انهار
انهار
مطالب خواندنی

غروب تاسوعا

بزرگ نمایی کوچک نمایی

غروب تاسوعا 

غروب روز نهم محرم است .

شمر از کوفه مى آید در حالى که فرمان حمله به اردوى حسین بن على  علیهم االسّلام  و آغاز جنگ را به همراه دارد. در نامه اى که شمر، از سوى ابن زیاد حاکم کوفه براى عمر سعد فرمانده ارتش آورده است ، مدارا و سازش با حسین بن على علیهما السّلام  شدیداً منع شده است ، عمر سعد نامه را مى گشاید و با تعجب مى خواندکه :

در صورت تسلیم نشدن حسین و یارانش ، خونشان را بریز و بر جسدهایشان اسب بتازو پس از قتل عام مردان ، زنان را به اسارت گرفته به مرکز اعزام بدار!!.  

عمر سعد،مى داند در صورت نشان دادن کوچکترین ضعفى در اجراى فرمان ، خود شمر،به فرماندهى ارتش منصوب خواهد شد و این مطلب ، در نامه والى کوفه به او نوشته شده است . چرا که شمر، آماده تر از هرکس براى خون ریختن و کینه توزى است و این رابارها به اثبات رسانده و سینه اش پر از کینه نسبت به خاندان على علیه السّلام است و براى جنگ با على و اولادش ، خود را در مذهب خوارج  جا زده تا بهانه اى براى این خصومت داشته باشد. ولى چرا از همین بهانه ، براى پیکار با معاویه استفاده نمى کند؟ سؤ الى است که جواب ندارد. گویا او دین را ابزار و حجتى براى کینه ورزى برگزیده است ولى در پیشگاه مال و ثروت ، هم دین را و هم کینه را فراموش مى کند....

آرى ، شمر، به کمک پستیها و رذالتهایش حاضر است که اگر عمر سعد از اجراى فرمان سرپیچى نماید، فورا خود، زمام فاجعه را به دست گیرد و این جاست که کار عمر سعدبه سرنوشتى دردناک خواهد انجامید. از این جهت در فکر است که فرمان حمله دهد.
امام حسین علیه السّلام  به دشمن پیشنهاد مى فرماید که شب ، در محلّى بین دو اردوگاهبا هم صحبت کنند، گفتگوهاى مفصل و طولانى بین امام و فرمانده سپاه دشمن ، انجام مىگیرد. مى توان حدس زد که صحبت بر سر چه مسایلى دور مى زند.

حضرت ، ازعمر سعد مى خواهد که از فرماندهى سپاه کوفه کناره گیرى کند، لیکن او به طمع سیم وزر و پست و وعده هایى واهى و ریاست ، به اینجا آمده و در فضایى دیگر تنفس مى کند، اوحتى نمى تواند ارزشهایى را که حسین با آنها و در آنها زیست دارد، تصور کند، در جوابدعوت امام مى گوید:

مى ترسم خانه ام خراب گردد!!

خانه اى برایت مى سازم .

آب و ملک و زمینهایم را از من مى گیرند.

بهتر ازآن را از دارایى خویش ، در حجاز به تو مى دهم .

ولى این سخنان با ساخت فکرى عمر سعد جور نیست و در ذایقه اش چندان شیرین نمى آیدو حاضر به ترک سمت فرماندهى

نمى شود.

دو فرمانده از هم جدا مى شوند و هر کدام به سوى اردوگاه خود بازمى گردند.

غروب روز نهم محرم است .

به نظر مى رسد جنگ ، اجتناب ناپذیر است ، آفتاب خونرنگ ، چهره در نقاب زمین مى کشدو تا سپیده دم روز دیگر، از

صحنه غایب مى شود، در حالى که افق را پرده اى از فریب وتبهکارى و فضاحت پوشانده است .

حق  و باطل ، روى در روى هم اند، بى پرده و صریح .

