انهار
انهار
مطالب خواندنی

آيات 28 تا 34 آل عمران

بزرگ نمایی کوچک نمایی
آيات 28 تا 32 آل عمران 

 

 28- لا يتخذ المومنون الكفارين اولياء من دون المؤ منين و من يفعل ذلك فليس من اللّه فى شىء الا ان تتقوا منهم تقئه و يحذركم اللّه نفسه و الى اللّه المصير

 29- قل ان تخفوا ما فى صدوركم او تبدوه يعلمه اللّه و يعلم ما فى السموات و ما فى الارض و اللّه على كل شىء قدير

 30- يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا و يحذركم اللّه نفسه و اللّه رؤوف بالعباد

 31- قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه و يغفر لكم ذنوبكم و اللّه غفور رحيم

 32- قل اطيعوا اللّه و الرسول فان تولوا فان اللّه لا يحب الكافرين

ترجمه آيات

مؤ منين به هيچ بهانه اى نبايد كفار را ولى و سرپرست خود بگيرند با اينكه در بين خود كسانى را دارند كه سرپرست شوند و هركس ‍ چنين كند ديگر نزد خدا هيچ حرمتى ندارد، مگر اينكه از در تقيه، سرپرستى كفار را قبول كرده باشند و فراموش نكنند كه در بين كسانى كه ترس آورند خدا نيز هست و بازگشت همه به سوى خدا است (28).

بگو اگر آنچه در دلها داريد چه پنهان كنيد و چه اظهار نمائيد خدا بدان آگاه است، و او آنچه را كه در آسمانها و در زمين است مى داند و خدا بر هر چيزى توانا است (29).

روزى كه هر نفسى آنچه را در دنيا كرده چه خير و چه شر برابر خود حاضر مى بيند در آن روز آرزو مى كند اى كاش بين او و آنچه كرده زمانى طولانى فاصله بود (چون از اعمال خود برحذر است و شما مردمى كه چنين ترسى در پيش داريد بدانيد كه ) خدا هم ترس آور است و از اين رو شما را از خود زنهار مى دهد، كه به بندگانش مهربان است (30).

بگو اگر خدا را دوست مى داريد (كه بايد هم بدار يد) بايد مرا پيروى كنيد تا خدا هم شما را دوست بدارد و گناهانتان بيامرزد كه خدا آمرزگار و مهربان است (31).

بگو خدا و رسول را اطاعت كنيد اگر قبول نكردند بدانند كه خدا كافران را دوست نمى دارد (32).

بيان آيات

با در نظر داشتن بيانى كه ما در آيات سابق داشتيم، و گفتيم : مقام آيات مقام تعرض حال اهل كتاب و مشركين، و تعريض برايشان است، آيات مورد بحث هم بى ربط با آن مطالب نيست، پس بين اين آيات و آن آيات ارتباط هست، در نتيجه مراد از كافرين در اين آيات نيز اعم از اهل كتاب و مشركين است، و اگر از دوستى و اختلاط روحى با كفارنهى مى كند، از دو طايفه نهى مى كند، و اگر مراد از كفار تنها مشركين باشند، بايد گفت آيات متعرض حال آنان است، و مردم را دعوت مى كند به اينكه مشركين را رها نموده به حزب خدا متصل شوند، و خدا را دوست بدارند، و رسول او را اطاعت كنند.

معناى جمله (مؤ منان كافران را اولياى خود نگيرند) 

 

لا يتخذ المومنون الكافرين اولياء من دون المؤ منين

كلمه اوليا جمع كلمه (ولى ) است، كه از ماده ولايت است، و ولايت در اصل به معناى مالكيت تدبير امر است، مثلا ولى صغير يا مجنون يا سفيه، كسى است كه مالك تدبير امور و اموال آنان باشد، كه خود آنان مالك اموال خويشند، ولى تدبير امر اموالشان به دست وليشان است.

اين معناى اصلى كلمه ولايت است، ولى در مورد حب نيز استعمال شده، و به تدريج استعمالش زياد شد، و اين بدان مناسبت بود كه غالبا ولايت مستلزم تصرف يك دوست در امور دوست ديگر است، يك ولى در امور مولى عليه (يعنى كسى كه تحت سرپرستى او است ) دخالت مى كند، تا پاسـخگوى علاقه او نسبت به خودش باشد، يك مولى عليه اجازه دخالت در امور خود را به وليش مى دهد، تا بيشتر به او تقرب جويد، اجازه مى دهد چون متاثر از خواست و ساير شؤ ون روحى او است، پس تصرف محبوب در زندگى محب، هيچگاه خالى از حب نيست.

در نتيجه اگر ما كفار را اولياى خود بگيريم خواه ناخواه با آنان امتزاج روحى پيدا كرده ايم، امتزاج روحى هم ما را مى كشاند به اينكه رام آنان شويم، و از اخلاق و ساير شؤ ون حياتى آنان متاثر گرديم، (زيرا كه نفس ‍ انسانى خو پذير است )، و آنان مى توانند در اخلاق و رفتار ما دست بيندازند دليل بر اين معنا آيه مورد بحث است، كه جمله (من دون المؤ منين ) را قيد نهى قرار داده و مى فرمايد مؤ منين كفار رااولياى خود نگيرند در حالى كه با ساير مؤ منين دوستى نمى ورزند، كه از اين قيد به خوبى فهميده مى شود كه منظور آيه اين است كه بفرمايد اگر تو مسلمان اجتماعى و به اصطلاح نوع دوست هستى، بايد حداقل مؤ من و كافر را به اندازه هم دوست بدارى، واما اينكه كافر را دوست بدارى، و زمام امور جامعه و زندگى جامعه را به او بسپارى و با مؤ منين هيچ ارتباطى و علاقه اى نداشته باشى، اين بهترين دليل است كه تو تا كفار سنخيت دارى و از مؤ منين جدا و بريده اى و اين صحيح نيست پس زنهار بايد از دوستى با كفار اجتناب كنى.

تضاد دو صفت كفر و ايمان به دارندگان آنها سرايت مى كند 

در آيات كريمه قرآن هم نهى از دوستى با كفار و يهود و نصارا مكرر آمده و ليكن موارد نهى مشتمل بر بيانى است كه معناى اين نهى را تفسير مى كند و كيفيت ولايتى را كه از آن نهى فرموده تعريف مى كند، مانند آيه مورد بحث كه گفتيم مشتمل بر جمله : (من دون المؤ منين ) است، كه جمله (لا يتخذ المومنون الكافرين اولياء) را تفسير مى كند.

و همچنين آيه شريفه : (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) كه مشتمل است بر جمله : (بعضهم اولياء بعض )، و آيه شريفه : (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء) كه دنبالش آيه : (لا ينهيكم اللّه عن الذين لم يقاتلوكم فى الذين...) آمده آن را تفسير مى كند.

و بنابراين آوردن اين اوصاف براى تفسير فرمان (مؤ منين نبايد كافران را اولياى خود بگيرند، و به مؤ منين ديگر اعتنا نكنند) در حقيقت سبب حكم و علت آن را بيان نموده بفهماند دو صفت كفر و ايمان به خاطر تضاد و بينونتى است كه بين آن دو هست، قهرا همان بينونت و فاصله و تضاد به دارندگان صفت كفر با صفت ايمان نيز سرايت مى كند، در نتيجه آن دو را از نظر معارف و عقائد و اخلاق از هم جدا مى كند، ديگر راه سلوك به سوى خداى تعالى و سايرحياتى آن دو يكى نخواهد بود، نتيجه اين جدائى هم اين مى شود كه ممكن نيست بين آن دو ولايت و پيوستگى برقرار باشد، چون ولايت موجب اتحاد و امتزاج است، و اين دو صفت كه در اين دو طايفه وجود دارد موجب تفرقه و بينونت است، و وقتى يك فرد مومن نسبت به كفار ولايت داشته باشد، و اين ولايت قوى هم باشد، خود به خود خواص ايمانش و آثار آن فاسد گشته، و بتدريج اصل ايمانش هم تباه مى شود.

و به همين جهت است كه در دنبال آيه مورد بحث اضافه كرد: (و من يفعل ذلك فليس من اللّه فى شى ء) و سپس اضافه كرد (الا ان تتقوا منهم تقيه )، در جمله اول فرمود كسى كه چنين كند هيچ ارتباطى با حزب خدا ندارد، و در جمله دوم، مورد تقيه را استثنا كرد، چون تقيه معنايش اين است كه مؤ من از ترس كافر اظهار ولايت براى او مى كند، و حقيقت ولايت را ندارد.

مراد از كلمه (دون ) در جمله (من دون المؤمنين ) 

كلمه (دون ) در جمله : (من دون المؤ منين ) چيزى شبيه ظرف است، كه معناى (نزد) را مى دهد البته بوئى هم از معناى (فرومايگى و قصور) در آن هست، و معنا يش اين است كه مؤ منين به جاى مردم با ايمان مردم كفر پيشه را ولى خود نگيرند، كه جايگاه و موقعيت آنان نسبت به مقام و موقعيت مردم با ايمان، پست و بى مايه است، چون جاه و مقام مؤ منين بلندتر از مكان كفار است.

و ظاهرا اصل در معناى كلمه (دون ) همين باشد كه خاطر نشان نموده و گفتيم : (دو چيز در معناى آن هست، يكى نزديكى، و ديگرى پستى ).

پس اينكه عرب مى گويد: (دونك زيد) معنايش اين است كه زيد نزديك تو و در درجه اى پست تر از درجه تو است، و ليكن كلمه مورد بحث در معناى كلمه غير هم استعمال شده از آن جمله در قرآن كريم آمده : (الهين من دون اللّه ) (و يغفر ما دون ذلك ) البته در آيه دومى هم ممكن است به معناى (غير اين ) باشد، وهم به معناى كوچكتر از اين.

