انهار
انهار
مطالب خواندنی

آیات 83 - 102 کهف

بزرگ نمایی کوچک نمایی

آيات 83 تا 102

و يسلونك عن ذى القرنين قل سأتلوا عليكم منه ذكرا(83)

 إنا مكنا له فى الارض و ءاتينه من كل شى ء سببا(84)

 فأ تبع سببا(85)

 حتى إ ذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فى عين حمئة و وجد عندها قوما قلنا يذا القرنين إما أن تعذب و إما أن تتخذ فيهم حسنا(86)

 قال أما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد إلى ربه فيعذبه عذابا نكرا(87)

 و أ ما من ءامن و عمل صلحا فله جزاء الحسنى و سنقول له من أمرنا يسرا(88)

 ثم أتبع سببا(89)

 حتى إ ذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها سترا(90)

 كذلك و قد أ حطنا بما لديه خبرا(91)

 ثم أتبع سببا(92)

 حتى إذا بلغ بين السدين وجد من دونهما قوما لا يكادون يفقهون قولا(93)

 قالوا يذا القرنين إن يأجوج و مأجوج مفسدون فى الارض فهل نجعل لك خرجا على أن تجعل بيننا و بينهم سدا(94)

 قال ما مكنى فيه ربى خير فأ عينونى بقوة أ جعل بينكم و بينهم ردما(95)

 ءاتونى زبر الحديد حتى إ ذا ساوى بين الصدفين قال انفخوا حتى إ ذا جعله نارا قال ءاتونى أفرغ عليه قطرا(96)

 فما اسطعوا أ ن يظهروه و ما استطعوا له نقبا (97)

 قال هذا رحمة من ربى فإ ذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا(98)

 و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض و نفخ فى الصور فجمعنهم جمعا(99)

 و عرضنا جهنم يومئذ للكفرين عرضا(100)

 الذين كانت أعينهم فى غطاء عن ذكرى و كانوا لا يستطيعون سمعا(101)

 افحسب الذين كفروا أ ن يتخذوا عبادى من دونى اولياء انّا اعتدنا جهنم للكافرين نزولا (102)

ترجمه آيات

از تو از ذو القرنين پرسند. بگو: براى شما از او خبرى خواهم خواند ( 83 ).

ما به او در زمين تمكين داديم و از هر چيز وسيله اى عطا كرديم ( 84 ).

پس راهى را تعقيب كرد ( 85 ).

چون به غروبگاه آفتاب رسيد آن را ديد كه در چشمهاى گل آلود فرو مى رود و نزديك چشمه گروهى را يافت. گفتيم اى ذو القرنين يا عذاب مى كنى يا ميان آن طريقهاى نيكو پيش مى گيرى ( 86 ).

گفت: هر كه ستم كند زود باشد كه عذابش كنيم و پس از آن سوى پروردگارش برند و سخت عذابش كند (87).

و هر كه ايمان آورد و كار شايسته كند پاداش نيك دارد و او را فرمان خويش كارى آسان گوييم ( 88 ).

و آنگاه راهى را دنبال كرد ( 89 ).

تا به طلوع گاه خورشيد رسيد و آن را ديد كه بر قومى طلوع مى كند كه ايشان را در مقابل آفتاب پوششى نداده ايم ( 90 ).

چنين بود و ما از آن چيزها كه نزد وى بود به طور كامل خبر داشتيم ( 91 ).

آنگاه راهى را دنبال كرد ( 92 ).

تا وقتى ميان دو كوه رسيد مقابل آن قومى را يافت كه سخن نمى فهميدند ( 93 ).

گفتند: اى ذو القرنين ياجوج و ماجوج در اين سرزمين تباه كارند آيا براى تو خراجى مقرر داريم كه ميان ما و آنها سدى بنا كنى (94)

گفت: آن چيزها كه پروردگارم مرا تمكن آن را داده بهتر است مرا به نيرو كمك دهيد تا ميان شما و آنها حائلى كنم ( 95 ).

قطعات آهن پيش من آريد تا چون ميان دو ديواره پر شد گفت: بدميد تا آن را بگداخت گفت: روى گداخته نزد من آريد تا بر آن بريزم ( 96 ).

پس نتوانستند بر آن بالا روند، و نتوانستند آن را نقب زنند ( 97 ).

گفت: اين رحمتى از جانب پروردگار من است و چون وعده پروردگارم بيايد آن را هموار سازد و وعده پروردگارم درست است ( 98 ).

در آن روز بگذاريم شان كه چون موج در هم شوند و در صور دميده شود و جمعشان كنيم جمع كامل ( 99 ).

آن روز جهنم را كاملا به كافران نشان دهيم ( 100 ).

همان كسان كه ديدگانشان از ياد من در پرده بوده و شنيدن نمى توانسته اند ( 101 ).

مگر كسانى كه كافرند پندارند كه سواى من بندگان مرا خدايان توانند گرفت كه ما جهنم را براى كافران محل فرود آمدنى آماده كره ايم ( 102 ).

بيان آيات

مربوط به شرح حال و بيان داستان ذوالقرنين

اين آيات راجع به داستان ذوالقرنين است و در خلال آن پيشگويى هايى از قرآن نيز به چشم مى خورد.

و يسئلونك عن ذى القرنين قل ساتلو عليكم منه ذكرا

يعنى از تو از وضع ذوالقرنين مى پرسند. چون اگر مقصود معرفى شخص او بود جا داشت در جواب اسمش را معرفى كند و به ذكر لقبش كه همان ذو القرنين است اكتفا ننمايد. پس معلوم مى شود سائل از سرگذشت او پرسش نموده. و كلمه (ذكر) در پاسخ (بزودى ذكرى از او را براى شما مى خوانم ) يا مصدر به معناى مفعول است و معنايش اين است كه (بگو به زودى از سرگذشت ذو القرنين مقدارى مذكور را مى خوانم )، و يا مراد از ذكر قرآن است كه در خود قرآن موارد زيادى به همين معنا آمده است، و در نتيجه معنايش چنين مى شود ( بگو به زودى از او، يعنى از ذو القرنين، و يا از خداى تعالى قرآنى كه همان آيات بعدى است مى خوانم ). و معناى دومى روشنتر است.

انا مكنا له فى الارض و اتيناه من كل شى ء سببا

( تمكين ) به معناى قدرت دادن است. وقتى گفته مى شود (مكنته ) و يا( مكنت له ) معنايش اين است كه من او را توانا كردم. پس تمكن در زمين به معناى قدرت تصرف در زمين است، تصرفى مالكانه و دلخواه، و چه بسا گفته شود كه مصدرى است ريخته و قالب گرفته شده از ماده (كون ) نه از (مكن ) به توهم اصالت ميم. پس تمكين به معناى استقرار و ثبات دادن است ثباتى كه باعث شود ديگر از مكانش كنده نشود و هيچ مانعى مزاحمتش نتواند كند.

كلمه ( سبب ) به معناى وصله و وسيله است. پس معناى ايتاء سبب از هر چيز اين مى شود كه از هر چيزى كه معمولا مردم به وسيله آن متوسل به مقاصد مهم زندگى خود مى شوند، از قبيل عقل و علم و دين و نيروى جسم و كثرت مال و لشگر و وسعت ملك و حسن تدبير و غير آن. جمله مورد بحث منتى است از خداى تعالى كه بر ذو القرنين مى گذارد و با بليغترين بيان امر او را بزرگ مى شمارد. نمونه هايى كه خداوند تعالى از سيره و عمل و گفتار او نقل مى كند كه مملو از حكمت و قدرت است شاهد بر همين است كه غرض ‍ بزرگ شمردن امر او است.

فاتبع سببا

(اتباع ) به معناى لاحق شدن است، يعنى ملحق به سببى شد. و به عبارتى ديگر وصله و وسيله اى تهيه كرد كه با آن به طرف مغرب آفتاب سير كند و كرد.

حتى اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فى عين حمئة و وجد عندها قوما

كلمه (حتى ) دلالت مى كند بر اينكه فعلى در تقدير است و تقدير كلام (فسار حتى اذا بلغ - و سير كرد تا به مغرب آفتاب رسيد) مى باشد. و مراد از مغرب آفتاب، آخر معموره آن روز از ناحيه غرب است، به دليل اينكه مى فرمايد: (نزد آن مردمى را يافت ).

معناى (عين حمئة) و بيان موقعيت جغرافيائى آن

مفسرين گفته اند: منظور از (عين حمئة ) چشمهاى داراى گل سياه يعنى لجن است، چون حماة به معناى آن است و مقصود از عين دريا است، چون بسيار مى شود كه اين كلمه به دريا هم اطلاق مى گردد. و مقصود از اينكه فرمود (آفتاب را يافت كه در دريائى لجندار غروب مى كرد) اين است كه به ساحل دريايى رسيد كه ديگر ماوراى آن خشكى اميد نمى رفت، و چنين به نظر مى رسيد كه آفتاب در دريا غروب مى كند چون انتهاى افق بر دريا منطبق است. بعضى هم گفته اند: چنين چشمه لجندارى با درياى محيط، يعنى اقيانوس غربى، كه جزائر خالدات در آن است منطبق است و جزائر مذكور همان جزائرى است كه در هيات و جغرافياى قديم مبدأ طول به شمار مى رفت، و بعدها غرق شده و فعلا اثرى از آنها نمانده است.

جمله (فى عين حمية ) به صورت (عين حامية ) يعنى حاره ( گرم ) نيز قرائت شده و اگر اين قرائت صحيح باشد درياى حار با قسمت استوائى اقيانوس كبير كه مجاور آفريقا است منطبق مى گردد، و بعيد نيست كه ذو القرنين در رحلت غربيش به سواحل آفريقا رسيده باشد.

قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا

قول منسوب به خداى عز و جل در قرآن كريم، در وحى نبوى و در ابلاغ به وسيله وحى استعمال مى شود، مانند آيه (و قلنا يا آدم اسكن ) و آيه (و اذ قلنا ادخلوا هذه القرية ) و گاهى در الهام هم كه از نبوت نيست به كار مى رود، مانند آيه ( و اوحينا الى ام موسى ان ارضعيه ).

و با اين بيان روشن مى شود كه جمله ( قلنا يا ذا القرنين...) دلالت ندارد بر اينكه ذى القرنين پيغمبرى بوده كه به وى وحى مى شد، چون همانطورى كه گفتيم قول خدا اعم از وحى مختص به نبوت است. جمله (ثم يرد الى ربه فيعذبه...) از آنجا كه نسبت به خداى تعالى در سياق غيبت آمده خالى از اشعار به اين معنا نيست كه مكالمه خدا با ذو القرنين به توسط پيغمبرى كه همراه وى بوده صورت گرفته، و در حقيقت سلطنت از او نظير سلطنت طالوت در بنى اسرائيل بوده كه با اشاره پيغمبر معاصرش و هدايت او كار مى كرده.

(اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا) - يعنى يا اين قوم را شكنجه كن و يا در آنان به رفتار نيكويى سلوك نما. پس كلمه (حسنا) مصدر به معناى فاعل و قائم مقام موصوف خود خواهد بود. ممكن هم هست وصفى باشد كه تنها به منظور مبالغه آورده شده. بعضى گفته اند: مقابله ميان عذاب و اتخاذ حسن (خوشرفتارى ) اشاره دارد بر اينكه اتخاذ حسن بهتر است، هر چند كه ترديد خبرى اباحه را مى رساند. پس جمله مزبور انشائى است، در صورت اخبار، و معنايش اين است كه: تو مخيرى كه يا عذابشان كنى و يا مشمول عفو خود قرارشان دهى و ليكن ظاهرا حكم تخييرى نباشد بلكه استخبارى باشد از اينكه بعدها با ايشان چه معاملهاى كند عذاب يا احسان و اين با سياق جواب يعنى جمله (اما من ظلم فسوف نعذبه...) كه مشتمل بر تفصيل به تعذيب و احسان است موافقتر و مناسبتر است، زيرا اگر جمله (اما ان تعذب...) حكم تخييرى بود جمله (اما من ظلم...) تقريرى براى آن مى بود و معنايش اعلام به قبول بود كه در اين صورت فائده زيادى افاده نمى كند.

و خلاصه معناى آيه اين است كه: ما از او پرسش كرديم كه با اينان چه معامله اى مى خواهى بكنى، و حال كه برايشان مسلط شده اى از عذاب و احسان كداميك را در باره آنان اختيار مى كنى ؟ و او در جواب گفته است ستمكاران ايشان را عذاب مى كنيم، سپس وقتى كه به سوى پروردگار خويش بازگردند او عذاب نكر به ايشان مى دهد و ما به مؤمن صالح احسان نموده و به آنچه مايه رفاه او است تكليفش مى كنيم.

در جمله (اما ان تعذب ) مفعول را نياورده و در جمله (و اما ان تتخذ فيهم حسنا) آورده و اين بدان جهت است كه همه آنان ظالم نبودند و معلوم است كه مردمى كه وضعشان چنين باشد تعميم عذاب در بارهشان صحيح نيست، بخلاف تعميم احسان كه مى شود هم صالح قومى را احسان كرد و هم طالحشان را.

ظالمان را عذاب مى كنيم و مؤمنان صالح العمل را جزاى حسنى است

اما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد الى ربه فيعذبه عذابا نكرا

كلمه: (نكر) به معناى منكر و غير آشنا و غير معهود است، يعنى خدا ايشان را عذابى بى سابقه كند كه هيچ گمانش را نمى كردند و انتظارش را نداشتند.

مفسرين، ظلم در اين آيه را به ارتكاب شرك تفسير نموده، و تعذيب را عبارت از كشتن دانسته اند. بنابراين، معناى جمله چنين مى شود: اما كسى كه ظلم كند، يعنى به خدا شرك بورزد، و از شركش توبه نكند به زودى او را مى كشيم. و گويا اين معنا را از مقابل قرار گرفتن ظلم با ايمان و عمل صالح در جمله ( من آمن و عمل صالحا) استفاده كرده اند، و ليكن ظاهر از اين مقابله اين است كه مراد از ظلم اعم از اين است كه ايمان به خدا نياورد و شرك بورزد، و يا ايمان بياورد و شرك هم نورزد و ليكن عمل صالح نكند و به جاى آن، عمل فاسد كند يعنى فساد در زمين كند. و اگر مقابل، ظلم را مقيد به ايمان نكرده بود آن وقت ظهور در اين داشت كه اصلا مقصود از ظلم فساد انگيزى در زمين باشد بدون اينكه هيچ نظرى به شرك داشته باشد، چون معهود از سيره پادشاهان اين است كه وقتى دادگسترى كنند سرزمين خود را از فساد مفسدين پاك مى كنند، ( نه از شرك ) اين نظريه ما بود در تفسير ظلم به شرك و عين همين نظريه را در تفسير تعذيب، به قتل داريم.

و اما من امن و عمل صالحا فله جزاء الحسنى...

كلمه ( صالحا) وصفى است كه قائم مقام موصوف خود شده، و همچنين كلمه حسنى. و كلمه جزاء حال و يا تميز و يا مفعول مطلق است، و تقدير چنين است: اما كسى كه ايمان آورد و عمل كند عملى صالح، براى اوست مثوبت (حسنى ) در حالى كه (جزاء) داده مى شود، و يا از حيث جزاء، و يا جزايش مى دهيم جزاى حسنى.

(و سنقول له من امرنا يسرا) - كلمه (يسر) به معناى ميسور يعنى آسان است، و وصفى است، كه در جاى موصوف نشسته، و ظاهرا منظور از امر در (امرنا) امر تكليفى است، و تقدير كلام چنين است: به زودى به او از امر خود سخنى مى گوييم آسان، يعنى به او تكليفى مى كنيم آسان كه بر او گران نيايد.

ثم اتبع سببا حتى اذا بلغ مطلع الشمس...

يعنى در آنجا وسائلى براى سفر تهيه ديد، و به سوى مشرق حركت كرد تا به صحرائى از طرف مشرق رسيد، و ديد كه آفتاب بر قومى طلوع مى كند كه براى آنان وسيله پوششى از آن قرار نداديم.

و منظور از (ستر) آن چيزى است كه آدمى با آن خود را از آفتاب مى پوشاند و پنهان مى كند، مانند ساختمان و لباس و يا خصوص ‍ ساختمان، يعنى مردمى بودند كه روى خاك زندگى مى كردند، و خانه اى كه در آن پناهنده شوند، و خود را از حرارت آفتاب پنهان كنند نداشتند. و نيز عريان بودند و لباسى هم بر تن نداشتند. و اگر لباس و بنا را به خدا نسبت داد و فرموده:

(ما براى آنان وسيله پوششى از آن قرار نداديم ) اشاره است به اينكه مردم مذكور هنوز به اين حد از تمدن نرسيده بودند كه بفهمند خانه و لباسى هم لازم است و هنوز علم ساختمان كردن و خيمه زدن و لباس بافتن و دوختن را نداشتند.

كذلك و قد احطنا بما لديه خبرا

ظاهرا كلمه (كذلك ) اشاره به وضعى باشد كه در كلام ذكر كرد. و اگر چيزى را به خودش تشبيه كرده به اعتبار مغايرت ادعائى است، كه وقتى مى خواهند مطلبى را در حق چيزى تاكيد كنند اين تشبيه را به كار مى برند. ديگر مفسرين، مشار اليه به (كذلك ) را چيزهاى ديگرى دانسته اند كه از فهم بعيد است.

ضمير در كلمه (لديه ) به ذو القرنين برمى گردد، و جمله (و قد احطنا بما لديه خبرا) جمله حاليه است، و معنايش اين است كه: او وسيلهاى براى سير و سفر تهيه ديده به راه افتاد، تا به محل طلوع آفتاب رسيد، و در آنجا مردمى چنين و چنان يافت در حالى كه ما احاطه علمى و آگاهى از آنچه نزد او مى شد داشتيم. از عده و عده اش از آنچه جريان مى يافت خبردار بوديم. و ظاهرا احاطه علمى خدا به آنچه نزد وى صورت مى گرفت كنايه باشد از اينكه آنچه كه تصميم مى گرفت و هر راهى را كه مى رفت به هدايت خدا و امر او بود، و در هيچ امرى اقدام نمى نمود مگر به هدايتى كه با آن مهتدى شده، و به امرى كه به آن مامور گشته بود. همچنانكه جمله (قلنا يا ذا القرنين...) كه مربوط به موقع حركتش به طرف مغرب است اشاره به اين معنا دارد.

آيه شريفه (و قد احطنا...) در معناى كنائى اش نظير آيه (و اصنع الفلك باعيننا و وحينا) و آيه (انزله بعلمه ) و آيه (و احاط بما لديهم ) مى باشد، يعنى هر چه مى كرد بدون اطلاع ما نبود.

بعضى از مفسرين گفته اند: آيه مورد بحث در مقام تعظيم امر ذو القرنين است، مى خواهد بفرمايد جز خدا كسى به دقائق و جزئيات كار او پى نمى برد، و يا در مقام به شگفتى واداشتن شنونده است از زحماتى كه وى در اين سفر تحمل كرده، و اينكه مصائب و شدائدى كه ديده همه در علم خدا هست و چيزى بر او پوشيده نيست. و يا در مقام تعظيم آن سببى است كه دنبال كرده. ولى آنچه ما در معنايش گفتيم وجيهتر است.

ثم اتبع سببا حتى اذا بلغ بين السدين...

كلمه (سد) به معناى كوه و هر چيزى است كه راه را بند آورد، و از عبور جلوگيرى كند. و گويا مراد از (دو سد) در اين آيه دو كوه باشد. و در جمله (وجد من دونهما قوما) مراد از (من دونهما) نقطهاى نزديك به آن دو كوه است. و جمله ( لا يكادون يفقهون قولا) كنايه از سادگى و بساطت فهم آنان است. و چه بسا گفته اند: كنايه از عجيب و غريب بودن لغت و زبان آنان باشد، كه گويا از لغت ذو القرنين و مردمش بيگانه بوده اند ولى اين قول بعيد است.

قالوا يا ذا القرنين ان ياجوج و ماجوج مفسدون...

ظاهر اين است كه گويندگان اين حرف همان قومى باشند كه ذو القرنين آنان را در نزديكى دو كوه بيافت. و ياجوج و ماجوج دو طائفه از مردم بودند كه از پشت آن كوه به اين مردم حمله مى كردند، و قتل عام و غارت راه انداخته اسير مى نمودند. دليل بر همه اينها سياق آيه است كه تماما ضمير عاقل به آنان برگردانده شده و ( نيز ) عمل سد كشيدن بين دو كوه، و غير از اينها.

(فهل نجعل لك خرجا) - كلمه (خرج ) به معناى آن چيزى است كه براى مصرف شدن در حاجتى از حوائج، از مال انسان خارج مى گردد. قوم مذكور پيشنهاد كردند كه مالى را از ايشان بگيرد و ميان آنان و ياجوج و ماجوج سدى ببندد كه مانع از تجاوز آنان بشود.

