انهار
انهار
مطالب خواندنی

توضیحات

بزرگ نمایی کوچک نمایی

سرلشكر خلبان ، شهيد عباس بابايى ، بزرگ مردى بود كه در مكتب شهادت پرورش يافت . مجاهدى كه زهد و تقوايش بسان دريايى خروشان بود و هر لحظه از زندگانيش موجها در برداشت . مرد وارسته اى كه سراسر وجودش ‍ عشق و از خودگذشتگى و كرامت بود، رزمنده اى كه دلاور ميدان جنگ بود و مبارزى سترگ با نفس اماره خويش . از آن زمان كه خود را شناخت كوشيد كه تا جز در جهت خشنودى حق تعالى گام برندارد. براستى او گمنام ، اما آشناى همه بود. از آن روستايى ساده دل ، تا آن خلبان دلير و بى باك .
شهيد سرلشكر بابايى در سال 1329 در شهرستان قزوين ديده به جهان گشود.
دوره ابتدايى م متوسطه را در همان شهر طى كرد و در سال 1384 به دانشكده خلبانى نيروى هوايى راه يافت و پس از گذرانيدن دوره آموزش ‍ مقدماتى براى تكميل دوره به آمريكا اعزام شد.

شهيد بابايى در آمريكا
شهيد بابايى در سال 1349 براى گذراندن دوره خلبانى به آمريكا رفت . طبق مقررات دانشكده مى بايست به مدت دو ماه با يكى از دانشجويان آمريكايى هم اتاق مى شد. آمريكاييها، در ظاهر، هدف از اين برنامه را پيشرفت دانشجويان در روند فراگيرى زبان انگليسى عنوان مى كردند؛ اما واقعيت چيز ديگرى بود. چون عباس در همان شرايط تمام واجبات دينى خود را انجام مى داد از بى بند و بارى موجود در جامعه امريكا پرهيز مى كرد. هم اتاقى او در گزارشى كه از ويژگيها و روحيات عباس نوشته ، يادآور مى شود كه بابايى فردى منزوى و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهاى اجتماعى بى تفاوت است . از رفتار او بر مى آيد كه نسبت به فرهنگ غرب داراى موضع منفى مى باشد و شديدا به فرهنگ سنتى ايرانى پاى بند است . همچنين اشاره كرده كه او به گوشه اى مى رود و با خودش ‍ حرف مى زند؛ كه منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است .
ماجراى فارغ التحصيلى را از دانشكده خلبانى ايالات متحده آمريكا خود چنين تعريف كرده است :
((دوره خلبانى ما در آمريكا تمام شده بود اما به خاطر گزارشاتى كه در پرونده خدمتيم درج شده بود تكليفم روشن نبود و به من گواهينامه نمى دادند؛ تا اين كه روزى به دفتر مسئول دانشكده كه يك ژنرال آمريكايى بود احضار شدم . به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم . او از من خواست كه بنشينم . پرونده من در جلو او، روى ميز بود. ژنرال آخرين فردى بود كه مى بايستى نسبت به قبول و يا رد شدنم اظهار نظر مى كرد.
او پرسش هايى كرد كه من پاسخش را دادم . از سوالهاى ژنرال بر مى آمد كه نظر خوشى نسبت به من ندارد. اين ملاقات ارتباط مستقيمى با آبرو و حيثيت من داشت ؛ زيرا احساس مى كردم كه رنج دو سال دورى از خانواده و شوق برنامه هايى كه براى زندگى آينده ام در دل داشتم ، همه در يك لحظه در حال محو و نابودى است و بايد دست خالى و بدون دريافت گواهينامه خلبانى به ايران برگردم . در همين فكر بودم كه در اتاق به صدا در آمد و شخصى اجازه خواست تا داخل شود او ضمن احترام ، از ژنرال خواست تا براى كار مهمى به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال ، من لحظاتى را در اتاق تنها ماندم . به ساعتم نگاه كردم ؛ وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم كاش در اينجا نبودم و مى توانستم نماز را اول وقت بخوانم . انتظارم براى آمدن ژنرال طولانى شد. گفتم كه هيچ كار مهمى بالاتر از نماز نيست ، همين جا نماز را مى خوانم . ان شاء ا...، تا نمازم تمام شود او نخواهد آمد. به گوشه اى از اتاق رفتم و روزنامه اى را كه همراه داشتم به زمين انداختم و مشغول نماز شدم . در حال خواندن نماز بودم كه متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است . با خود گفتم چه كنم ؟ نماز را ادامه بدهم يا بشكنم ؟ بالاخره گفتم نمازم را ادامه مى دهم ، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز كردم و در حالى كه بر روى صندلى مى نشستم از ژنرال معذرت خواهى كردم . ژنرال پس از چند لحظه سكوت نگاه معنادارى به من كرد و گفت : چه مى كردى ؟
گفتم : عبادت مى كردم .
گفت : بيشتر توضيح بده .
گفتم : در دين ما دستور بر اين است كه در ساعت هايى معين از شبانه روز بايد با خداوند به نيايش بپردازيم و در اين ساعت زمان آن فرار رسيده بود؛ من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و اين واجب دينى را انجام دادم .
ژنرال با توضيحات من سرى تكان داد و گفت :