و همچنين كلمه مورد بحث ما بعنوان اسم فعل استعمال مى شود، مثل اينكه گفتيم : عرب مى گويد: (دونك زيد) يعنى زيد را متوجه باش و از نظر دور مدار، تمامى اين استعمالات از اين باب است كه معناى كلمه با معانى موارد استعمال انطباق دارد، نه اينكه كلمه مورد بحث چند معنا داشته باشد.

و من يفعل ذلك فليس من اللّه فى شىء

منظور از اينكه مى فرمايد: (هركس چنين كند) اين است كه هركس كفار را به جاى مؤ منين اوليا بگيرد، چنين و چنان مى شود، و اگر نامعمل را نبرد و به جاى آن لفظى عام آورد، براى اشاره به اين نكته بوده، كه گويندهآنقدر از پذيرفتن ولايت كفار نفرت دارد كه نمى خواهد حتى نام آنرا ببرد، همانطور كهخود ما از هر قبيحى، با كنايه تعبير مى كنيم، و باز به همين جهت است كه نفرمود: (و منيفعل ذلك من المؤ منين و هركس از مؤ منين چنين كند) چون خواست ساحت مؤ منين را پاك تر ازآن بداند، كه مثل چنين عملى را به آنان نسبت دهد.

و كلمه (من ) در جمله : (من اللّه ) به معناى ابتدا است، و در مثل چنين مقامى معناى گروه گرائى را افاده مى كند، و به آيه چنين معنا مى دهد: (و كسى كه چنين كند هيچ ارتباطى با حزب خدا ندارد)، همچنانكه در جاى ديگر فرموده : (و من يتول اللّه و رسوله و الذين آمنوا، فان حزب اللّه هم الغالبون ).

و نيز در حكايتى كه از ابراهيم (عليه السلام ) كرده فرموده : (فمن تبعنى فانه منى ) يعنى از حزب من است، و به هر حال، پس معناى آيه (و خدا داناتر است ) اين است كه چنين كسى در هيچ حالى و اثرى برقرار در حزب خدا نيست.

الا ان تتقوا منهم تقية

كلمه (اتقاء) در اصل از ماده (وقايه از خوف ) گرفته شده و چه بسا از باب استعمال مسبب در مورد سبب به معناى خود خوف هم استعمال شود، و شايد تقيه در مورد آيه نيز از همين قبيل باشد.

اين را هم بگوئيم كه استثناى در اين آيه استثناى منقطع است، يعنى استثنائى است بدون مستثنا منه، چون آنچه به نظر مى رسد مستثنا منه باشد، در واقع مستثنا منه نيست، زيرا اظهار محبت دروغى و از ترس، محبت واقعى نيست، و همچنين اظهار ساير آثار ولايت اگر دروغى و از ترس باشد ولايت واقعى نيست، چون خوف و محبت كه مربوط به قلب است، دو صفت متضادند، كه دو اثر متقابل در قلب دارند، چگونه ممكن است در يك قلب متحد شوند، و در نتيجه استثناى درجمله : (و هركس چنين كند از حزب خدا نيست مگر آنكه توليش از ترس باشد)، استثناى متصل باشد.

جمله اى كه دلالت بر جواز و مشروعيت (تقيه ) مى كند 

و اين آيه شريفه دلالتى روشن بر جواز تقيه دارد، از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) هم اين استفاده روايت شده، هم چنان كه آيه اى كه درباره داستان عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه نازل شده اين دلالت را دارد، و آيه اين است كه مى فرمايد: (من كفر باللّه من بعد ايمانه، الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان، و لكن من شرح بالكفر صدرا فعليهم غضب من اللّه، و لهم عذاب عظيم ).

و كوتاه سخن اينكه، كتاب و سنت هر دو بر جواز تقيه بطور اجمال دلالت دارند، اعتبار عقلى هم مويد اين حكم است، چون دين جز اين نمى خواهد و شارع دين هم جز اين هدفى ندارد كه حق را زنده كند و جان تازه اى بخشد، و بسيار مى شود كه تقيه كردن و بر حسب ظاهر طبق دلخواه دشمن و مخالفين حق عمل كردن مصلحت دين و حيات آن را چنان تامين مى كند كه ترك تقيه آن طور تامين نكند، و اين قابل انكار نيست، مگر كسى بخواهد منكر واضحات شود، و ما ان شاء اللّه در بحث روايتى كه مى آيد و نيز در تفسير آيه 106 سوره نحل در اين باره باز سخنى خواهيم داشت.

و يحذركم اللّه نفسه و الى اللّه المصير

كلمه (تحذير) كه مصدر فعل (يحذر) است مصدر باب تفعيل است، و ثلاثى مجرد آن كلمه (حذر) است، كه به معناى احتراز از امرى ترس آور است، و در آيه كه مى فرمايد (خدا شما را از خودش برحذر مى دارد)، برحذر داشتن از عذاب او است، همچنان كه در جاى ديگر فرموده : (ان عذاب ربك كان محذورا)، ونيز پيامبر را از منافقين و از فتنه كافر بر حذر داشته، مى فرمايد: (هم العدو فاحذرهم ) و نيز مى فرمايد: (و احذرهم ان يفتنوك ) و در آيه مورد بحث و بعد از دو آيه، مسلمانان دوستدار كفار را از خودش برحذر ساخته، و وجه آن تنها اين است كه بف هماند خداى سبحان خودش مخوف و واجب الاحتراز است، و از نافرمانيش بايد دورى كرد، و خلاصه بفهماند بين اين مجرم و بين خداى تعالى چيز مخوفى غير خود خدا نيست، تا از آن احتراز جويد، يا خود را از خطر او در حصن و قلعه اى متحصن كند.

بلكه مخوف خود خدا است، كه هيچ چيزى كه مانع او شود وجود ندارد و نيز بين مجرم و خدا هيچ مايه اميدى كه بتواند شرى از او دفع كند وجود ندارد، نه هيچ صاحب ولايتى، و نه شفيعى، بنابراين در آيه شريفه شديدترين تهديد آمده و تكرار آن در يك مقام اين تهديد شديد را زيادتر و شديدتر مى گرداند، و باز با تعقيب جمله مورد بحث با دو جمله ديگر يعنى جمله (و الى اللّه المصير) و جمله (واللّه رؤ ف ) بالعباد كه بيانش خواهد آمد اين شدت را مى افزايد.

با بيانى ديگر مى توان فهميد كه چرا خداى تعالى دوستدار كفار را از خودش برحذر داشته، و آن اين است كه از لابلاى اين آيه و ساير آياتى كه از دوستى با غير مؤ منين نهى فرموده، برمى آيد كه اين قسم دوستى خارج شدن از زى بندگى است، و مستقيما ترك گفتن ولايت خداى سبحان و داخل شدن در حزب دشمنان او و شركت در توطئه هاى آنان براى افساد امر دين او است.

تهديد و تحزير شديد به كسانى كه كافران را ولى و دوست مى گيرند

و كوتاه سخن اينكه دوستى با كفار طغيان و افساد نظام دين است، كه بدترين و خطرناكترين ضرر را براى دين دارد، حتى ضررش از ضرر كفر كفار و شرك مشركين نيز بيشتر است، زيرا آنكس كه كافر و مشرك است، دشمنيش براى دين آشكار است، و به سهولت مى توان خطرش را از حومه دين دفع نموده و از خطرش برحذر بود، و اما مسلمانى كه دعوى صداقت و دوستى با دين مى كند، و در دل دوستدار دشمنان دين است، و قهرا اين دوستى اخلاق و سنن كفر را در دلش رخنه داده، چنين كسى و چنين كسانى ندانسته حرمت دين و اهل دين را از بين مى برند، و خود را به هلاكتى دچار مى سازند كه ديگر اميد حيات و بقائى باقى نمى گذارد.

و سخن كوتاه اينكه اين قسم دوستى طغيان است، و امر طاغى به دست خود خداى سبحان است، اين نكته را در اينجا داشته باش تا ببينيم از آيات سوره فجر چه استفاده مى كنيم :

(الم تركيف فعل ربك بعاد، ارم ذات العماد، التى لم يخلق مثلها فى البلاد و ثمود الذين جابوا الصخر بالواد، و فرعون ذى الاوتاد، الذين طغوا فى البلاد، فاكثروا فيها الفساد، فصب عليهم ربك سوط عذاب، ان ربك لبالمرصاد). خوب، از اين آيات استفاده كرديم كه طغيان طاغى، وى را به كمين گاه خد

مى كشاند، كمين گاهى كه غير از خدا در آن نيست، و تازيانه عذاب را بر سرش فرود مى آورد، و كسى نيست كه مانع او شود.

از اينجا معلوم مى شود تهديد به تحذير از خود خدا در جمله : (و يحذركم اللّه نفسه ) براى آن است كه دوستى با كفار، از مصاديق طغيان بر خدا به ابطال دين او و افساد شرعيت او است.

دليل بر گفتار ما آيه زير است، كه مى فرمايد: (فاست قم كما امرت و من تاب معك و لا تطغوا انه بماتعملون بصير و لا تركنوا الى الذين ظلموا، فتمسكم النار، و ما لكم من دون اللّه من اولياء، ثم لا تنصرون ) و اين همان آيه اى است كه (بطورى كه در حديث آمده) رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود اين آيه مرا پير كرد، و دلالتش بر نظر ما از اين باب است كه اين دو آيه - بطورى كه بر هيچ متدبرى پوشيده نيست، - ظهور دراين دارند كه اعتماد به كفار ستمگر، طغيان است طغيانى كه دنبالش فرا رسيدن آتش حتمى است، آنهم فرا رسيدنى كه ناصر و دادرسى با آن نيست، و اين همان انتقام الهى است، كه به بيان گذشته ما عاصم و بازدارنده اى از آن نيست.