ساختن سد به وسيله ذوالقرنين

( قال ما مكنى فيه ربى خير فاعينونى بقوة اجعل بينكم و بينهم ردما ).

اصل كلمه (مكنى )، (مكننى ) بوده و دو نون در هم ادغام شده به اين صورت در آمده است. و كلمه: (ردم ) به معناى سد است.

و بعضى گفته اند به معناى سد قوى است. بنابراين، تعبير به (ردم ) در جواب آنان كه درخواست سدى كرده بودند براى اين بوده كه هم خواهش آنان را اجابت كرده، و هم وعده مافوق آن را داده باشد.

و اينكه فرمود: (آن مكنتى كه خدا به من داده بهتر است ) براى افاده استغناء ذوالقرنين از كمك مادى ايشان است كه خود پيشنهادش را كردند. مى خواهد بفرمايد: ذو القرنين گفت آن مكنتى كه خدا به من داده، و آن وسعت و قدرت كه خدا به من ارزانى داشته، از مالى كه شما وعده مى دهيد بهتر است، و من به آن احتياج ندارم.

(فاعينونى بقوة... )كلمه (قوه ) به معناى هر چيزى است كه به وسيله آن آدمى بر چيزى نيرومند مى شود. جمله مزبور تفريع بر مطلبى است كه از پيشنهاد آنان به دست مى آيد، و آن ساختن سد بوده، و حاصل معنا اين است كه: من از شما خرج نمى خواهم و اما سدى كه خواستيد اگر بخواهيد بسازم بايد كمك انسانيم كنيد، يعنى كارگر و مصالح ساختمانى بياوريد، تا آن را بسازم - و از مصالح آن آهن و قطر و نفخ با دميدن را نام برده است - و به اين معنايى كه كرديم اين مطلب روشن مى گردد كه مراد ايشان از پيشنهاد خرج دادن اجرت بر سد سازى بوده در حقيقت خواسته اند به ذو القرنين مزد بدهند كه او هم قبول نكرده است.

اتونى زبر الحديد...

بكار بردن قطعه هاى آهن در ساختن سدى محكم توسط ذوالقرنين

كلمه (زبر) - به ضمه زاء و فتحه باء - جمع (زبرة ) است، همچنانكه (غرف ) جمع (غرفة ) است. و (زبره ) به معناى قطعه است. و كلمه (ساوى ) به طورى كه گفته اند به معناى تسويه است، و همين عبارت (سوى ) نيز قرائت شده. و (صدفين ) تثنيه (صدف )است كه به معناى يك طرف كوه است. و بعضى گفته اند اين كلمه جز در كوهى كه در برابرش كوه ديگرى باشد استعمال نمى گردد. و بنابراين كلمه مذكور از كلمات دو طرفى مانند زوج و ضعف و غير آن دو است. و كلمه (قطر) به معناى مس و يا روى مذاب است، و (افراغ قطر) به معناى ريختن آن به سوراخ و فاصله ها و شكافها است.

(اتونى زبر الحديد...) - يعنى بياوريد برايم قطعه هاى آهن را تا در سد به كار ببرم. اين آوردن آهن همان قوتى بود كه از ايشان خواست. و اگر تنها آهن را از ميان مصالح سد سازى ذكر كرده و مثلا اسمى از سنگ نياورده بدين جهت بوده كه ركن سد سازى و استحكام بناى آن موقوف بر آهن است. پس جمله (آتونى زبر الحديد) بدل بعض از كل جمله (فاعينونى بقوة ) است. ممكن هم هست در كلام تقديرى گرفت و گفت تقدير آن: (قال آتونى...) مى باشد، و تقدير در قرآن بسيار است.

و در جمله ( حتى اذا ساوى بين الصدفين قال انفخوا) اختصار به حذف به كار رفته، و تقدير آن: (فاعانوه بقوة و آتوه ما طلبه منهم فبنى لهم السد و رفعه حتى اذا سوى بين الصدفين قال انفخوا - او را به قوه و نيرو مدد كرده، و آنچه خواسته بود برايش آوردند، پس ‍ سد را برايشان بنا كرده بالا برد، تا ميان دو كوه را پر كرد و گفت حالا در آن بدميد).

و ظاهرا جمله (قال انفخوا) از باب اعراض از متعلق فعل به خاطر دلالت بر خود فعل است. و مقصود اين است كه دمهاى آهنگرى را بالاى سد نصب كنند، تا آهنهاى داخل سد را گرم نمايند، و سرب ذوب شده را در لابلاى آن بريزند.

و در جمله (حتى اذا جعله نارا قال...) حذف و ايجازى به كار رفته، و تقدير آن اين است كه: (فنفخ حتى اذا جعله نارا - دميد تا آنكه دميده شده را و يا آهن را آتش كرد) بدين معنى كه: آن را مانند آتش سرخ و داغ كرد. و بنابراين، عبارت آن را آتش كرد از باب استعاره است.

( قال اتونى افرغ عليه قطرا) - يعنى براى من (قطر) بياوريد تا ذوب نموده روى آن بريزم و لابلاى آن را پر كنم، تا سدى تو پر شود، و چيزى در آن نفوذ نكند.

فما اسطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقبا

كلمه (اسطاع ) و (استطاع ) به يك معنا است. و (ظهور) به معناى علو و استيلاء است. و (نقب ) به معناى سوراخ كردن است. راغب در مفردات گفته: نقب در ديوار و پوست به منزله نقب در چوب است، ( يعنى نقب در سوراخ كردن ديوار و پوست، و نقب در سوراخ كردن چوب به كار ميرود ). ضميرهاى جمع به ياجوج و ماجوج برمى گردد. در اين جمله نيز حذف و ايجاز به كار رفته و تقدير آن: (فبنى السد فما استطاع ياجوج و ماجوج ان يعلوه لارتفاعه و ما استطاعوا ان ينقبوه لاستحكامه ) مى باشد، يعنى بعد از آنكه سد را ساخت ياجوج و ماجوج نتوانستند به بالاى آن بروند، چون بلند بود، و نيز به سبب محكمى نتوانستند آن را سوراخ كنند.

قال هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا

كلمه (دكاء) از (دك ) به معناى شدت كوبيدن است. و در اينجا مصدر و به معناى اسم مفعول است. بعضى گفته اند: مراد (شتر دكاء) يعنى بى كوهان است، و اگر اين باشد آنوقت به طورى كه گفته شده استعارهاى از خرابى سد خواهد بود.

(قال هذا رحمة من ربى ) - يعنى ذو القرنين - بعد از بناى سد - گفت: اين سد خود رحمتى از پروردگار من بود، يعنى نعمت و سپرى بود كه خداوند با آن اقوامى از مردم را از شر ياجوج و ماجوج حفظ فرمود.

( فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء) - در اين جمله نيز حذف و ايجاز به كار رفته، و تقدير آن چنين است: و اين سد و اين رحمت تا آمدن وعده پروردگار من باقى خواهد ماند، وقتى وعده پروردگار من آمد آن را در هم مى كوبد و با زمين يكسان مى كند.

و مقصود از وعده يا وعدهاى است كه خداى تعالى در خصوص آن سد داده بوده كه به زودى يعنى در نزديكيهاى قيامت آن را خرد مى كند، در اين صورت وعده مزبور پيشگويى خدا بوده كه ذو القرنين آن را خبر داده. و يا همان وعدهاى است كه خداى تعالى در باره قيام قيامت داده، و فرموده: كوه ها همه در هم كوبيده گشته دنيا خراب مى شود. هر چه باشد قضيه را با جمله (و كان وعد ربى حقا) تاكيد فرموده است.

و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض...

از ظاهر سياق برمى آيد كه ضمير جمع (هم ) به (ناس ) برگردد، و مؤيد اين احتمال اين است كه ضمير در (جمعناهم ) نيز به طور قطع به (ناس ) برمى گردد، و چون همه ضميرها يكى است پس آن نيز بايد به ناس برگردد.

در جمله (بعضهم يومئذ يموج فى بعض ) استعارهاى به كار رفته، و مراد اين است كه: در آن روز از شدت ترس و اضطراب آنچنان آشفته مى شوند كه دريا در هنگام طوفان آشفته ميشود، و مانند آب دريا به روى هم مى ريزند و يكديگر را از خود مى رانند، در نتيجه نظم و آرامش جاى خود را به هرج و مرج مى دهد، و پروردگارشان از ايشان اعراض نموده رحمتش شامل حالشان نمى شود و ديگر به اصلاح وضعشان عنايتى نمى كند.

پس اين آيه به منزله تفصيل همان اجمالى است كه ذو القرنين در كلام خود اشاره كرده و گفته بود: (فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء) و نظير تفصيلى است كه در جاى ديگر آمده كه: (حتى اذا فتحت ياجوج و ماجوج و هم من كل حدب ينسلون و اقترب الوعد الحق فاذا هى شاخصة ابصار الذين كفروا يا ويلنا قد كنا فى غفلة من هذا بل كنا ظالمين ) و بهر تقدير اين جمله از ملاحم يعنى پيشگوييهاى قرآن است.

از آنچه گفتيم به خوبى روشن گرديد كه (ترك ) در جمله و (تركنا) به همان معناى متبادر از كلمه است، كه مقابل گرفتن و اخذ است، و هيچ جهتى ندارد كه مانند بعضى بگوييم: ترك به معناى جعل و از لغات اضداد است.

و اين آيه از كلام خداى عز و جل است، نه تتمه كلام ذوالقرنين، به دليل اينكه در آن، سياق از غيبت به تكلم با غير كه سياق كلام سابق بر اين خداى تعالى بود و در آن مى فرمود: (انا مكنا له ) (قلنا يا ذاالقرنين )، تغيير يافته، و اگر تتمه كلام ذوالقرنين بود جا داشت چنين بيايد: (ترك بعضهم...) در مقابل جمله ديگر كه فرمود (جعله دكاء).

و مقصود از و (نفخ فى الصور) نفخه دومى قبل از قيامت است كه با آن همه مردگان زنده مى شوند، به دليل اينكه دنبالش ‍ مى فرمايد: (فجمعنا هم جمعا و عرضنا جهنم يومئذ للكافرين عرضا).

الذين كانت اعينهم فى غطاء عن ذكرى و كانوا لا يستطيعون سمعا

اين آيه تفسير كافرين است، و آنان همانهايى هستند كه خداوند ميان آنان و ذكرش سدى قرار داده و پردهاى كشيده - و به همين مناسبت بعد از ذكر سد متعرض حال آنان شده - ديدگان ايشان را در پردهاى از ياد خدا كرده و استطاعت شنيدن را از گوششان گرفته در نتيجه راهى كه ميان آنان و حق فاصله بود آن راه كه همان ياد خدا است، بريده شده است.

