آغاز برخورد
اینک ، معراجى را که حرّ آغاز کرد، به پایان رسیده است و هجرت بزرگ و درخشانش خاتمه پذیرفته است . حرّى که فرمانده ارتش دشمن بود، در نیم روز و با یک تصمیم ،این همه فاصله را به سرعت پیمود و او خود، اولین فدایى است که از اردوى حسین به خطّمقدم جبهه مى شتابد و با نبردى قهرمانانه ، در راه دوست کشته مى شود و تلخى شکست سنگینى را به دشمن مى چشاند و ضربتى دیگر بر حریفى که برترى نظامى دارد،وارد مى سازد.
عمرسعد، متوجّه موقعیّت خطرناک مى شود و مى بیند که باید این ضربه روحى را درارتش جبران کند و اگر وضع ، بدین روال ادامه یابد، افسران و سربازان دیگرى هم تحت تاءثیر این واقعه و نیز منطق روشن حسین قرار گرفته و به صف امام خواهند پیوست. خصوصاً با در نظر گرفتن اینکه ناطقین و سخنوران اردوى امام به طور روشن ،سربازان دشمن را به نافرمانى در برابر فرماندهان و پراکنده شدن از گرد آنان وپیوستن به اردوى مقابل ، دعوت مى کنند. زهیر، آشکارا نفرات ارتش عمر سعد راتحریک مى کند که به جبهه امام بپیوندند و عواقب شوم و نکبت بار زندگى زیر فرمان عمر سعد و در سایه حکومت خون آشام شام را براى آنان برمى شمارد.
از این رو، عمر سعد، آتش جنگ را شعله ور مى سازد و با دستور آماده باش ، سپاه کوفه راآماده حمله مى کند؛ زیرا مى داند که حسین ، تسلیم شدنى نیست و خود عمر سعد، هنگام گفتگو با شمر، بر زبان آورده بود که :
به خدا حسین تسلیم نمى شود، شخصیت بزرگ مَنِشى در سینه اوست .
بدین گونه جنگ رسماً آغاز مى گردد و آغاز تیراندازى از سوى دشمن است .
عمرسعد، سران سپاه خود را گرد مى آورد و در پیش روى آنان تیر را در کمان مى نهد ومى گوید:
شاهد باشید که اولین تیر را من به سوى حسین پرتاب مى کنم
در واقع ، این تیرى نیست که توسط عمر سعد، در کربلا و در روز عاشوراىسال 61 هجرى به سوى حسین پرتاب مى شود، بلکه این تیرى است که در سقیفه بنى ساعده در روز وفات پیامبر اسلام ، درسال یازده هجرى به قلب پیامبر زده شد، نه به سوى حسین ...! زیرا ابتداى انحراف ،از آنجا بود و در آن روز، بناى رجعت به کفر نهاده شد و حوادث بعدى ، همچون فتنه خلافت ، خانه نشینى على ، شهادت على ، مظلومیت و شهادت فاطمه ، مسموم و کشته شدن امام مجتبى ، حادثه عاشورا، و... همه و همه ، پیامدهاى تلخ آن انحراف نخستین بود. و اینک پس از گذشت زمانى نه چندان زیاد بتهاى سرنگون شده از بام کعبه ، دوباره جان گرفته اند و توحید، زیر پاى چکمه پوشان شرک ، به نفس زدن افتاده است و اینک ، تمام ارزشهاى جاهلى و اشرافى و افتخارات موهوم و پوچ و پلیداشرافیّت کثیف که با کوششهاى پیگیر و مبارزات فکرى و عملى پیامبر فرو ریخته بود، زنده شده و حتى رنگ اسلام به خود گرفته است و بویژه ، با روى کار آمدن بانداموى و رژیم سیاه بنى امیه ، تمام عناصر رجعت طلب ضدانقلاب ، براى اجرا و احیاى نیتهایشان پایگاه مطمئن و نیرومندى یافته اند.
اینان ، همان روحیه جاهلى را دارند، منتها در شکلى دیگر. اسلام با جانشان در نیامیخته است. با به دست گرفتن قدرت ، مى خواهند ضربه درونى بزنند و نهضت آزادیبخش اسلامرا با ایجاد ستون پنجم از داخل ، آسیب رسانند. على علیه السّلام اینان را نیک شناخته است و درباره همینها مى گوید:آنان مسلمان نگشتند، بلکه به خاطر حفظ جان ومنافع ، تسلیم شدند و دم فرو بستند و چهره کفر خود را زیر نقاب اسلام ، پنهان داشتندو چون بر اندیشه درونى خویش ، یاران و پیروانى یافتند، آن را آشکار کردند. و مى بینیم که وقتى عثمان به قدرت مى رسد و پایه هاى حکومت خویش را مستحکم واستوار مى کند، ابوسفیان این دشمن دیرین و کینه توز اسلام که پس از سالها دشمنى وکارشکنى بر ضد مسلمانان ، براى حفظ جان خود، جامه اسلام پوشید پیش او آمده ، مى گوید:
اینک که قدرت به دست تو رسیده است ، این خلافت را همچون گوى بین خودتان دست به دست بگردانید و به هم پاس دهید و پایه هاى این قدرت را از خاندان بنى امیه قرار دهید که این ، پادشاهى است ، نه بهشتى در کار است و نه دوزخى ....