هلهله اى در سپاه کوفه به گوش مى رسد. گویى براى حمله آماده مى شوند. عمر سعد که خود فرمان حمله مى داد، دستور توقف سواران را صادر مى کند.فکر مى کند که حسین قصد دارد تسلیم شود و به همین جهت ، پرچم سفید به علامت صلح ، سازش و تسلیم افراشته است . مى پندارد که حسین تصمیم گرفته به نحوى قضیه را با مسالمت حل کند و به این درگیرى پایان دهد، براى مردم چنین وانمود مى کند که حسین ، صلح دوست ! است . و پس از مذاکراتى ، تسلیم خواهد شد!غافل از اینکه راهى را که حسین در پیش گرفته است ، هرگز راهى نیست که سر ازتسلیم مذلت بار در برابر ابن زیاد و حکومت مرکزى شام درآورد. انقلاب حسین علیه السّلام ، براى حفظ خویشتن و فرار از تیغ یزید نیست ، بلکه به خاطر حق ، پا دراین میدان نهاده و به این درگیرى ، تن داده است .

حق  در نظر حسین علیه السّلام  عبارت است از اجراى فرمان خدا در زمین و گسترش آیین نجاتبخش او که ضامن سعادت مردم و ایجاد خصلتهاى :اخلاص ، دلاورى ، پاکدامنى ،بیدارى ، هشیارى ، فهم ، فروتنى ، احساس ،تحمّل ، مهربانى ، گذشت

عشق به آزادى و برابرى ، خصومت آشتى ناپذیر با ستم وستمگر و ستمکش در ژرف ترین نقطه هاى وجود انسان است .
حسین علیه السّلام  کسى نیست که به خاطر سلامت خویش ، دست دشمن را بفشارد و حکومت یزید را به رسمیّت بشناسد؛ زیرا چنین کارى و چنین تسلیمى و چنین سازشى ، باحسین بودن  او سازگار نیست .

شخصى همچون سیدالشهداء با عنصر تبهکار و نالایقى همچون یزید، بیعت  نمى کند.

گروه حسینى ، زندگى را به معناى نفس کشیدن و زنده بودن نمى دانند؛ چون این کارى نیست که روح بزرگ و پرشور آزادمردان ، به آن راضى و قانع گردد و نیز خودشان ازآن خرسند شوند. از این جهت ، فریادها و خروشهاى زندگى ساز، سرمى دهند، برخلاف آنان که بهشت را در کنج خلوت عبادت و خلسه هاى تنهایى مى جویند و از هیچ محرومیتى استقبال نمى کنند، تا چه رسد به خروشى و خراشى ! ... برعکس ، اینان بهشت را درمسجدى مى طلبند که ستونهایش از نیزه ها و شمشیرهاست و سقفش ، هُرم سوزان خورشید وگرماى گزنده میدان رزم ؛ چون باور دارند که :

 الجَنَّةُ تَحْتَ ظِلالِ السُّیُوفِ

بهشت زیر سایه شمشیرهاست .

حسین علیه السّلام  برادرش عباس را همراه بیست تن براى گفتگو با آنان مى فرستد.حمله آوران مى گویند: یا جنگ ، یا بیعت و تسلیم ! عباس ، این خبر را به امام مى رساند،امام مى فرماید:بیعت و تسلیم که هرگز، اما براى جنگ آماده ایم ، ولى برادرم عباس ! ازاینان بخواه امشب را تا فردا صبح ، مهلتمان دهند تا شب را به عبادت خدا و تلاوت قرآن بپردازیم که من نماز را بسى دوست مى دارم .  

فرستادگان از سپاه دشمن ، به عمر سعد گزارش مى دهند که حسین ، امشب را تا فرداصبح مهلت مى خواهد.

و... مهلت داده مى شود و یک واحد از سواران عمر سعد درشمال کاروان حسین ، موضع مى گیرند و او را محاصره مى کنند.

از هر گونه امدادجلوگیرى مى شود، حتى برداشتن آب از فرات . در حالى که حسین علیه السّلام  این مهلت را براى آن خواسته تا این آخرین شب را با خداى خویش به راز و نیاز بپردازد وبه درگاهش نماز بگزارد.

وضع در حالت بحرانى است و در پیشانى سیاه این شامگاه ، مى توان ننگها و بدنامیهاى فاجعه بارى را خواند.

خواهرزادگان ما کجایند؟

صدایى است که از پشت خیمه هاى امام به گوش مى رسد.

صداى ابلیس ، صداى وسواس خناس و صداى شمر است که عباس  را مى خواند.

عباس ، به همراهى سه برادر دیگرش ، از خیمه ها بیرون مى روند تا ببینند کیست و چه مى گوید. شمر، امان نامه اى را که حاکم کوفه براى اینان گرفته است ، به عباس بن على  عرضه مى کند و مى گوید:

این امان نامه را از طرف والى کوفه برایتان آورده ام ، در صورتى که دست از حسین بکشید و به سوى ما آمده او را تنها

گذارید، جانتان در امان خواهد بود و هیچ گونه تعرّضى نسبت به شما نخواهد شد.

