انهار
انهار
مطالب خواندنی

جوانان بنی هاشم

بزرگ نمایی کوچک نمایی

جوانان بنى هاشم 

از این پس ، نوبت جوانان هاشمى از دودمان خود حسین است . یاران دیگر امام ، تا زنده بودند نگذاشتند حتى یک نفر از بنى هاشم  به میدان رفته ، بجنگد، ولى وقتى همه شان با روح سرخ ، به دیدار یار رفتند و پیش مرگ اولادرسول اللّه گشتند اینک نوبت اینان است . هر چند که از شمار رزم آوران جبهه امام کاسته مى شود، بر عزم فولادین و جسارت و مقاومت بازماندگان از این سپاه مى افزاید. امام خودرا در آخرین لحظه بر بالین شهیدانش مى رساند و آن سرهاى پاک باخته اى را که برآستان پوچى زندگى و پلیدى سازش و تسلیم ، فرود نیامده است روى زانو مى نهد ومى نوازد و محبت مى کند و با نگاه رضایت مندانه اى بدرقه بهشت مى کند.

على اکبر، پسر جوان امام حسین ، از پدر اذن مى گیرد تا در مبارزه شرکت کند. به یکبار، مهر حسین مى جوشد، تکانى در دل و انقلابى در قلب پدید مى آید. و اشک در چشم حسین ، حلقه مى زند، مى بیند آنکه در برابر اوست جوانش است . اگر به میدان رود تا چند لحظه دیگر، روى زمین و زیر سم اسبان دشمن قرار خواهد گرفت و این شبیه پیامبر، همچون گلى در چنگ طوفان ، خزان زده و پر پر مى شود.

این آیه در نظر امام جرقه مى زند و بر دلش مى تابد که :

مؤ من باید خدا و پیامبر و جهاد و مبارزه در راه خدا را به هنگام ضرورت و نیاز، بر خانه و کسب و کار و قوم و خویش و زن و فرزند و پدر و برادر و خانواده ، برترى دهد و به سوى جهاد بشتابد....

این الهام و این بنیاد فکرى و ساخت روحى ، امام را چنان فداکار و با گذشت مى سازد که به قتل عام فرزندان و یاران و اسارت خاندان خود و به آتش کشیده شدن خیمه هایش وسختیها و فاجعه هاى بسیار دیگر، تن در مى دهد و همه را در راه هدف مقدس خویش فدامى کند و براى رسیدن به جانان ، جان  مى دهد. و هرچه را که از او مى رسد،نیکو مى شمارد و استقبال مى کند.

على اکبر، جوانى است دلاور و پرشور و جنگجویى است تکاور و بى همانند. سیمایى ملکوتى دارد و ایمانى بس والا. سخنش ، چهره اش ، راه رفتنش و حرکتش ، چهره و سخن وراه رفتن پیامبر را در خاطره ها تجدید مى کند و یادآور آن همه شور و حماسه و حرکت وجذبه است . وقتى آرزوى دیدار رسول خدا را مى کنند به این جوان مى نگرند. احساسى رقیق در دل دارد و در کنار آن نفرتى شدید و کینه اى مقدس از ستم و تبعیض و استضعاف و استثمار و مسخ انسانها و خریدن اندیشه ها...
على اکبر، معنویّت مجسّم است و این الفاظ به سختى مى تواند چهره على اکبر را تااندازه اى بس اندک ، ترسیم کند.
سوار بر اسب مى شود. و آهنگ رفتن به میدان ، در چشمان جذابش ‍ حلقه هاى اشک مى آورد.

فرزندم ! تو و گریه ؟

پدر جان ! نمى خواهم گریه کنم ولى فکرى مرا مى رنجاند و اشک در چشمانم مى آورد.

چه فکرى ، فرزندم ؟

اینکه مى روم و تو را تنها و بى یاور مى گذارم .

فرزندم ! من تنها نمى مانم ، به زودى با تو، خواهم بود.