آرى، انسان يا از راه چشم به حق مى رسد، و از ديدن و تفكر در آيات خداى عز و جل به سوى مدلول آنها راه مى يابد، و يا از طريق گوش و شنيدن كلمات حكمت و موعظه و قصص و عبرتها، و اينان نه چشم دارند و نه گوش.

افحسب الذين كفروا ان يتخذوا عبادى من دونى اولياء...

وجوهى كه در بيان مراد آيه شريفه: (افحسب الذين كفروا ان يتخذوا عبادى من دونى اولياء...) گفته شده است

استفهامى است انكارى. در مجمع البيان گفته: معنايش اين است كه آيا كسانى كه توحيد خداى را انكار مى كنند خيال مى كنند اگر غير از خدا اولياى ديگرى اتخاذ كنند ايشان را يارى خواهند نمود، و عقاب مرا از ايشان دفع توانند كرد ؟ آنگاه بر گفته خود استدلال نموده مى گويد: جمله (انا اعتدنا جهنم للكافرين نزلا)، بر اين حذف دلالت مى كند.

البته وجه ديگرى از ابن عباس نقل شده كه وى گفته معناى آيه چنين است: آيا اينان كه كافر شدند مى پندارند كه اگر بغير من آله هاى بگيرند من براى خود و عليه ايشان غضب نخواهم كرد و عقابشان نمى كنم ؟.

وجه سومى نيز هست، و آن اين است كه جمله (ان يتخذوا...) مفعول اول براى (حسب ) است كه به معناى (ظن ) مى باشد، و مفعول دومش محذوف و تقديرش چنين است: (افحسب الذين كفروا اتخاذهم عبادى من دونى اولياء نافعا لهم او دافعا للعقاب عنهم - آيا كسانى كه كافر شده اند پنداشته اند كه اگر غير از من اوليائى بگيرند براى ايشان نافع و يا دافع عقاب از ايشان است ؟).

و فرق ميان اين وجه و دو وجه قبلى اين است كه در آن دو وجه، كلمه (أ ن ) وصله اش قائم مقام دو مفعول است، و آنچه حذف شده بعضى از صله است، به خلاف وجه سومى كه آن (أ ن ) وصله اش مفعول اول براى حسب است و مفعول دوم آن حذف شده.

وجه چهارمى كه هست اين است كه بگوييم (أ ن ) وصله اش به جاى دو مفعول آمده، و عنايت كلام و نقطه اتكاء در آن متوجه اين است كه بفهماند اتخاذ آلهه، اتخاذ حقيقى نيست، و اصلا اتخاذ نيست، چون اتخاذ هميشه از دو طرف است و آلهه اتخاذ شده اينان خودشان تبرى ميجويند و مى گويند: (سبحانك انت ولينا من دونهم )، يعنى منزهى تو اى خدا جز به تو دل نداديم.

و اين وجوه چهارگانه از نظر ترتيب در وجاهت هر يك در رتبه خود قرار دارد، و از همه وجيهتر وجه اول است كه سياق آيات هم با آن مساعد است، براى اينكه آيات مورد بحث بلكه تمامى آيات سوره در اين سياق است كه بفهماند كفار به زينت زندگى دنيا مفتون گشته، امر بر ايشان مشتبه شده است و به ظاهر اسباب اطمينان و ركون كردند، و در نتيجه غير خداى را اولياى خود گرفتند و پنداشتند كه ولايت اين آلهه كافى و نافع براى آنان است و دافع ضرر از آنها است. و حال آنكه آنچه بعد از نفخ صور و جمع شدن خلايق خواهند ديد مناقض پندار ايشان است، پس آيه شريفه مورد بحث نيز همين پندار را تخطئه مى كند.

اين را هم بايد بگوييم كه قائم مقام شدن (أ ن ) وصله اش به جاى هر دو مفعول (حسب ) با اينكه در كلام خدا زياد آمده، و از آن جمله فرموده: (ام حسب الذين اجترحوا السيئات ان نجعلهم كالذين آمنوا) و امثال آن حاجتى باقى نمى گذارد كه مفعول دوم آن را محذوف بدانيم. علاوه بر اينكه بعضى از نحويين هم آن را جائز ندانسته اند.

آيات بعدى هم اين وجه اول را تاييد مى كنند، كه مى فرمايند:(قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا...)، و همچنين قرائتى كه منسوب به على (عليهالسلام) و عدهاى ديگر از قراء است كه خوانده اند:

(ا فحسب ) - سين را ساكن و باء را مضموم خوانده اند. يعنى آيا اولياء گرفتن بندگان مرا براى خود بس است ايشان را.

پس مراد از (عباد) در جمله (ان يتخذوا عبادى من دونى اولياء) هر چيزى و هر كسى است كه مورد پرستش بت پرستان قرار بگيرد، چه ملائكه باشد و چه جن، و چه كملين از بشر.

و اما اينكه مفسرين گفته اند كه مراد از عباد مسيح و ملائكه و امثال ايشان از مقربين درگاه خدا است، نه شيطانها، چون كلمه (عباد) در اكثر موارد وقتى اضافه به ياى متكلم مى شود تشريف و احترام منظور است، صحيح نيست زيرا اولا مقام مناسب تشريف نيست و اين ظاهر است، و ثانيا قيد (من دونى ) در كلام، صريح در اين است كه مراد از (الذين كفروا) بت پرستان هستند كه اصلا خدا را عبادت نمى كنند، با اينكه اعتراف به الوهيت او دارند، بلكه شركاء را كه شفعاء مى دانند عبادت مى كردند. و اما اهل كتاب مثلا نصارى در عين اينكه مسيح را ولى خود گرفتند ولايت خداى را انكار نكردند، بلكه دو قسم ولايت اثبات مى كردند و آنگاه هر دو را يكى مى شمردند - دقت بفرمائيد.

پس حق اين است كه جمله (عبادى ) شامل مسيح و مانند او نمى شود، بلكه تنها شامل آلهه بتپرستان مى شود و مراد از جمله (الذين كفروا) تنها وثنيها هستند.

( انا اعتدنا جهنم للكافرين نزلا) - يعنى جهنم را آماده كرده ايم تا براى كفار در همان ابتداى ورودشان به قيامت وسيله پذيرائيشان باشد. تشبيه كرده خداوند خانه آخرت را به خانهاى كه مى همان وارد آن مى شود و تشبيه كرده جهنم را به (نزل ) يعنى چيزى كه مى همان در اول ورودش با آن پذيرائى مى شود.

و با در نظر گرفتن اينكه بعد از دو آيه مى فرمايد (اينان در قيامت توقف و مكثى ندارند) فهميده مى شود كه اين تشبيه چقدر تشبيه لطيفى است. گويا كفار غير از ورود به جهنم، ديگر كارى ندارند، و معلوم است كه در اين آيه چه تحكم و توبيخى از ايشان شده و كانه اين تحكم را در مقابل تحكمى كه از آنان در دنيا نقل كرده و فرموده: (و اتخذوا آياتى و رسلى هزوا) قرار داده.

بحث روايتى

در تفسير قمى مى گويد: بعد از آنكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) مردم را از داستان موسى و همراهش و خضر خبر داد، عرض كردند داستان آن شخصى كه دنيا را گرديد و مشرق و مغرب آن را زير پا گذاشت بگو ببينم چه كسى بوده. خداى تعالى آيات (و يسالونك عن ذى القرنين...) را نازل فرمود.

مؤلف: تفصيل اين روايت را در آنجا كه داستان اصحاب كهف را آورديم نقل نموديم، و در اين معنا در الدر المنثور از ابن ابى حاتم از سدى از عمر مولى غفره نيز روايتى آمده.

اختلافاتى كه جهاد متعدد در روايات مربوط به ذوالقرنين وجود دارد

خواننده عزيز بايد بداند كه روايات مروى از طرق شيعه و اهل سنت از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) و از طرق خصوص ‍ شيعه از ائمه هدى (عليهمالسلام) و همچنين اقوال نقل شده از صحابه و تابعين كه اهل سنت با آنها معامله حديث نموده (احاديث موقوفه اش مى خوانند ) درباره داستان ذى القرنين بسيار اختلاف دارد، آن هم اختلافهايى عجيب، و آن هم نه در يك بخش داستان، بلكه در تمامى خصوصيات آن. و اين اخبار در عين حال مشتمل بر مطالب شگفت آورى است كه هر ذوق سليمى از آن وحشت نموده، و بلكه عقل سالم آن را محال ميداند، و عالم وجود هم منكر آن است. و اگر خردمند اهل بحث آنها را با هم مقايسه نموده مورد دقت قرار دهد، هيچ شكى نميكند در اينكه مجموع آنها خالى از دسيسه و دستبرد و جعل و مبالغه نيست. و از همه مطالب غريب تر رواياتى است كه علماى يهود كه به اسلام گرويدند - از قبيل وهب ابن منبه و كعب الاحبار - نقل كرده و يا اشخاص ديگرى كه از قرائن به دست مى آيد از همان يهوديان گرفته اند، نقل نموده اند. بنابراين ديگر چه فائده اى دارد كه ما به نقل آنها و استقصاء و احصاء آنها با آن كثرت و طول و تفصيلى كه دارند بپردازيم ؟. لا جرم به پارهاى از جهات اختلاف آنها اشاره نموده مى گذريم، و به نقل آنچه كه تا حدى از اختلاف سالم است مى پردازيم.

از جمله اختلافات، اختلاف در خود ذوالقرنين است كه چه كسى بوده. بيشتر روايات برآنند كه از جنس بشر بوده، و در بعضى از آنها آمده كه فرشتهاى آسمانى بوده و خداوند او را به زمين نازل كرده، و هر گونه سبب و وسيلهاى در اختيارش گذاشته بود. و در كتاب خطط مقريزى از جاحظ نقل كرده كه در كتاب الحيوان خود گفته ذو القرنين مادرش از جنس بشر و پدرش از ملائكه بوده.

و از آن جمله اختلاف در اين است كه وى چه سمتى داشته. در بيشتر روايات آمده كه ذوالقرنين بندهاى از بندگان صالح خدا بوده، خدا را دوست مى داشت، و خدا هم او را دوست مى داشت، او خيرخواه خدا بود، خدا هم در حقش خيرخواهى نمود. و در بعضى ديگر آمده كه محدث بوده يعنى ملائكه نزدش آمد و شد داشته و با آنها گفتگو مى كرده. و در بعضى ديگر آمده كه پيغمبر بوده.