عباس ، خشمگین از این همه گستاخى و پررویى ، نگاهى غضب آلود به او مى افکند و برسرش فریاد مى کشد:

نفرین و خشم و لعنت خدا بر تو و بر امان تو! دستت شکسته باد اى بى آزرم پست ! آیااز ما مى خواهى که دست از یارى شریفترین مجاهد راه خدا، حسین پسر فاطمه برداشته ،تنهایش گذاریم و طوق اطاعت و فرمانبردارى لعینان و فرومایگان را به گردن افکنیم؟.  

شمر که از بى ثمر ماندن این طرح و نقشه ، به شدت خشمگین شده است ، به سوى اردوگاه خود برمى گردد و عباس نیز با برادرانش به خیمگاه امام ، در حالى که به این همه دنائت و پستى که سپاه کوفه دارند، مى اندیشد.

عباس ، این رشوه را نمى گیرد و حق السکوت  را نمى پذیرد و بى تاب از شوق شهادت و فداکارى ، به درون خیمه گاه خویش مى رود.

حسین ، گاهى در بیرون خیمه ها و کنار از آن ، قدم مى زند و وضع جبهه نبرد و موقعیت رزمگاه فردا را مى نگرد و بررسى مى کند و گاه نزد زنها و دختران مى رود و خواهران ودختران خود و دیگر زنان و کودکان را به مقاومت وتحمل و صبر، تشویق مى کند تا گریه و مویه نکنند. آنگاه به اردوگاه خود برمى گردد و از مردان سپاه خویش مى خواهد که همه جمع شوند. مردان همه گرد مى آیند.

باد ملایمى در آن غروب سیاه مى وزد و آخرین طلایه هاى روز، دامن کشیده است و شب از راهفرا مى رسد. حسین از موقعیت فردا به خوبى آگاه است . مى داند که پیروزى نظامى وشکست دادن دشمن ، عادتاً غیرممکن است .

گروهى اندک در محاصره دشمنانى مسلح و تشنه خون و نتیجه معلوم است ؛ کشته شدن ، هر که بماند فردا کشته مى شود هم حسین و همیارانش .  

فردا پیکارى است سخت بین نام  و ننگ . نام جاوید و ننگ جاوید. حسین ، مى داندمرگ و شهادت براى او پایان نیست بلکه آغاز پیروزى و ماندگارى اوست و هر که در راه اللّه  کشته شود، زنده اى جاوید است و براى او مرگ ، بى معنا است . این را حسین وهمرزمانش نیز مى دانند. آنان آگاه هستند که فردا کشته خواهند شد و این را هم مى دانند که پیروزى با آنان است چونکه در نظرشان شهادت غیر از شکست است ، صورت ماندگارترى است از همان فتح ....

اینان ، در هر دو صورت پیروزند، چه با فتح ، چه با شهادت

پایان زندگانى هر کس به مرگ اوست

 

جز مرد حق که مرگ وى آغاز دفترست

حسین و یارانش ، آماده اند که عروس شهادت را در آغوش کشند و از این وصال ، عمر ابدى یابند.در این راه چه هراسى از مرگ ؟ مرگ دریچه اى است به آن جهان که پهناور و پایدار است.

حسین ، سپاه خویش را مخاطب ساخته با صدایى بلند و پرحماسه و بدون هیچ گونه تاءثر و تزلزل ، ندا مى دهد:فردا جنگى سخت در پیش داریم ؛ دشمنى نیرومند و سپاهى فراوان در پیش است و راه برگشت به زندگى بى سر و صدا و انزواى عبادت دور ازصحنه درگیرى حق و باطل در پشت ، صریح و روشن مى گویم ، هرکه با ما باشد،بداند که جان باختن در کار است و شهادت و... اندکى سکوت .

که ناگهان صداى قاسم پسر 13 ساله امام حسن علیه السّلام  به سینه سکوت مىخورد و آن را پس مى زند، که مى پرسد:

عموجان ! آیا من هم کشته مى شوم ؟

امام ، براى آزمودن روحیه قاسم ، مى پرسد:فرزند برادر، مرگ در نظر تو چگونه است ؟.

