازمند آن است كه در آن چيز قواى متضادى باشد تا در اثر نبرد آن قوا با يكديگر و كسر و انكسار آنها مولود جديدى متولد شود، خالى از نواقصى كه آن قوا بود و باعث زوال آنها گرديد.

بنابراين نظريه اگر فرض كنيم كه اسلام اضداد و نواقص و مخصوصا عقايد متضاده را از ريشه برمى كند لازمه اش توقف مجتمع از سير تكاملى است البته مجتمعى كه خود اسلام پديد آورده.

ليكن در پاسـخ اين ايراد مى گوييم ريشه آن جاى ديگر است و آن مكتب ماديت و اعتقاد به تحول ماده است و يا به عبارت ديگر: (مكتب ماترياليسم ديالكتيك ) است و هر چه باشد در آن خلط عجيبى به كار رفته است چون عقايد و معارف انسانيت دو نوعند، يكى آن عقايد و معارفى كه دستخوش تحول و دگرگونى مى شود و همپاى تكامل بشر تكامل پيدا مى كند و آن عبارت است از علوم صناعى كه در راه بالا بردن پايه هاى زندگى مادى و رام كردن و به خدمت گرفتن طبيعت سركش به كار گرفته مى شود، از قبيل رياضيات و طبيعيات و امثال آن دو كه هر قدمى از نقص به سوى كمال برميدارد، باعث تكامل و تحول زندگى اجتماعى مى شود.

نوعى ديگر معارف و عقايدى است كه دچار چنين تحولى نمى شود هر چند كه تحول به معنائى ديگر را مى پذيرد و آن عبارت از معارف عامه الهيه اى است كه در مسائل مبداء و معاد و سعادت و شقاوت و امثال آن احكامى قطعى و متوقف دارد يعنى احكامش دگرگونگى و تحول نمى پذيرد هر چند كه از جهت دقت و تعمق ارتقا و كمال مى پذيرد.

و اين معارف و علوم و اجتماعات و سنن حيات تاءثير نمى گذارد مگر به نحو كلى و به همين جهت است كه توقف و يك نواختى آن باعث توقف اجتماعات از سير تكامليش نمى شود همچنانكه در وجدان خود آرائى كلى مى بينيم نه يكى نه دو تا...، كه در يك حال ثابت مانده اند و در عين حال اجتماع ما به خاطر آن آراى متوقف و ثابت از سير خود و تكاملش باز نايستاده مانند اين عقيده ما كه مى گوييم انسان براى حفظ حياتش بايد به سوى كار و كوشش انگيخته شود و اين كه مى گوييم كارى كه انسان مى كند بايد به منظور نفعى باشد كه عايدش شود، و اينكه مى گوييم انسان بايد به حال اجتماع زندگى كند و يا معتقديم كه عالم هستى حقيقتا هست نه اينكه خيال مى كنيم هست و در واقع وجود ندارد و يا مى گوئيم : انسان جزئى از اين عالم است و او نيز هست و يا انسان جزئى از عالم زمينى است و يا انسان داراى اعضائى و ادواتى و قوائى است و از اين قبيل آراء و معلوماتى كه تا انسان بوده آنها را داشته و تا خواهد بود خواهد داشت و در عين حال دگرگون نشدنش باعث نشده كه اجتماعات بشرى از ترقى و تعالى متوقف شود و راكد گردد.

معارف اصولى دين هم از اين قبيل معلومات است مثل اينكه مى گوييم عالم خودش خود را درست نكرده بلكه آفريدگارى داشته و آن آفريدگار واحد است و در نتيجه اله و معبود عالم نيز يكى است و يا مى گوييم اين خداى واحد براى بشر شرعى را تشريع فرموده كه جامع طرق سعادت است و آن شريعت را به وسيله انبيا و از طريق نبوت به بشر رسانيده و يا مى گوئيم پروردگار عالم بزودى تمامى اولين و آخرين را در يك روز زنده و جمع مى كند و در آن روز به حساب اعمال يك يكشان مى رسد و جزاى اعمالشان را مى دهد و همين اصول سه گانه كلمه واحده اى است كه اسلام جامعه خود را بر آن پى نهاده و با نهايت درجه مراقبت در حفظ آن كوشيده (يعنى هر حكم ديگرى كه تشريع كرده طورى تشريع نموده كه اين كلمه واحده را تقويت كند).

و معلوم است كه چنين معارفى اصطكاك و بحث بر سر (بود) و (نبودش ) و نتيجه گرفتن رايى ديگر در آن ثمره اى جز انحطاط جامعه ندارد (چون كرارا گفته ايم كه بحث از اينكه چنين چيزى هست يا نيست حكايت از نادانى انسان مى كند و مثل اين مى ماند كه بحث كنيم از اينكه در جهان چيزى بنام خورشيد و داراى خاصيت نور افشانى وجود دارد يا نه ) تمامى حقايق مربوط به ماوراى طبيعت از اين نوع معارف است كه بحث از درستى و نادرستيش و يا انكارش به هر نحوى كه باشد به جز انحطاط و پستى ارمغانى براى جامعه نمى آورد.

و حاصل كلام اينكه مجتمع بشرى در سير تكامليش جز به تحولهاى تدريجى و تكامل روز به روزى در طريق استفاده از مزاياى زندگى به تحول ديگرى نيازمند نيست و اين تحول هم با بحث هاى علمى پى گير و تطبيق عمل بر علم (يعنى تجربه دائمى ) حاصل مى شود و اسلام هم به هيچ وجه جلو آن را نگرفته.

و اما طريق اداره مجتمعات و سنت هاى اجتماعى كه روز به روز دگرگونى يافته يك روز سلطنت و روز ديگر دموكراتى و روز ديگر كمونيستى و غيره شده اين بدان جهت بوده كه بشر به نواقص يك يك آنها پى برده و ديده است كه فلان رژيم از اينكه انسان اجتماعى را به كمال مطلوبش برساند قاصر است دست از آن برداشته رژيم ديگرى بر سر كار آورده نه اينكه اين تغيير دادن رژيم يكى از واجبات حتمى بشر باشد و نظير صنعت باشد كه از نقص به سوى كمال سير مى كند پس فرق ميان آن رژيم و اين رژيم _ البته اگر فرقى باشد و همه در بطلان به يك درجه نباشند _ فرق ميان غلط و صحيح (و يا غلط و غلطتر) است نه فرق ميان ناقص و كامل.

خلاصه مى خواهيم بگوئيم اگر بشر در مساله سنت و روش اجتماعيش بر سنتى استقرار بيابد كه فطرت دست نخورده اش اقتضاى آن را دارد سنتى كه عدالت را در اجتماع برقرار سازد و نيز اگر بشر در زير سايه چنين سنتى تحت تربيت صالح قرار گيرد تربيتى كه دو بالش (علم نافع ) و (عمل صالح ) باشد و آنگاه شروع كند به سير تكاملى در مدارج علم و عمل و سير به سوى سعادت واقعى خود البته تكامل هم مى كند و به خاطر داشتن آن سنت عادله و آن تربيت صحيح و آن علم و عمل نافع روز به روز گامهاى بلندترى هم در تكامل و بسوى سعادت بر مى دارد و هيچ احتياجى به دگرگون ساختن رژيم پيدا نمى كند پس صرف اينكه انسان از هر جهت بايد تكامل يابد و تحول بپذيرد دليل بر اين نيست كه حتى در امورى هم كه احتياجى به تحول ندارد و حتى هيچ عاقل و بصيرى تحول در آن را صحيح نمى داند تحول بپذيرد.

حال اگر بگوئى همه آنهائى كه به عنوان مثال ذكر گرديد نيز در معرض تحول است و نمى تواند در معرض قرار نگيرد اعتقادات اخلاقيات كلى و امثال آن همه تحول را مى پذيرد چه ما بخواهيم و چه نخواهيم زيرا خوب و بد آنها هم با تغيير اوضاع اجتماعى و اختلافهاى محيطى و نيز با مرور زمان دگرگون گشته خوبش بد و بدش خوب مى شود پس اين صحيح نيست كه ما منكر شويم كه طرز فكر انسان جديد غير طرز فكر انسان قديم است و همچنين طرز فكر انسان استوائى غير طرز فكر انسان قطبى و انسان نقاط معتدله است و يا منكر شويم كه طرز فكر انسان خادم غير انسان مخدوم و انسان صحرانشين غير انسان شهرنشين و انسان ثروتمند غير انسان فقير است چون افكار و عقايد به خاطر اختلاف عوامل كه يا عامل زمانى است يا منطقه اى و يا وضع زندگى شخصى مختلف مى شود و بدون شك هر عقيده اى كه فرض كنيم هر قدر هم بديهى و روشن باشد با گذشت اعصار متحول مى گردد.