و از آن جمله، اختلاف در اسم او است. در بعضى از روايات آمده كه اسمش عياش بوده، و در بعضى ديگر اسكندر و در بعضى مرزيا فرزند مرزبه يونانى از دودمان يونن فرزند يافث بن نوح. و در بعضى ديگر مصعب بن عبد الله از قحطان. و در بعضى ديگر صعب بن ذى مرائد اولين پادشاه قوم تبعها (يمنيها) كه آنان را تبع مى گفتند، و گويا همان تبع، معروف به ابو كرب باشد. و در بعضى عبد الله بن ضحاك بن معد. و همچنين از اين قبيل اسامى ديگر كه آنها نيز بسيار است.

و از آن جمله اختلاف در اين است كه چرا او را ذو القرنين خوانده اند ؟ در بعضى از روايات آمده كه قوم خود را به سوى خدا دعوت كرد، او را زدند و پيشانى راستش را شكافتند پس زمانى از ايشان غايب شد، بار ديگر آمد و مردم را به سوى خدا خواند، اين بار طرف چپ سرش را شكافتند، بار ديگر غايب شد پس از مدتى خداى تعالى اسبابى به او داد كه شرق و غرب زمين را بگرديد و به اين مناسبت او را ذو القرنين ناميدند. و در بعضى ديگر آمده كه مردم او را در همان نوبت اول كشتند، آنگاه خداوند او را زنده كرد، اين بار به سوى قومش آمد و ايشان را دعوت نمود، اين بار هم كتكش زدند و به قتلش رساندند، بار ديگر خدا او را زنده كرد و به آسمان دنياى بالا برد، و اين بار با تمامى اسباب و وسائل نازلش كرد.

و در بعضى ديگر آمده كه: بعد از زنده شدن بار دوم در جاى ضربتهايى كه به او زده بودند دو شاخ بر سرش روئيده بود، و خداوند نور و ظلمت را برايش مسخر كرد، و چون بر زمين نازل شد شروع كرد به سير و سفر در زمين و مردم را به سوى خدا دعوت كردن. مانند شير نعره مى زد و دو شاخش رعد و برق مى زد، و اگر قومى از پذيرفتن دعوتش استكبار مى كرد ظلمت را بر آنان مسلط مى كرد، و ظلمت آنقدر خسته شان مى كرد تا مجبور مى شدند دعوتش را اجابت كنند.

و در بعضى ديگر آمده كه: وى اصلا دو شاخ بر سر داشت، و براى پوشاندنش همواره عمامه بر سر مى گذاشت، و عمامه از همان روز باب شد، و از بس كه در پنهان كردن آن مراقبت داشت هيچ كس غير از كاتبش از جريان خبر نداشت، او را هم اكيدا سفارش ‍ كرده بود كه به كسى نگويد، ليكن حوصله كاتبش سر آمده به ناچار به صحرا آمد، و دهان خود را به زمين گذاشته، فرياد زد كه پادشاه دو شاخ دارد، خداى تعالى از صداى او دو بوته نى رويانيد. چوپانى از آن نيها گذر كرد خوشش آمد، و آنها را قطع نموده مزمارى ساخت كه وقتى در آن مى دميد از دهانه آنها اين صدا درمى آمد، (آگاه كه براى پادشاه دو شاخ است )، قضيه در شهر منتشر شد ذوالقرنين فرستاد كاتبش را آوردند، و او را استنطاق كرد و چون ديد انكار مى كند تهديد به قتلش نمود. او واقع قضيه را گفت. ذو القرنين گفت پس معلوم مى شود اين امرى بوده كه خدا مى خواسته افشاء شود، از آن به بعد عمامه را هم كنار گذاشت.

بعضى گفته اند: از اين جهت ذو القرنينش خوانده اند كه او در دو قرن از زمين، يعنى در شرق و غرب آن، سلطنت كرده است و بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت است كه وقتى در خواب ديد كه از دو لبه آفتاب گرفته است، خوابش را اينطور تعبير كردند كه مالك و پادشاه شرق و غرب عالم مى شود، و به همين جهت ذو القرنينش خواندند.

بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت كه وى دو دسته مو در سر داشت. و بعضى گفته اند: چون كه هم پادشاه روم و هم فارس شد. و بعضى گفته اند: چون در سرش دو برآمدگى چون شاخ بود. و بعضى گفته اند: چون در تاجش دو چيز به شكل شاخ از طلا تعبيه كرده بودند. و از اين قبيل اقوالى ديگر.

و از جمله، اختلافى كه وجود دارد در سفر او به مغرب و مشرق است كه اين اختلاف از ساير اختلافهاى ديگر شديدتر است. در بعضى روايات آمده كه ابر در فرمانش بوده، سوار بر ابر مى شد و مغرب و مشرق عالم را سير مى كرده.

و در رواياتى ديگر آمده كه او به كوه قاف رسيد، آنگاه در باره آن كوه دارد كه كوهى است سبز و محيط بر همه دنيا، و سبزى آسمان هم از رنگ آن است. و در بعضى ديگر آمده كه: ذو القرنين به طلب آب حيات برخاست به او گفتند كه آب حيات در ظلمات است، ذو القرنين وارد ظلمات شد در حالى كه خضر در مقدمه لشگرش قرار داشت، خود او موفق به خوردن از آن نشد و خضر موفق شد حتى خضر از آن آب غسل هم كرد، و به همين جهت هميشه باقى و تا قيامت زنده است. و در همين روايات آمده كه ظلمات مزبور در مشرق زمين است.

و از آن جمله اختلافى است كه درباره محل سد ذو القرنين هست. در بعضى از روايات آمده كه در مشرق است. و در بعضى ديگر آمده كه در شمال است. مبالغه روايات در اين مورد به حدى رسيده كه بعضى گفته اند: طول سد كه در بين دو كوه ساخته شده صد فرسخ، و عرض آن پنجاه فرسخ، و ارتفاع آن به بلندى دو كوه است. و درپى ريزى اش آن قدر زمين را كندند كه به آب رسيدند، و در درون سد صخره هاى عظيم، و به جاى گل مس ذوب شده ريختند تا به كف زمين رسيدند از آنجا به بالا را با قطعه هاى آهن و مس ‍ ذوب شده پر كردند، و در لابلاى آن رگهاى از مس زرد به كار بردند كه چون جامه راه راه رنگارنگ گرديد. و از آن جمله اختلاف روايات است در وصف ياجوج و ماجوج. در بعضى روايات آمده كه از نژاد ترك از اولاد يافث بن نوح بودند، و در زمين فساد مى كردند. ذو القرنين سدى را كه ساخت براى همين بود كه راه رخنه آنان را ببندد. و در بعضى از آنها آمده كه اصلا از جنس بشر نبودند. و در بعضى ديگر آمده كه قوم (ولود) بوده اند،

يعنى هيچ كس از زن و مردآنها نمى مرده مگر آنكه داراى هزار فرزند شده باشد، و به همين جهت آمار آنها از عدد ساير بشر بيشتر بوده. حتى در بعضى روايات آمار آنها را نه برابر همه بشر دانسته. و نيز روايت شده كه اين قوم از نظر نيروى جسمى و شجاعت به حدى بوده اند كه به هيچ حيوان و يا درنده و يا انسانى نمى گذشتند مگر آنكه آن را پاره پاره كرده مى خوردند. و نيز به هيچ كشت و زرع و يا درختى نمى گذشتند مگر آنكه همه را مى چريدند، و به هيچ نهرى برنمى خورند مگر آنكه آب آن را مى خوردند و آن را خشك مى كردند. و نيز روايت شده كه ياجوج يك قوم و ماجوج قومى ديگر و امتى ديگر بوده اند، و هر يك از آنها چهار صد هزار امت و فاميل بوده اند، و به همين جهت جز خدا كسى از عدد آنها خبر نداشته.

و نيز روايت شده كه سه طائفه بوده اند، يك طائفه مانند ارز بوده اند كه درختى است بلند. طائفه ديگر طول و عرضشان يكسان بوده و از هر طرف چهار زرع بوده اند، و طائفه سوم كه از آن دو طائفه شديدتر و قويتر بودند هر يك دو لاله گوش داشته اند كه يكى از آنها را تشك و ديگرى را لحاف خود مى كرده، يكى لباس تابستانى و ديگرى لباس زمستانى آنها بوده اولى پشت و رويش داراى پرهائى ريز بوده و آن ديگرى پشت و رويش كرك بوده است. بدنى سفت و سخت داشته اند. كرك و پشم بدنشان بدنهايشان را مى پوشانده. و نيز روايت شده كه قامت هر يك از آنها يك وجب و يا دو وجب و يا سه وجب بوده. و در بعضى ديگر آمده كه آنهائى كه لشكر ذو القرنين با ايشان مى جنگيدند صورتهايشان مانند سگ بوده.

و از جمله آن اختلافات اختلافى است كه در تاريخ زندگى سلطنت ذو القرنين است، در بعضى از روايات آمده كه بعد از نوح، و در بعضى ديگر در زمان ابراهيم و هم عصر وى مى زيسته، زيرا ذو القرنين حج خانه خدا كرده و با ابراهيم مصافحه نموده است، و اين اولين مصافحه در دنيا بوده. و در بعضى ديگر آمده كه وى در زمان داوود مى زيسته است.

باز از جمله اختلافاتى كه در روايات اين داستان هست اختلاف در مدت سلطنت ذو القرنين است. در بعضى از روايات آمده كه سى سال، و در بعضى ديگر دوازده سال، و در روايات ديگر مقدارهائى ديگر گفته شده.

اين بود جهات اختلافى كه هر كه به تاريخ مراجعه نمايد و اخبار اين داستان را در جوامع حديث از قبيل الدر المنثور، بحار، برهان و نور الثقلين از نظر بگذراند به آنها واقف مى گردد.

دو روايت اميرالمؤمنين على (ع) درباره ذوالقرنين

و در كتاب كمال الدين به سند خود از اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت: ابن الكواء در محضر على (عليهالسلام) هنگامى كه آن جناب بر فراز منبر بود برخاست و گفت: يا اميرالمؤمنين ما را از داستان ذوالقرنين خبر بده، آيا پيغمبر بوده و يا ملك ؟ و مرا از دو قرن او خبر بده آيا از طلا بوده يا از نقره ؟ حضرت فرمود: نه پيغمبر بود، و نه ملك. و دو قرنش نه از طلا بود و نه از نقره. او مردى بود كه خداى را دوست مى داشت و خدا هم او را دوست داشت، او خيرخواه خدا بود، خدا هم برايش خير مى خواست، و بدين جهت او را ذو القرنين خواندند كه قومش را به سوى خدا دعوت مى كرد و آنها او را زدند و يك طرف سرش را شكستند، پس مدتى از مردم غايب شد، و بار ديگر به سوى آنان برگشت، اين بار هم زدند و طرف ديگر سرش را شكستند، و اينك در ميان شما نيز كسى مانند او هست.