عموجان ، شیرین تر از عسل . اگر ما برحقیم و راهمان راهى صحیح ، پس ‍ نباید از مرگ، هراس داشته باشیم .

آرى ، تو نیز به مقام بلند شهادت مى رسى .

وامام به سخنانش ادامه مى دهد:فردا روز پیکار سرنوشت است و هر شمشیرى از ما که ازنیام برآید، دگر باره نیامش را

نخواهد دید.

سپرها سینه ها هستند

چه دلها آشیان کینه ها هستند

شرابى نیست ، خوابى نیست

کنار آب مى جنگیم و آبى نیست .

به پاس پاکى ایمان ، زناپاکان کافر داد مى گیریم

تمام دشت را یکبار

به زیر هیبت فریاد مى گیریم

و پیروزى از آن ماست ،

چه با رفتن ، چه با ماندن ....

هرکس به هوس زر و سیم آمده و به طمع ریاست همراه من گشته است ، بى جهت نماند که فردا زر و سیم در کار نیست و ما

فردا جز به استقبال چکاچک شمشیرها و نیزه ها نخواهیم رفت و آغوش خود را جز به روى زخمهاى کارى وجان به راه دوست دادن و در پایان ، شهادت  نخواهیم گشود.

هرکه دردش آسان ، هرکسى چوبین پا، گو نیاید با ما، اگر شرم دارید اینک پرده سیاه شب و اگر پشیمانید و مرد مبارزه نیستید و اگر به ستمها راضى هستید، اینک بیابان و راه بازگشت ... اینان فقط مرا مى خواهند، شما بروید....  

و به درون خیمه مى رود تا هر که خواهد، بدون خجالت ، از حلقه محاصره دشمن عبورکند.

امام با این تصفیه نیرو مى خواهد کسانى بمانند که آگاهانه شهادت رااستقبال مى کنند؛ زیرا فداکارى این گونه همرزمان ، ثمربخش و شورآفرین است و نسلهاو تاریخ را تحت تاءثیر قرار مى دهد. او قبلاً هم درطول راه ، دست به این تصفیه نیرو زده بود، ولى اکنون در این میان کسى که به امیدزرى و طمع حکومتى باشد نیست ، رفتنى ها از پیش رفته اند.

و عدّه اى گران پیوند مى مانند و در دشتى که انبوه سوگند دروغین بر آن سایه افکنده است ، آنان که شایسته ماندن اند، با عهدى خداپرور و میثاقى عظیم و پیمانى استوار وسرى پرشور و دلى پرباور و توانى نستوه ، وفادار مى مانند که هر کدام چون موجى به مدد موج دیگر مى آیند تا که آن موج نخستین به ساحل برسد و محو نگردد. اینان چنان شیفته مرگ هستند که کودک ، شیفته سینه مادر.

نیشخند جسورانه آنان به مرگ ، بهت آمیزترین تجلى فداکارى شانست ؛ چون ایناندر وجود تکامل یابنده انسان ، آینده شورانگیز و نیروى شگرفى سراغ دارند.

امام ، اندکى بعد، از خیمه بیرون مى آید و مى پرسد: شما چرا نرفتید؟... و چند لحظه ،حکومت التهاب آمیز سکوت ...

این سخن ، خون را در رگهایشان به جوش مى آورد. احساساتشان به اوج مى رسد وعلویان ، هر کدام با سخنى گیرا و گرم که از نهاد وجودشان برمى خیزد و حاکى ازآمادگى کامل براى قربانى شدن در راه خدا و در رکاب امام است ، آنچه دردل دارند بر زبان مى آورند که : هرگز مباد روزى که پس از تو زنده باشیم

و گفتار جملگى شان این است :

 بَلْ نَحْیى بِحَیاتِکَ وَنَمُوتُ مَعَکَ .  

با زندگى تو زنده مى مانیم و... با تو مى میریم .

و این ، خود نشان مى دهد که آنان چه آگاهانه زندگى و حیاتى را که ازدل این مرگ و شهادت سر مى زند مى فهمند و مى

شناسند و مى دانند.

در شهادت ، شهود و حضور هست ، نه فنا و نیستى

زهیر، یکى از یاران امام ، مى گوید:

فرزند پیغمبر! خدا را سوگند که دوست دارم در راه دفاع از تو و آرمان تو، هزار بارکشته شوم و باز زنده گردم و دگرباره کشته شوم .  

