انهار
انهار
مطالب خواندنی

آیات 66 - 83 یس

بزرگ نمایی کوچک نمایی

آيات 66 تا 83 سوره يس

و لو نشاء لطمسنا على اعينهم فاستبقوا الصراط فانى يبصرون (66)

 و لو نشاء لمسخناهم على مكانتهم فما استطاعوا مضيّا و لا يرجعون (67)

 و من نعمّره ننكّسه فى الخلق افلا يعقلون (68)

 و ما علّمناه الشعر و ما ينبغى له ان هو الا ذكر و قرآن مبين (69)

 لينذر من كان حيّا و يحق القول على الكافرين (70)

 اولم يروا انّا خلقنا لهم مما عملت ايدينا انعاما فهم لها مالكون (71)

 و ذللناها لهم فمنها ركوبهم و منها ياكلون (72)

 و لهم فيها منافع و مشارب افلا يشكرون (73)

 و اتخذوا من دون اللّه آلهه لعلهم ينصرون (74)

 لا يستطيعون نصرهم و هم لهم جند محضرون (75)

 فلا يحزنك قولهم انا نعلم ما يسرّون و ما يعلنون (76)

 اولم ير الانسان انا خلقناه من نطفة فاذا هو خصيم مبين (77)

 و ضرب لنا مثلا و نسى خلقه قال من يحى العظام و هى رميم (78)

 قل يحييها الّذى انشاءها اوّل مرة و هو بكل خلق عليم (79)

 الّذى جعل لكم من الشجر الاخضر نارا فاذا انتم منه توقدون (80) او ليس الّذى خلق السموات و الارض بقدر على ان يخلق مثلهم بلى و هو الخلاق العليم (81) انما امره اذا اراد شيا ان يقول له كن فيكون (82) فسبحان الّذى بيده ملكوت كل شى ء و اليه ترجعون (83)

ترجمه آيات

و اگر بخواهيم ديدگانشان را محو مى كنيم آن وقت به سوى صراط مى شتابند و سبقت مى گيرند. اما نمى توانند، چون نمى بينند (66).

و اگر بخواهيم بر جايشان مسخشان مى كنيم به طورى كه ديگر نتوانند رفت و برگشت كنند (67).

و هر كه را عمر طولانى دهيم خلقتش را دگرگون مى كنيم آيا هنوز هم تعقل نمى كنند (68).

و ما پيغمبر را شعر نياموخته ايم و شعر گفتن شأن او و سزاوار او نيست آنچه بدو آموختيم جز پند و قرآنى هويدا نمى باشد (69).

تا هر كه را زنده دل است بيم دهد و آنان هم كه كافر و مرده دلند گفتار خدا درباره آنان محقق شود (70).

مگر نمى بينيد كه براى انسان از آنچه دست قدرت ما درست كرده حيواناتى آفريديم كه مالك آن شده اند (71).

و حيوانات را براى ايشان رام كرده ايم كه هم مركوبشان است و هم از آن مى خورند (72).

و از آن سودها و نوشيدنى ها دارند، پس چرا باز هم سپاس نمى گزارند (73).

غير از خدا خدايانى گرفتند تا شايد يارى شوند (74).

بت ها نتوانند ايشان را يارى كنند و ايشان سپاه احضار شده آنهايند (75).

گفتارشان تو را ا ندوهگين نكند چرا كه ما آنچه را پنهان كنند و آنچه را عيان سازند مى دانيم (76).

مگر انسان نمى بيند كه ما او را از نطفه اى آفريديم ؟ چطور با وجود اين دشمنى آشكار شده است (77).

براى ما مثلى زده و خلقت نخستين خود را فراموش كرده مى گوى د: چه كسى اين استخوانهاى پوسيده را در عين اينكه پوسيده است زنده مى كند؟ (78).

بگو همان خدايى كه بار اول آن را بدون الگو ايجاد كرد دوباره زنده اش مى كند و او به همه مخلوقات دانا است (79).

آن خدايى كه براى شما از درخت سبز آتش پديد آورد پس شما از آن آتش مى افروزيد (80).

آيا كسى كه آسمانها و زمين را آفريده نمى تواند مانند آن بيافريند؟ چرا، و او آفريدگار داناست (81).

كار او وقتى چيزى را اراده كند فقط همين است كه بدو بگويد: باش پس وجود يابد (82).

منزه است آنكه سلطنت همه چيز به دست اوست و به سوى او بازگشت مى يابيد (83).

بيان آيات

اين آيات خلاصه اى از معانى سابق است كه در سياقى ديگر بيان شده اند و در ضمن كفار را به عذاب تهديد نموده و به اين نكته نيز اشاره مى كند كه پيامبر اسلام (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) فرستاده خداست و كتاب او ذكر و قرآن است ، نه او شاعر است، و نه كتابش ‍ شعر. و در آخر به خلقت چارپايان اشاره نموده، و با آن بر مسأله توحيد و معاد احتجاج مى كند.

تهديد كفار به گرفتن چشمان و دگرگون ساختن خلقتشان

ولو نشاء لطمسنا على اعينهم فاستبقوا الصراط فانى يبصرون

در مجمع البيان گفته: كلمه (طمس ) به معناى محو و نابود كردن چيزى است، به طورى كه هيچ اثرى از آن نماند، در نتيجه (طمس بر ديدگان ) مثل پاك كردن خطى است كه نوشته شده. و نظير آن طمس بر مال است كه به معناى از بين بردن آن است به طورى كه ديگر به هيچ دركى ادرا ك نشود. و (كور مطموس ) و (طميس ) آن كورى را گويند كه اصلا شكاف بين دو پلك را نداشته باشد.

پس معناى جمله (ولو نشاء لطمسنا على اعينهم ) اين است كه: اگر ما مى خواستيم هر آينه ديدگان ايشان را از بين مى برديم به طورى كه هيچ اثرى از آن نباشد و ديگر نه ديده اى داشته باشند، و نه ديدى.

و معناى جمله (فاستبقوا الصراط) اين است كه: در طلب و خواست آن بودند كه به سوى طريق حق و واضح سبقت گيرند، خواستند به آن طريقه اى سبقت گيرند كه سالك آن گمراه نمى شود، ولى آن را نديدند و هر گز هم نخواهند ديد. پس استبعادى كه از جمله (فانى يبصرون ) استفاده مى شود، خود كنايه از اين است كه هرگز نخواهند ديد.

بعضى از مفسرين چنين معنا كرده اند كه: (به سوى صراط و راه حق سبقت مى گيرند، ولى به سوى آن هدايت نمى شوند). اما اين تفسير خالى از بعد نيست.

و لو نشاء لمسخناهم على مكانتهم فما استطاعوا مضيّا و لا يرجعون

در مجمع البيان مى گويد: كلمه مسخ برگشتن آدمى به خلقتى زشت و بد منظره است، همچنان كه در داستان بنى اسرائيل جمعى از انسانها به صورت ميمون و خوك برگشتند. و نيز در معناى كلمه (مكانت ) مى گويد: اين كلمه و كلمه مكان به يك معنا است.

و مراد از (مسخ كفار بر مكانى كه دارند) اين است كه ما چنين قدرتى داريم كه كفار را در همان جايى كه فعلا نشسته اند بدون اينكه از جايشان تكان دهيم، و بدون اينكه خود را به زحمت اندازيم، به صرف مشيت خود مسخشان مى كنيم. پس كلمه (على مكانتهم ) كنايه از اين است كه اين كار براى خداى تعالى آسان است و هيچ سختى ندارد.