در پاسـخ مى گوييم اين اشكال فرع و نتيجه نظريه اى است كه مى گويد هيچ يك از علوم و آراى انسانى كليت ندارد بلكه صحت آنها نسبى است و لازمه اين نظريه در مساله مورد بحث ما اين مى شود كه حق و باطل و خير و شر هم امورى نسبى باشند و در نتيجه معارف كلى نظرى هم كه متعلق به مبدا و معاد است و نيز آراى كلى علمى از قبيل : (اجتماع براى انسان بهتر از انفراد است ): و (عدل بهتر از ظلم است ) حكم كلى نباشد بلكه درستى آنها به خاطر انطباقش با مورد باشد و هر جا مورد به خاطر زمان و اوضاع و احوال تغيير كرد آن حكم نيز تغيير كند و ما در جاى خود فساد اين نظريه را روشن نموده و گفته ايم : اگر در بعضى از موارد بطلان حكمى از احكام ثابت مى شود باعث آن نيست كه بطور كلى بگوئيم هيچ حكم كلى از احكام علوم و معارف كليت ندارد نه اين كليت باطل است.

و حاصل بيانى كه آنجا داشتيم اين است كه اين نظريه شامل قضاياى كلى نظرى و پاره اى از آراى كلى عملى نمى شود.

و گفتيم كه در باطل بودن اين نظريه كافى است كه خود نظريه را شاهد بياوريم و نظريه اين بود: (بطور كلى هيچ حكمى از احكام علوم و عقايد كليت ندارد)، در پاسـخ مى گوئيم : همين جمله كه در داخل پرانتز قرار دارد آيا كلى است يا استثنا بردار است اگر كلى است پس در دنيا يك حكم كلى وجود دارد و آن حكم داخل پرانتز است و در نتيجه پس حكم كلى داخل پرانتز باطل است و اگر كليت ندارد و استثنا برمى دارد پس چرا مى گوئيد (بطور كلى هيچ حكمى...) پس در هر دو حال حكم كلى داخل پرانتز باطل است.

و به عبارت ديگر اگر اين حكم (كه هر راى و اعتقادى بايد روزى دگرگون بشود) كليت دارد بايد خود اين عبارت داخل پرانتز هم روزى دگرگون گردد يعنى به اين صورت در آيد: بعضى از آراء و عقايد نبايد در روزى از روزها دگرگون شود (دقت بفرمائيد).

11- آيا اسلام با همين احكام و شرايعى كه دارد مى تواند انسان عصر حاضر رابه سعادتش برساند؟

چه بسا كسانى كه معتقد باشند و يا بگويند: گيرم اسلام به خاطر اينكه متعرض تمامى شؤ ون انسان موجود در عصر نزول قرآن شده بود مى توانست انسان و اجتماع بشرى آن عصر را به سعادت حقيقى و به تمام آرزوهاى زندگيش برساند اما امروز زمان به كلى راه زندگى بشر را عوض كرده زندگى بشر امروز علمى و صنعتى شده و هيچ شباهتى به زندگى ساده چهارده قرن قبل او ندارد آن روز زندگى منحصر بود به وسايل طبيعى و ابتدائى ولى امروز بشر در اثر مجاهدات طولانى و كوشش جانكاهش به جائى از ارتقا و تكامل مدنى رسيده كه اگر فى المثل كسى بخواهد وضع امروز او را با وضع قديمش مقايسه كند مثل اين مى ماند كه دو نوع جاندار متباين و غير مربوط به هم را با يكديگر مقايسه كرده باشد با اين حال چگونه ممكن است قوانين و مقرراتى كه آنروز براى تنظيم امور زندگى ساده بشر وضع شده، امور زندگى حيرت انگيز امروزش را تنظيم كند و چطور ممكن است آن قوانين سنگينى وضع امروز را تحمل كند وضع امروز دنيا سنگينى آن قوانين را تحمل نمايد؟.

جواب اين توهم اين است كه اختلاف ميان دو عصر از جهت صورت زندگى مربوط به كليات شؤ ون زندگى نيست بلكه راجع به جزئيات و موارد است به عبارت ديگر آنچه انسان در زندگيش بدان نيازمند است غذائى است كه سوخت بدنش را با آن تاءمين كند و لباسى است كه بپوشد، خانه اى است كه در آن سكنى كند و لوازم منزل است كه حوائجش را برآورد و وسيله نقليه اى است كه او را و وسايل او را جابجا كند و جامعه اى است كه او در بين افراد آن جامعه زندگى كند و روابطى جنسى است كه نسل او را باقى بدارد روابطى تجارى و يا صنعتى و عملى است كه نواقص زندگيش را تكميل نمايد، اين حوائج كلى او هيچوقت تغيير نمى كند مگر در فرضى كه انسان انسانى داراى اين فطرت و اين بنيه نباشد و حياتش حياتى انسانى نبوده باشد و در غير اين فرض انسان امروز و انسانهاى اول هيچ فرقى در اين حوائج ندارد.

اختلافى كه بين اين دو جور زندگى هست در مصداق وسايل آن است، هم مصداق وسايلى كه با آن حوائج مادى خود را بر طرف مى سازد و هم مصداق حوائجى كه او را وادار به ساختن وسايلش مى سازد.

انسان اولى مثلا براى رفع حاجتش به غذا، ميوه ها و گياهان و گوشت شكار مى خورد، آن هم با ساده ترين وضعش امروز نيز همان را مى خورد اما با هزاران رنگ و سليقه امروز هم در تشخيص آثار و خواص خوردنيها و نوشيدنيها استاد و صاحب تجربه شده و هم در ساختن غذاهاى رنگارنگ و با طعم هاى گوناگون و نوظهور تسلط يافته غذاهائى مى سازد كه هم داراى خواص مختلف است و هم ديدنش لذت بخش است و هم طعم و بويش براى حس شامه و كيفيتش براى حس لامسه لذت آور است و هم اوضاع و احوالى بخود گرفته كه شمردن آنها دشوار است و اين اختلاف فاحش باعث نمى شود كه انسان امروز با انسان ديروز دو نوع انسان شوند چون غذاهاى ديروز و امروز در اين اثر يكسانند كه هر دو غذا هستند و انسان از آن تغذى مى كرده و سد جوع مى نموده و آتش ‍ شهوت شكم خود را خاموش مى ساخته امروز هم همان استفاده ها را از غذا مى كند و همانطور كه اختلاف شكل زندگى در ديروز و امروز لطمه اى به اتحاد كليات آن در دو دوره نمى زند و تحول شكل زندگى در هر عصر ربطى به اصل آن كليات ندارد همچنين قوانين كليه اى كه در اسلام وضع شده و مطابق فطرت بشر و مقتضاى سعادت او هم وضع شده در هيچ عصرى مختلف و دستخوش ‍ تحول نمى شود و صرف پيدايش ماشين به جاى الاغ و يا وسيله اى ديگر به جاى وسايل قديمى باعث تحول آن قوانين كليه نمى گردد. البته اين تا زمانى است كه در شكل و روش زندگى مطابقت با اصل فطرت محفوظ باشد دچار دگرگونى و انحراف نشده باشد و اما با مخالفت فطرت البته سنت اسلام موافق هيچ روشى نيست نه روش قديم و نه جديد.

و اما احكام جزئيه كه مربوط به حوادث جاريه است و روز بروز رخ مى دهد و طبعا خيلى زود هم تغيير مى يابد از قبيل احكام مالى انتظامى و نظامى مربوط به دفاع و نيز احكام راجع به طريق آسان تر كردن ارتباطات و مواصلات و اداره شهر و امثال اينها، احكامى است كه زمان آن بدست والى و متصدى امر حكومت است چون نسبت والى به قلمرو ولايتش نظير نسبتى است كه هر مردى به خانه خود دارد، او مى تواند در قلمرو حكومت ولايتش همان تصميمى را بگيرد كه صاحب خانه درباره خانه اش مى گيرد همان تصرفى را بكند كه او در خانه خود مى كند پس والى حق دارد درباره امورى از شؤ ون مجتمع تصميم بگيرد چه شؤ ون داخل مجتمع و چه شؤ ون خارج آن چه درباره جنگ باشد و چه درباره صلح چه مربوط به امور مالى باشد و چه غير مالى البته همه اينها در صورتى است كه اين تصميم گيريها به صلاح حال مجتمع باشد و با اهل مملكت يعنى مسلمانان داخل و ساكن در قلمرو حكومت مشورت كند همچنانكه خداى تعالى در آيه شريفه : (و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على اللّه )، هم به ولايت حاكم كه در عصر نزول آيه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بوده اشاره دارد و هم به مساله مشورت همه اينها كه گفته شد درباره امور عامه بود.

و در عين حال امورى بود جزئى مربوط به عموم افراد جامعه و امور جزئى با دگرگون شدن مصالح و اسباب كه لايزال يكى حادث مى شود و يكى ديگر از بين مى رود دگرگون مى شود و اينگونه امور غير احكام الهيه است كه كتاب و سنت مشتمل بر آن است چون احكام الهى دائمى و به مقتضاى فطرت بشر است و نسخ راهى به آن ندارد (همچنانكه حوادث راهى به نسخ بشريت ندارد) كه بيان تفصيلى آن جائى ديگر دارد.

12 _ رهبر جامعه اسلامى چه كسى است و چگونه روشى دارد؟

در عصر اول اسلام ولايت امر جامعه اسلامى به دست رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله ) بود و خداى عزوجل اطاعت آن جناب را بر مسلمين و بر همه مردم واجب كرده بود و دليل اين ولايت و وجوب اطاعت، صريح قرآن است.