مؤلف: ظاهرا كلمه (ملك ) در اين روايت به فتح لام ( فرشته ) باشد نه به كسر آن ( پادشاه )، براى اينكه در رواياتى كه به حد استفاضه از آن جناب و از ديگران نقل شده همه او را سلطانى جهانگير معرفى كرده اند.

پس اينكه در اين روايت آن را نفى كرده و همچنين پيغمبر بودن او را نيز نفى كرده به خاطر اين بوده كه روايات وارده از رسول خدا را كه در بعضى آمده كه پيغمبر بوده، و در بعضى ديگر فرشتهاى از فرشتگان كه همين قول عمر بن خطاب است همچنانكه اشاره به آن گذشت، تكذيب نمايد.

و اينكه فرمود (اينك در ميان شما مانند او هست ) يعنى مانند ذو القرنين در دو بار شكافته شدن فرقش، و مقصودش خودش بوده، چون يك طرف فرق سر ايشان از ضربت ابن عبدود شكافته شد و طرف ديگر به ضربت عبد الرحمن ابن ملجم ( لعنة الله عليه ) كه با همين ضربت دومى شهيد گرديد. و نيز به دليل روايت كمال الدين كه از روايات مستفيضه از امير المؤمنين (عليهالسلام) است و شيعه و اهل سنت به الفاظ مختلفى از آن جناب نقل كرده اند و مبسوطتر از همه از نظر لفظ همين نقلى است كه ما آورديم. چيزى كه هست دست نقل به معنا با آن بازيها كرده و آن را به صورت عجيب و غريب و نهايت تحريف در آورده است.

و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از سالم بن ابى الجعد روايت كرده كه گفت: شخصى از على (عليهالسلام) از ذو القرنين پرسش نمود كه آيا پيغمبر بوده يا نه ؟ فرمود: از پيغمبرتان شنيدم كه مى فرمود: او بنده اى بود معتقد به وحدانيت خدا و مخلص در عبادتش، خدا هم خيرخواه او بود.

حديثى از امام صادق (ع) درباره آفتاب و طلوع و غروب آن

و در احتجاج از امام صادق (عليهالسلام) در ضمن حديث مفصلى روايت كرده كه گفت: سائل از آن جناب پرسيد مرا از آفتاب خبر ده كه در كجا پنهان مى شود ؟ فرمود: بعضى از علما گفته اند وقتى آفتاب به پائين ترين نقطه سرازير مى شود، فلك آن را مى چرخاند و دوباره به شكم آسمان بالا مى برد، و اين كار هميشه جريان دارد تا آنكه به طرف محل طلوع خود پائين آيد، يعنى آفتاب در چشمه لايه دارى فرو رفته سپس زمين را پاره نموده، دوباره به محل طلوع خود برمى گردد، به همين جهت زير عرش متحير شده تا آنكه اجازه اش دهند بار ديگر طلوع كند، و همه روزه نورش سلب شده، هر روز نور ديگرى سرخفام به خود مى گيرد.

مؤلف: اينكه فرمود: (به پائين ترين نقطه سرازير مى شود) تا آنجا كه فرمود (به محل طلوع خود برمى گردد) بيان سير آفتاب است از حين غروب تا هنگام طلوعش در مدار آسمان بنا بر فرضيه معروف بطلميوسى، چون آن روز اين فرضيه بر سر كار بود كه اساسش مبنى بر سكون زمين و حركت اجرام سماوى در پيرامون آن بود، و به همين جهت امام (عليهالسلام) اين قضيه را نسبت به بعضى علماء داده است.

و اينكه داشت (يعنى آفتاب در چشمه لايدارى فرو رفته سپس زمين را پاره مى كند و دوباره به محل طلوع خود برمى گردد) جزء كلام امام نيست، بلكه كلام بعضى از راويان خبر است، كه به خاطر قصور فهم، آيه (تغرب فى عين حمئة ) را به فرو رفتن آفتاب در چشمه لايدار، و غايب شدنش در آن، و چون ماهى شنا كردن در آب، و پاره كردن زمين، و دو باره به محل طلوع برگشتن، و سپس ‍ رفتن به زير عرش، تفسير كرده اند. به نظر آنها عرش، آسمانى است فوق آسمانهاى هفتگانه، و يا جسمى است نورانى كه مافوق آن نيست، و آن را بالاى آسمان هفتم گذاشته اند، و آفتاب شبها در آنجا هست تا اجازه اش دهند طلوع كند، آن وقت است كه نورى قرمز به خود مى گيرد و طلوع مى كند.

و همين راوى در جمله (پس در زير عرش متحير شده، تا آنكه اجازه اش دهند طلوع كند) به روايت ديگرى اشاره كرده كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) روايت شده كه ملائكه آفتاب را بعد از غروبش به زير عرش مى برند، و نگاه مى دارند در حالى كه اصلا نور ندارد، و در همانجا هست در حالى كه هيچ نمى داند فردا چه ماموريتى به او مى دهند، تا آنكه جامه نور را بر تنش ‍ كرده، دستورش مى دهند طلوع كند. فهم قاصر او در عرش همان اشتباهى را مرتكب شده كه در تفسير غروب در اينجا مرتكب شده بود، در نتيجه قدم به قدم از حق دورتر شده است.

و در تفسير (عرش ) به فلك نهم و يا جسم نورانى نظير تخت، در كتاب و سنت چيزى كه قابل اعتماد باشد وجود ندارد. همه اينها مطالبى است كه فهم اين راوى آن را تراشيده. و ما بيشتر روايات عرش را در اوائل جزء هشتم اين كتاب نقل نموديم.

و همين كه امام (عليهالسلام) مطلب را به بعضى از علماء نسبت داده خود اشاره به اين است كه آن جناب مطلب را صحيح ندانسته، و اين امكان را هم نداشته كه حق مطلب را بيان فرمايد، و چگونه مى توانسته اند بيان كنند در حالى كه فهم شنوندگان آن قدر ساده و نارسا بوده كه يك فرضيه آسان و سهل التصور در نزد اهل فنش را اينطور كه ديديد گيج و گم مى كردند. در چنين زمانى اگر امام حق مطلب را كه امرى خارج از احساس به خواص ظاهرى و بيرون از گنجايش فكر آن روز شنونده بود بيان مى كردند شنوندگان چگونه تلقى اش نموده، و چه معانى برايش مى تراشيدند ؟.

رواياتى در ذيل برخى جملات آيات راجع به ذوالقرنين

و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، سعيد بن منصور، ابن جرير، ابن منذر و ابن ابى حاتم از طريق عثمان بن ابى حاضر،

از ابن عباس روايت كرده اند كه به وى گفته شد: معاوية بن ابى سفيان آيه سوره كهف را( تغرب فى عين حامية ) قرائت كرده. ابن عباس مى گويد: من به معاويه گفتم: ما اين آيه را جز به لفظ (حمئة ) قرائت نكرده ايم، ( تو اين قرائت را از كه شنيدى ؟). معاويه به عبد الله عمر گفت: تو چه جور مى خوانى ؟ گفت: همانطور كه تو خواندى.

ابن عباس مى گويد: به معاويه گفتم قرآن در خانه من نازل شده، ( تو از اين و آن مى پرسى ؟ ) معاويه فرستاد نزد كعب الاحبار و احضارش نموده، پرسيد در تورات محل غروب آفتاب را كجا دانسته ؟ كعب گفت: از اهل عربيت بپرس، كه آنان بهتر مى دانند، و اما من در تورات مى يابم كه آفتاب در آب و گل غروب مى كند، - و در اينجا با دست اشاره به سمت مغرب كرد - ابن ابى حاضر به ابن عباس گفت: اگر من با شما دو نفر بودم چيزى مى گفتم كه سخن تو را تاييد كند، و معاويه را نسبت به كلمه (حمئة ) بصيرت بخشد. ابن عباس پرسيد: چه مى گفتى ؟ گفت اين مدرك را ارائه مى دادم كه تبع در ضمن خاطراتى كه از ذو القرنين و از علاقه مندى او به علم و پيروى از آن نقل كرده گفته است.

 

قد كان ذو القرنين عمر مسلم 

 

ملكا تدين له الملوك و تحشد 

 

فاتى المشارق و المغارب يبتغى 

 

اسباب ملك من حكيم مرشد 

 

فرأ ى مغيب الشمس عند غروبه 

 

فى عين ذى خلب و ثاط حرمد 

ابن عباس پرسيد (خلب ) چيست ؟ اسود گفت: در زبان قوم تبع به معناى گل است، پرسيد (ثاط) به چه معنا است ؟ گفت: به معناى لاى است، پرسيد (حرمد) چيست ؟ گفت: سياه. ابن عباس غلامى را صدا زد كه آنچه اين مرد مى گويد بنويس.

مؤلف: اين حديث با مذاق جماعت كه قائل به تواتر قرائتها هستند آنطور كه بايد سازگارى ندارد.

و از تيجان ابن هشام همين حديث را نقل كرده، و در آن چنين آمده كه: ابن عباس اين اشعار را براى معاويه خواند، معاويه از معناى (خلب ) و (ثاط) و (حرمد) پرسيد، و در جوابش گفت: خلب به معناى لايه زيرين است، و حرمد شن و سنگ زير آن است، آنگاه قصيده را هم ذكر كرده. و همين اختلاف خود شاهد بر اين است كه در اين روايت نارسايى وجود دارد.

و در تفسير عياشى از ابى بصير از ابى جعفر (عليهالسلام) روايت كرده كه در ذيل اين كلام خداى عز و جل: (لم نجعل لهم من دونها سترا) فرمود: چون هنوز خانه ساختن را ياد نگرفته بودند.

و در تفسير قمى در ذيل همين آيه نقل كرده كه امام فرمود: چون هنوز لباس دوختن را نياموخته بودند.

و در الدر المنثور است كه ابن منذر از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل جمله (حتى اذا بلغ بين السدين ) گفته: يعنى دو كوه كه يكى كوه ارمينيه و يكى كوه آذربيجان است.

و در تفسير عياشى از مفضل روايت كرده كه گفت از امام صادق (عليهالسلام) از معناى آيه (اجعل بينكم و بينهم ردما) پرسش ‍ نمودم، فرمود: منظور تقيه است كه (فما استطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقبا) اگر به تقيه عمل كنى در حق تو هيچ حيله اى نمى توانند بكنند، و خود حصنى حصين است، و ميان تو و اعداء خدا سدى محكم است كه نمى توانند آن را سوراخ كنند.