معناى جمله (فما استطاعوا مضيا و لا يرجعون ) اين است كه: نه مى توانند به سوى عذاب روانه شوند و نه از عذاب برگردند و حالت قبل از عذاب خود را دريابند. پس كلمه (مضى ) و (رجوع ) كنايه هستند از برگشتن به حالت سلامت، و از باقى ماندن بر حالت عذاب و مسخ.

بعضى از مفسرين گفته اند: مراد، رفتن به سوى مقاصدشان، و برگشتن به سوى خانه ها و زن و فرزندشان است. ولى اين تفسير خالى از بعد نيست.

و من نعمره ننكّسة فى الخلق افلا يعقلون

كلمه (نعمّره ) از مصدر تعمير است كه به معناى طولانى كردن عمر است (تعبير خانه را هم از اين رو تعمير گفته اند كه باعث طول عمر آن است ). و كلمه (ننكسه ) از مصدر (تنكيس ) است كه به معناى برگرداندن چيزى است به صورتى كه بالايش پايين قرار گيرد و نيرويش مبدل به ضعف گردد، و زيادتش رو به نقصان گذارد. و انسان در روزگار پيرى همينطور مى شود: قوتش مبدل به ضعف، و علمش مبدل به جهل، و ياد و هوشش مبدل به فرامو شى مى گردد.

اين آيه شريفه مى خواهد براى امكان مضمون دو آيه قبل (كه مسأله مسخ و كور كردن را خاطرنشان مى ساخت ) استشهاد كند و بفرمايد آن خدايى كه خلقت انسان را در روزگار پيرى اش تغيير مى دهد، و هر چه داده مى گيرد، قادر است بر اينكه چشم كفار را از آنها بگيرد و ايشان را در همان جايى كه هستند مسخ كند.

و در اين جمله كه فرمود: (افلا يعقلون ) كفار را به خاطر نداشتن تعقل توبيخ مى كند و نيز تحريك مى كند به اينكه به تدبر در اين امور بپردازند، و از آن عبرت گيرند.

توضيح اينكه فرمود: ما به پيامبر شعر نياموختيم و شاعرى شايسته او نيست (و ما علمناه الشعر و ما ينبغى له )

و ما علمناه الشعر و ما ينبغى له ان هو الا ذكر و قران مبين

اين آيه شريفه عطف و برگشت به مطلبى است كه در آغاز سوره آمده بود، و آن تصديق رسالت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) است و اينكه كتابش از ناحيه خداى تعالى نازل شده.

پس جمله (و ما علمناه الشعر) مى خواهد بفرمايد: ما به او شعر نياموختيم. و لازمه اين نفى آن است كه آن جناب هيچ سررشته اى از شعر نداشته باشد، نه اين كه شعر بلد باشد ولى از گفتن شعر امتناع بورزد، براى اين كه مثلا خدا او رااز اين كار نهى كرده باشد، و نه اين كه بخواهد بفرمايد قرآن شعر نيست، هر چند رسول اسلام (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) شعر هم بلد باشد.

با اين بيان روشن مى گردد كه جمله (و ما ينبغى له ) در مقام منت نهادن بر آن جناب است. و مى خواهد بفرمايد: خداى سبحان رسول اسلام را از گفتن شعر منزه داشته. پس جمله مزبور مى خواهد جلو يك احتمالى را كه ممكن است كسى بدهد بگيرد. و حاصل آن اين است كه: خيال نكنيد ا ين كه ما به وى شعر نياموخته ايم نقصى براى اوست، بلكه براى او كمال و مايه بلند ى درجه، و نزاهت ساحت اوست، نزاهت از ننگى كه متخصصين اين فن دارند، كه باالفاظ معانى را آرايش داده و با تخيلات شعرى معانى را تزيين مى كنند، آن هم تخيلات كاذب، كه هر چه دروغش دقيق تر باشد، شعرش مليح تر و دل پسندتر مى شود. و نيز كلام خود را بر طبق آهنگ هاى موسيقى در مى آورند تا در گوش خوشتر آيد، و چنين كارى شايسته مقام رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) نيست. و چگونه مى تواند شايسته او باشد، با اينكه او فرستاده خداست، و آيت رسالت و متن دعوتش قرآن است كه كلامى است در بيان خود معجز و نيز ذكر است و قرآن مبين.

و جمله (ان هو الا ذكر و قرآن مبين ) تفسير و توضيحى است براى جمله (و ما علمناه الشعر و ما ينبغى له ) به خاطر اينكه لازمه معناى آن اين است كه قرآن شعر نيست. پس انحصارى كه از جمله (ان هو الا ذكر...) استفاده مى شود، از باب قصر قلب است و معنايش اين است كه: قرآ ن شعر نيست، و قرآن چيزى نيست به جز ذكر و خواندنى آشكارا. و معناى ذكر و خواندنى بودن قرآن اين است كه قرآن ذكرى خواندنى است، از طرف خدا كه هم ذكر بودنش روشن است، و هم خواندنى بودنش و هم از ناحيه خدا بودنش.

لينذر من كان حيا و يحق القول على الكافرين

اين تعليل مربوط است به جمله (و ما علمناه الشعر) و معناى مجموع آن دو چنين مى شود: ما به آن جناب شعر نياموختيم، براى اينكه مردم زنده را با قرآن كه منزه از خيالبافى هاى شعرى است انذار كند.

ممكن هم هست متعلق به جمله (ان هو الا ذكر...) باشد، كه در اين صورت معناى مجموع آن دو چنين مى شود: آنچه بر مردم مى خواند چيزى به جز ذكر و قرآن مبين نيست كه ما آن را به وى نازل كرديم تا انذار كند آن كسى را كه زنده است. و به هر تقدير برگشت هر دو احتمال به يك معنا است.

اين آيه - به طورى كه ملاحظه مى كنيد - نتيجه ارسال رسول و انزال قرآن به رسول را عبارت دانسته از: يكى انذار كسى كه زنده باشد، يعنى حق را تعقل بكند، و آن را بشنود، و دوم حقانيت قول و واجب شدن آن بر كفار. پس محاذى بودن اين آيه در برابر آيات اول سوره در اينكه هر دو يك معنا را دنبال مى كنند، به خوبى روشن گرديد.

اولم يروا انا خلقنا لهم ممّا عملت ايدينا انعاما فهم لها مالكون

در اين آيه يكى ديگر از آيات و دلائل يگانگى خدا در ربوبيت و تدبير عالم انسانى را خاطرنشان مى سازد. آيتى كه نظير آيات توحيد در اول سوره است، كه مسأله زنده كردن زمين مرده، بيرون كردن دانه ها و ميوه ها، و شكافتن چشمه ها را خاطرنشان مى ساخت.

و مراد از اينكه فرمود: چارپايان از چيرهايى است كه دستهاى خدا درستش كرده، اين است كه: كسى در خلقت آن ها شركت ندارد و خلقت آنها مختص به خداست. پس عبارت (درست كردن با دستها) كنايه از اختصاص است.

مقصود از اينكه فرمود: انسان مالك چهارپايان است

و جمله (فهم لها مالكون ) تفريع و نتيجه گيرى از جمله (خلقنا لهم ) است ؛ چون معناى (خلقنا لهم ) اين است كه: ما چارپايان را به خاطر انسان خلق كرده ايم و لازمه آن اختصاص چارپايان به انسان است، و اختصاص هم بالاخره منتهى به ملكيت مى شود؛ چون ملك اعتبارى در اجتماع، خود يكى از شعب اختصاص است.