به آيات زير دقت فرمائيد: (و اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول ) و آيه : (لتحكم بين النّاس بما اريك اللّه ) و (النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم ) و (قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه ) و آيات بسيارى ديگر كه هر يك بيانگر قسمتى از شؤ ون ولايت عمومى در مجتمع اسلامى و يا تمامى آن شؤ ون است.

و بهترين راه براى دانشمندى كه بخواهد در اين باب اطلاعاتى كسب كند اين است كه نخست سيره رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را مورد مطالعه و دقت قرار دهد بطورى كه هيچ گوشه از زندگى آن جناب از نظرش دور نماند آن گاه برگردد تمامى آياتى كه در مورد اخلاق و قوانين راجع به اعمال يعنى احكام عبادتى و معاملاتى و سياسى و ساير روابط و معاشرات اجتماعى را مورد دقت قرار دهد چون اگر از اين راه وارد شود دليلى از ذوق قرآن و تنزيل الهى در يكى دو جمله انتزاع خواهد كرد كه لسانى گويا و كافى و بيانى روشن و وافى داشته باشد آنچنان گويا و روشن كه هيچ دليلى ديگر آن هم در يك جمله و دو جمله به آن گويائى و روشنى يافت نشود.

در همين جا نكته ديگرى است كه كاوش گر بايد به امر آن اعتنا كند و آن اين است كه تمامى آياتى كه متعرض مساله اقامه عبادات و قيام به امر جهاد و اجراى حدود و قصاص و غيره است خطابهايش متوجه عموم مؤمنين است نه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به تنهائى مانند آيات زير: (و اقيموا الصلوه )، (و انفقوا فى سبيل اللّه )، (كتب عليكم الصيام )، (و لتكن منكم امه يدعون الى الخير و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر) (و جاهدوا فى سبيله )، (و جاهدوا فى اللّه حق جهاده )، (الزانيه و الزانى فاجلدوا كل واحد منهما)، (و السارق و السارقه فاقطعوا ايديهما)، (و لكم فى القصاص حيوة )، (و اقيموا الشهاده للّه )، (و اعتصموا بحبل اللّه جميعا و لا تفرقوا)، (ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه )، (و ما محمد الّا رسول قد خلت من قبله الرّسل افائن مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر اللّه شيئا و سيجزى اللّه الشّاكرين )، و آيات بسيارى ديگر. 

كه از همه آنها استفاده مى شود دين يك صبغة و روش اجتماعى است كه خداى تعالى مردم را به قبول آن وادار نموده چون كفر را براى بندگان خود نمى پسندد و اقامه دين را از عموم مردم خواسته است پس مجتمعى كه از مردم تشكيل مى يابد اختيارش هم به دست ايشان است بدون اينكه بعضى بر بعضى ديگر مزيت داشته باشند و يا زمام اختيار به بعضى از مردم اختصاص داشته باشد و از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله ) گرفته تا پائين همه در مسؤ وليت امر جامعه برابرند و اين برابرى از آيه زير به خوبى استفاده مى شود: (انى لااضيع عمل عامل منكم من ذكر اوانثى بعضكم من بعض ).

چون اطلاق آيه دلالت دارد بر اينكه هر تاءثير طبيعى كه اجزاى جامعه اسلامى در اجتماع دارد، همانطور كه تكوينا منوط به اراده خدا است تشريعا و قانونا نيز منوط به اجازه او است و او هيچ عملى از اعمال فردفرد مجتمع را بى اثر نمى گذارد و در جاى ديگر قرآن مى خوانيم : (ان الارض لله يورئها من يشاء من عباده و العاقبة للمتقين ).

بله تفاوتى كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با ساير افراد جامعه دارد اين است كه او صاحب دعوت و هدايت و تربيت است (يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة ) پس آن جناب نزد خداى تعالى متعين است براى قيام بر شان امت ولايت و امامت و سرپرستى امور دنيا و آخرتشان مادام كه در بينشان باشد.

تفاوتهاى حكومت اسلامى با نظامهاى حكومتى ديگر

ليكن چيزى كه در اينجا نبايد از آن غفلت ورزيد اين است كه اين طريقه و رژيم از ولايت و حكومت و يا بگو امامت بر امت غير رژيم سلطنت است كه مال خدا را غنيمت صاحب تخت و تاج و بندگان خدا را بردگان او دانسته اجازه مى دهد، هر كارى كه خواست با اموال عمومى بكند و هر حكمى كه دلش خواست در بندگان خدا براند چون رژيم حكومتى اسلام يكى از رژيم هائى نيست كه براساس بهره كشى مادى وضع شده باشد و حتى دموكراسى هم نيست چون با دموكراسى فرق هاى بسيار روشن دارد كه به هيچ وجه نمى گذارد آن را نظير دموكراسى بدانيم و يا با آن مشتبه كنيم.

يكى از بزرگترين تفاوتها كه ميان رژيم اسلام و رژيم دموكراسى هست اين است كه در حكومتهاى دموكراسى از آنجا كه اساس كار بهره گيرى مادى است قهرا روح استخدام غير و بهره كشى از ديگران در كالبدش دميده شده و اين همان استكبار بشرى است كه همه چيز را تحت اراده انسان حاكم و عمل او قرار مى دهد حتى انسانهاى ديگر را و به او اجازه مى دهد از هر راهى كه خواست انسانهاى ديگر را تيول خود كند و بدون هيچ قيد و شرطى بر تمامى خواسته ها و آرزوهائى كه از ساير انسانها دارد مسلط باشد و اين بعينه همان ديكتاتورى شاهى است كه در اعصار گذشته وجود داشت چيزى كه هست اسمش عوض شده و آن روز استبدادش مى گفتند و امروز دموكراسيش مى خوانند بلكه استبداد و ظلم دموكراسى بسيار بيشتر است آن روز اسم و مسما هر دو زشت بود ولى امروز مسماى زشت تر از آن در اسمى و لباسى زيبا جلوه كرده يعنى استبداد با لباس دموكراسى و تمدن كه هم در مجلات مى خوانيم و هم با چشم خود مى بينيم چگونه بر سر ملل ضعيف مى تازد و چه ظلم ها و اجحافات و تحكماتى را درباره آنان روا مى دارد.

فراعنه مصر و قيصرهاى امپراطورى روم، و كسراهاى امپراطورى فارس، اگر ظلم مى كردند، اگر زور مى گفتند، اگر با سرنوشت مردم بازى نموده به دلخواه خود در آن عمل مى كردند تنها در رعيت خود مى كردند و احيانا اگر مورد سوال قرار مى گرفتند - البته اگر _ در پاسـخ عذر مى آوردند كه اين ظلم و زورها لازمه سلطنت كردن و تنظيم امور مملكت است اگر به يكى ظلم مى شود براى اين است كه مصلحت عموم تاءمين شود و اگر جز اين باشد سياست دولت در مملكت حاكم نمى گردد و شخص امپراطور معتقد بود كه نبوغ و سياست و سرورى كه او دارد اين حق را به او داده و احيانا هم بجاى اين عذرها با شمشير خود استدلال مى كرد (و حتى به فرزند خود مى گفت اگر بار ديگر اين اعتراض را از تو بشنوم شمشير را به عضو پرمؤ ثرت فرو مى آورم ).

امروز هم اگر در روابطى كه بين ابرقدرت ها و ملت هاى ضعيف برقرار است دقت كنيم، مى بينيم كه تاريخ و حوادث آن درست براى عصر ما تكرار شده و باز هم تكرار مى شود، چيزى كه هست شكل سابقش عوض شده چون گفتيم كه در سابق ظلم و زورها بر تك تك افراد اعمال مى شد.

ولى امروز به حق اجتماعها اعمال مى شود كه در عين حال روح همان روح و هوا همان هوا است و اما طريقه و رژيم اسلام منزه از اينگونه هواها است، دليل روشنش سيره رسول خدا در فتوحات و پيمانهائى است كه آن جناب با ملل مغلوب خود داشته است. يكى ديگر از تفاوتها كه بين رژيم هاى به اصطلاح دموكراسى و بين رژيم حكومت اسلامى هست اين است كه تا آنجا كه تاريخ نشان داده و خود ما به چشم مى بينيم هيچ يك از اين رژيم هاى غير اسلامى خالى از اختلاف فاحش طبقاتى نيست جامعه اين رژيم ها را دو طبقه تشكيل مى دهد يكى طبقه مرفه و ثروتمند و صاحب جاه و مقام و طبقه ديگر فقير و بينوا و دور از مقام و جاه و اين اختلاف طبقاتى بالاخره منجر به فساد مى گردد، براى اينكه فساد لازمه اختلاف طبقاتى است اما در رژيم حكومتى و اجتماعى اسلام افراد اجتماع همه نظير هم مى باشند چنين نيست كه بعضى بر بعضى ديگر برترى داشته باشند و يا بخواهند برترى و تفاخر نمايند تنها تفاوتى كه بين مسلمين هست همان تفاوتى است كه قريحه و استعداد اقتضاى آن را دارد و از آن ساكت نيست و آن تنها و تنها تقوا است كه زمام آن به دست خداى تعالى است نه به دست مردم و اين خداى تعالى است كه مى فرمايد: (يا ايها النّاس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند اللّه اتقيكم ).

