انهار
انهار
مطالب خواندنی

آیات 7 تا 9 آل عمران

بزرگ نمایی کوچک نمایی
آيات 7 تا 9

 7- هو الذى انزل عليك الكتاب منه آيات محكمت هن ام الكتاب و اخر متشبهت فاما الذين فى قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشبه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تاءويله و ما يعلم تاءويله الا اللّه و الراسخون فى العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا و ما يذكر الا اولوا الالباب

 8- ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا و هب لنا من لدنك رحمة انك انت الوهاب

 9- ربنا انك جامع الناس ليوم لا ريب فيه ان اللّه لا يخلف الميعاد

ترجمه آيات

و او كسى است كه كتاب را بر تو نازل كرد، بعضى از آيات آن، آيات محكم است كه اصل كتابند، و بعضى ديگر آيات متشابهند، اما آن كسانى كه در دلهايشان انحراف است تنها آيات متشابه را پيروى مى كنند تا به اين وسيله فتنه به پا كنند و به همين منظور آن آيات را به دلخواه خود تاءويل مى كنند، در حالى كه تاءويل آن را نمى دانند مگر خدا و راسخين در علم، مى گويند به همه قرآن ايمان داريم كه همه اش از ناحيه پروردگار ما است و به جز خردمندان از آن آيات پند نمى گيرند (7).

پروردگارا، دلهاى ما را بعد از آنكه هدايت كردى منحرف مساز و از ناحيه خود رحمتى به ما عطا كن كه تنها تو بخشنده اى (8).

پروردگارا، تو در روزى كه شكى در آمدنش نيست مردم را يكجا جمع خواهى كرد، آرى خدا خلف وع ده نمى كند (9).

بيان آيات

منظور از محكم بودن بعضى آيات قرآن و متشابه بودن بعضى ديگر 

هو الذى انزل عليك الكتاب

خداى تعالى در اين آيه فرستادن كتاب بر خاتم الانبيا (صلى اللّه عليه و آله ) را انزال خوانده، نه تنزيل و با در نظر داشتن اينكه بارها گفته ايم : انزال به معناى فرو فرستادن يكپارچه است، و تنزيل فرو فرستادن تدريجى، مى گوييم : علت اين تعبير اين بوده كه مقصود، بيان پاره اى از اوصاف و خواص مجموع كتاب نازل است نه اوصاف اجزاى آن، و يكى از اوصاف مجموع كتاب اين است كه اين كتاب مشتمل است بر آيات محكم و آيات متشابه، كه برگشت قسمت دوم (متشابهات ) به قسمت اول (محكمات ) است، و به وسيله آنها، آيات متشابه شرح و تبيين مى شود، پس كتاب از اين نظر چيز واحدى تصور شده، نه چيزى كه داراى اجزايى متعدد و بسيار است، و در چنين مقامى مناسب آن است كه از فرو فرستادن آن با انزال تعبير شود نه تنزيل.

منه آيات محكمات هن ام الكتاب و اخر متشابهات

ماده (حا - كاف - ميم ) ماده اى است كه در همه مشتقاتش اين معنا خوابيده كه مثلا فلان چيز كه محكم است، بدين جهت محكم است كه فساد در آن رخنه نمى كند، و چيزى آنرا پاره پاره نساخته و كار آن را مختل نمى سازد، و همچنين احكام، و تحكيم، و حكم - به معناى داورى - و نيز حكمت، - به معناى معرفت تام و علم جازم و نافع - و همچنين حكمت بضم حا - به معناى افسار اسب - كه در همه اين مشتقات معنايى از نفوذ ناپذيرى و محكم بودن ساختمان، خوابيده، بعضى از دانشمندان گفته اند كه : ماده مورد بحث، دلالت دارد بر دو چيز: نفوذناپذيرى و منعى كه توام با اصلاح باشد.

و در آيه مورد بحث، من ظور از احكام محكمات، صراحت و اتقان اين آيات است، و مى خواهد بفرمايد آيات محكم مانند آيات متشابه هيچ تشابهى در آنها نيست، و خواننده بدون ترديد و اشتباه به معنايش پى مى برد، نه اينكه (العياذ باللّه ( معنايش اين باشد كه بعضى از آيات قرآن معنادار است، و بعضى ديگر سست و بى معنا است چون خداى عزوجل در سوره هود آيه اول تمامى آيات قرآن را محكم و متقن خوانده، و فرموده : (كتاب احكمت آياته ثم فصلت من لدن حكيم خبير).

چيزى كه هست از آنجائى كه دنبال جمله احكمت (آياته ) فرموده : (ثم فصلت )، مى فهميم كه مراد از احكام، حالى است از حالات تمامى آيات كتاب، مى خواهد بفرمايد قرآن كريم قبل از نزول، امرى واحد بوده، و هنوز دستخوش تجزى و تبعض نشده بود، در آن موقع آياتش متعدد نبود (و وقتى قرار شد نازل شود يعنى در خور فهم بشر گردد داراى آيات و اجزا شد (مترجم )، پس ‍ كلمه احكام در آيه سوره هود وصف تمامى كتاب است، و در آيه مورد بحث وصف بعضى از آيات نسبت به بعضى ديگر است چون معناى بعضى از آيات قرآن روشن است، و تشابهى در آنها نيست و بعضى ديگر اينطور نيست.

به عبارت ساده تر، از آنجايى كه در آيه مورد بحث، آيات قرآن را به دو قسمت محكم و مت شابه تقسيم كرده مى فهميم منظور از احكام در اين آيه، غير از احكام در آيه سوره هود است، و همچنين منظور از تشابه در آيه مورد بحث غير از آن تشابهى است كه درسوره زمر تمامى قرآن را متصف به آن دانسته، و فرموده : (كتابا متشابها مثانى ).

معناى اينكه آيات محكمه (ام الكتاب) هستند 

حال ببينيم معناى (ام الكتاب ) چيست ؟ و چرا آيات محكم را (ام الكتاب ) خوانده ؟ كلمه (ام ) به حسب اصل لغت به معناى مرجعى است كه چيزى و يا چيزهايى بدان رجوع مى كنند، و آيات محكم را نيز از همين جهت (ام الكتاب ) خوانده كه مرجع آيات متشابه است، پس معلوم مى شود بعضى از آيات قرآن، يعنى متشابهات آن، به بعضى ديگر، يعنى آيات محكم، رجوع دارند، و از همينجا روشن مى شود كه اضافه كلمه (ام ) بر كلمه (الكتاب )، اضافه لاميه، نظير اضافه (ام ) بر كلمه (الاطفال مادر كودكان ) نيست، بلكه به معناى (من از) است، نظير اضافه در (نساء القوم ) و (قدماء الفقهاء) و امثال آن است.

و بنابراين قرآن كريم مشتمل بر آياتى است كه مادر و مرجع آيات ديگر است، و اگر كلمه (ام ) را مفرد آورده، با اينكه آيات محكم متعدد است و جا داشت كلمه نامبرده را به صيغه جمع يعنى (امهات ) بياورد، و بفرمايد: (هن امهات الكتاب )، براى اين بود كه بفرمايد: آيات محكم در بين خود هيچ اختلافى ندارند بطورى كه گوئى يكى هستند.

آيات مشابه نيز، پس از آنكه با آيات محكمه تبيين شدند، محكمه مى شوند 

نكته ديگر اين كه : در آيه شريفه، كلمه (محكمات ) در مقابل (اخر متشابهات ) قرار گرفته، پس معلوم مى شود، همان طور كه گفتيم آيات قرآن دو قسمند، آن دسته كه محكم است متشابه نيست، و آنكه متشابه است محكم نيست و تشابه به معناى توافق چند چيز مختلف و اتحاد آنها در پاره اى از اوصاف و كيفيات است، و از سوى ديگر قرآن را چنين توصيف كرده كه كتابى متشابه و مثانى است، بطورى كه پوست بدن مردم خدا ترس، از شنيدن آن جمع مى شود، و فرموده :

(كتابا متشابها مثانى تقشعر منه جلود الذين يخشون ربهم...) ومنظور از اين تشابه غير از آن تشابه است، منظور از اين آنست كه آيات اين كتاب (چه محكمش و چه متشابهش ) از اين نظر كه يك اسلوب بى نظير دارند، و همه آنها در بيان حقايق و حكمت ها و هدايت به سوى حق صريح و اسلوبى متقن دارند، متشابه و نظير هم هستند، و منظور از تشابه در آيه مورد بحث، (بدليل اين كه، در مقابل محكم قرار گرفته، و نيز به قرينه اين كه، فرموده بيماردلان تنها آيات متشابه را گرفته، جار و جنجال بپا مى كنند، و مى خواهند آنها را به دلخواه خود تاءويل نمايند (مترجم )) اين است كه آيات متشابه طورى است كه مقصود از آن براى فهم شنونده روشن نيست، و چنان نيست كه شنونده به مجرد شنيدن آن، مراد از آنرا درك كند، بلكه در اين كه منظور، فلان معنا است يا آن معناى ديگر ترديد مى كند، و ترديدش بر طرف نمى شود تا آن كه به آيات محكم رجوع نموده و به كمك آنها معناى آيات متشابه را مشخص كند، و در نتيجه همان آيات متشابه نيز محكم شود، پس آيات محكم به خودى خود محكم است، و آيات متشابه به وسيله آيات محكم، محكم مى شود.

مثلا آيه شريفه : (الرحمن على العرش استوى ) آيه متشابه است، چون معلوم نيست منظور از برقرار شدن خدا بر عرش چيست ؟ شنونده در اولين لحظه كه آنرا مى شنود در معنايش ترديد مى كند، ولى وقتى مراجعه به آيه : (ليس كمثله شى ء) مى كند مى فهمد كه قرار گرفتن خدا مانند قرار گرفتن ساير موجودات نيست و منظور از كلمه (استوا برقرار شدن ) تسلط بر ملك و احاطه بر خلق است، نه روى تخت نشستن، و بر مكانى تكيه دادن، كه كار موجودات جسمانى است، و چنين چيزى از خداى سبحان محال است.

و باز نظير آيه شريفه : (الى ربها ناظرة ) كه وقتى شنونده آن را مى شنود، بلافاصله به ذهنش خطور مى كند كه خدا هم، مانند اجسام ديدنى است، و وقتى به آيه : (لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار) مراجعه مى كند آن وقت مى فهمد كه منظور از (نظر كردن) تماشا كردن با چشم مادى نيست.

و همچنين وقتى آيه نسخ شده را با آيه ناسخ مقايسه مى كند آنوقت مى فهمد كه عمر اولى در اصل كوتاه بوده، و حكمش محدود به حدى از زمان بوده و بعد از آن زمان، كه همان زمان نزول آيه ناسخ باشد، حكمش از اعتبار مى افتد، و همچنين مثالهائى نظير اين سه مثل.

پس اين بود آن معنايى كه از دو كلمه (محكم ) و (متشابه ) به ذهن مى رسد، و فهم ساده، آنرا از مجموع آيه مورد بحث مى فهمد، چون اگر فرض كنيم كه حتى تمامى آيات قرآنى متشابه است، آيه مورد بحث، بطور قطع آيه ايست محكم كه حتى ساده ترين فهم ها هم آنرا مى فهمد.

و اگر فرض كنيم كه اين آيه از آيات متشابه است آنوقت تمامى آيات قرآن متشابه مى شود، ديگر جا ندارد كه آيات را به دو قسم، محكم و متشابه تقسيم كند، و بفرمايد: (هن ام الكتاب و اخر متشابهات ) و ديگر جمله : (هن ام الكتاب ) دردى را دوا نخواهد كرد، براى اين كه فرض كرديم خودش هم متشابه است.

و نيز، ديگر آيه شريفه : (كتاب فصلت آياته قرآنا عربيا لقوم يعلمون بشيرا و نذيرا) معناى صحيحى نخواهد داشت.

و نيز احتجاج خداى عزوجل در آيه شريفه : (افلا يتدبرون القرآن و لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا)، عليه آنهايى كه در آيات قرآن تدبر نمى كنند احتجاجى صحيح نمى بود.

و همچنين آيات ديگر كه قرآن را (هدايت )، (نور)، (تبيان )، (بيان )، (مبين )، (ذكر) و امثال آن توصيف كرده، معناى صحيحى نخواهد داشت.

(محاكمات ) آيات متضمن اصول مسلمه قرآنى است و (متشابهات ) آيات متضمن فروع است

علاوه بر اينكه هركس آيات قرآن را از اول تا آخر مورد دقت قرار دهد، هيچ شكى نمى كند در اينكه حتى يك آيه از آن، بدون مدلول و معنا (بطورى كه خواننده هيچ معنايى از آن نفهمد) وجود ندارد، بلكه تمامى آيات آن، ناطق به مدلول خود هست، حال يا مانند آيات محكم ناطق به يك مدلول و معنا است، بطورى كه هيچ عارف به كلامى در آن شك نمى كند و يا مانند آيات متشابه كه بين چند معنا مشتبه است و باصراحت مى دانيم كه يكى از آن معانى مراد است.

چيزى كه هست اين است كه خواننده در اينكه كداميك از آن معانى مقصود است شك و ترديد مى كند، و مى دانيم آن معناى واحدى كه مقصود خداى تعالى است، لابد بيگانه از اصول مسلمه در قرآن، از قبيل :

(وجود صانع ) و (يگانگى او)، (بعثت انبيا) (تشريع احكام )، (معاد) و... نيست، بلكه موافق با آن اصول است، و آن اصول هم همان معنا را نتيجه مى دهد، و در فرض مساءله، مرجع ما همان اصول است، كه بايد به وسيله آن ها آن معناى حق را از ميان ساير معانى معين كنيم.

پس قرآن خودش مفسر خويش است و بعضى از آياتش اصل و مرجع براى بعضى ديگر است.

و آنگاه اگر اهل نظر بعد از توجه به اين مطالب به آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (منه آيات محكمات هن ام الكتاب و اخر متشابهات ) برخورد كند، ديگر هيچ شكى نمى كند در اينكه مراد از كلمه (محكمات ) آياتى است كه متضمن اصول مسلمه اى از قرآن است و مراد از كلمه (متشابهات) آياتى است كه معانى آنها به وسيله آيات دسته قبل روشن مى گردد.

ثابت نبودن و احيانا متغير بودن احكام اجتماعى و فروعى، موجب تشبه مى گردد 

خواهى گفت : كسى در رجوع فروع به اصول، حرفى ندارد، البته همه مى دانيم وقتى اصول متفرقه اى در قرآن هست، و در مقابل فروعى هم در قرآن متفرق است، اين فروع بايد به آن اصول برگردد، ليكن اين باعث نمى شود كه فروع (متشابه ) ناميده شود، و شما بايد توضيح دهيد كه چرا قرآن آنها را متشابه خوانده است ؟.

در پاسـخ مى گوئيم به يكى از دو جهت، چون معارفى كه قرآن كريم بر بشر عرضه كرده دو قسم است.

بعضى از آنها درباره ماوراى طبيعت است كه خارج از حس مادى است، و فهم مردم عادى وقتى به آنها برمى خورد دچار اشتباه مى شود، و نمى تواند معنائى غير مادى براى آنها تصور كند، مثل آيه : (ان ربك لبالمرصاد) و (آيه و جاء ربك ) كه در برخورد با آنها به خاطر انسى كه فهم او با ماديات دارد، از كمين كردن خدا و آمدنش همان معنايى را درك مى كند كه از آمدن و كمين كردن يك جاندار مى فهمد، ولى وقتى به آياتى كه درباره اصول معارف اسلام است، مراجعه مى كند از اين اشتباه در مى آيد.

و اين جريان در تمامى معارف و ابحاث غير مادى و غايب از حس هست و اختصاصى به معارف قرآن ندارد.

معارف ساير كتب آسمانى، البته آن معارف عاليه اى كه دستخوش تحريف نشده، و همچنين مباحث الهى كه در فلسفه عنوان مى شود همينطور است، و قرآن كريم به همين جريان اشاره نموده مى فرمايد: (انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها).

و نيز مى فرمايد: (انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون، وانه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم ).

قسم دوم، آياتى است مربوط به قوانين اجتماعى و احكام فرعى، و چون مصالح اجتماعى كه احكام دينى بر اساس آن تشريع مى شود وضع ثابتى ندارد، و احيانا متغير مى شود، و از سوى ديگر قرآن هم به تدريج نازل شده قهرا آيات مربوط به قوانين اجتماعى و احكام فرعى دستخوش تشابه و ناسازگارى مى شوند، وقتى به آيات محكم رجوع شد آن آيات، اين آيات را تفسير نموده، تشابه را از بين مى برد، آيات محكم تشابه آيات متشابه را، و آيات ناسخ تشابه آيات منسوخ را از بين مى برد.

فاما الذين فى قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تاويله

كلمه (زيغ ) به معناى انحراف از استقامت (راست بودن ) است، كه لازمه اش اضطراب قلب و پريشانى خاطر است. به قرينه اينكه در مقابلش رسوخ در علم قرار گرفته، كه درباره اثرش مى فرمايد: دارندگان آن اضطراب ندارند و با اطمينان خاطر مى گويند همه آيات قرآن، چه محكم و چه متشابه آن، از طرف پروردگار ما است، و اما آنهائى كه زيغ و انحراف قلب دارند، مضطرب هستند، و دنبال آيات متشابه را مى گيرند، تا از پيش خود آن را تاءويل نموده فساد راه بيندازند و كسانى كه دچار چنين زيغ و انحرافى نيستند همواره از خدا مى خواهند: كه خدايا قلب ما را بعد از هدايت منحرف مساز. (ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا).

از اينجا روشن مى شود كه مراد از پيروى از آيات متشابه، پيروى عملى است، نه پيروى ايمانى، و پيروى عملى از متشابه هم وقتى مذموم است كه بدون رجوع به محكم باشد چون پيروى آن بعد از رجوع به محكم، ديگر پيروى متشابه نيست بلكه پيروى محكم و عملى صحيح است نه مذموم.

و منظور از (ابتغاء الفتنه ) اين است كه متشابه را دنبال كنند، و بخواهند به اين وسيله مردم را گمراه كنند، چون كلمه : (فتنه ) با كلمه (اضلال ) معنايى نزديك بهم دارند.

خداى تعالى نتيجه خطرناكترى براى اين عمل شيطانى ذكر كرده، و آن دست يابى به تاءويل قرآن، و به اصطلاح امروز فلسفه احكام حلال و حرام است مى خواهند از اين راه، خود را از پيروى محكمات دين بى نياز نموده و در آخر دين خدا را از اصل منسوخ و متروك كنند.

بررسى معناى (تاويل) در آيات قرآنى و اقوالى كه در اين باره گفته شده است

كلمه (تاويل) از ماده (اول) است و اين ماده به معناى رجوع است، كه وقتى به باب تفعيل مى رود معناى برگرداندن را مى دهد، پس تاءويل متشابه به معناى برگرداندن آن به يك مرجع و ماخذ است، و تاءويل قرآن به معناى ماخذى است كه معارف قرآن از آنجا گرفته مى شود.

خداى تعالى كلمه (تاءويل ) را در چند مورد در كلام مجيدش آورده، از آن جمله فرموده : (و لقد جئناهم بكتاب فصلناه على علم، هدى و رحمه لقوم يومنون، هل ينظرون الا تاءويله يوم ياتى تاءويله يقول الذين نسوه من قبل قد جاءت رسل ربنا بالحق ) يعنى در آنچه خبر مى دادند و مى گفتند: مولاى حقيقى ما خدا است، بر حق بودند، و آنچه بغير خدا مى پرستيديم باطل بود، و نيز اعتراف خواهند كرد كه نبوت، حق بود و دين خدا حق بود، و مساءله بعثت از قبور حق بود.

و خلاصه كلام اين است كه در آن روز حقيقت همه آن معارفى كه انبيا آورده اند ظاهر مى شود.

از اين بيان فساد اين گفتار روشن مى شود كه بعضى گفته اند: (تاءويل در آيه مورد بحث به معناى حقايق خارجيه است كه خبر صحيح با آن مطابق باشد، مانند امورى كه در روز قيامت رخ مى دهد، كه اخبار انبيا و رسل و كتب آسمانى مطابق با آنها و آنها مطابق (به فتح با) با اينها است ).

وجه فسادش اين است كه اگر معناى تاءويل اين باشد، تنها آياتى تاءويل خواهد داشت كه درباره صفات خدا و بعضى از افعال او و پاره اى از حوادث قيامت باشد، و اما آيات مربوط به احكام و تشريع، اينها از آنجا كه همه از باب انشا يعنى امر و نهى است، ديگر مطابق و غير مطابق ندارد، تا مطابقتش با حوادث قيامت تاءويل خوانده شود.

و همچنين است آيات ارشادى كه بشر را به فضايل اخلاقى امر، و از رذايل اخلاقى نهى مى كند، چون تاءويل اين گونه آيات و فلسفه احكامش همراه خودش هست، و نيز آياتى كه قصص انبيا و امتهاى گذشته را شرح مى دهند كه تاءويل آنها به اين معنائى كه براى تاءويل گفته اند، در سابق گذشته و ديگر در قيامت تاءويل ندارد، علاوه بر اين كه در آيه شريفه، كلمه (تاءويل ) را اضافه به همه كتاب كرده، نه به يك قسم خاصى از آياتش و نظير آيه مورد بحث، آيه شريفه (و ما كان هذا القرآن ان يفترى... ام يقولون افتراه... بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه و لما ياتهم تاءويله كذلك كذب الذين من قبلهم فانظر كيف كان عاقبه الظالمين ). است، بطورى كه ملاحظه مى فرماييد تمامى قرآن را داراى تاءويل مى داند، چون مى فرمايد: (با اينكه هنوز تاءويل قرآن نيامده ).

و به همين جهت است كه بعضى از مفسرين گفته اند: تاءويل عبارت است از امر عينى خارجى كه گفتار تاءويل دار بر آن امر خارجى اتكا دارد، و معلوم است كه اين امر خارجى در هر موردى معناى خاص به خود را دارد مثلا تاءويل در مورد اخبار عبارت است از همان چيزى كه از آن خبر داده شده، و حادثه اى كه در خارج واقع شده، مانند قصص انبيا و امتهاى گذشته، و يا واقع مى شود، مانند آياتى كه از صفات خدا و اسماى او و عده هايش و همه حوادثى كه در قيامت رخ مى دهد.

و تاءويل در مورد انشاء (يعنى امر و نهى و امثال آن ) عبارت است از مصلحتى كه آمر را واداشته تا براى به دست آوردن آن مصلحت، امر كند، و مفسده اى كه براى جلوگيرى از آن، نهى نمايد، مثلا تاءويل در آيه : (و اوفوا الكيل اذا كلتم و زنوا بالقسطاس المستقيم ذلك خير و احسن تاويلا) همين است كه با برقرارى وزن عادلانه در هر كالاى كشيدنى و پيمان كردنى، امر اجتماع بشرى، استقامت يابد.

اين بود آن معنائى كه اين گروه از مفسرين براى تاويل همه قرآن كردند، و ليكن اين معنا با ظاهر آيه سازگار نيست، چون اولا، ظاهر آن اين است كه تاءويل امرى است خارجى و اثرى است عينى كه مترتب مى شود بر عمل خارجى مسلمانان كه همان ايفاى كيل و اقامه وزن باشد، نه امر تشريعى، كه جمله (و اوفوا الكيل اذا كلتم و زنوا)... متضمن آن است.

پس تاءويل امرى است خارجى كه مرجع و مال امر خارجى ديگر است، نه مرجع و مال كلام خدا، بنابراين توصيف آيات كتاب خدا به اين كه اين كلام تاءويل دارد، چون حكايت مى كند از معانى خارجى، توصيف آيات نيست، بلكه توصيف متعلق آيات است، در انشائيات قرآن كه عمل مسلمين باشد و در اخبارياتش كه معانى خارجيه است.

و ثانيا، گو اين كه تاءويل مرجعى است كه صاحب تاءويل به آن بازگشت دارد اما بازگشت دراينجا به معناى خاصى است، و هر بازگشتى تاءويل نيست، مثلا كارمند يك اداره درامور ادارى به رئيس مراجعه مى كند ولى اين مراجعه را تاءويل نمى گويند.

پس تاءويل مراجعه خاصى است، نه مطلق مراجعه، به دليل اين كه در آيات زير در مورد مراجعه خاص استعمال شده، خضر به موسى (عليهماالسلام ) مى فرمايد: (سانبئك بتاءويل ما لم تستطع عليه صبرا).

و نيز مى فرمايد: (ذلك تاءويل ما لم تسطع عليه صبرا) و آنچه خضر به موسى خبر داد صورت و عنوان كارهايى بود كه در مورد كشتى و ديوار و پسر بچه انجام داد، موسى (عليه السلام ) از آن صورتها و عناوين بى خبر بود، و به جاى آن صورتها و عناوينى ديگر تصور كرده بود، عناوينى كه با عقلش وفق نمى داد، و وادارش مى كرد با بى طاقتى هر چه بيشتر اعتراض كند، كه قرآن كريم اعتراض هايش را به ترتيب در سوره كهف آيه 71 و آيه 77 و آيه 74 حكايت كرده است.

صورتى كه موسى (عليه السلام ) از سوراخ كردن كشتى تصور كرده بود اين بود كه خضر مى خواهد اهل كشتى را غرق كند، پرسيد: (اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيئا امرا).

و صورتى كه از چيدن ديوار تصور كرده بود اين بود كه مى خواهد مزدى بگيرد، و به اصطلاح سور و ساتى فراهم كند، و وقتى ديد مزد نگرفت پرسيد: (لو شئت لتخذت عليه اجرا).

و صورتى كه از كشتن آن پسر بچه تصور كرده بود اين بود كه وى مردى آدم كش است، و از اين عمل لذت مى برد، لذا پرسيد: (اقتلت نفسا زكيه بغير نفس ؟ لقد جئت شيئا نكرا).

و تاءويلى كه خضر براى كارهاى خود ذكر كرد اين بود كه گفت : (اما السفينه فكانت لمساكين يعملون فى البحر فاردت ان اعيبها و كان وراءهم ملك ياخذ كل سفينه غصبا، و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا، فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوه و اقرب رحما، و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينه و كان تحته كنز لهما، و كان ابوهما صالحا فاراد ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما رحمة من ربك ).

و منظورش از تاءويل در اين آيات همانطور كه ملاحظه مى كنيد برگشت هر كارى به صورت و عنوان واقعى خويش است همانطور كه زدن كودك به تاديب بر مى گردد، و زدن رگ و خون گرفتن به غرض معالجه بر مى گردد.

ولى در جمله : (زيد آمد) نمى توان گفت كه تاءويل آن آمدن زيد در خارج است.

قريب به همين معنا، تاءويلهايى است كه در چند جاى داستان يوسف آمده.

يكجا فرموده : (اذ قال يوسف لابيه يا ابت انى رايت احد عشر كوكبا، و الشمس و القمر رايتهم لى ساجدين ) و در جاى ديگر فرموده: (و رفع ابويه على العرش و خروا له سجدا و قال يا ابت هذا تاءويل روياى من قبل، قد جعلها ربى حقا).

در آغاز داستان از يوسف (عليه السلام ) حكايت مى كند كه به پدر بزر گوارش گفت : (پدر جان در خواب يازده ستاره و خورشيد و ماه را مى بينم كه دارند برايم سجده مى كنند) و در آخر داستان حكايت مى كند كه : (پدر و مادرش را بر تخت سلطنت جاى داد، پدر و مادر و برادران در برابرش سجده كردند، آنوقت به پدرش گفت : پدر جان اين بود تاءويل آن خوابى كه من قبلا ديده بودم، پروردگارم آن رويا را صادق و محقق ساخت ).

كه در اين مورد سجده كردن والدين و برادران يوسف براى او تاءويل رويايش خوانده شده، و اين رجوع از قبيل رجوع مثال به ممثل است.

در جاى ديگر درباره روياى پادشاه مصر و تعبير يوسف (عليه السلام ) مى فرمايد:

(و قال الملك انى ارى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضر و اخر يابسات يا ايها الملا افتونى فى روياى ان كنتم للرويا تعبرون، قالوا اضغاث احلام و ما نحن بتاءويل الاحلام بعالمين، و قال الذى نجا منهما و ادكر بعد امه انا انبئكم بتاءويله، فارسلون، يوسف ايها الصديق افتنا فى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف، و سبع سنبلات خضر و اخر يابسات لعلى ارجع الى الناس لعلهم يعلمون، قال تزرعون سبع سنين دابا فما حصدتم فذروه فى سنبله الا قليلا مما تاكلون...).

و در جاى ديگر همين داستان را در نقل روياى آن دو زندانى مى فرمايد:

(و دخل معه السجن فتيان، قال احدهما انى ارينى اعصر خمرا، و قال الاخر انى ارينى احمل فوق راسى خبزا، تاكل الطير منه، نبئنا بتاءويل ه انا نريك من المحسنين... يا صاحبى السجن اما احدكما فيسقى ربه خمرا، و اما الاخر فيصلب فتاكل الطير من راسه، قضى الامر الذى فيه تستفتيان ).

و در جاى ديگر خطاب به يوسف مى فرمايد: (و يعلمك من تاءويل الاحاديث ).

و نيز مى فرمايد: (و لنعلمه من تاءويل الاحاديث ).

باز در جاى ديگر از يوسف نقل فرموده كه در مناجاتش با خداى تعالى گفت : (و علمتنى من تاءويل الاحاديث ).

پس ملاحظه كرديد كه در تمامى اين موارد از داستان يوسف كلمه (تاءويل ) در حوادثى استعمال شده كه سرانجام رويا به آن حوادث منجر مى شود، و آنچه صاحب رويا در خواب مى بيند صورت و مثالى از آن حوادث است، پس نسبتى كه ميان آن حوادث و ميان روياها هست همان نسبتى است كه ميان صورت و معنا است، صورتى كه، معنا به آن صورت جلوه مى كند.

و به عبارت ديگر نسبتى است كه ميان حقيقت مجسم شده با مثال آن حقيقت است همچنان كه در آياتى كه از داستان موسى و خضر (عليه الس لام ) نقل كرديم جريان از اين قرار بود و در آيه شريفه : (و اوفوا الكيل اذا كلتم... و احسن تاويلا) نيز از همين باب است.

از دقت در آيات قيامت به دست مى آيد كه در آن آيات نيز جريان بدين منوال است، و لفظ تاءويل در آن آيات هم همين معنارا مى دهد، مثلا در آيه : (بل كذبوا بما لم يحيطوابعلمه و لما ياتهم تاويله...)

و نيز در آيه : (هل ينظرون الا تاءويله يوم ياتى تاويله...) منظور از آمدن تاءويل مجسم شدن حقايق است، چون امثال آيه : (لقد كنت فى غفله من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد) كاملا دلالت مى كند بر اينكه مشاهده وقوع آنچه انبيا و كتب آسمانى از وقوعش در قيامت خبر مى دادند از سنخ مشاهده با چشم سر و خلاصه مشاهده حسى و دنيايى نيست، همچنان كه اصل وقوع قيامت و جزئيات نظام آن عالم از سنخ وقوع حوادث دنيايى و نظامى كه ما در دنيا با آن آشنا هستيم نيست، هم وقوعش طورى ديگر است، و هم نظام حاكم در آن نظامى ديگر، و ان شاء اللّه بزودى بيان بيشترى در اين باره خواهد آمد.

پس رجوع و برگشت خبرهاى كتاب به حوادثى كه در قيامت ظهور مى كند از قبيل رجوع خبرهاى معمولى به حوادث آينده دنيائى نيست، رجوع در آنجا هم غير رجوع در اينجاست. پس از آنچه گذشت سه نكته روشن گرديد:

سه نكته كه از توضيحات درباره معناى (تاويل ) به دست آمده است 

اول اينكه : تاءويل داشتن آيه اى از آيات كه معناى آن برگشت كند به آن تاءويل، غير از اين است كه آيه اى متشابه باشد و به آيه محكمى برگشت داده شود.

دوم اينكه : تاءويل اختصاص به آيات متشابه ندارد بلكه تمامى آيات قرآن تاءويل دارد، پس همانطور كه آيات متشابه تاءويل دارد، آيات محكم نيز تاءويل دارد.

سوم اينكه : تاءويل از مفاهيمى كه معنا و مدلول لفظى دارند نيست، بلكه از امور خارجى و عينى است، و اگر گفته مى شود كه آيات قرآن تاءويل دارد در حقيقت وصف تاءويل، صفت خود آيات نيست، بلكه صفت متعلق آنها است، كه اعمال انسانها و يا چيز ديگر است.

و اما اينكه گاهى كلمه (تاءويل ) در معناى (مخالف ظاهر لفظ) استعمال مى شود، يك استعمال نوظهور است، كه بعد از نزول قرآن پيدا شده، و هيچ دليلى نداريم بر اين كه منظور قرآن مجيد هم از (تاءويل ) اين باشد، و وقتى مى فرمايد (وابتغاء تاءويله ) بگوييم منظورش از تاءويل معناى مخالف ظاهر كلمه است، همچنان كه هيچ دليلى نداريم بر اين كه آن معناى ديگرى كه براى تاءويل كرده اند درست باشد، بلكه بيشتر آن معانى كه به زودى آنها را نقل مى كنيم معناهايى بدون دليل است.

علم به تاويل كتاب مختص به خداى تعالى است 

و ما يعلم تاءويله الا اللّه

از ظاهر كلام برمى آيد كه ضمير (تاءويله تاءويلش ) تنها به متشابه برمى گردد، براى اينكه نزديك ترين مرجع است، و هيشه ضمير به نزديك ترين مرجع برمى گردد (وقتى مى گوييم زيد به منزل ما آمد و به دنبالش عمرو هم آمد و گفت... معنايش اين است كه عمرو گفت، چون عمرو به ضميرى كه در كلمه گفت خوابيده نزديك تر است (مترجم )).

همچنان كه ظاهر كلمه (تاءويل ) در جمله (ابتغاء تاءويله ) نيز همين است، قبلا توجه فرموديد كه صرف برگشتن ضمير ب ه كلمه (متشابه ) مستلزم اين نيست كه تاءويل هم تنها از آن متشابه باشد، و آيات محكمات تاءويل نداشته باشند، ممكن هم هست كه ضمير (تاءويله ) را بكلمه (كتاب ) برگردانيم، همچنان كه ضمير در جمله : (ما تشابه منه ) به همه كتاب برمى گردد.

جمله مورد بحث، افاده حصر مى كند، چون مى فرمايد: تاءويل كتاب را به جز خدا كسى نمى داند، و ظاهر اين حصر اين است كه علم به تاءويل تنها نزد خدا است.

و اما جمله : (و الراسخون فى العلم ) عطف به آن نيست، تا معنا چنين شود: (تاءويلش را نمى داند مگر خدا و راسخون در علم )، بلكه جمله اى از نو و در حقيقت فراز دوم جمله : (فاما الذين فى قلوبهم زيغ ) است، و معناى دو جمله اين است كه مردم نسبت به كتاب خدا دو گروه هستند، گروهى از آنها كه بيمار دلند آيات متشابه آن را دنبال مى كنند، و بعضى ديگر وقتى به آيات متشابه برمى خورند مى گويند: ما به همه قرآن ايمان داريم، چون همه اش از ناحيه پروردگار ما آمده، و اينگونه اختلاف كردن مردم به خاطر اختلاف دلهاى ايشان است.

دسته اول دلهاشان مبتلا به انحراف است، و دسته دوم، علم در دلهاشان رسوخ كرده.

علاوه بر اينكه اگر واو مذكور عاطفه باشد، و مراد اين باشد كه تنها خدا و راسخين در علم تاءويل كتاب را مى دانند در اين صورت يكى از راسخين در علم رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) محسوب مى شود چون آن حضرت افضل همه اين طايفه است، و چگونه ممكن است قرآن كريم بر قلب مباركش نازل بشود، و او آيات متشابهش را نفهمد، و بگويد (چه بفهمم و چه نفهمم به همه ايمان دارم، چون همه اش از ناحيه خدا است ).