با اين بيان اشكالى كه در كلام بعضى از مفسرين است روشن مى گردد، چون گفته اند: نتيجه بودن جمله (فهم لها مالكون ) براى جمله (خلقنا لهم ) خيلى روشن نيست. ناچار بايد گفت نتيجه آن مطلبى تقديرى است و تقدير كلام چنين است: (خلقناها لهم فهم لها مالكون ). در حالى كه خواننده عزيز توجه فرمود كه هيچ خفايى در اين نتيجه گيرى نمى باشد و احتياجى هم به تقدير نيست.

بعضى ديگر از مفسرين گفته اند: (ملك در اينجا به معناى قدرت و قهر است ) (و معناى آيه اين است كه: ما چارپايان را براى آنان خلق كرديم در نتيجه ايشان مسلط و قاهر بر آن چارپايان شدند) ولى اين تفسير صحيح نيست، زيرا معناى تسلط و قهر از جمله بعدش ‍ كه مى فرمايد: (و ذللناها لهم ) استفاده مى شود و بنا به گفته مفسر مزبور بايد جمله مذكور تأكيد باشد، و حال آنكه هر جا امر دائر شد بين اين كه جمله اى را تأكيد بگيريم يا تاسيس، تاءسيس بهتر است.

(و ذللناها لهم فمنها ركوبهم و منها ياكلون )

(تذليل ) چارپايان براى انسان به اين معنا است كه خداوند اين حيوانات را براى انسانها رام و فرمانبردار كرده. اين همان تذليل و تسخير حيوان است براى انسان. و كلمه (ركوب ) - به فتحه راء - به معناى مركب است، مانند: گاو و شتر كه بار آدمى را مى برد. و جمله (منها ياكلون ) به معناى اين است كه: (من لحمها ياكلون از گوشتش مى خورند).

و لهم فيها منافع و مشارب افلا يشكرون

مراد از (منافع ) هر انتفاعى است كه آدمى از مو، كرك، پشم و پوست حيوان و ساير منافع آن مى برد. و كلمه (مشارب ) جمع (مشرب ) است كه مصدر ميمى و به معناى مشروب است. و مراد از (مشروب ) شير حيوانات است. و سخن در جمله (افلا يشكرون ) همان سخنى است كه: در تفسير جمله (و ما عملته ايديهم افلا يشكرون ) ايراد كرديم.

و معناى آيات سه گانه اين است كه: آيا كفار نمى دانند كه ما به خاطر ايشان و به منظور تدبير امر زندگى ايشان در دنيا، چارپايانى از شتر و گاو و گوسفند خلق كرديم و نتيجه اش اين شد كه انسان مالك اين حيوانات گرديد، البته ملكيت به اين معنا، كه صحيح است براى او هر نوع تصرفى كه خواست در اين حيوانات بكند، و معارضى هم نداشته باشد. و ما اين حيوانات را براى ايشان رام و منقاد و مسخر آنها نموديم، به طورى كه ياراى عصيان و چموشى نداشته باشند. در نتيجه بعضى از آنها باربر و مركب ايشان شد و بعضى ديگر ماكول ايشان گشت، يعنى از گوشت آنها استفاده مى كنند و منافع ديگرى هم از مو و پشم و پوست آنها مى برند و از شير آنها مى نوشند، آيا باز هم شكر خدا نمى گزارند كه چنين تدبير كاملى در حق آنها به كار برده، تدبيرى كه كشف مى كند كه او پروردگار ايشان است و آيا باز هم از در شكر نعمت، او را عبادت نمى كنند؟

و اتخذوا من دون اللّه آلهه لعلهم ينصرون

هر چه ضمير جمع در اين آيه است به مشركين برمى گردد، چون مشركين بودند كه به جاى خدا خدايانى ديگر براى خود گرفتند به اميد اينكه آن خدايان ياريشان كنند. و مراد از (آلهه ) همان اصنام و يا شياطين و يا فرعونهاى بشرى است، نه آن آلهه اى كه از جنس ‍ ملائكه مقربين، و يا اوليائى از انسانها براى خود اتخاذ كرده بودند، براى اينكه با ذيل آيه كه مى فرمايد: (و هم لهم جند محضرون و مشركين براى آلهه لشكرى هستند كه در قيامت براى جزا حاضر مى شوند) نمى سازد، چون ملائكه مقرب خدا و اولياى او، در اين جريان گناهى ندارند تا براى كيفر حاضر شوند.

و اينكه مشركين خدايانى مى گرفتند به اين اميد بوده كه آن خدايان ايشان را يارى كنند چون عامه مشركين اين اعتقاد غلط را داشتند كه تدبير امورشان به اين خدايان واگذار شده، و خير و شرشان هر چه هست در دست خدايان قرار گرفته، در نتيجه آن خدايان را عبادت مى كردند، تا با عبادت خود از خويشت ن راضى شان كنند، و در نتيجه بر ايشان خشم نگيرند و نعمت را از ايشان قطع ننموده و يا بلا و نقمت نفرستند.

لا يستطيعون نصرهم و هم لهم جند محضرون

يعنى آن آلهه اى كه مشركين، خداى خود گرفته اند نمى توانند مشركين را يارى دهند، براى اينكه هيچ خير و شرى را مالك نيستند.

معناى جمله: (وهم لهم جند محضرون) كه درباره احضار مشركين و آلهه شان در قيامت است

و در جمله (و هم لهم جند محضرون ) ظاهر عبارت مى رساند كه ضمير اول به مشركين، و ضمير دوم به آلهه برمى گردد. و مراد اين است كه: مشركين لشكريان آلهه هستند؛ چون از لوازم لشكرى بودن، تبعيت و ملازمت است، و مش ركين خود را تابع آلهه مى دانستند؛ نه آلهه را تابع خود. پس نمى شود گفت: آلهه براى مشركين جند و لشكر هستند.

و مراد از اينكه فرمود: (محضرون حاضر خواهند شد) اين است كه: مشركين را در روز قيامت حاضر خواهند كرد تا كيفر شرك خود را بچشند. همچنان كه خداى تعالى در جاى ديگر همين معنا را فرموده: (و جعلوا بينه و بين الجنة نسبا و لقد علمت الجنة انهم لمحضرون ) و نيز فرموده: (و لولا نعمه ربى لكنت من المحضرين ) و حاصل معناى آيه اين مى شود: آلهه اى كه مشركين براى خود، خدا گرفته اند نمى توانند ايشان را يارى كنند.

اين مشرك ين تابع و پيرو آلهه شدند و مطيع آنها گشتند، و در نتيجه در قيامت كه آلهه احضا ر مى شوند آنها نيز احضار خواهند شد.

اما اينكه بعضى گفته اند: معنايش اين است كه مشركين خود را لشكر آلهه مى دانند و در دنيا از آلهه دفاع مى كنند. و يا آن كه: آلهه براى مشركين لشكريانى هستند كه براى عذاب مشركين در روز قيامت احضار مى شوند؛ چون در آن روز آلهه آتشگيره آتشى هستند كه مشركين با آن عذاب مى شوند، و يا چون بايد به مشركين فهمانده شود كه اين آلهه همانهايند كه شما اميد يارى از آنه ا داشتيد و امروز هيچ قدرتى بر نصرت شما ندارند، و يا براى اينكه مشركين را از شفاعت آلهه نااميد كنند، لذا آلهه را براى عذاب آنان احضار مى كنند تا مشركين بفهمند كه آلهه قدرت بر يارى و شفاعت ندارند. معانى بيهوده اى است.