همه اين مطالبى كه در پرونده تو آمده مثل اين كه راجع به همين كارهاست . اين طور نيست ؟
پاسخ دادم : آرى همين طور است .
او لبخندى زد. از نوع نگاهش پيدا بود كه از صداقت و پاى بندى من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمريكا خوشش آمده است . با چهره اى بشاش خودنويس را از جيبش بيرون آورد و پرونده ام را امضا كرد. سپس با حالتى احترام آميز از جا برخاست و دستش را به سوى من دراز كرد و گفت : به شما تبريك مى گويم . شما قبول شديد. براى شما آرزوى موفقيت دارم .
من هم متقابلا از او تشكر كردم . احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم . آن روز به اولين محل خلوتى كه رسيدم به پاس اين نعمت بزرگى كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم .))
با ورود هواپيماهاى پيشرفته اف - 14 به نيروى هوايى ، شهيد بابايى كه جزو خلبانهاى تيزهوش و ماهر در پرواز با هواپيماى شكارى اف - 5 بود، به همراه تعداد ديگرى از همكاران براى پرواز با هواپيماى اف - 14 انتخاب و به پايگاه هوايى اصفهان منتقل شد.
با اوجگيرى مبارزات عليه نظام ستمشاهى ، بابايى به عنوان يكى از پرسنل انقلابى نيروى هوايى ، در جمع ديگر افراد متعهد ارتش به ميدان مبارزه وارد شد.
پس از پيروزى انقلاب اسلامى ، وى گذشته از انجام وظايف روزمره ، بعنوان سرپرست انجمن اسلامى پايگاه ، به پاسداراى از دستاوردهاى پرشكوه انقلاب اسلامى پرداخت . شهيد بابايى با دارا بودن تعهد، ايمان ، تخصص و مديريت اسلامى چنان درخشيد كه شايستگى فرماندهى وى محرز و در تاريخ 7/5/1360 فرماندهى پايگاه هشتم هوايى بر عهده وى گذاشته شد.
شهيد بابايى با استفاده از امكانات موجود در پايگاه به عمران و آبادانى روستاهاى مستضعف نشين حومه پايگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامين آب آشاميدنى و بهداشتى ، برق و احداث حمام و ديگر ملزومات بهداشتى و آموزشى در اين روستاها، گذشته از تقويت خط سازندگى انقلاب اسلامى ، در روند هر چه مردمى كردن ارتش و پيوند هر چه بيشتر ارتش با مردم خدمات شايان توجهى را انجام داد. شهيد بابايى ، با كفايت ، لياقت و تعهد بى پايانى كه در زمان تصدى فرماندهى پايگاه اصفهان از خود نشان داد در تاريخ 9/9/62 با ارتقاء به درجه سرهنگى به سمت معاون عمليات فرماندهى نيروى هوايى ارتش منصوب و به تهران منتقل گرديد.
او با روحيه شهادت طلبى به همراه شجاعت و ايثارى كه در طول سالهاى بعد، در جبهه هاى نور و شرف به نمايش گذاشت ، صفحات نوين و زرينى بر تاريخ دفاع مقدس و نيروى هوايى ارتش جمهورى اسلامى ايران افزود و با بيش از 3000 ساعت پرواز با انواع هواپيماهاى جنگنده ، قسمت اعظم عمر خويش را در طول اين سالها در پروازهاى عملياتى و يا قرارگاه ها و جبهه هاى جنگ در غرب و جنوب كشور سپرى كرد و به همين ترتيب چهره آشناى ((بسيجيان )) و يا وفادار فرماندهان قرارگاه هاى عملياتى بود و تنها از سال 1364 تا هنگام شهادت ، بيش از 60 ماموريت جنگى را با موفقيت كامل به انجام رسانيد.
شهيد بابايى براى پيشرفت سريع عملياتها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اكتفا نمى كرد، بلكه شخصا پيشگام و پرچم دار مى شد و در جميع ماموريتهاى جنگى طراحى شده ، براى آگاهى از مشكلات و خطرات احتمالى ، اولين خلبانى بود كه در اين گونه ماموريتها شركت مى كرد.
شهيد سرلشكر بابائى به علت لياقت و رشادتهايى كه در دفاع از آرمانهاى نظام مقدس جمهورى اسلامى ايران و سركوب و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد در تاريخ 8/2/66 به درجه سرتيپى مفتخر شد و در پانزدهم مرداد همان سال در حالى كه به درخواستهاى پى در پى دوستان و نزديكانش مبنى بر شركت در مراسم حج آن سال پاسخ نه را داده بود برابر با روز عيد قربان در يك عمليات برون مرزى به شهادت رسيد. از نزديكان شهيد نقل شده كه وى چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاريهاى بيش از حد دوستانش جهت عزيمت به مراسم حج گفته بود:
((تا عيد قربان خودم را به شما مى رسانم .))
سرلشكر شهيد بابايى در هنگام شهادت 37 سال داشت ، او اسوه اى بود كه از كودكى تا واپسين لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداكارى و ايثار زندگى كرد و سرانجام نيز به آرزوى بزرگ خود كه شهادت بود در روز عيد قربان دست يافت و نام پرآوازه اش در تاريخ پر افتخار ارتش جمهورى اسلامى ايران جاودانه شد.