از اينجا اين نكته هم روشن مى شود كه جمله : (و يحذركم اللّه نفسه ) دلالت دارد بر اينكه تهديد در آن به عذابى حتمى است، چون از خود خدا تحذير كرده، و تحذير از خود خدا دلالت دارد كه ديگر حايلى بين او و عذاب وجود ندارد و كسى نمى تواند خدا را با اينكه تهديد به عذاب كرده از عذابش جلوگير شود، پس نتيجه قطعى مى دهد كه عذاب نامبرده واقع شدنى است، همچنان كه دو آيه سوره هود نيز اين معنا را مى فهماند.

و اينكه فرمود: (و الى اللّه المصير) دلالت دارد بر اينكه شما از اين عذاب راه گريزى نداريد، و خدا هم از آن صرفنظر نمى كند، و اين خود تهديد در جمله قبلى را تاكيد مى نمايد. و اين آيات يعنى آيه : (لا يتخذ المومنون الكافرين اولياء) و آيات بعدش از خبرهاى غيبى قرآن كريم است، كه توضيح آن ان شاء اللّه در سوره مائده مى آيد.

قل ان تخفوا ما فى صدوركم او تبدوه، يعلمه اللّه...

بگو اگر آنچه در دل داريد چه نهان كنيد و چه اظهار نمائيد خدا آنرا مى داند، اين آيه نظير آيه : (و ان تبدوا ما فى انفسكم او تخفوه، يحاسبكم به اللّه ) است با اين تفاوت كه در آيه مورد بحث ابتدا نهان داشتن را و سپس اظهار كردن را آورده، و در آيه سوره بقره بعكس ذكر فرموده، و اين بطورى كه گفته اند بدان جهت است كه آيه مورد بحث فرموده چه آن كنيد و چه اين كنيد خدا آنرا مى داند و در آيه سوره بقره فرموده : (خدا آن را حساب مى كند)، و مناسب تر به حال دانستن اين است كه متعلق به مخفى شود، و مناسب تر به حال حساب كردن اين است كه متعلق به ظاهر و آشكار گردد.

در آيه شريفه رسول گرامى خود را ماءمور نموده اين حقيقت را ابلاغ كند كه آنچه در نفس دارند چه پنهانش كنند و چه اظهارش ‍ بدارند، خدا آنرا مى داند و خودش آنرا بيان نكرده، با اينكه در آيات سابق حقايق را خود خدا بيان مى كرد و اين تغيير سياق جز براى اين نبوده كه بفهماند خدا بزرگتر از آن است كه خودش با افرادى كه مى داند در آينده با او مخالفت مى كنند، هم كلام شود، همچنانكه نظير اين تغيير سياق را در جمله (و من يفعل ذلك...) ديديم. و در جمله : (و يعلم ما فى السموات و الارض، و اللّه على كل شى ء قدير)

مشابهتى با آيه سوره بقره هست، كه در سابق درباره اين مشابهت سخن رفت.

يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا، و ما عملت من سوء

از اتصال سياق كلام برمى آيد كه اين آيه تتمه گفتار در آيه قبلى باشد، كه در آن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را ماءمور به ابلاغ كرده بود، و ظرف (يوم ) متعلق به مطلبى تقديرى است، و تقدير كلام (اذكر يوم تجد...) است، يعنى بياد آر روزى را كه چنين و چنان مى شود، و يا متعلق به جمله : (يعلمه اللّه و يعلم...) است،

خداوند هميشه عالم است نه فقط روز قيامت 

خواهى گفت در اين صورت معناى آيه اين مى شود كه خدا در آنروز علم پيدامى كند، و حال آنكه خدا هميشه عالم است، جواب مى گوئيم اين عيبى ندارد، براى اينكه كلمه روزى كه ظرف است براى علم خدا بدانچه كه ما از احوال قيامت مشاهده مى كنيم، نه به اصل روز قيامت، و به عبارتى ديگر كلمه روز ظرف است براى علم خدا بالنسبه به ظهور امر براى ما، نه بالنسبه به تحقق آن از ناحيه خدا همچنانكه آيه زير كه مى فرمايد خدا در قيامت مالك و قادر است منافات ندارد با اينكه در دنيا هم مالك و قادر باشد، چون گفتيم منظور ظهور ملك و قدرت خدا در قيامت است و آيه چنين است : (يوم هم بارزون لا يخفى على اللّه منهم شى ء لمن الملك اليوم للّه الواحد القهار).

و نيز فرموده : (لا عاصم اليوم من امر اللّه ) يعنى امروز كسى نيست كه شما را از خشم خدا نگهدارد.

و باز مى فرمايد: (و لو يرى الذين ظلموا اذيرون العذاب ان القوه للّه جميعا).

و نيز مى فرمايد: (و الامر يومئذ للّه ) با اينكه همه مى دانيم كه ملك و قدرت و قوت و امر تنها در قيامت از آن خدا نيست در دنيا نيز حقيقت ملك و قدرت و امر از آن او است، و اگر در اين آيات مختص روز قيامت شده، بدين جهت بوده كه اين حقايق در قيامت براى ما روشن مى شود، بطورى كه ديگر شكى برايمان نمى ماند، (بخلاف دنيا كه ملكيت هاى موهوم نمى گذارد آنطور كه بايد متوجه مالكيت خدا شويم ) پس روشن شد كه اگر ظرف (يوم ) را متعلق بجمله (يعلمه اللّه ) بدانيم مستلزم اين نيست كه خدا را تنها درقيامت، عالم به سرائر و باطن خوب يابد مردم بدانيد.

علاوه بر اينكه كلمه (محضرا) هم بر اين معنا دلالت دارد، زيرا مى توانست بفرمايد: (حاضرا)، ولى احضار كه به معناى حاضر ساختن موجود غايب از انظار است، بما مى فهماند اعمال نزد خدا محفوظ بوده و خدا در دنيا هم عالم بدان بوده و آنرا محفوظ داشته، روز قيامت براى صاحبانش اظهار مى دارد، همچنانكه در جاى ديگر فرمود: (و ربك على كل شى ء حفيظ).

و نيز فرموده : (و عندنا كتاب حفيظ).

و كلمه (تجد) از ماده وجدان است، كه ضد فقدان را معنا مى دهد، و كلمه (من ) در جمله : (من خير) و جمله (من سوء) بيانيه است، و بطورى كه از ظاهر سياق برمى آيد جمله : (ما عملت من سوء...) عطف است بر تجسم اعمال دلالت مى كند، كه بحث درباره آن در سوره بقره گذشت.

تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا

ظاهرا اين جمله خبرى است از مبتدائى كه حذف شده، و آن مبتدا ضميرى است كه به كلمه نفس برمى گردد، و كلمه : (لو) براى تمنى است، كه در قرآن در موارد بسيارى قبل از حرف (ان ) بفتحه همره استعمال شده، پس اينكه بعضى گفته اند چنين استعمالى جايز نيست، و بايد مواردى كه در قرآن آمده به نحوى تاءويل كرد حرف صحيحى نيست.

و كلمه (امد) معناى فاصله زمانى را افاده مى كند. راغب در مفردات خود گفته كلمه (امد) و كلمه (ابد) معنائى نزديك بهم دارند. با اين فرق كه كلمه (ابد) عبارت است از مدت زمانى كه حدى معين ندارد، و به همين جهت به هيچ قيدى مقيد نمى شود، و گفته نمى شود: (ابد توقف فلانى در اين شهر)، و اما امد، مدتى است كه حد برمى دارد، و ليكن در صورتى كه مطلق ذكر شود حدش براى ما مجهول است، گاهى هم بطور انحصار و مقيد مى آيد، مثل اينكه بگوئى : (امد توقف زيد در اين شهر) يعنى زمان توقف او.

و فرق بين دو كلمه (زمان ) و (اءمد) اينست كه امد همواره به اعتبار هد ف و غايت استعمال مى شود، ولى زمان هم در مبداء به كار مى رود و هم در غايت و نهايت، و لذا بعضى گفته اند دو كلمه (امد) و (مدى ) معنائى نزديك به هم دارند.

جمله (تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا) دلالت دارد بر اينكه حاضر شدن عمل زشت باعث ناراحتى نفس مى شود، همچنان كه از راه مقابله فهميده مى شود كه عمل خير باعث مسرت نفس مى گردد، و اگر فرمود صاحب عمل زشت دوست مى دارد كه : اى كاش بين او و آن عمل، فاصله اى زمانى مى بود، و نفرمود دوست مى دارد كه كاش آن عمل را نكرده بود، براى اين است كه عمل خود را حاضر مى بيند و مى بيند كه خداى تعالى عملش را حفظ كرده، ديگر هيچ آرزوئى نمى تواند داشته باشد، بجز اينكه بگويد اى كاش در چنين موقعيتى كه سخت ترين احوال است بين من و اين عمل زشت فاصله زيادى بود، واينطور نزدم حاضر نمى شد، همچنانكه به همنشين بد خود نظير اين سخن را مى گويد و خداى تعالى آن را چنين حكايت مى كند، (نقيض له شيطانا فهو له قرين ) تا آنجا كه مى فرمايد: (حتى اذا جاءنا قال يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين فبئس القرين ).