فلا يحزنك قولهم انا نعلم ما يسرون و ما يعلنون

كلمه (فاء) كه بر سر جمله (لا يحزنك ) درآمده فاى تفريع است از نهى از اندوه بر حقيقت آلهه اى كه اتخاذ كردند و آنها را پرستيدند به اميد آن كه ياريشان كنند، مى فرمايد: وقتى حقيقت حال مشركين از اين قرار بود كه آن چيرهايى كه براى خود يار فرض ‍ كردند ابدا قدرت بر يارى ايشان نداشتند، و از سوى ديگر، هم مشركين و هم ياوران فرضيشان براى عذاب احضار مى شوند، پس ‍ ديگر تو از شرك ايشان غمگين مباش، براى اينكه ما از كار آنها غافل نيستيم تا بتوانند غافلگيرمان نموده از عذاب ما فرار كنند. پس تو از سخنان ايشان محزون مشو، كه ما از آنچه از سخنان خود را كه پنهان دارند و يا آشكار گويند با خبريم. اين بود آن مطالبى كه در خصوص آيه مورد بحث به نظر ما رسيد. البته ديگران وجوه ديگرى در تركيب آيه اظهار داشته اند كه چون بيهوده بودند از نقلشان صرفنظر كرديم.

اولم ير الانسان انا خلقناه من نطفة فاذا هو خصيم مبين

در اين آيه به مسأله قيامت كه در سابق خاطرنشان كرده بود برگشت نموده و به دنبال انكار مشركين براى اثبات آن احتجاج مى كند و بعيد نيست كه بيان تفصيلى مطالب مشركين باشد كه جمله (فلا ى حزنك قولهم...) اشاره اجمالى بدانست. و مراد از (رؤ يت ديدن ) علم قطعى است، نه ديدن به چشم. و معنايش اين است كه: آيا انسان علم قطعى ندارد به اينكه ما او را از نطفه اى خلق كرديم ؟ و نكره آوردن (نطفه ) به منظور تحقير آن است. و كلمه (خصيم ) به معناى دشمنى است كه بر خصومت و جدال اصرار مى ورزد.

و استهفام در آيه استفهام تعجبى است، و معنايش اين است كه: ا ز عجائب اين است كه انسان مى داند كه ما او را از نطفه اى حقير و پشيز آفريديم، با اين حال ناگهان دشمنى سرسخت براى خود ما مى شود.

استبعاد معاد توسط مشركين و جواب خداى تعالى به اين استبعاد

و ضرب لنا مثلا و نسى خلقه قال من يحيى العظام و هى رميم

كلمه (رميم ) به معناى استخوان پوسيده است. و جمله و (نسى خلقه ) حال از فاعل ضرب مى باشد. و جمله (قال من يحيى العظام و هى رميم ) بيان آن مثلى است كه انسان مذكور (درباره مسأله معاد) زده، و به همين جهت بدون و او عاطفه آمده، چون كلام در معناى اين است كه كسى بپرسد: انسانها در انكار معاد چه مثلى زده اند؟ پس در جواب بفرمايد: (قال من يحيى العظام و هى رميم )

و معناى آيه اين است كه: انسان براى ما مثلى زده و خلقت خود را فراموش كرده، كه در بار اول از نطفه خلق شده، و اگر به ياد خلقت خود مى بود، هرگز آن مثل را نمى زد، و آن مثل اين است كه: چه كسى اين استخوانها را در حالى كه پوسيده شده زنده مى كند؟ آرى، اگر خلقت بار اول خود را در نظر مى داشت، خودش جواب اين اشكال خود را مى داد و كلام خود را رد مى كرد، همچنان كه خداى تعالى اين جواب را به رسول گرامى خود تلقين كرد، و آن اين است كه: (قل يحييها الّذى...)

(قل يحييها الّذى انشاها اول مرّة و هو بكل خلق عليم )

اين همان جوابى است كه: خداى تعالى به رسول گرامى خود تلقين كرده. كلمه انشاء به معناى ايجاد ابتدايى است. و اگر فرموده: (اول مره ) با اينكه كلمه (انشاء) آن را افاده مى كرد، به منظور تأكيد بوده. و جمله (و هو بكل خلق عليم ) اشاره است به اينكه خداى تعالى نه چيزى را فراموش مى كند و نه نسبت به چيزى جاهل است، و وقتى او آفريننده اين استخوانها در آغاز و در نوبت اول بود و در مدتى هم كه اين استخوان حيات داشت نسبت به هيچ حالى از احوال آن، جاهل نبود، و بعد از مردنش هم جاهل به آن نبود، ديگر چه اشكالى دارد كه دوباره آن را زنده كند؟ با اينكه قدرت خدا نسبت به احياى اين (عظام ) ثابت است، و جهل و نسيانى هم در ساحت او راه ندارد.

الّذى جعل لكم من الشجر الاخضر نارا فاذا انتم منه توقدون

اين آيه شريفه بيان است براى جمله (الّذى انشاها اول مرة ). و كلمه (توقدون ) مضارع (ايقاد) است كه به معناى شعله ور ساختن آتش است. و اين آيه شريفه در اين صدد است كه استبعاد از زنده كردن استخوان مرده را برطرف كند.

استبعاد از اين كه چگونه ممكن است چيزى كه مرده است زنده شود با اينكه مرگ و زندگى متنافيند؟ جواب مى دهد: هيچ استبعادى در اين نيست ؛ براى اينكه آب و آتش هم با هم متنافيند، مع ذلك خدا از درخت تر و سبز آتش برا ى شما قرار داده و شما همان آتش ‍ را شعله ور مى كنيد.

و مراد از (شجر) - به طورى كه در بين مفسرين معروف است درخت مرخ - به فتحه ميم و سكون را و خا - و درخت عفار - به فتحه عين - است كه اين دو درخت، چنين وضعى دارند كه هرگاه به يكديگر ساييده شوند مشتعل مى گردند و در قديم مردم براى تهيه آتش قطعه اى از شاخه اين درخت و قطعه اى ديگر از شاخه آن مى گرفتند، و با اينكه سبز و تر بودند، (عفار) را در زير و (مرخ ) را روى آن قرار داده و به يكديگر مى ساييدند، و هر دو به اذن خدا آتش مى گرفتند. پس مرده را زنده كردن، عجيب تر از مشتعل كردن آتش از چوب تر نيست، با اينكه آب و آتش دو چيز متضادند.

او ليس الّذى خلق السموات و الارض بقادر على ان يخلق مثلهم بلى و هو الخلاق العليم

استفهام در آيه استفهام انكارى است، و آيه شريفه بيان همان حجت است كه در سابق در جمله (قل يحييها الّذى انشاها اول مرة ) آمده بود، چيزى كه هست اين بيان از بيان قبلى به ذهن نزديكتر است ؛ چون در بيان سابق ايجاد بار اول انسان را دليل مى گرفت بر اينكه قادر است بر زنده كردن ايشان در آخرت ؛ ولى در اين آيه خلقت آسمانها و زمين را كه به حكم وجدان و به فرموده خود خداى تعالى (لخلق السموات و الارض اكبر من خلق النّاس )) بزرگتر از خلقت انسانهاست ، دليل گرفته بر قدرت او.