حسین ، چنان با قاطعیت و صلابت و استحکام ، این سخن را مى گوید که گویى پسرش رادر یک بزم سرور و مجلس ضیافت خواهد دید. از هم جدا مى شوند.

پسر رشید و دلاور، روانه میدان مى شود. پسر از جلو مى رود. نگاه پدر از پشت سر، باحسرتى دردناک ، آمیخته با شوقى وصف ناپذیر، به قد و بالاى اوست . نگاهش ازفرزند جدا نمى شود، نگاه کسى که از بازگشت او ناامید و ماءیوس است .
آنگاه رو به آسمان کرده آنان را نفرین مى کند: خدایا! شاهد باش ! شبیه ترین مردم رابه پیامبرت ، در چهره و گفتار و منطق و عمل ، به سوى این مردم فرستادم . خدایا! جمع این مردمى را که از ما دعوت کردند ولى خود به روى ما شمشیر کشیدند و از پشت بر ماخنجر زدند و به جبهه دشمن پیوستند، پراکنده ساز و برکات خویش را از اینان برگیرو روز خوش بر اینان نیاور.

راستى کدام قلم و کدامین بیان است که بتواند این صحنه را مجسم و ترسیم کند؟ صحنه اى که پسرى در برابر پدر ایستاده و اجازه نبرد مى طلبد، هر دو در یک راه اند و هردو نیز در یک فرجام مشترک  با هم . صحنه اینکه این دو، دست در گردن هم مى اندازندتا پس از این پیوند، از هم جدا شوند ولى پس ‍ از ساعتى باز هم با هم  خواهندبود. صحنه اى که دل پسر، در چشمه چشم پدر شناور است و دو قلب ، با هم مى طپند وبه یک عشق ، مى بینى که کلمه  براى توصیف اینحال ، کوچک و محدود است و ناتوان . و آن همه عظمت و ژرفاى ایثار و فداکارى در قالب لفظ نمى گنجد و واژه  عاجز است و قلم به ناتوانى خود اعتراف مى کند.

على اکبر در صحنه نبرد، با سلحشورى و قدرتى شگرف ، مى جنگد و گروهى را به خاک مى افکند. در بحبوحه توان جوانى است و اوج قدرت جسمى و از نرمى عضلات ،چالاکى بدن و خسته نشدن مچ دست و بازو و پشت و کمر، که از بایستگى ها و نیازهاى نخستین یک شمشیر زن است ، برخوردار مى باشد. هنگام شمشیر زدن ، آنچنان با مهارت شمشیر فرود مى آورد و چنان سریع و زبردست حمله مى کند و دفاع مى نماید که مانورهاو حرکت ها و نمایش هاى رزمى او مورد توجه قرار مى گیرد و دید همگان را به خود مى کشد و حتى سربازان جبهه مخالف هم زبان به تحسین مى گشایند و نمى توانند ازابراز شگفتى و اعجاب ، خوددارى کنند.

على در میدان ، هنگام حمله هایش این رجز را مى خواند:

من پسر حسین بن على هستم . به خداى کعبه سوگند که ما به پیامبر سزاوارتریم وبه خدا قسم ! هرگز نباید ناپاک زاده اى همچون یزید، بر ما حکومت کند و سرنوشت جامعه اسلامى را در دست گیرد....

در حمله هاى پیاپى خود، گروه زیادى را مى کشد و در فرصتى کوتاه به اردوگاه امام مى آید و آب مى طلبد تا لبى تر کند و جانى بگیرد.

فعالیت زیاد و نبرد در زیر شراره سوزان آفتاب نیمروز، به شدت او را خسته کرده است و سخت تشنه است . از میدان برمى گردد ولى نه به جهت فرار از جنگ و درگیرى و به خاطر شانه خالى کردن از مسؤ ولیّت و نبرد و جهاد، بلکه تا با نوشیدن مقدارى آب وبا تجدید نیرو، توان بیشترى براى پیگیرى و ادامه مبارزه بازیابد. ولى ... آبى نیست.