عيد قربان : اسماعيل نيروى هوايى در مسلخ عشق
((صداى عباس فضاى كابين را پر كرد. او اين مصراع از تعزيه مسلم را زمزمه مى كرد:
مسلم سلامت مى كند يا حسين
و ناگهان صداى انفجار مهيبى همه چيز را دگرگون كرد. او در يك لحظه احساس كرد كه به دور كعبه در حال طواف است . با صداى نرم و آرامى گفت :
اللهم لبيك . لبيك لاشريك لك لبيك ....
و آخرين حرف ناتمام ماند.
دادپى ، يكى از خلبانان و دوستان تيمسار بابايى ، مى گويد كه عاشقان كعبه در حال طواف بودند، صداى اذان در فضا پيچيد. ناگهان بر جاى خود ميخكوب شدم و با چشمانى شگفت زده عباس را ديدم كه احرام بسته ، سراسيمه سف زائران را شكافتم تا خود را به او برسانم ؛ ولى هر چه گشتم او را نيافتم .
همسر تيمسار بابايى مى گويد كه آن روز در مكه ، هنوز ركعت دوم نماز را تمام نكرده بودم كه احساس كردم در دلم طوفانى برپا شده ، لحظه اى چشمانم سياهى رفت ؛ ولى برخود مسلط شدم . ناخواسته اشك جلو چشمانم را سياه كرد.
... سرهنگ نادرى هواپيما را روى كاروان  تنظيم كرد. احساس مى كرد هر لحظه حالش بدتر مى شود. درد شديدى در پشت بازويش احساس كرد. چشمانش سياهى رفت ؛ ولى تكان شديد به خود داد تا خواستن را جمع كند. با صدايى حاكى از درد گفت :
حالم هيچ مساعد نيست .
افسر كاروان گفت :
خونسرد باش محمد جان ! خدا تو را كمك مى كند. همه چيز براى فرود آماده است . روى همان زاويه اى كه هستى روى باند بيا من تو را با دوربين مى بينم .
سرهنگ نادرى در حالى كه ارتفاع هواپيما را كم مى كرد، باند فروردگاه را ديد. با تمام توان كوشيد تا خود را به آن سمت بكشد؛ ولى ناگهان صدايش ‍ در راديوى كاروان پيچيد:
- دور موتور كم نميشه .
افسر كاروان در حالى كه سعى مى كرد به سرهنگ نادرى دلدارى دهد، گفت : چاره اى نيست محمد جان ! بيا روى باند.
سرهنگ با حالتى ملتمسانه گفت :
خدايا خودت كمك كن .
سرهنگ نادرى در حالى كه چشمانش از حدقه در آمده بود با همان سرعت پرنده را روى باند كشيد. جنگنده با سرعت سرسام آورى روى باند مى دويد. ترمزها را امتحان كرد؛ ولى نااميد شد فرياد زد:
ترمزها كار نمى كنند.
افسر كاروان گفت : چتر رو بزن .
وقتى چتر هواپيما باز نشد. افسر كاروان فرياد كشيد:
خدايا خودت كمك كن .
چتر رها شد و هواپيما با همان سرعت به انتهاى باند نزديك شد. در اين لحظه در برابر سيماى بهت زده نادرى ((تور باربر))  چون سدى عظيم جنگنده را در آغوش گرفت . در اثر سايش ، چرخهاى پرنده ، آتش ‍ گرفت ولى در همان لحظه نيروهاى آتش نشانى و امداد خود رابه هواپيما رساندند و آن را خاموش كردند. چند نفر از امدادگران به سوى هواپيما دويدند.
سرهنگ نادرى آخرين تلاش خود را به كار گرفت و از كابين خارج شد و در حالى كه با قدمهاى لرزان از هواپيما فاصله مى گرفت نگاهى به كابين شكسته عباس انداخت .