پس در حقيقت برگشت معناى آيه به اين مى شود كه: چگونه ممكن است كسى اين جراءت را به خود بدهد كه بگويد خدايى كه عالم آ سمانها و زمين را با آن وسعتى كه دارند خلق كرده، و آن نظام عام عجيب را در سراسر آن برقرار كرده، به طورى كه تك تك نظامهاى جزئى آن دهشت آور و محير العقول است، و يك نمونه آن نظام هاى موجود در خصوص عالم انسانى است، نمى تواند مثل همين مردم را دوباره خلق كند؟ نه، هرگز چنين چيزى ممكن نيست، بلكه او قادر است، چون او خلاقى است عليم. و در اينكه مراد از خلق كردن مثل كفار در قيامت چيست اقوال مختلفى هست.

اقوال مختلف درباره خلقت مثل در آيه: (اوليس الذى خلق السموات والارض بقادر على ان يخلق مثلهم...)

بعضى گفته اند: (مراد خلقت امثال كفار است يعنى اشخاص ديگر).

ولى اين معنا صحيح نيست، براى اينكه با معناى كلمه (مثل ) تا آنجا كه از لغت و عرف شناخته شده مغايرت دارد.

بعضى ديگر گفته اند: (مراد از مثل كفار خود كفار است، مى خواهد بفرمايد خدا قادر است كفار را در قيامت زنده كند، و خلق فرمايد، ولى به طور كنايه مى فرمايد: قادر است مثل ايشان را خلق كند، همانطورى كه خود ما به مخاطب خود مى گوييم: مثل تو شخصى از فلان چيز بى نياز است، يعنى تو از آن بى نيازى ).

اين معنا نيز به نظر ما درست نيست ؛ براى اينكه اگر تعبير مورد بحث كنايه بود، بايد تصريح به آن نيز ممكن با شد، همانطور كه در مثال مذكور مى توانستيم به هر دو جور مقصود خود را تفهيم كنيم، يعنى هم بگوييم: (مثل تو شخصى از فلان چيز بى نياز است ) و هم بگوييم: (تو از آن بى نيازى ) ولى در آيه مورد بحث نمى توانيم بگوييم (آيا آن كسى كه آسمانها و زمين را خلق كرده قادر نيست كه ايشان را خلق كند؟) براى اينكه گفتگو در بعث ايشان در قيامت است، نه در خلقت ايشان ؛ چون مشركين در اينكه خالقشان خداى سبحان است، حرفى نداشتند.

بعضى ديگر گفته اند: (ضمير در كلمه (مثلهم ) به آسمانها و زمين برمى گردد، به اين اعتبار كه عقلاى عالم در آسمانها و زمين قرار دارند، و بدين جهت از باب تغليب ضمير عقلاء به همه آسمانها و زمين برگشته، و بنابراين مراد از آيه اين است كه: خدا كه خالق عالم است قادر است مثل اين عالم را خلق كند).

اين وجه نيز به نظر درست نمى آيد، براى اينكه مقام، مقام اثبات بعث و زنده كردن انسانها در قيامت است، نه مقام اثبات بعث آسمانها و زمين. علاوه بر اين ، گفتار در مسأله اعاده موجودات قبلى است ؛ نه خلق كردن مثل آنها، چون خلق مثل يك موجود، اعاده عين آن موجود نيست.

پس حق مطلب اين است كه گفته شود: مراد از خلق كردن مثل كفار اعاده ايشان بعد از مردن است براى جزاء، همچنان كه از كلام طبرسى (رحمة اللّه عليه ) در مجمع البيان نيز استفاده مى شود.

توضيحى در مورد تغير و تبدل متوالى بدن و عدم تغير و تبدل نفس و روح

و اما بيان اينكه چگونه منظور از خلقت مثل، اعاده است ؟ اين است كه: انسان موجودى است مركب از نفس و بدن، و بدن انسان در اين نشاه دستخوش تحليل رفتن و دگرگون شدن است، و پيوسته اجزاى آن تغيير مى كند، و از آنجا كه هر مركبى با نابودى يك جزءاش نابود مى شود، در نتيجه انسان در هر آنى، غير از انسان قبل است، و اين شخص آن شخص نيست، در حالى كه مى بينيم شخصيتش هست، و اين بدان جهت است كه روح آدمى شخصيت انسان را در همه آنات حفظ مى كند، چون روح آدمى مجرد است، و منزه از ماده و تغييرات عارض از طرف ماده است، و باز به همين جهت ايمن از مرگ و فنا است.

از كلام خداى تعالى هم استفاده مى شود كه: نفس آدمى با مردن بدنش نمى ميرد و همچنان زنده و محفوظ است تا روزى كه به سوى خداى تعالى برگردد، همچنان كه در سابق ديديد كه اين معنا را از آيه (و قالوا ءاذا ضللنا فى الارض ءانا لفى خلق جديد بل هم بلقاء ربهم كافرون قل يتوفيكم ملك الموت الّذى وكل بكم ثم الى ربكم ترجعون ) استفاده كرديم.

پس بدنى كه بعد از مرگ كالبد آدمى مى شود، وقتى با بدن قبل از مرگش مقايسه شود مثل آن بدن خواهد بود، نه عين آن، ولى انسان صاحب بدن لاحق وقتى با انسان صاحب بدن سابق مقايسه شود عين آن خواهد بود نه مثل آن براى اينكه: آن روحى كه وحدت بدن قبل از مرگ را در تمامى مدت عمر حفظ مى كرد، همين روحى است كه بعد از مرگ در كالبد لاحق درآمده (همچنان كه بدن هاى متعدد قبل از مرگ به خاطر يكى بودن روح يكى بود. بدن هاى بعد از مرگ و قبل از مرگ هم به جهت يكى بودن روح يكى هستند و عين همند).

و چون استبعاد مشركين از زنده شدن استخوانهاى پوسيده برگشت مى كند به استبعاد از خلقت بدنى جديد، نه از نفس و روحى جديد، به همين جهت خداى سبحان در پاسخ از آن استبعاد، امكان خلقت مثل آنان را ثابت كرد، و متعرض برگشتن عين آنان نشد، چون خلق شدن عين آنان بعد از مرگ، وقتى صورت مى گيرد كه روح ايشان كه نزد خدا محفوظ است به بدنهاى جديدشان متعلق شود و يا تعلق مزبور عين انسانهاى موجود در دنيا دوباره موجود مى شوند، همچنان كه خداى تعالى فرموده: (اولم يروا ان اللّه الّذى خلق السموات و الارض و لم يعى بخلقهن بقادر على ان يحيى الموتى ) و در اين كلام شريفش احيا را به عين مردگان نسبت داد، نه به امثال آنها و فرمود: (على ان يحيى الموتى ) و نفرمود: (على ان يحيى امثال الموتى ).

توضيح مفاد آيه شريفه: (انما امره اذا اراد شيئا انيقول له كن فيكون...) و بيان مراد از امر و قول در آن

انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون...

اين آيه شريفه از آيات برجسته قرآن كريم است كه كلمه ايجاد را توصيف مى كند و مى فرمايد: خداى تعالى در ايجاد هر چيزى كه ايجاد آن را اراده كند، بغير از ذات متعالى خود به هيچ سببى ديگر نيازمند نيست، نه در اينكه آن سبب مستقلا آن چيز را ايجاد كند، و نه در اينكه خدا را در ايجاد آن كمك نمايد، و يا مانعى را از سر راه خدا بردارد.