دوباره با همان حال به رزمگاه مى شتابد و پیکار مى کند و در پایان این ستیز، از هرسو مورد هجوم و یورش وحشیانه خون آشامان دشمن قرار مى گیرد و در پى ضربتهاى فراوان آنان از پاى درمى آید و... بر زمین مى افتد.

گویى ستاره اى از سینه آسمان فرود مى آید و روى خاک مى نشیند. حسین ، با شتاب به سوى على اکبر روان مى گردد و چون یاراى تحمل این را ندارد که سر فرزند محبوب خود را بر خاک بیند، آن سر خون آلود را بلندمى کند و با گوشه جامه اش تا آنجا که در امکان اوست خاک و خون را از چهره فرزند، مى زداید. و در همان نگاه اول مى فهمد که فرزند، زندگى را بدرود گفته است . ولى در این حادثه ، هرگز نمى نالد و نمى گرید و به هیچ رو، اشک نمى ریزد، در حالى که چشم به سوى آسمان مى دوزد در چهره اش این سخن را مى توانى خواند:

خدایا! این قربانى را در راه اسلام بپذیر.

و این صداى رساى حسین را در دو جبهه مى شنوند و این روحیه بزرگ حسین ، حیرت تاریخ نگاران را نیز برمى انگیزد.

على اکبر، اولین شهید از فرزندان ابوطالب است که در رکاب پدرش حسین بن على علیهما السّلام  به فیض شهادت مى رسد

و اینک مجاهد نوجوانى در آستانه نبرد،

با این عقیده و روحیّه که : تا من سلاح بر دوشم ، عمویم کشته نخواهد شد

صاحب این سخن حماسى و روح بزرگ ، کیست ؟

قاسم ! فرزند امام حسن مجتبى علیه السّلام .

پیش عمویش مى آید و اجازه نبرد مى خواهد. امام در اجازه دادن به یادگار برادرش ، درنگمى کند. قاسم آن قدر التماس مى کند و بر دست و پاى امام بوسه مى زند تا رضامندى او را جلب نماید.

اشک شوق در دیده ، بى تاب شهادت ، با اندامى کوچک که زره هاى بزرگسالان بر تنش گشاد است ، از امام جدا مى شود و سوار بر اسبى ، پایش به رکاب نمى رسد. فقط سیزده سال دارد، به میدان مى رود و خویشتن را معرفى مى کند و پدر و دودمان خود را ودلیرى و بى باکى و ایمان پاک خود را بر آنان مى شناساند  و به پیکار مى آغازد و با هماوردان ، پنجه نرم مى کند. پس از پیکارى سخت که تعدادى از نفرات دشمن را مى کشد، بر او حمله مى کنند و در این گیر و دار هجوم و دفاع و زد و خورد، یکى ازجنگجویان سپاه کوفه شمشیرى بر سرش فرود مى آورد. قاسم  به رو در مى افتد وبا فریادى جانسوز، عمویش را به یارى مى طلبد. حسین ، چونان عقابى تیز پر، خود رابه میدان مى رساند و پس از نبردى کوتاه ، به بالین فرزند برادر مى نشیند، درحالى که قاسم لحظه هاى واپسین را مى گذراند و پاشنه پا بر زمین مى ساید. امام ،قاتلین او را نفرین مى کند، آنگاه مى فرماید: قاسم ! بر عمویت بسى ناگوار و دشواراست که او را به کمک بخواهى ولى او نتواند به موقع ، یاریت کند...
و قاسم را بر سینه مى گیرد و پیکر مجروح این شهید را به اردوى خود مى برد. درحالى که هنگام بردن ، پاهاى قاسم بر زمین کشیده مى شود. و او را کنار جسد فرزندش على اکبر بر زمین مى نهد.

و عموزاده ها و خانواده خویش را به صبر و مقاومت وتحمّل شداید دعوت مى کند، که زمینه ساز عزّت آینده است .