و از سوى ديگر يكى از عادت هاى قرآن اين است كه وقتى مى خواهد امت اسلام و يا جماعتى را كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هم در بين آنها است توصيف كند، نخست به صورت خاص، آن حضرت را ذكر كرده و سپس ساير افرادرا جداگانه بيان مى كند تا رعايت شرافت و عظمت او را كرده باشد، و بعد از ذكرآن جناب آنگاه نام امت و يا آن جماعت را مى برد مانند اين آيه كه مى فرمايد: (آمن الرسول بما انزل اليه من ربه و المومنون ) و آيه : (ثم انزل اللّه سكينته على رسوله و على المؤ منين ) و آيه : (لكن الرسول و الذين آمنوا معه و آيه : و هذا النبى و الذين آمنوا معه ).

و آيات ديگر از اين قبيل هست كه قبل از ذكر نام امت، نام آن جناب را ذكر مى كند. و با اين حال اگر مراد از جمله : (و الراسخون فى العلم ) اين باشد كه راسخون در علم به تاءويل قرآن دانا هستند - و با در نظر گرفتن اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بطور قطع يكى از آنان است - جا داشت همانطور كه گفتيم بفرمايد: (و ما يعلم تاءويله الا اللّه و رسوله و الراسخون فى العلم ) چون گفتيم عادت قرآن بر اين است كه هر جا بخواهد مطلبى مشترك ميان امت و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را ذكر كند نام رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله ) را جداگانه ذكر مى كند و اينجا ذكر نكرده، اگر چه ممكن است كسى در پاسـخ ما بگويد: از آنجا كه صدر آيه كه مى فرمايد: (هو الذى انزل عليك الكتاب...) دلالت داشت بر اينكه آن جناب عالم به كتاب هست، ديگر حاجت نبوده دوباره نام آن حضرت را به خصوص ذكر كند.

پس تا اينجا معلوم شد كه رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله ) جزء راسخين در علم - كه بعضى آيات را مى فهمند و بعضى را نمى فهمند - نيست، در نتيجه ظاهر آيه اين مى شود كه علم به تاءويل منحصرا از آن خداى تعالى است، و اين انحصار منافات با استثناى آنجناب ندارد، همچنان كه آياتى از قرآن علم غيب را منحصر در خداى تعالى مى كند، و در عين حال در آيه : (عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول ) بعضى از رسولان را استثنا مى نمايد.

در اين آيه نيز منافات ندارد كه بفرمايد راسخين در علم مى گويند: (چه آيه اى را بفهميم و چه نفهميم به همه قرآن ايمان داريم.)

و در آيات ديگر بفرمايد: همين راسخين در علم كه چنين سخنى دارند به تاءويل قرآن دانا هستند، براى اينكه آيه مورد بحث شاءنى از شؤ ون راسخين در علم را بيان مى كند، و آن اين است كه همين دانايان به تاءويل با اينكه عالم به حقيقت قرآن و تاءويل آياتش هستند، مع ذلك اگر احيانا در جايى دچار شبهه شدند توقف مى كنند، زيرا بر خلاف آنهايى كه در دل انحراف دارند، اينان در مقابل خداى تعالى تسليم هستند.

موضع (راسخون در علم) در برابر آيات متشابه، ايمان به آنها و توقف در مقام عمل است

و الراسخون فى العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا

كلمه (رسوخ ) به معناى ثبوت و استحكام است، و اين كه راسخين در علم را، مقابل آنهايى قرار داده كه در دل انحراف و كژى دارند، و نيز اين كه راسخين در علم را چنين معرفى كرده كه مى گويند (همه قرآن ازناحيه پروردگارمان است )، دلالت مى كند بر تماميت تعريف آنان، و مى فهماند كه راسخين در علم آنچنان علمى به خدا و آياتش دارند كه آميخته با ذره اى شك و شبهه نيست در نتيجه علمى كه به محكمات دارند هرگز دستخوش تزلزل نمى شود، و به آن محكمات ايمان دارند، و عمل هم مى كنند، و چون به آيه اى از آيات متشابه بر ميخورند، آن تشابه نيز اضطراب و تزلزلى در علم راسخشان پديد نمى آورد، بلكه به آن نيز ايمان دارند، و در عمل كردن به آن توقف و احتياط مى كنند.

و در اين كه فرمود: (مى گويند همه اش از ناحيه پروردگارمان است )، هم دليل، ذكر شده و هم نتيجه، چون از ناحيه خدا بودن محكم و متشابه باعث مى شود كه به هر دو قسمت ايمان داشته باششد، و روشن بودن آيات محكم باعث مى شود كه به آن عمل هم بكنند، و روشن نبودن متشابه باعث مى شود كه تنها در مرحله عمل توقف كنند، نه اين كه آن را رد كنند، چون ايمان دارند كه آن نيز از ناحيه خدا است، چيزى كه هست جايز نيست به آن عمل كنند براى اينكه عمل به آن مخالفت با آيات محكم است، و اين عينا همان ارجاع متشابه به محكم است.

پس جمله : (كل من عند ربنا) به منزله دليل براى هر دو معنا است، هم براى ايمان آوردن به تمام قرآن، و هم براى عمل كردن به محكم و توقف نمودن در متشابه، و به عبارت ديگر، هم دليل است براى ايمان و عمل در محكم، و هم دليل است بر ايمان داشتن به تنهايى نسبت به متشابه و ارجاع آن به محكم.

و ما يذكر الا اولوا الالباب.

منظور از تذكر اين است كه انسان به دليل چيزى پى ببرد، تا هر جا آن دليل را ديد آن چيز را نتيجه بگيرد، و چون جمله : (كل من عند ربنا) همانطور كه گفتيم استدلالى بود از راسخين در علم و انتقالى بود به آن چيزى كه عملشان بر آن دلالت مى كرد، لذا خداى تعالى آن را تذكر ناميد، و ايشان را به اين تذكر بستود.

كلمه (الباب ) جمع لب (بضمه لام و تشديد باء) است، و لب به معناى عقل صاف و خالص از شوائب است.

و خداى تعالى در مواردى در كلام مجيدش، صاحبان چنين عقلى را ستوده، و فرموده : (و الذين اجتنبوا الطاغوت ان يعبدوها و انابوا الى اللّه لهم البشرى فبشر عباد، الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه، اولئك الذين هديهم اللّه و اولئك هم اولوا الالباب ).

و نيز فرموده : (ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولى الالباب، الذين يذكرون اللّه قياما و قعودا و على جنوبهم ). كه در آيه اول ايشان را به اجتناب از پرستش طاغوت، و برگشت بسوى خدا و شنيدن هر سخن، و عمل كردن به بهترين آن، ستوده و مى فرمايد اينان هستند كه خدا هدايت شان كرده، و آنها صاحبان عقل هستند.

و در آيه دوم فرمود: در خلقت آسمانها و زمين و اختلاف شب و روز براى صاحبان لب نشانه هائى است، همان كسانى كه خدا را ايستاده و نشسته و به پهلو ياد مى كنند، و اين ياد كردن در هر حال، و لوازم آن كه همان تذلل و خشوع باشد، همان انابه اى است كه موجب تذكر آنان به آيات خدا و انتقالشان به معارف حقه است، همچنان كه مى بينيم يكجا فرمود: (و ما يتذكر الا من ينيب).

و جاى ديگر مى فرمايد: (و ما يذكر الا اولوا الالباب ).

پس معلوم مى شود اولوا الالباب همان كسانى هستند كه انابه دارند.

دعاى راسخون در علم : (ربنّا لا تزغ قلوبنا...) 

ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا و هب لنا من لدنك رحمة انك انت الوهاب.

اين درخواست يكى از آثار رسوخ و ثبات آنان در علم است، كه چون خدا را آنطور كه بايد شناختند يقين كردند كه از ناحيه خود مالك هيچ چيز نيستند، و مالكيت، منحصر در خداى عزوجل است، و چون چنين ايمانى دارند در هر حال اين ترس را دارند كه خدا دلهايشان را بعد از رسوخ علم منحرف سازد، لذا به پروردگار خود پناه مى برند و درخواست مى كنند كه پروردگارا دلهاى ما را بعد از آنكه هدايتمان كردى منحرف مساز، و از ناحيه خود رحمتى به ما ببخشاى، تا نعمت رسوخ در علم براى ما باقى بماند، و ما را در سير بر صراط مستقيم هدايت، كمك كند، و در سلوك در مراتب قرب، يارمان باشد.

ممكن است بپرسيد چرا بعد از اين درخواست (پروردگارا دلهاى ما را منحرف مساز)، درخواست رحمت كردند؟ جوابش اين است كه منحرف نكردن دلها مستلزم آن نيست كه رسوخ در علم را هميشه داشته باشند، زيرا ممكن است دلهايشان را منحرف نكند، ولى علم را از دلهايشان بگيرد، و در نتيجه افرادى باشند پا در هوا، نه علمى داشته باشند تا سعادت يابند، و نه انحرافى تا كه داراى شقاوت گردند، بلكه در حال جهل وهمواره بمانند، در حالى كه احتياج ضرورى و مبرم به علم داشته باشند، (مانند بيشتر ملل مستضعف دنياى امروز كه در اثر نفوذ استعمار در فرهنگ و اقتصادشان نمى توانند قد علم نموده، به استقلال فرهنگى حوائج خود را برطرف سازند (مترجم )).

علاوه بر اين كه احتياج اين طايفه تنها بقاى رسوخ و نفوذ در علم نيست، بلكه آنان در طريقى قدم برمى دارند كه به انواعى از رحمت نيازمندند، انواعى كه جز خدا كسى نه، از آنها اطلاع دارد و نه مى تواند بشمارد، خود آنان هم آنطور كه بايد اطلاع ندارند، و ليكن بطور اجمال مى دانند كه بقايشان در اين حالت، يعنى حالت رسوخ در علم شرايط بيشمارى دارد، كه حصول آنها به دست خداى تعالى است و دليل بر اين گفتار ما دنباله كلام خود آنان است، كه مى گويند: (ربنا انك جامع الناس ليوم لاريب فيه...) چون در گفتار قبليشان يعنى همين آيه مورد بحث نخست به خدا پناه بردند از اين كه انحراف و زيغ وارد در دلهايشان شود، و در نتيجه رسوخ در علم رااز دلهايشان بربايد.

سپس در جمله (وهب لنا من لدنك رحمه انك انت الوهاب )، درخواست ريزش رحمت او را مى كردند تا حيات قلوبشان ادامه يابد، و اگر كلمه (رحمت ) را نكرده و بدون الف و لام آوردند، و آنگاه آن را به وصف (من لدنك ) توصيف نمودند، براى اين بود كه گفتيم : خود آنان هم بطور مفصل اطلاعى از آن شرايط ندارند، و نمى دانند كه آن رحمت چه طور بايد باشد، تنها اين را مى دانند كه اگر رحمتى از پروردگارشان شامل حالشان نشود، و اگر آن رحمت از ناحيه خداى عزوجل نباشد، هيچ يك از حوائجشان برآورده نگشته، و هيچ امرى از ايشان به سامان نمى رسد.

و اگر در پناه بردن، تنها به خدا پناه بردند، و در درخواست رحمت هم تنها رحمت اورا درخواست كردند، براى اين بود كه چنين افرادى ايمان دارند به اين كه تمامى ملك صرفا از آن خدا است، و اسباب ظاهرى هيچ چيزشان از خودشان نيست.

ربنا انك جامع الناس ليوم لا ريب فيه ان اللّه لا يخلف الميعاد

اين سخن از راسخين در علم به منزله تعليلى است كه علت سوال رحمت خود را بيان مى كنند، چون علم دارند به اينكه اقامه نظام خلقت و دعوتهاى دينى و تلاش انسان در مسير وجودش همه مقدمه است براى جمع شدن در روز قيامت، روزى كه هيچ چيزى به جز رحمت خدا به درد نمى خورد، و جز رحمت او ياورى نيست.

چنانكه خداى سبحان فرموده : (ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين، يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا، و لا هم ينصرون، الا من رحم اللّه ).

و به همين جهت بود كه راسخين در علم، رحمت پروردگار خود را درخواست نموده، تعيين و تشخيص نوع آن را به خود خدا واگذار كردند، تا رحمتى را شامل حال آنان كند كه برايشان سودمند باشد.

و در كلام خود روز قيامت را به اين صفت توصيف كردند كه روزى است كه در وقوع آن شكى نيست، تا به اين وسيله، كمال اهتمام خود و اصرار در سوال را موجه سازند، و همين توصيف شاءن راهم با جمله : (ان اللّه لا يخلف الميعاد) تعليل كردند، براى اين كه گفتيم كه : اين گفتار سخن راسخين در علم است، و علم به چيزى در دلى رسوخ نمى كند و ريشه دار نمى شود، مگر اين كه علم به علت آن نيز رسوخ كند، و علت شك نداشتن آنان در وقوع روز قيامت اين است كه خدا به وقوع آن وعده داده، و به همين جهت وقتى گفتند: (ليوم لا ريب فيه ) دنبالش گفتند: (براى اين كه خدا خلف وعده نمى كند).

نظير اين وجه در كلام ديگرشان هم آمده است، و آن اين است كه وقتى گفتند: (وهب لنا من لدنك رحمة ) دنبالش علت آن را ذكر كردند كه (انك انت الوهاب ) پس وهاب بودن خدا موجب مى شود كه آنان درخواست رحمت كنند و اگر علاوه بر كاف خطاب (انك ) كلمه (انت ) را هم آوردند، براى اين بود كه خبر (ان ) را منحصر كنند، و در نتيجه جمله : (من لدنك ) را تعليل كنند و بگويند اگر از توكه از ناحيه خودت رحمتى به ما ارزانى بدارى، براى اين بود كه ما به جز تو وهاب و بخشنده اى سراغ نداريم.

و باز نظير اين وجه در گفتار ديگرشان جريان مى يابد كه بعد از آن كه گفتند: (ربنا لا تزغ قلوبنا) چيزى گفتند كه به منزله علت آن درخواست است، و آن اين بود كه گفتند: (بعد اذ هديتنا) كه معناى مجموع اين دو جمله چنين مى شود: (پروردگارا قلوب ما را مبتلا به زيغ و انحراف مفرما، آخر تو ما را هدايت كرده اى ).

و همچنين در جمله : (آمنا به ) كه دنبالش گفتند: (كل من عند ربنا) و اين دو جمله نيز از همين قبيل است، و معناى مجموعش ‍ اين است كه (راسخين در علم مى گويند ما به آن ايمان داريم براى اين كه همه قرآن از ناحيه پروردگار ما است ).

پس اين طايفه مردمى هستند كه به پروردگار خود ايمان آورده، و بر ايمان خود استوارى به خرج دادند، در نتيجه خداى سبحان هم هدايتشان كرد، و عقولشان را تكميل فرمود، ونتيجه كمال عقلشان، اين شد كه سخنى جز با داشتن علم، نگويند، و عملى جز با علم به صحت آن، انجام ندهند، و به همين جهت خداى عزوجل ايشان را راسخين در علم ناميد و به كنيه (اولوا الالباب ) ياد كرد.

خواننده گرامى اگر در تعريفهائى كه خداى تعالى از اولوا الالباب نموده دقت فرمايد، خواهد ديد كه درست همان كسانى هستند كه نشانيهاى آنان در آيات زير آمده : (و الذين اجتنبوا الطاغوت ان يعبدوها و انابوا الى اللّه، لهم البشرى، فبشر عبادى الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه، اولئك الذين هديهم اللّه و اولئك هم اولوا الالباب ). كه در اين آيات ايشان را بداشتن چند نشانى تعريف كرده : اول داشتن ايمان، دوم پيروى از بهترين سخن، سوم انابه و رجوع به خداى سبحان، و اگر به آيه مورد بحث مراجعه كنى خواهى ديد كه در آن راسخين در علم را هم به همين اوصاف توصيف فرموده است.

حال ببينيم التفات از ضمير خطاب به غايب در آيه، چه نكته اى را مى رساند؟ و چرا راسخين در علم كه خدا را مخاطب قرار داده و مى گفتند: (پروردگارا تو مردم را در روزى كه شكى در آن نيست جمع خواهى كرد)در آخر آيه خداى تعالى را غايب فرض نموده و گفتند: (خدا خلف وعده نمى كند)؟.

جهتش اين است كه وعده نامبرده اختصاص به راسخين در علم ندارد، بلكه هم براى آنان وعده است و هم براى ديگران، و بدين جهت مناسب بود كه به جاى (ربنا) (و نسبت دادن رب بخصوص خود) كلمه (اللّه ) را بياورند، چون الوهيت حكمى عام دارد، كه شامل همه چيز مى شود

بحثى تفصيلى پيرامون محكم و متشابه و تاويل

مقدّمه 

آنچه تاكنون درباره معناى (محكم ) و (متشابه ) و نيز در معناى كلمه (تاءويل ) گفتيم مطالبى بود كه دقت در كلام خداى سبحان آن را مى فهماند و نيز روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) كه بزودى ((ان شاء اللّه ) از نظر خواننده خواهد گذشت آن را مى رساند. حال ببينيم مفسرين در معناى اين سه عنوان چه گفته اند سخنان مفسرين در اين باره بسيار مختلف است، و شيوع و گسترش اين اختلاف به انحرافشان كشانيده است.

اگر سر نخ اين اختلافات را جستجو كنيم سر از صدر اسلام و مفسرين از صحابه و تابعين در مى آوريم، و تا آنجا كه ما اطلاع داريم كم تر تفسيرى پيدا مى شود كه حتى با بيانى كه ما ذكر كرديم نزديك باشد، تا چه رسد به اين كه كاملا مطابق با آن باشد.

و علت عمده اين انحراف آن است كه بحث در (محكم و متشابه ) را با بحث در پيرامون معناى (تاءويل ) خلط كرده اند، و اين باعث شده است كه اختلاف عجيبى در انعقاد اصل مساءله و كيفيت بحث و نتيجه گيرى از آن راه بيفتد.

اينك ما در طى چند فصل درباره هر يك از اين دو مساءله بطور مفصل بحث مى كنيم، و اقوال را بعد از آن كه بقدر امكان مشخص ‍ كنيم كه مربوط به كدام يك از دو مساله است نقل نموده و آنچه حق مطلب است اختيار مى كنيم.

محكم و متشابه (گفتار

1 - گفتار در مساءله محكم و متشابه

كلمه (محكم ) اسم مفعول از باب افعال (احكام ) است. و كلمه (متشابه ) اسم فاعل از باب تفاعل (تشابه ) است، و (احكام و تشابه )از الفاظى است كه معنايش در لغت روشن است، خداى تعالى يكجا همه قرآن را محكم خوانده و فرموده : (كتاب احكمت آياته ) و جاى ديگر همه اش را متشابه خوانده، و فرموده : (كتابا متشابها مثانى ).

منظور از احكام آن اين است كه تمامى آن داراى نظمى متقن و بيانى قاطع و محكم است، و منظور از تشابه آن اين است كه همه آياتش از نظر نظم و بيان و داشتن نهايت درجه اتقان و نداشتن هيچ نقطه ضعف شبيه به هم هستند.

و چون به حكم آن دو آيه همه قرآن محكم و همه اش متشابه است لذا در آيه مورد بحث ما كه آيات را بدو قسم محكم و متشابه تقسيم كرده، و فرموده بعضى از آياتش محكم و بعضى متشابه است، مى فهميم منظور از اين محكم و متشابه غير آن محكم و متشابه است.

نقل اقوال مختلفى كه درباره مراد از محكم و متشابه گفته شده و نقد و ردّ آنه

پس جا دارد در معناى محكم و متشابه، در اين آيه بحث شود تا ببينيم منظور از آن چيست ؟ و كدام دسته از آيات به اين معنا محكم و كدام به اين معنا متشابه است، و در معناى آن مفسرين متجاوز از ده قول دارند.

اول اينكه : منظور از آيات محكم همان چند آيه سوره انعام است، كه مى فرمايد: (قل تعالوا اتل ما حرم ربكم عليكم ان لا تشركوا به شيئا... لعلكم تتقون ) و در آن عده اى از واجبات و محرمات الهى را نام مى برد و منظور از آيات متشابه آياتى است كه امر آن بر يهود مشتبه شده، و آن عبارت است از رمزهايى كه در آغاز بعضى از سوره هاى قرآن قرار گرفته مانند (الف - لام - ميم ) (الف - لام - را) (حا - ميم ) و امثال آن، كه يهود آنها را با حساب جمل محاسبه كردند تا از اين راه مدت عمر و بقاى امت اسلام را در آورند، و حسابشان درست از آب در نيامد، در نتيجه دچار اشتباه شدند.

اين معنايى است كه در ميان صحابه به ابن عباس نسبت داده شده و نادرستى آنهم روشن است، براى اين كه گفتارى است بدون دليل و به فرض هم كه دليل داشته باشد آيات محكم منحصر در سه آيه سوره انعام نيست، بلكه بغير از حروف مقطعه اول سوره ها شامل همه قرآن مى گردد.

و ليكن حق مطلب اين است كه نسبت دادن چنين معنائى به ابن عباس صحيح نيست، آنچه از ابن عباس نقل شده اين است كه گفته اين آيات سه گانه از محكمات است، نه اين كه آيات محكم قرآن همين سه آيه است، اينكه آن روايت :

در الدرالمنثور آمده كه سعيد بن منصور، و ابن ابى حاتم، و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ) و ابن مردويه، از عبداللّه بن قيس ‍ روايت كرده اند كه گفته : من از ابن عباس شنيدم كه در تفسير آيه : (منه آيات محكمات ) گفت : سه آيه ازآخر سوره انعام كه با جمله : (قل تعالوا) آغاز مى شود از آيات محكم قرآن است.

مويد اين حديث روايت ديگرى است كه باز از او نقل شده، كه در تفسير آيه مورد بحث گفته : آيه : (قل تعالوا... لعلكم تتقون ) و نيز آيه : (و قضى ربك ان لا تعبدوا الا اياه... كان للاوابين غفورا) از اين قبيل آيات است.

پس اين دو روايت شاهدند بر اينكه منظور ابن عباس اين بوده كه سه آيه آخرانعام را مثل بياورد براى آيات محكم، نه اينكه آيات محكم را منحصر در آن سه آيه كند:

دوم عكس تفسير اول است، و آن اين است كه آيات محكم عبارت است از حروف مقطعه در اوايل بعضى از سوره ها، و آيات متشابه بقيه قرآن است.

اين تفسير را به ابى فاخته نسبت داده اند، كه در تفسير آيه : (هن ام الكتاب ) گفته : ام الكتاب، عبارت است از فواتح سور، كه قرآن از آنها استخراج شده، يعنى سوره بقره از (الف، لام، ميم ) استخراج شده، و در سوره آل عمران از (الف، لام، ميم اللّه لا اله الا هو الحى القيوم ) استخراج شده.

از سعيد بن جبير نقل شده كه نظير اين معنا را براى (ام الكتاب ) كرده، و گفته : اصل كتاب اين حروف هستند، چون در همه كتابها وجود دارند.

اين بود گفتار سعيد بن جبير، و از اينجا مى فهميم كه ابن عباس و سعيد بن جبير نظرشان درباره رموز اول سوره ها اين بوده كه خداى تعالى خواسته است بفرمايد: (قرآن از همين حروفى تشكيل شده كه خود شما با آن سخن مى گوييد، و اگرنمى پذيريد كه كلام خدا است آيه اى مثل آن بياوريد.

اين يكى از وجوهى است كه در معناى حروف مقطعه ذكر كرده اند و ليكن علاوه بر اين كه هيچ دليلى بر اين وجه نيست، اين اشكال هم بر آن وارد است، كه با خود آيه شريفه منطبق نيست، چون بنا براين وجه، غير از فواتح سور بايد تمامى قرآن متشابه باشد، و خداى تعالى هم در آيه مورد بحث كسانى را كه از متشابهات قرآن پيروى مى كنند مذمت نموده، و آن را از انحراف قلب دانسته، نتيجه اين مى شود كه مردم موظف باشند هيچيك از آيات قرآن را پيروى نكنند، با اين كه در تعداد زيادى از آيات، مردم را به پيروى از قرآن واداشته و ستوده، و بلكه آن را از واجب ترين واجبات شمرده، مانند آيه (واتبعوا النور الذى انزل معه ) و آيات ديگر.

سوم، اينكه گفته اند: (متشابه ) آن آياتى است كه نسبت به معناى خود ابهام داشته باشد، كه اصطلاحا آن را مجمل نيز مى خوانند، و محكم در مقابل آن همان مبين است.

اين وجه نيز درست نيست براى اين كه خصوصياتى كه در آيه شريفه براى محكم و متشابه ذكر شده با مجمل و مبين تطبيق نمى كند.

توضيح اين كه اجمال عبارت است از اين كه لفظ كه معنايش چند جهت دارد، طورى ادا شود كه شنونده نفهمد مقصود گوينده كدام جهت معنا است، و همين باعث سرگردانى مخاطب و يا شنونده شود، و نتواند مراد گوينده را تشخيص دهد، و بناى اهل زبان در ظرف تفهيم و تفهم بر اين قرار گرفته كه از اينگونه الفاظ پيروى نكنند، و هر لفظى كه چنين وضعى را دارد جزء الفاظ بى معنا بحساب آورند، و بنا را بر اين گذاشته اند كه گوينده، شنونده و مخاطب را مواخذه نكند كه چرا گفته مرا هيچ گرفتى ؟ و به فرض هم كه مواخذه كند، بگويند لفظ تو مجمل بود، و ما هر چه در ساير كلمات تو جستجو كرديم تا شايد قرينه اى پيدا كنيم كه لفظ نامبرده را براى ما روشن كند نيافتيم.

اين وضعى است كه لفظ مجمل با مبين دارد، و اگر منظور از محكم و متشابه عينا همين مجمل و مبين مى بود: بايد آيات متشابه - البته بعد از رد به آيات محكم - پيروى شود، نه خود آيات محكم، همانطور كه در مجمل و مبين سرانجام و بعد از رفع اجمال به لفظ (مجمل ) عمل مى شود نه (مبين )، و پيروى متشابه امرى است كه ذوق و قريحه تكلم و تفاهم به آن اجازه نمى دهد، و هيچ اهل زبانى اقدام به آن نمى كند، حال چه اهل زيغ باشد و چه راسخ در علم، و باز در چنين فرضى نبايد قرآن كريم، پيرو متشابه را بيماردل بخواند، و مذمت كند.

چهارم : اينكه گفته اند: متشابه عبارت است از آياتى كه نسخ شده (منسوخ ) كه بايد به آن ايمان داشت، ولى عمل نكرد. و محكمات آياتى است كه ناسخند يعنى هم بايد به آنها ايمان داشت و هم عمل كرد.

اين تفسير را به ابن عباس و ابن مسعود و گروهى از صحابه نسبت داده اند، و به همين جهت بوده كه ابن عباس خود را از عالمان به تاءويل مى پنداشته است.

و اين تفسير درست نيست، زيرا در صورتى كه درست باشد هيچ دلالتى ندارد بر اين كه متشابهات قرآن، منحصرا آيات نسخ شده است، چون خصوصياتى كه خداى تعالى در اين آيه براى پيروى متشابه آورده كه يكى از آنها فتنه جويى و يكى ديگر تاءويل يابى است، در بسيارى از آيات غير منسوخه نيز هست، مانند آياتى كه از صفات و افعال خدا سخن مى گويد، علاوه بر اين كه اگر اين تفسير درست باشد لازمه اش اين مى شود كه آيات قرآن دو قسم محكم و متشابه نباشد، بلكه ب ين آن دو واسطه اى هم باشد، كه نه محكم است و نه متشابه، مانند همان آيات صفات و افعال كه نه ناسخند و نه منسوخ.

از اين هم كه بگذريم در كلامى كه از ابن عباس نقل شده قرائنى هست كه دلالت مى كند بر اينكه نظريه او درباره محكم و متشابه اعم از ناسخ و منسوخ است، و بر غير آن دو نيز تطبيق مى كند، و ابن عباس، ناسخ و منسوخ را به عنوان مثال ذكر كرده است، اينك روايت ابن عباس.

در كتاب الدرالمنثور آمده است كه ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم، از طريق على، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : محكمات عبارت هستند از ناسخ قرآن، و حلال و حرامش، و حدود و فرائضش، و آنچه كه بايد بدان ايمان داشت. و متشابه قرآن عبارت است از آيات منسوخ قرآن، و مقدم و موخر و امثال و اقسامش، و آنچه كه بايد بدان ايمان آورد، ولى نبايد بدان عمل نمود. - يعنى آيات منسوخ قرآن اين بود نظريه ابن عباس.

پنجم اينكه محكمات قرآن، آن معارفى است كه دليلى واضح دارد، مانند آيات مربوط به توحيد و قدرت و حكمت خدا، و آيات متشابه عبارت است از آياتى كه قبول و فهم معارف آن نيازمند به تاءمل و تدبر است.

اين وجه نيز درست نيست، براى اين كه اگر مراد از واضح بودن دليل اين است كه مضمون آيه دليل عقلى واضحى داشته باشد يا بديهى باشد و يا نزديك به بديهى، و منظور از احتياج داشتن دليل به تدبر و تاءمل، اين است كه مضمون آيه دليل عقلى بديهى و يا نزديك به بديهى نداشته باشد، لازمه اش اين مى شود كه آيات احكام و واجبات و امثال آن نيز از آيات متشابه باشد، براى اين كه هيچ يك از احكام قرآن دليل عقلى واضحى ندارد.

در نتيجه بايد اين گونه آيات پيروى نشود، و پيروى آنها مذموم باشد، با اين كه پيروى همه آيات و مخصوصا آيات احكام واجب است، و اگر مراد از وضوح دليل، اين باشد كه دليلى واضح از خود كتاب داشته باشد، و مراد از احتياجش به تدبر، اين باشد كه دليلى واضح از خود كتاب نداشته باشد. همه آيات قرآن كريم از اين جهت يكسانند، و چگونه نباشد با اينكه كتابى است متشابه مثانى، و نورى است مبين، و لازمه آن، اين است كه تمامى آيات قرآن محكم باشد، و به كلى متشابهى در آن نباشد، و اين خلاف فرض و بر خلاف نص قرآن است. ششم اينكه : محكم، عبارت است از آياتى كه به خاطر وجود دليل روشن و حتى دليل غير روشن بتوان به مضمون آن علم پيدا كرد، و متشابه، آن آياتى است كه راه علم به آن نباشد، مانند آيات مربوط به زمان قيام قيامت و امثال آن.

اين وجه نيز درست نيست، براى اينكه محكم و متشابه بودن، دو صفت براى آيات قرآن است، بدان جهت كه آيه است، و يا بدان جهت كه دليل بر يكى از معارف الهيه است، و آنچه آيه اى از آيات كتاب بر آن دلالت دارد چيزى نيست كه مردم از خود آيه و يا بضميمه آيات ديگر نتوانند و يا نبايد بفهمند و چگونه ممكن است خداى تعالى از آن آيه معنايى در نظر داشته باشد، ولى لفظ آيه بر آن معنا دلالت نداشته باشد؟.

با اينكه خداى تعالى كتابش را هدايت و نور و مبين خوانده و در آيه : (تنزيل من الرحمن الرحيم، كتاب فصلت آياته قرآنا عربيا لقوم يعلمون، بشيرا و نذيرا فاعرض اكثرهم فهم لا يسمعون ) فرموده : اين كتاب در معرض فهم كفار نيز هست، تا چه رسد به فهم مؤ منين، و نيز فرموده : (افلا يتدبرون القرآن و لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا).

پس هر مطلبى كه آيه اى از آيات قرآن متعرض آن است درخور فهم مردم است، نه اينكه فهميدنش ممتنع و اطلاع به مفهومش محال باشد، و اما آن معارفى كه دركش خارج از فهم بشر است از قبيل زمان وقوع قيامت و ساير حقايقى كه در پس پرده غيب است، هيچ آيه اى از قرآن متعرض آن نشده، تا آن آيه را متشابه بخوانيم، علاوه بر اين كه صاحب اين قول ما بين معناى (متشابه ) و معناى (تاءويل ) خلط كرده است، همچنان كه قبلا هم گفتيم كه بعضى از اين اقوال ميان اين دو معنا خلط كرده اند.

قول هفتم گفتار بعضى ديگر است كه گفته اند: منظور از آيات محكمات آيات احكام، و منظور از متشابهات آيات ديگر است، كه با يكديگر سازش ندارند اين قول را به مجاهد و غير او نسبت داده اند.

اين قول نيز درست نيست، براى اين كه اگر منظور از ناسازگارى آيات متشابه، معنايى است كه حتى شامل مواردى چون : تخصيص به وسيله مخصص، و تقييد به وسيله مقيد (بكسره ياء) و ساير قراين مقالى و مقامى مى شود پس آيات احكام نيز همين تشابه و ناسازگارى را دارد زيرا در آن آيات نيز عام و خاص، مطلق و مقيد هست، و اگر منظور از آن، ابهام آيه است بطورى كه مراد و مدلول آن به خاطر كثرت محتملاتش معلوم نباشد، نه خود آيه ناطق به معنايش باشد، و نه بوسيله آيات ديگر بشود معنايش را معين كرد، بايد بگوييم غير از آيات احكام هر چه هست متشابه است.

و نتيجه آن سخن اين مى شود كه : مسلمانان به هيچ يك از آيات مربوط به معارف قرآنى علم نيابند، چون فرض كرديم در اين دسته از آيات، كه بيانگر معارف قرآنند - نه بيانگر احكام شرع - هيچ آيه محكمى وجود ندارد، تا آيات متشابه آن را به محكمش ارجاع دهيم، و معناى متشابهش را روشن سازيم.

قول هشتم اين است كه آيات محكم آيه هايى است كه تنها يك تاءويل داشته باشد، و آيات متشابه آياتى است كه چند وجه از تاءويل را تحمل بكند. اين وجه را به شافعى نسبت داده اند، و گويا منظور گوينده آن، اين باشد كه آيات محكم، آياتى است كه هر يك از آنها تنها در يك معنا ظهور داشته باشند، مانند آياتى كه يا صريح و نص در معناى خود هستند، و يا ظهور قوى اى در آن دارند، و متشابه، آيه اى است كه نه نص در مدلول و مراد خود باشد، و نه ظهور قوى اى در آن داشته باشد.

و اين وجه نيز درست نيست، براى اين كه در اين وجه، كارى صورت نگرفته، تنها كلمه (محكم ) را با كلمه (لفظ داراى يك معنا)، و كلمه ((متشابه ) را با كلمه (لفظ داراى چند پهلو) تبديل كرده، علاوه بر اين كه در اين وجه، تاءويل را به معناى تفسير گرفته، كه عبارت است از معناى مراد به لفظ، و خواننده توجه فرمود كه اين خطا است، چرا كه اگر تاءويل و تفسير به يك معنا مى بود، ديگر جهت نداشت كه علم به تاءويل را مختص به خدا و يا به خدا و راسخين در علم كند، براى اين كه آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند، و مؤ من و كافر و راسخين در علم و اهل زيغ همه در فهم آيات قرآن به كمك و تفسير آيات ديگر يكسان هستند. نهم اينكه گفته اند: محكم عبارت از آياتى در قصص انبيا و امت هاى ايشان است كه محكم و مفصل باشد، و متشابه از همين دسته آيات آن آياتى است كه الفاظى مشتبه دارند، چون يك داستان را در چند سوره تكرار كرده، و لازمه اين وجه آنست كه بگوييم تقسيم آيات قرآن به محكم و متشابه مخصوص آيات قصص است.

و اين درست نيست، براى اين كه هيچ دليلى بر اين اختصاص نيست، علاوه بر اين كه يكى از خاصيت هايى كه قرآن براى محكم و متشابه ذكر كرده اين بود كه در پيروى محكم هدايت، و در پيروى متشابه فتنه جويى و تاءويل خواهى است، و اين خاصيت با آيات قصص تطبيق ندارد، چون مخصوص آنها نيست، بلكه در غير قصص نيز هست، و نيز مخصوص قصه هايى نيست كه در قرآن تكرار شده، بلكه در آياتى هم كه يك بار قصه اى را نقل مى كند، مانند آيات مربوط به جعل و قرار دادن خليفه در زمين نيز جريان دارد.

دهم اينكه گفته اند: متشابه آن آياتى است كه محتاج به بيان باشد، و محكم آن است كه محتاج به بيان نباشد. اين وجه را به امام احمد بن حنبل نسبت داده اند.