قرآن كريم تعبيراتش ازاين حقيقت، مختلف است در آيه مورد بحث فرموده: (انما امره ) و در سوره نحل، آيه 40 تعبير به قول كرده و فرموده: (انما قولنا لشى ء اذا اردناه ان نقول له كن فيكون ) و در سوره بقره آيه 117 تعبير به قضا كرده و فرموده: (و اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون ).

و ظاهرا مراد از كلمه (امر) در آيه مورد بحث، شأن باشد، يعنى مى خواهد بفرمايد: شأن خداى تعالى در هنگام اراده خلقت موجودى از موجودات چنين است، نه اينكه مراد از آن، امر در مقابل نهى باشد، هر چند كه آيه سوره نحل تأييد مى كند كه به اين معنا باشد، و ليكن تدبر و دقت در آيات اين معنا را افاده مى كند كه غرض در سه آيه مزبور وصف شان الهى در هنگام اراده خلقت است، نه اى نكه بخواهد بفهماند خداى تعالى وقتى مى خواهد چيزى را خلق كند اين كلام را مى گويد. پس وجه صحيح همان است كه: ما كلمه قول را بر امر به معناى شأن حمل كنيم به اين معنا كه بگوييم: اين كلمه از آن جهت كه خودش مصداقى از شأن است در اينجا به كار رفته، نه اينكه امر را بر قول در مقابل نهى حمل كنيم

و معناى اينكه فرمود: (اذا اراد شيئا) اين است كه: (اذا اراد ايجاد شى ء وقتى اراده كند ايجاد چيزى را). و اين معنا از سياق آيه استفاده مى شود. و در عده اى از آيات كه متعرض اين حق يقتند، به جاى اراده كلمه قضاء آمده، مانند آيه (اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون ) و هيچ منافاتى هم ندارد، براى اينكه قضا به معناى حكم است، و حكم و قضا و اراده در خداى تعالى يك چيز است،

براى اين كه اراده از صفات فعل و خارج از ذات خداى تعالى است، و از مقام فعل او انتزاع مى شود، و معنايش اين است كه: هر چيز موجود را كه در رابطه با اراده خداى سبحان فرض كنيم طورى است كه هيچ چاره اى جز هست شدن ندارد. پس معناى جمله (اذا اردناه ) اين است كه: وقتى چيزى در موقف تعلق اراده خدا قرار بگيرد، شان خدا اين است كه به آن چيز بگويد باش و آن هم موجود شود.

و جمله (ان يقول له كن ) خبر است براى كلمه (انما امره ) و معنايش اين است كه: خداوند آن چيز را با كلمه (كن ) مورد خطاب قرار مى دهد و اين هم واضح است كه در اين ميان لفظى كه خدا به آن تلفظ كند در كار نيست، و گر نه تسلسل لازم مى آيد؛ براى اينكه خود لفظ هم چيزى است كه بعد از اراده كردن، تلفظ ديگرى مى خواهد باز آن تلفظ هم چيزى از چيرها است كه محتاج به اراده و تلفظ ديگرى است.

و نيز در اين ميان مخاطبى هم كه داراى گوش باشد و خطاب را با دو گوش خود بشنود و از در امتثال موجود شود، در كار نيست، براى اينكه اگر مخاطب وجود داشته باشد، ديگر احتياج به ايجاد ندارد. پس كلام در آيه مورد بحث كلامى است تمثيلى، مى خواهد بفرمايد: افاضه وجود، از ناحيه خدا به هر چيزى كه موجود مى شود، به جز ذات متعالى خدا به هيچ چيز ديگر احتياج ندارد، و چون ذات خداوندى اراده كند هستى آن را، بدون تخلف و درنگ موجود مى شود.

رد گفتار بعضى كه (كن) را از مقوله لفظ دانسته اند

با اين بيان، فساد گفتار بعضى از مفسرين به خوبى روشن مى گردد، كه گفته اند: (از ظاهر آيه برمى آيد كه در ايجاد هر موجودى لفظى در كار است، و آن لفظ (كن ) است كه خدا آن را مى گويد، و آن موجود هستى به خود مى گيرد و بيشتر مفسرين سلف هم همين را گفته اند، و چون شوؤ ن خداى تعالى ماوراى فهم بشرى است، لذا توصيه مى كنيم كه اصلا در اين مقوله سخنى نگوييد و خصومت نكنيد).

وجه فساد آن اين است كه: درست است كه شوون خداى تعالى ماوراى فهم بشرى است، و ليكن اين حقيقت نبايد باعث شود كه به كلى حجت هاى عقلى و قطعى باطل گردد، براى اينكه اگر بنا باشد حجت هاى عقلى بى اعتبار شود، ديگر اعتبارى براى اصول معارف دينى باقى نمى ماند و راهى نداريم براى اينكه به دست بياوريم كه قرآن كتابى آسمانى است، و معارفى كه آورده همه صحيح و درست است. آيا جز اين است كه اين مطالب همه با حجت هاى عقلى اثبات مى شود؟

و مگر جز اين است كه حجيت خود كتاب و سنت و هر دليل ديگر با عقل اثبات مى شود؟ آن وقت چگونه ممكن است يك آيه از قرآن و يا يك حديث حجيت عقل را كه اثبات كننده حجيت آن است از كار بيندازد و بى اعتبار معرفى كند؟ هرگز ممكن نيست ؛ چون در اين صورت آن آيه و آن حديث قبل از ابطال حجيت عقل، حجيت خودش را ابطال كرده.

و اين نيز واضح است كه در مسأله خلقت غير از خدا و آن مخلوق پاى چيز ديگرى در ميان نيست، و اگر عليت و سببيت خلقت را به اراده خدا نسبت مى دهيم بعد از خلقت نسبت مى دهيم چون گفتيم اراده صفتى است كه از مقام فعل خدا انتزاع مى شود. و گرنه سبب و علت اصلى خداست نه اراده او، و گر نه لازم مى آيد يك صفت انتزاعى باعث شود كه اشياء، ديگر حاجتى به خود خداى تعالى نداشته باشند، و بطلان اين حرف واضح است.

و نيز واضح است كه در مسأله ايجاد و خلقت چيزى به نام ايجاد و يا وجود از خدا جدا نمى شود و به مخلوق نمى چسبد، و افاضه او نظير افاضه ما نيست كه وقتى چيزى به كسى مى دهيم، از خود جدا مى كنيم و به او ملحق مى سازيم. پس بعد از خداى تعالى چيز ديگرى جز وجود اشياء نيست.

و از اينجا روشن مى گردد كه: كلمه (ايجاد) يعنى كلمه (كن ) عبارت است از همان وجود چيزى كه خدا ايجادش كرده البته بدان اعتبار كه وجود منسوب به خدا و قائم به وجود خداست ، و اما به اين اعتبار كه وجودش وجود خود اوست، موجود است نه ايجاد. و مخلوق است نه خلق.

و نيز روشن مى شود كه: آنچه از ناحيه خد اى تعالى افاضه مى شود، قابل درنگ و مهلت نيست، و تبدل و دگرگونى را هم تحمل نمى كند، و تدريجيت نمى پذيرد، و آنچه تدريجيت و مهلت و درنگ كه از موجودات مشاهده مى كنيم، از ناحيه خود آنها است نه از آن ناحيه كه رو به خدايند، و اين خود بابى است كه هزار باب از آن باز مى شود.