و يحذركم اللّه نفسه، و اللّه روف بالعباد

در اينجا دوباره تحذير را ذكر نموده و اين اهميت مطلب را مى رساند و بر كسى پوشيده نيست كه تهديد را به نهايت درجه مى رساند ممكن هم هست تحذير دوم ناظر به عواقب معصيت در آخرت باشد، همچنانكه مورد نظر اين آيه هم همين است، و تحذير اول ناظر به وبال و آثار سوء دنيائى و يا اعم از دنيائى و آخرتى باشد.

و اما اينكه فرمود: (واللّه روف بالعباد) در عين اينكه از رافت و مهر خداى تعالى نسبت به بندگانش حكايت مى كند، و مخصوصا ذكر كلمه (عباد) كه يادآور بندگى و رقيت است و حاكى ديگرى از اين رافت است، در عين حال دليل ديگرى بر تشديد آن تهديد نيز مى باشد براى اينكه امثال اين تعبيرها در مورد تهديد و تحذير مى فهماند كه تهديد كننده و گوينده آن، خيرخواه و رؤ وف به شنونده است و جز خير و صلاح او را نمى خواهد، همچنان كه خود ما به كسى كه نسبت به او رؤ وف هستيم مى گوئيم : زنهار، مبادا در فلان كار سر به سر من بگذارى، چون سوگند خورده ام هركس متعرض من شود مسامحه درباره اش روا ندارم، جلوتر خبرت كردم چون دوستت دارم.

در نتيجه برگشت معنا به اين مى شود (و خدا داناتر است ) كه مثلا فرموده باشد خداى تعالى به خاطر راءفت نسبت به بندگان خودش ‍ آنان را قبل از اينكه متعرض امثال اين نافرمانيها شوند، و به وبال آن گرفتار آيند، و بالى كه حتمى و غير قابل تخلف است يعنى نه شفاعتى دفعش مى كند و نه هيچ دافعى ديگر، هشدار مى دهد.

سخنى درباره (حب ) و (دوست داشتن خدا) درذيل جمله : (ان كنتم تحبون اللّه...)

 

قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه

در تفسير آيه : (و الذين آمنوا اشد حبا للّه...)، گفتارى پيرامون مساءله (حب ) داشتيم و گفتيم كه حب نسبت به خداى تعالى معناى حقيقى و واقعى كلمه است، همانطور كه به غير خداى تعالى تعلق مى گيرد.

در اينجا اين بحث را اضافه مى كنيم كه : خداى سبحان به طورى كه كلام مجيدش با بانگ رسا اعلام مى دارد و جاى ترديد باقى نمى گذارد، بنده خود را به سوى ايمان و پرستش خالصانه خود، و اجتناب از شرك دعوت مى كند، از آن جمله مى فرمايد: (الا للّه الدين الخالص ).

و نيز مى فرمايد: (و ما امروا الا ليعبدوا اللّه مخلصين له الدين ) و آياتى ديگر از اين قبيل.

در اين هم شكى نيست كه اخلاص در دين وقتى به معناى واقعى كلمه، محقق مى شود كه شخص عابد همانطور كه هيچ چيزى را اراده نمى كند مگر با حب قلبى و علاقه درونى، در عبادتش هم چيزى به جز خود خدا نخواهد، تنها معبود و مطلوبش خدا باشد، نه صنم، و نه هيچ شريك ديگر، و نه هيچ هدفى دنيوى، بلكه و حتى هيچ هدف اخروى، يعنى رسيدن به بهشت و خلاصى از آتش و امثال اينها، پس خالص داشتن دين براى خدا به همين است كه در عبادتش محبتى بغير خدا نداشته باشد.

حب چيست و چه آثارى دارد؟ 

حال ببينيم حب چيست ؟ و چه آثارى دارد؟ حب در حقيقت تنها وسيله اى است براى اينكه ميان هر طالبى با مطلوبش رابطه برقرار كند و هر مريدى را به مرادش برساند، و حب اگر مريد را به مراد و طالب را به مطلوب و محب را به محبوب مى رساند، براى اين است كه نقص محب را به وسيله محبوب برطرف سازد تا آنچه را ندارد دارا شود، و كمبودش تمام و كامل گردد.

پس براى محب هيچ بشارتى بزرگتر از اين نيست كه به او بفهمانند محبوبش دوستش دارد، اينجا است كه دو حب با هم تلاقى مى كنند و از دو سو غنج و دلال رد و بدل مى شود.

پس انسان اگر غذا را دوست دارد و به سوى آن كشيده مى شود و در صدد تهيه كردنش بر مى آيد، براى اين است كه به وسيله آن نقصى را كه (همان گرسنگى باشد) در خود احساس مى كند برطرف نمايد، و يا اگر عمل زناشوئى را دوست مى دارد و در صدد رسيدن به آن بر مى آيد براى اين است كه نقصى را كه در خود سراغ دارد (كه همان شهوت است ) از خود برطرف نمايد.

و همچنين دلش براى ديدن دوستش پر مى زند و اين علاقه باعث مى شود كه بپا خيزد و در صدد ديدار با او برآيد. و به وسيله انس با او، تنگى حوصله خود را جبران كند. و به همين منوال اگر عبد مولاى خود را دوست مى دارد و يا خادم به مخدوم خود علاقه مى ورزد براى اين است كه خود را اسير و گرفتار حق او مى داند، عبد، خود را اسير حقوق مولا،و خادم، خود را رهين احسان مخدوم مى داند و مى خواهد سنگينى اين حق را از دوش خود بيفكند.

و اگر شما خوانندگان عزيز ساير موارد علاقه و محبت را يك يك در نظر بگيريد و يا داستانهاى عشاق تاريخ را بخوانيد بدون شك مى بينيد كه با همه اختلافى كه در آنان هست، در اين مطلب شريك اند، كه مى خواهند با وصل به محبوب، خلاى را از خود پر كنند.

پس بنده مخلص كه اخلاص خود را با محبت به خدا اظهار مى دارد، هيچ هدفى جز اين ندارد كه خدا هم او را دوست بدارد، همانطور كه او خدا را دوست مى دارد و خدا براى او باشد همانطور كه او براى خدا است، اين است حقيقت امر.

چيزى كه هست خداى سبحان در كلام مجيدش هر حبى را حب نمى شمارد چون حب (كه حقيقتش علقه و رابطه اى است ميان دو چيز)، وقتى حب واقعى است كه با ناموس حب حاكم در عالم وجود، هماهنگ باشد، چون دوست داشتن هر چيز مستلزم دوست داشتن همه متعلقات آنست و باعث مى شود كه انسان در برابر هر چيزى كه در جانب محبوب است تسليم باشد.

لازمه دوست داشتن خدا، قبول دين او و اطاعت و تسليم در برابر او است 

در مورد دوستى خدا هم همينطور است. خداى سبحان كه خداى واحد است و هر موجودى در تمامى وجوديش به او متكى است، و همه تلاشش در يافتن وسيله اى به سوى او است، خدائى كه تمامى خرد و كلان عالم به سوى او باز مى گردد، بايد دوستى و اخلاص با او تواءم با قبول دين او باشد كه همان دين توحيد و طريقه اسلام است.

كسى كه خدا را دوست مى دارد بايد به قدر طاقت و كشش ادراك و شعورش از دين او پيروى كند و دين نزد خدا اسلام است و اسلام همان دينى است كه سفراى خدا مردم را به سوى آن مى خوانند و انبيايش و رسولانش به سوى آن دعوت مى كنند و مخصوصا آخرين اديان الهى يعنى دين اسلام كه در آن اخلاصى هست كه ما فوق آن تصور ندارد، دين فطرى است كه خاتم همه شرايع و طرق نبوت است، و با رحلت خاتم الانبياء (صلى اللّه عليه و آله ) مساءله نبوت ختم گرديد واين نكته اى كه ما تذكر داديم مطلبى است كه هيچ متدبر در قرآن، در آن مطلب ترديد نمى كند.

و چگونه ممكن است ترديد كند، با اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) طريقه و راهى را كه پيموده، راه توحيد و طريقه اخلاص ‍ معرفى نموده است، چون پروردگارش او را دستور داده كه راه خود را چنين معرفى كند و فرموده : (قل هذه سبيلى ادعوا الى اللّه على بصيره، انا و من اتبعنى، و سبحان اللّه و ما انا من المشركين ) كه در اين آيه سبيل خود ر

عبارت دانسته از دعوت به سوى خدا با بصيرت، و پرستش خالصانه و بدون شرك پس سبيل پيامبر اسلام دعوت و اخلاص و پيروى او در اين دعوت و اخلاص است.

پس دعوت و اخلاص بالاصاله صفت خود آن جناب و به تبع صفت پيروان او است.

آنگاه در آيه : (ثم جعلناك على شريعه من الامر فاتبعها) مى فرمايد: شريعتى را كه تشريع كرده تبلور دهنده اين سبيل، يعنى سبيل دعوت و اخلاص است.

و نيز در آيه : (فان حاجوك فقل اسلمت وجه ى للّه و من اتبعن ) آن سبيل را براى بار دوم روش تسليم خدا شدن خوانده : و در آيه شريفه : (و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه ) روش اسلام را به خودش نسبت داده، و آن را صراط مستقيم خود خوانده است.

پس با اين بيان و اين آيات روشن گرديد كه اسلام يعنى شريعتى كه براى پيامبر اسلام تشريع شده، (و عبارت است از مجموع معارف اصولى و اخلاقى و عملى و سيره آن جناب در زندگى )، همان سبيل اخلاص است، اخلاص براى خداى سبحان كه زيربنايش حب است پس اسلام دين اخلاص و دين حب است.

معناى آيه (ان كنتم تحبون اللّه...) 