اين نيز اشكال دارد، براى اينكه تمامى آيات احكام احتياج به بيان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) دارد، با اينكه قطعا متشابه نيست، كه بيانش مكرر گذشت، و همچنين آيات نسخ شده بطور مسلم از متشابهات است، كه بيانش گذشت، با اين كه احتياجى به بيان ندارد، چون چيزى نظير ساير آيات احكام است.

يازدهم اين است كه گفته اند: محكم آن آياتى است كه هم بايد بدان ايمان داشته باشند، و هم به آن عمل كنند، و متشابه آن آياتى است كه تنها بايد به آن ايمان داشته باشند ولى عمل نكنند.

اين وجه را به ابن تيميه نسبت داده اند، و شايد منظور او از دسته اول انشاآت قرآن، و از دومى اخبار قرآن باشد، همچنان كه بعضى ديگر همين احتمال را از گفتار ابن تيميه داده اند، و گرنه اين صورت، وجه يازدهم نمى شود، چون با چند وجه از وجوه گذشته منطبق است.

و اگر منظور همان باشد كه احتمال داديم اين اشكال متوجه آن است كه لازمه متشابه بودن غير آيات احكام اين است كه مردم نتوانند به هيچيك از معارف الهى در غير احكام، علم بهم رسانند، چون در معارف عمل نيست، و نيز در اين آيات آيه اى محكم نباشد تا آيات متشابه را به آن برگردانند، و به وسيله آن رفع تشابه كنند، اين از يك سو، و از سوى ديگر آيات نسخ شده همه انشاآتند، با اينكه قطعا از محكمات نيستند.

ولى مثل اين كه منظور صاحب اين قول از ايمان و عمل به محكم، و ايمان بدون عمل به متشابه، همان معنايى باشد كه لفظ آيه مورد بحث بر آن دلالت دارد، چنانكه درباره متشابهات مى فرمايد: (فاما الذين فى قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ).

و نيز مى فرمايد: (و الراسخون فى العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا)، چيزى كه هست از آنجايى كه ايمان و عمل داشتن نسبت به محكمات، و تنها ايمان داشتن نسبت به متشابهات فرع اين است كه ما قبلا تشخيص داده باشيم كدام آيه محكم و كدام متشابه است، پس وجه نامبرده و معرفى محكم به آن آياتى كه بايد مسلمانان هم به آن ايمان داشته باشند، و هم عمل كنند، و معرفى متشابه به آن آياتى كه تنها بايد به آن ايمان بياورند، هيچ دردى را دوا نمى كند.

دوازدهم اين است كه گفته اند: متشابهات قرآن خصوص آياتى است كه صفات خاصه اى را بيان مى كند، چه صفات خاصه خدا مانند (عليم )، (قدير)،(حكيم ) و (خبير)، و چه صفات خاصه انبيا مانند آيه : (و كلمته القيها الى مريم و روح منه ) كه درباره اوصاف عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) است، و آيات ديگر كه شبيه اين باشد.

اين قول را نيز به ابن تيميه نسبت داده اند.

اشكال ى كه متوجه اين وجه است، اين است كه : اولا قبول نداريم كه همه آيات مربوط به صفات خاصه خدا و انبيا، از متشابهات هستند، و در ثانى به فرض هم كه آن را قبول كنيم دليلى بر چنين انحصار نداريم.

و بطورى كه از سخنان طولانى ابن تيميه برمى آيد وى دو كلمه محكم و متشابه را به معناى لغويش معنا كرده، يعنى محكم را به كلمه اى كه دلالتى محكم دارد، و متشابه را به كلمه اى كه چند معنا در آن محتمل است تعبير و تعريف كرده و گفته است، اين دو معنا امرى نسبى است، چه بسا مى شود كه يك آيه از نظر جمعيتى متشابه است، چون مردمى عامى هستند، و نمى توانند با بحث و گفتگو معناى واقعى آنرا بدست آوردند. در نتيجه درباره آن آيه احتمالها مى ده ند، ولى همين آيه براى جمعى ديگر محكم است، چون قدرت بحث و فحص را دارند، و اين معنا در آيات صفات روشن تر به چشم مى خورد، چون غالب مردم درباره اين گونه صفات و اين گونه آيات دچار اشتباه مى شوند، چون فهمشان قاصر از اين است كه تا بام عالم حس بپرواز درآمده و در ماوراى عالم حس جولان كند، بناچار آنچه از صفات كه خداى تعالى براى خود اثبات كرده با صفات مشابه آن كه در خودشان سراغ دارند قياس مى كنند، و دچار گمراهى مى شوند.

مثلا خدا براى خود علم و قدرت و سمع و بصر و رضا و غضب و يد و عين و امثال اينها اثبات نموده، گمان مى كنند كه اين صفات در خداى تعالى هم از مقوله صفات خودشان امورى مادى، و يا مستلزم جسمانيت است، و يا آنها را شوخى و غير حقيقى فرض مى كنند، و از همين راه فتنه ها بپا مى شود، و بدعت ها ظهور مى كند، و مذاهب درست مى شود!.

پس محكم و متشابه همانطور كه گفتيم دو معناى نسبى است، محكم كه براى بعضى محكم است براى بعضى ديگر مت شابه است، و متشابه كه براى بعضى متشابه است، براى بعضى ديگر محكم است، آنچه كه علم بدان براى هيچ كس ممكن نيست تاءويل متشابهات، يعنى علم بحقيقت معانى آنهاست، كه امثال آيات صفات بر آنها دلالت دارد، درست است كه ما از عبارت : (ان اللّه على كل شى ء قدير) و يا عبارت (ان اللّه بكل شى ء عليم ) و امثال آن معناهائى مى فهميم، و ليكن حقيقت علم و قدرت و ساير صفات خدا و كيفيت افعال خاصه به خدا را نمى فهميم، و تاءويل متشابهات هم همين است كه جز خدا كسى آن را نمى داند.

اين بود خلاصه گفتار ابن تيميه و ما ان شاء اللّه بزودى در بحثى كه پيرامون تاءويل خواهيم داشت متعرض اشكالات گفته وى خواهيم شد.

سيزدهم اين است كه بعضى گفته اند: محكم آن آياتى است كه عقل در درك آن راه دارد، و متشابه آن است كه چنين نباشد.

اين وجه نيز درست نيست، براى اين كه سخنى است بدون دليل، و آيات قرآنى هر چند به اين دو قسم تقسيم مى شوند، ولى صرف اين كه بعضى از آيات قرآن آنطور، و بعضى ديگر اين طور هستند دليل نمى شود بر اين كه محكم، آيات قسم اول، و متشابه آيات قسم دوم باشد، چون خصوصياتى كه در آيه مورد بحث براى محكم و متشابه ذكر شده، با اين وجه آنطور كه بايد تطبيق نمى شود، علاوه بر اين، وجه نامبرده بوسيله آيات احكام نقض مى شود، براى اين كه اين آيات بطور قطع جزء آيات محكم قرآن است، در حالى كه عقل هيچ راهى به حقيقت مفاد آن ندارد، و بنابر وجه نامبرده بايد جزء متشابهات شمرده شود.

چهاردهم اين است كه بعضى گفته اند: محكم عبارت است از آياتى كه ظاهرش منظور باشد، و متشابه آن است كه ظاهرش منظور نباشد.

اين وجهى است كه در بين دانشمندان اخير اسلامى شيوع يافته، و اصطلاحى هم كه همين دانشمندان در معناى (تاءويل ) دارند مبتنى بر همين معنايى است كه براى (محكم و متشابه ) كرده اند، چون در معناى (تاءويل ) گفته اند: عب ارت است از معنايى كه مخالف با ظاهر كلام باشد، و گويا مراد آن كسى هم كه گفته : محكم آيه اى است كه تاءويلش تنزيلش باشد، و متشابه آيه اى است كه به جز تاءويل معنايى از آن فهميده نشود، همين وجه چهاردهم است.

و اين وجه هم درست نيست، زيرا صرف اصطلاحى است، و اوصافى كه در آيه براى محكم و متشابه نام برده شده بهيچ وجه با آن تطبيق نمى كند، براى اين كه متشابه بدين جهت متشابه است كه مراد و مدلول آن مشخص نيست، و منظور از تاءويل آن معناى مراد از متشابه نيست، تا متشابه به اين نشانى متميز از محكم شود، كه تاءويل دارد، و محكم تاءويل ندارد. بلكه همانطور كه قبلا بيان كرديم مراد از تاءويل در آيه شريفه، امرى است كه شامل تمامى آيات قرآنى مى شود، چه محكمش و چه متشابهش.

علاوه بر اينكه در قرآن هيچ آيه اى نداريم كه معناى ظاهرى آن منظور نباشد، و خلاف ظاهر آن مراد باشد، و اگر هم آيه اى باشد كه معناى غير ظاهرى آن مراد باشد به خاطر آيات محكم ديگرى است كه آنرا برخلاف ظاهرش برگردانده است.

چون آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند، و معلوم است كه معنايى كه قرائن متصل و يا منفصل ك لام، به لفظ مى دهند، معناى خلاف ظاهر نيست، آنهم در كلامى كه خود صاحب كلام تصريح كرده باشد به اين كه رسم من در كلام آن است كه اجزاى كلامم را به هم مربوط و متصل كنم، به طورى كه يكى مفسر ديگرى، و شاهد بر آن باشد، و خواننده با كمى تدبرو دقت بتواند هر اختلاف و منافاتى را كه به ظاهر به چشم مى خورد از بين ببرد، و فرموده باشد: (افلا يتدبرون القرآن و لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا).

پانزدهم وجهى است كه از (اصم ) حكايت شده، و آن اين است كه : (محكم ) آن آياتى است كه همه در تاءويلش اجماع و اتفاق داشته باشند، و (متشابه ) آن است كه تاءويلش مورد اختلاف باشد.

گويا منظور (اصم ) از اتفاق و اختلاف اين است كه مدلول آيه طورى باشد كه در اولى (محكم ) نظرها مختلف نباشد، و در دومى (متشابه ) مختلف باشد.

اين وجه نيز درست نيست، براى اينكه لازمه اش متشابه بودن تمامى قرآن است، چون هيچ آيه اى در قرآن نيست كه از هر جهت مورد اتفاق مفسرين بوده و از هيچ جهتى در آن اختلاف نباشد، بلكه يا در لفظ آن اختلاف هست، و يا در معنايش، و يا اين كه ظهور دارد يا نه، و يا در جهات ديگر حتى بعضى از مفسرين به استناد آيه (كتابا متشابها) گفته اند: همه قرآن متشابه است، و غفلت كرده اند از اين كه وقتى مى تواند بگويد همه قرآن متشابه است كه آيه (كتابا متشابها) محكم باشد، و جمعى ديگر معتقدند كه ظاهر كتاب حجت نيست، يعنى ظهور ندارد.

شانزدهم اين است كه گفته اند: متشابه از قرآن، آن آياتى است كه تف سيرش به تفسير آيه اى ديگر مشتبه شده باشد، و فهم آن به خاطر همين اشتباه مشكل شده باشد، حال چه اين كه اشكال از جهت لفظ باشد، يا از جهت معنا اين وجه را راغب ذكر كرده است.

كلام راغب اصفهانى در بيان مراد از محكم و متشابه و اقسامى كه براى محكم و متشابه قائل است

راغب اصفهانى در مفردات خود گفته : آيات متشابه از قرآن كريم، آن آياتى است كه تفسيرش به خاطر شباهت به تفسير آيه اى ديگر، مشكل شده باشد، حال يا از جهت لفظ، و يا از حيث معنا، و بدين جهت است كه فقها گفته اند: آيه متشابه آن آيه اى است كه ظاهرش ‍ از مراد و معنايش حكايت نكند.

و حقيقت اين سخن اين است كه آيات قرآن از نظر اعتبار بعضى از آنها بوسيله بعضى ديگر سه قسم هستند: يكى محكم على الاطلاق است، و دوم متشابه على الاطلاق، و سوم آياتى است كه از جهتى محكم و از جهتى ديگر متشابه است.

پس متشابه فى الجمله سه قسم است : اول متشابه از جهت لفظ فقط، دوم متشابه از جهت معنا فقط، و سوم متشابه از هر دو جهت، و آن كه تنها از جهت لفظ، متشابه است، دو قسم است 1 - آنكه مفردات آن متشابه است، يا به خاطر اين كه لفظى است ناآشنا و غير ماءنوس مانند كلمه (اب ) و كلمه (يزفون )، و يا به خاطر اين كه لفظى است داراى چند معنا، مانند لفظ (يد) و لفظ (عين )، 2 - آن متشابهى است كه جملات و تركيبات آن تشابه دارد.

قسم دوم نيز سه نوع است.

1 - آنكه تشابهش از اين جهت ناشى شده باشد كه كلامى است مختصر و بدون توضيح، مانند آيه : (و ان خفتم الا تقسطوا فى اليتامى فانكحوا ما طاب لكم من النساء).

2 - آنكه تشابهش به خاطر بسط و گستردگى كلام باشد، مانند آيه (ليس كمثله شى ء)، كه اگر فرموده بود: (ليس مثله شى ء)، معنا براى شنونده روشن تر مى شد، چون يك حرف اضافه شده، جمله براى شنونده متشابه شده.

3 - آنكه تشابهش از ناحيه نظم كلام باشد، مانند آيه : (انزل على عبده الكتاب و لم يجعل له عوجا قيما) كه تقدير آن (انزل على عبده الكتاب قيما، و لم يجعل له عوجا) است.

و نيز آيه : (و لو لا رجال مومنون... لو تزيلوا) كه نظم آن طورى است كه مايه تشابه آن شده.

و متشابه از جهت معنا، آياتى است كه متعرض صفات خدا و صفات روز قيامت است، زيرا تصور اينگونه صفات براى ما ميسور و ممكن نيست، چون در نفوس ما تنها صورت چيزهايى نقش مى بندد كه به وسيله يكى از حواس ظاهرى براى ما محسوس باشد، و يا حداقل از جنس محسوسات باشد، و صفات خدا و خصوصيات قيامت هيچيك از اين دو قسم نيست.

و متشابه از جهت لفظ و معنا، پنج قسم است :

1 - آنكه تشابهش از جهت مقدار و كميت باشد. مانند جملاتى كه عموم و خصوصش معلوم نباشد، مثلا فرموده : (اقتلوا المشركين )، و نمى دانيم منظور عموم مشركين است، و يا مشركين مخصوص ؟.

2 - آنكه تشابه آن به خاطر نا معلوم بودن كيفيتش باشد، مثلا فرموده : (فانكحوا ما طاب لكم ) و ما نمى دانيم اين نكاح واجب است يا مستحب.

3 - آنكه تشابهش از جهت زمان باشد به اين معنا كه احتمال دهيم آيه نسخ شده باشد، و عمر حكمى كه در آن است سرآمده باشد، و احتمال دهيم كه نسخ نشده باشد، مانند آيه : (اتقوا اللّه حق تقاته ) كه تقواى كامل را واجب مى كند با اينكه آيه (واتقوا اللّه ما استطعتم ) تقوا را بقدر توانايى واجب كرده است.

4 - آنكه تشابهش از جهت مكان و يا امورى باشد كه آيه در شاءن آن امور نازل شده باشد، مانند آيه : (و ليس البربان تاتوا البيوت من ظهورها)، كه در آيه معين نشده مقصود از پشت خانه كجا است، و مانند آيه (انما النسى ء زياده فى الكفر) كه تشخيص معناى (نسى ء)، براى كسى كه عادت عرب جاهليت را نمى داند، مشكل است.

5 - آنكه تشابهش از جهت شروطى باشد كه در صحت و فساد عمل دخالت دارند، مانند شروط نماز و نكاح.

با در نظر گرفتن اين مطالب معلوم مى شود هيچ يك از وجوهى كه مفسرين در معناى متشابه ذكر كرده اند خالى از اين وجوه و تقسيم ها نيست، حتى آنكه گفته (متشابه ) عبارت است از حروف مقطعه، و يا قتاده كه گفته است متشابه عبارت است از منسوخ، و (محكم ) عبارت است، از ناسخ، و يا اصم كه گفته : (محكم ) آياتى است كه در تفسيرش اتفاق نظر باشد، و (متشابه ) آيات مورد اختلاف است.

و از سوى ديگر مى توان تمامى انحا و اقسام متشابه را در سه قسمت خلاصه كرد: اول، متشابهى است كه اطلاع بر تاءويلش براى كسى جز خدا ممكن نيست، مانند وقت قيامت، و روزى كه ظهور مى كند، و كيفيت آن و امثال اينها...

دوم، متشابهى است كه پى بردن به تاءويل و معرفت آن براى انسانها ممكن است، مانند الفاظ غريب و نامانوس، و احكام مغلق و دقيق.

سوم، متشابهى است مردد بين دو قسم قبلى، هم احتمال دهيم همه انسانها مى توانند به حقيقت معناى آن آگاه شوند، و هم احتمال دهيم مختص به راسخين در علم است، و ديگران دسترسى به آن ندارند.

و اين قسم سوم همان است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در دعاى خود درباره على (عليه السلام ) به آن اشاره نموده و عرضه مى دارد: (اللّهم فقهه فى الدين و علمه التاءويل ) (بار الها او را در دين فقيه ساز و تاءويلش بياموز)، و نظير آنرا درباره ابن عباس فرموده است، اين بود گفتار راغب در معناى محكم و متشابه، و گفتار وى عمومى ترين گفتار در اين بحث است، كه در آن بين عده اى از اقوال گذشته را جمع كرده است.

دو اشكال بر قول راغب 

ولى دو اشكال بگفته وى وارد است :

اول اينكه : وسعت و عموميتى كه وى به دامنه معناى متشابه داده تا شامل شبهات لفظى از قبيل غرابت لفظ و اغلاق تركيب و عموم و خصوص و امثال آن بشود با ظاهر آيه شريفه نمى سازد، براى اينكه آيه شريفه آيات محكمه را مرجعى دانسته براى بيانگرى آيات متشابه، و معلوم است كه غرابت لفظ و امثال آن با مراجعه به آيات محكمه از بين نمى رود و روشنى دلالت محكمات ربطى به غرابت الفاظ متشابه ندارد، بلكه براى گره گشايى اينگونه الفاظ مرجع ديگرى هست، كه بايد به آنجا مراجعه بشود و آن عبارت است از علم لغت.

و نيز آيه مورد بحث يكى از نشانه هاى متشابهات را اين دانسته كه اگر كسى آنرا پيروى كند فقط به منظور فتنه انگيزى پيروى كرده، و جز اين هيچ انگيره ديگرى نمى تواند داشته باشد، و ما مى دانيم كه پيروى عام بدون مراجعه به خاص، و پيروى مطلق بدون مراجعه به مقيد، و همچنين پيروى لفظ غريب بدون مراجعه به كتابهاى لغت، عملى است مخالف با طريقه اهل هر زبان، و قريحه هيچ اهل زبانى اجازه چنين كارى را نمى دهد، و اگر كسى چنين كند همه اهل زبان او را تخطئه مى كنند، پس او نمى تواند منشا فتنه در بين آنان بشود زيرا اهل لسان با او همكارى نخواهند كرد.

پس از همينجا مى فهميم كه منظور از متشابه، الفاظ غريب، و آن مثالهايى كه وى آورده، نيست.

اشكال دوم اين است كه وى متشابه را سه قسم كرد، اول آنكه فهمش براى عموم ممكن است، و دوم آنكه فهم آن براى احدى ممكن نيست، و سوم آنكه فهمش براى بعضى ممكن و براى بعضى غير ممكن است، و از اين تقسيم چنين برمى آيد كه وى تاءويل را مختص به متشابه مى داند، در حالى كه خواننده بياد دارد كه گفتيم همه قرآن تاءويل دارد.

اين بود اقوال مفسرين و نظريه هايى كه از ايشان در معناى محكم و متشابه و تشخيص موارد آن دو از نظر خواننده گذشت و خواننده به اشكالاتى كه بر اين اقوال وارد بود توجه فرمود و نيز متوجه شد كه آنچه از آيه شريفه به روشنى ظاهر مى شود. خلاف همه اين اقوال است، چون آيه در معناى متشابه اين ظهور را دارد كه متشابه، آن آيه اى است كه اولا دلالت بر معنا داشته باشد، و ثانيا معنايى را كه مى رساند محل شك و ترديد باشد، نه لفظ آيه، تا از راه قواعد و طرق معمول در نزد اهل زبان ترديدى كه از ناحيه لفظ ايجاد شده برطرف شود، مثلا اگر لفظ عام است به مخصصش ارجاع دهد، يا اگر مطلق است به مقيدش برگرداند، و يا به نحوى ديگر لفظ را روشن و بدون ترديد سازد بلكه همانطور كه گفتيم آيه شريفه موردبحث آن را متشابه مى داند كه معنايش مردد و ناسازگار با آيات ديگر باشد. و آياتى كه محكم و بدون ترديد است، معناى آيات متشابه را بيان مى كند.

و معلوم است كه هيچ آيه اى چنين وضعى ندارد، مگر وقتى كه براى فهم مردم عامى و ساده معنايى مالوف و ماءنوس داشته باشد، معنايى كه اينگونه ذهن هاى ساده فورا تصديقش كند، و يا تاءويلى كه برايش مى كنند در نظر مردم كم اطلاع و ضعيف الادراك نزديك تر به ذهن باشد.

پيروى آيات متشابه منشاء بدعتها و انحرافهاى بعد از رسول خدا (ص) و مبدا فتنه ها و محنت ها بوده است

و شما خواننده محترم اگر از بدعت ها و مذاهب و اهواى باطل و فاسدى كه فرقه هايى از مسلمانان را منحرف نموده آمارگيرى كنى، و مذاهبى را كه بعد از رحلت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در اسلام - چه درباره معارف اصولى اسلام باشد و چه درباره فروع احكام آن - پديد آمده، مورد دقت قرار دهى خواهى ديد كه اكثر اين انحرافها به خاطر پيروى آيات متشابه قرآن و تاءويلهايى بوده كه از پيش خود و بدون مدرك براى اينگونه آيات كرده اند، تاءويلهايى كه خدا از آن بيزار است.

يك فرقه به خاطر تمسك به آيات متشابه قائل شدند كه خداى تعالى جسم دارد، دسته ديگر قائل به جبر شدند، گروهى به تفويض ‍ گراييدند، جمعى قائل شدند كه انبيا معصوم نيستند، و از آنان نيز گناه سر مى زند، طايفه اى بمنظور منزه داشتن خدا گفتند او اصلا صفت ندارد، و دسته ششمى معتقد شدند صفاتى كه در قرآن براى خدا آمده عين صفاتى است كه در انسان است، حتى در زايد بر ذات بودن، و گروههايى ديگر به انحرافهايى ديگر مبتلا گشتند، كه همه اينها بخاطر آن بود كه آيات متشابه را به آيات محكم برنگرداندند، تا اين محكمات بر آيات مت شابه حاكم باشد.

و همچنين درباره احكام دين طايفه اى گفتند: اين احكام تشريع شده تا طريقه اى باشد براى اينكه بندگان به خدا واصل شوند پس اگر براى وصول به خدا راهى نزديك تر پيدا شد بايد آن راه را پيمود، براى اينكه مقصود تنها و تنها وصول به حق است، حال از هر راهى كه باشد، دسته اى ديگر گفتند: اصلا تكليف به واجبات و ترك محرمات، براى رسيدن به كمال است، و معنا ندارد با رسيدن انسان به حق و كمال باز هم تكليف باقى بماند.

با اينكه ما مى دانيم در عهد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) احكام و فرائض و حدود و ساير سياستهاى اسلامى به اعتبار خود باقى بود، و كسى از مسلمانان به اين بهانه كه به حق واصل شده و يا به كمال رسيده از آن مستثنا نبوده است، و اين شانه خالى كردنها كه بعد از رحلت آن حضرت آغاز شده، دوره به دوره احكام اسلام را از درجه اعتبار ساقط و روز بروز به دست حكومتهاى باصطلاح اسلامى ناقص گردانيده، و هيچ حكمى باطل و هيچ حدى ساقط نشد مگر آنكه باطل كنندگان و ساقط كنندگان آن، همين را بهانه كردند كه : دين تشريع نشده مگر براى صلاح دنيا و اصلاح حال بشر، و اين حكمى كه ما درمقابل حكم شرع، تشريع كرده ايم براى اصلاح بشر امروز بيشتر مؤ ثر است.

در آخر، كار اين دست اندازى ها به جايى رسيد كه بعضى گفتند: تنها غرض از شرايع دين، اصلاح دنيا به وسيله اجراى آن است، و چون دنياى امروز سياست دينى را نمى پذيرد و نمى تواند هضم كند، نيازمند وضع قوانين ديگرى است، كه تمدن امروز آنرا بپسندد، و اجرايش كند.

از اين بالاتر كار به جايى رسيد كه بگويند اصولا منظور از برنامه هاى دينى و عمل به آن، اين است كه دلها پاك شود، و بسوى فكر و اراده صالح هدايت گردد، و امروز كه دلها به وسيله تربيت اجتماعى بسوى خدمت به خلق هدايت شده ديگر احتياجى به پاك شدن بوسيله امثال وضو و غسل و نماز و روزه ندارد.

حال اگر خواننده عزيز در اين سخنان و امثال آن - كه از حد شمارش بيرون است - دقت نموده، آنگاه در جمله (فاما الذين فى قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنه وابتغاء تاءويله...) تاءمل كند، هيچ شكى در درستى گفتار ما برايش باقى نمى ماند، و بطور قطع حكم مى كند به اينكه تمامى فتنه ها و محنت ها كه گريبان اسلام و مسلمين را گرفته، منشاى بجز پيروى متشابه و تاءويل كردن قرآن ندارد.

و همين (البته خدا داناتر است ) سبب شده است كه خداى تعالى اين چنين در اين باب سخت گيرى را تشديد نموده در نهى از پيروى متشابه بمنظور فتنه جويى و تاءويل و الحاد در آيات خدا وبدون علم در آيات خدا سخن گفتن و راه شيطان را پيروى نمودن، مبالغه نمايد، چون رسم قرآن چنين است. كه در مورد گناهانى مبالغه كند كه ارتكاب آن گناهان اثر فورى در هدم و از بين بردن اركان دين دارد، و بنيه دين و نيروى آن را تحليل مى برد، همچنان كه مى بينيم در مورد دوستى با كفار و نيز امر به دوستى اهل بيت پيامبر، و در خانه نشستن زنان پيامبر، و نهى از معامله ربا، و امر به اتحاد كلمه در دين، و امثال اين تشديد فرموده است.

حال بايد ديد علاج دلهائى كه منحرف هستند و همواره دوست مى دارند فتنه جويى كنند چيست ؟.

بايد دانست منشا اين بيمارى ميل به دنيا و اعتماد كردن به آن و دلدادگى به زندگى آن است و اين آلودگى را از دلها نمى شويد مگر ياد روز حساب، همچنان كه خداى تعالى اين معنا را در جاى ديگر تذكر داده و مى فرمايد: (ولا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل اللّه ان الذين يضلون عن سبيل اللّه لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب ).

و باز به همين جهت است كه مى بينم راسخين در علم از تاءويل كردن آيات خدا به صورتى كه مخالف رضاى او باشد خوددارى مى كنند و در خاتمه گفتار خود به اين معنا اشاره نموده و عرضه مى دارند: (ربنا انك جامع الناس ليوم لا ريب فيه ان اللّه لا يخلف الميعاد).

2- ام الكتاب بودن آيات محكم چه معنا دارد؟ 

جمعى از مفسرين گفته اند (ام الكتاب ) بودن (محكمات ) به اين معنا است كه (محكمات ) اصل در كتاب است، و قواعد دين و اركان آن مبتنى بر آن اصل است، كه بايد به آن ايمان آورد، و عمل كرد، ودين هم عبارت است از همين دو اصل اعتقاد و عمل، بخلاف آيات متشابه كه چون مقصود از آنها معلوم نيست، و مدلول آنها متشابه و متزلزل است، نمى شود به آنها عمل كرد، بلكه تنها بايد نسبت به آنها ايمان آورد.

و خواننده عزيز توجه نمود كه اين توجيه، لازمه بعضى از اقوال گذشته است، يكى از آنها قولى بود كه متشابه رااز اين جهت متشابه مى دانست كه مشتمل بر تاءويلى است كه دسترسى به فهم آن نيست.

يكى ديگر، آن قولى بود كه متشابه را از اين جهت متشابه مى دانست كه در ابتدا مشتبه است، و الفاظش چند پهلو است، ولى چنان نيست كه معنايش تا حدودى و يا كاملا فهميده نشود، بلكه با رجوع به عقل يا لغت يا طريقه عقلايى به فهم آن دسترسى هست، و موقعى كه بررسى نشده بايد بدان ايمان داشت، و عجولانه انكارش نكرد.

بعضى ديگر گفته اند: (ام الكتاب ) بودن محكمات اين است كه متشابهات را بايد به آنها ارجاع داد، آنگاه در معناى اين ارجاع اختلاف كرده اند.

ظاهر كلام بعضى از آنان اين است كه مرادش از اين رجوع اين است كه در مورد متشابهات تنها بايد به محكمات عمل نموده، و نسبت به متشابهات اكتفا به ايمان كرد، همانطور كه نسبت به آياتى كه نسخ شده تنها ايمان داريم كه كلام خدا است، و حكم موقتش ‍ حكم خدا است، ولى در مرحله عمل به آيات ناسخ عمل مى كنيم.

اين قول هم چندان با قول قبلى مغايرت ندارد، و ظاهر كلام بعضى از صاحبان اين قول اين است كه خواسته اند بگويند: (آيات محكم بيانگر آيات متشابه و برطرف كننده تشابه آنها است ).

و حق هم همين است چون در معناى جمله (هن ام الكتاب - آنها مادر كتابند) عنايتى زائد بر معناى اصل هست، و اگر بنا به قول اول معناى كلمه (ام ) همان معناى كلمه (اصل ) بود ممكن بود بفرمايد: (هن اصول الكتاب )، آرى كلمه (ام ) كه در فارسى به معناى مادر است هم، اين معنا را مى فهماند، كه مادر اصل فرزند است، و هم اين كه فرزند به مادر رجوع مى كند، چون نشو و نما و اشتقاق فرزند از مادرش بوده و در حقيقت فرزند بعضى از مادر است. پس كلمه (ام الكتاب ) خالى از اين دلالت نيست. كه آيات متشابه هم براى خود مدلول و معنا دارند. اما مدلول آنها زائيده و فرع مدلول آيات محكمات است، و لازمه اين، آنست كه محكمات بيانگر مت شابهات باشد.

علاوه بر اينكه متشابه بدين جهت متشابه است كه مراد و مدلولى نامعين و متشابه دارد، براى اينكه داراى تاءويل است، چون تاءويل همانطور كه گفتيم در آيات محكم نيز هست، اختصاصى به متشابه ندارد، و قرآن كريم بعضى آياتش مفسربعضى ديگر است، پس ‍ متشابه هم قطعا مفسر دارد، و مفسر آن جز آيات محكم نمى تواند باشد.

مثال اين تفسير، آيه شريفه : (الى ربها ناظرة ) است، كه آيه اى است متشابه، زيرا معلوم نيست منظور از نظر كردن مردم به پروردگار خود چيست، ولى وقتى ارجاع داده شود به آيه : (ليس كمثله شى ء) كه مى فرمايد: خداى را از هيچ جهت نمى توان به چيزى مقايسه كرد، و آيه : (لا تدركه الابصار) معلوم مى شود كه مراد از (نظر كردن ) و (ديدن خدا) از سنخ ديدن محسوسات به وسيله چشم نيست.

چون خداى تعالى در سوره نجم براى دل هم اثبات ديدن كرده و فرموده : (ما كذب الفواد ما راءى افتمارونه على ما يرى... لقد راءى من آيات ربه الكبرى )، كه در آيه اول از اين آيات فرموده قلب رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در آنچه كه ديد دروغ نگفت، معلوم مى شود قلب هم ديدنى خاص به خود دارد، نه اينكه منظور فكر باشد، چون فكر مربوط به تصديق و تركيبات ذهنى است، و رويت مربوط به تك تك اشياى خارجى و عينى است، معنا ندارد كلمه : رويت را در مورد فكر استعمال كنند.

پس با اين بيان روشن شد كه اين رويت عبارت است از يك نحوه توجه خاص قلبى، توجهى غير حسى و مادى، و غير عقلى و ذهنى.

اين يك مثال بود براى متشابه، و ارجاع آن به محكم، و بر همين قياس است، ساير متشابهات.

3- تاويل چه معنا دارد؟

جمعى از مفسرين تاءويل را به تفسير معنا كرده و گفته اند: هر دو كلمه به يك معنا است و آن عبارت است از آن معنايى كه گوينده از كلام خود در نظر دارد، و چون منظور و مقصود از بعضى آيات، به روشنى معلوم است، قهرا مراد از تاءويل در جمله : (و ابتغاء تاءويله، و ما يعلم تاءويله الا اللّه و الراسخون فى العلم معنا) و مراد از آيه متشابه است. يعنى : معنايى را كه از آيات متشابه مراد است غير از خداى سبحان و يا خدا و راسخين در علم كسى نمى داند.

گروهى ديگر گفته اند: مراداز تاءويل معنايى است كه مخالف با ظاهر لفظ باشد، و اين معنا از ساير معانى كه براى كلمه تاءويل كرده اند شايع تر است، بطورى كه گويى اصلا لفظ مذكور، حقيقت درهمين معنا است، اگر چه در اصل لغت، به معناى ارجاع يا مرجع بوده است.

و به ر حال در ميان متاخرين همين معنا شايع شده، همچنانكه معناى اول در بين مفسرين قد ما معروف بود، چه آنهائى كه مى گفتند: غير از خدا كسى تاءويل قرآن را نمى داند، و چه آنهايى كه مى گفتند: راسخين در علم هم آن را مى دانند، همچنانكه از ابن عباس نقل شده كه مى گفته : من از راسخين در علمم، و تاءويل قرآن را مى دانم.

بعضى ديگر گفته اند: تاءويل آيه متشابه يكى از معانى همان آيه است، كه غير از خدا و يا غير از خدا و راسخين در علم كسى از آن آگاه نيست، البته اين معنا با ظاهر لفظ مخالفت ندارد.

در نتيجه برگشت امر به اين است كه آيه متشابه آيه اى است كه چند معنا داشته باشد، بعضى از آن معانى پوشيده تر بوده و ديرتر به ذهن مى آيد، آنچه از همه، زودتر به ذهن مى آيد همان است كه ظاهر لفظ، آن را مى رساند، و همه مردم آن را مى فهمند، و معانى ديگر كه بعيدتر است معنايى است كه غير از خدا، و يا خدا و راسخين در علم آن را درك نمى كنند.

آنگاه مفسرين اختلاف ديگرى كرده اند در اينكه ارتباط آن معانى بعيد و باطنى، با لفظ چگونه است، چون بطور مسلم مى دانيم كه همه آن معانى در عرض واحد نمى تواند مراد از لفظ باشد، و گرنه لازم مى آيد كه يك لفظ در چند معنا استعمال شده باشد، و اين به دليلى كه در جاى خودش ذكر كرده اند جايز نيست.

پس ناگزير بايد اين چند معنا درطول هم قرار داشته باشند، و در طول يكديگر منظور و مقصود باشند، ناگزير گفته اند: اولين معناى باطنى از لوازم، معناى ظاهر است، و دومى از لوازم اولى و سومى از لوازم دومى، و همچنين بعضى ديگر گفته اند: معانى باطنى مترتب بر يكديگرند،به اين معنا كه اراده كردن معناى ظاهرى و معمولى لفظ، هم اراده معناى لفظ است، و هم اراده معناى باطن آن است.

مثلا وقتى به پيشخدمتت مى گوئى برايم (آب بياور)، معناى ظاهر كلامت آب بياور است و معناى باطنى آن اين است كه تشنه اى و مى خواهى عطشت را فرو نشانده، و اين حاجت طبيعى تو را برآورد، و هم كمالى از كمالات وجوديت را تامين كند، و تو در گفتن آب بياور همه اين معانى را اراده كرده اى، بدون اين كه لفظ را در چهار معنا استعمال كرده باشى، و چهار چيز خواسته باشى، و چهار فرمان صادر كرده باشى.