و در آيات، اشارات لطيفى به اين حقايق شده، از آن جمله فرموده: (كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون ) كه كلمه (كن ) را بعد از خلقت آورده و نيز مانند آيه (و ما امرنا الا واحده كلمح بالبصر) و نيز فرموده: (و كان امر اللّه قدرا مقدور) و آ ياتى ديگر.

و جمله (فيكون ) بيانگر اطاعت آن شى ء است كه مورد اراده خدا قرار گرفته، مى خواهد بفرمايد: همين كه هست شدن چيزى مورد اراده خدا قرار گرفت، بدون درنگ لباس هستى مى پوشد.

معناى (ملكوت) و اينكه ملكوت هر چيزى به دست خدا است

فسبحان الّذى بيده ملكوت كل شى ء و اليه ترجعون

كلمه ملكوت مبالغه در معناى ملك است، مانند كلمه (رحموت ) و كلمه (رهبوت ) كه مبالغه در معناى رحمت و وحشت اند.

با انضمام اين آيه به ما قبلش اين معنا به دست مى آيد كه: مراد از (ملكوت ) آن جهت از هر چيزى است كه رو به خداست، چون هر موجودى دو جهت دارد، يكى رو به خدا، و يكى ديگر رو به خلق. ملكوت هر چيز آن جهتى است كه رو به خدا است، و ملك آن سمت رو به خلق است ممكن هم هست بگوييم: ملكوت به معناى هر دو جهت هر موجود است، و آيات زير هم بر همين معنا حمل مى شود، (و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين ) و (و لم ينظروا فى ملكوت السموات و الارض ) و (قل من بيده ملكوت كل شى ء).

و اگر فرموده ملكوت هر چيزى به دست خداست، براى اين است كه: دلالت كند بر اينكه خداى تعالى مسلط برهر چيز است، و غير از خدا كسى در اين تسلط بهره و سهمى ندارد.

و برگشت معنا در آيه (فسبحان الّذى بيده ملكوت كل شى ء) به اين است كه: خدا از استبعادى كه مشركين در مسأله معاد مى كنند، منزه است، چون مشركين غافلند از اينكه ملكوت هر چيزى به دست خدا و در قبضه قدرت اوست.

و جمله (و اليه ترجعون ) خطاب به عموم مردم است، چه مومن و چه مشرك، و هم بيان نتيجه اى است از بيان سابق بعد از تنزيه خدا.

بحث روايتى

رواياتى درباره بيگانه بودن پيامبر (صلى الله عليه و آله) از شعر و شاعرى

در تفسير قمى در ذيل آيه (و ما علمناه الشعر و ما ينبغى له...) آمده كه: قريش مى گفتند: آنچه محمّد مى گويد شعر است، خداى سبحان در همين آيه سخن ايشان را رد نموده و فرموده: ما به او شعر نياموخته ايم، و او سزاوار شعرگويى نيست، و آنچه آورده به جز ذكر و قرآنى مبين نمى باشد. و بدون شك رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) در تمامى طول عمر شريفش حتى يك بار هم شعر نگفت.

در مجمع البيان آمده كه از حسن روايت شده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) وقتى به اين بيت مثل مى زد: (كفى الشيب و الاسلام للمرء ناهيا) اين طور مى خواند: (كفى الاسلام و الشيب للمرء ناهيا) ابوبكر روزى به آن جناب عر ضه داشت، شاعر گفته: (كفى الشيب و الاسلام...) آنگاه اضافه كرد: من شهادت مى دهم به اينكه تو فرستاده خدايى، و خدا شعر به تو نياموخته، و سزاوار تو نيست كه شعر بگويى.

و در همان كتاب آمده كه عايشه گفت: رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) هر گاه مى شعر او را چنين مى خواند (و ياتيك من لم تزود بالاخبار) و چون ابوبكر اعتراض مى كرد كه شعر اين طور نيست، مى فرمود: من شاعر نيستم، و سزاوار من شعر گفتن نيست.

مؤلف: در الدر المنثور هم اين دو خبر از حسن و عايشه به همين عبارت كه مجمع البيان آورده نقل شده. و صاحب الدر ا لمنثور اخبار ديگرى از تمثل هاى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) نقل كرده.

جمعى گفته اند كه: (اصلا اين ارجوزه شعرنيست ). بعضى ديگر گفته اند: (اين يك بيت اتفاقى از آن جناب سرزد، و نخواسته شعر بگويد).

اين بيت از آن جناب نقل شده و درباره اش بحث زيادى كرده اند، و به نظر ما طرح روايت و نپذيرفتن آن آسان تر از آن است كه شعر بودن آن را انكار كنيم، و يا بگوييم به طور اتفاق از آن جناب سرزده، و قصد شعر گفتن نداشته.

اعاده و احياء اموات

و در الدر المنثور در تفسير جمله (لينذر من كان حيا...) گفته: ممكن است مراد از (كسى كه زنده باشد)، (كسى كه عاقل باشد) بوده باشد، همچنان كه از على (عليه السلام) هم اين معنا نقل شده.

و در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از حضرت ابى جعفر (عليه السلام) نقل شده كه در تفسير جمله (و اتخذوا من دون اللّه ) تا جمله (محضرون ) فرموده: خدايان مشركين توانايى يارى مشركين را ندارند، و مشركين قشونى هستند براى آلهه كه روزى احضار مى شوند.

و از تفسير عياشى نقل شده كه از حلبى از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: ابى بن خلف استخوان پوسيده اى را از ديوارى كند، و آن را با دست نرم كرد و با خود گفت: آيا بعد از آنكه استخوانى پوسيده شديم، دوباره به خلقتى جديد خلق مى شويم ؟ خداى تعالى در پاسخش اين آيه را فرستاد: (قال من يحيى العظام و هى رميم قل يحييها الّذى انشاها اول مرة و هو بكل خلق عليم ).

مؤلف: الدر المنثور به طرقى بسيار نظير اين حديث را از ابن عباس، عروه بن زبير، قتاده، سدى، و عكرمه آورده، و نيز از ابن عباس ‍ روايت كرده كه گفت: گوينده اين سخن عاص بن وائل بوده و باز به طرقى ديگر از ابن عباس نقل كرده كه گفت: گوينده آن عبد اللّه بن ابى بوده است.

و در كتاب احتجاج در ضمن احتجاج امام صادق (عليه السلام) آمده كه: سائل پرسيد: آيا روح آ دمى بعد از بيرون شدن از قالبش ‍ متلاشى مى شود؟ و يا همچنان باقى مى ماند؟ امام (عليه السلام) فرمود: نه، بلكه تا روزى كه در صور دميده شود باقى مى ماند، و بعد از آنكه در صور دميده شد، همه چيز باطل و فانى مى شود، ديگر نه حسى مى ماند و نه محسوسى، آنگاه دوباره همه چيز به حال اول خود بر مى گردد،

همان طورى كه مدبر آنها بار اول ايجاد كرده بود، و اين بعد از گذشتن چهارصد سال سكون و آرامش خلق در فاصله بين دو نفخه است.

سائل پرسيد: چگونه مى تواند دوباره مبعوث شود با اينكه بدنش پوسيده و اعضاى آن متفرق شده، يك عضوش در يك شهرى طعمه درندگان شده، و عضو ديگرش در شهرى ديگر مورد حمله حشرات آنجا گشته، و عضو ديگرش خاك شده با خاك آن شهر به صورت ديوار در آمده ؟

امام صاد ق (عليه السلام) فرمود: آن خدايى كه بار نخست او را از هيچ آفريد و بدون هيچ الگو يى صورتگرى كرد، مى تواند دوباره به همان وضع اول اعاده اش دهد.