سرگرد بالازاده ، اولين كسى بود كه خود را به كابين هواپيما رساند.با شتاب از هواپيما بالا رفت . لحظاتى بعد در جلوى نگاه ماتم زده حاضران ، با دست بر سر خود كوبيد و فرياد زد:
عباس داخل كابين است .
شيون و غوغايى برپا شد. سرهنگ بختيارى وقتى به كاروان رسيد فرياد زد:
چه شده ؟...
افسر كاروان با صداى گرفته اى گفت :
متاءسفم .
سرهنگ پاهايش سست شد و با چهره شگفت زده اى به انتهاى باند خيره شد. سپس آرام و در حالى كه اشك مى ريخت ، سرش را در ميان دو دست پنهان كرد.
آخرين كلام مؤ ذن در فضاى باند پيچيد:
((الله اكبر... الله اكبر))
در لحظه هاى اذان ظهر عيد قربان پيكر پاك تيمسار بابايى بر روى دستها تشييع شد و با آمبولانس به بيمارستانهاى پايگاه انتقال يافت ...
... سرهنگ بختيارى با گامهايى لرزان از فرمانده پايگاه جدا شد و به وسط رمپ رفت . وقتى نزديك گارد احترام رسيد، با تمام قدرت سعى كرد كه بر خود مسلط باشد. صداى سرهنگ در فضاى رمپ پيچيد:
گوش به فرمان من ... گارد مسلح ... به احترام شهيد... پيش فنگ .
و آن گاه نواى عزا، توسط گروه موزيك در فضاى پايگاه طنين افكند. چندتن از خلبانان به پيش رفتند و تابوت را بر دوش گذاشتند و با قدمهاى آهسته به سوى هواپيما رفتند. مشابعت كنندگان به حالت احترام در جاى خود ايستاده بودند.
وقتى تابوت رابه داخل هواپيما بردند، بار ديگر صداى دردآلود سرهنگ بختيارى در فضاى باند پيچيد:
گارد احترام ! پا... فنگ .
چند دقيقه بعد جت فالكون سفيد به نرمى حركت قو، از روى باند به هوا برخاست و در آسمان اوج گرفت . همه به مسير پرواز خيره شده بودند و در منظرگاهشان ، اشعه سرخ فام خورشيد كه در حال افول بود، پهنه آسمان را به رنگ خون تصوير كرد.
خبر شهادت تيمسار بابايى چون باد در سراسر ايران پيچيد. دوستانش در اصفهان در عزايش سيه پوش شدند. شهرستان قزوين سراسر ماتم زده شد و بر سر هر درى بيرقى سياه برافراشته شد. نيروى هوايى ، عزاى عمومى اعلام كرد و همه پايگاهها سياه پوش شدند.
جمعه عيد قربان ، خطيب نماز جمعه خبر شهادت تيمسار بابايى را اعلام كرد.
بانگ نوحه در فضاى لاجوردى پيچيد و تا كرانه هاى خاك مطهر ايران زمين پرواز كرد.
چند روز بعد وقتى همسر عباس بر بالاى سر او آمد، كفن خونين او را كنار زد و با بغض شكسته در گلو، اما به صلابت كوهساران گفت :
تو مرا به زيارت كعبه روانه كردى ؛ اما، اما خود به ديدار صاحب كعبه رفتى .
پيرمردى روستايى از اهالى ده زيار اصفهان ، وقتى وارد شهر شد عكس ‍ عباس را بر در و ديوار گريان و حيران به هر كه مى رسيد، مى گفت :
او دوست من بود.
وقتى بر مزار عباس سينه چاك مى كرد، كسى به او گفت :
پدر مى دانى او كه بود؟
پيرمرد روستايى ، كه حلقه اشك را بر پهناى صورت ، با آستين پاك مى كرد گفت :
((ناشناس آمد و ناشناس رفت .))