و نيز مى فرمايد: (فاستبقوا الخيرات ).

و با اين حساب در رژيم اجتماعى اسلام بين حاكم و محكوم، امير و ماءمور،رئيس و مرؤ وس، حر و برده، مرد و زن، غنى و فقير صغير و كبير و...، هيچ فرقى نيست يعنى از نظر جريان قانون دينى در حقشان برابرند و همچنين از جهت نبود تفاضل و فاصله طبقاتى در شؤ ون اجتماعى در يك سطح و در يك افقند دليلش هم سيره نبى اكرم (صلّى اللّه عليه و آله ) است كه تحيت و سلام بر صاحب آن سيره باد.

تفاوت ديگر اينكه قوه مجريه در اسلام طايفه اى خاص و ممتاز در جامعه نيست بلكه تمامى افراد جامعه مسؤ ول اجراى قانونند بر همه واجب است كه ديگران را به خير دعوت و به معروف امر و از منكر نهى كنند به خلاف رژيم هاى ديگر كه به افراد جامعه چنين حقى را بر هيچ فاضل و اهل بحثى پوشيده نيست.

تمام آنچه گفته شد درباره رژيم اجتماعى اسلام در زمان حيات رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله ) بود و اما بعد از رحلت آن جناب مساله، مورد اختلاف واقع شد، يعنى اهل تسنن گفتند: انتخاب خليفه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و زمامدار و ولى مسلمين با خود مسلمين است ولى شيعه يعنى پيروان على بن ابى طالب صلوات اللّه عليه گفتند: خليفه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله ) از ناحيه خدا و شخص رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله ) تعيين شده و بر نام يك يك خلفا تنصيص شده است و عدد آنان دوازده امام است كه اساميشان و دليل امامتشان بطور مفصل در كتب كلام آمده است (و خواننده مى تواند در آنجا به استدلالهاى دو طايفه اطلاع يابد).

ليكن بهر حال امر حكومت اسلامى بعد از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و بعد از غيبت آخرين جانشين آن جناب صلوات اللّه عليه يعنى در مثل همين عصر حاضر، بدون هيچ اختلافى به دست مسلمين است اما با در نظر گرفتن معيارهائى كه قرآن كريم بيان نموده و آن اين است كه :

اولا: مسلمين بايد حاكمى براى خود تعيين كنند.

و ثانيا: آن حاكم بايد كسى باشد كه بتواند طبق سيره رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) حكومت نمايد و سيره آن جناب سيره رهبرى و امامت بود نه سيره سلطنت و امپراطورى.

و ثالثا: بايد احكام الهى را بدون هيچ كم و زياد حفظ نمايد.

و رابعا: در مواردى كه حكمى از احكام الهى نيست (از قبيل حوادثى كه در زمانهاى مختلف يا مكانهاى مختلف پيش مى آيد با مشورت ) عقلاى قوم تصميم بگيرند كه بيانش گذشت، دليل بر همه اينها آيات راجع به ولايت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است به اضافه آيه شريفه زير كه مى فرمايد: (لقد كان لكم فى رسول اللّه اسوه حسنة ).

13 - حد و مرز كشور اسلامى مرز جغرافيائى و طبيعى و يا اصطلاحى نيست بلكه اعتقاد است.

اسلام مساله تاءثير انشعاب قومى در پديد آمدن اجتماع را لغو كرده (يعنى اجازه نمى دهد صرف اينكه جمعيتى در قوميت واحدند باعث آن شود كه آن قوم از ساير اقوام جدا شوند)

براى اينكه عامل اصلى در مساله قوميت، بدويت و صحرانشينى است كه زندگى در آنجا قبيله اى و طايفه اى است و يا عاملش اختلاف منطقه زندگى و وطن ارضى است و اين دو عامل، يعنى (بدويت ) و (اختلاف مناطق زمين ) (همانطور كه در محل خودش بيان شد) از جهت آب و هوا يعنى حرارت و برودت و فراوانى نعمت و نايابى آن دو عامل اصلى بوده اند تا نوع بشر را به شعوب و قبائل منشعب گردانند، كه در نتيجه زبانها و رنگ پوست بدنها و... مختلف شد.

و سپس باعث شده كه هر قومى قطعه اى از قطعات كره زمين را بر حسب تلاشى كه در زندگى داشته اند به خود اختصاص دهند، اگر زورشان بيشتر و سلحشور تر بوده قطعه بزرگترى و اگر كمتر بوده، قطعه كوچك ترى را خاص خود كنند و نام وطن بر آن قطعه بگذارند و به آن سرزمين عشق بورزند و با تمام نيرو از آن دفاع نمودند.

و اين معنا هر چند در رابطه با حوائج طبيعى بشر پيدا شده، يعنى حوائج او كه فطرتش به سوى رفع آن سوقش مى دهد وادارش ‍ كرده كه اين مرزبنديها را بكند (و از ديگران هم بپذيرد) ولى امرى غير فطرى هم در آن راه يافته است و آن اين است كه فطرت اقتضا دارد كه تمامى نوع بشر در يك مجتمع گرد هم آيند، زيرا اين معنا ضرورى و بديهى است كه طبيعت دعوت مى كند به اينكه قواى جداى از هم دست به دست هم دهند و با تراكم يافتن تقويت شوند و همه يكى گردند تا زودتر و بهتر به هدفهاى صالح برسند و اين امرى است كه (حاجت به استدلال ندارد و) در نظام طبيعت مى بينيم كه ماده اصلى، در اثر متراكم شدن عنصرى با عنصر ديگر عنصرى را تشكيل مى دهد و سپس چند عنصر در اثر يكجا جمع شدن فلان جماد را و سپس نبات و آنگاه حيوان و سر انجام در آخر انسان را تشكيل مى دهد.

در حالى كه انشعابات وطنى درست عكس اين را نتيجه مى دهد يعنى اهل يك وطن هر قدر متحدتر و در هم فشرده تر شوند از ساير مجتمعات بشرى بيشتر جدا مى گردند اگر متحد مى شوند واحدى مى گردند كه روح و جسم آن واحد از واحدهاى وطنى ديگر جدا است و در نتيجه انسانيت وحدت خود را از دست مى دهد و تجمع جاى خود را به تفرقه مى دهد و بشر به تفرق و تشتتى گرفتار مى شود كه از آن فرار مى كرد و به خاطر نجات از آن دور هم جمع شده جامعه تشكيل داد و واحدى كه جديدا تشكيل يافته شروع مى كند به اينكه با ساير آحاد جديد همان معامله اى را بكند كه با ساير موجودات عالم مى كرد، يعنى ساير انسانها و اجتماعات را به خدمت مى گيرد و از آنها چون حيوانى شيرده بهره كشى مى كند و چه كارهائى ديگر كه انجام نمى دهد و تجربه دائمى از روز اول دنيا تا به امروز (كه عصر ما است) شاهد بر صدق گفتار ما است و آياتى هم كه در خلال بحث هاى دوازده گانه قبل آورديم كافى است كه از آنها همين معنا را بفهميم و بتوانيم به قرآن كريم نسبت دهيم.

و همين معنا باعث شده كه اسلام اعتبار اينگونه انشعابها و چند دستگى ها و امتيازات را لغو اعلام نموده، اجتماع را بر پايه عقيده بنا نهد نه بر پايه جنسيت، قوميت، وطن و امثال آن و حتى در مثل پيوند زوجيت و خويشاوندى كه اولى مجوز تمتعات جنسى و دومى وسيله ميراث خوارى است نيز مدار و معيار را توحيد قرار داده نه منزل و وطن و امثال آن را (به اين معنا كه فلان فرزند از پدر و مادر مسلمان كه از دين توحيد خارج است، با اينكه از پشت پدرش و رحم مادرش متولد شده، به خاطر كفرش از آن دو ارث نمى برد و همسرش نيز نمى تواند از جامعه مسلمين باشد).

و از بهترين شواهد بر اين معنا نكته اى است كه هنگام بررسى شرايع اين دين به چشم مى خورد و آن اين است كه مى بينيم مساله توحيد را در هيچ حالى از احوال مهمل نگذاشته و بر مجتمع اسلامى واجب كرده كه حتى در اوج عظمت و اهتزاز بيرق پيروزيش ‍ دين را بپا بدارد و در دين متفرق نشود و نيز در هنگام شكست خوردن از دشمن و ضعف و ناتوانيش تا آنجا كه مى تواند در احياى دين و اعلاى كلمه توحيد بكوشد و بر اين قياس مساله توحيد و اقامه دين را در همه احوال لازم شمرده حتى بر يك فرد مسلمان نيز واجب كرده كه دين خدا را محكم بگيرد و به قدر توانائيش به آن عمل كند هر چند كه به عقد قلبى باشد و اگر سختگيرى دشمن اجازه تظاهر به دين دارى نمى دهد در باطن دلش به عقايد حقه دين معتقد باشد و اعمال ظاهرى را از ترس دشمن با اشاره انجام دهد.