و نيز در همان كتاب از جابر از آن جناب روايت كرده كه آيه را به تقيه تفسير فرموده است.

مؤلف: اين دو روايت از باب جرى است نه تفسير.

و در تفسير عياشى از اصبغ بن نباته از على (عليهالسلام) روايت كرده كه روز را در جمله (و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض ) به روز قيامت تفسير فرموده.

مؤلف: ظاهر آيه به حسب سياق اين است كه اين آيه مربوط به علائم ظهور قيامت باشد، و شايد مراد امام هم از روز قيامت همان مقدمات آن روز باشد، چون بسيار مى شود كه قيامت به روز ظهور مقدماتش هم اطلاق مى شود.

و در همان كتاب از محمد بن حكيم روايت شده كه گفت: من نامه اى به امام صادق (عليهالسلام) نوشتم، و در آن پرسيدم: آيا نفس ‍ قادر بر معرفت هست يا نه ؟ مى گويد: امام فرمود نه. پرسيدم خداى تعالى مى فرمايد: (الذين كانت اعينهم فى غطاء عن ذكرى و كانوا لا يستطيعون سمعا) و از آن برمى آيد كه ديدگان كفار بينائى داشته و بعدا دچار غطاء شده. امام فرمود: اين آيه (و ما كانوا يستطيعون السمع و ما كانوا يبصرون ) كنايه است از نديدن و نشنيدن، نه اينكه مى بينند ولى غطاء جلو ديد آنان را گرفته است. مى گويد عرض ‍ كردم: پس چرا از آنان عيب مى گيرد ؟ فرمود: از آن جهت كه خدا با آنان معامله كرده عيب نمى گيرد، بلكه از آن جهت كه خود چنين كردند از آنها عيب مى گيرد و اگر منحرف نمى شدند و تكلف نمى كردند عيبى بر آنان نبود.

مؤلف: يعنى كفار، خود مسبب اين حجاب اند و به همين جهت به آثار و تبعات آن گرفتار مى شوند.

و در تفسير قمى در ذيل آيه مذكور از امام روايت كرده كه فرمود: كسانى هستند كه به خلقت خدا و آيات ارضى و سماوى او نظر نمى افكنند.

مؤلف: و در عيون از حضرت رضا (عليهالسلام) روايت كرده كه آيه را بر منكرين ولايت تطبيق فرموده، و اين همان تطبيق كلى بر مصداق است

بحثى قرآنى و تاريخى پيرامون داستان ذوالقرنين در چندفصل

1 - داستان ذو القرنين در قرآن

قرآن كريم متعرض اسم او و تاريخ زندگى و ولادت و نسب و ساير مشخصاتش نشده. البته اين رسم قرآن كريم در همه موارد است كه در هيچ يك از قصص گذشتگان به جزئيات نمى پردازد. در خصوص ذو القرنين هم اكتفا به ذكر سفرهاى سه گانه او كرده، اول رحلتش به مغرب تا آنجا كه به محل فرو رفتن خورشيد رسيده و ديده است كه آفتاب در عين (حمئة ) و يا (حاميه ) فرو مى رود، و در آن محل به قومى برخورده است. و رحلت دومش از مغرب به طرف مشرق بوده، تا آنجا كه به محل طلوع خورشيد رسيده، و در آنجا به قومى برخورده كه خداوند ميان آنان و آفتاب ساتر و حاجبى قرار نداده.

و رحلت سومش تا به موضع بين السدين بوده، و در آنجا به مردمى برخورده كه به هيچ وجه حرف و كلام نمى فهميدند و چون از شر ياجوج و ماجوج شكايت كردند، و پيشنهاد كردند كه هزينه اى در اختيارش بگذارند و او بر ايشان ديوارى بكشد، تا مانع نفوذ ياجوج و ماجوج در بلاد آنان باشد. او نيز پذيرفته و وعده داده سدى بسازد كه ما فوق آنچه آنها آرزويش را مى كنند بوده باشد، ولى از قبول هزينه خوددارى كرده است و تنها از ايشان نيروى انسانى خواسته است. آنگاه از همه خصوصيات بناى سد تنها اشاره اى به رجال و قطعه هاى آهن و دمه اى كوره و قطر نموده است.

اين آن چيزى است كه قرآن كريم از اين داستان آورده، و از آنچه آورده چند خصوصيت و جهت جوهرى داستان استفاده مى شود: اول اينكه صاحب اين داستان قبل از اينكه داستانش در قرآن نازل شود بلكه حتى در زمان زندگى اش ذو القرنين ناميده مى شد، و اين نكته از سياق داستان يعنى جمله (يسئلونك عن ذى القرنين ) و (قلنا يا ذا القرنين ) و (قالوا يا ذى القرنين )به خوبى استفاده مى شود، (از جمله اول برمى آيد كه در عصر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) قبل از نزول اين قصه چنين اسمى بر سر زبانها بوده، كه از آن جناب داستانش را پرسيده اند. و از دو جمله بعدى به خوبى معلوم مى شود كه اسمش همين بوده كه با آن خطابش كرده اند ).

خصوصيت دوم اينكه او مردى مؤمن به خدا و روز جزاء و متدين به دين حق بوده كه بنا بر نقل قرآن كريم گفته است: (هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا) و نيز گفته: (اما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد الى ربه فيعذبه عذابا نكرا و اما من آمن و عمل صالحا...)گذشته از اينكه آيه (قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا)كه خداوند اختيار تام به او مى دهد، خود شاهد بر مزيد كرامت و مقام دينى او مى باشد، و مى فهماند كه او به وحى و يا الهام و يا به وسيله پيغمبرى از پيغمبران تاييد مى شد، و او را كمك مى كرده.

خصوصيت سوم اينكه او از كسانى بوده كه خداوند خير دنيا و آخرت را برايش جمع كرده بود. اما خير دنيا، براى اينكه سلطنتى به او داده بود كه توانست با آن به مغرب و مشرق آفتاب برود، و هيچ چيز جلوگيرش نشود بلكه تمامى اسباب مسخر و زبون او باشند. و اما آخرت، براى اينكه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نموده به صلح و عفو و رفق و كرامت نفس و گستردن خير و دفع شر در ميان بشر سلوك كرد، كه همه اينها از آيه (انا مكنا له فى الارض و اتيناه من كل شى ء سببا) استفاده مى شود. علاوه بر آنچه كه از سياق داستان بر مى آيد كه چگونه خداوند نيروى جسمانى و روحانى به او ارزانى داشته است.

جهت چهارم اينكه به جماعتى ستمكار در مغرب برخورد و آنان را عذاب نمود.

جهت پنجم اينكه سدى كه بنا كرده در غير مغرب و مشرق آفتاب بوده، چون بعد از آنكه به مشرق آفتاب رسيده پيروى سببى كرده تا به ميان دو كوه رسيده است، و از مشخصات سد او علاوه بر اينكه گفتيم در مشرق و مغرب عالم نبوده اين است كه ميان دو كوه ساخته شده، و اين دو كوه را كه چون دو ديوار بوده اند به صورت يك ديوار ممتد در آورده است. و در سدى كه ساخته پاره هاى آهن و قطر به كار رفته، و قطعا در تنگنائى بوده كه آن تنگنا رابط ميان دو قسمت مسكونى زمين بوده است.

2 - داستان ذو القرنين و سد و ياجوج و ماجوج از نظر تاريخ

قدماى از مورخين هيچ يك در اخبار خود پادشاهى را كه نامش ذو القرنين و يا شبيه به آن باشد اسم نبرده اند.

و نيز اقوامى به نام ياجوج و ماجوج و سدى كه منسوب به ذو القرنين باشد نام نبرده اند. بله به بعضى از پادشاهان حمير از اهل يمن اشعارى نسبت داده اند كه به عنوان مباهات نسبت خود را ذكر كرده و يكى از پدران خود را كه سمت پادشاهى (تبع ) داشته را به نام ذو القرنين اسم برده و در سروده هايش اين را نيز سروده كه او به مغرب و مشرق عالم سفر كرد و سد ياجوج و ماجوج را بنا نمود، كه به زودى در فصول آينده مقدارى از آن اشعار به نظر خواننده خواهد رسيد - ان شاء الله.

و نيز ذكر ياجوج و ماجوج در مواضعى از كتب عهد عتيق آمده. از آن جمله در اصحاح دهم از سفر تكوين تورات: (اينان فرزندان دودمان نوح اند: سام و حام و يافث كه بعد از طوفان براى هر يك فرزندانى شد، فرزندان يافث عبارت بودند از جومر و ماجوج و ماداى و باوان و نوبال و ماشك و نبراس ).

و در كتاب حزقيال اصحاح سى و هشتم آمده: (خطاب كلام رب به من شد كه مى گفت: اى فرزند آدم روى خود متوجه جوج سرزمين ماجوج رئيس روش ماشك و نوبال، كن، و نبوت خود را اعلام بدار و بگو آقا و سيد و رب اين چنين گفته: اى جوج رئيس ‍ روش ماشك و نوبال، عليه تو برخاستم، تو را برمى گردانم و دهنه هائى در دو فك تو مى كنم، و تو و همه لشگرت را چه پياده و چه سواره بيرون مى سازم، در حالى كه همه آنان فاخرترين لباس بر تن داشته باشند، و جماعتى عظيم و با سپر باشند همه شان شمشيرها به دست داشته باشند، فارس و كوش و فوط با ايشان باشد كه همه با سپر و كلاه خود باشند، و جومر و همه لشگرش و خانواده نوجرمه از اواخر شمال با همه لشگرش شعبه هاى كثيرى با تو باشند).

مى گويد: (به همين جهت اى پسر آدم بايد ادعاى پيغمبرى كنى و به جوج بگويى سيد رب امروز در نزديكى سكناى شعب اسرائيل در حالى كه در امن هستند چنين گفته: آيا نمى دانى و از محلت از بالاى شمال مى آيى ).

و در اصحاح سى و نهم داستان سابق را دنبال نموده مى گويد: (و تو اى پسر آدم براى جوج ادعاى پيغمبرى كن و بگو سيد رب اينچنين گفته: اينك من عليه توام اى جوج اى رئيس روش ماشك و نوبال و اردك و اقودك، و تو را از بالاهاى شمال بالا مى برم، و به كوه هاى اسرائيل مى آورم، و كمانت را از دست چپت و تيرهايت را از دست راستت مى زنم، كه بر كوه هاى اسرائيل بيفتى، و همه لشگريان و شعوبى كه با تو هستند بيفتند، آيا مى خواهى خوراك مرغان كاشر از هر نوع و وحشيهاى بيابان شوى ؟ بر روى زمين بيفتى ؟ چون من به كلام سيد رب سخن گفتم، و آتشى بر ماجوج و بر ساكنين در جزائر ايمن مى فرستم، آن وقت است كه مى دانند منم رب...).