و با این گفتار، صریحاً موضع ضد اسلامى و ضد مردمى خود را مشخص مى کند و غدّه هاى چرکین درونى خویش را با زبان مى شکافد و باطن سیاه و تبهکار خویش را به وضوح و روشنى مى نمایاند.
راستى ، چه انحراف فاحشى !
حسین بن على علیهما السّلام براى مبارزه با این رجعتها و تحریفها، انحرافها و سلطه خودکامه غاصبان و نالایقان ، جان مى بازد و به مشهد کربلا آمده است .
پایگاههاى قرآن همه در دست دشمن کینه توز است و به انتقام ضربه هایى که دربدر و حنین خورده اند و قربانیهایى که داده اند، اینک آزادگان پر شور را که اسلام از فداکاریها و جانبازیهاى اینان نیرو گرفته و بر پاى ایستاده است ، قربانى هوسهاى خویش کرده و مسلمان کشى به راه انداخته اند. آسیابها همه از خون مى گردد،جویها همه از خون روانست ، زمین از خون تغذیه مى کند و ریشه گیاهان در خون نشسته است همه جا بوى خون و جوى خون است ، نه دارها را برچیده و نه خونها را شسته اند.
عمر سعد، تیر نخستین را بر چله کمان مى گذارد و به اردوى خورشید پرتاب مى کندولى از ابتدا، جنگ عمومى آغاز نمى شود، بلکه نبرد تن به تن .
هنگام جنگ تن به تن ، سربازان هر دو جبهه ، براى قهرمان مورد علاقه خود که پا درمیدان گذاشته است به ابراز احساسات مى پردازند. او را تشویق مى کنند. و وقتى ازقهرمان ، ضربتى مؤ ثر بر حریف مى نشیند، غریو و هلهله برمى خیزد.
در جنگهاى عرب ، معمولاً پس از سه نفر که جنگ تن به تن مى کردند حمله عمومى آغاز مى شد. ولى در نبرد روز عاشورا، نبرد تن به تن تا ظهر ادامه دارد و لحظه ها همه فداکارى ها و قهرمانى ها و از خود گذشتگیها و ایثارهاى یاران حسین را ثبت مى کنند ویکایک یاران امام ، که فرزندان گُرد و دلاور اسلام اند و سلحشوران پرورده حماسه مذهب ،با شوق و شورى وصف ناپذیر، اجازه جهاد گرفته ، خود را چون تیرى رها شده از چله کمان ، به سینه سیاه سپاه دشمن مى زنند. و همه بى صبرانه در التهاب عشق ، و در تبو تاب شهادت ، انتظار آن لحظه را مى کشند و این همه ، داوطلبانه است ، نه چون سربازانى که به اجبار و تهدید، از بیم سر یا امید به زر، روانه میدانهاى جنگ مىشوند و اگر از میدان عقب نشینى کنند اعدام مى گردند، و نه چون سپاهیانى که براى آنکه از صحنه نبرد نگریزند بازوهاى آنان بهم بسته مى شود تا توان فرار نداشته باشند.
نه ، اینان ، خود صاعقه وار بر سر دشمن مى تازند و در میدان ، به رزمى دلاورانه دستمى زنند. وقتى وَهَب به میدان مى رود، آنچنان سهمگین بر دشمن حمله مى بردکه آنان جنگ تن به تن را از یاد برده ، به شکل گروهى و دسته جمعى به او حمله مى کنند.
وهب قبل از حمله ، در اردوگاه امام است و ناظر جنگ یاران ، مادرش و همسرش نیز همراهش آمده اند. مادرش نزد او آمده مى گوید: فرزندم ! برخیز و فرزند پیامبر را یارى کن .
چنین خواهم کرد، مادر! و هرگز اندکى هم کوتاهى نخواهم ورزید. و به میدان مى شتابد:
اگر مرا نمى شناسید، من وهب هستم . مرا و ضربتها و حمله ها و قهرمانى هایم راخواهید دید. با بدیها مى جنگم و زشتیها را مى رانم و کوشش و جهادم ، نه بازیچه و بى هدف ، که آگاهانه است و در راه هدفى بزرگ ....