در اينجا قول چهارمى نيز هست، و آن اين است كه تاءويل از جنس معانى الفاظ نيست، بلكه امرى عينى است، كه الفاظ گوينده بر آن اعتماد دارد، حال اگر كلام، حكمى انشائى باشد، مثلا امر و يا نهى باشد، تاءويلش عبارت از مصلحتى است كه باعث انشاى حكم و تشريع آن شده، پس تاءويل آيه : (اقيموا الصلوة ) مثلا آن حالت نورانى خارجى است كه در روح نمازگزار در خارج پيدا مى گردد، و او را از فحشا و منكر دور مى كند.

و اگر كلام خبر باشد و خبر از حوادث گذشته بدهد، تاءويلش خود آن حوادث واقعه در زمان گذشته است، نظير آياتى كه سرگذشت انبياى گذشته و امتهاى آنان را بيان مى كند، و اگر از حوادث زمان نزول و يا بعد از آن خبر دهد آن خبرى كه مى دهد سه جور است:

يا راجع به امورى است كه با حواس ظاهرى درك مى شود و يا از امورى است كه با عقل درك مى گردد كه تاءويل اينگونه آيات نيز همان حوادثى است كه در خارج واقع شده، و يا واقع مى شود، نظير آيه : (و فيكم سماعون لهم )، و آيه شريفه : (غلبت الروم فى ادنى الارض و هم من بعد غلبهم سيغلبون فى بضع سنين ).

و يا راجع به امور غيبى وآينده است كه آن امور را در دنيا و با حواس دنيائى نمى توان درك كرد، و حتى حقيقت آن را با عقل هم نمى توان شناخت، نظير امور مربوط به روز قيامت، يعنى تاريخ وقوع آن، و كيفيت زنده شدن اموات، و سوال و حساب و پخش ‍ نامه هاى عمل و امثال آن.

و يا راجع به امورى است كه اصلا از سنخ زمان نبوده و از حد ادراك عقول خارج است، مانند صفات و افعال خداى تعالى، كه تاءويل آن خود حقايق خارجيه است، و فرق ميان اين قسم از آيات (كه حال صفات و افعال خدا، و ملحقات آن يعنى احوال قيامت و امثال آن را بيان مى كند) با ساير اقسام، اين است كه اقسام ديگر امورى بودند كه علم به تاءويل آنها براى ما انسانها ممكن بود ولى قسم اخير چنين نيست، يعنى هيچكس بجز خدا حقيقت تاءويل آنها را نمى داند، بله مگر راسخين در علم كه اگر خدا ايشان را به آن امور آگاه بسازد مى توانند عالم بدانها بشوند، آنهم بقدر وسع عقل و توانائى شان.

و اما حقيقت آن امور كه تاءويل حقيقى هم همان است، امورى است كه خدا علم بدان را به خود اختصاص داده است.

اين چهار وجهى كه ازنظر شما گذشت، آراء و مذاهبى بود كه مفسرين در معناى تاءويل ذكر كرده اند، البته اقوال ديگرى نيز در اين ميان وجود دارد كه در حقيقت از شاخه هاى همان قول اول است، هر چند كه قائلين به آن از قبول وجه اول وحشت داشته اند.

از آن جمله هفت قول زير است :

اول اينكه : (تفسير)، عمومى تر از (تاءويل ) است و استعمال كلمه تفسير بيشتر در الفاظ و مفردات آن، و كلمه تاءويل بيشتر در معانى و جمله ها بكار مى رود و نيز كلمه تاءويل بيشتر در مورد كتابهاى آسمانى استعمال مى شود، ولى كلمه (تفسير) هم در آن مورد و هم در ساير موارد استعمال مى شود.

دوم اينكه : گفته اند (تفسير)، به معناى بيان معناى لفظى است كه بيشتر از يك وجه در آن محتمل نباشد، و (تاءويل ) به معناى تشخيص يك معنا از چند معنايى است كه درلفظ با همه آنها مى سازد و استنباط آن به وسيله دليل است.

سوم اينكه : گفته اند (تفسير)، عبارت است از بيان معناى قطعى يك عبارت و يا يك لفظ، و (تاءويل ) ترجيح يكى از چند معنايى است كه در آن محتمل است، البته ترجيحى كه يقين آور نباشد، اين وجه قريب به همان وجه قبلى است.

چهارم اينكه : (تفسير)، بيان دليل مراد، و (تاءويل ) بيان حقيقت مراد است، مثلا در آيه : (ان ربك لبالمرصاد)، تفسيرش اين است كه بگوئيم كلمه (مرصاد) از ماده (را - صاد - دال ) است، و به معناى پاييدن و مراقب بودن است، و تاءويلش اين است كه بگوئيم آيه شريفه مى خواهد مردم را از سهل انگارى و غفلت از امر خدا برحذر بدارد.

پنجم اينكه : (تفسير)، بيان معناى ظاهراز لفظ است، و (تاءويل ) بيان معناى مشكل است.

ششم اينكه : (تفسير)، به دست آوردن معناى آيه است به وسيله روايت، و (تاءويل ) به دست آوردن آن است از راه تدبر و درايت.

هفتم اينكه : (تفسير)، جنبه عمل و پيروى دارد، و (تاءويل ) تنها به درد استنباط و نظر مى خورد، اين اقوال هفتگانه در حقيقت از شعب قول اول از چهار قولى است كه قبلا نقل كرديم، و اشكالى كه متوجه آن بود متوجه همه اينها نيز هست

دو دليل (اجمالى و تفصيلى ) بر سستى اقوالى كه درباره مراد از تاويل گفته شده است

و به هر حال به دو دليل، نه به آن چهار قول مى توان تكيه كرد و نه به اين هفت قولى كه از آنها منشعب مى شود.

يكى دليل اجمالى است، كه اشكالى است متوجه همه آن وجوه، و دومى تفصيلى.

اما اجمالى كه خواننده عزيز توجه نمود: مراد از تاءويل آيات قرآن مفهومى نيست كه آيه بر آن دلالت دارد، چه اينكه آن مفهوم مطابق ظاهر باشد، و چه مخالف آن، بلكه تاءويل از قبيل امور خارجى است، البته نه هر امر خارجى تا توهم شود كه مصداق خارجى يك آيه هم تاءويل آن آيه است، بلكه امر خارجى مخصوصى كه نسبت آن به كلام نسبت ممثل به مثل و نسبت باطن به ظاهر باشد.

كه وجه اول لوازم غلطى دارد، كه كمترين آن اين است كه بايد ملتزم شويم كه بعضى از آيات قرآنى آياتى باشد كه فهم عامه مردم به درك تاءويل يعنى تفسير آن نرسد، و نتواند مدلول و معناى لفظى آنها را بفهمد. و نمى توانيم به چنين چيزى ملتزم شويم، چون خود قرآن گوياى اين مطلب است كه به منظور فهم همه مردم نازل شده، و صاحب اين قول هيچ چاره اى جز اين ندارد كه بگويد در قرآن تنها حروف مقطعه اول بعضى سوره ها متشابه است.

چون تنها آنها است كه عموم مردم معنايش را نمى فهمند، تازه اگر به همين معنا هم ملتزم شود باز اشكال ديگرى بر او وارد است، و آن اين است كه دليلى بر چنين توجيه ندارد، و صرف اينكه كلمه (تاءويل ) مانند كلمه (تفسير) مشتمل بر معناى رجوع است، دليل نمى شود بر اين كه اين دو كلمه به يك معنا است، ما مى دانيم كه كلمه (ام ) نيز مشتمل بر معناى رجوع هست و مادر، مرجع فرزندان هست ولى تاءويل فرزندان نيست، كلمه (رئيس ) مشتمل بر معناى رجوع هست و مرئوس به رئيس مراجعه مى كند، ولى رئيس تاءويل مرئوس نيست.

علاوه بر اين گفتار، فتنه جوئى اى كه در آيه شريفه صفت مخصوص متشابه ذكر شده در غير حروف مقطعه هست، نه در آنها، بيشتر فتنه هايى كه در اسلام پديد آمده از ناحيه پيروى آيات متشابه يعنى از ناحيه پيروى علل احكام و آيات مربوط به صفات خدا و امثال آن پديد آمده است.

اشكال قول دوم : اين است كه لازمه آن وجود آياتى است در قرآن كه خلاف معناى ظاهرى آن اراده شده باشد، و باعث معارضه آنها با آيات محكمات و در نتيجه، پ ديد آمدن فتنه در دين باشد، و برگشت اين سخن به اين است كه در بين آيات قرآن اختلافى هست، كه برطرف نمى شود مگر آنكه از ظاهر بعضى از آنها چشم پوشيد، و آنها را بر خلاف ظاهرشان بر معنايى حمل كرد كه فهم عامه مردم از درك آن عاجز باشد.

و اين سخن احتجاجى را كه در آيه : (افلا يتدبرون القرآن و لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا) است، باطل مى كنند، زيرا اين آيه دلالت دارد بر اينكه در قرآن هيچ اختلافى نيست، و اگر معناى اختلاف نداشتن اين باشد كه هر جا به ظاهر اختلافى ديديد آن را بر خلاف آنچه ظاهر كلام دلالت دارد حمل كنيد، به معنايى كه غير از خداى سبحان، كسى آنرا از ظاهر كلام نفهمد، حجيت آيه از بين مى رود چون اختلاف نداشتن به اين معنا اختصاص به قرآن ندارد، بلكه هر كتابى را هر چند هم صفحه به صفحه اش با هم نسازد و حتى سراپا دروغ باشد مى شود با حمل بر خلاف ظاهر، رفع اختلاف از آن كرد، و ديگر اختلاف نداشتن قرآن به اين معنا هيچ دلالتى ندارد بر اينكه اين كتاب از ناحيه خداست و هيچ بشرى نمى تواند چنين كتابى درست كند. بلكه درست كردن چنين كتابى براى هركسى ممكن است.

پس اختلاف نداشتن به اين معنا، يعنى رفع اختلاف از كتابى به وسيله حمل بر خلاف ظاهر، نمى تواند دليل باشد كه اين كتاب از ناحيه كسى است كه مانند انسانها هر دم بر سر يك مزاج نيست، و دچار تناقض در آراء و سهو و نسيان و خطا و تكامل تدريجى در مرور زمان نمى شود، در حالى كه آيه نامبرده مى خواست همين را بگويد، و بفرمايد نبودن اختلاف در قرآن دليل است بر اينكه خداى عزوجل فرستنده آن است.

پس آيه شريفه با لسان استدلال و احتجاجى كه دارد صريح است در اينكه قرآن در معرض ف هم عامه مردم است، و عموم مى توانند پيرامون آياتش بحث و تاءمل و تدبر كنند، وهيچ آيه اى در آن نيست كه معنايى از آن منظور باشد كه بر خلاف ظاهر يك كلام عربى است و يا جنبه معما گويى و لغز سرايى داشته باشد.

و اما قول سوم : كه نادرستى آن براى اين است كه هر چند آيات قرآن داراى معانى مترتب بر يكديگر است، معانيى كه بعضى ما فوق بعض ديگر است، و بجز كسى كه از نعمت تدبر محروم است نمى تواند آنرا انكار كند، و ليكن بايد دانست كه همه آن معانى - و مخصوصا آن معانى كه از لوازم معناى تحت اللفظى است معانى الفاظ قرآن هستند، چيزى كه هست مراتب مختلفى كه در فهم و ذكاء و هوش و كم هوشى شنونده است، باعث مى شود كه همه مردم، همه آن معانى را نفهمند، و اين چه ربطى به معناى تاءويل دارد؟ تاءويلى كه قرآن چنين معرفيش كرده كه به جز خدا و راسخين در علم كسى آن را نمى فهمد، رسوخ در علم كه از آثار طهارت و تقواى نفس است، ربطى و تاءثيرى در تيز فهمى و كند فهمى درمسائل عاليه و معارف دقيقه ندارد گرچه در فهم معارف طاهره الهيه تاءثير دارد، اما بطور دوران و عليت، يعنى هر جا و در هركس طهارت نفس بود، آن معارف دقيقه نيز در آنجا باشد، و هر دلى كه چنين طهارت را نداشت محال باشد آن معارف را بفهمد، و ظاهر آيه نامبرده درباره تاءويل همين است، كه جز نفوس طاهره كسى راهى بفهميدن آن ندارد.

و اما قول چهارم : اين اشكال بر آن وارد است هر چند صاحب اين وجه در بعضى از سخنانش راه صحيحى رفته، ولى در قسمت ديگر آن خطا رفته است، او هر چند درست گفته كه تاءويل اختصاصى به آيات متشابه ندارد، بلكه تمامى قرآن تاءويل دارد، و تاءويل هم از سنخ مدلول لفظى نيست، بلكه امر خارجى است، كه مبناى كلام قرار مى گيرد ليكن در اين نظريه خطا رفته كه هر امر خارجى را مرتبط به مضمون كلام دانسته، حتى مصاديق و تك تك اخبارى را كه از حوادث گذشته و آينده خبر مى دهد مصداق تاءويل شمرده، و نيز خطا رفته كه متشابه را منحصر در آيات مربوط به صفات خداى تعالى، و در آيات مربوط به قيامت دانسته است.

توضيح اينكه بنا به گفته وى مراد از تاءويل در جمله : (و ابتغاء تاءويله...) يا تاءويل قرآن است، و ضمير (ها) در آن به كتاب برمى گردد، كه در اين صورت جمله : (و ما يعلم تاءويله الا اللّه ) با آن نمى سازد، براى اين كه بسيارى از تاءويلهاى قرآن از قبيل تاويلات قصص و بلكه احكام و نيز تاءويل آيات اخلاق، تاءويلهايى است كه ممكن است غير خداى تعالى و هم غير راسخين در علم، و حتى بيماردلان نيزاز آن آگاه بشوند، چون حوادثى كه آيات قصص از آن خبر مى دهد چيزى نيست كه دركش مختص به خدا و راسخين در علم باشد، بلكه همه مردم در درك آن شريك هستند، و همچنين حقايق خلقى و مصالحى كه از عمل به احكام عبادات و معاملات و ساير امور تشريع شده، ناشى مى گردد.

و اگر مراد از تاءويل در آيه شريفه، تاءويل خصوص متشابه باشد، در اين صورت حصر مستفاد از جمله : (و ما يعلم تاءويله الا اللّه ) درست مى شود، و مى فهماند كه غير از خداى تعالى و راسخين در علم مثلا كسى را نمى رسد كه دنبال تاءويل متشابهات قرآن را بگيرد، براى اينكه منجر به فتنه و گمراهى مردم مى شود، ولى منحصر كردن صاحب اين قول، آيات متشابه را در آيات مربوطه به صفات خدا و اوصاف قيامت درست نيست، چون همانطور كه پى گيرى اين آيات منجر به فتنه و ضلالت مى شود، پى گيرى ساير آيات متشابه نيز چنين است.

گفتن اينكه بطور كلى آيات متشابه بايد از زندگى مسلمين حذف شود مثل اين مى ماند كه كسى بگويد (همچنانكه گفته اند) منظور از اصل دين و تشريع احكام اين است كه اجتماع انسانى صالح گردد، و در نتيجه، اجتماعى زنده، تشكيل شود و چون غرض اين است، اگر فرض كنيم كه صلاح حال مجتمع با پيروى از احكامى ديگر غير احكام دينى تامين مى شود، بايد احكام دينى لغو گردد، چون در اين فرض و در اين زمان ديگر احكام دينى به درد اصلاح جامعه نمى خورد، بلكه صلاح مجتمع در پيروى احكام ديگر است.

و يا مثل اين مى ماند كه كسى بگويد (همچنانكه گفته اند) مراد از كراماتى كه در قرآن از انبيا نقل شده - از قبيل يد بيضاء، و نفس ‍ عيسى، و امثال آن امور عادى است - كه با عباراتى تعبير شده كه ظاهرش معجزه و كرامت را مى رساند، و منظور آن اين بوده كه دلهاى عوام را به دست آورد، و از اين راه دلهاى آنان را مجذوب، و قلوبشان را در برابر قرآن شيفته كند، و خلاصه امور عادى را به زبانى تعبيركند كه عوام خيال كنند انبيا كارهايى خارق العاده و شكننده قوانين طبيعت داشته اند.

و از اينگونه سخنان در مذاهبى نوظهور كه در اسلام پيدا شده، بسيار ديده مى شود، و همه آنها بدون شك يكى از انحاى تاءويل در قرآن به منظور فتنه بپا كردن است، پس ديگر صاحب قول سوم نبايد متشابه را منحصر در آيات صفات و آيات قيامت كند. خواننده عزيز بعد از توجه به اشكالاتى كه در اقوال سابق الذكر بود، متوجه مى شود كه حق مطلب در تفسير تاءويل اين است كه بگوئيم : تاءويل حقيقتى است واقعى كه بيانات قرآنى چه احكامش، و چه مواعظش، و چه حكمتهايش مستند به آن است، چنين حقيقتى در باطن تمامى آيات قرآنى هست، چه محكمش و چه متشابهش.

و نيز بگوئيم كه اين حقيقت از قبيل مفاهيمى كه از الفاظ به ذهن مى رسد نيست، بلكه امورعينى است كه از بلندى مقام ممكن نيست در چار ديوارى شبكه الفاظ قرار گيرد، و اگر خداى تعالى آنها را در قالب الفاظ و آيات كلامش در آورده در حقيقت از باب (چونكه با كودك سر و كارت فتاد) است، خواسته است ذهن بشر را بگوشه اى و روزنه اى از آن حقايق نزديك سازد.

در حقيقت، كلام او به منزله مثلهايى است كه براى نزديك كردن ذهن شنونده به مقصد گوينده زده مى شود، تا مطلب بر حسب فهم شنونده روشن گردد.

همچنانكه خود قرآن فرموده : (و الكتاب المبين، انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون، و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم )، و در آيات ديگر قرآن كريم تصريحات و اشاراتى در اين معنا هست.

علاوه بر اين كه خواننده در بيان قبلى ت وجه فرموده، كه قرآن كريم لفظ تاءويل را به طورى كه شمرده اند در شانزده مورد استعمال كرده و همه موارد در همين معنايى است كه ما گفتيم.

آيا كسى جز خدا تاويل قرآن را مى داند؟ 

اين مساءله هم مانند مساءله قبلى از موارد اختلاف شديد بين مفسرين است، و منش

اختلاف تفسيرهاى مختلفى است كه درباره جمله : (و الراسخون فى العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا) كرده اند.

بعضى گفته اند (واو) در اول جمله، عاطفه است، كه نتيجه اش چنين مى شود كه تاءويل متشابهات را، هم خدا مى داند و هم راسخين در علم.

اين راءى بعضى از قدما و همه مفسرين شافعى مذهب و بيشتر مفسرين شيعه است.

عده اى ديگر گفته اند: (واو) مذكور، استينافى است، كه جمله را از نو شروع مى كند، و مربوط بما قبل نيست، و نتيجه اين نظريه آن است كه تاءويل متشابهات را تنها خدا بداند، و راسخين در علم با اينكه آن را نمى دانند به همه قرآن ايمان دارند، و اين نظريه بيشتر قدما و همه حنفى مذهبان از اهل سنت است.

طايفه اول به چند وجه بر مسلك خود استدلال كرده اند، و رواياتى را بر گفتار خود شاهد آورده اند.

طايفه دوم نيز به وجوهى و رواياتى استدلال كرده اند، آن رواياتى كه مى گويد علم تاءويل متشابهات از علومى است كه خدا به خودش ‍ اختصاص داده، و اين دو طايفه قرنها اختلاف خود را ادامه داده اند، و ادله يكديگر را با دليل مخالفش باطل ساخته اند.

اختلاف در اين مساله از ابتدا توام با خلط و اشتباه بوده و ادله طرفين قاصر است اثبات مدعاى آنها است

آنچه لازم است كه يك دانشمند اهل تحقيق در اين مقام مورد توجه قرار دهد اينست كه اين مساءله از همان ابتدا كه مورد اختلاف قرار گرفته، خالى از خلط و اشتباه نبوده، يعنى بين مساءله رجوع متشابه به محكم (و يا به عبارت ديگر، بين مراد از متشابه،) و مساءله تاءويل، خلط شده است. همان طور كه اين مطلب از ملاحظه موضوع بحثى كه عنوان كرديم و محل نزاع و مورد اختلاف را ذكر نموديم، نيز، روشن مى شود. (آنچه طايفه اول براى راسخين در علم اثبات مى كنند غير آن چيزى است كه طايفه دوم انكارش ‍ مى كنند، طايفه اول مى گويند راسخين در علم با ارجاع متشابهات به محكمات مى توانند معناى متشابهات را بفهمند، و طايفه دوم مى گويند علم به متشابهات از علومى است كه خدا به خودش اختصاص داده، نه آن، منكر گفته اين است، و نه اين منكر گفته او (مترجم )).

و به همين جهت ما متعرض نقل ادله طرفين نشديم زيرا فايده اى در نقل آنها و اثبات و نفى شان نبود.

و اما روايات طرفين بدان جهت كه مخالف ظاهر كتاب است دردى را براى هيچ يك دوا نمى كند، براى اينكه رواياتى كه علم به تاءويل را براى راسخين در علم اثبات مى كند منظورش از تاءويل، معنايى است مرادف با لفظ متشابه، و ما، در قرآن هيچ جايى تاءويل به اين معنا نداريم، مانند روا يتى كه از طرق اهل سنت نقل شده از يكسو مى گويد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) دعا كرد به ابن عباس، و عرضه داشت پروردگارا او را فقيه در دين كن، و علم تاءويلش بياموز. و نيز مى گويد ابن عباس خودش در حديثى ديگر گفته : من از راسخين در علمم، و من تاءويل قرآن را مى دانم.

و از سوى ديگر روايتى ديگر مى گويد ابن عباس گفت : محكمات عبارتند از آيات ناسخه، و متشابهات عبارتند از آيات منسوخه، كه از مجموع آن دو دسته روايات برمى آيد كه ابن عباس معناى آيات محكمه را تاءويل آيات متشابهه مى دانسته، و اين همان است كه گفتيم تاءويل به اين معنا در قرآن نداريم، و منظور قرآن از تاءويل چنين معنايى نيست.

اما رواياتى كه طايفه دوم به آن استدلال كرده اند (يعنى رواياتى كه دلالت دارد بر اينكه غير خدا كسى تاءويل متشابهات را نمى داند) مانند رواياتى كه مى گويد ابى بن كعب و ابن عباس آيه مورد بحث را به اين صورت قرائت مى كرده اند: (و ما يعلم تاءويله الا اللّه و يقول الراسخون فى العلم آمنا به )، و نيز رواياتى كه مى گويد: ابن مسعود آيه را به صورت (و ان تاءويله الا عند اللّه و الراسخون فى العلم يقولون آمنا به ) قرائت كرده، هيچ يك ازاين روايات چيزى را اثبات نمى كند، بدين دليل كه.

اولا: اين دو قرائت حجيت ندارد.

ثانيا: نهايت درجه دلالت آنها همين است كه آيه دلالت ندارد كه راسخين در علم نيز عالم به تاءويل باشند، و دلالت نداشتن، غير از دلالت داشتن بر عدم علم است، كه طايفه دوم ادعايش را مى كنند، زيرا ممكن است دليل ديگرى پيدا شود ودلالت بر آن بكند.

و باز نظير روايتى كه در كتاب الدرالمنثور از طبرانى نقل شده آن هم از ابى مالك اشعرى نقل كرده كه : از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) شنيده، كه فرمود: من بر امتم نمى ترسم مگر از سه خطر:

اول اينكه : مالشان زياد شود، در نتيجه به يكديگر حسد ورزند، و به جان هم بيفتند.

دوم اينكه : دست به كار علم قرآن شوند، آنوقت همانها كه ايمان به قرآن دارند در صدد برآيند كه تاءويل آن را بفهمند در حالى كه تاءويل آنرا كسى جز خدا نمى داند، و راسخين در علم مى گويند: (ما به قرآن ايمان داريم، همه اش از ناحيه پروردگار ما است، و كسى به جز خردمندان متذكر نمى شود).

سوم اينكه : علمشان زياد شود، و بكلى از علم قرآن دست بردارند، و اعتنائى به آن نكنند.

و اين حديث به فرضى كه دلالت داشته باشد كه غير خدا كسى علم به تاءويل ندارد، دلالت دارد بر نفى آن از مطلق مومن، نه تنها از خصوص راسخين در علم، و اين مقدار دلالت، به درد طايفه دوم نمى خورد.

و باز نظير رواياتى كه دلالت دارد بر وجوب پيروى آيات محكم و ايمان به آيات متشابه، و دلالت نداشتن اين دسته از روايات بر مدعاى نامبردگان، جاى ترديد نيست.

و نيز مانند روايتى كه تفسير آلوسى از ابن جرير از ابن عباس (و بدون ذكر آخر سند) نقل كرده، كه او گفته آيات قرآن كريم چهار دسته است.

اول آنچه مربوط است به حلالها.

دوم آيات مربوط به آنچه حرام است، كه هيچ مسلمانى در ندانستن اين آيات معذور نيست.

سوم آياتى كه راجع به معارف است، و علما آن را تفسير مى كنند.

چهارم آيات متشابه كه كسى به جز خدا معناى آنرا نمى فهمد، و هركس علم آن را ادعا كند دروغگو است.

و اين حديث علاوه بر اينكه نام راويان آخر سندش ذكر نشده، معارض با رواياتى است كه از خود ابن عباس نقل شده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در باره اش دعا كرد، و خود او ادعاى علم به تاءويل نمود، و مخالف با ظاهر قرآن كريم است، چون ظاهر قرآن اين است كه تاءويل غير از معنايى است كه از متشابه منظور است (و بيانش گذشت ).

پس آنچه بايد گفته شود همان است كه گفتيم، قرآن كريم علم به تاءويل را براى غير خدا ممكن مى داند، اما خصوص آيه مورد بحث دلالتى بر آن ندارد، و ما بايد در اين دو جهت بحث كنيم، اما جهت دوم كه گفتيم خصوص آيه مورد بحث دلالتى ندارد بر اينكه غير خدا هم مى تواند از تاءويل قرآن آگاه شود، بيانش اين است كه آيه شريفه به قرينه صدر و ذيلش و به قرينه آيات بعدش تنها در صدد تقسيم آيات قرآن به دو قسم محكم و متشابه است، و نيز در صدد تقسيم مردم است به دو قسم :

يكى آنهائى كه ايمان به قرآن دارند، و قرآن را برنامه زندگى خود مى دانند، هر چه از آياتش را فهميدند عمل مى كنند، و علم آنچه را نفهميدند به خدا وا گذار مى كنند.

طايفه دوم بيماردلان و منحرفينى هستند كه كارى به هدايت قرآن ندارند، فقط آن را وسيله قال و قيل و فتنه انگيزى قرار مى دهند، كه قهرا بيشتر به آيات متشابه آن دست انداخته جنجال بپا مى كنند.

پس منظور آيه شريفه در ذكر (راسخين در علم )، اين است كه حال آنان و طريقه ايشان را بيان نموده و در ازاى آن مدحشان كند، و در مقابل، بيماردلان را مذمت نمايد، زائد بر اين مقدار، خارج از مقصود اوليه آيه است، و هر وجهى كه ذكر كرده اند تا اينكه به گردن آيه بگذارند كه مى خواهد راسخين در علم را هم شريك خدا كند، و بگويد آنان نيز مى توانند علم به تاءويل داشته باشند، وجوهى است ناتمام كه بيانش گذشت.

انحصار علم به تاويل در خداى سبحان، منافاتى با اعطاء آن علم به بعضى افراد ندارد

پس باقى مى ماند انحصارى كه از جمله : (و ما يعلم ) استفاده مى شود، كه هيچ چيزى نمى تواند ناقض آن شود، نه اين كه و او را عاطفه بگيريم، و نه كلمه (الا) و نه هيچ چيز ديگر، پس آنچه اين آيه بر آن دلالت دارد اين است كه علم به تاءويل منحصر در خدا و مختص به او است.

ليكن اين انحصار منافات ندارد با اين كه دليل ديگرى جداى از آيه مورد بحث، دلالت كند بر اينكه خداى تعالى اين علم را كه مختص ‍ به خودش است به بعضى از افراد داده، همچنان كه در نظاير اين علم هم آياتى داريم كه دلالت دارد بر اينكه مختص به خداست و در عين حال آياتى داريم كه مى گويد خدا اين علم را به غير خودش نيز داده، مانند علم به غيب كه از يكسو مى فرمايد: (قل لا يعلم من فى السموات و الارض الغيب الا اللّه ).

و نيز مى فرمايد: (انما الغيب للّه ) و مى فرمايد: (و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو) كه همه اينها دلالت دارند بر اينكه تنها خداى تعالى علم غيب مى داند، و از سوى ديگر مى فرمايد: (عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول )،

و در اين كلام خود، علم غيب را براى غير خود نيز اثبات كرده، و آن غير، عبارت است از رسولى كه صلاحيت علم غيب را داشته باشد، و براى اين معنا نظاير ديگرى در قرآن هست (مثلا گرفتن جان مردگان را، از يكسو منحصر در خدا مى كند، و از سوى ديگر به ملائكه نسبت مى دهد (مترجم )).

و اما جهت اول - كه گفتيم قرآن كريم علم تاءويل را تا حدودى براى غير خدا هم اثبات كرده است، بيانش اين است كه آيات مربوط به تاءويل همانطور كه خاطرنشان كرديم دلالت دارد بر اينكه تاءويل عبارت است از امر خارجى، كه نسبتش به مدلول آيه نسبت ممثل به مثل است.

پس امور خارجى نامبرده هر چند مدلول آيه نيستند، به اين معنا كه لفظ آيه دلالت بر آن امر خارجى ندارد، و ليكن از آن حكايت مى كند و آن امور محفوظ در الفاظ هستند، و آيات به نوعى از آن امور حكايت مى كند، نظير مثل معروف كه گفته اند: در تابستان شير را فاسد كردى و اين را به كسى مى گويند كه اسباب و مقدمات امرى را قبل از رسيدن وقت آن از دست داده باشد، چيزى كه از لفظ اين مثل استفاده مى شود اين است كه زنى در تابستان كارى كرده كه خودش يا حيوانش در زمستان شير ندهد، و اين مضمون با مواردى كه براى آن مثال مى زنيم تطبيق نمى كند، و در اين موارد هر چند شيرى و تابستانى در كار نيست ولى در عين حال وضع شنونده را در ذهن او ممثل و مجسم مى كند.

تاويل قرآن عبارتست از حقايق خارجى كه آيات قرآنى مستند به آن حقائق است 

مساءله تاءويل هم از همين باب است، حقيقت خارجيه كه منشا تشريع حكمى از احكام و يا بيان معرفتى از معارف الهيه است، و يا منشا وقوع حوادثى است كه قصص قرآنى آنرا حكايت مى كند، هر چند امرى نيست كه لفظ آن تشريع، و آن بيان و آن قصص بطور مطابقه بر آن دلالت كند، ليكن همين كه آن حكم و بيان و حادثه از آن حقيقت خارجيه منشا گرفته، و در واقع اثر آن حقيقت را به نوعى حكايت مى كند مى گوييم : فلان حقيقت خارجيه تاءويل فلان آيه است، همچنان كه وقتى كارفرمايى به كارگرش مى گويد: (آب بيار)، معناى تحت اللفظى اين كلمه اين نيست كه من براى حفظ و بقاى وجودم ناگزير بودم بدل ما يتحلل را به جهاز هاضمه خود برسانم، و بعد از خوردن آن تشنه شدم، اما همه اين معانى در باطن جمله مذكور خوابيده، و تاءويل آن بشمار مى رود.

پس تاءويل جمله : (آب بياور، يا آبم بده ) حقيقتى است خارجى در طبيعت انسانى كه منشاش كمال آدمى در هستى و در بقا است، و در نتيجه اگر اين حقيقت خارجيه به حقيقتى ديگر تبديل شود، مثلا كارفرما به خاطر اين كه غذا نخورده، احساس عطش در خود نكند، و در عوض احساس گرسنگى بكند، قهرا حكم (آبم بده ) مبدل مى شود به حكم (غذا برايم بياور).

و همچنين فعلى كه در جامعه اى از جوامع، پسنديده بشمار مى رود، و فعل ديگرى كه فاحش و زشت شمرده مى شود مردم را به اولى وادار، و از دومى نهى مى كنند، اين امر و نهى ناشى از اين است كه اولى را بحسب آداب و رسوم خود كه در جوامع مختلف اختلاف دارد - خوب، و دومى را بد مى دانند، كه اين تشخيص خوب و بد هم مستند به مجموعه اى دست به دست هم داده از علل زمانى و عوامل مكانى و سوابق عادات و رسومى است كه به وراثت از نياكان در ذهن آنان نقش بسته و اهل هر منطقه از تكرار مشاهده عملى از اعمال، آن عمل در نظرش عملى عادى شده است.

پس همين علت كه موتلف و مركب از اجزايى است و دست به دست هم داده است، عبارت است از تاءويل انجام آن عمل پسنديده و ترك آن عمل ناپسند، و معلوم است كه اين علت عين خود آن عمل نيست، ليكن به وسيله عمل و يا ترك نامبرده حكايت مى شود، و فعل يا ترك متضمن آن و حافظ آن است.

پس هر چيزى كه تاءويل دارد چه حكم باشد و چه قصه و يا حادثه، وقتى تاءويلش (و يا علت بوجود آمدنش، و يا منشاش ) تغيير كرد، خود آن چيز هم قهرا تغيير مى كند.

بهمين جهت است كه مى بينيد خداى تعالى در آيه شريفه : (فاما الذين فى قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه، ابتغاء الفتنه و ابتغاء تاءويله، و ما يعلم تاءويله الا اللّه ) بعد از آنكه مساءله بيماردلان منحرف را ذكر مى كند، كه به منظور فتنه انگيزى از آيات متشابه معنايى را مورداستناد خود قرار مى دهند كه مراد آن آيات نيست، اين معنا را خاطر نشان مى سازد كه اين طايفه جستجوى تاءويلى مى كنند كه تاءويل آيه متشابه نيست، چون اگر آن تاءويلى كه مورد استناد خود قرار مى دهند تاءويل حقيقى آيه متشابه باشد، پيروى آن تاءويل هم پيروى حق و غير مذموم خواهد بود، و در اين صورت معنايى هم كه محكم بر آن دلالت مى كند و با اين دلالت مراد متشابه را معين مى نمايد مبدل مى شود به معنايى كه مراد متشابه نيست، ولى اينان از متشابه، آنرا فهميده و پيروى نموده اند.

پس تااينجا روشن شد كه تاءويل قرآن عبارتست از (حقايقى خارجى، كه آيات قرآن در معارفش و شرايعش و ساير بياناتش مستند به آن حقايق است، بطورى كه اگر آن حقايق دگرگون شود، آن معارف هم كه در مضامين آيات است دگرگون مى شود).

بيان آنكه در ماوراى قرآنى كه در دست ما است امرى هست كه به منزله روح از جسد و ممثل از مثل است

و خواننده گرامى اگر دقت كافى به عمل آورد خواهد ديد كه آيه شريفه مورد بحث كمال انطباق را با آيه شريفه (و الكتاب المبين، انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون، و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم ) دارد، براى اينكه اين آيه نيز مى فهماند كه قرآن نازل شده بر ما، (پيش از نزول ) و انسان فهم شدنش نزد خدا، امرى اعلى و بلند مرتبه تر از آن بوده كه عقول بشر قدرت فهم آنرا داشته ب اشد، و يا دچار تجزى و جزء جزء شدن باشد، ليكن خداى تعالى به خاطر عنايتى كه به بندگانش داشته آنرا كتاب خواندنى كرده، و به لباس ‍ عربيتش در آورده تا بشر آنچه را كه تاكنون در ام الكتاب بود و بدان دسترسى نداشت درك كند، و آنچه را كه باز هم در ام الكتاب است و باز هم نمى تواند بفهمد علمش را به خدا رد كند، واين ام الكتاب همان است كه آيه شريفه : (يمحوا اللّه ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب ) متذكر گرديده است.

و همچنين آيه شريفه (بل هو قرآن مجيد فى لوح محفوظ)، آنرا خاطرنشان مى سازد.