از اينجا روشن مى شود كه مجتمع اسلامى طورى تاءسيس شده كه در تمامى احوال مى تواند زنده بماند، چه در آن حال كه خودش ‍ حاكم باشد و چه در آن حال كه محكوم دشمن باشد، چه در آن حال كه بر دشمن غالب باشد، و چه در آن حال كه مغلوب باشد چه در آن حال كه مقدم باشد و چه در حالى كه مؤ خر و عقب افتاده باشد چه در حال ظهور و چه در حال خفا چه در قوت و چه در حال ضعف و...، دليل بر اين معنا آياتى است كه در قرآن كريم درباره خصوص تقيه نازل شده مانند آيات زير: (من كفر باللّه من بعد ايمانه الامن اكره و قلبه مطمئنّ بالايمان )، (الا ان تتقوا منهم تقية )، (فاتّقوا اللّه ما استطعتم )، (يا ايها الّذين آمنوا اتّقوا اللّه حق تقاته و لا تموتنّ الاّ و انتم مسلمون ).

14- اسلام تمامى شؤونش اجتماعى است اساس دين متكى بر حفظ معارف الهى است و در عين حال به مردم آزادى در طرز تفكر داده است.

در قرآن كريم مى خوانيم : (و صابروا و رابطوا و اتّقوا اللّه لعلّكم تفلحون ) بيان اين آيه در تفسيرش گذشت و آيات بسيارى ديگر هست كه اجتماعى بودن همه شؤ ون اسلام را مى رساند.

و صفت اجتماعى بودن در تمامى آنچه كه ممكن است به صفت اجتماع صورت بگيرد (چه در نواميس و چه احكام ) رعايت شده، البته در هر يك از موارد آن نوع اجتماعيت رعايت شده كه متناسب با آن مورد باشد و نيز آن نوع اجتماعيت لحاظ شده كه امر به آن و دستور انجامش ممكن و تشويق مردم به سوى آن موصل به غرض باشد، و بنابراين يك دانشمند متفكر بايد هر دو جهت را مورد نظر داشته باشد آنگاه به بحث بپردازد پس هم نوع اجتماعى بودن احكام و قوانين مختلف است و هم نوع دستورها مختلف است.

جهت اول : كه گفتيم (اجتماعى بودن احكام در موارد مختلف، انواع مختلفى دارد)، دليلش اين است كه مى بينيم شارع مقدس ‍ اسلام در مساله جهاد اجتماعى بودن را بطور مستقيم تشريع كرده و دستور داده حضور در جهاد و دفاع به آن مقدارى كه دشمن دفع شود واجب است اين يك نوع اجتماعيت نوع ديگر نظير وجوب روزه و حج است كه بر هر كسى كه مستطيع و قادر به انجام آن دو باشد و عذرى نداشته باشد واجب است اجتماعيت در اين دو واجب بطور مستقيم نيست. بلكه لازمه آن دو است چون وقتى روزه دار روزه گرفت قهرا در طول رمضان در مساجد رفت و آمد خواهد كرد، و در آخر در روز عيد فطر، اين اجتماع به حد كامل مى رسد و نيز وقتى مكلف به زيارت خانه خدا گرديد قهرا با ساير مسلمانان يك جا جمع مى شود و در روز عيد قربان اين اجتماع به حد كامل مى رسد.

و نيز نمازهاى پنجگانه يوميه را بر هر مكلفى واجب كرده و جماعت را در آن واجب نساخته ولى اين رخصت را در روز جمعه تدارك و تلافى كرده و اجتماع براى نماز جمعه را بر همه واجب ساخته البته براى هر كسى كه از محل اقامه جمعه بيش از چهار فرسخ فاصله نداشته باشد اين هم يك نوع ديگر اجتماعيت است.

و در جهت دوم : يعنى (اختلاف در دستور) دليلش اين است كه مى بينيم وصف اجتماعيت را در بعضى از موارد بطور وجوب تشريع كرده كه مثالش در جهت اول گذشت و بعضى را بطور استحباب چون گفتيم بطور وجوب ممكن نبوده (و اى بسا واجب كردنش باعث عسر و حرج مى شده و اسلام آمده تا حرج و عسر را از هر جهت برطرف سازد) مثال آن باز همان استحباب به جماعت خواندن نمازهاى يوميه است كه مستقيما واجبش نكرده و ليكن آنقدر سفارش بدان نموده و از ترك آن مذمت كرده كه بجاى آوردنش سنت شده و بر مردم لازم كرده كه بطور كلى سنت را اقامه كنند مرحوم شيخ حر عاملى در وسائل كتاب الصلوه بابى دارد به عنوان باب كراهت ترك حضور جماعت.

رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله ) هم خودش درباره عده اى كه حضور در جماعت را ترك كرده بودند فرمود: چيزى نمانده كه درباره آن عده كه نماز در مسجد را رها كرده اند دستور دهم هيزم به در خانه هايشان بريزند و آتش بزنند تا خانه هايشان بسوزد و اين رويه كه در باره نماز در مسجد از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله ) مى بينيم رويه اى است كه در تمامى سنت هاى خود معمول داشته پس ‍ حفظ سنت آن جناب به هر وسيله اى كه ممكن باشد و به هر قيمتى كه تمام شود، بر مسلمين واجب شده است.

اينها امورى است كه راه بحث در آنها راه استنباط فقهى است نه راه تفسير بر فقيه است كه با استفاده از كتاب و سنت پيرامون آن بحث كند آنچه از هر چيز در اينجا مهم تر است اين است كه رشته بحث را به سوى ديگرى بكشيم يعنى به سوى اجتماعى بودن اسلام در معارف اساسيش.

و اما اجتماعى بودنش در تمامى قوانين عملى يعنى دستورات عبادى و معاملى و سياسى و اخلاقى و معارف اصولى كم و بيش براى خواننده روشن است.

و در معارف اساسى اسلام مى بينيم كه مردم را به سوى دين فطرت دعوت مى كند و ادعا مى كند كه اين دعوت حق صريح و روشن است و هيچ ترديدى در آن نيست و آيات قرآنى كه بيانگر اين معنا است آن قدر زياد است كه حاجتى به ايراد آنها نيست و همين اولين قدم است به سوى ايجاد الفت و انس در بين مردم مردمى كه درجات فهمشان مختلف است چون همه آنها را به چيزى دعوت نموده كه اختلاف فهم ها و تقيدش به قيود اخلاق و غرائز در آن اثر ندارد بلكه همه بر درستى آن اتفاق دارند و آن اين است كه حق بايد پيروى شود.

و از سوى ديگر مى بينيم كسانى را كه جاهل قاصر هستند يعنى حق برايشان روشن نشده و راه حق برايشان مشخص نگشته معذور دانسته هر چند كه حجت بگوششان خورده باشد و فرموده :

(ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيى من حى عن بيّنة ).

و نيز فرموده : (الا المستضعفين من الرجال و النساء و الولدان لا يستطيعون حيله و لا يهتدون سبيلا فاولئك عسى اللّه ان يعفو عنهم و كان اللّه عفوّا غفورا).

خواننده عزيز توجه دارد كه آيه شريفه اطلاق دارد، و اگر جمله : (نه چاره اى دارند و نه راه حق را پيدا مى كنند) را نيز بدقت مورد نظر قرار دهد آن وقت متوجه مى شود كه اسلام تا چه حد آزادى در تفكر داده، البته به كسى كه خود را شايسته تفكر و مستعد براى بحث بداند اسلام به چنين كسى اجازه داده تا با كمال آزادى در هر مساله اى كه مربوط به معارف دين است تفكر نموده، در فهم آن تعمق كند و نظر بدهد علاوه بر اينكه قرآن كريم پر است از آياتى كه مردم را تشويق و ترغيب به تفكر و تعقل و تذكر مى كند.

(در اينجا ممكن است بگوئى اين آزادى در تفكر كه از آيه فوق استفاده مى شود تا چه اندازه است آيا حد و مرزى هم دارد يا نه ؟ و با اينكه ما به وجدان مى بينيم كه فهم ها و استعدادها در درك حقايق مختلفند چگونه مى تواند حد و مرز داشته باشد (مترجم ) )

در پاسـخ مى گوييم بله، معلوم است كه فهم ها مختلفند، زيرا عوامل ذهنى و خارجى در اختلاف فهم ها اثر به سزائى دارد، هر كسى يك جور تصور و تصديق دارد، يك جور برداشت و داورى مى كند و اين را هم قبول داريم كه اختلاف فهم ها باعث مى شود تا مردم در درك آن اصولى كه اسلام اساس خود را بر پايه آنها بنا نهاده مختلف شوند، اين معنا را قبلا هم اعتراف كرده بوديم.