و از بيانات طولانى گذشته معناى آيه مورد بحث ما روشن مى گردد، و معلوم مى شود آيه : (قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه )، چه معنائى دارد، پس مراد از آيه (و خدا داناتر است ) اين شد كه اگر مى خواهيد در عبادت خود خالص شويد و عبادت شما بر اساس حب حقيقى باشد، اين شريعت را كه زير بنايش حب است و تبلور دهنده اخلاص و اسلام مى باشد و صراط مستقيم خدا است و سالك خود را با نزديك ترين راه به خدا مى رساند، پيروى كنيد، كه اگر مرا در سبيل و طريقه ام كه چنين وضعى دارد پيروى كنيد، خداى تعالى شما را دوست مى دارد و همين بزرگترين بشارت براى محب است، در اينجا است كه آنچه را مى خواهيد مى يابيد، و همين است آن هدف واقعى و جدى كه هر محبى در محبتش به دنبال آن است، اين آن مطلبى است كه آيه شريفه با اطلاقش آنرا افاده مى كند.

و اما اگر از اطلاقش صرفنظر نموده و وقوعش را بعد از آياتى در نظر بگيريم كه از دوستى با كفار نهى مى كرد و بخواهيم ارتباطش را با آن آيات حفظ كنيم، و در نظر بگيريم كه در معناى ولايت دوستى بين ولى و متولى برقرار است، نتيجه مى گيريم كه آيه شريفه مى خواهد بشر را از همين راه ولايت به پيروى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) دعوت كند، البته در صورتى كه در دعوى ولايت خدا صادق بوده و به راستى از حزب خدا باشند، مى فرمايد ولايت خدا با پيروى كفار و تابع هوا و هوس هاى آنان شدن، نمى سازد، ولايت هم كه جز با پيروى معنا ندارد، پس اگر واقعا دوستدار خدايند، بايد پيامبر او را پيروى كنند نه مال و جاه و مطامع و لذاتى را كه نزد كفار است، در آيه زير كه فرموده :

(ثم جعلناك على شريعه من الامر، فاتبعها و لا تتبع اهواء الذين لا يعلمون، انهم لن يغنوا عنك من اللّه شيئا، و ان الظالمين بعضهم اولياء بعض، و اللّه ولى المتقين ).

توجه مى كنيد كه چگونه در آيه دوم از معناى اتباع به معناى ولايت منتقل مى شود.

پس بر كسى كه مدعى ولايت خدا و دوستى او است واجب است كه از رسول او پيروى كند تا اين پيرويش به ولايت خدا و به حب او منتهى شود.

و اگر در آيه مورد بحث به جاى ولايت خدا حب خدا را آورده، جهتش اين است كه اساس، و زير بناى ولايت حب است و اگر تنها به ذكر حب خدا اكتفا نمود و سخنى از (حب ) رسول و ساير دوستان خدا نكرد، براى اين بود كه در حقيقت ولايت و دوستى با رسول خدا و مؤ منين، به دوستى خدا برگشت مى كند.

مغفرت الهى و در نتيجه، افاضه رحمت الهى، اثر نزديكى خدا به بنده است 

و يغفر لكم ذنوبكم و اللّه غفور رحيم

رحمت واسعه الهيه و فيوضات صورى و معنوى غير متناهى كه نزد خدا است، موقوف بر شخص و يا صنفى معين از بندگانش نيست، و هيچ استثنائى نمى تواند حكم افاضه على الاطلاق خدا را مقيد كند و هيچ چيزى نمى تواند او را ملزم بر امساك و خوددارى از افاضه نمايد، مگر اينكه طرف افاضه استعداد افاضه او را نداشته باشد و يا خودش مانعى را به سوء اختيار خود پديد آورد، و در نتيجه از فيض او محروم شود.

و آن مانعى كه مى تواند از فيض الهى جلوگيرى كند گناهان است كه نمى گذارد بنده او از كرامت قرب به او و لوازم قرب (بهشت و آنچه در آن است ) برخوردار گردد، و ازاله اثر گناه از قلب، و آمرزش و بخشيدن آن تنها كليدى است كه در سعادت را باز مى كند، و آدمى را به دار كرامت وارد مى سازد، و بدين جهت است كه دنبال جمله (يحببكم اللّه ) فرمود: (و يغفر لكم ذنوبكم )، چون كلمه حب همانطور كه در سابق گذشت محب را به سوى محبوب جذب مى كند، (و نيز محبوب را به سوى محب مى كشاند).

پس همانطور كه حب بنده باعث قرب او به خدا گشته و او را خالص براى خدا مى سازد و بندگيش را منحصر در خدا مى كند، محبت خدا به او نيز باعث نزديكى خدا به او مى گردد و در نتيجه حجابهاى بعد و ابرهاى غيبت را از بين مى برد، و حجاب و ابرى به جز گناه نيست.

پس نزديكى خدا به بنده، گناهان او را از بين مى برد و مى آمرزد و اما كرامت هاى بعد از مغفرت، ديگر هيچ بهانه نمى خواهد، بلكه افاضه وجود الهى كافى در آنست كه بيانش در سابق گذشت.

دقت در آيه شريفه (كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون، كلا انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون ) و نيز دقت در آيه : (يحببكم اللّه و يغفر لكم ذنوبكم ) در تاييد بيان ما كافى است.

قل اطيعوا اللّه و الرسول

در حالى كه آيه قبلى مردم را دعوت مى كرد به پيروى از رسول و پيروى كه معناى لغويش دنبال روى است وقتى فرض دارد كه متبوع در حال رفتن به راهى باشد و تابع دنبال او، آن راه را برود و راهى كه رسول خدا مى رود صراط مستقيم است كه صراط خداست و شريعتى است كه او براى پيغمبرش تشريع كرده و اطاعت آن جناب را در پيمودن آن راه بر مردم واجب ساخته، با اين حال براى بار دوم در اين آيه نيز معناى پيروى رسول را در قالب عبارت : (اطاعت او كنيد) تكرار فرمود تا اشاره كرده باشد به اينكه سبيل اخلاص كه همان راه رسول است عينا همان مجموع اوامر و نواهى و دعوت و ارشاد او است.

پس پيروى از رسول و پيمودن راه او، اطاعت خدا و رسول او است در شريعتى كه تشريع شده، و شايد اينكه نام خدا را با رسول ذكر كرد براى اشاره به اين باشد كه هر دو اطاعت يكى است، و ذكر رسول با نام خداى سبحان براى اين بود كه سخن در پيروى آن جناب بود.

از اينجا روشن مى شود اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: معناى آيه : (اطيعوا اللّه فى كتابه و الرسول فى سنته ) سخن درستى نيست.

براى اينكه گفتيم از مقام آيه استفاده مى شود كه گوئى جمله : (اطيعوا اللّه و الرسول...) بيانگر آيه (قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى...) است.

چرا كه آيه شريفه اشعار دارد بر اينكه اطاعت خدا واطاعت رسول يك اطاعت است، و به همين جهت امر به اطاعت در آيه تكرار نشد، و اگر مورد اطاعت خدا غير مورد اطاعت رسول بود، مناسب بود كه بفرمايد: (اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول ) همانطور كه در آيه شريفه : (اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم ) بخاطر اقتضاء مقام، كلمه (اطيعوا) تكرار شده است.

اين را هم بگوئيم و بگذريم، كه سخن در آيه شريفه، از حيث اطلاقش و منطبق بودن اطلاقش بر مورد، نظير همان مطلبى است كه در آيه قبلى بيان شد.

فان تولوا فان اللّه لا يحب الكافرين

در اين آيه شريفه دلالتى هست بر اينكه هركس از دستور (اطيعوا اللّه و الرسول ) سرپيچى كند كافر است، همچنان كه ساير آياتى هم كه از دوستى كفار نهى مى كند بر اين معنا دلالت دارد و نيز در اين آيه شريفه اشعارى است به اينكه اين آيه چيزى شبيه به بيان، براى آيه قبلش مى باشد، چون آيه قبلى اثبات دوستى خدا براى مؤ منين مى كرد كه تسليم فرمان اتباع بودند، و اين آيه نيز پس از دستور به اطاعت خدا و رسول مى فرمايد: (خدا كافرين به امر اتباع را دوست نمى دارد)، پس آيه دوم بيانگر آيه اول است. (دقت بفرمائيد)

چهار نكته كه از آيات كريمه گذشته استفاده شد 

از سخنانى كه پيرامون اين آيات كريمه به ميان آمد، چند نكته به دست آمد:

اول اينكه : تقيه به طور اجمال و سربسته امرى است مشروع.

دوم اينكه : مواخذه و عذاب كسى كه كفار را دوست بدارد و نهى خدا از آن را اعتنا نكند، حتمى و قطعى است، و به هيچ وجه تخلف نمى پذيرد، و جزء قضاهاى حتمى خدا است.

سوم اينكه : شريعت الهى دستوراتى عملى و اخلاقى و عقيدتى است كه در حقيقت اخلاص للّه را تبلور داده و مجسم مى سازد، همچنان كه اخلاص للّه مجسم شده حب للّه، و دوستى او است.

و به عبارتى ديگر دين خدا كه مجموع معارف الهى و دستورات اخلاقى و احكام عملى است، با همه عرض عريضش جز به اخلاص ‍ فقط، تحليل نمى شود، يعنى اگر آنرا موشكافى كنيم، مى بينيم كه تنها و تنها به اخلاص منتهى مى شود، و اخلاص همين است كه انسان براى خود و صفاتش (يعنى اخلاقش )، و اعمال ذاتش، و افعال خود زير بنائى به غير از خداى واحد قهار سراغ نداشته باشد، و اين اخلاص نامبرده را اگر تحليل و موشكافى كنيم جز به حب منتهى نمى شود، اين از جهت تحليل، و اما از جهت تركيب، حب نامب رده به اخلاص منتهى مى شود و اخلاص به مجموع احكام شريعت، همچنان كه دين به يك نظر ديگر به تسليم و تسليم به توحيد منتهى مى گردد.