و نيز آيه شريفه : (كتاب احكمت آياته ثم فصلت من لدن حكيم خبير) بطور اجمال بر مضمون مفصل آيه مورد بحث دلالت مى كند، و به حكم هر دو آيه، منظور از احكام (بكسره همره ) كتاب خدا، اين است كه اين كتاب كه در عالم ما انسانها كتابى مشتمل بر سوره ها و آيه ها و الفاظ و حروف است، نزد خدا امرى يك پارچه است نه سوره اى و فصلى دارد، و نه آيه اى، و در مقابل كلمه (احكام ) كلمه تفصيل است، كه معنايش همان سوره سوره شدن، و آيه آيه گشتن، و بر پيامبر اسلام نازل شدن است.

باز دليل ديگرى كه بر مرتبه دوم قرآن يعنى مرتبه تفصيل آن دلالت مى كند و مى رساند كه مرتبه اولش هم مستند به مرتبه دوم آن است آيه شريفه (و قرآنا فرقناه لتقراه على الناس على مكث و نزلناه تنزيلا)

است، كه مى فهماند قرآن كريم نزد خدا متجزى به آيات نبوده، بلكه يكپارچه بوده، بعدا آيه آيه شده، و بتدريج نازل گرديده است.

و منظور اين نيست كه قرآن نزد خداى تعالى قبلا به همين صورتى كه فعلا بين دو جلد قرار دارد نوشته شده بود، و آيات و سوره هايش مرتب شده بود، بعدا بتدريج بر رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله ) نازل شد، تا بتدريج بر مردمش بخواند، همانطور كه يك معلم روزى يك صفحه و يك فصل از يك كتابرا با رعايت استعداد دانش آموز براى او مى خواند.

چون فرق است بين اين كه يك آموزگار كتابى را قسمت قسمت به دانش آموز القا كند، و بين اين كه قرآن قسمت قسمت بر رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) نازل شده باشد زيرا نازل شدن هر قسمت از آيات، منوط بر وقوع حادثه اى مناسب با آن قسمت است.و در مساءله دانش آموز و آموزگار چنين چيزى نيست، اسباب خارجى دخالتى در درس روز بروز آنان ندارد، و به همين جهت ممكن است همه قسمت ها را كه در زمانهاى مختلف بايد تدريس شود يكجا جمع نموده، و در يك زمان همه را به يك دانش آموز پر استعداد درس داد، ولى ممكن نيست امثال آيه : (فاعف عنهم و اصفح ) را با آيه (قاتلوا الذين يلونكم من الكفار)، كه يكى دستور عفو مى دهد، و ديگرى دستور جنگ، يك مرتبه بر آن جناب نازل شود و همچنين آيات مربوط به وقايع، مانند آيه : (قد سمع اللّه قول التى تجادلك فى زوجها). و آيه : (خذ من اموالهم صدقه ) و از اين قبيل آيات يكمرتبه نازل شود.

پس ما نمى توانيم نزول قرآن را از قبيل يكجا درس دادن همه كتاب به يك شاگرد نابغه قياس نموده، دخالت اسباب نزول و زمان آنرا نديده گرفته، بگوئيم : قرآن يكبار در اول بعثت، و يا آخر عمر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) يكپارچه نازل شده، و يك بار هم قسمت قسمت، پس كلمه (قرآن ) در آيه : (و قرآنا فرقناه ) غير قرآن معهود ما است، كه به معناى آياتى تاليف شده است.

و سخن كوتاه اين كه از آيات شريفه اى كه گذشت چنين فهميده مى شود كه در ماوراى اين قرآن كه آنرا مى خوانيم و مطالعه مى كنيم و تفسيرش را مى فهميم امرى ديگر هست، كه به منزله روح از جسد، و ممثل از مثل است، و آن امر همان است كه خداى تعالى كتاب حكيمش ناميده، و تمام معارف قرآن، و مضامين آن متكى بر آن است، امرى است كه از سنخ الفاظ نيست.

و مانند الفاظ، جمله جمله و قسمت قسمت نيست، و حتى از سنخ معانى الفاظ هم نيست، و همين امر بعينه آن تاويلى است كه اوصافش در آيات متعرض تاويل آمده.

(مطهرين) از بندگان خدا با قرآنى كه در كتاب مكنون و لوح محفوظ است تماس دارند (لا يمسه الا المطهرون)

و با اين بيان حقيقت معناى تاءويل روشن گشته، معلوم مى شود علت اينكه فهم هاى عادى و نفوس غير مطهره دسترسى به آن ندارد چيست.

خداى تعالى همين معنا را در كتاب مجيدش خاطر نشان نموده، مى فرمايد: (انه لقرآن كريم فى كتاب مكنون، لا يمسه الا المطهرون ).

هيچ شبهه اى در اين نيست كه آيه شريفه ظهور روشنى دارد در اينكه مطهرين از بندگان خدا با قرآنى كه در كتاب مكنون و لوح محفوظ است تماس دارند، لوحى كه محفوظ از تغيير است، و يكى از انحاء تغيير اين است كه دستخوش دخل و تصرفهاى اذهان بشر گردد، وارد در ذهن ها شده، از آن صادر شود، و منظور از مس هم همين است.

واين نيز معلوم است كه اين كتاب مكنون همان ام الكتاب است، كه آيه : (يمحوا اللّه ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب ) بدان اشاره مى كند، و باز همان كتابى است كه آيه شريفه : (و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم ) نام آنرا مى برد.

و اين مطهرين مردمى هستند كه طهارت بر دلهاى آنان وارد شده و كسى جز خدا اين طهارت را به آنان نداده است چون خدا هر جا سخن از اين دلها كرده طهارتش را بخودش نسبت داده است.

مثلا يكجا فرموده : (انما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطه ركم تطهيرا).

و جايى ديگر فرموده : (و لكن يريد ليطهركم ) و در قرآن كريم هيچ موردى سخن از طهارت معنوى نرفته مگر آنكه به خدا و يا به اذن خدايش نسبت داده، و طهارت نامبرده جز زوال پليدى از قلب نيست و قلب هم جز همان نيرويى كه ادراك و اراده مى كند چيزى نمى تواند باشد.

(مطهرين) همان (راسخين) در علم هستند 

در نتيجه طهارت قلب عبارت مى شود از طهارت نفس آدمى در اعتقاد و اراده اش، و زايل شدن پليدى در اين دو جهت، يعنى جهت اعتقاد و اراده و برگشت آن به اين است كه قلب در آنچه كه از معارف حقه درك مى كند ثبات داشته باشد، و دستخوش تمايلات سوء نگردد، يعنى دچار شك نشود. بين حق و باطل نوسان نكند، و نيز علاوه بر ثباتش در مرحله درك و اعتقاد، در مرحله عمل هم كه لازمه علم است بر حق ثبات داشته و به سوى هواى نفس متمايل نگردد، و ميثاق علم را نقض نكند، و اين همان رسوخ در علم است.

چون خداى سبحان راسخين در علم را جز اين توصيف نكرده، كه راه يافته گانى ثابت بر علم و ايمان خويشند، و دلهايشان از راه حق به سوى ابتغاء فتنه منحرف ن مى شود، پس معلوم شد اين مطهرين همان راسخين در علمند.

و ليكن در عين حال نبايد نتيجه اى را كه اين بيان دست مى دهد اشتباه گرفت، چون آن مقدارى كه با اين ثابت مى شود همين است كه مطهرين، علم به تاءويل دارند، و لازمه تطهيرشان اين است كه در علمشان راسخ باشند، چون تطهير دلهاشان مستند به خدا است، و خدا هم هرگز مغلوب هيچ چيز واقع نمى شود.

لازمه تطهيرشان اين است نه اينكه بگوييم راسخين در علم بدان جهت كه راسخ در علمند داناى به تاءويل ند، و رسوخ در علم سبب علم به تاءويل است، چون اين معنا را بگردن آيه نمى توان گذاشت، بلكه، چه بسا از سياق آيه بفهميم كه راسخين در علم جاهل به تاءويلند، چون مى گويند: (آمنا به كل من عند ربنا) يعنى ما به قرآن ايمان داريم همه اش از نزد پروردگار ما است چه بفهميم و چه نفهميم، علاوه بر اينكه ما مى بينيم قرآن كريم مردانى از اهل كتاب را به صفت رسوخ در علم، و شكر در برابر ايمان و عمل صالح توصيف كرده، فرموده : (لكن الراسخون فى العلم منهم و المومنون يومنون بما انزل اليك، و ما انزل من قبلك ) و با اين كلام خود اثبات نكرده كه در نتيجه رسوخ در علم داناى به تاءويل هم هستند.

و همچنين آيه شريفه اى كه مى فرمايد: (لا يمسه الا المطهرون ) اثبات نمى كند كه مطهرون همه تاءويل كتاب را مى دانند و هيچ تاءويلى براى آنان مجهول نيست، و در هيچوقت به آن جاهل نيستند بلكه از اين معانى ساكت است، تنها اثبات مى كند كه فى الجمله تماسى با كتاب يعنى با لوح محفوظ دارند اما چند و چون آن احتياج بدليل جداگانه دارد.

5- چرا كتاب خدا مشتمل بر متشابه است ؟

يكى از اعتراضاتى كه بر قرآن كريم وارد كرده اند، اين است كه قرآن مشتمل است بر آياتى مت شابه، با اينكه شما مسلمين ادعا داريد كه تكاليف خلق تا روز قيامت در قرآن هست، و نيز مى گوييد: قرآن قول فصل است، يعنى كلامى است كه حق و باطل را از يكديگر جدا مى سازد، در حالى كه ما مى بينيم هم مذاهب باطل به آيات آن تمسك مى جويند و هم آن مذهبى كه در واقع حق است، و اين نيست مگر به خاطر تشابه بعضى از آيات آن، و اين قابل انكار نيست، كه اگر همه آياتش روشن و واضح بود و اين متشابه ات را نداشت قطعا غرضى كه از فرستادن قرآن منظور بود، بهتر و زودتر به دست مى آمد، و ماده اختلاف و انحرافى نمى ماند، و اگر هم اختلافى مى شد زودتر آنرا قطع مى كرد.

بعضى از مفسرين از اين ايراد به وجوهى پاسـخ داده اند، كه بعضى از آن پاسـخ ‌ها بسيار سست و بى پايه است، مثل اينكه گفته اند: وجود متشابهات در قرآن، باعث مى شود كه مسلمين در بدست آوردن حق و جستجوى آن رنج بيشترى برده، و در نتيجه اجر بيشترى بدست آورند.

و يا گفته اند اگر همه قرآن صريح و روشن بود و مذهب حق را واضح و آشكار معرفى مى كرد دارندگان ساير مذاهب (بخاطر تعصبى كه نسبت به مذهب خود دارند) از قرآن متنفر شده، و اصلا توجهى به آن نمى كردند تا ببينند چه مى گويد. و هر گاه كه مشتمل بر سخنانى متشابه و دو پهلو گرديده، باعث شده كه مخالفين به طمع اينكه آن آيات را دليل مذهب خود بگيرند نزديك، بيايند، و در قرآن غور و بررسى كنند، و در نتيجه بفهمند كه مذهب خودشان باطل است، و به مذهب حق پى ببرند.

و يا گفته اند قرآن در صورت در بر داشتن آيات متشابه، باعث مى شود كه نيروى فكرى مسلمين در اثر دقت در مطالب آن، ورزيده شود و بتدريج از ظلمت تقل يد در آمده و به نور تفكر و اجتهاد برسند، و اين معنا در تمام شؤ ون زندگى برايشان عادت شود كه همواره نيروى عقل خود را به كار اندازند.

و يا گفته اند قرآن با دارا بودن آيات متشابه، باعث شده است كه مسلمين از راههاى مختلفى به تاءويل دست يابند، و به همين منظور در فنون مختلف علمى از قبيل علم (لغت ) (صرف )، (نحو) و (اصول فقه ) متخصص گردند.

بررسى سه جوابى كه به پرسش فوق داده شده و قابل بررسى است

اينها پاسـخ هاى بيهوده اى است كه به اشكال ذكر شده، داده اند، كه با كمترين نظر و دقت، بيهودگى آن براى هركسى روشن مى شود، و آنچه كه شايستگى براى ايراد و بحث دارد جوابهاى سه گانه زير است :

اول اينكه : كسى بگويد: خداى تعالى قرآن را مشتمل بر متشابهات كرد تا دلهاى مؤ منين را بيازمايد، و درجات تسليم آنان را معين سازد، و معلوم شود چه كسى تسليم گفتار خدا و مؤ من به گفته او است، چه اينكه گفته او را بفهمد يا نفهمد، و چه كسى تنها تسليم آياتى است كه برايش قابل درك است، زيرا اگر همه آيات قرآن صريح و روشن بود ايمان آوردن به آن جنبه خضوع در برابر خدا و تسليم در برابر رسولان خدا نمى داشت.

ولى اين پاسـخ درستى نيست، براى اينكه خضوع يك نوع انفعال و تاثر قلبى است، كه در فرد ضعيف، آنجا كه در برابر فرد قوى قرار مى گيرد پيدا مى شود، و انسان در برابر چيزى خاضع مى شود كه يا به عظمت آن پى برده باشد، و يا عظمت آن، درك او را عاجز ساخته باشد، نظير قدرت و عظمت غير متناهيه خداى سبحان، و ساير صفاتش، كه وقتى عقل با آنها روبرو مى شود عقب نشينى مى كند، زيرا احساس مى كند كه از احاطه به آنها عاجز است.

و اما چيزهايى كه عقل آدمى اصلا آنها را درك نمى كند، و تنها باعث فريب خوردن آنان مى شود، يعنى باعث مى شود كه خيال كنند آنها را مى فهمند برخورد با اينگونه امور خضوع آور نيست، و خضوع درآنها معنا ندارد، مانند آيات متشابهى كه عقل در فهم آن سرگردان است، و خيال مى كند آنرا مى فهمد در حالى كه نمى فهمد.

وجه دوم اينكه : گفته اند قرآن بدين جهت در بر دارنده آيات متشابه است كه تا عقل را به بحث و تفحص وا دارد و به اين وسيله عقلها ورزيده و زنده گردند، بديهى است كه اگر سر و كار عقول تنها با مطالب روشن باشد، و عامل فكر در آن مطالب بكار نيفتد، عقل مهمل و مهمل تر گشته و در آخر بوته مرده اى مى شود، و حال آنكه عقل عزيزترين قواى انسانى است، كه بايد باورزش دادن تربيتش ‍ كرد.

اين وجه هم چنگى به دل نمى زند براى اينكه خداى تعالى آنقدر آيات آفاقى (در طبيعت ) و انفسى (در بدن انسان ) خلق كرده كه اگر انسانهاى امروز و فردا و ميليونها سال ديگر در آن دقت كنند به آخرين اسرارش نمى رسند.

و در كلام مجيدش هم به تفكر در آن آيات امر فرموده، هم امر اجمالى كه فرموده (در آيات آفاق و انفس فكر كنيد)، و هم بطور تفصيل كه در مواردى خلقت آسمانها و زمين و كوهها و درختان و جنبندگان و انسان و اختلاف زبانهاى انسانها و الوان آنان را خاطرنشان ساخته است.

و نيز سفارش فرموده تا در زمين سير نموده در احوال گذشتگان تفكر نمايند، و در آياتى بسيار تعقل و تفكر را ستوده، و علم را مدح كرده، پس ديگر احتياج نبود كه با مغلق گويى و آوردن متشابهات عقول را به تفكر وا دارد، و در عوض فهم و عقل مردم را دچار گمراهى سازد، و در نتيجه فهم ها و افكار بلغزد، و مذاهب مختلفى درست شود.

وجه سوم اينكه : گفته اند انبيا (عليهم السلام ) مبعوث شده اند براى همه مردم، و در بين مردم همه رقم افراد وجود دارد، هم انسان باهوش، و هم كودن، هم عالم و هم جاهل.

ازسوى ديگر همه معارف در قياس با فهم مردم يكسان نيستند، و بعضى از معارف است كه نمى شود آنرا با عبارتى روشن ادا كرد بطورى كه همه كس آنرا بفهمد، در امثال اين معارف بهتر آن است طورى ادا شود كه تنها خواص از مردم آنرا از راه كنايه وتعريض ‍ بفهمند، و بقيه مردم ماءمور شوند كه آن معارف را نفهميده بپذيرند، و به آن ايمان آورده، علم آنرا به خدا واگذار كنند.

اين وجه نيز درست نيست، براى اينكه كتاب خدا همانطور كه آيات متشابه دارد، محكمات نيز دارد، محكماتى كه بايد معناى متشابهات را از آنها خواست و لازمه اين مطلب آنست كه در متشابهات مطلبى زايد بر آنچه محكمات از آنها در مى آورد نبوده باشد، آنوقت اين سوال بى پاسـخ مى ماند، كه پس چرا در كلام خدا آياتى متشابه گنجانده شده، وقتى معانى آنها درمحكمات بوده، ديگر چه حاجت به متشابهات بود؟.

منشا اشتباه صاحبان اين قول اين است كه معانى را دو نوع متباين فرض كرده اند، يكى آن معانى كه در خور فهم مخاطبين از عامه و خاصه و تيزهوش و كودن است، كه مدلول آيات محكمات است.

دوم آن معانى كه سنخش طورى است كه جز خواص، آن معانى را درك نمى كنند، زيرا معارفى است بس بلند، و حكمتهايى است بسيار دقيق، و نتيجه اين اشتباه و خلط اين است كه آيات متشابه رجوعى به محكمات نداشته باشد، با اينكه در سابق اثبات كرديم كه اين بر خلاف صريح آياتى است كه دلالت مى كند بر اينكه آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند، و همچنين ادله ديگر.

بيان آنچه در پاسـخ به سؤال بالا شايسته گفتن است با توجه به پنج امر

پس آنچه كه شايسته گفتن است اين است كه وجود متشابه در بين آيات قرآن ضرورى است، و ناشى از وجود تاءويل به معنايى كه كرديم و مفسر بودن آيات نسبت به يكديگر است، و اگر بخواهيم اين معنا را روشن تر بيان كنيم، و شما خواننده محترم هم بهتر دريابى، بايد در جهات مختلفى كه قرآن در آن جهات بياناتى دارد بيشتر بايستيم و امورى را كه قرآن كريم اساس معارف خود را بر آن پايه ها نهاده، و عرض نهايى را كه از آن معارف داشته، در نظر بگيريم، و آن پنج امر است.

اول اينكه : خداى سبحان در كتاب مجيدش فرموده : اين كتاب تاءويلى دارد كه معارف و احكام و قوانين وساير محتويات آن دائر مدار آن تاءويل است، و اين تاءويلى كه تمامى آن بيانات متوجه آن است امرى است كه فهم مردم معمولى چه تيزهوش و چه كودن از درك آن عاجز است، و كسى نمى تواند آنرا دريابد، بجز نفوس پاكى كه خداى عزوجل پليدى را از آنها دور كرده است، و تنها اينگونه نفوس مى توانند به تاءويل قرآن دست يابند، و اين نقطه نهايى آن هدفى است كه خداى عزوجل براى انسان در نظر گرفته، خدائى كه دعاى بشر را مستجاب نموده، اگر بخواهند در ناحيه علم، به علم كتابش هدايتشان كند دعايشان را مى پذيرد، كتابى كه بيانگر هر حقيقتى است، و كليد اين استجابت همان تطهير الهى است، همچنان كه خودش فرمود: (ما يريد اللّه ليجعل عليكم من حرج، و لكن يريد ليطهركم ).

هدف از خلقت انسان، تشريع دين و سپس تطهير الهى است و همه افراد انسان به اين كمال نمى رسند

و در اين فرمايش خود اعلام كرد كه نقطه نهايى هدف از خلقت انسانها همان تشريع دين، و بدنبالش تطهير الهى است.

و اين كمال انسانى مانند ساير كمالات كه خدا و عقل به سوى آن دعوت مى كنند چيزى نيست كه تمامى افر اد به آن برسند، و جز افرادى مخصوص به آن دست نمى يابند هر چند كه از همه بشر دعوت شده تا بسوى آن حركت كنند، پس تربيت يافتن به تربيت دينى تنها در افرادى مخصوص به نتيجه مى رسد، و آنان را به درجه كامل از طهارت نفس مى رساند، و مابقى را به بعضى از آن درجات مى رساند كه البته بر حسب اختلاف مردم در استعداد، آن درجات نيز مختلف است.

راه رسيدن به هدف فوق شناسندن انسان به خود او است (از طريق تربيت علمى و عملى )

مساله طهارت نفس عينا مانند داشتن تقوا در مرحله عمل است، كه خداى تعالى تمامى افراد بشر را به آن دعوت كرده، و فرموده : (اتقوا اللّه حق تقاته ) و ليكن حق تقوا كه همان كمال آن و نهايت درجه آنست، جز در افرادى معدود حاصل نمى شود، و آنچه در مابقى مردم حاصل مى شود درجات پائين تر از آن حد است، (الامثل فالامثل )، همه اينها به خاطر اختلافى است كه مردم در فهم و طبيعت خود دارند، و اين مختص مساءله طهارت نفس وتقوا نيست، بلكه تمامى كمالهاى اجتماعى از حيث تربيت، و دعوت همينطور است، آن كسى كه بنيانگذار يك اجتماع است تمامى افراد را به بالاترين درجه هر كمالى دعوت مى كند، و مى خواهد كه مثلا در علم، در صنعت، در ثروت، در آسايش، و ساير كمالات مادى و معنوى به نهايت درجه آن برسند؟ ولى آيا مى رسند؟ نه بلكه تنها بعضى از افراد جامعه به آن مى رسند، و ما بقى بر حسب استعدادهاى مختلف به درجات پائين تر آن دست مى يابند، و در حقيقت امثال اين غايات، كمالاتى است كه جامعه به سوى آن دعوت مى شود، نه تك تك افراد، به طورى كه هيچ فردى از آن تخلف نداشته باشد.

دوم اينكه : قرآن قاطعانه اعلام مى دارد كه تنها راه رسيدن انسانها به اين هدف اين است كه نفس انسان را به انسان بشناسانند، و به اين منظور او را در ناحيه علم و عمل تربيت كنند.

در ناحيه علم به اين قسم كه حقايق مربوط به او را از مبداء گرفته تا معاد به او تعليم دهند، تا هم حقائق عالم، و هم نفس خودرا، كه مرتبط با حقايق و واقعيات عالم است بشناسد و در اين صورت شناختى حقيقى نسبت به نفس خود مى يابد.

و اما در ناحيه عمل به اين قسم كه قوانين صالح اجتماعى را بر او تحميل كنند تا شؤ ون زندگى اجتماعيش صالح گردد، و مفاسد زندگى اجتماعى، او را از برخوردارى از علم و عرفان باز ندارد، و بعد از تحميل آن قوانين يك عده تكاليف عبادى بر او تحميل كنند، كه در اثر تكرار و مواظبت بر عمل به آن، نفسش و سويداى دلش متوجه مبداء و معاد شود، و به عالم معنا و طهارت نزديك و مشرف گردد، و از آلودگى به ماديات و پليديهاى آن پاك شود.

خواننده عزيز، اگر در آيه شريفه : (اليه يصعد الكلم الطيب، و العمل الصالح يرفعه ) دقت كند، و آنچه از آن فهميد با بيانى كه ما در آيه : (و لكن يريد ليطهركم )

داشتيم، و همچنين با آيه : (عليكم انفسكم، لا يضركم من ضل اذا اهتديتم ) و آيه : (يرفع اللّه الذين آمنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات ) و آياتى ديگر كه نظير اين آيات است، ضميمه كند، آنوقت غرض الهى از تشريع دين و هدايت انسان به سوى خود و راهى كه به اين منظور پيش گرفته، برايش روشن مى شود.

از اين بيان يك نتيجه مهم به دست مى آيد، و آن اين است كه : (قوانين اجتماعى اسلام در حقيقت مقدمه است براى تكاليف عبادى، و خود آنها مقصود اصلى نيستند، و تكاليف عبادى هم مقصود بالاصل نيست، بلكه آن نيز مقدمه براى معرفت خدا و آيات او است ). در نتيجه كمترين اخلال يا تحريف يا تغيير در احكام اجتماعى اسلام باعث فساد احكام، و عبوديت آن، و فساد نامبرده نيز باعث اختلال معرفت خواهد بود.

استنتاج اين نتيجه از آن بيان بسيار روشن است، تجربه هم صحت اين نتيجه را ثابت مى كند، براى اينكه چهارده قرن از صدر اسلام مى گذرد، و ديديم كه فساد از چه راهى در شؤ ون دين اسلام پيدا شد، و از كجا آغاز شد.

اگر كمى دقت بفرمائيد خواهيد ديد كه هر فسادى پيدا شده، ريشه اش انحراف از احكام اجتماعى اسلام بوده، (وقتى امت اسلام از در خانه آنكسى كه بايد به حكم خدا و تصريح رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) زمامدارشان باشد، به در خانه ديگران منحرف شدند، از همان زمان بتدريج در احكام عملى اسلام دست اندازى، و در آخر در معارف و عقايد اسلام نيز دسيسه شد (مترجم ))، تا آنجا كه معارف اسلام از همه جاى زندگى بشر بيرون رفت.

و ما قبلا متذكر شديم كه فتنه هائى كه در اسلام پيدا شد، از ناحيه پيروى متشابهات و تاءويل خواهى آن بود، و اين عمل انحرافى تا عصر حاضر ادامه يافته است.

اساس هدايت اسلام بر علم و معرفت است نه تقليد كوركورانه 

سوم اينكه : اساس هدايت اسلام (در مقابل ساير هدايتشها) بر اساس علم و معرفت است، نه تقليد كور كورانه. دين خدا مى خواهد تا جائى كه افراد بشر ظرفيت و استعداد دارند علم را در دلهايشان متمركز كند، چون همانطور كه در گفتار قبلى گفتيم غرض دين، معرفت است، و اين غرض حاصل نمى شود مگر از راه علم، و چگونه اينطور نباشد؟ با اينكه در ميان كتب وحى هيچ كتابى، و در بين اديان آسمانى هيچ دينى نيست كه مثل قرآن و اسلام مردم ر

به سوى تحصيل علم تحريك و تشويق كرده باشد.

امرى كه باعث شده است بيانات قرآن كريم جنبه(مثل) به خود بگيرد

و همين اساس باعث شده است كه قرآن كريم، اولا: حقايقى از معارف را بيان نموده، و در ثانى : احكام عمليه اى را هم كه تشريع كرده همه را به آن معارف مرتبط سازد، و به عبارت ديگر نخست انسان را به خود او چنين معرفى نموده، كه موجودى است كه خدا او را به دست قدرت خود خلق كرده، و در خلق كردنش و بقايش ملائكه و ساير مخلوقات خود را واسطه قرار داده، و براى خلقت و بقاى او آسمان و زمين و گياهان و حيوانات و مكان و زمان و هزاران شرايط ديگر را پديد آورده است.

و نيز به او بفهماند كه خواه ناخواه به سوى معاد و ميعاد رهسپار است و همه تلاشش به سوى پروردگار است، و سرانجام خداى را ديدار خواهد كرد، و خدا سزاى اعمالش را مى دهد، يا به سوى بهشت و يا به سوى آتشش راه مى نمايد، اين يك عده از معارف كتاب خدا است كه مربوط به عقايد است.

آن گاه به انسان مى فهماند اعمالى كه او را به سعادت بهشت مى رساند چگونه اعمالى است، و آن اعمالى كه او را به شقاوت آتش ‍ دچار مى كند چيست ؟.

يعنى برايش احكام عبادى و قوانين اجتماعى را شرح مى دهد، اين هم يك عده ديگر از معارف كتاب خدا است.

طايفه ديگر بياناتى است كه براى بشر شرح مى دهد، كه اين احكام و قوانين اجتماعى كه گفتيم تو را به سعادت مى رساند مرتبط به طايفه اول است، و به منظور سعادت بشر تشريع شده، چون دستوراتى است كه مشتمل بر خير دنيايى و آخرتى بشر است، اين هم طايفه سوم.

آنگاه اين معنا به خوبى برايت روشن مى گردد كه طايفه دوم به منزله مقدمه است براى طايفه اول، و طايفه اول به منزله نتيجه است براى طايفه دوم، و طايفه سوم به منزله رابطى است كه دو طايفه اول را به هم مربوط مى سازد و دلالت آيات قرآن بر اين سه طايفه واضح است احتياج ندارد كه ما آنها را دسته بندى كنيم.

چهارم اينكه فهم عامه بشر بيشتر با محسوسات سر و كار دارد و لذا نمى تواند ما فوق محسوسات را به آسانى درك كند، و مرغ فكر خود را تا بام طبيعت پرواز دهد.

افراد انگشت شمارى هم كه از راه رياضتهاى علمى توانسته اند فهم خود را ترقى داده به ادراك معانى و كليات قواعد و قوانين موفق شوند وضعشان به خاطر اختلاف وسائل اين توفيق، مختلف است و به همين جهت فهم آنان در درك معانى خارج از حس و محسوسات، بشدت مختلف شده است و اين اختلاف از نظر مراتب، دامنه عريضى دارد كه احدى نمى تواند اين اختلاف را انكار كند.

اين نيز قابل انكار نيست كه هر معنا از معانى كه به انسان القا شود، تنها و تنها از راه معلومات ذهنى او صورت مى گيرد، (مانند معلوماتى كه در خلال زندگيش كسب نموده )، حال اگر معلومات ذهنى او همه از قماش محسوسات باشد، و ذهن او تنها با محسوسات ماءنوس ‍ باشد، ما نيز مى توانيم مساءله معنوى خود را، از طريق محسوسات به او القا كنيم، و تازه اين القا به مقدار كشش فكريش در محسوسات امكان پذير است، مثلا لذت نكاح را براى كودكى كه كشش فكريش به اين امر محسوس نرسيده به شيرينى عسل يا حلوا ممثل كنيم، و اگر فكرش به معانى كلى هم مى رسد همين لذت نكاح را به آن معانى كليه، و به قدرى كه فكرش ظرفيت دارد ممثل مى سازيم.

پس دسته اول، معانى را هم با بيان حسى درك مى كنند، و هم با بيان عقلى، ولى دسته دوم تنها با بيان حسى مى توانند معانى را درك نمايند.

و از آنجائى كه هدايت دينى اختصاص به يك طايفه و دو طايفه ندارد، و بايد تمامى مردم و همه طبقات از آن برخوردار شوند، و نيز از آنجائى كه قرآن مشتمل بر تاءويل بود، لذا اين سه خصوصيت باعث شد بيانات قرآن كريم جنبه مثل به خود بگيرد.

به اين معنا كه، قرآن كريم آنچه از معانى كه معروف و شناخته شده ذهن مردم است گرفته، معارفى را كه براى مردم شناخته شده نيست درقالب آن معانى در مى آورد، تا مردم آن معارف را بفهمند، نظير اينكه خود ما مردم، اجناس خود را با سنگ و كيلو و مثقال مى سنجيم، با اينكه هيچ مناسبتى بين انگور و آهن نيست، نه شكل آهن را دارد، و نه حجم آنرا، ولى همينكه از نظر سنگينى مناسبتى بين آندو هست آنرا با اين مى سنجيم.

آيات قرآنى كه در سابق به آن استشهاد كرديم، و يكى از آنها آيه : (انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون، و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم ) بود، هر چند اين نكته را صريحا بيان نكرده، و به كنايه و اشاره برگذار نموده، و ليكن به اين اشاره اكتفا نكرده و آنرا با يك مثلى كه براى حق و باطل زده بيان فرموده است :

(انزل من السماء ماء، فسالت اودية بقدرها، فاحتمل السيل زبدا رابيا، و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حليه او متاع زبد مثله، كذلك يضرب اللّه الحقّ و الباطل، فاما الزبد فيذهب جفاء، و اماما ينفع الناس فيمكث فى الارض كذلك يضرب اللّه الامثال.

و با اين آيه شريفه خاطرنشان كرده : كه حكم اين مثل در همه افعال خدا جارى است، همانطور كه در گفته هايش جارى است.

پس فعل خدا هم مانند گفتارش حق است، و منظورش از گفتار و كردار، خود حق است، چيزى كه هست هم در گفتارش و هم در كردارش امورى همراه است كه مقصود اصلى نيستند، و سودى هم ندارند، و اتفاقا اين امور چشم گيرتر از خود حق است، ولى دوامى ندارد، و بزودى باطل و زايل مى شود، و تنها حق باقى مى ماند، كه براى مردم سودمند است، مگر آنكه آن حق هم معارض با حقى مهم تر و سودمندتر شود، كه در اين فرض حق مهم تر حق كوچك تر را با طل مى كند و اين در گفتار خدا نظير آيه متشابه است، كه متضمن معنايى است حق و مقصود بالاصاله، ولى با كلماتى ادا شده كه آن كلمات معناى ديگرى را به ذهن مى آورد معنايى باطل كه مقصود بالاصالة نيست، و با مراجعه به آيات محكم قرآن، معناى باطل از بين مى رود، و آنچه حق است محقق مى شود: (ليحق الحق و يبطل الباطل و لو كره المجرمون )، و اين دو پهلو سخن گفتن قرآن براى آن است كه حق را محقق و باطل را زايل سازد.

گفتار ما درباره افعال خدا نيز همين گفتارى است كه درباره كلام خداگفتيم، (خداى عزوجل كارهايى مى كند كه ظاهر آن مقصود اصلى نيست، مقصود غير ظاهر است، ولى چيزى نمى گذرد كه آن ظاهر از بين مى رود، و واقع و باطن عمل آشكار مى شود (مترجم )).

و كوتاه سخن اينكه آنچه از آيه شريفه استفاده مى شود اين است كه معارف حقة الهيه مثل آبى است كه خدا از آسمان مى فرستد و اين آب فى نفسه تنها آب است و بس، نه كميت آن منظور است، و نه كيفيت، و ليكن اختلاف در ظرفيت زمينى است كه اين آب بر آن مى بارد، هر زمينى مقدارى معين مى گيرد يكى كمتر و يكى بيشتر، و اين اندازه ها امورى است

كه در خود سر زمين است، اصول معارف و احكام عمل دين و مصالح آن احكام كه در سابق ذكر شد نيز همينطور است، در آنجا گفتيم اين مصالح روابطى است كه احكام را با معارف حقه مرتبط مى كند، اين حكم خود آن مصالح است، با قطع نظر از بيان لفظى، و اما همين مصالح وقتى به صورت حكم و در قالب لفظ در مى آيد چه بسا همراه با زوائدى باشد، كه به منزله كف سيل است، و مثل آن كف، ظهور و بروزى و جلوه اى دارد، اما چيزى نمى گذرد كه از بين مى رود، و آنچه حاكى از مصالح است باقى مى ماند، نظير احكامى كه قرار است در آينده نسخ شود، كه ظاهر عبارتش و آيه اى كه متضمن آن حكم است اقتضا مى كند كه حكم نامبرده هميشگى باشد، و ليكن آيه ناسخ كه حكمى ديگر مى آورد ظهور آن آيه را باطل مى كند، و مى فهماند كه حكم منسوخ مصلحتش تا امروز بود، واز اين به بعد حكمى ديگر داراى مصلحت است.

اين نسبت به خود آن معارف و واقعيت آنها بود، با قطع نظر از ورودش در وادى الفاظ. و اما از حيث ورودش در ظرف الفاظ و دلالت آنها، ديگر آن بيرنگى و بى قيدى واقعى را ندارد، همچنان كه آن باران بى قيد و رنگ و بى كميت و كيفيت وقتى وارد در وادى هاى زمين شد، بى قيدى خود را از دست داده، هر وادى بقدر ظرفيتش از آن گرفته، سيل هاى كوچك و بزرگ و بزرگتر راه مى اندازد، سيلهائى كه هم اندازه هايش مختلف است، و هم شكلش معارفهم وقتى در وادى الفاظ در آمد، به شكل و اندازه قالب هاى لفظى در مى آيد، و اين شكل و اندازه ها هر چند منظور صاحب كلام هست، اما در عين حال مى توان گفت همه منظور او نيست، بلكه در حقيقت مثال و قالبى است كه معنايى مطلق و بى رنگ و شكل را تمثيل مى كند، مشتى است از آن خروار و نمونه اى است از آن بسيار.