ليكن اختلاف در فهم دو انسان (بطورى كه در علم معرفه النفس و در فن اخلاق و در علم الاجتماع آمده ) بالاخره منتهى مى شود به چند امر، يا به اختلاف در خلق هاى نفسانى و صفات باطنى كه يا ملكات فاضله است و يا ملكات زشت كه البته اين صفات درونى تاءثير بسيارى در درك علوم و معارف بشرى دارند چون استعدادهائى را كه وديعه در ذهن است مختلف مى سازند، يك انسانى كه داراى صفت حميده انصاف است داورى ذهنيش و درك مطلبش نظير يك انسان ديگر كه متصف به چموشى و سركشى است نمى باشد،

يك انسان معتدل و باوقار و سكينت معارف را طورى درك مى كند و يك انسان عجول و يا متعصب و يا هواپرست و يا هر هرى مزاج (كه هر كس هر چه بگويد مى گويد تو درست مى گوئى ) طورى ديگر درك مى نمايد و يك انسان ابله و بى شعورى كه اصلا خودش ‍ نمى فهمد چه مى خواهد و يا ديگران از او چه مى خواهند طورى ديگر.

و ليكن تربيت دينى بخوبى از عهده حل اين اختلاف بر آمده براى اينكه دستور العمل هاى اسلام در عين اينكه دستور عمل است ولى طورى صادر شده كه اخلاق را هم اصلاح مى كند (در حقيقت ورزش و تمرين براى اخلاق اسلامى است ) و اخلاق اسلامى هم (اگر نگوئيم اصول عقايد اسلامى را در پى مى آورد حداقل ) ملايم و سازگار با اصول دينى و معارف و علوم اسلامى است. به آيات زير توجه فرمائيد:

(كتابا انزل من بعد موسى مصدقا لما بين يديه يهدى الى الحق و الى طريق مستقيم.

و نيز فرموده : (يهدى به اللّه من اتبع رضوانه سبل السلام و يخرجهم من الظلمات الى النور باذنه و يهديهم الى صراط مستقيم ).

(و الّذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان اللّه لمع المحسنين ) و انطباق اين آيات بر مورد بحث ما روشن است.

و يا برگشت اختلاف به اختلاف در عمل است چون عمل آن كسى كه مخالف، حق است بتدريج در فهم و ذهنش اثر مى گذارد زيرا عمل ما يا معصيت است و يا اقسام هوسرانيهاى انسانى است كه از اين قبيل است اقسام اغواها و وسوسه ها كه همه اينها افكار فاسدى را در ذهن همه انسانها و مخصوصا انسانهاى ساده لوح تلقين مى كند و ذهن او را آماده مى سازد براى اينكه آرام آرام شبهات در آن رخنه كند و آراى باطل در آن راه يابد، و آن وقت است كه باز فهم ها مختلف مى گردد، افكارى حق را مى پذيرند و افكارى ديگر از پذيرفتن آن سرباز مى زنند.

اسلام از عهده برطرف كردن اين نوع اختلاف هم برآمده، براى اينكه جامعه را وادار به اقامه دعوت دينى و پند و تذكر دائمى و بدون تعطيل نموده (و معلوم است كه در چنين جامعه اى عموم مردم به سخن دسترسى دارند و هر جا بروند آنرا مى شنوند و در نتيجه گناه گسترش پيدا نمى كند تا در فهم ها اثر بگذارد).

و ثانيا جامعه را به امر به معروف و نهى از منكر واداشته (در نتيجه اگر كسى مرتكب گناهى شود مورد ملامت همه قرار مى گيرد و گناه در چنين جامعه اى چون سگ ماهى در آب شيرين است، كه محيط اجازه رشد به او نمى دهد و از بينش مى برد) (و لتكن منكم امه يدعون الى الخير و ياءمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر...)، پس دعوت به خير با تلقين و تذكرش باعث ثبات و استقرار عقايد حقه در دلها مى شود و امر به معروف و نهى از منكر موانعى را كه نمى گذارد عقايد حقه در دلها رسوخ كند از سر راه بر مى دارد و خداى تعالى در اين باره مى فرمايد: (و اذا رايت الّذين يخوضون فى آياتنا، فاعرض عنهم حتى يخوضوا فى حديث غيره و اما ينسينك الشيطان فلا تقعد بعد الذكرى مع القوم الظالمين و ما على الّذين يتقون من حسابهم من شى ء و لكن ذكرى لعلهم يتقون و ذر الّذين اتخذوا دينهم لعبا و لهوا و غرّتهم الحيوة الدنيا و ذكر به، ان تبسل نفس بما كسبت ) تا آخر آيات.

خداى تعالى در اين آيه شريفه نهى مى كند از شركت در بحث و بگو مگوئى كه خوض و خرده گيرى در معارف الهيه و حقايق دينيه باشد، و اهل بحث بخواهند در مسائل دينى القاى شبهه و يا اعتراض و يا استهزا كنند هر چند لازمه گفتارشان اشاره به اين معانى باشد و علت اينگونه بحث كردن و اعتراض و استهزا را عبارت مى داند از اينكه در اينگونه افراد جد و باورى نسبت به معارف دينى نيست يعنى معارف دينى را جدى و امورى واقعى نمى دانند بلكه آنرا شوخى و بازى و سرگرمى مى پندارند و منشاء اين پندارشان هم غرور و فريفته شدن به حيات دنيا است كه علاجش تربيت صالح و درست و يادآورى مقام پروردگار است،

كه گفتيم اسلام بطور كامل مؤ نه اين تذكر دادن را كفايت كرده.

و يا برگشت آن به اختلاف عوامل خارجى است، مثل دورى از شهر و در نتيجه از مسجد و منبر و دست نيافتن به معارف دينى كه اينگونه افراد از معارف دين يا هيچ نمى دانند و يا آنچه را كه مى دانند بسيار ناچيز و اندك است و يا تحريف شده است و يا فهم خود آنان قاصر است و به خاطر خصوصيت مزاجشان دچار بلاهت و كند ذهنى شده اند و علاج آن عموميت دادن به مساله تبليغ و مدارا كردن در دعوت و تربيت است، كه هر دوى اينها از خصايص روش تبليغى اسلام است چنانچه مى بينيم فرموده : (قل هذه سبيلى ادعوا الى اللّه على بصيره انا و من اتبعنى ).

و معلوم است كه شخص با بصيرت مقدار تاءثير دعوت خود در دلها را مى داند و مى داند كه در اشخاص مختلف كه دعوت او را مى شنوند تا چه حد تاءثير مى گذارد، در نتيجه همه مردم را به يك زبان دعوت نمى كند بلكه با زبان خود او دعوت مى كند تا در دل او اثر بگذارد.

همچنان كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله ) در روايتى كه شيعه و سنى آن را نقل كرده اند فرموده :

(انا معاشر الانبياء نكلم النّاس على قدر عقولهم ) در قرآن كريم هم فرموده : (فلو لا نفر من كل فرقة منهم طائفه ليتفقهوا فى الدين، و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلهم يحذرون )، پس منشاء بروز اختلاف در فهم و در عقايد اين سه جهت بود كه گفتيم : اسلام از بروز بعضى از آنها جلوگيرى نموده و نمى گذارد در جامعه پديد آيد و بعضى ديگر را بعد از پديد آمدن علاج فرموده است.

از همه اينها گذشته و فوق همه اينها، اسلام دستورات اجتماعى اى در جامعه خود مقرر فرموده كه از بروز اختلافهاى شديد (اختلافى كه مايه تباهى و ويرانى بناى جامعه است ) جلوگيرى مى كند و آن اين است كه راهى مستقيم (كه البته كوتاه ترين راه هم هست )

پيش پاى جامعه گشوده و شديدا از قدم نهادن در راههاى مختلف جلوگيرى نموده و فرموده : (و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السّبل، فتفرق بكم عن سبيله، ذلكم وصيكم به لعلكم تتّقون ). آنگاه فرموده : (يا ايها الّذين آمنوا اتّقوا اللّه حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون و اعتصموا بحبل اللّه جميعا و لا تفرقوا) و در تفسير همين آيه گذشت كه گفتيم منظور از ريسمان خدا همان قرآن كريم است كه حقايق معارف دين را بيان مى كند و يا بطورى كه از دو آيه قبل بر مى آيد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله ) است، چون در آن آيه مى فرمايد: (يا ايها الّذين آمنوا ان تطيعوا فريقا من الّذين اوتوا الكتاب يردوكم بعد ايمانكم كافرين و كيف تكفرون و انتم تتلى عليكم آيات اللّه و فيكم رسوله و من يعتصم باللّه فقد هدى الى صراط مستقيم ).