یکى از آن میان فریاد زد: فرزند پیغمبر!

سخن از جان مگو، جان چیز ناچیزى است .

تو جان هستى .

اگر نابود گردى ، بى تو جانى نیست .

چه بى تو پیروانت را امانى نیست .

خدا را مى خورم سوگند.

که فردا تن مدارم در میان ننگهاى زندگى در بند.

و مرد دیگرى مى گفت :

چه کارى مرد را شاید بجز با نام خوش مردن ؟

تحمل نیست مردان را که بار ننگها بردن .

گران پیوندها را با تو من تکرار خواهم کرد.

و فردا دشت را با خون خود هموار خواهم کرد....

و هریک بپا مى خیزند و با نطقى آتشین ، اعلام وفادارى و جانبازى مى کنند و آمادگى خودرا براى شهادت و پیکار مسلحانه

فردا اظهار مى دارند، دیگران را مرگ در کام خود فرومى برد، ولى اینان مرگ را در خود هضم مى کنند. اینان معتقدند که آنجا که نتوان خون دشمن حق و عدالت را ریخت ، باید خون پاک عدالتخواه خود را در سر راه او ریخت و او رادر لغزشگاهى قرار داد که پیاپى به زانو درآید تا جانش برآید.  

زاهدان شب اند و شیران روز و عارفان مسلح .

و امام ، صدق و جهادشان را تصدیق مى کند و گواهى مى دهد:

من هرگز یارانى وفادارتر و شایسته تر از شما سراغ ندارم ، خدا نیکوترین پاداشهایش را ارزانى تان کند و جزاى نیکتان دهد....

هرکس براى خود مشغول کارى مى شود و به اصلاح و آماده کردن اسلحه خویش مى پردازدو یا خانواده خویش را به شکیبایى و استقامت و صبر در راه به پایان رساندن بارمسؤ ولیّت سنگین سفارش مى کند. و در آخر، این گروه ، روى به کعبه ، زانوى عبادت درپیشگاه خدا مى زنند و هرچه را که جز اوست از نظر دور مى دارند و تنها او را مى خوانند ومگر مى شود در این شب انتظار، خوابید؟ چرا که خواب ، همیشه با چشمانى که انتظار مى کشد، بیگانه است .

گروهى خداخواه و خداخوان ، راکع و ساجد، ایستاده و نشسته ، زمزمه کنان و اشک شوق ریزان ، که از دور، پندارى زنبوران در کندو صدا مى کنند و شوق شهادت فردا، چنان بى تابشان کرده است که در این شب ، بعضى با یکدیگر شوخى و مزاح مى کنند.از خوشحالى در پوست خود نمى گنجند.

حبیب بن مظاهر، این صحابى پیرو پاکدل ، شوخى و مزاح مى کند. یکى از یاران امام ،مى گوید:

برادر! الا ن که وقت خنده و مزاح نیست !

حبیب ، پاسخ مى دهد:

چه وقتى براى شادى و خوشحالى کردن بهتر از حالا؟... به خدا قسم ! بین ما و بهشت ،فقط شمشیرهاى آنان فاصله است ...  

نیمه شب ، که امام همراه نافع بن هلال وضع میدان نبرد را بازرسى مى کندجایگاه شهادتش را به دقت پیشگویى و معین مى کند و دست او را مى فشرد و مى گوید:این همانجاست ، این همانجاست ، به خدا قسم و عده اى تخلف ناپذیر است ....
سپس از نافع مى پرسد:

نمى آیى در این تاریکى شب از اینجا بروى و جانت را بدربرى ؟ و نافع به پاى امامش مى افتد، مى گرید و با هیجان مى گوید:
تا قطعه قطعه نشده باشم ، دست از تو برنخواهم داشت .

اضطرابى بر خیمه هاى امام حاکمست .

تهدیدهاى سپاه دشمن و هیاهوى غداره بندان آن ، دردل کودکان و زنان اردوى امام ، ترس مى ریزد.

در خیمه ها آبى نیست .

درون خیمه ها، امام و اصحابش به نیایش مى پردازند و در پیشگاه خدا باز هم چهره به خاک مى سایند و با زمزمه اى گیرا و هماهنگ ، مناجات مى کنند.

ولى در اردوگاه دشمن ، شب  حاکمست .