در نتيجه همين الفاظ وقتى از ذهن هاى افراد مختلف عبور مى كند، هر ذهنى از آن الفاظ چيزهاى مى فهمد، كه عينا مانند كف سيل، مقصود اصلى نيست.

چون ذهن ها به خاطر معلوماتى كه در طول عمر كسب كرده و با آن انس گرفته در معانى الفاظ دخل و تصرف مى كند، و بيشتر اين تصرف ها در معناهائى است كه براى صاحب ذهن ماءنوس و مالوف نبوده، مانند معارف اعتقاديه، و مصالح احكام، و ملاكات آنها، كه بيانش گذشت.

و اما در احكام و قوانين اجتماعى از آنجائى كه ذهن با آنها ماءنوس است، در آنها دخل و تصرفى نمى كند، مگر اينكه باز بخواهد از ملاك ها و دلائل آنها سر درآورد، از همين جا روشن مى شود كه متشابهات قرآن آياتى است كه مشتمل بر ملاكات احكام، و متعرض ‍ اصول عقايد است، نه آياتى كه صرفا احكام و قوانين دينى را بيان مى كند، و نامى از ملاكات و علل آنها نمى برد.

بيان اينكه جنبه مثل داشتن، مستلزم وجود تشابه است (ضرورت وجود متشابهات) 

پنجم اينكه از بيان سابق ما اين به دست آمد كه بيانات لفظى قرآن، مثلهائى است براى معارف حقة الهيه، و خداى تعالى براى اينكه آن معارف را بيان كند، آنها را تا سطع افكار عامه مردم تنزل داده، و چاره اى هم جز اين نيست، چون عامه مردم جز حسيات را درك نمى كنند، ناگزير معانى كليه را هم بايد در قالب حسيات و جسمانيات به خورد آنان داد.

و از سوى ديگر دو محذور بزرگ در اين ميان پيش مى آيد يعنى در جايى كه سر و كار گوينده با كودك است، اگر بخواهد زبان كودكى بگشايد، و مطابق فهم او سخن بگويد، يكى از دو محذور هست، براى اينكه شنونده يا به ظاهر كلام گوينده اكتفا نموده و تنها همان جنبه محسوس آن را مى گيرد، در اين صورت غرض گوينده حاصل نمى شود. چون غرض گوينده اين بود كه شنونده از مثال به ممثل منتقل شود، نمى خواست صرفا خبرى داده باشد، و اگر شنونده به ظاهر كلام اكتفا نكرده، و بخواهد خصوصيات ظاهر كلام را كه در اصل معنا دخالتى ندارند رها نموده، به معانى مجرده منتقل شود، ترس اين هست كه عين مقصود او را نفهمد، بلكه يا زيادتر و يا كمتر آنرا بفهمد.

مثلا وقتى گوينده اى بشنونده خود مى گويد: شاهنامه آخرش خوش است، و يا مى گويد آفرين شبروان در صبح است، و يا به گفته (صخر) تمثل جسته مى گويد:

اهم بامر الحزم لا استطيعه

وقد حيل بين العير و النزوان

شنونده اش با سابقه ذهنى اى كه با اين مثلها و با معناى ممثل آن دارد (اگر داشته باشد) مثل را از همه خصوصياتى كه همراه دارد لخت و مجرد مى كند، و مى فهمد كه منظور گوينده اين است كه حسن تاءثير هر عملى بعد از فراغت از آن عمل و پيدا شدن آثارش معلوم مى شود، نه در حين سرگرمى بعمل، چون در حين عمل و تحمل مشقت آن، قدر و اندازه عمل خود را تشخيص نمى دهد.

و همچنين در معنائى كه شعر (صخر) آنرا ممثل مى سازد، و اما اگر سابقه ذهنى از معناى ممثل نداشته باشد، و به الفاظ شعر و مثل اكتفا كند پى به معناى ممثل نبرده، خيال مى كند شنونده دارد به او خبرى را مى دهد، و بر فرضى هم كه تنها به الفاظ اكتفا نكند، باز آنطور كه بايد نمى تواند تشخيص دهد كه چه مقدار مثل را تجريد كند، يعنى تا چه اندازه خصوصيات مثل را طر ح نموده، و چه مقدارش را براى فهم مقصود محفوظ بدارد.

گوينده هيچ راه گريزى ازاين دو محذور ندارد، مگر اينكه معانياى را كه مى خواهد ممثل و مجسم كند در بين مثلهايى مختلف متفرق نموده، در قالب هايى متنوع در آورد، تا خود آن قالب ها مفسر و بيانگر خود شود، و بعضى بعض ديگر را توضيح دهد، در نتيجه شنونده بتواند با معارضه انداختن بين قالب ها:

اولا: بفهمد كه بيانات و قالب ها همه مثلهائى است كه در ماوراى خود حقايقى ممثل دارد، و منظور و مراد گوينده منحصر در آنچه از لفظ محسوس مى شود نيست.

ثانيا: بعد از آنكه فهميد عبارات و قالب ها مثلهائى براى معانى است، بفهمد چه مقدار از خصوصيات ظاهر كلام را بايد طرد كند، و چه مقدارش را محفوظ بدارد، و اين نكته را از ظاهر كلام بفهمد، به اين معنا كه كلام طورى باشد كه روشن سازد كه فلان خصوصيت كه در آن جمله ديگر است، منظور نيست، و آن جمله بفهماند فلان خصوصيت در اين، زيادى است.

گوينده علاوه بر اين، بايد مطالبى را كه در گفتارش مبهم و دقيق است با ايراد داستانهاى متعدد و مثلهاى بسيار و متنوع روشن سازد و اين امرى است كه در تمامى لسانها و همه لغات دائر است، و اختصاص به يك قوم و يك زبان و دو زبان و يك لغت و دو لغت ندارد، چون اين قريحه هر انسانى است كه وقتى احتياج وادارش به سخن گفتن مى كند، و باز احتياج پيدا مى كند بعضى از خصوصيات را كه در يك قصه غلط انداز و موهم خلاف مقصود است نفى كند، همين خصوصيت را در قصه اى ديگر و يا مثلى ديگر نفى مى كند.

ده نكته كه از مباحث و مطالب گذشته روشن شد 

پس تا اينجا روشن شد كه قرآن كريم هم مانند هر كلامى ديگر بايد مشتمل بر آيات متشابه باشد، و بايد تشابهى را كه بحكم ضرورت در يك آيه هست در آيه اى ديگر از آيات محكمات، آن تشابه را بر طرف سازد، پس با اين بيان پاسـخ از اشكالى كه به قرآن متوجه كرده اند (كه چرا مشتمل بر متشابهات است ؟ و اينكه تشابه مخل بر فرض هدايت و بيانگرى است ) بخوبى داده شد، و از همه مطالبى كه تاكنون خاطرنشان كرديم، و بحث هاى طولانى كه تاكنون ايراد نموديم، چند نكته روشن گرديد.

1 - آيات قرآنى دو قسم است، يكى محكمات، و ديگرى متشابهات آنكه مشتمل بر مدلولى متشابه است، جزء آيات متشابه، و آنكه هيچ تشابهى در مدلولش نيست، محكم است.

2 - تمام قرآن چه محكمش و چه متشابهش تاءويل دارد، و اينكه تاءويل از قبيل مفاهيم لفظى نيست، بلكه از امورى است حقيقى و خارجى، كه نسبتش به معارف و مقاصد بيان شده بالفظ، نسبت ممثل است به مثال و اينكه تمامى معارف قرآنى مثلهائى است كه براى تاءويل نزد خدا زده شده است.

3 - فهم و درك تاءويل براى مطهرين يعنى راسخين در علم امكان دارد.

4 - بيانات قرآنى مثلهايى است كه براى معارف و مقاصد آن زده شده، و اين غير از نكته دوم است، در نكته دوم مى گفتيم معارف قرآن مثلهايى است براى تاءويل، و در اينجا مى گوييم بيانات قرآنى مثلهايى است براى معارف آن.

5 - واجب است قرآن مشتمل بر كلماتى متشابه باشد، و چاره اى جز آن نيست، همچنان كه لازم است آيات محكم نيز داشته باشد.

6 - محكمات قرآن ام الكتابند، كه متشابهات را بايد بدانها ارجاع داد، و بيانش را از آنها خواست.

7 - محكم بودن و متشابه بودن، دو وصف نسبى است، يعنى ممكن است يك آيه براى عامه مردم متشابه باشد و براى خواص ‍ محكم، و نيز ممكن است به خاطر اختلاف جهات، مختلف شود، يعنى ممكن است آيه اى از آيات قرآنى از يك جهت محكم، و از جهت ديگر متشابه باشد، و در نتيجه نسبت به آيه اى محكم و نسبت به آيه ديگر متشابه باشد و ما در قرآن متشابه به تمام معنا و بطور مطلق نداريم، هر چند كه اگر هم مى داشتيم محذورى و اشكالى پيش نمى آمد.

8 - واجب بود آيات قرآن طورى نازل مى شد كه يكديگر را تفسير كنند (همچنان كه همينطور نازل شده است (مترجم )).

مراتب مختلف قرآن از نظر معنا و اينكه هر معنايى خصوص به مرتبه اى از فهم و درك است

9 - قرآن از نظر معنا مراتب مختلفى دارد، مراتبى طولى كه مترتب و وابسته بر يكديگر است، و همه آن معانى در عرض واحد قرار ندارند تا كسى بگويد اين مستلزم آنست كه يك لفظ در بيشتر از يك معنا استعمال شده باشد، و استعمال لفظ در بيشتر از يك معنا صحيح نيست، و يا كسى ديگر بگويد اين نظير عموم، مجاز مى شود، و يا از باب لوازم متعدد براى ملزوم واحد است، نه، بلكه همه آن معانى، معانى مطابقى است، كه لفظ آيات بطور دلالت مطابقى بر آن دلالت دارد، چيزى كه هست هر معنايى مخصوص به افق و مرتبه اى از فهم و درك است.

توضيح اينكه : خداى تبارك و تعالى فرموده : (اتقوا اللّه حق تقاته ) و در اين آيه خبر داده است از اينكه تقوا كه عبارت است از: خويشتن دارى از هر عمل زشتى كه خدا از

آن نهى كرده، و انجام هر عمل نيكى كه خدا بدان امر نموده، داراى مراتبى است. مرتبه اى دارد كه نامش مرتبه حق تقوا است، و از اين تعبير فهميده مى شود كه تقوا مراتبى پائين تر از اين هم دارد، پس تقوا كه به وجهى همان عمل صالح است، مراتب و درجاتى دارد كه بعضى فوق بعض ديگر است.

و نيز فرموده : (افمن اتبع رضوان اللّه كمن باء بسخط من اللّه و ماويه جهنم و بئس المصير، هم درجات عند اللّه، و اللّه بصير بما يعملون ).

بطورى كه ملاحظه مى كنيد در اين آيه بيان كرده كه مردم چه صالح و چه طالح، همگى درجات و مراتبى دارند، دليل اينكه گفتيم مراد درجات اعمال است جمله آخر آيه است، كه مى فرمايد: خدا به آنچه مى كنيد بينا است.

نظير اين آيه كه از نظر خواننده گذشت آيه شريفه : (و لكل درجات مما عملوا و ليوفيهم اعمالهم و هم لا يظلمون است )، و باز آيه شريفه : (و لكل درجات مما عملوا و ما ربك بغافل عما يعملون است )، و آيات كريمه قرآنى در اين معنا بسيار است، و در بين آنها آياتى است كه دلالت مى كند بر اين كه درجات بهشت و دركات دوزخ هم، بر حسب مراتب اعمال و درجات آن است.

اثر متقابل علم و عمل در يكديگر 

اين هم معلوم است كه عمل از هر نوعى كه باشد بر خاسته از علم است، كه آن نيز از اعتقاد مناسب قلبى منشا مى گيرد، خداى تعالى هم عليه كفر يهود، و فساد باطن مشركين، و نفاق منافقين از مسلمانان، و نيز بر ايمان عده اى از انبيا و مؤ منين به اعمال آنان استدلال كرده و چون آيات مربوطه به اين است دلال بسيار زياد است سخن را با ذكر آنها طول نمى دهيم، و خلاصه اش را مى گوييم كه از اين آيات بر مى آيد: عمل هر چه باشد ناشى از علمى است كه مناسب آن است، و عمل ظاهرى بر آن علم باطنى دلالت مى كند و همانطور كه علم در عمل اثر مى گذارد، عمل هم در علم اثر متقابل دارد، و باعث پيدايش آن مى شود، و يا اگر موجود باشد باعث ريشه دار شدن آن در نفس مى گردد، همچنان كه قرآن كريم فرموده : (والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا، و ان اللّه لمع المحسنين ).

و نيز فرموده : (و اعبد ربك حتى ياتيك اليقين ).

و نيز فرموده : (ثم كان عاقبه الذين اساوا السوآى ان كذبوا بايات اللّه و كانوا بها يستهزون.

و نيز فرموده : (فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اخلفوا اللّه ما وعدوه، و بما كانوا يكذبون ).

و آيات قرآنى در اين معنا نيز بسيار است، كه همه دلالت مى كند بر اينكه : عمل چه صالح باشد و چه طالح، آثارى در دل دارد، صالحش معارف مناسب را در دل ايجاد مى كند، و طالحش جهالتها را كه همان علوم مخالفه با حق است.

و نيز فرموده : (اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه ).

و اين آيه شريفه در باب عمل صالح و علم نافع، كلامى است جامع، كه مى فهماند كار هر كلام نيكو يعنى هر اعتقاد حق، اين است كه به سوى خداى عزوجل صعود كند، و صاحبش را به خدا نزديك بسازد، و كار عمل صالح هم اين است اين اعتقاد و علم حق را در بالا رفتن كمك كند، و معلوم است كه بالا رفتن علم اين است كه لحظه به لحظه از جهل و شك و ترديد، خالص گشته و توجه نفس ‍ بدان، كامل گردد، و قلب توجه خود را بين علم و چيزهاى ديگر تقسيم نكند، (زيرا اين تقسيم همان شرك مطلق است). پس هر قدر خلوص آدمى از شك و از خطوات شيطان كاملتر شود، صعود و ارتفاع علم شديدتر و سريع تر مى شود.

لفظ آيه هم خالى از دلالت بر اين معنا نيست، براى اينكه از بالا رفتن كلمه طيب، تعبير به صعود كرده، و از بالا بردن عمل تعبير به رفع نموده، اولى در مقابل نزول بكار مى رود، و دومى در مقابل نهادن. صعود و ارتفاع دو وصفند و هر چيزى كه از پائين به بالا حركت مى كند به اين دو، توصيف مى شود زيرا چنين متحركى همواره نسبتى با دو نقطه آغاز و انجام حركتش دارد، وقتى حركت شروع شد نسبت به نقطه آغاز صاعد و رافع است، و در برگشتن به آن نقطه، نازل و فرود آينده مى باشد.

پس زمانى تعبير به صعود مى كنيم كه بخواهيم بگوييم فلان كس قصد دارد به فلان نقطه از بلندى برسد، و يا نزديك شود، و زمانى تعبير به رفع مى كنيم كه بخواهيم بگوييم از نقطه پايين جدا و از آن دور شد.

پس عمل صالح، انسان را از دلبستگى به دنيا دور مى كند، و نفس آدمى را سر گرم به زخارف دنيا ننموده و او را به پراكندگى افكار و معلوماتى متفرق وفانى مبتلا نمى سازد و هر چه رفع و ارتفاع بيشتر باشد، قهرا صعود و تكامل عقائد حق نيز بيشتر و معرفت آدمى از آلودگى اوهام و شكوك خالص تر مى شود.

مردم بر حسب مراتب قرب و بعدشان از خداى تعالى مراتب مختلفى از علم و عمل دارند

اين نيز معلوم است كه همانطور كه گفتيم عمل صالح داراى مراتب و درجاتى است.

پس هر درجه از عمل صالح به تناسب وصفى كه دارد (كلم طيب ) را بالا برده، علوم و معارف حقه الهيه را صعود مى دهد، همچنانكه عمل غير صالح به هر مقدار از زشتى كه دارد انسان را پست نموده، علوم و معارفش را با جهل و شك و نابسامانى آميخته تر مى كند، و ما در تفسير آيه شريفه : (اهدنا الصراط المستقيم ) مطالبى در اين باره بيان نموديم.

پس معلوم شد كه مردم بر حسب مراتب قرب و بعدشان از خداى تعالى مراتب مختلفى از علم و عمل دارند، و لازمه اختلاف اين مراتب اين است كه آنچه اهل يك مرتبه، تلقى مى كند و مى پذيرد، غير آن چيزى باشد كه اهل مرتبه ديگر تلقى مى كند، يا بالاتر از آن است و يا پائين تر.

خداى سبحان هم بندگان خود را به اصنافى گوناگون تقسيم كرده، و هر صنفى را داراى علم و معرفتى مى داند، كه در صنف ديگر نيست.

طايفه اى را (مخلصين ) معرفى نموده، علم واقعى به اوصاف پروردگارشان را مختص آنان مى داند، و مى فرمايد: (سبحان اللّه عما يصفون الا عباد اللّه المخلصين ).

و نيز علم و معرفت هايى ديگر به ايشان نسبت مى دهند كه ان شاء اللّه بيانش مى آيد.

طايفه اى ديگر را به نام (موقنين ) ناميده، و مشاهده ملكوت آسمان ها و زمين را خاص آنان دانسته، مى فرمايد: (و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض، و ليكون من الموقنين ).

طايفه اى را به عنوان (منيبين ) معرفى كرده، و تذكر را مخصوص آنان دانسته مى فرمايد: (و ما يتذكر الا من ينيب ).

طايفه اى را (عالمين ) خوانده و تعقل مثلهاى قرآن را به آنان مختص كرده، مى فرمايد: (و تلك الامثال نضربها للناس، و ما يعقلها الا العالمون ). و گويا منظور از عالمان همان اولو الالباب و متدبرين است چون در آيه : (افلا يتدبرون القرآن ؟ و لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا) مى فرمايد: (چرا در قرآن تدبر نمى كنند، اگر اين قرآن از ناحيه غير خداى تعالى بود هر آينه در آن اختلافى بسيار مى يافتند) و نيز در آيه : (افلا يتدبرون القرآن ؟ ام على قلوب اقفالها) مردم را توبيخ نموده مى فرمايد: (چرا در قرآن تدبر نمى كنند؟ مگر بر در دلهايشان قفل زده شده ؟) و برگشت مضمون اين سه آيه شريفه به يك معنا است، و آن معنا عبارت است از علم به متشابه قرآن، و اينكه چگونه آنرا به محكم قرآن برگردانند.

طايفه ديگر (مطهرين )اند، كه خداى تعالى ايشان را مخصوص به علم تاءويل كتاب كرده و فرموده : (انه لقرآن كريم، فى كتاب مكنون لا يمسه الا المطهرون ).

طايفه اى ديگر را عنوان (اولياى خدا) داده، كسانى هستند كه واله و شيدا در عشق خدايند، و از خصايص ايشان اين موهبت است كه به هيچ چيزى جز خداى سبحان توجهى ندارند و بهمين جهت جز از خدا نمى ترسند و به خاطر هيچ چيز اندوهگين نمى گردند، در باره آنان فرموده : (الا انّ اولياء اللّه لا خوف عليهم و لا هم يحزنون ).

و نيز طايفه اى را بنام (متقربين ) طايفه اى بنام (مجتبين ) عده اى را بنام (صديقين ) جمعى را (صالحين ) گروهى را (مؤ منين ) ناميده و براى هر طايفه اى مرتبه اى از علم و ادراك قائل شده، كه به زودى در محلهاى مناسب ازاين مختصات بحث خواهيم كرد.

و نيز در مقابل عناوين پسنديده و مقامات بلندى كه ذكر شد، عناوين ناستوده و مقامات پستى را براى طوايفى ذكر نموده، و براى هر طايفه اى مختصاتى از علم و معرفت را شمرده است.

طايفه اى را (كافرين ) گروهى را (منافقين ) جمعى را (فاسقين ) عده اى را (ظالمين ) و امثال اين ناميده، و نشانه هايى از سوء فهم و پستى ادراك نسبت به آيات خدا و معارف حقه او اثبات كرده كه به منظور اختصار فعلا از شرح آنها صرفنظر نموده، ان شاء اللّه در طول كتاب در خلال بحثهايى كه پيش مى آيد متعرض آنها مى شويم.

10 - اينكه قرآن كريم از حيث انطباق معارف و آياتش بر مصاديق و بيان حال مصاديقش دامنه اى وسيع دارد، پس هيچ آيه اى از قرآن اختصاص به مورد نزولش ندارد، بلكه با هر موردى كه با مورد نزولش متحد باشد، و همان ملاك را داشته باشد جريان مى يابد، عينا مانند مثلهايى است كه اختصاص به اولين موردش ندارد، بلكه از آن تجاوز كرده شامل همه موارد مناسب با آن مورد نيز مى شود و اين معنا همان اصطلاح معروف (جرى ) است، كه در اوايل اين كتاب درباره اش سخن رفت.

بحث روايتى

رواياتى در معناى (محكم و متشابه) 

در تفسير عياشى است كه شخصى از امام صادق (عليه السلام ) از محكم و متشابه پرسيد، حضرتش فرمودند محكم، آياتى است كه مورد عمل قرار م ى گيرد، و متشابه آن آياتى است كه مفهومش براى كسى كه معنايش را نمى فهمد مشتبه است.

مؤ لف : در اين حديث اشاره اى است به اين كه متشابه آن نيست كه به هيچ وجه نتوان معنايش را فهميد بلكه فهميدن معناى آن نيز ممكن است.

و نيز در همان كتاب است كه آن جناب فرمود: قرآن مشتمل بر آيات محكم و متشابه است، اما محكم : علاوه بر اينكه بايد بدان ايمان داشت، عمل به آن نيز ممكن است، و بايد آنرا مدرك احكام دين قرار داد، و اما متشابه : تنها بايد بدان ايمان داشت و نبايد به آن عمل كرد، منظور از جمله : (و اما الذين فى قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنه و ابتغاء تاءويله، و ما يعلم تاءويله الا اللّه و الراسخون فى العلم، يقولون آمنا به كل من عند ربنا) همين است و راسخون در علم، آل محمد (صلى اللّه عليه و آله ) اند.

مؤ لف : به زودى گفتارى در معناى اين جمله كه فرمود: (راسخون در علم، آل محمد (صلى اللّه عليه و آله ) اند) خواهد آمد ان شاء اللّه.

و نيز در همان كتاب از مسعدة بن صدقه روايت آمده كه گفت : از امام صادق عليه السلام از ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه پرسيدم.

فرمود: (ناسخ ) آيه اى است كه حكمى ثابت آورده، كه هميشه بايد به آن عمل شود، و (منسوخ ) آن آيه اى است كه حكمى آورده باشد كه مدتى به آن عمل مى شده ولى بعدا به وسيله آيه اى ديگر نسخ شده است، و متشابه آن آيه اى است كه معنايش براى كسى كه آنرا نمى فهمد مشتبه است.

و در روايتى ديگر فرمود: (ناسخ ) ثابت، و (منسوخ ) آنست كه گذشته باشد، و (محكم ) آنست كه بتوان بدان عمل نمود، و (متشابه ) آن آياتى است كه با يكديگر تشابه داشته باشند.

و در كافى از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: بهمين جهت آيات منسوخه از متشابهات است.

و در كتاب عيون، از حضرت رضا عليه السلام روايت آورده كه فرمود: كسى كه متشابه را به محكم قرآن بر گرداند، بسوى صراط مستقيم هدايت شده، آنگاه فرمود: در اخبار ما نيز مانند قرآن، محكم و متشابه هست، بايد كه شما متشابهات آنرا به محكماتش ‍ برگردانيد، و زنهار متشابهات را پيروى مكنيد كه گمراه مى شويد.

مؤ لف : اين اخبار بطورى كه ملاحظه مى كنيد در تفسير متشابه معنايى نزديك بهم دارند، و همه گفتار قبلى ما را تاءييد مى كند، كه گفتيم تشابه، قبل از رفع ابهام است، و چنان نيست كه به هيچ وجه نشود آنرا برطرف كرد، بلكه با ارجاع متشابه به محكم و با تفسير محكم از آن، تشابهش برطرف مى شود.

و اما اينكه منسوخات هم از متشابهات باشد، وجه آن نيز همين است، چون تشابه آيه منسوخ، همانطور كه گذشت از اين جهت است كه از ظاهرش بر مى آيد كه حكمى را كه بيان مى كند هميشگى است، ولى آيه ناسخ آن را تفسير نموده و مى فهماند كه حكم مزبور هميشگى نبوده است.

و اما اينكه در خبر عيون آمده كه فرمود: (اخبار ما نيز مانند قرآن محكم و متشابه دارد) مطلبى است كه روايات بسيار زيادى از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) آنرا مى رساند، اعتبار عقلى هم مساعد آن است، براى اينكه اخبار، چيزى جز آنچه در قرآن كريم است ندارد، و جز آنچه را كه قرآن متعرض آن است بيان نمى كند.

در سابق هم گفتيم كه تشابه از اوصاف معناى لفظ است، و آن عبارت از اين است كه لفظ معنائى داشته باشد، كه هم با مقصود گوينده منطبق باشد، و هم با غير آن، و تشابه از اوصاف خود لفظ نيست، و نظير غرابت و اجمال نيست كه مربوط به ابهام در لفظ باشد و نيز مربوط به ابهام در مجموع لفظ و معنا نيست.

و بعبارت ديگر اگر بعضى از آيات قرآن متشابه است، بدين جهت متشابه است كه بياناتش بمنزله مثلهايى نسبت به معارف حقة الهيه است، و اين معنا عينا در اخبار هم هست، يعنى در اخبار نيز رواياتى (متشابه ) و رواياتى ديگر (محكم ) است. و از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) هم نقل شده كه فرمود: (ما گروه انبيا با مردم بقدر عقولشان سخن مى گوئيم ).

روايتى درباره (راسخين در علم ) 

و در تفسير عياشى از جعفر بن محمد از پدرش امام باقر (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: مردى از امير المؤ منين (عليه السلام ) خواهش كرد كه آيا ممكن است پروردگار ما را، برايمان توصيف كنى، تا هم محبتمان به او زياد شود، و هم معرفتمان ؟ اميرالمؤ منين با حالتى خشمگين به خطبه ايستاد، و در ضمن ايراد خطبه براى عموم حضار رو به آن شخص كرد، و فرمود: اى بنده خدا بر تو باد به آنچه كه قرآن تو را به صفات خدا دلالت مى كند، و آنچه كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) (كه در اين باب مقدم بر تو است ) از معرفت خدا به تو پيشنهاد مى كند، و آنچه را كه در اين وادى از نور هدايت او روشن شده پيروى كن كه هدايت او نعمت و حكمتى است كه در اختيار تو قرار گرفته، پس همين مقدار را بگير، و شكرش را به جاى آر، و در آنچه شيطان بتو تكليف مى كند كه خود قرآن علم آن را بر تو واجب نكرده، و در سنت رسول و ائمه هدى (عليهم السلام ) هم درباره آن چيزى وارد نشده، فريب شيطان را مخور، و علم آنرا به خود خدا واگذار، و عظمت خدا را (كه از قياس و وهم و عقل بشر بيرون است ) با مقياس فهم خود مسنج.

و بدان اى بنده خدا كه راسخين در علم آنهايى هستند كه خداى تعالى از اينكه متعرض امور ماوراى پرده غيب شوند بى نيازشان كرده، به تمامى معارفى كه از حيطه علمشان بيرون است، و تفسيرش را نمى دانند اقرار دارند، و مى گويند: (آمنا به كل من عند ربنا) خداى تعالى آنانرا با اين فضيلت ستوده كه به جز خود از رسيدن به تفسيرى كه در حيطه علمشان نيست اعتراف دارند، و در آن گونه معارف تعمق و غور نمى كنند، و خداى تعالى اين ترك تعمق را از آنان ستوده، و نامش را رسوخ در علم نهاده است، پس تو نيز به همين مقدار اكتفا كن، و در اين مقام نباش كه اقيانوس عظمت خدا را با عقل خود اندازه گيرى كنى و از هالكين شوى.

مؤ لف : جمله (اى بنده خدا راسخين در علم چنين و چنانند)، ظهور در اين دارد كه آن جناب حرف (واو) در جمله : (و الراسخون فى العلم يقولون ) را (واو است ينافى ) گرفته، نه عاطفه، همچنان كه ما نيز از آيه همين معنا را استفاده كرديم، و مقتضاى استينافى بودن واو اين است كه راسخين در علم، به تاءويل متشابهات، عالم نيستند، گرچه چنين امكانى برايشان هست، و آيه شريفه اين امكان را نفى نمى كند.

در نتيجه اگر دليل و بيان ديگرى پيدا شود، و دلالت كند بر اينكه راسخين در علم داناى به تاءويل متشابهاتند، با آيه مورد بحث منافاتى نخواهد داشت، همچنان كه ظاهر روايات ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) (كه به زودى خواهد آمد) همين است. و جمله : (آنهايى هستند كه خداى تعالى از اينكه متعرض امور ماوراى پرده غيب شوند بى نيازشان كرده )، خبر براى جمله راسخين در علم، مى باشد و خلاصه مى خواهد بفرمايد كه راسخين در علم چنين كسانى هستند.

اين كلام ظاهر در اين است كه مى خواهد شنونده را تشويق و ترغيب كند به اينكه او نيز چنين باشد، و طريقه راسخين در علم را پيش ‍ بگيرد، و نسبت به آنچه نمى داند اعتراف (به جهل خود) كند، تا او نيز از راسخين در عل م شود، و اين خود دليل بر اين است كه آنجناب راسخين در علم را به كسى تفسير كرده كه نسبت به آنچه مى داند پايبند است و نسبت به آنچه نمى داند اعتراف مى كند، و متعرض آنچه كه از حيطه علم او خارج است نمى شود.

و مراد از امور ماوراى پرده غيب، معانى پوشيده از فهم عامه است، كه خدا از (آيات متشابهات ) اراده كرده، و به همين جهت امير المؤ منين جمله نامبرده را با عبارت ديگرى تكرار كرده و فرمود: (بعجز خود از رسيدن به تفسيرى كه در حيطه علمشان نيست اعتراف دارند) و نفرمود: (از رسيدن به تاءويلى كه...) دقت بفرماييد.

و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: (ماييم راسخين در علم، و ما تاءويل قرآن را مى دانيم ).

مؤ لف : اين روايت اشعار دارد كه جمله : (و الراسخون فى العلم ) عطف بر مستثنا است، ولى اين مفهوم ابتدايى با در نظر گرفتن بيانى كه كرديم، و روايتى كه گذشت از بين مى رود، و خيلى هم بعيد نيست كه مراد از تاءويل در اين حديث همان معنائى باشد كه از متشابه، منظور نظر خداى تعالى است، چون اين معنا از تاءويل تعبير ديگرى از تفسير متشابه است، و در صدر اسلام معنائى متداول، در بين مردم بوده است.

و اما اينكه فرمود (مائيم راسخين در علم...) در روايت عياشى از امام صادق (عليه السلام ) هم آمده بود كه (راسخين در علم همانا آل محمدند) و از نظر خوانندگان گذشت، و روايات ديگرى هم كه در اين باب آمده همه از باب تطبيق كلى بر مصداق است، همچنانكه روايات قبلى و رواياتى كه مى آيد نيز شاهد بر اين معنا هستند.

و در كافى هم از هشام بن حكم روايت كرده كه گفت : امام ابو الحسن موسى بن جعفر (عليه الس لام ) فرموده :)... تا آنجا كه فرمود: اى هشام خداى تعالى از قومى صالح حكايت كرده كه گفتند: (ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا، و هب لنا من لدنك رحمة، انك انت الوهاب ) و اين قوم فهميده بودند كه گاه مى شود دلها از راه منحرف گشته و نور فطرى خود را از دست بدهند، و كور و هلاك گردند.

اى هشام به درستى كه از خدا نمى ترسد مگر كسى كه دلش از ناحيه خدا عقال و مهار شده باشد، و كسى كه عقلش خدائى (و فهمش ‍ از ناحيه او مهار) نشده باشد، قلب او بر هيچ معرفتى منعقد نشده، و ثابت نمى گردد، و آن چيزى كه معرفت بدان يافته حقيقتش را دريافت نكرده، و نمى بيند، و احدى نيست كه چنين قلب و معرفتى داشته باشد، مگر كسى كه قولش مصدق فعلش، و باطنش موافق با ظاهرش باشد، براى اينكه خداى عزوجل عقل خفى و باطن را جز به وسيله ظاهر آدمى بر ملا نمى كند، اين ظاهر آدمى است كه بر مقدار عقل او دلالت مى كند، و از آن خبر مى دهد.

مؤ لف : اينكه فرمود: (بدرستى كه از خدا نمى ترسد، مگر كسى كه دلش از ناحيه خدا عقال و مهار شده باشد) در معناى اين آيه شريفه است كه مى فرمايد: (انما يخشى اللّه من عباده العلموا).

و اينكه فرمود: (و كسى كه عقلش خدائى نباشد)، بهترين بيان است براى معناى رسوخ در علم، براى اينكه هر مطلبى مادام كه بطور حقيقت و آنطور كه بايد، تعقل نشود درك آن خالى از احتمالات مخالف نيست، وقتى جلو احتمالات بكلى مسدود مى شود كه آنطور كه بايد تعقل شود، و گرنه قلب آدمى در اعتراف به آن همواره مضطرب است، ولى اگر تعقل آن تمام و كامل باشد، و در نتيجه احتمال خلاف در كار نيايد، در مرحله عمل هم ديگر خلاف آنرا پيروى نمى كند، در نتيجه آنچه در قلب دارد همان خواهد بود كه به صورت عمل ظاهرى او جلوه مى كند، و آنچه مى گويد همان است كه در قلب دارد.

و اينكه فرموده : (احدى اين چنين نيست...) خواسته است علامت رسوخ در علم را بيان كند.

و در كتاب درالمنثور آمده است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم، و طبرانى از انس، و ابى امامه، و وائله بن اسقف و ابى الدرداء روايت آورده اند، كه شخصى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )

از راسخين در علم سوال كرد، حضرت فرمود: (كسانى هستند كه به سوگند خود پاى بندند، و زبانى راستگو و قلبى مستقيم و استوار دارند، و نيز كسانى هستند كه عفت شكم و شهوت دارند، اينگونه افراد از راسخين در علمند).

مؤ لف : ممكن است اين حديث را بنحوى توجيه كرد كه برگشتش به همان معناى حديث سابق شود.

و در كافى از امام باقر (عليه السلام ) نقل شده كه فرمود: (راسخين در علم كسانى هستند كه علمشان دچار اختلاف نمى شود).

مؤ لف : اين حديث درست منطبق با آيه است، براى اينكه در آيه، (رسوخ در علم ) در مقابل كسانى قرار گرفته كه در دلهايشان زيغ و انحراف هست، و قهرا رسوخ در علم عبارت از همين مى شود كه علم دستخوش اختلاف و ترديد نگردد.

و در (درالمنثور) است كه ابن ابى شيبه، و احمد، و ترمذى، و ابن جرير، و طبرانى، و ابن مردويه، از ام سلمه روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در دعاهايش بسيار مى گفت (: (اللّهم مقلب القلوب ثبت قلبى على دينك ) روزى به ايشان عرض كردم : يا رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) مگر دلها زير و رو مى شوند؟ فرمود: (بله، خداى تعالى هيچ فردى از بنى آدم را نيافريده، مگر آنكه دلش بين دو انگشت از انگشتان خدا قرار دارد، اگر او بخواهد دل استوار مى شود، و گرنه دچار زيغ و انحراف مى گردد (تا آخر حديث )).

مؤ لف : اين معنا به چند طريق از عده اى از صحابه آنحضرت از قبيل جابر، و نواس بن شمعان، و عبد اللّه بن عمر، و ابى هريره نقل شده، و مشهور در اين باب مطلبى است كه در حديث نواس آمده، كه فرمود: (قلب آدميزاد بين دو انگشت از انگشتان رحمان قرار دارد، (بطورى كه يادم مى آيد) شريف رضى حديث را به اين عبارت در كتاب (مجازات النبويه ) نقل كرده است.