اين آيات دلالت مى كند بر اينكه جامعه مسلمين بايد بر سر معارف دين اجتماع داشته باشند و افكار خود را به هم پيوند داده و محكم كنند و در تعليم و تعلم به هم درآميزند، تا از خطر هر حادثه فكرى و هر شبهه اى كه از ناحيه دشمن القا مى شود بوسيله آياتى كه برايشان تلاوت مى شود راحت گردند، كه تدبر در آن آيات ريشه هر شبهه و هر مايه اختلافى را مى خشكاند همچنانكه باز قرآن كريم مى فرمايد: (افلا يتدبّرون القرآن و لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا) و نيز مى فرمايد: (و تلك الامثال نضربها للنّاس ‍ و ما يعقلها الا العالمون ) و باز مى فرمايد: (فاسئلوا اهل الذّكر ان كنتم لا تعلمون ) كه اين آيات مى رساند

تدبر در قرآن و يا مراجعه به كسانى كه داراى چنين تدبرى هستند اختلاف را از ميان بر مى دارد. و دلالت مى كند بر اينكه در امورى كه نمى دانند به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله ) رجوع كنند (كه حامل سنگينى دين است ) خود رافع اختلافات است، - چون كلمه : (اهل الذكر) قبل از هر كس شامل آن جناب مى شود، كه قرآن بر وجود شريفش نازل شده - و آن جناب هر حقى را كه پيرويش بر امت اسلام واجب است بيان مى كند، همچنانكه در جاى ديگر فرموده : (و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم و لعلهم يتفكرون ) و قريب به مضمون آن آيه زير است كه مى فرمايد: (و لوردوه الى الرسول و الى اولى الامر منهم، لعلمه الّذين يستنبطونه منهم )، (يا ايها الّذين آمنوا اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم فان تنازعتم فى شى ء فردّوه الى اللّه و الرسول ان كنتم تؤ منون باللّه و اليوم الاخر ذلك خير و احسن تاءويلا)، پس، از تدبر در اين آيات، شكل و طريقه تفكر اسلامى براى خواننده محترم روشن شد.

و چنين بر مى آيد كه اين دين همانطور كه اساس خود را بر تحفظ نسبت به معارف الهى اش تكيه داده همچنين مردم را در طرز تفكر، آزادى كامل داده است و برگشت اين دو روش به اين است كه :

اولا: بر مسلمانان واجب است كه در حقايق دين تفكر و در معارفش اجتهاد كنند تفكرى و اجتهادى دسته جمعى و به كمك يكديگر و اگر احيانا براى همه آنان شبهه اى دست داد و مثلا در حقايق و معارف دين به اشكالى برخوردند و يا به چيزى برخوردند كه با حقايق و معارف دين سازگار نبود، هيچ عيبى ندارد. صاحب شبهه و يا صاحب نظريه مخالف، لازم است شبهه و نظريه خود را بر كتاب خدا عرضه كند، يعنى در آنجا كه مباحث براى عموم دانشمندان مطرح مى شود مطرح كند، اگر دردش دوا نمود كه هيچ و اگر نشد آن را بر جناب رسول عرضه بدارد و اگر به آن جناب دسترسى نداشت به يكى از جانشينانش عرضه كند،

تا شبهه اش حل و يا بطلان نظريه اش (البته اگر باطل باشد) روشن گردد و قرآن كريم در اين مقام مى فرمايد: (الّذين يستمعون القول فيتّبعون احسنه، اولئك الّذين هديهم اللّه و اولئك هم اولوا الالباب ).

و ثانيا: در طرز تفكر خود آزادند به همان معنائى كه براى آزادى كرديم و اين قسم از آزادى به ما اجازه نمى دهد كه نظريه شخصى خود را و يا شبهه اى را كه داريم قبل از عرضه به قرآن و به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و به پيشوايان هدايت، در بين مردم منتشر كنيم براى اينكه انتشار دادنش در چنين زمانى در حقيقت دعوت به باطل و ايجاد اختلاف بين مردم است آن هم اختلافى كه كار جامعه را به فساد مى كشاند.

و اين طريقه بهترين طريقه اى است كه مى توان بوسيله آن امر جامعه را تدبير و اداره كرد چون هم در تكامل فكرى را بر روى جامعه باز مى گذارد و هم شخصيت جامعه و حيات او را از خطر اختلاف و فساد حفظ مى كند.

و اما اينكه مى بينيم در ساير رژيم ها، زورمندان عقيده و فكر خود را بر نفوس تحميل مى كنند و با زور و توسل به شلاق و شمشير و يا چماق تكفير و يا قهر كردن و روى گرداندن و ترك آميزش و... غريزه تفكر را در انسانها مى ميرانند، ساحت مقدس اسلام و يا به عبارت ديگر ساحت (حق و دين قويم ) منزه از آن است و حتى منزه از تشريع حكمى است كه اين روش را تاءييد كند اين روش ‍ از خصايص كيش نصرانيت است كه تاريخ كليسا از نمونه هاى آن بسيار دارد (و مخصوصا در فاصله بين قرن پانزدهم و قرن شانزدهم ميلادى كه ايام بحران اين تحميل ها و زور و ضرب ها بود) و نمونه هائى از جنايت و ظلم را ضبط كرده كه بسيار شنيع تر و رسواتر از جناياتى است كه به دست ديكتاتورها و طاغوت ها و به دست قسى القلب ترين جنايت پيشه ها صورت گرفته است.

و ليكن با كمال تاءسف ما مسلمانان اين نعمت بزرگ و لوازمى كه اين آزادى (يعنى آزادى عقيده تواءم با تفكر اجتماعى ) در بر دارد را از دست داديم همانطور كه بسيارى از نعمت هاى بزرگى را كه خداى سبحان در سايه اسلام به ما ارزانى داشته بود از كف نهاديم و بدين جهت از كف نهاديم كه درباره وظايفى كه نسب ت به خداى تعالى داشتيم كوتاهى كرديم.

آرى (ان اللّه لا يغير ما بقوم حتى يغيّر و اما بانفسهم ) و نتيجه اين كوتاهى درباره خداى تعالى اين شد كه سيره كليسا بر ما حاكم گشت و به دنبالش دلهايمان از هم جدا شد و ضعف و سستى عارضمان گرديد مذهب ها مختلف و مسلك ها گوناگون شد، خدا از تقصيراتمان درگذرد و ما را به تحصيل مرضاتش موفق فرموده به سوى صراط مستقيم هدايتمان فرمايد.

15 _ سرانجام دين حق بر همه دنيا غالب خواهد شد

سرانجام دنيا تسليم دين حق خواهد گشت چون اين وعده خداوند است كه (و العاقبه للتقوى )، علاوه بر اينكه نوع انسانى به آن فطرتى كه در او به وديعه سپرده اند طالب سعادت حقيقى خويش است و سعادت حقيقى او اين است كه بر كرسى فرماندهى بر جسم و جان خويش مسلط شود، زمام حيات اجتماعيش را به دست خويش بگيرد، حظى كه مى تواند از سلوك خود در دنيا و آخرت بگيرد، به دست آورد و اين همانطور كه توجه فرموديد همان اسلام و دين توحيد است.

خواهيد گفت : اگر فطرت بشر او را به سعادت حقيقى اش مى رساند، چرا تاكنون نرسانده و چرا بشر در سير انسانيتش به سوى آن سعادت و به سوى ارتقايش در اوج كمال دچار اين همه انحراف گرديده ؟ و بجاى رسيدنش به آن هدف روز به روز از آن هدف دورتر شده است ؟.

در جواب مى گوئيم : اين انحراف به خاطر بطلان حكم فطرت نيست بلكه حكم فطرت درست است ليكن بشريت در تشخيص ‍ سعادت واقعى اش دچار خطا گرديده و نتوانسته است حكم فطرت را بر مصداق واقعى اش تطبيق دهد، كه در نتيجه مصداق موهوم را مصداق واقعى پنداشته است. و آن سعادت واقعى كه صنع و ايجاد براى بشر در نظر گرفته و تعقيبش مى كند، بالاخره دير يا زود محقق خواهد شد. تمام مطالب مذكور از آيات زير به خوبى استفاده مى شود: (فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة اللّه التى فطر النّاس ‍ عليها لا تبديل لخلق اللّه ذلك الدين القيم و لكن اكثر النّاس لا يعلمون )، و منظورش از (نمى دانند) اين است كه بطور تفصيل نمى دانند هر چند كه فطرتشان علم اجمالى به آن دارد.

و سپس بعد از سه آيه مى فرمايد: (ليكفروا بما آتينا هم فتمتعوا فسوف تعلمون و بعد از شش آيه مى فرمايد: (ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت ايدى الناس ليذيقهم بعض الذى عملوا لعلهم يرجعون ).

و نيز مى فرمايد: (فسوف ياتى اللّه بقوم يحبهم و يحبّونه، اذلّة على المؤمنين اعزة على الكافرين يجاهدون فى سبيل اللّه و لا يخافون لومه لائم ) و نيز مى فرمايد: (و لقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر ان الارض يرئها عبادى الصالحون ) و نيز فرموده : (و العاقبه للتقوى ) پس اين آيات و امثال آن به ما خبر مى دهد كه (اولا: اسلام دين فطرت است و ثانيا بشر به حكم فطرتش حركت كرده ولى در تطبيق با مصداق خطا رفته و ثالثا) اسلام به زودى بطور كامل غلبه خواهد كرد و بر سراسر گيتى حكومت خواهد نمود.

بنابراين ديگر جان دارد كه خواننده عزيز به اين گفتار گوش دهد كه بعضى گفته اند: هر چند (كه اسلام چند صباحى بر دنياى آن روز چيره گشت و يكى از حلقه هاى زنجيره تاريخ شد و در حلقه هاى ديگر بعد از خودش اثرها نهاد و حتى تمدن عصر امروز هم چه دانسته و چه ندانسته بر آن تكيه داشت ليكن اين چيرگى و غلبه اش تام و كامل نبود يعنى آن حكومتى كه در فرضيه دين با همه موارد و صورتها و نتايجش فرض شده تحقق نيافت چون چنين حكومتى قابل قبول طبع نوع انسانى نيست و تا ابد هم نخواهد بود و چنين فرضيه اى براى نمونه هم كه شده در تمامى نوع بشر تحقق نيافت تا تجربه شود و بشر به صحت و امكان وقوع آن وثوق و خوشبينى پيدا كند).