سائل عرضه داشت: اين معنا را برايم بيشتر توضيح بده. فرمود: هر روحى در مكان مخصوص به خود مقيم است، روح نيكوكاران در مكانى روشن و فراخ و روح بدكاران در تنگنايى تاريك، و اما بدن ها خاك مى شود، همان طور كه اول هم از خاك خلق شده بود، و آنچه درندگان و حشرات از بدنها مى خورند و دوباره بيرون مى اندازند، در خاك هست و در پيشگاه خدا كه هيچ چيز حتى موجودى ريز به اندازه ذره در ظلمات زمين از او غايب نيست، و عدد تمامى موجودات و وزن آنها را مى داند، محفوظ است و خاك روحانيان ب ه منزله طلا است در خاك.

پس چون هنگام بعث مى رسد باران نشوز به زمين مى بارد، و زمين ورم مى كند، پس خاك بشر نسبت به خاكهاى ديگر، چون خاك طلايى كه با آب شسته شود، مشخص مى گردد و چون كره اى كه از ماست بگيرند، جدا مى شود. پس خاك هر قالبى به قالب خود درمى آيد، و به اذن خداى قادر، بدانجا كه روح او هست منتقل مى شود، صورتها به اذن صورتگر به شكل اول خود برمى گردد و روح در آن دميده مى شود. و چون خلقت هركسى تمام شد هيچ كس از خودش چيزى را ناشناخته نمى يابد.

و اراده قول خداوند

و در نهج البلاغه مى فرمايد: چون خدا اراده مى كند او را دوباره خلق كند، مى گويد: باش و او بى درنگ خلق مى شود، و اين گفتن چون گفتن ما با صوت و آوازى كه شنيده شود نيست، بلكه كلام خداى سبحان همان فعل اوست، كه آن را ايجاد كرده است در حالى كه مثل آن قبلا نبود، چون اگر مى بود قديم بود و خداى دوم مى شد.

و نيز در نهج البلاغه است كه: خداى سبحان مى گويد، ولى نه با تلفظ، و اراده مى كند، ولى نه با نيت و ضمير.

و در كافى به سند خود از صفوان بن يحيى روايت آورده كه گفت: به حضرت ابى الحسن (عليه السلام) عرضه داشتم: درباره اراده خدا و خلق كردنش، چيزى بفرما مى گويد: آن جناب فرمودند: اراده در ما مخلوقات به معناى ضمير و خواست باطنى است كه به دنبال آن فعل از ما سرمى زند، و اما اراده در خداى تعالى به معناى ايجاد و احداث فعل است نه غير آن، براى اينكه: خداى تعالى احتياج به تروى و تفكر قبلى ندارد، او مثل ما نيست كه قب ل از هر كار نخست تصميم بگيرد و سپس در طرز پياده كردنش فكر كند اين گونه صفات در خداى تعالى نيست و از خصايص مخلوقات است.

پس اراده خدا همان فعل است نه غير، به آن فعل مى گويد: (باش ) و آن فعل وجود پيدا مى كند، اينهم كه گفتيم (مى گويد) گفتن با تلفظ و نطق به زبان نيست، و تصميم و تفكر ندارد، و همان طور كه خودش كيفيت ندارد، فعل او نيز كيفيت ندارد.

مؤلف: روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) در اينكه اراده خدا از صفات فعل است زياد است، به طورى كه به اصطلاح علمى به حد استفاضه مى رسد.


  

 
پاسخ به احکام شرعی
 
موتور جستجوی سایت

تابلو اعلانات

ویژه نامه ماه مبارک رمضان




پیوندها

حدیث روز
بسم الله الرحمن الرحیم
چهار پناهگاه در قرآن
   
أَبَانُ بْنُ عُثْمَانَ وَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ حُمْرَانَ عَنِ الصَّادِقِ (علیه السلام) قَالَ:
عَجِبْتُ لِمَنْ فَزِعَ مِنْ أَرْبَعٍ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى أَرْبَعٍ
(۱) عَجِبْتُ لِمَنْ خَافَ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ
(۲) وَ عَجِبْتُ لِمَنِ اغْتَمَّ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
(۳) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ مُكِرَ بِهِ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا
(۴) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَرَادَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالًا وَ وَلَداً. فَعَسى‏ رَبِّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ وَ عَسَى مُوجِبَةٌ
    
آقا امام صادق (عليه السّلام) فرمود: در شگفتم از كسى كه از چهار چيز مى‌هراسد چرا بچهار چيز پناهنده نميشود:
(۱) شگفتم از آنكه ميترسد چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل« حَسْبُنَا اَللّٰهُ‌ وَ نِعْمَ‌ اَلْوَكِيلُ‌ » خداوند ما را بس است و چه وكيل خوبى است زيرا شنيدم خداى جل جلاله بدنبال آن ميفرمايد:بواسطۀ نعمت و فضلى كه از طرف خداوند شامل حالشان گرديد باز گشتند و هيچ بدى بآنان نرسيد.
(۲) و شگفتم در كسى كه اندوهناك است چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل:« لاٰ إِلٰهَ‌ إِلاّٰ أَنْتَ‌ سُبْحٰانَكَ‌ إِنِّي كُنْتُ‌ مِنَ‌ اَلظّٰالِمِينَ‌ » زيرا شنيدم خداى عز و جل بدنبال آن ميفرمايد در خواستش را برآورديم و از اندوه نجاتش داديم و مؤمنين را هم چنين ميرهانيم.
(۳) و در شگفتم از كسى كه حيله‌اى در بارۀ او بكار رفته چرا بفرمودۀ خداى تعالى پناه نمى‌برد« وَ أُفَوِّضُ‌ أَمْرِي إِلَى اَللّٰهِ‌ إِنَّ‌ اَللّٰهَ‌ بَصِيرٌ بِالْعِبٰادِ »:كار خود را بخدا واگذار ميكنيم كه خداوند بحال بندگان بينا است)زيرا شنيدم خداى بزرگ و پاك بدنبالش مى‌فرمايد خداوند او را از بديهائى كه در بارۀ او بحيله انجام داده بودند نگه داشت.
(۴) و در شگفتم از كسى كه خواستار دنيا و آرايش آن است چرا پناهنده نميشود بفرمايش خداى تبارك و تعالى(« مٰا شٰاءَ اَللّٰهُ‌ لاٰ قُوَّةَ‌ إِلاّٰ بِاللّٰهِ‌ »)(آنچه خدا خواست همان است و نيروئى جز به يارى خداوند نيست)زيرا شنيدم خداى عز اسمه بدنبال آن ميفرمايد اگر چه مرا در مال و فرزند از خودت كمتر مى‌بينى ولى اميد هست كه پروردگار من بهتر از باغ تو مرا نصيب فرمايد (و كلمۀ:عسى در اين آيه بمعناى اميد تنها نيست بلكه بمعناى اثبات و تحقق يافتن است).
من لا يحضره الفقيه، ج‏۴، ص: ۳۹۲؛
الأمالي( للصدوق)، ص: ۶؛
الخصال، ج‏۱، ص: ۲۱۸.


کلیه حقوق مادی و معنوی این پورتال محفوظ و متعلق به حجت الاسلام و المسلمین سید محمدحسن بنی هاشمی خمینی میباشد.

طراحی و پیاده سازی: FARTECH/فرتک - فکور رایانه توسعه کویر -