و از على (عليه السلام ) سوال كردند: آيا از وحى چيزى نزد شما هست ؟ فرمود: (نه، به آن خدا كه دانه را مى شكافد و خلايق مى آفريند سوگند، بعد از وحى موهبتى كه هست اين است كه خداى تعالى به هركس از بندگانش كه بخواهد فهم در قرآنش را مى دهد).

مؤ لف : اين حديث از احاديث برجسته است، و كمترين چيزى را كه مى رساند اين است كه معارف صادره از مقام علمى آنجناب كه عقول را مدهوش و متحير كرده همه اش از قرآن گرفته شده است.

روايتى در وصف قرآن و اينكه قرآن ظاهرى و باطنى دارد 

و در كافى از امام صادق از پدرش و از اجداد گراميش (عليهم السلام ) از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روايت شده كه فرمود: (ايها الناس شما در خانه اى هدنه قرار داريد و در مسير مسافرتى هستيد، مسافرتى بس سريع، و چگونه چنين نباشد، با اينكه شب و روز و خورشيد و ماه را مى بينيد كه هر تازه اى را كهنه مى كنند، و هر دورى را نزديك مى سازند، و هر آنچه را قبلا وعده اش داده شده محقق مى سازند. پس براى اين سفر دور توشه فراهم كنيد راوى مى گويد: در اين هنگام مقداد بن اسود برخاست و عرضه داشت : يا رسول اللّه خانه هدنه چه معنا دارد؟ فرمود: خانه اى كه بمحض رسيدن به آن بايد از آن كوچ كرد.

پس هر گاه در زندگى دچار فتنه هايى شديد، كه چون شب تاريك پيش پاى زندگيتان را ظلمانى كرد، بر شما باد تمسك به قرآن، كه بدرگاه خدا شفيعى است كه شفاعتش پذيرفته مى شود، گفتار بهت آورى است منطقى، كتابى است كه هركس آنرا پيش رو قرار دهد، و بر طبق راهنمائى هاى او قدم بردارد، اين قرآن وى را بسوى بهشت راه مى نمايد، و كسى كه آنرا پشت سر بيندازد، باز همين قرآن از پشت سر او را بطرف دوزخ مى راند، و قرآن دليلى است كه به بهترين راه دلالت مى كند، كتابى است كه در آن حق از باطل جدا شده، و از معارف حقه آنچه قبلا در عقل با نقل بدون بيان بوده بيان گشته، و آنچه نبوده آورده شده، قرآن فاصل و جدا ساز حق از باطل است، نه شوخى، كتابى است داراى ظاهرى و باطنى، ظاهرش حكم، و باطنش علم است، ظاهرش بسيار زيبا و باطنش عميق است، حدودى دارد، و حدودش نيز داراى حدودى است، عجايب آن شمردنى و غرائبش كهنه شدنى نيست.

در قرآن چراغهائى از هدايت، و منارى از حكمت است، براى هر نكته سنج عارف، راهنماى معرفت است، پس هر صاحب بصيرت را سزد كه براى درك معارف آن چشم بصيرت خود باز كند و نكته سنجى را به نهايت رساند نجات دهنده هركسى است كه عملى نكوهيده داشته باشد و رهائى بخش هركسى است كه هيچ راه نجاتى ندارد. آرى تفكر، حيات قلب هر شخص آگاه و انديشمندى است مانند نورى كه در تاريكى راه گشاى انسان است پس بر شما باد به اخلاص داشتن و كم كردن توقع و انتظار.

مؤ لف : اين روايت را عياشى هم در تفسير خود آورده، البته نه تا آخر، بلكه تا جمله : (پس هر صاحب بصيرت را سزد كه براى درك...).

و نيز در كافى و تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نقل كرده اند كه فرمود: قرآن، هدايتى است از تاريكى و ضلالت و روشنگر وادى جهالت و جبران كننده لغزشها، و از بين برنده تاريكى ها و سدى است در برابر هلاكت ها و آگاهى دهنده اى از كجروى ها و بيان كننده فتنه ها. و رساننده انسان ها از دنيا (در مسيرى مستقيم ) به سوى آخرت.

و در قرآن كمال دين شما است، و احدى نيست كه از قرآن رو برگرداند، مگر اينكه به سوى آتش برگردانيده شود.

مؤ لف : روايات در اين مضامين از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و ائمه اهل بيت آنجناب (عليهم السلام ) بسيار زياد است.

و در تفسير عياشى از فضيل بن يسار روايت شده كه گفت : من از حضرت ابى جعفر (عليه السلام ) از معناى اين روايت سوال كردم، فرمود: (هيچ آيه اى در قرآن نيست مگر آنكه ظاهرى و باطنى دارد، و هيچ حرفى نيست مگر آنكه حد و مرزى دارد، و براى هر حدى سرآغاز و مطلعى است ).

پرسيدم : منظور رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از ظاهر و باطن قرآن چيست ؟ فرمود: (منظور از ظاهر قرآن الفاظ نازل شده آنست، و منظور از باطن قرآن معانى الفاظ است، كه در مورد خبرهاى قرآن بعضى از آن معانى رخ داده، و بعضى بعدا رخ مى دهد، وقرآن با گردش و جريان خورشيد و ماه جريان دارد، در هر چرخى كه آنها مى زنند، وحوادثى مى آورند،

پيش گفته اى از قرآن محقق مى شود، همچنانكه خداى تعالى در اين مورد فرموده : (و ما يعلم تاءويله الا اللّه و الراسخون فى العلم ) و آن مائيم كه تاءويل قرآن را مى دانيم.

مؤ لف : اين روايتى كه در ضمن حديث بالا از تفسير عياشى از فضيل بن يسار نقل كرديم، همان مطلبى را افاده مى كند كه اهل سنت از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با عباراتى مختلف نقل كرده اند و دو تا از آن عبارات را تفسير صافى نقل كرده است.

يكى اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) فرمود: (قرآن ظاهر و باطنى و حدى و مطلعى دارد)، و در جمله دوم فرمود: (قرآن ظاهر و باطنى دارد، باطنش هم باطنى دارد تا هفت باطن ).

و اينكه فرمود: (بعضى از آن معانى رخ داده و بعضى بعدا رخ مى دهد) ظهور در اين دارد كه ضمير در آن به قرآن برگردد، از اين جهت كه مشتمل بر تنزيل و تاءويل است.

انواع انطباق كليات قرآن بر مصادیق 

و بنابراين جمله (و قرآن با گردش خورشيد و ماه جريان دارد) نيز شامل تنزيل و تاءويل هر دو مى شود، و در مورد تنزيل با مساءله (جرى ) (كه در لسان اخبار اصطلاحى است براى تطبيق كليات قرآن با مصاديقى كه پيش مى آيد) منطبق مى شود نظير انطباقى كه آيه شريفه : (ياايها الذين آمنوا اتقوا اللّه و كونوا مع الصادقين ) بر همه طوائف مؤ منين دارد، چه مؤ منين در عصر نزول آيه، و چه آنها كه در اعصار بعد مى آيند، كه اين خود نوعى از انطباق است و نوع ديگرش كه دقيق تر از آنست، انطباق آيات جهاد بر جهاد نفس، و انطباق آيات منافقين بر فاسقان از مؤ منين است.

و نوع سوم آن، كه باز از نوع دوم دقيق تر است انطباق آيات منافقين و آيات مربوط به گنه كاران، بر اهل مراقبت و اهل ذكر و حضور قلب است، كه اگر احيانا در مراقبت و ذكر و حضورشان كوتاهى و يا سهل انگارى كنند در حقيقت نوعى نفاق و گناه مرتكب شده اند.

و نوع چهارم كه از همه انواع انطباق دقيق تر است، انطباق همان آيات منافقين و مذنبين است بر اهل مراقبت و ذكر و حضور، در قصور ذاتيشان از اداى حق ربوبيت.

در اينجا دو نكته روشن شد يكى اينكه معانى قرآن كريم داراى مراتبى است كه بر حسب اختلاف مراتب و مقامات صاحبان آن معانى اش مختلف مى شود، و لذا مى بينيم دانشمندان اهل بحث، از مقامات اهل ايمان و ولايت و از معانى اين عناوين مراتبى ذكر كرده اند كه از آنچه ما ذكر كرديم نيز دقيق تر است.

دوم اينكه ظاهر و باطن دو امر نسبى است، به اين معنا كه هر ظاهرى نسبت به ظاهر خودش باطن، و نسبت به باطن خود ظاهر است، همچنان كه روايت زير نيز اين معنا را خاطر نشان مى سازد.

در تفسير عياشى از جابر از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه وى گفت : از آنجناب از تفسير آياتى مى پرسيدم، و آنجناب پاسـخ مى داد، و وقتى دوباره از تفسير همان آيات مى پرسيدم پاسـخى ديگر مى داد، عرضه داشتم : فدايت شوم شما در روزهاى قبل از اين سوال من جوابى ديگر داده بوديد و امروز طورى ديگر جواب داديد، فرمود: (اى جابر براى قرآن بطنى است، و براى بطنش نيز بطنى ديگر است، همچنانكه براى آن ظاهرى است، و براى ظاهرش نيز ظاهرى ديگر).

اى جابر، (هيچ علمى از علم تفسير قرآن، از عقول مردم دورتر نيست. چون يك آيه قرآن ممكن است اولش درباره چيزى و وسطش درباره چيز ديگر، و آخرش درباره چيز سومى باشد، با اينكه يك كلام است، و اول و وسط و آخرش متصل به هم است، در عين حال بر چند وجه گردانده مى شود).

و باز در همان تفسير از همان جناب، روايت آورده كه در حديثى فرمود: (اگر بنا بود آيه اى كه درباره مردمى نازل شده با مردان آن مردم از بين برود، چيزى از قرآن باقى نمى ماند، و ليكن قرآن طورى است كه اولش (يعنى عصر نزولش ) و آخرش (يعنى اعصار بعدش ) تا زمانى كه آسمان و زمين برجاست را يك جور شامل مى شود، و براى هر قومى آيه اى است كه تلاوتش مى كنند، حال يا آيه از خير آنان خبر مى دهد و يا از شرشان ).

و در معانى الاخبار از حمران بن اعين روايت آمده كه گفت : من از امام باقر (عليه السلام ) از ظهر و بطن قرآن پرسيدم، فرمود: (منظور از ظاهر قرآن كسانى هستند كه قرآن درباره آنان نازل شده، و منظور از بطن آن آيندگانى هستند كه عمل همان كسان را انجام مى دهند، و قرآن شامل آنان مى شود).

و در تفسير صافى از على (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: (هيچ آيه اى نيست مگر آنكه چهار معنا دارد، يكى ظاهر، دوم با طن، سوم حد، چهارم مطلع، ظاهر قرآن همان الفاظى است كه تلاوت مى شود، و باطنش فهم، و حدش احكام حلال و حرام، و مطلعش آن چيزى است كه خداى تعالى به وسيله آيه از بنده اش خواسته است ).

مؤ لف : منظور از الفاظى كه تلاوت مى شود معناى ظاهرى الفاظ است، براى اينكه امام (عليه السلام ) در مقام شمردن چهار معنا است، و تلفظ كه كار زبان است جزء معانى نيست.

در نتيجه منظور از فهم هم كه امام باطن را به آن معنا كرده معناى باطنى آن ظاهر است، و منظور از احكام حلال و حرام كه كلمه حد را به آن معنا كرده ظاهر معارف دينى است، كه همه كس آنرا مى فهمد، البته اين ظاهر در يك مرتبه نيست، بلكه براى عامه مردم مرتبه اى دارد، و براى خواص مراتبى عالى تر، و در مقابل مطلع كه مرتبه عاليه از معارف است، ممكن هم هست بگوييم حد و مطلع كه در كلام امام معناى سوم و چهارم قرار دارند، و دو امر نسبى هستند، همچنان كه دو معناى اول يعنى ظاهر و باطن هم گفتيم دو امر نسبى اند، پس هر مرتبه بالاتر، نسبت به پائين تر مطلع است، و همچنين هر مرتبه پائين تر نسبت به بالاتر حد است.

و كلمه (مطلع ) با ضمه ميم و تشديد طا و فتحه لام اسم مكان از اطلاع است (و معناى محل اطلاع را مى دهد) ممكن هم هست آنرا با فتحه ميم و سكون طا و فتحه لام تلفظ كنيم، كه در اين صورت اسم مكان از طلوع مى شود، (و معناى محل طلوع را مى دهد) كه بفرموده امام (عليه السلام ) منظور خداى تعالى از بنده اش همين است.

و درباره اين امور چهارگانه در حديث نبوى معروف، چنين آمده : (به درستى كه قرآن بر هفت لهجه نازل شده و براى هر آيه اش ‍ ظاهرى و باطنى و حدى مطلع (و در روايتى ديگر) و حدى و مطلعى است ).

و اگر روايت اول را كه فرمود: و حدى مطلع است در نظر بگيريم، معنايش اين مى شود كه هر يك از ظاهر و باطن آن (كه خود حدى هستند) مطلعى هست كه خواننده مشرف به آن مى شود.

البته اين معناى ظاهر آن حديث است، و ممكن است حديث ديگر را هم كه فرمود: (و حدى و مطلعى ) است به همين معنا برگشت داد و گفت معنايش اين است كه براى هر يك از ظاهر و باطن قرآن حدى است كه خود آن ظاهر و باطن است، و مطلعى است كه منتها اليه حد و مشرف به تاءويل است، ولى اين معنا ظاهرا با آن روايتى كه از على (عليه السلام ) نقل كرديم نمى سازد.

چون در آن آمده بود (هيچ آيه اى نيست مگر آن كه چهار معنا دارد...) مگر اينكه بگوئيم مراد آن جناب اين است كه چهار اعتبار دارد، هر چند كه بعضى از آن اعتبارات از نظر معنا به بعضى ديگر برگشت كند.

و بنا بر اين از معانى اين امور چهارگانه اين به دست آمد، كه ظهر قرآن عبارت است از معناى ظاهرى آن، كه در ابتدا بنظر مى رسد، و بطن قرآن آن معنائى است كه در زير پوشش معناى ظاهرى نهان است، حال چه اينكه يك معنا باشد، و يا معانى بسيار باشد، چه اينكه با معناى ظاهرى نزديك باشد، و چه اينكه دور باشد، و بين آن ظاهر و اين معناى دور معانى ديگرى واسطه باشد، و حد قرآن عبارتست از خود معنا به معناى ظاهرى و باطنى، و مطلع قرآن عبارت است از معنائى كه حد از آن طلوع مى ك ند، و آن باطن متصل به حد است (دقت فرمائيد).

مراد از هفت حرف در روايتى كه مى گويند: قرآن بر هفت حرف نازل گشته است

و در حديثى كه از طرق شيعه و سنى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نقل شده آمده كه قرآن بر هفت حرف نازل شده.

مؤ لف : اين حديث هر چند با مختصر اختلافى در الفاظش نقل شده، و ليكن معناى آن در احاديث بسيارى آمده، كه معانى همه آنها نزديك به يكديگرند، و راويان شيعه و سنى آنها را نقل كرده اند، و مفسرين در معناى آنها به شدت اختلاف كرده اند، بطورى كه شايد عدد اقوال در آنها به چهل قول برسد، چيزى كه مشكل را آسان مى سازد اين است كه در خود اين احاديث تفسيرى براى هفت حرف آمده، كه اعتماد ما هم به همان تفسير است.

از آن جمله در بعضى از آن اخبار آمده كه : (قرآن مشتمل بر هفت حرف نازل شده، اول امر، دوم نهى، سوم ترغيب، چهارم تهديد، پنجم جدل، ششم داستان، و هفتم مثل ) و در بعضى ديگر اينطور آمده : (1 - نهى، 2 - امر، 3 - ح لال، 4 - حرام، 5 - محكم، 6 - متشابه، 7 - امثال ).

و از على (عليه السلام ) نقل شده كه فرمود: (قرآن بر هفت قسم نازل شده و هر قسم آن كافى و شفا دهنده است، و آن هفت قسم عبارت است از: امر، نهى، ترغيب، تهديد، جدل، مثل و داستانها).

پس به حكم اين روايات بايد هفت حرف را تنها حمل كنيم بر هفت نوع خطاب و بيان، و بگوييم : با اينكه همه آيات قرآن يك هدف را دنبال مى كند و آن، دعوت سوى خدا و صراط مستقيم او است، اين هدف واحد را با هفت قسم بيان دنبال مى كند، ممكن هم هست از اين روايت استفاده كنيم كه اصول معارف الهيه منحصر در امثال است، چون بقيه يعنى : امر، نهى، ترغيب، ترهيب، جدل، و قصص، معارف الهيه نيستند، بلكه معارف الهيه راجع به مبداء و معاد را براى بشر ممثل مى سازند.

بحث روايتى

منظور از تفسير به راى كه از آن نهى شده است 

ديگر در تفسير صافى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روايت كرده كه فرمود: (هركس قرآن را به راءى خودش تفسير كند خدا مجلسى از آتش برايش فراهم كند).

مؤ لف : اين معنا را هم شيعه نقل كرده و هم سنى، و در معناى اين حديث احاديثى ديگر نيز از آن جناب و از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) نقل شده.

از آن جمله در كتاب منيه المريد از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آيه ) روايت كرده كه فرمود: (هركس درباره قرآن بدون علم چيزى بگويد خدا جايگاه او را آتش قرار دهد).

مؤ لف : اين روايت را ابو داود هم در سنن خود نقل كرده.

و نيز در همان كتاب از آنجناب روايت آورده كه فرمود: (كسى كه درباره قرآن بدون علم، چيزى بگويد روز قيامت با افسار و دهنه اى از آتش، لگام شده مى آيد).

و باز در همان كتاب از آنجناب روايت كرده كه فرمود: (كسى كه درباره قرآن به راءى خود سخن گويد، و درست هم گفته باشد، باز به خطا رفته است ).

مؤ لف : اين روايت را ابو داوود و ترمذى و نسائى هم آورده اند.

و باز در همان كتاب از آنجناب آمده كه فرمود: (از مهمترين خطرى كه من مى ترسم متوجه امتم شود، و بعد از من ايشان را گمراه كند، اين است كه قرآن را بر غير مواضعش تطبيق دهند

و در تفسير عياشى از ابى بصير، از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود، (كسى كه قرآن را به راءى خود تفسير كند، اگر هم تصادفا تفسيرش درست از آب در آيد اجر نمى برد، و اگر به خطا رود از آسمان دورتر خواهد شد)، (يعنى دوريش از خدا بيش از دوريش از آسمان خواهد بود).

و در همان كتاب از يعقوب بن يزيد از ياسر از حضرت رضا (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: (راى دادن درباره كتاب خدا كفر است ).

مؤ لف : در اين معنا رواياتى ديگر نيز در كتابهاى كمال الدين و توحيد و تفسير عياشى و غير آنها وارد شده است.

و اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: (هركس قرآن را باخود تفسير كند...)، منظور از راءى اعتقادى است كه در اثر اجتهاد به دست مى آيد، گاهى هم كلمه (راى ) بر سخنى اطلاق مى شود كه ناشى از هواى نفس و استحسان باشد، و بهر حال از آنجا كه كلمه نامبرده در حديث اضافه بر ضمير (ها) شده، فهميده مى شود كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نخواسته است مسلمانان را در تفسير قرآن از مطلق اجتهاد نهى كند، تا لازمه اش اين باشد كه مردم را در تفسير قرآن ماءمور به پيروى روايات وارده از خودو از ائمه اهل بيتش (عليهم السلام ) كرده باشد، آنطور كه اهل حديث خيال كرده اند. علاوه بر اينكه اگر منظور آن جناب چنين چيزى بوده باشد روايت نامبرده با آيات بسيارى كه قرآن را عربى مبين مى خواند، و يا به تدبر در آن امر مى كند، و همچنين با روايات بسيارى كه دستور مى دهد هر روايتى را بايد عرضه به قرآن كرد، منافات خواهد داشت.

بلكه خواسته است از خود سرى در تفسير نهى كند، چون گفتيم كلمه (راى ) را بر ضمير(ها) اضافه كرده، و اين اضافه اختصاص و انفراد و استقلال را مى رساند.

پس خواسته است بفرمايد مفسر نبايد در تفسير آيات قرآنى به اسبابى كه براى فهم كلام عربى در دست دارد اكتفا نموده، كلام خدا را با كلام مردم مقايسه كند، براى اينكه كلام خدا با كلام بشرى فرق دارد.

ما وقتى يك جمله كلام بشرى را مى شنويم از هر گوينده اى كه باشد بدون درنگ قواعد معمولى ادبيات را درباره آن اعمال نموده كشف مى كنيم كه منظور گوينده چه بوده، و همان معنا را به گردن آن كلام و گوينده اش مى گذاريم، و حكم مى كنيم كه فلانى چنين و چنان گفته، همچنان كه اين روش را در محاكم قضائى و اقرارها و شهادتها و ساير جريانات آنجا معمول مى داريم، بايد هم معمول بداريم، براى اينكه كلام آدمى بر اساس همين قواعد عربى بيان مى شود، هر گوينده اى به اتكاى آن قواعد سخن مى گويد، و مى داند كه شنونده اش نيز آن قواعد را اعمال مى كند، و تك تك كلمات و جملات را بر مصاديق حقيقى و مجازى كه علم لغت در اختيارش گذاشته تطبيق مى دهد.

و اما بيان قرآنى به بيانى كه در بحث هاى قبلى گذشت بر اين مجرا جريان ندارد، بلكه كلامى است كه الفاظش در عين اينكه از يكديگر جدايند به يكديگر متصل هم هستند، به اين معنا كه هر يك بيانگر ديگرى، و به فرموده على (عليه السلام ) شاهد بر مراد ديگرى است.

پس نبايد به مدلول يك آيه و آنچه از بكار بردن قواعد عربيت مى فهميم اكتفا نموده، بدون اينكه ساير آيات مناسب با آنرا مورد دقت و اجتهاد قرار دهيم به معنائى كه از آن يك آيه به دست مى آيد تمسك كنيم، همچنان كه آيه شريفه : (افلا يتدبرون القرآن و لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا) به همين معنا اشاره نموده و مى فرمايد تمامى آيات قرآن بهم پيوستگى دارند، كه بيانش در بحثى كه پيرامون اعجاز قرآن داشتيم و نيز در خلال بحث هاى ديگر گذشت.

بنابر آنچه گفته شد تفسير به راءى كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از آن نهى فرموده عبارت است از طريقه اى كه بخواهند با آن طريقه رموز قرآن را كشف كنند، و خلاصه نهى از طريقه كشف است، نه از مكشوف، و بعبارتى ديگر از اين نهى فرمود كه بخواهند كلام او را مانند كلام غير او بفهمند، هر چند كه اين قسم فهميدن گاهى هم درست از آب درآيد، شاهد بر اينكه مراد آن جناب اين است، روايت ديگرى است كه در آن فرمود: (كسى كه در قرآن به راءى خود سخن گويد، و درست هم بگويد باز خطا كرده ) و معلوم است كه حكم به خطا كردن حتى در مورد صحيح بودن جز بدين جهت نيست كه طريقه، طريقه درستى نيست، و منظور از خطا كردن خطاى در طريقه است، نه در خود آن مطلب، و همچنين حديث عياشى كه در آن فرمود: (اگر هم سخن درست بگويد اجر نمى برد).

مويد اين معنا وضع موجود در عصر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است، چون در آن ايام قرآن كريم هنوز تاليف و جمع آورى نشده بود، آيات و سوره هاى آن در دست مردم متفرق بود، و به همين جهت نمى توانستند تك تك آيات را تفسير كنند، چون خطر وقوع در خلاف منظور، در كار بود.

ده قول كه درباره مراد از تفسير به راى گفته شده است 

و حاصل سخن اين شد كه آنچه از آن نهى شده اين است كه، كسى خود را در تفسير قرآن مستقل بداند، و به فهم خود اعتماد كند، و به غير خود مراجعه نكند. و لازمه اين روايات اين است كه مفسر همواره از غير خودش استمداد جسته و به ديگران نيز مراجعه كند، و آن ديگران لابد يا عبارتست از (ساير آيات قرآن )، و يا عبارت است از (احاديث وارده در سنت )، شق دوم نمى تواند باشد، براى اين كه مراجعه به سنت با دستور قرآن و حتى با دستور خود سنت كه فرموده همواره به كتاب خدا رجوع كنيد، و اخبار را بر آن عرضه كنيد، منافات دارد، پس باقى نمى ماند مگر شق اول، يعنى خود قرآن كريم كه در تفسير يك يك آيات بايد به خود قرآن مراجعه نمود. با اين بيان، حال سخنانى كه درباره حديث بالا يعنى حديث تفسير به راءى زده اند روشن مى شود، چون در معناى اين حديث، اقوال مختلف شده است، و در اين جا براى آگاهى خواننده ده قول را نقل مى كنيم.

اول : منظور از تفسير به راءى تفسير كسى است كه اطلاعى از علوم مقدماتى ندارد. چون وقتى مى توان آيات قرآنى را تفسير كرد كه علوم ديگرى كه به قول سيوطى در (اتقان ) پانزده علم است، فرا گرفته باشيم، وى گفته آن پانزده علم عبارتند از:

1 - نحو، 2 - صرف، 3 - اشتقاق، 4 - معانى، 5 - بيان، 6 - بديع، 7 - قرائت، 8 - اصول دين، 9 - اصول فقه،10 - اسباب نزول، 11 - قصص، 12 - ناسخ و منسوخ، 13 - فقه، 14 - آگاهى و احاطه به خصوص احاديثى كه مجملات و مبهمات قرآن را بيان مى كند، 15 - علم موهبت، و منظور سيوطى از علم موهبت آن علمى است كه حديث نبوى زير بدان اشاره نموده و مى فرمايد: (من عمل بما علم، ورثه اللّه علم ما لم يعلم ).

دوم اينكه : گفته اند مراد اين حديث پرداختن به تفسير آيات متشابه است، چون تفسير آن آيات را كسى بجز خدا نمى داند.

سوم اينكه : گفته اند منظور از آن، تفسيرى است كه يك مطلب فاسد زير بناى آن باشد، باينكه مذهبى فاسد را اصل و تفسير قرآن را تابع آن قرار داده،بهر طريقى كه باشد هر چند نادرست و ضعيف، آيات را بر آن مذهب حمل كند، (خلاصه اينكه نخواهد بفهمد قرآن چه مى گويد، بلكه بخواهد بگويد قرآن هم سخن مرا مى گويد (مترجم )).

چهارم اينكه : بطور قطع بگويد مراد خداى تعالى از فلان آيه اين است، بدون اينكه دليلى در دست داشته باشد.

پنجم اينكه : منظور از تفسير به راءى تفسير به هر معناى دلخواهى است كه سليقه و هواى نفس خود مفسر آنرا بپسندد.

اين پنج وجه را سيوطى در كتاب اتقان از ابن النقيب نقل كرده، و ما بدنبال آن وجوهى ديگر را مى آوريم و آن اين است :

ششم اينكه : گفته اند: منظور از تفسير به راءى اين است كه درباره آيات مشكل قرآن چيزى بگوئيم و معنايى بكنيم كه در مذاهب صحابه و تابعين سابقه نداشته باشد. چنين عملى متعرض خشم خدا شدن است.

هفتم اينكه : گفته اند: منظور از تفسير به راءى اين است كه درباره معناى آيه اى از قرآن چيزى بگوييم كه بدانيم حق بر خلاف آن است (اين دو وجه را ((ابن الانبارى ) نقل كرده است ).

هشتم اينكه : مراد از تفسير به راى، بدون علم درباره قرآن سخن گفتن است، و خلاصه تفسير به راءى اين است كه درباره آيه اى از آيات قرآن از پيش خود معنايى كنيم، بدون اينكه يقين و اطمينان داشته باشيم به اينكه اين معنا حق است، يا خلاف آن.

نهم اينكه : تفسير به راى، تمسك به ظاهر قرآن است، صاحبان اين قول كسانى هستند كه معتقدند آيات قرآن ظهور ندارد، بلكه در مورد هر آيه بايد رواياتى را پيروى كرد كه از معصوم رسيده، و در مدلول خود صريح باشد، بنابراين در حقيقت از قول قرآن كريم پيروى نشده، بلكه از احاديث پيروى شده، و در حقيقت تنها معصومين (عليهم السلام ) هستند كه حق تفسير كردن قرآن را دارند.

دهم اينكه : تفسيربه راءى عبارت است از تمسك به ظاهر قرآن، صاحبان اين مسلك معتقدند به اينكه آيات قرآن ظهور دارد، و ليكن ظهور آنرا ما نمى فهميم، بلكه تنها معصوم (عليه السلام ) مى فهمد.

اين بود وجوه ده گانه اى كه در معناى تفسير به راءى ذكر كرده اند و چه بسا بتوان بعضى از آنها را به بعضى ديگر ارجاع داد، و به هر حال هيچيك از اين وجوه دليلى به همراه ندارند. بديهى است كه بطلان بعضى از آنها خود به خود روشن است، و بعضى ديگر با در نظر گرفتن مباحث قبلى، بطلانش روشن مى گردد، و ما با تكرار آن مباحث سخن را طول نمى دهيم.

و كوتاه سخن، اينكه آنچه از آيات و روايات به دست مى آيد مثل آيه : (افلا يتدبرون القرآن ) و آيه : (الذين جعلوا القرآن عضين ) و آيه : (ان الذين يلحدون فى آياتنا لا يخفون علينا افمن يلقى فى النار خير ام من ياتى آمنا يوم القيمة ) و آيه (يحرفون الكلم عن مواضعه ) و آيه : (و لا تقف ما ليس لك به علم ) و آياتى ديگر هم كه آنرا تاءييد مى كند، اين است كه نهى در روايات، مربوط به طريقه تفسير است، نه اصل تفسير، مى خواهد بفرمايد كلام خدا را به طريقى كه كلام خلق تفسير مى شود تفسير نبايد كرد.

وجه تاءييد آياتى كه نقل شد اين است كه از آيه 82 سوره نساء بر مى آيد كه بين كلام خدا و كلام مخلوقات فرق است، و به همين جهت در آيه 91 سوره حجر كسانى را كه قرآن را پاره پاره مى كنند، و در سوره حم سجده آيه 40 كسانى را كه در آيات خدا الحاد مى ورزند، و در آيه 46 سوره نساء كسانى را كه آيات خدا را تحريف مى كنند، و در آيه 36سوره اسراء اشخاصى را كه پيروى بدون علم مى كنند، مذمت فرموده است.

معلوم مى شود كلام خدا با ساير كلام ها فرق دارد، اين نيز معلوم است كه فرق بين آن دو در نحوه استعمال الفاظ، و چيدن جملات، و به كار بردن فنون ادبى، و صناعات لفظى، نيست، (براى اينكه قرآن هم، كلامى است عربى، كه همه آنچه در ساير كلمات عربى رعايت مى شود در آن نيز رعايت شده، و در خود قرآن آمده كه (و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه، ليبين لهم ).

و نيز آمده : (و هذا لسان عربى مبين).

و نيز آمده : (انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون).

بلكه اختلاف بين آن دو از جهت مراد و مصداق است، مصداقى كه مفهوم كلى كلام بر آن منطبق است.

توضيح مراد از (تفسير به راءى ) با شرحى در مورد تفاوت و اختلاف عمده بين كلام خدا و كلام بشرى

توضيح اينكه ما انسانها به خاطر ارتباطى كه با عالم طبيعت داريم، و در عالم ماده پديد آمده و در آن زندگى مى كنيم و در آخر هم در آن مى ميريم، ذهنمان ماءنوس با ماديات شده، از هر معنائى، مفهوم مادى آنرا مى فهميم، و هر مفهومى را بامصداق جسمانيش منطبق مى سازيم، مثلا وقتى از يك نفر مثل خود كلامى بشنويم، كلامى كه حكايت از حال امرى مى كند بعد از آنكه معناى كلام را فهميديم، آنرا بر مصداقى حمل و منطبق مى كنيم كه معهود ذهن ما، و نظام حاكم در آن است، چون مى دانيم گوينده كلام غير اين مصداق را در نظر نگرفته، چون او هم انسانى است مثل ما، و خودش هم از چنين كلامى غير آنچه ما فهميديم نمى فهمد، و غير آنرا هم نمى فهماند، و درنتيجه همين نظام، نظامى است كه حاكم در مصداق است، و همين (نظام حاكم در مصداق )، در مفهوم هم جارى است، چه بسا مى شود كه به مفهوم كلى استثنا مى زند، و يا مفهوم يك حكم جزئى را تعميم مى دهد، يا به هر نحوى ديگر، در مفهوم دخل و تصرف مى كند كه ما اين تصرفات را، (تصرف قرائن عقليه غير لفظيه ) مى ناميم.

مثال اين تصرفات اينكه وقتى مى شنويم شخصى عزيز و بزرگ و ثروتمند مى گويد: (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه ). نخست معناى مفردات كلامش را مى فهميم، سپس مفهوم مجموع كلام آنرا هم مى فهميم، آنگاه در مرحله تطبيق كلى بر مصداق حكم مى كنيم كه حتما اين شخص هزاران انبار در قلعه هائى محكم دارد، كه مالامال از اشيا و كالا است، چون هركس انبار و خزينه درست مى كند براى همين منظور درست مى كند، و نيز حكم مى كنيم به اينكه آن اشيا و كالاها عبارتست از طلا، و نقره، و اثاث خانه، و زيور آلات، و سلاحهاى جنگى، چون چنين چيزهائى را در انبارها و خزينه ها حفظ مى كنند. و هيچ بنظر ما نمى رسد كه آن اشيا، زمين و آسمان و خشكى و دريا و ستارگان و انسانها باشند، چون هر چند اينها نيز اشياء هستند: و كلمه (ان من شى ء) شامل آنها هم مى شود، و ليكن اينها انبار كردنى نيستند، و روى هم انباشته نمى شوند، و به همين جهت حكم مى كنيم به اينكه منظور گوينده از كلمه شى ء همه چيز نيست.

بلكه بعض افراد (شىء) است، نه مطلق شى ء، و غير محصور آن، و همچنين حكم ميكنيم به اينكه منظورش از (خزائن ) اندكى از بسيار است.

پس در اين مثال، نظام موجود در مصداق باعث شد دامنه گسترده كلمه (شى ء) و نيز كلمه (خزائن ) بطور عجيبى برچيده شود.

آنگاه وقتى مى شنويم كه خداى تعالى هم چنين كلامى را بر رسول گراميش نازل كرده، و فرموده : (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه ) اگر ذهن ما از آن سطح پائين و معمولى و ساده اش بالاتر نيايد، عينا همان تفسيرى كه براى آن كلام بشرى كرديم، براى اين كلام الهى خواهيم كرد، با اينكه هيچ علمى و دليلى بر تفسير خود نداريم، تنها مدرك مان اين است كه ما از چنين عبارتى چنين معنايى مى فهميم.

و اما اگر كمى ذهن خود را از آن سطح پائين ترقى دهيم، و بفهميم كه خداى تعالى تنها مال را خزينه نمى كند، و مخصوصا وقتى ببينيم كه دنبال آن جمله مى فرمايد: (و ما ننزله الا بقدر معلوم ) و نيز مى فرمايد: (و ما انزل اللّه من السماء من رزق فاحيا به الارض بعد موتها) حكم خواهيم كرد بر اينكه مراد از كلمه (شى ء) رزق، يعنى آب و نان است، و مراد از نازل كردن آب و نان، نازل كردن باران است، چون فهم ما از عبارت (نازل شدن از آسمان ) چيزى به جز باران نمى فهمد.

در نتيجه خزينه شدن همه چيز نزد خدا و سپس نازل شدن آن به اندازه هاى معين در نظر ما كنايه از انباشته شدن آب در آسمان، و سپس نازل شدن آن به زمين براى آماده شدن موارد غذائى خواهد بود.

اين تفسير هم مثل تفسير اول تفسير به راى، و بدون علم است، چون هيچ سندى بر طبق آن نيست، تنهادليل ما اين است كه ما چيزى بجز باران سراغ نداريم كه از آسمان نازل شود.

پس دليل ما بر اين تفسير، عدم علم است، نه علم به عدم، و اينكه چيزى به جز باران نازل شدنى نيست.