دليل اينكه گفتيم نبايد به اين سخنان گوش فرا داد همان است كه توجه كرديد، گفتيم اسلام به آن معنائى كه مورد بحث است هدف نهائى نوع بشر و كمالى است كه بشر با غريزه خود رو به سويش مى رود چه اينكه به طور تفصيل توجه به اين سير خود داشته باشد و يا نداشته باشد تجربه هاى پى در پى كه در ساير انواع موجودات شده نيز اين معنا را به طور قطع ثابت كرده كه هر نوع از انواع موجودات در سير تكاملى خود متوجه به سوى آن هدفى است كه متناسب با خلقت و وجود او است و نظام خلقت او را به سوى آن هدف سوق مى دهد، انسان هم يك نوع از انواع موجودات است و از اين قانون كلى مستثنا نيست.

و اما اينكه گفتند فرضيه اسلام بطور كامل حتى در برهه اى از زمان تحقق نيافت و تجربه نشد تا الگو براى ساير زمانها بشود جوابش ‍ اين است كه كداميك از اديان و سنت ها و مسلك هاى جارى در مجتمعات انسانى در پيدايش و بقايش و در حكومت يافتنش متكى به تجربه قبلى بوده، تا حكومت يافتن اسلام محتاج به تجربه قبلى باشد؟ اين شرايع و سنت هاى نوح و ابراهيم و موسى و عيسى است كه مى بينيم بدون سابقه و تجربه قبلى ظهور كرد و سپس در بين مردم جريان يافت و همچنين روشهاى ديگر چون كيش برهما و بودا و مانى و غيره و حتى رژيم هاى تازه در آمد و سنت هاى مادى هم بعد از تجربه پيدا نشدند اين سنن دموكراتيك و كمونيست و رژيم هاى ديگر است كه بدون تجربه قبلى پيدا شدند و در جوامع مختلف انسانى به شكلهاى مختلف جريان يافتند.

آرى تنها عاملى كه ظهور و رسوخ سنت هاى اجتماعى بدان نيازمند است، عزم قاطع آورنده و همت بلند و قلبى آن است قوى كه در راه رسيدن به هدفش دچار سستى و خستگى نگردد و صرف اينكه روزگار گاهى از اوقات با رسيدن اشخاص به هدفشان مساعدت نمى كند او را از تعقيب هدف باز ندارد حال چه اينكه آورنده آن سنت پيامبر و از ناحيه خدا باشد و چه اينكه فردى معمولى باشد چه اينكه آن هدف هدفى خدائى باشد و يا هدفى شيطانى.

بحث روايتى (در ذيل آيه شريفه : يا ايها الذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا...)

در كتاب معانى الاخبار از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در تفسير آيه : (يا ايها الّذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا...) فرموده (اصبروا) يعنى در مصائب صبر كنيد،

(و صابروا) يعنى بر دشواريهاى فتنه صبر كنيد (و رابطوا) يعنى بر اطاعت كسى كه بدو اقتدا مى كنيد استوار باشيد.

و در تفسير عياشى از آن جناب نقل كرده كه فرمود: يعنى تك تك شما بر دين خود صبر كنيد و دسته جمعى بر دفع دشمن صبر كنيد و با امام خود رابطه اى استوار داشته باشيد.

مؤ لف قدس سره : قريب به اين معنا از طرق اهل سنت از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نيز نقل شده است.

و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در معناى جمله اول فرموده : (بر انجام واجبات صبر كنيد) و در معناى جمله دوم فرموده : (بر مصائب صبر كنيد) و در معناى جمله سوم فرموده : (بر امامان خود صبر كنيد) (يعنى اطاعت آنان را گردن نهيد).

و در مجمع البيان از على (عليه السلام ) نقل كرده كه در معناى جمله سوم فرموده در نمازها مرابطه كنيد فرمود: يعنى منتظر نماز باشيد چون در آن هنگام مرابطه اى نبوده (يعنى جنگى نبوده تا مسلمين ماءمور به مرابطه باشند).

مؤ لف قدس سره : اختلاف روايات در معناى سه جمله آيه به خاطر اطلاق سه امر در آيه است كه بيانش گذشت.

و در الدرالمنثور است كه ابن جرير و ابن حيان از جابر بن عبداللّه روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: آيا مى خواهيد شما را راهنمائى كنم به چيزى كه بوسيله آن خداى تعالى خطاها را محو مى كند و آن را كفاره گناهان قرار مى دهد؟ مردم عرضه داشتند بله يا رسول اللّه فرمود: وضو را سير گرفتن در هنگامى كه از آن كراهت داريد. و گامهاى بسيار به سوى مساجد برداشتن. و انتظار نماز، بعد از نماز رباط و وسيله پيوند هم همين است.

مؤ لف قدس سره : اين روايت را به طرق ديگرى از آن جناب نقل كرده و اخبار در فضيلت مرابطه بيشتر از آن است كه بشمار آيد.


  

 
پاسخ به احکام شرعی
 
موتور جستجوی سایت

تابلو اعلانات
  


پیوندها

حدیث روز
بسم الله الرحمن الرحیم
چهار پناهگاه در قرآن
   
أَبَانُ بْنُ عُثْمَانَ وَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ حُمْرَانَ عَنِ الصَّادِقِ (علیه السلام) قَالَ:
عَجِبْتُ لِمَنْ فَزِعَ مِنْ أَرْبَعٍ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى أَرْبَعٍ
(۱) عَجِبْتُ لِمَنْ خَافَ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ
(۲) وَ عَجِبْتُ لِمَنِ اغْتَمَّ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
(۳) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ مُكِرَ بِهِ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا
(۴) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَرَادَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالًا وَ وَلَداً. فَعَسى‏ رَبِّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ وَ عَسَى مُوجِبَةٌ
    
آقا امام صادق (عليه السّلام) فرمود: در شگفتم از كسى كه از چهار چيز مى‌هراسد چرا بچهار چيز پناهنده نميشود:
(۱) شگفتم از آنكه ميترسد چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل« حَسْبُنَا اَللّٰهُ‌ وَ نِعْمَ‌ اَلْوَكِيلُ‌ » خداوند ما را بس است و چه وكيل خوبى است زيرا شنيدم خداى جل جلاله بدنبال آن ميفرمايد:بواسطۀ نعمت و فضلى كه از طرف خداوند شامل حالشان گرديد باز گشتند و هيچ بدى بآنان نرسيد.
(۲) و شگفتم در كسى كه اندوهناك است چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل:« لاٰ إِلٰهَ‌ إِلاّٰ أَنْتَ‌ سُبْحٰانَكَ‌ إِنِّي كُنْتُ‌ مِنَ‌ اَلظّٰالِمِينَ‌ » زيرا شنيدم خداى عز و جل بدنبال آن ميفرمايد در خواستش را برآورديم و از اندوه نجاتش داديم و مؤمنين را هم چنين ميرهانيم.
(۳) و در شگفتم از كسى كه حيله‌اى در بارۀ او بكار رفته چرا بفرمودۀ خداى تعالى پناه نمى‌برد« وَ أُفَوِّضُ‌ أَمْرِي إِلَى اَللّٰهِ‌ إِنَّ‌ اَللّٰهَ‌ بَصِيرٌ بِالْعِبٰادِ »:كار خود را بخدا واگذار ميكنيم كه خداوند بحال بندگان بينا است)زيرا شنيدم خداى بزرگ و پاك بدنبالش مى‌فرمايد خداوند او را از بديهائى كه در بارۀ او بحيله انجام داده بودند نگه داشت.
(۴) و در شگفتم از كسى كه خواستار دنيا و آرايش آن است چرا پناهنده نميشود بفرمايش خداى تبارك و تعالى(« مٰا شٰاءَ اَللّٰهُ‌ لاٰ قُوَّةَ‌ إِلاّٰ بِاللّٰهِ‌ »)(آنچه خدا خواست همان است و نيروئى جز به يارى خداوند نيست)زيرا شنيدم خداى عز اسمه بدنبال آن ميفرمايد اگر چه مرا در مال و فرزند از خودت كمتر مى‌بينى ولى اميد هست كه پروردگار من بهتر از باغ تو مرا نصيب فرمايد (و كلمۀ:عسى در اين آيه بمعناى اميد تنها نيست بلكه بمعناى اثبات و تحقق يافتن است).
من لا يحضره الفقيه، ج‏۴، ص: ۳۹۲؛
الأمالي( للصدوق)، ص: ۶؛
الخصال، ج‏۱، ص: ۲۱۸.


کلیه حقوق مادی و معنوی این پورتال محفوظ و متعلق به حجت الاسلام و المسلمین سید محمدحسن بنی هاشمی خمینی میباشد.

طراحی و پیاده سازی: FARTECH/فرتک - فکور رایانه توسعه کویر -