چهارم اينكه : دوستى كفار كفر است، و مراد از اين كفر، كفر در فروع دين است، نه در اصول دين، نظير كفر مانع زكات و تارك صلات و ممكن است كفر چنين افراد، عاقبت كار آنان باشد، و به بيانى كه گذشت و در آينده نيز در سوره مائده ان شاء اللّه مى آيد، از اين نظر باشد كه دوستى كفار سرانجام كار انسان را به كفر مى كشاند.

بحث روايتى 

در درالمنثور در تفسير آيه : (لا يتخذ المومنون الكافرين اولياء...) آمده كه ابن اسحاق و ابن جرير و ابن ابى حاتم از ابن عباس ‍ روايت آورده اند كه گفت حجاج بن عمرو هم پيمان قبيله كعب بن اشرف و ابن ابى الحقيق و قيس بن زيد، پنهان از ديگران تصميم گرفته بودند چند نفر از مسلمانان مدينه را از دين خود گمراه سازند.

رفاعة بن منذر و عبد اللّه بن جبير و سعد بن خثيمه از جريان خبر داشتند به آن چند نفر مسلمان هشدار دادند كه با اين اشخاص ‍ نشست و برخاست نكنيد، اين يهوديان در دل تصميم دارند شما را گمراه كنند و از دين مرتد سازند، ولى مسلمانان اعتنا نكردند، در اين باره بود كه آيه : (لا يتخذ المومنون الكافرين ) تا جمله (واللّه على كل شى ء قدير) نازل گرديد.

مؤ لف : ظاهرا منظور روايت، تطبيق يك مصداق بر عموم آيه است براى اين كه در عرف قرآن كلمه (كافرين ) اعم از يهود و نصارا و مشركين است و مسلمانان را بط ور كلى از دوستى عموم كفار نهى مى كند و اگر بنا باشد داستان نامبرده سبب نزول باشد، بايد سبب نزول آياتى باشد كه خصوص يهود ونصارا را نام مى برد، نه سبب نزول آيات مورد بحث كه نامى از اهل كتاب نمى برد.

و در تفسير صافى در ذيل آيه : (الا ان تتقوا منهم تقيه...) در كتاب احتجاج از امير المؤ منين (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: خداى تعالى تو را دستور داده تا در دين خودت تقيه كنى، براى اينكه مى فرمايد: زنهار، زنهار، مبادا خود را به هلاكت افكنى و تقيه اى را كه به تو دستور داده ام ترك نمائى، زيرا با ترك تقيه سيل خون از خود و برادرانت براه مى اندازى و نعمت هاى خودت و آنان را در معرض زوال قرار داده، آنان را خوار و ذليل دست دشمنان دين نمايى، با اينكه خداى تعالى به تو دستور داده كه وسيله عزت آنان را فراهم سازى.

و در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بارها مى فرمود دين ندارد كسى كه تقيه ندارد، و نيز مى فرمود: خداى تعالى خودش فرموده : (الا ان تتقوا منهم تقيه.)

و در كافى از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: (تقيه در هر چيزى براى آدمى خواه ناخواه پيش مى آيد، و خدا هم به همين جهت آن را حلال فرموده ).

مؤ لف : اخبار در مشروعيت تقيه از طرق ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) بسيار زياد است، و شايد به حد تواتر برسد و خواننده محترم توجه فرمود كه آيه شريفه هم بر آن دلالت دارد، دلالتى كه به هيچ وجه نمى توان آن را انكار نمود.

چند روايت درباره حب خدا 

و در معانى الاخبار از سعيد بن يسار روايت آمده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) به من فرمود: مگر دين چيزى بجز حب مى تواند باشد؟ خداى عزوجل مى فرمايد: (قل ان كنتم تحبون اللّه، فاتبعونى يحببكم اللّه ).

مؤ لف : اين حديث را صاحب كافى از امام باقر (عليه السلام ) و همچنين قمى

و عياشى هر يك آن را در تفسير خود از حذاء از آن جناب آورده اند، و نيز عياشى در تفسير خود از بريد و از ربعى كه اينها از آن جناب نقل كرده اند و اين روايت مويد بيانى است كه ما در سابق توضيحش را داديم.

و در كتاب معانى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: خداى عزوجل هيچ بنده نافرمانى را دوست نمى دارد آنگاه به اين شعر تمسك جست كه شاعر گفته است :

(تعصى الاله و انت تظهر حبه

هذا لعمرى فى الفعال بديع

لو كان حبك صادقا لاطعته

ان المحب لمن يحب مطيع )

يعنى تو در عين اينكه خدا را نافرمانى مى كنى، اظهار مى دارى كه خدا را دوست دارى و اين عمل به جان خودم در بين اعمال، عملى نوظهور است، اگر دوستى تو با خدا صادق و درست بود، او را اطاعت مى كردى همچنان كه هر دوستى دوست خود را اطاعت مى كند.

و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در حديثى فرمود: هركس ميل دارد خدا او را دوست بدارد بايد بطاعت خدا عمل كند، و ما را پيروى نمايد، مگر او نشنيده قول خداى عزوجل به پيامبرش را كه فرمود: (قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه و يغفر لكم ذنوبكم ) تا آخر حديث.

مؤ لف : بزودى در تفسير آيه شريفه : (يا ايها الذين آمنوا اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم...)، اين معنا را بيان خواهيم كرد ان شاء اللّه، كه چگونه پيروى ائمه پيروى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است.

و در درالمنثور است كه عبد بن حميد از حسن روايت آورده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: هركس از سنت من روى بگرداند از من نيست، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: (قل ان كنتم تحبون اللّه، فاتبعونى يحببكم اللّه...).

و نيز در درالمنثور است كه ابن ابى حاتم و ابو نعيم در كتاب حليه و حاكم از عايشه روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله ) فرمود: شرك ناپيداتر است از صداى حركت ذره بر روى سنگ صاف آنهم در شب ظلمانى و سبك تر و كمترين درجه

وكسى را دشمن بدارد با اينكه بداند او عادل است، (ممكن است معناى حديث اين باشد كه كسى را به خاطر شائبه اى از جور كه در او است دوست بدارد و شخصى را به خاطر اينكه تا حدودى عادل است دشمن بدارد) و آيا دين جز حب و بغض در راه خدا چيزى ديگر است ؟ با اينكه خداى عزوجل فرموده : (قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحب بكم اللّه )

و نيز در آن كتاب آمده كه احمد و ابو داود و ترمذى و ابن ماجه و ابن حب ان و حاكم از ابى رافع از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نقل كرده اند كه فرمود: مبادا يكى از شما را مسلط بر اريكه حكمرانى ببينم كه وقتى دستورى از دستورات من از آنچه بدان امر و از آن نهى كرده ام برايش پيش آيد، بگويد: ما اين حرفها سرمان نمى شود، ما تنها از آنچه در كتاب خدا است پيروى مى كنيم.

آيات 33 و 34  آل عمران

 33- ان اللّه اصطفى آدم و نوحا و آل ابرهيم و آل عمران على العالمين

34- ذرية بعضها من بعض و اللّه سميع عليم

ترجمه آيات

خداى تعالى آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر همه مردم برگزيد (33)

اينان نسلى هستند كه اول و آخرشان يكى و از يك سنخ است و خدا شنوا و دانا است (34)

بيان آيات

از اينجا آيات راجع به قصص عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) و مطالب مربوط به آن قصص خالى از خرافاتى كه به اين قصص ‍ چسبانده اند آغاز مى شود و در اين آيات عليه اهل كتاب احتجاج شده و دو آيه مورد بحث رابط بين آيات قبل با آيات بعد است، چون آيات قبل هم متعرض حال اهل كتاب بود.

ان اللّه اصطفى آدم و نوحا...

كلمه ((اصطفاء) كه مصدر فعل (اصطفى ) است، همان طور كه بيانش در ذيل آيه : (لقد اصطفيناه فى الدنيا) گذشت به معناى گرفتن خالص هر چيز، و جدا كردن چيزهائى است كه آن را كدر مى سازد،

در نتيجه معناى اين كلمه نزديك به معناى كلمه (اختيار) است، و اگر بخواهيم آن را با يكى از مقامات ولايت تطبيق كنيم، بامعناى اسلام منطبق است، چون اسلام عبارت است از اينكه بنده باين مقام رسيده باشد كه خود را تسليم محض امر مولى بداند، و همواره آنچه را كه موجب خشنودى او است انجام دهد.

و ليكن در آيه مورد بحث نمى توان كلمه اصطفا را به اين معنا كه گفتيم بگيريم، چون در آيه اصطفاى تنها نيامده، بلكه (على العالمين ) هم با آن همراه است و اگر منظور از اصطفاى در آيه همان اصطفاى لغوى بود، جا داشت بفرمايد: (ان اللّه اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران من العالمين ) ولى اگر اينطور مى فرمود اسلام مختص به نامبردگان در آيه مى شد، آن وقت معناى كلام اختلال مى يافت، ولذا فرمود (اصطفى على العالمين ) و اين نوعى اختيار و برگزيدن آنان در يك يا چند امر است كه ديگران با آنان در اين امور شركت ندارند.