شب ، هیکل سیاه خود را روى آنها افکنده است . شب دشمن ، رنگ فاجعه دارد، رنگ مرگ دارد،رنگ توطئه دارد و رنگ پوچى دارد و شب  است .

ولى در اردوى امام ، شب شان روشنتر از روز است .

سربازان کوفه مثل عروسک کوکى اند، مثل اسباب بازى ،مثل بوقلمون ، مثل پیچک ، مثل آفتاب گردان ، مثل مرداب .


  

 
پاسخ به احکام شرعی
 
موتور جستجوی سایت

تابلو اعلانات
  


پیوندها

حدیث روز
بسم الله الرحمن الرحیم
چهار پناهگاه در قرآن
   
أَبَانُ بْنُ عُثْمَانَ وَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ حُمْرَانَ عَنِ الصَّادِقِ (علیه السلام) قَالَ:
عَجِبْتُ لِمَنْ فَزِعَ مِنْ أَرْبَعٍ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى أَرْبَعٍ
(۱) عَجِبْتُ لِمَنْ خَافَ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ
(۲) وَ عَجِبْتُ لِمَنِ اغْتَمَّ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
(۳) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ مُكِرَ بِهِ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا
(۴) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَرَادَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالًا وَ وَلَداً. فَعَسى‏ رَبِّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ وَ عَسَى مُوجِبَةٌ
    
آقا امام صادق (عليه السّلام) فرمود: در شگفتم از كسى كه از چهار چيز مى‌هراسد چرا بچهار چيز پناهنده نميشود:
(۱) شگفتم از آنكه ميترسد چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل« حَسْبُنَا اَللّٰهُ‌ وَ نِعْمَ‌ اَلْوَكِيلُ‌ » خداوند ما را بس است و چه وكيل خوبى است زيرا شنيدم خداى جل جلاله بدنبال آن ميفرمايد:بواسطۀ نعمت و فضلى كه از طرف خداوند شامل حالشان گرديد باز گشتند و هيچ بدى بآنان نرسيد.
(۲) و شگفتم در كسى كه اندوهناك است چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل:« لاٰ إِلٰهَ‌ إِلاّٰ أَنْتَ‌ سُبْحٰانَكَ‌ إِنِّي كُنْتُ‌ مِنَ‌ اَلظّٰالِمِينَ‌ » زيرا شنيدم خداى عز و جل بدنبال آن ميفرمايد در خواستش را برآورديم و از اندوه نجاتش داديم و مؤمنين را هم چنين ميرهانيم.
(۳) و در شگفتم از كسى كه حيله‌اى در بارۀ او بكار رفته چرا بفرمودۀ خداى تعالى پناه نمى‌برد« وَ أُفَوِّضُ‌ أَمْرِي إِلَى اَللّٰهِ‌ إِنَّ‌ اَللّٰهَ‌ بَصِيرٌ بِالْعِبٰادِ »:كار خود را بخدا واگذار ميكنيم كه خداوند بحال بندگان بينا است)زيرا شنيدم خداى بزرگ و پاك بدنبالش مى‌فرمايد خداوند او را از بديهائى كه در بارۀ او بحيله انجام داده بودند نگه داشت.
(۴) و در شگفتم از كسى كه خواستار دنيا و آرايش آن است چرا پناهنده نميشود بفرمايش خداى تبارك و تعالى(« مٰا شٰاءَ اَللّٰهُ‌ لاٰ قُوَّةَ‌ إِلاّٰ بِاللّٰهِ‌ »)(آنچه خدا خواست همان است و نيروئى جز به يارى خداوند نيست)زيرا شنيدم خداى عز اسمه بدنبال آن ميفرمايد اگر چه مرا در مال و فرزند از خودت كمتر مى‌بينى ولى اميد هست كه پروردگار من بهتر از باغ تو مرا نصيب فرمايد (و كلمۀ:عسى در اين آيه بمعناى اميد تنها نيست بلكه بمعناى اثبات و تحقق يافتن است).
من لا يحضره الفقيه، ج‏۴، ص: ۳۹۲؛
الأمالي( للصدوق)، ص: ۶؛
الخصال، ج‏۱، ص: ۲۱۸.


کلیه حقوق مادی و معنوی این پورتال محفوظ و متعلق به حجت الاسلام و المسلمین سید محمدحسن بنی هاشمی خمینی میباشد.

طراحی و پیاده سازی: FARTECH/فرتک - فکور رایانه توسعه کویر -