  

 
پاسخ به احکام شرعی
 
موتور جستجوی سایت

تابلو اعلانات
  


پیوندها

حدیث روز
بسم الله الرحمن الرحیم
چهار پناهگاه در قرآن
   
أَبَانُ بْنُ عُثْمَانَ وَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ حُمْرَانَ عَنِ الصَّادِقِ (علیه السلام) قَالَ:
عَجِبْتُ لِمَنْ فَزِعَ مِنْ أَرْبَعٍ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى أَرْبَعٍ
(۱) عَجِبْتُ لِمَنْ خَافَ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ
(۲) وَ عَجِبْتُ لِمَنِ اغْتَمَّ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
(۳) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ مُكِرَ بِهِ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا
(۴) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَرَادَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالًا وَ وَلَداً. فَعَسى‏ رَبِّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ وَ عَسَى مُوجِبَةٌ
    
آقا امام صادق (عليه السّلام) فرمود: در شگفتم از كسى كه از چهار چيز مى‌هراسد چرا بچهار چيز پناهنده نميشود:
(۱) شگفتم از آنكه ميترسد چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل« حَسْبُنَا اَللّٰهُ‌ وَ نِعْمَ‌ اَلْوَكِيلُ‌ » خداوند ما را بس است و چه وكيل خوبى است زيرا شنيدم خداى جل جلاله بدنبال آن ميفرمايد:بواسطۀ نعمت و فضلى كه از طرف خداوند شامل حالشان گرديد باز گشتند و هيچ بدى بآنان نرسيد.
(۲) و شگفتم در كسى كه اندوهناك است چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل:« لاٰ إِلٰهَ‌ إِلاّٰ أَنْتَ‌ سُبْحٰانَكَ‌ إِنِّي كُنْتُ‌ مِنَ‌ اَلظّٰالِمِينَ‌ » زيرا شنيدم خداى عز و جل بدنبال آن ميفرمايد در خواستش را برآورديم و از اندوه نجاتش داديم و مؤمنين را هم چنين ميرهانيم.
(۳) و در شگفتم از كسى كه حيله‌اى در بارۀ او بكار رفته چرا بفرمودۀ خداى تعالى پناه نمى‌برد« وَ أُفَوِّضُ‌ أَمْرِي إِلَى اَللّٰهِ‌ إِنَّ‌ اَللّٰهَ‌ بَصِيرٌ بِالْعِبٰادِ »:كار خود را بخدا واگذار ميكنيم كه خداوند بحال بندگان بينا است)زيرا شنيدم خداى بزرگ و پاك بدنبالش مى‌فرمايد خداوند او را از بديهائى كه در بارۀ او بحيله انجام داده بودند نگه داشت.
(۴) و در شگفتم از كسى كه خواستار دنيا و آرايش آن است چرا پناهنده نميشود بفرمايش خداى تبارك و تعالى(« مٰا شٰاءَ اَللّٰهُ‌ لاٰ قُوَّةَ‌ إِلاّٰ بِاللّٰهِ‌ »)(آنچه خدا خواست همان است و نيروئى جز به يارى خداوند نيست)زيرا شنيدم خداى عز اسمه بدنبال آن ميفرمايد اگر چه مرا در مال و فرزند از خودت كمتر مى‌بينى ولى اميد هست كه پروردگار من بهتر از باغ تو مرا نصيب فرمايد (و كلمۀ:عسى در اين آيه بمعناى اميد تنها نيست بلكه بمعناى اثبات و تحقق يافتن است).
من لا يحضره الفقيه، ج‏۴، ص: ۳۹۲؛
الأمالي( للصدوق)، ص: ۶؛
الخصال، ج‏۱، ص: ۲۱۸.


کلیه حقوق مادی و معنوی این پورتال محفوظ و متعلق به حجت الاسلام و المسلمین سید محمدحسن بنی هاشمی خمینی میباشد.

طراحی و پیاده سازی: FARTECH/فرتک - فکور رایانه توسعه کویر -