دليل ما بر آنچه گفتيم اين كه اصطفا همه جا يك معنا نمى دهد، آيه شريفه (يا مريم ان اللّه اصطفاك و طهرك و اصطفاك على نساء العالمين است )، كه دو بار كلمه نامبرده در آن آمده، و اگر معناى اين كلمه همه جا يكى بود، بايد مى فرمود: (ان اللّه طهرك و اصطفاك على نساء العالمين ).

معناى اصطفاء (برگزيدن ) آدم و نوح و آل ابراهيم وآل عمران، بر عالميان

حال ببينيم معناى اصطفا در نامبردگان در آيه شريفه چيست ؟.

اما اصطفاى آدم به اين معنا است كه او را اولين مخلوق و پديده از بنى نوع بشر قرار داده، در زمين جايش داد و در اين باره فرمود: (و اذ قال ربك للملائكه انى جاعل فى الارض خليفه ).

و نيز آن جناب اولين كسى است كه باب توبه برايش باز شد، و درباره توبه او فرمود: (ثم اجتبيه ربه فتاب عليه و هدى ) و اولين كسى است كه برايش دين تشريع شد، و در آن باره فرمود: (فاما ياتينكم منى هدى، فمن اتبع هداى فلا يضل و لا يشقى ) و اين خصوصيات كه ذكر شد از مختصات حضرت آدم (عليه السلام ) است، و فضائل بسيار بزرگى است كه كسى چنين فضائلى ندارد.

و اما نوح، اولين پيامبر از پنج پيغمبر اولوا العزم است كه كتاب و شريعت برآنان نازل گرديد، كه بيانش در تفسير آيه : (كان الناس امه واحده فبعث اللّه النبيين ) گذشت، و در حقيقت نوح پدر دوم نوع بشر است، (چون در داستان طوفان كسى به جز او و خاندانش در روى زمين زنده نماند، و خداى تعالى همين معنا را در آيه اى كه به وى سلام داده بيان نموده و فرموده : (و جعلنا ذريته هم الباقين، و تركنا عليه فى الاخرين، سلام على نوح فى العالمين ).

معناى كلمه (آل ) و بيان مراد از (آل ابراهيم وآل عمران)

در آيه شريفه، آل ابراهيم و آل عمران را هم از اصطفا شدگان شمرده، و كلمه (آل ) به معناى خاص هر چيز است.

راغب در مفردات خود گفته : بعضى گفته اند كه كلمه (آل ) قلب شده كلمه (اهل ) است، براى اينكه همين (آل ) وقتى كوچك مى شود و مى خواهند بگويند فلانى خاندانى كوچك دارد، مى گويند او داراى اهيل است، چيزى كه هست كلمه (آل ) اين فرق را با كلمه (اهل ) دارد كه كلمه (آل ) همواره به كلمه معرفه، آنهم معرفه اى كه صاحب شعور باشد اضافه مى شود، و هرگز بر كلمه نكره و بر زمانها و مكانها اضافه نمى شود، گفته مى شود آل فلانى، ولى هيچ وقت نمى گويند (آل رجل ) (آل مردى )، و نيز نمى گويند: (آل قرن دهم )، و يا (آل همدان ) و همچنين نمى گويند (آل خياط) بلكه هميشه به چيزى كه شريف ترين و برترين فرد در صنف خويش باشد اضافه مى شود، مانند (آل اللّه ) و (آل السلطان ) به خلاف كلمه (اهل ) كه به همه ك لمات نامبرده اضافه مى شود، مختص به يك مورد و دو مورد نيست، مثلا مى گويند (اهل اللّه )، (اهل الخياط) (اهل قرن دهم )، (اهل همدان ).

بعضى ديگر گفته اند: كلمه (آل ) در اصل اسم شخص است، و وقتى بخواهند كوچكش كنند مى شود اويلا، و در مورد چيزهائى كه اختصاص ذاتى به انسان داشته باشد استعمال مى شود يا از راه خويشاوندى نزديك، و يا از راه موالات و دوستى صميمى.

پس مراد از آل ابراهيم و آل عمران، نزديكان خاص از خاندان آن دو جناب است، و نيز از كسانى كه به آن خانواده ملحق مى شوند، كه بيانش گذشت.

پس آل ابراهيم بطورى كه از ظاهر كلمه بر مى آيد، عبارتند از پاكان از ذريه آن جناب، از قبيل : اسحاق و اسرائيل و انبيائى كه از ذريه آن جناب در بنى اسرائيل مبعوث شدند، و نيز اسماعيل و طاهرين از ذريه آنجناب كه سرور همه آنان محمد (صلى اللّه عليه و آله )، و اولياى از ذريه آن جناب است الا اينكه در آيه شريفه تنها نام آل عمران و آل ابراهيم ذكر شده، معلوم مى شود به آن وسعت استعمال نشده، چون عمران كه در اين آيه نامش برده شده يا پدر مريم است و يا پدر موسى (عليه السلام ) و بهر تقدير يكى از ذريه ابراهيم است، و آل ابراهيم هم ذريه او است، پس با آوردن آل عمران دوباره آل ابراهيم را ذكر كردند دليل بر اين است كه منظور از آل ابراهيم، بعضى از ايشان است نه همه آنان.

خداى تعالى هم در ضمن آياتى كه در اين باره دارد فرموده : (ام يحسدون الناس على ما اتيهم اللّه من فضله، فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكمه و آتيناهم ملكا عظيما).

و ما اگر به سياق اين آيه كه از سوره نساء، نقل كرديم رجوع نموده، آيات قبل و بعدش را در نظر بگيريم، روشن مى شود كه آيه در مقام انكار و اعتراض بر بنى اسرائيل است و به همين جهت روشن مى شود كه مراد از آل ابراهيم، بنى اسرائيل يعنى دودمان اسحاق و يعقوب نيست، چون بنى اسرائيل هم دودمان يعقوبند، در نتيجه از آل ابراهيم تنها معصومين از دودمان اسماعيل باقى مى ماند كه منظور از كلمه (آل ابراهيم )اند، كه پيامبر اسلام و دودمانش از ايشانند.

علاوه بر اينكه ما به زودى ان شاء اللّه بيان خواهيم كرد كه مراد از كلمه ((ناس ) در آيه سوره نساء، شخص رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) است كه آيه شريفه او را از نظر آل ابراهيم هم شامل است.

از اين هم كه بگذريم ذيل آيات مورد بحث كه مى فرمايد: (ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه، و هذا النبى و الذين آمنوا...) و نيز آيه شريفه : (و اذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسمعيل، ربنا تقبل منا انك انت السميع العليم ربنا و اجعلنا مسلمين لك، و من ذريتنا امه مسلمه لك، و ارنامناسكنا) - تا آنجا كه عرضه مى دارند: (ربنا و ابعث فيهم رسولا منهم، يتلو عليهم آياتك، و يعلمهم الكتاب و الحكمه و يزكيهم ) اشعار بدين معنا دارد.

مراد از آل ابراهيم معصومين از ذريه ايشان است 

پس معلوم شد كه مراد از كلمه (آل ابراهيم ) طاهرين و معصومين از ذريه آن جناب است، البته خصوص ذريه اى كه از ناحيه اسماعيل (عليه السلام ) پديد آمده اند، و چون آيه شريفه مورد بحث در مقام حصر نيست، منافاتى با اصطفاى خود ابراهيم و موسى و ساير انبيا كه طاهرين از ذريه ابراهيمند ندارد.

در آيه مى فرمايد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را اصطفا كرده، و نفرموده كه ديگران را اصطفا نكرده، پس ممكن است بحكم آيات بسيارى از قرآن، خود ابراهيم و ساير انبيا هم كه از مسير اسحاق پديد آمده اند و قرآن در آياتى بسيار كه حاجت به نقل آنها نيست ناطق به منقبت و علوشان و مقام ايشان است اصطفا شده باشند، چون اثبات شى ء نفى ماعدا نمى كند.

و نيز منافات ندارد كه در مثل آيه زير بنى اسرائيل را ستوده و فرموده باشد: (و لقد آتينا بنى اسرائيل الكتاب و الحكم و النبوه، و رزقناهم من الطيبات، و فضلناهم على العالمين ) كه همه اين مطالب روشن است.

همچنانكه برترى دادن بنى اسرائيل بر عالميان منافات ندارد با برترى دادن طايفه اى ديگر برعالميان و يا برترى دادن ديگران بر بنى اسرائيل، براى اينكه برترى دادن قوم يا اقوامى مختلف بر اقوامى ديگر تنها مستلزم آنست كه در يك فضيلت دنيوى يا اخروى مقدم بر ساير مردم باشند، و اگر برترى يافتن آنان بر مردم، منافات داشته باشد با برترى يافتن ديگران، و نيز اگر برترى يافتن آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران بر عالميان منافات داشته باشد، با برترى يافتن ديگران، بايد برترى يافتن خود نامبردگان نيز نسبت بيكديگر منافات داشته باشد، و اين خود روشن است.

و نيز برترى يافتن نامبردگان منافات ندارد كه در بين خودشان هم تفاوت رتبه و برترى يكى بر ديگرى بوده باشد، همچنانكه در آيه : (و كلا فضلنا على العالمين )، انبيا را بر همه عالميان برترى داده، و در آيه : (و لقد فضلنا بعض النبيين على بعض ) بعضى از انبيا را بر بعضى ديگر برترى داده است.

و اما آل عمران ظاهرا مراد از آن دودمان عمران پدر مريم باشد، و كلمه (مريم ابنة عمران ) در قرآن كريم مكرر آمده، و اما عمران پدر موسى حتى در يك مورد هم ذكر نشده و اگر شده بطورى ذكر نشده كه متعين در پدر موسى باشد، و اين خود مويد همين احتمال است كه مراد از وى عمران پدر مريم (عليهاالسلام ) باشد، و بنابراين مراد از آل عمران عبارت مى شود از مريم و عيسى (عليهماالسلام ) يا آن دو با همسر عمران.