سخنان مقام معظم رهبرى و فرماندهى كل قوا در مورد شهيد بابايى :
((اين شهيد عزيزمان انسانى مومن و متقى و سربازى عاشق و فداكار بود و در طول اين چند سالى كه من ايشان را مى شناختم ، هميشه بر همين خصوصيات ثابت و پابرجا بود.))
((او هيچ گاه به مصالح خود فكر نمى كرد و تنها مصالح سازمان و انقلاب و اسلام را مدنظر داشت . او فرمانده اى بود كه با زيردستان بسيار فروتن و صميمى بود؛ اما در مقابل اعمال بد و زشت ، خيلى و بى تاب و سختگير بود.))
((اين شهيد عزيز يك انقلابى حقيقى و صادق بود؛ و من به حال او حسرت مى خوردم و احساس مى كنم كه در اين ميدان عظيم و پر حماسه از او عقب مانده ام .))


  

 
پاسخ به احکام شرعی
 
موتور جستجوی سایت

تابلو اعلانات

 




پیوندها

حدیث روز
بسم الله الرحمن الرحیم
چهار پناهگاه در قرآن
   
أَبَانُ بْنُ عُثْمَانَ وَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ حُمْرَانَ عَنِ الصَّادِقِ (علیه السلام) قَالَ:
عَجِبْتُ لِمَنْ فَزِعَ مِنْ أَرْبَعٍ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى أَرْبَعٍ
(۱) عَجِبْتُ لِمَنْ خَافَ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ
(۲) وَ عَجِبْتُ لِمَنِ اغْتَمَّ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
(۳) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ مُكِرَ بِهِ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا
(۴) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَرَادَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالًا وَ وَلَداً. فَعَسى‏ رَبِّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ وَ عَسَى مُوجِبَةٌ
    
آقا امام صادق (عليه السّلام) فرمود: در شگفتم از كسى كه از چهار چيز مى‌هراسد چرا بچهار چيز پناهنده نميشود:
(۱) شگفتم از آنكه ميترسد چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل« حَسْبُنَا اَللّٰهُ‌ وَ نِعْمَ‌ اَلْوَكِيلُ‌ » خداوند ما را بس است و چه وكيل خوبى است زيرا شنيدم خداى جل جلاله بدنبال آن ميفرمايد:بواسطۀ نعمت و فضلى كه از طرف خداوند شامل حالشان گرديد باز گشتند و هيچ بدى بآنان نرسيد.
(۲) و شگفتم در كسى كه اندوهناك است چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل:« لاٰ إِلٰهَ‌ إِلاّٰ أَنْتَ‌ سُبْحٰانَكَ‌ إِنِّي كُنْتُ‌ مِنَ‌ اَلظّٰالِمِينَ‌ » زيرا شنيدم خداى عز و جل بدنبال آن ميفرمايد در خواستش را برآورديم و از اندوه نجاتش داديم و مؤمنين را هم چنين ميرهانيم.
(۳) و در شگفتم از كسى كه حيله‌اى در بارۀ او بكار رفته چرا بفرمودۀ خداى تعالى پناه نمى‌برد« وَ أُفَوِّضُ‌ أَمْرِي إِلَى اَللّٰهِ‌ إِنَّ‌ اَللّٰهَ‌ بَصِيرٌ بِالْعِبٰادِ »:كار خود را بخدا واگذار ميكنيم كه خداوند بحال بندگان بينا است)زيرا شنيدم خداى بزرگ و پاك بدنبالش مى‌فرمايد خداوند او را از بديهائى كه در بارۀ او بحيله انجام داده بودند نگه داشت.
(۴) و در شگفتم از كسى كه خواستار دنيا و آرايش آن است چرا پناهنده نميشود بفرمايش خداى تبارك و تعالى(« مٰا شٰاءَ اَللّٰهُ‌ لاٰ قُوَّةَ‌ إِلاّٰ بِاللّٰهِ‌ »)(آنچه خدا خواست همان است و نيروئى جز به يارى خداوند نيست)زيرا شنيدم خداى عز اسمه بدنبال آن ميفرمايد اگر چه مرا در مال و فرزند از خودت كمتر مى‌بينى ولى اميد هست كه پروردگار من بهتر از باغ تو مرا نصيب فرمايد (و كلمۀ:عسى در اين آيه بمعناى اميد تنها نيست بلكه بمعناى اثبات و تحقق يافتن است).
من لا يحضره الفقيه، ج‏۴، ص: ۳۹۲؛
الأمالي( للصدوق)، ص: ۶؛
الخصال، ج‏۱، ص: ۲۱۸.


کلیه حقوق مادی و معنوی این پورتال محفوظ و متعلق به حجت الاسلام و المسلمین سید محمدحسن بنی هاشمی خمینی میباشد.

طراحی و پیاده سازی: FARTECH/فرتک - فکور رایانه توسعه کویر -