باز اگر سطح فكر را بالاتر ببريم و بخواهيم به هيچ وجه درباره قرآن سخن بدون علم نگوئيم، و اطلاق كلام قرآنى را بدون علم بر هيچ مصداقى حمل ننموده، بلكه به اطلاقش باقى بگذاريم، و مثلا در مورد همين آيه اى كه به عنوان مثال آورديم بگوئيم : اين آيه در مقام بيان مساءله خلقت است، چيزى كه هست چون مى دانيم موجودات يكى پس از ديگرى خلق مى شوند، فرزندان انسان و حيوان بعد از پدران و مادران : و تخم گياهان بعد از گياهان، و درختان موجود مى گردند، همه و همه در زمين موجود مى شوند، و از آسمان نازل نمى گردند، حكم مى كنيم كه جمله : (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه...) كنايه است از اينكه موجودات در موجود شدن مطيع اراده خدايند، و اراده خدا بمنزله مخزنى است كه تمامى كائنات و آفريده ها در آن مخزونند، و از آنها تنها موجودى هستى مى پذيرد كه مشيت خدا بر موجود شدن آن تعلق گرفته باشد.

ولى اين تفسير هم بطورى كه ملاحظه مى كنيد تفسير به راءى است، و نظرى است كه ما مى دهيم، و هيچ دليل و سندى بر آن نداريم، به جز همان كه گفتيم موجودات زمينى از آسمان نمى افتند، چون به نظر ما نزول، همان افتادن از بالا به پائين است، و ما از نزول هاى ديگر آگاهى نداريم.

و اگر در كلماتى كه خداى تعالى در كتاب مجيدش در معرفى اسما، صفات، افعال خود، فرشتگان، كتب، رسولان، قيامت و متعلقات قيامتش، آورده دقت نموده، و نيز در حكمت احكامش و ملاكات آنها تاءمل كنيم آن وقت بخوبى خواهيم ديد كه آنچه ما در تفسير آن كلمات با به كار بردن قرائن عقليه اظهار مى داشتيم همه اش از قبيل تفسير به راءى و پيروى غير علم، و تحريف كلام از مواضعش بود.

در فصل پنجم از بحث پيرامون محكم و متشابه نيز گفتيم كه بيانات قرآنى بالنسبه به معارف الهيه همان جنبه اى را دارد، كه امثال با ممثلات دارند، و اين بيانات قرآنى در آياتى متفرق شده، و در قالب هاى مختلفى ريخته شده، تا نكات دقيقى كه ممكن است در هر يك از آن آيات نهفته باشد، به وسيله آيات ديگر تبيين شود، و به همين جهت بعضى از آيات قرآنى شاهد بعضى ديگر است، و يكى مفسر ديگر است، و اگر جز اين بود امر معارف الهيه در حقايقش مختل مى ماند، و ممكن نبود كه يك مفسر در تفسير يك آيه گرفتار قول بغير علم نشود، كه بيانش گذشت.

از اينجا روشن مى شود كه تفسير به راءى به بيانى كه كرديم خالى از قول بدون علم نيست، همچنانكه در حديث ديگرى كه گذشت بجاى (من فسر القرآن برايه ) آمده بود:

(من قال فى القرآن بغير علم فليتبوا مقعده من النار).

تفسير به راى موجب ناهماهنگى و تنافى آيات قرآن مى شود 

بنابراين از همينجا اين معنا نيز روشن مى شود كه تفسير به راءى باعث ظهور تنافى در بين آيات قرآن مى شود.

چون ترتيب معنوى كه بين مفاهيم و معانى آنها موجود است به هم مى خورد و در نتيجه يك آيه قرآن در جائى غير از آنجا كه دارد واقع مى شود، و نيز يك كلمه آن در غير آنجائى كه دارد قرار مى گيرد، و لازمه اين آن است كه بعضى از آيات قرآن و يا بيشتر آن به معناى خلاف ظاهرش تاءويل شود.

همانطور كه ديديم جبرى مسلكان آياتى را كه ظهور در اختيار انسانها دارد تاءويل كردند، و در مقابل آنان مفوضه هم آياتى را كه ظهور در قدر و محدود بودن اختيار آدميان دارد تاءويل نمودند.

اين كار منحصر در جبرى مذهبان، و مفوضه نيست. بلكه غالب مذاهب اسلامى گرفتار تاءويل در آيات قرآنى شدند، و هر آيه اى را كه موافق با نظرشان نبود تاءويل كردند، و اگر كسى از ايشان مى پرسيد: آخر آيه اى كه شما تاءويلش كرديد ظهور در غير اين معنا دارد، در پاسـخ مى گفتند كه قرائن عقلى هم براى خود قرينه اى است كه بايد به حكم آن از ظاهر يك كلام صرف نظر نموده و آنرا بر معناى خلاف ظاهرش حمل كرد، و اين همان تاءويل است كه قرآن از آن نام برده است.

سخن كوتاه اينكه تفسير به راءى باعث مى شود ترتيب آيات خدا از بين رفته و در هم و بر هم شود و هر يك منظور و مقصود آن ديگرى را نفى كند، و در نهايت مقصود هر دو از بين برود، چون به حكم خود قرآن در قرآن هيچ اختلافى نيست، و اگر اختلافى در بين آيات پيدا شود تنها و تنها بخاطر اختلال نظم آنها، و در نتيجه اختلاف مقاصد آنها است.

و اين همان است كه در بعضى از روايات از آن به عبارت ضرب بعضى قرآن به بعض ديگر تعبير شده، مانند روايات زير.

در كافى، و در تفسير عياشى از امام صادق از پدر بزرگوارش (عليه السلام ) روايت آمده كه فرمود:

هيچ كس بعضى از قرآن را به بعضى ديگرش نمى زند مگر آنكه كافر مى شود.

در (معانى ) و (محاسن ) با اسناد، و در (تفسير عياشى ) از حضرت صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه : هيچكس نيست كه بعض از قرآن را به بعض ديگر زند جز آنكه كافر شود.

صدوق (عليه الرحمه ) مى گويد: من از ابن الوليد از معناى اين حديث پرسيدم، او گفت : زدن بعضى از قرآن به بعضى ديگر اين است كه وقتى از تو تفسير آيه اى را مى پرسند به تفسيرى كه مربوط به آيه اى ديگر است پاسـخش گوئى.

مراد از (زدن بعض از قرآن به بعض ديگر) در روايتى كه از آن نهى شده است 

مؤ لف : پاسـخ ابن الوليد به مرحوم صدوق كمى ابهام دارد، و دو پهلو است، چون ممكن است مقصودش آن روشى بوده باشد كه در بين اهل علم معمول است، كه در مناظرات خود يك آيه را به جنگ با آيه اى ديگر مى اندازند، و با تمسك به يكى، آن ديگرى را تاءويل مى كنند، و هم ممكن است مقصودش اين بوده باشد كه، كسى بخواهد معناى يك آيه را از آيات ديگر استفاده كند، و خلاصه آيات ديگر را شاهد بر آيه مورد نظرش قرار دهد.

اگر منظور ابن الوليد معناى اول باشد درست است، و ضرب بعض قرآن به بعض ديگر است و اگر معناى دوم مقصود باشد، سخن باطلى گفته و دو روايت نامبرده آنرا دفع مى كنند.

و در تفسير نعمانى آمده كه به سندى كه به اسماعيل بن جابر دارد از او نقل كرده كه گفت : من از ابا عبداللّه جعفر بن محمد (عليهماالسلام ) شنيدم كه مى فرمود: (خداى تبارك و تعالى محمد (صلى اللّه عليه و آله ) را فرستاد، و به وسيله او انبيا را ختم نمود، پس ديگر بعد از او پيغمبرى نخواهد آمد، و كتابى بر او نازل كرد، و به وسيله آن كتاب كتب آسمانى را ختم نمود، و ديگر كتابى نخواهد آمد، و در آن كتاب اشيائى را حلال و چيزهائى را حرام كرد).

پس حلال محمد حلال است تا روز قيامت، و حرام او حرام است تا روز قيامت، در آن كتاب شرع شما و خبر امت هاى قبل از شما و بعد از شما است، و رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله ) اين كتاب را علم اوصيايش قرار داد، علمى كه همواره در آنان باقى است، ولى مردم (اهل سنت ) آنان را ترك نمودند.

با اينكه اوصياى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) شاهدان بر اهل هر زمانند، آرى مردم از اين حضرات رو گردانيده و غير آنان را پيروى كردند، و بطور خالص اطاعتشان نموده، كار را به جائى رساندند كه يك فرد شيعه و كسى كه نسبت به واليان حقيقى يعنى همان اوصياى پيغمبر، اظهار ولايت مى كرد، و علوم ايشان را طلب مى نمود، دشمن خود مى شمردند، و مصداق اين آيه شدند كه مى فرمايد: (فنسوا حظا مما ذكروا به، و لا تزال تطلع على خائنه منهم ).

دور شدن از علم اوصياء رسول اللّه (ص )، باعث روى آوردن به تفسير به راى شد

براى اينكه اينان در اثر دور شدن از علم اوصيا، خودسرانه به تفسير قرآن پرداختند، و پاره اى از قرآن را به پاره اى ديگر زدند، به آيه اى كه نسخ شده تمسك كردند به خيال اينكه ناسخ است، به آيه اى متشابه تمسك كردند، به گمان اينكه آيه اى محكم است، به آيه اى كه مخصوص به موردى معين است براى اثبات مطلبى عام استدلال كردن، به خيال اينكه آن آيه عام است، و به اول يك آيه احتجاج كردند، و علت تاءويل آنرا رها نمودند، و هيچ توجهى به آغاز و انجام آيه ننموده، موارد و مصادرش را نشناختند، چون نخواستند به اهل قرآن رجوع نمايند، در نتيجه هم گمراه شدند و هم گمراه كردند.

و شما (كه خداوند رحمتتان كند) متوجه باشيد، كسى كه از كتاب خدا ناسخ را از منسوخ، و خاص را از عام، و محكم را از متشابه، و احكام جايز را از احكام حتمى، و مكى را از مدنى، تشخيص نمى دهد و از اسباب نزول آيات، و كلمات و جملات مبهم قرآن و علمى كه در مساءله قضا و قدر در آن هست، و آگاهى از آنچه بايد تقديم و يا تاخير داشت بى بهره است، و آيات روشن را از عميق، و ظاهر را از باطن، و ابتدا را از انتها، و سوال را از جواب، و قطع را از وصل، و مستثنا را از مستثنا منه، تميز نمى دهد و آنچه صفت است براى حوادث گذشته، از آنچه صفت براى بعد است فرق نمى گذارد، موكد را با مفصل، و عزيمت را با رخصت، و مواضع واجبات و احكام رامخلوط مى كند، حلال را به جاى حرام مى گيرد (حرامى كه ملحدين در آن هلاك شدند) ونمى داند فلان جمله مربوط به ما قبل و يا ما بعد است، و ياربطى به قبل و بعد ندارد، چنين كسى عالم به قرآن و اصلا اهل قرآن نيست.

و هر جا و هر وقت كسى را ديديد كه مدعى چنين معرفتى است بدانيد كه مدعى اى بى دليل و كاذبى حيله گر است، كه مى خواهد بر خدا و رسولش افترا ببندد و ماءواى او جهنم است كه بدترين سرانجام است.

در نهج البلاغه و احتجاج آمده كه امام امير المؤ منين على (عليه السلام ) فرمود: (روزگارى خواهد آمد كه مردم در اثر مداخله بى جا در آيات قرآن، و مراجعه نكردن به خاندان وحى كارشان به جائى مى رسد كه ) مساءله اى به يكى از قضات اسلام عرضه مى شود و در آن مساءله به راءى خود حكمى مى كند، و سپس عين همين مساءله در نوبتى ديگر به قاضى ديگر عرضه مى شود و اين قاضى حكمى بر خلاف حكم قاضى اول مى نمايد، آنگاه قضات در مورد آن مساءله اختلاف نموده، و وقتى آن كسى كه اين قضات را به قضاوت نصب كرده همگى را احضار نموده، راءى آنان را مى پرسد و با اينكه مى فهمد آراى آنها مختلف است، همه آن آرا را تصويب مى كند، با اى نكه يك خدا دارند، و پيامبرشان و كتابشان يكى است !.

آيا خداى سبحان دستورشان داده به اينكه اختلاف كنند، و آيا در اين اختلاف خدا را اطاعت مى كنند؟ و يا خدا از آن نهيشان كرده ؟ و نافرمانى او مى كنند؟ و يا دين اسلام در هنگام نزولش ناقص بوده ؟ خدا، ايشان را به كمك طلبيده تا دين ناقص او را تكميل كنند؟ و يا شركاى خدايند و به خود اين حق را مى دهند كه هر چه بگويند، خدا به گفتار آنان رضايت دهد؟ و يا دين اسلام در هنگام نزولش ‍ كامل بوده ولى رسول اسلام در ابلاغ آن كوتاهى كرده است ؟ كدام يك از اين بهانه ها را مى توانند داشته باشند؟ با اينكه خداى سبحان مى فرمايد: (ما فرطنا فى الكتاب من شى ء و فيه تبيان كل شى ء) و نيز فرموده : كه آيات اين كتاب بعضى مصداق بعضى ديگر است، و در آن هيچ اختلافى نيست، (و لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا) و نيز قرآن ظاهرى زيبا و معجره آسا، و باطنى عميق دارد، اعجوبه اى است كه عجائبش بشمار نمى آيد، و غرائبش تمام شدنى نيست، و هيچ ظلمتى جز به وسيله آن برطرف نمى شود.

مؤ لف : بطورى كه ملاحظه مى فرمائيد اين روايت صراحتا اعلام مى دارد كه هر نظريه دينى بايد منتهى به قرآن گردد، و اينكه فرمود: (و فيه تبيان كل شى ء) نقل به معناى آيه اى است از قرآن.

و در الدرالمنثور است كه ابن سعد، و ابن الضريس، (در كتاب فضائلش ) و ابن مردويه، از عمرو بن شعيب، از پدرش، از جدش، روايت آورده اند كه گفت : روزى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با شدت خشم نزد مردمى رفت كه داشتند خودسرانه قرآن را تفسير مى كردند، فرمود: (امتهاى قبل از شما هم بخاطر همين روشى كه شما پيش گرفته ايد گمراه شدند، آنها هم در اثر زدن بعضى از كتاب را به بعضى ديگر، هلاك شدند، خداى تعالى كتاب را نازل نكرده كه شمابه خاطر بعضى از آن بعضى ديگر را تكذيب كنيد، بلكه نازل كرد تا بعضى مصدق بعض ديگر باشد پس هر چه از قرآن فهميديد همان را بگوئيد، و هر چه را نفهميديد علمش را به عالمش واگذاريد).

باز در همان كتاب از (احمد) بطريق ديگر از (عمرو بن شعيب ) از پدرش، از جدش روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) شنيد قومى در آيات قرآنى با يكديگر مجادله مى كنند، فرمود: (كسانى كه پيش از شما بودند بواسطه همين گفتگوها هلاك شدند، زيرا پاره اى از كتاب الهى را به پاره ديگر زدند، كتاب خدا نازل شده كه بعضى تصديق بعض ديگر را كند، شما به پاره اى از آن، پاره ديگر را تكذيب نكنيد، آنچه مى دانيد بگوئيد، و آنچه را كه به آن جاهليد علمش را به دانايش واگذار كنيد).

نهى از (تكلم به راى ) و (قول به غير علم ) و (ضرب بعض به بعض )،نهى از استمداد از غير قرآن براى فهم قرآن است

مؤ لف : اين روايات بطورى كه ملاحظه كرديد عبارت (ضرب القرآن بعضه ببعض ) را در مقابل (تصديق بعض القرآن بعضا) قرار داده، معلوم مى شود منظور از (ضرب القرآن ) اين است كه كسى بين مقاماتى كه معانى آيات دارند خلط كند و در ترتيبى كه بين مقاصد هست اخلال وارد آورد، مثلا محكم را متشابه و متشابه را محكم بداند، و يا خطاهايى از اين قبيل مرتكب شود.

پس تكلم به راءى پيرامون قرآن، و قول به غير علم كه در روايات گذشته بود، و (ضرب بعض القرآن ببعض ) كه در اين روايات آمد، همه مى خواهند يك چيز را بفهمانند، و آن اين است كه براى درك معناى قرآن از غير قرآن استمداد نجوييد.

حال اگر بپرسى چگونه منظور از روايات نامبرده نهى از مراجعه به غير قرآن در فهم قرآن است ؟، با اينكه هيچ شكى نيست كه اولا قرآن براى فهميدن مردم نازل شده، به شهادت اينكه فرمود: (انا انزلنا عليك الكتاب للناس ) و نيز فرموده : (هذا بيان للناس ) و از اين قبيل آيات بسيار است و هيچ شكى نيست در اينكه مبين اين قرآن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است. همچنان كه فرمود: (و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم ) و آن جناب اين كار را براى صحابه انجام داد، وتابعين هم از صحابه گرفتند، آنچه صحابه و تابعين از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) براى ما نقل كرده اند بيانى است نبوى كه به حكم قرآن نمى توان به آن بى اعتنائى نموده ناديده اش گرفت.

و اما آنچه صحابه و تابعين پيرامون قرآن گفته اند بدون اينكه به آن جنابش استناد دهند، هر چند حكم اخبار نبوى را ندارد، و چون آن احاديث حجت نيست، اما اين قدر هست كه قلب بدان سكونت مى يابد، براى اينكه آن چه براى ما در باب تفسير آيات مى گويند، يا بدون سند از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به گوششان خورده، و يا ذوق سليمى كه از بيان و تعليم آن جناب برايشان حاصل شده به سوى آن تفسير هدايتشان كرده، و همچنين آنچه كه شاگردان تابعين و علماى اعصار بعد در باب تفسير گفته اند.

و چگونه مى توان گفت معانى قرآن بر اين اشخاص مخفى مانده، با اينكه هم به عربيت آشنا و مسلط بودند، و هم سعى داشتند آنرا از مصدر رسالت بگيرند، و هم به شهادت تاريخ نهايت جهد خود را در فقه دين مبذول مى داشتند، و تاريخ نمونه هايى از تلاش آنانرا ضبط كرده است.

از همينجا روشن مى شود كه عدول از طريقه و سنت آنان و خروج از جماعتشان و تفسير كردن آيه اى از آيات قرآن را به تفسيرى كه در كلمات آنان ديده نمى شود بدعت در دين است، و نبايد چنين تفسيرى را اعتنا كرد، و اگر درباره آيه اى از آيات چيزى از آنان بدست نيامد، بايد از تفسير آن سكوت كرد، و آن آيه را نفهميده باقى گذاشت.

هر چند كه اقوال و آرائى كه از آنان به يادگار مانده براى هركس كه بخواهد قرآن را بفهمد كافى است، چون كلمات آنان بالغ بر هزاران روايت را تشكيل داده، و تنها سيوطى آن روايات را هفده هزار حديث دانسته، كه يا از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نقل شده، و يا از صحابه، و يا از تابعين.

پاسـخ به اين توهم كه هر تفسيرى كه از كلمات صحابه و تابعين خارج باشد، تفسيربه راى است

در پاسـخ از اين سوال مى گوئيم ما در سابق هم گفتيم كه آيات قرآن عموم افراد بشر از كافر و مؤ من از آنان كه عصر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را درك كردند و آنان را كه درك

نكردند دعوت مى كند به اينكه پيرامون قرآن تعقل و تاءمل كنند، در بين آن آيات، خصوصا آيه : (افلا يتدبرون القرآن و لو كان من عند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا) دلالت روشنى دارد بر اينكه معارف قرآن معارفى است كه هر دانشمندى با تدبر و بحث پيرامون آن مى تواند آنرا درك كند، و اختلافى كه در ابتدا و به ظاهر در آيات آن مى بيند برطرف سازد، و با اينكه اين آيه در مقام تحدى و بيان اعجاز قرآن است، معنا ندارد در چنين مقامى فهم قرآن را مشروط به فهم صحابه و شاگردان ايشان بدانيم، حتى معنا ندارد كه در چنين مقامى آنرا مشروط به بيان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بدانيم.

چون آنچه اين آيه شريفه بيان نموده يا معنايى است موافق با ظاهر آيه كه خود الفاظ آيه، آن معنا را مى فهماند، هر چند كه احتياج به تدبر و بحث داشته باشد، و يا معنايى است كه ظاهر آيه نامبرده آنرا نمى رساند.

خلاصه كلام، اينكه مى فرمايد: (چرا در قرآن تدبر نمى كنيد) منظورش معنايى است خلاف ظاهر اين عبارت، چنين سخنى مناسب مقام تحدى نيست، و حجت با آن تمام نمى شود، و اين بسيار روشن است.

بله، البته جزئيات احكام چيزى نيست كه هركس بتواند مستقلا و بدون مراجعه به بيانات رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آنرا از قرآن كريم استخراج كند، همچنانكه خود قرآن هم مردم را به آن جناب ارجاع داده، و فرموده : (ما اتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا) و در اين معنا آياتى ديگر نيز هست، و همچنين جزئيات قصص و معارفى از قبيل مساءله معاد.

شان پيامبر (ص) فقط تعليم كتاب و تسهيل فهم كلام الهى است 

و از همينجا روشن مى شود كه شاءن پيامبر در اين مقام تنها و تنها تعليم كتاب است، و تعليم عبارت از هدايت معلمى خبير نسبت به ذهن متعلم است، و كارش اين است كه ذهن متعلم را به آن معارفى كه دستيابى به آن برايش دشوار است ارشاد كند، و نمى توان گفت تعليم عبارت از ارشاد به فهم مطالبى است كه بدون تعليم، فهميدنش محال باشد، براى اينكه تعليم آسان كردن راه و نزديك كردن مقصد است، نه ايجاد كردن راه، و آفريدن مقصد، معلم در تعليم خود مى خواهد مطالب را جورى دسته بندى شده تحويل شاگرد دهد كه ذهن او آسانتر آنرا دريابد، و با آن ماءنوس شود، و براى درك آنها در مشقت دسته بندى كردن و نظم و ترتيب دادن قرار نگرفته، عمرش و موهبت استعدادش هدر نرفته، و احيانا به خطا نيفتد.

و اين آن حقيقتى است كه امثال آيه : (و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم ) و آيه : (و يعلمهم الكتاب و الحكمه ) بر آن دلالت دارد.

به حكم اين آيات رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) تنها چيزى از كتاب را به بشر تعليم مى داده و برايشان بيان مى كرده كه خود كتاب بر آن دلالت مى كند، و خداى سبحان خواسته است با كلام خود آن را به بشر بفهماند، و دست يابى بر آن براى بشر ممكن است، نه چيزهائى راكه بشر راهى به سوى فهم آنها ندارد، و ممكن نيست آن معانى را از كلام خداى تعال ى استفاده كند، چنين چيزى با امثال آيه : (كتاب فصلت آياته قرآنا عربيا لقوم يعلمون ). و آيه : (و هذا لسان عربى مبين ) سازگارى ندارد، براى اينكه اولى قرآن را كتابى معرفى كرده كه آياتش روشن است، و براى قومى نازل شده كه مى دانند، و دومى آنرا زبانى عربى آشكار معرفى نموده است.

علاوه بر اينكه اخبار متواتره اى از آن جناب رسيده كه امت را توصيه مى كند به تمسك به قرآن، و اخذ به آن، و اينكه هر روايتى از آنجناب به دستشان رسيد عرضه بر قرآنش كنند، اگر با قرآن مطابق بود به آن عمل كنند، و گرنه به ديوارش بزنند، و اين توصيه ها وقتى معنا دارد كه تمامى مضامين احاديث نبوى را بتوان از قرآن كريم در آورد، و گرنه اگر بنا باشد استفاده آنها منوط به بيانى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) باشد دور لازم مى آيد، (يعنى لازم مى آيد كه فهم قرآن منوط به بيانات رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) باشد، و فهم بيانات رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هم منوط به فهم قرآن باشد، كه اصطلاحا اين را دور و محال مى دانند (مترجم )).

علاوه بر اينكه احاديثى كه از طرق صحابه از رسول خدا نقل شده در بين خود آنها اختلاف، و بلكه در بين احاديثى كه از يكى از صحابه نقل شده اختلاف هست، و اين بر هيچ حديث شناس متتبع پوشيده نيست.

ممكن است در حل اشكال بگوييد مسلمانان مى توانند از بين اقوالى كه صحابه در معناى يك آيه دارند قولى را اختيار كنند كه مخالف اجماع نباشد، ليكن اين سخن مردود است، براى اينكه خود صحابه اين راه را، راه حل ندانسته و به اين روش عمل نكرده اند، و وقتى از يكى از ايشان تفسير آيه اى سوال مى شده بدون پروا از مساءله اجماع، تفسيرى مى كرده كه مخالف تفسير ساير صحابه بوده است، آنوقت چطور بگوئيم ديگران از مخالفت اجماع پرهيز نموده، و تنها نظريه اى بدهند كه در اقوال صحابه وجود داشته باشد، با اينكه قول صحابه هيچ فرقى با ساير اقوال ندارد، و بر ساير امت حجت نيست، و چنان نيست كه مخالفت با قول يك صحابى بر ساير اصحاب حلال و بر ديگر مردم حرام باشد.

علاوه بر اينكه اكتفا كردن به اقوال مفسرين صدر اسلام، و تجاوز نكردن از آن، در فهم معانى آيات قرآن باعث مى شود كه علم در سير خود متوقف شود، و آزادى در تفكر از مسلمين سلب گردد، همچنان كه ديديم (در اثر سانسور شدن بحث از ناحيه بعضى خلفا) مسلمانان صدر اول، نظريه قابل توجهى در اين باب از خود بروز ندادند، و به جز كلماتى ساده و خالى از دقت و تعمق از ايشان به يادگار نمانده، در حالى كه قرآن به حكم آيه : (و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى ء) مشتمل بر دقائقى از معارف است.

و اما اينكه بعيد شمردند كه معانى قرآن بر صحابه پوشيده مانده باشد، با اينكه مردمى فهميده و كوشاى در فهم بوده اند استبعادى است نابجا، به دليل همان اختلافى كه در اقوال آنان در معانى بسيارى از آيات هست، و اختلاف و تناقض جز با پوشيده ماندن حق و مشتبه شدن راه حق و راه باطل، تصور ندارد.

راه به سوى فهم قرآن بروى كسى بسته نيست 

پس حق مطلب اين است كه : راه به سوى فهم قرآن به روى كسى بسته نيست، و خود بيان الهى و ذكر حكيم بهترين راه براى فهم خودش مى باشد، به اين معنا كه قرآن كريم در بيانگرى مقاصدش احتياج به هيچ راهى ديگر ندارد، پس چگونه تصور مى شود كتابى كه خداى تعالى آنرا هدايت و نور معرفى كرده و (تبيان كل شى ء) خوانده، محتاج به هادى و رهنمائى ديگر باشد، و با نور غير خودش روشن، و با غير خودش مبين گردد.

باز ممكن است بگوئيد كه : از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به نقل صحيح رسيده است كه در آخرين خطبه اى كه ايراد كرد فرمود: (انى تارك فيكم الثقلين، الثقل الاكبر و الثقل الاصغر، فاما الاكبر فكتاب ربى، و اما الاصغر فعترتى اهل بيتى، فاحفظونى فيهما، فلن تضلوا ما تمسكتم بهما).

و اين سخن را شيعه و سنى به طرق متواتره از جمعيتى بسيار از صحابه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از آن جناب نقل كرده اند، كه علماى حديث عده آن صحابه را تا سى و پنج نفر شمرده اند، و در بعضى از اين طرق عبارت (لن يفترقا حتى يردا على الحوض ) نيز آمده، و اين حديث دلالت دارد براينكه قول اهل بيت (عليهم السلام ) حجت است.

پس هر چه درباره قرآن گفته باشند حجت و واجب الاتباع است، و بايد در معناى قرآن تنها به گفته آنان اكتفا كرد، و گرنه لازم مى آيد كه اهل بيت با قرآن نباشند، و از آن جدا محسوب شوند.

قرآن بر معانى خود دلالت دارد و اهل بيت (ع) ما را به طريق اين دلالت و اغراض و مقاصد قرآن راهنمايى مى كنند

در پاسـخ مى گوئيم : عين آن معنائى كه ما قبلا براى پيروى از بيان رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) كرديم در اين حديث شريف جارى است، و اين حديث نمى خواهد حجيت ظاهر قرآن را باطل نموده و آن را منحصر در ظاهر بيان اهل بيت (عليهم السلام ) كند، چگونه ممكن است چنين چيزى منظور باشد، با اينكه در متن همين حديث فرموده : (قرآن وعترت هرگز از هم جدا نمى شوند). و با اين بيان مى خواهد قرآن و عترت را با هم حجت كند.

پس اين حديث به ما مى گويد قرآن بر معانى خود دلالت دارد و معارف الهيه را كشف مى كند و اهل بيت (عليهم السلام ) ما را به طريق اين دلالت هدايت نموده، به سوى اغراض و مقاصد قرآن راهنمائى مى كنند.

علاوه بر اينكه نظير رواياتى كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در دعوت مردم به اخذ قرآن و تدبر در آن و عرضه احاديث بر آن وارد شده، رواياتى هم از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) وارد شده است.

از اينهم كه بگذريم در گروه بسيارى از روايات تفسيرى كه از اين خاندان رسيده طريقه استدلال به آيه اى براى آيه ديگر، و استشهاد به يك معنا بر معناى ديگر به كار رفته، و اين درست نيست مگر وقتى كه معنا معنايى باشد كه در افق فهم شنونده باشد، و ذهن شنونده بتواند مستقلا آنرا درك كند، چيزى كه هست به او سفارش كنند از فلان طريق معين در اين كلام تدبر كن.

اضافه بر اينكه در اين بين، رواياتى از اهل بيت (عليهم السلام ) رسيده كه بطور صريح دلالت بر همين معنا دارد، نظير روايتى كه صاحب محاسن آنرا بسند خود از ابى لبيد بحرانى از ابى جعفر (عليه السلام ) نقل كرده كه در ضمن حديثى فرمود: (هركس خيال كند كه كتاب خدا مبهم است هم خودش هلاك شده و هم ديگران را هلاك كرده )، و قريب به اين مضمون باز در محاسن و احتجاج از همان جناب آمده و آن اين است كه فرمود: (وقتى از چيزى برايتان سخن مى گويند و خلاصه وقتى حديثى و يا سخنى از من مى شنويد همان مطلب را از كتاب خدا بپرسيد، (تا آخر حديث )).

رفع تناقض بين دو دسته روايات 

با اين بيانى كه گذشت بين دو دسته از روايات جمع مى شود، و تناقض ابتدائى آن رفع مى گردد، يكى اين احاديث كه مى گفت فهميدن معارف قرآن و رسيدن به آن از خود قرآن، امرى است ممكن، چون معارف قرآنى پوشيده از عقول بشر نيست، و دوم رواياتى كه خلاف اين را مى رساند، مانند روايتى كه تفسير عياشى آنرا از جابر نقل كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) فرمود: (قرآن بطنى دارد، و بطن قرآن ظاهرى دارد) آنگاه فرمود: اى جابر هيچ چيزى بقدر قرآن از عقول دور نيست، براى اينكه آيه هائى هست كه اولش درباره چيزى، و وسطش درباره چيز ديگر، و آخرش درباره چيزى كه غير از دو مورد اول است نازل شده، و در عين اينكه كلامى است متصل، قابل حمل بر چند معنا است )، و اين معنا در عده اى از روايات وارد شده، مخصوصا جمله : (و هيچ چيز بقدر قرآن از عقول دور نيست...) از شخص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هم روايت شده، و از على (عليه السلام ) آمده كه فرمود: (قرآن حمالى است ذو وجوه، يعنى قابل حمل بر معانى بسيار است (تا آخر حديث )).

پس آنچه در باب تفسير سفارش شده اين است كه مردم قرآن را از طريقه خودش تفسير كنند، و آن تفسيرى كه از آن نهى شده تفسير از غير طريق است، و اين نيز روشن شد كه طريقه صحيح تفسير اين است كه براى روشن شدن معناى يك آيه، از آيات ديگر استمداد شود، و اين كار را تنها كسى مى تواند بكند كه در اثر ممارست در روايات وارده از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و از ائمه اهل بيت (عليهم السلام )، استاد حديث شده، و از اين ناحيه ذوقى بدست آورد، چنين كسى مى تواند دست به كار تفسير بزند (و خدا راهنما است ).

  

 
پاسخ به احکام شرعی
 
موتور جستجوی سایت

تابلو اعلانات

 




پیوندها

حدیث روز
بسم الله الرحمن الرحیم
چهار پناهگاه در قرآن
   
أَبَانُ بْنُ عُثْمَانَ وَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ حُمْرَانَ عَنِ الصَّادِقِ (علیه السلام) قَالَ:
عَجِبْتُ لِمَنْ فَزِعَ مِنْ أَرْبَعٍ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى أَرْبَعٍ
(۱) عَجِبْتُ لِمَنْ خَافَ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ
(۲) وَ عَجِبْتُ لِمَنِ اغْتَمَّ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
(۳) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ مُكِرَ بِهِ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا
(۴) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَرَادَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالًا وَ وَلَداً. فَعَسى‏ رَبِّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ وَ عَسَى مُوجِبَةٌ
    
آقا امام صادق (عليه السّلام) فرمود: در شگفتم از كسى كه از چهار چيز مى‌هراسد چرا بچهار چيز پناهنده نميشود:
(۱) شگفتم از آنكه ميترسد چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل« حَسْبُنَا اَللّٰهُ‌ وَ نِعْمَ‌ اَلْوَكِيلُ‌ » خداوند ما را بس است و چه وكيل خوبى است زيرا شنيدم خداى جل جلاله بدنبال آن ميفرمايد:بواسطۀ نعمت و فضلى كه از طرف خداوند شامل حالشان گرديد باز گشتند و هيچ بدى بآنان نرسيد.
(۲) و شگفتم در كسى كه اندوهناك است چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل:« لاٰ إِلٰهَ‌ إِلاّٰ أَنْتَ‌ سُبْحٰانَكَ‌ إِنِّي كُنْتُ‌ مِنَ‌ اَلظّٰالِمِينَ‌ » زيرا شنيدم خداى عز و جل بدنبال آن ميفرمايد در خواستش را برآورديم و از اندوه نجاتش داديم و مؤمنين را هم چنين ميرهانيم.
(۳) و در شگفتم از كسى كه حيله‌اى در بارۀ او بكار رفته چرا بفرمودۀ خداى تعالى پناه نمى‌برد« وَ أُفَوِّضُ‌ أَمْرِي إِلَى اَللّٰهِ‌ إِنَّ‌ اَللّٰهَ‌ بَصِيرٌ بِالْعِبٰادِ »:كار خود را بخدا واگذار ميكنيم كه خداوند بحال بندگان بينا است)زيرا شنيدم خداى بزرگ و پاك بدنبالش مى‌فرمايد خداوند او را از بديهائى كه در بارۀ او بحيله انجام داده بودند نگه داشت.
(۴) و در شگفتم از كسى كه خواستار دنيا و آرايش آن است چرا پناهنده نميشود بفرمايش خداى تبارك و تعالى(« مٰا شٰاءَ اَللّٰهُ‌ لاٰ قُوَّةَ‌ إِلاّٰ بِاللّٰهِ‌ »)(آنچه خدا خواست همان است و نيروئى جز به يارى خداوند نيست)زيرا شنيدم خداى عز اسمه بدنبال آن ميفرمايد اگر چه مرا در مال و فرزند از خودت كمتر مى‌بينى ولى اميد هست كه پروردگار من بهتر از باغ تو مرا نصيب فرمايد (و كلمۀ:عسى در اين آيه بمعناى اميد تنها نيست بلكه بمعناى اثبات و تحقق يافتن است).
من لا يحضره الفقيه، ج‏۴، ص: ۳۹۲؛
الأمالي( للصدوق)، ص: ۶؛
الخصال، ج‏۱، ص: ۲۱۸.


کلیه حقوق مادی و معنوی این پورتال محفوظ و متعلق به حجت الاسلام و المسلمین سید محمدحسن بنی هاشمی خمینی میباشد.

طراحی و پیاده سازی: FARTECH/فرتک - فکور رایانه توسعه کویر -