و امااينكه نصارا قبول ندارند كه پدر مريم نامش عمران بوده، قبول نداشته باشند، چون قرآن تابع هواهاى ايشان نيست.

ذريه بعضها من بعض

كلمه (ذريه ) بطورى كه گفته اند در اصل به معناى فرزندان صغير بوده، و سپس در مطلق اولاد چه صغير و چه كبير استعمال شده، و همين معنا در آيه منظور است، و اين كلمه در آيه شريفه، منصوب است، چون عطف بيان مى باشد.

و اينكه فرموده : (بعضها من بعض ) دلالت دارد بر اينكه هر بعضى از ايشان را فرض كنيم، از بعضى ديگر پيدا شده، و به بعضى ديگر منتهى مى شود، و لازمه اين سخن آن است كه مجموع آنان متشابه الاجزا باشند، و در صفات و حالات از يكديگر جدا نباشند و چون گفتگو از اصطفاى ايشان بود پس مى فهميم كه آنان ذريه اى هستند كه در صفات فضيلت جداى از هم نيستند، همه در آن صفاتى كه باعث اصطفاى بر عالميان مى شود مشتركند، چون در كارهاى خدا گزاف و بيهودگى وجود ندارد، يكى از كارهاى او اصطفائى است كه منشا تمامى خيرات در عالم است.

و اللّه سميع عليم

يعنى خدا شنواى سخنان ايشان است، سخنانى كه از معنويات و باطن ضميرشان خبر مى دهد، و داناى به نيات ايشان است، بنابر اين جمله مورد بحث به منزله تعليل اصطفاى ايشان است، و علت اصطفاى آنان را بيان مى كند، همچنان كه جمله (ذريه بعضها من بعض ) به منزله تعليل است، براى اينكه بيان كند چرا موهبت اصطفا شامل حال اين جماعت شد.

در نتيجه از آيه شريفه اين معنا بدست مى آيد: كه خداآدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان برگزيد، و اين گزينش بدين سبب شامل حال همه آنان شد كه همه آنان ذريه اى هستند كه افراد آن شبيه بيكديگرند، و در تسليم بودن دلها و ثبات قدمشان در قول به حق، مثل هم و از جنس همند، و اگر خداى عز و جل با موهبت اصطفا به ايشان انعام كرد، براى اين بود كه او هم اقوال آنان را مى شنيد و هم داناى به ضمائر ايشان بود.

بحث روايتى 

در كتاب عيون در حديثى كه گفتگوى حضرت رضا (عليه السلام ) با مامون را حكايت كرده، آمده كه مامون عرضه داشت : آيا خداى تعالى عترت را بر ساير مردم برترى داده است ؟.

حضرت فرمود: (خداى تعالى برترى عترت بر ساير مردم را در آيات محكم كتابش علنى كرده، مامون پرسيد آن آيات در كجاى قرآن است ؟ حضرت رضا (عليه السلام ) فرمود: در آيه : (ان اللّه اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران على العالمين، ذريه بعضها من بعض ) (تا آخر حديث )).

و در تفسير عياشى ازاحمد بن محمد از حضرت رضا از حضرت ابى جعفر (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: هركس گمان كند كه خدا از كار خلق فارغ شده و ديگر كارى به كار خلق ندارد، به خدا دروغ بسته است براى اينكه مشيت خدا همچنان در خلقش نافذ است، هر چه را بخواهد اراده كرده، و هر چه را بخواهد مى كند، براى اينكه قرآن كريم فرموده : (ذرية بعضها من بعض و اللّه سميع عليم ) ذريه از اول تا به آخرش يك سلسله بهم پيوسته است، اگر (مثلا) شنيديد كه خداى تعالى به عمران وعده فرزندى پسر داد، ولى همسرش مريم را زائيد، نبايد خبر و وعده خدا را تكذيب كنيد، چون اين وعده با تولد عيسى (عليه السلام ) انجاز شد (رواياتى نظير اين روايت در فصل بعدى مى آيد پس نبايد اينگونه وعده هاى پس و پيش شده را دليل بر فراغت خدا گرفت ).

مؤ لف : در اين روايت هم دلالتى هست بر بيانى كه ما در سابق در معناى جمله (ذريه بعضها من بعض...) داشتيم.

و نيز در همان كتاب از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه آن جناب آيه نامبرده را تلاوت كرد و سپس فرمود: ما از آن ذريه هستيم، و ماييم بقيه آن عترت.

مؤ لف : اينكه فرمود (ما بقيه آن عترتيم ) منظورش از عترت معناى اصلى و لغوى آن است، چون اين كلمه در اصل به معناى ريشه و پايه هر چيز است، پايه اى كه به آن تكيه دارد، و بهمين معنا در مورد فرزندان و اقارب خيلى نزديك به انسان كه در گذشته اند نيز استعمال مى شود.

و به عبارت ديگر عترت، عبارت است از آن عمودى كه در همه خويشاوندان محفوظ است و آن اشتراك در خونى كه چون نخ تسبيح در همه افراد يك دودمان دويده و از اينجا روشن مى شود كه امام (عليه السلام ) از جمله : (ذريه بعضها من بعض ) استفاده كرده كه عمود و اصل و رشته اى در ميان سلسله انبيا و اوليا محفوظ است، و رشته اى كه از آدم تا نوح تا ابراهيم و آل عمران دويده است. 

و از اينجا اين نكته روشن مى گردد كه چرا آدم و نوح را با آل ابراهيم و آل عمران ذكر كرده، خواسته است اشاره كند به اينكه سلسله نامبرده در مساءله اصطفا همه جا متصل بوده، و در هيچ نقطه اى قطع نشده است.


  

 
پاسخ به احکام شرعی
 
موتور جستجوی سایت

تابلو اعلانات

 




پیوندها

حدیث روز
بسم الله الرحمن الرحیم
چهار پناهگاه در قرآن
   
أَبَانُ بْنُ عُثْمَانَ وَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ حُمْرَانَ عَنِ الصَّادِقِ (علیه السلام) قَالَ:
عَجِبْتُ لِمَنْ فَزِعَ مِنْ أَرْبَعٍ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى أَرْبَعٍ
(۱) عَجِبْتُ لِمَنْ خَافَ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ
(۲) وَ عَجِبْتُ لِمَنِ اغْتَمَّ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
(۳) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ مُكِرَ بِهِ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا
(۴) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَرَادَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالًا وَ وَلَداً. فَعَسى‏ رَبِّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ وَ عَسَى مُوجِبَةٌ
    
آقا امام صادق (عليه السّلام) فرمود: در شگفتم از كسى كه از چهار چيز مى‌هراسد چرا بچهار چيز پناهنده نميشود:
(۱) شگفتم از آنكه ميترسد چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل« حَسْبُنَا اَللّٰهُ‌ وَ نِعْمَ‌ اَلْوَكِيلُ‌ » خداوند ما را بس است و چه وكيل خوبى است زيرا شنيدم خداى جل جلاله بدنبال آن ميفرمايد:بواسطۀ نعمت و فضلى كه از طرف خداوند شامل حالشان گرديد باز گشتند و هيچ بدى بآنان نرسيد.
(۲) و شگفتم در كسى كه اندوهناك است چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل:« لاٰ إِلٰهَ‌ إِلاّٰ أَنْتَ‌ سُبْحٰانَكَ‌ إِنِّي كُنْتُ‌ مِنَ‌ اَلظّٰالِمِينَ‌ » زيرا شنيدم خداى عز و جل بدنبال آن ميفرمايد در خواستش را برآورديم و از اندوه نجاتش داديم و مؤمنين را هم چنين ميرهانيم.
(۳) و در شگفتم از كسى كه حيله‌اى در بارۀ او بكار رفته چرا بفرمودۀ خداى تعالى پناه نمى‌برد« وَ أُفَوِّضُ‌ أَمْرِي إِلَى اَللّٰهِ‌ إِنَّ‌ اَللّٰهَ‌ بَصِيرٌ بِالْعِبٰادِ »:كار خود را بخدا واگذار ميكنيم كه خداوند بحال بندگان بينا است)زيرا شنيدم خداى بزرگ و پاك بدنبالش مى‌فرمايد خداوند او را از بديهائى كه در بارۀ او بحيله انجام داده بودند نگه داشت.
(۴) و در شگفتم از كسى كه خواستار دنيا و آرايش آن است چرا پناهنده نميشود بفرمايش خداى تبارك و تعالى(« مٰا شٰاءَ اَللّٰهُ‌ لاٰ قُوَّةَ‌ إِلاّٰ بِاللّٰهِ‌ »)(آنچه خدا خواست همان است و نيروئى جز به يارى خداوند نيست)زيرا شنيدم خداى عز اسمه بدنبال آن ميفرمايد اگر چه مرا در مال و فرزند از خودت كمتر مى‌بينى ولى اميد هست كه پروردگار من بهتر از باغ تو مرا نصيب فرمايد (و كلمۀ:عسى در اين آيه بمعناى اميد تنها نيست بلكه بمعناى اثبات و تحقق يافتن است).
من لا يحضره الفقيه، ج‏۴، ص: ۳۹۲؛
الأمالي( للصدوق)، ص: ۶؛
الخصال، ج‏۱، ص: ۲۱۸.


کلیه حقوق مادی و معنوی این پورتال محفوظ و متعلق به حجت الاسلام و المسلمین سید محمدحسن بنی هاشمی خمینی میباشد.

طراحی و پیاده سازی: FARTECH/فرتک - فکور رایانه توسعه کویر -