پس از نبردى سخت و کشتن جمعى از سربازان دشمن ، به اردوگاه بازمى گردد و پیش مادر و همسرش مى ایستد.
مادر! راضى شدى ؟
نه فرزندم ! من تو را براى فداکاریهاى بزرگى در روزى چنین ، تربیت کرده ام ،هرگز از تو خشنود نخواهم گشت مگر آنکه پیش روى حسین و در راه دفاع از او و در راه او که راه حق است کشته شوى .
همسرش پیش مى شتابد و ملتمسانه مى گوید:
مرا در داغ مرگ خود، بر خاک غم و اندوه منشان ، وهب !
سخن همسرت را مپذیر فرزندم ! سعادت در رفتن است . به میدان برگرد و پیگیر نبردو مبارزه باش .
وهب که شراره عشق حق ، سراپاى هستى اش را در برگرفته است ،بى اعتنابه درخواست همسرش ، مجذوب قطب قویترى است ، دوباره به میدان مى رود
انسانها، از عمل ، بیش از سخن ، تاءثیر مى پذیرند.
گفته اند که :
تاءثیر عمل یک نفر روى هزار نفر، بیش از تاءثیر حرف هزار نفر در یک نفراست .
شیفتگى وهب به جهاد و شور شهادت طلبى اش ، روحیه همسرش را هم دگرگون مى سازد و بندهاى تعلّق و وابستگى را مى گسلد.
همسرش نیز، تحت تاءثیر این کشش قرار مى گیرد و عمودى برداشته به سوى رزمگاه مى شتابد تا دوشادوش شوهرش بجنگد، ولى امام حسین علیه السّلام او را به جمع زنان برمى گرداند و در حقّ او دعاى خیر مى کند.
وهب ، این سرباز رشید جبهه حق ، در نبردى حماسى و قهرمانانه که 24 سواره و 24پیاده را مى کشد، خود، کشته مى شود و سرش به سوى اردوى امام ، پرتاب مى گردد.
مادرش از شوق این افتخار که فرزندش در جهاد باباطل ، سرباخته است آن سر را بوسه باران مى کند و دوباره آن را به شدت به جبهه دشمن مى اندازد تا مگر بر نیروى دشمن ، ضربه اى دیگر از این راه وارد آید.
پس از چند تن ، مسلم بن عوسجه نبرد را مى آغازد. مسلم بن عوسجه ، از سوى نخستین پیشاهنگ نهضت حسینى ، مسلم بن عقیل نماینده دریافت اموال و خریدن اسلحه و گرفتن بیعت در کوفه بود، مردى است پارسا و مجاهد در نبردى پرشور، عده اى را مى کشد و خود، زخمى مى شود. دیگرى به میدان مى آید و مسلم او رانیز به قتل مى رساند. اگر تک تک به پیکار او برخیزند همه را با تیغ درو مى کند،این است که کسى از جبهه دشمن فریاد مى زند: اى بیخردان ! مى دانید با چه کسى مى جنگید؟! با شجاعان و دلیران بصیر و بینایى مى ستیزید که شیفته مرگ اند. در نبردتن به تن ، همه تان را هلاک خواهد کرد، او را سنگباران کنید تا کشته شود، آتش جنگ بین او و گروهى برمى افروزد و غبارى برمى خیزد. حمله آوران جبهه دشمن ، میدان راترک مى کنند. گرد و غبار صحنه کارزار فرو مى نشیند و...
مسلم بر زمین افتاده است .
امام خود را به بالین او مى رساند. همچنین در آن لحظات ، حبیب بن مظاهر، دوست قدیمى اش به سویش مى شتابد و بر بالین مسلم مى نشیند، رمقى در تن مسلم باقى است .
دوستش حبیب مى گوید:
مسلم ! برایم بسى ناگوار است که تو را در چنین حالى مى بینم ، به بهشت بشارتت باد.
اگر بعد از تو من هم کشته نمى شدم ، دوست داشتم که تمام وصیتهایت را به من بگویى. مسلم ، آهسته ، در حالى که اشاره اش به حسین است :
با این مرد باش و تا دم مرگ ، در رکابش بجنگ .
و... چشمانش بسته مى شود و روحش به آسمانها پرمى گشاید.
سرمایه اش در این سوداى پرسود و عاشقانه ، فقط جان بوده که تقدیم کرده است .به هر مقام و رتبه اى که رسیده ، در سایه گذشتن از جان در راه خدا بوده است .
مگر گوهر پاک و الهى وجود انسان ، جز در سایه اینگونه فداکاریها مى درخشد؟
مگر اوجگیرى معنوى و عرفانى انسان ، جز با سوختن پروانه وار، در عشق به حق ، فراهم آید؟
جوهر زندگى و عصاره حیات ، به همین است .