و در خواب يوحنا در اصحاح بيستم مى گويد: (فرشته اى ديدم كه از آسمان نازل مى شد و با او است كليد جهنم و سلسله و زنجير بزرگى بر دست دارد، پس مى گيرد اژدهاى زنده قديمى را كه همان ابليس و شيطان باشد، و او را هزار سال زنجير مى كند، و به جهنمش مى اندازد و درب جهنم را به رويش بسته قفل مى كند، تا ديگر امتهاى بعدى را گمراه نكند، و بعد از تمام شدن هزار سال البته بايد آزاد شود، و مدت اندكى رها گردد).

آنگاه مى گويد: (پس وقتى هزار سال تمام شد شيطان از زندانش آزاد گشته بيرون مى شود، تا امتها را كه در چهار گوشه زمينند جوج و ماجوج همه را براى جنگ جمع كند در حالى كه عددشان مانند ريگ دريا باشد، پس بر پهناى گيتى سوار شوند و لشگرگاه قديسين را احاطه كنند و نيز مدينه محبوبه را محاصره نمايند، آن وقت آتشى از ناحيه خدا از آسمان نازل شود و همه شان را بخورد، و ابليس هم كه گمراهشان مى كرد در درياچه آتش و كبريت بيفتد، و با وحشى و پيغمبر دروغگو بباشد، و به زودى شب و روز عذاب شود تا ابد الا بدين ).

از اين قسمت كه نقل شده استفاده مى شود كه (ماجوج ) و يا (جوج و ماجوج ) امتى و يا امتهائى عظيم بوده اند، و در قسمتهاى بالاى شمال آسيا از آباديهاى آن روز زمين مى زيسته اند، و مردمانى جنگجو و معروف به جنگ و غارت بوده اند.

اينجاست كه ذهن آدمى حدس قريبى مى زند، و آن اين است كه ذو القرنين يكى از ملوك بزرگ باشد كه راه را بر اين امتهاى مفسد در زمين سد كرده است، و حتما بايد سدى كه او زده فاصل ميان دو منطقه شمالى و جنوبى آسيا باشد، مانند ديوار چين و يا سد باب الابواب و يا سد داريال و يا غير آنها.

تاريخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد بر اينكه ناحيه شمال شرقى از آسيا كه ناحيه احداب و بلنديهاى شمال چين باشد موطن و محل زندگى امتى بسيار بزرگ و وحشى بوده امتى كه مدام رو به زيادى نهاده جمعيتشان فشرده تر مى شد، و اين امت همواره بر امتهاى مجاور خود مانند چين حمله مى بردند، و چه بسا در همانجا زاد و ولد كرده به سوى بلاد آسياى وسطى و خاورميانه سرازير مى شدند، و چه بسا كه در اين كوه ها به شمال اروپا نيز رخنه مى كردند. بعضى از ايشان طوائفى بودند كه در همان سرزمينهائى كه غارت كردند سكونت نموده متوطن مى شدند، كه اغلب سكنه اروپاى شمالى از آنهايند، و در آنجا تمدنى به وجود آورده، و به زراعت و صنعت مى پرداختند. و بعضى ديگر برگشته به همان غارتگرى خود ادامه مى دادند.

بعضى از مورخين گفته اند كه ياجوج و ماجوج امتهائى بوده اند كه در قسمت شمالى آسيا از تبت و چين گرفته تا اقيانوس منجمد شمالى و از ناحيه غرب تا بلاد تركستان زندگى مى كردند اين قول را از كتاب (فاكهة الخلفاء و تهذيب الاخلاق ) ابن مسكويه، و رسائل اخوان الصفاء، نقل كرده اند.

و همين خود موءيد آن احتمالى است كه قبلا تقويتش كرديم، كه سد مورد بحث يكى از سدهاى موجود در شمال آسيا فاصل ميان شمال و جنوب است.

3- ذو القرنين كيست و سدش كجا است؟ اقوال مختلف در اين باره

مورخين و ارباب تفسير در اين باره اقوالى بر حسب اختلاف نظريه شان در تطبيق داستان دارند:

الف - به بعضى از مورخين نسبت مى دهند كه گفته اند: سد مذكور در قرآن همان ديوار چين است. آن ديوار طولانى ميان چين و مغولستان حائل شده، و يكى از پادشاهان چين به نام (شين هوانك تى ) آن را بنا نهاده، تا جلو هجومهاى مغول را به چين بگيرد. طول اين ديوار سه هزار كيلومتر و عرض آن 9 متر و ارتفاعش پانزده متر است، كه همه با سنگ چيده شده، و در سال 264 قبل از ميلاد شروع و پس از ده و يا بيست سال خاتمه يافته است، پس ذو القرنين همين پادشاه بوده.

و ليكن اين مورخين توجه نكرده اند كه اوصاف و مشخصاتى كه قرآن براى ذو القرنين ذكر كرده و سدى كه قرآن بنايش را به او نسبت داده با اين پادشاه و اين ديوار چين تطبيق نمى كند، چون درباره اين پادشاه نيامده كه به مغرب اقصى سفر كرده باشد، و سدى كه قرآن ذكر كرده ميان دو كوه واقع شده و در آن قطعه هاى آهن و قطر، يعنى مس مذاب به كار رفته، و ديوار بزرگ چين كه سه هزار كيلومتر است از كوه و زمين همينطور، هر دو مى گذرد و ميان دو كوه واقع نشده است، و ديوار چين با سنگ ساخته شده و در آن آهن و قطرى به كارى نرفته.

ب - به بعضى ديگرى از مورخين نسبت داده اند كه گفته اند: آنكه سد مذكور را ساخته يكى از ملوك آشور بوده كه در حوالى قرن هفتم قبل از ميلاد مورد هجوم اقوام سيت قرار مى گرفته، و اين اقوام از تنگناى كوه هاى قفقاز تا ارمنستان آنگاه ناحيه غربى ايران هجوم مى آوردند

و چه بسا به خود آشور و پايتختش (نينوا) هم مى رسيدند، و آن را محاصره نموده دست به قتل و غارت و برده گيرى مى زدند، بناچار پادشاه آن ديار براى جلوگيرى از آنها سدى ساخت كه گويا مراد از آن سد (باب الابواب ) باشد كه تعمير و يا ترميم آن را به كسرى انوشيروان يكى از ملوك فارس نسبت مى دهند. اين گفته آن مورخين است و ليكن همه گفتگو در اين است كه آيا با قرآن مطابق است يا خير ؟.

ج - صاحب روح المعانى نوشته: بعضيها گفته اند او، يعنى ذو القرنين، اسمش فريدون بن اثفيان بن جمشيد پنجمين پادشاه پيشدادى ايران زمين بوده، و پادشاهى عادل و مطيع خدا بوده. و در كتاب صور الاقاليم ابى زيد بلخى آمده كه او مؤيد به وحى بوده و در عموم تواريخ آمده كه او همه زمين را به تصرف در آورده ميان فرزندانش تقسيم كرد، قسمتى را به ايرج داد و آن عراق و هند و حجاز بود، و همو او را صاحب تاج سلطنت كرد، قسمت ديگر زمين يعنى روم و ديار مصر و مغرب را به پسر ديگرش سلم داد، و چين و ترك و شرق را به پسر سومش تور بخشيد، و براى هر يك قانونى وضع كرد كه با آن حكم براند، و اين قوانين سهگانه را به زبان عربى سياست ناميدند، چون اصلش (سى ايسا) يعنى سه قانون بوده.

و وجه تسميه اش به ذو القرنين (صاحب دو قرن ) اين بوده كه او دو طرف دنيا را مالك شد، و يا در طول ايام سلطنت خود مالك آن گرديد، چون سلطنت او به طورى كه در روضة الصفا آمده پانصد سال طول كشيد، و يا از اين جهت بوده كه شجاعت و قهر او همه ملوك دنيا را تحت الشعاع قرار داد.

اشكال اين گفتار اين است كه تاريخ بدان اعتراف ندارد.

نظر بعضى كه ذوالقرنين را همان اسكندر مقدونى دانسته اند و ردّ آن

د - بعضى ديگر گفته اند: ذو القرنين همان اسكندر مقدونى است كه در زبانها مشهور است، و سد اسكندر هم نظير يك مثلى شده، كه هميشه بر سر زبانها هست. و بر اين معنا رواياتى هم آمده، مانند روايتى كه در قرب الاسناد از موسى بن جعفر (عليهالسلام) نقل شده، و روايت عقبة بن عامر از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم)، و روايت وهب بن منبه كه هر دو در الدر المنثور نقل شده.

و بعضى از قدماى مفسرين از صحابه و تابعين، مانند معاذ بن جبل - به نقل مجمع البيان - و قتاده - به نقل الدر المنثور نيز همين قول را اختيار كرده اند.

و بوعلى سينا هم وقتى اسكندر مقدونى را وصف مى كند او را به نام اسكندر ذو القرنين مى نامد، فخر رازى هم در تفسير كبير خود بر اين نظريه اصرار و پافشارى دارد.

و خلاصه آنچه گفته اين است كه: قرآن دلالت مى كند بر اينكه سلطنت اين مرد تا اقصى نقاط مغرب، و اقصاى مشرق و جهت شمال گسترش يافته، و اين در حقيقت همان معموره آن روز زمين است، و مثل چنين پادشاهى بايد نامش جاودانه در زمين بماند، و پادشاهى كه چنين سهمى از شهرت دارا باشد همان اسكندر است و بس.

چون او بعد از مرگ پدرش همه ملوك روم و مغرب را برچيده و بر همه آن سرزمينها مسلط شد، و تا آنجا پيشروى كرد كه درياى سبز و سپس مصر را هم بگرفت. آنگاه در مصر به بناى شهر اسكندريه پرداخت، پس وارد شام شد، و از آنجا به قصد سركوبى بنى اسرائيل به طرف بيت المقدس رفت، و در قربانگاه ( مذبح ) آنجا قربانى كرد، پس متوجه جانب ارمينيه و باب الابواب گرديد، عراقيها و قطبيها و بربر خاضعش شدند، و بر ايران مستولى گرديد، و قصد هند و چين نموده با امتهاى خيلى دور جنگ كرد، سپس به سوى خراسان بازگشت و شهرهاى بسيارى ساخت، سپس به عراق بازگشته در شهر (زور) و يا روميه مدائن از دنيا برفت، و مدت سلطنتش دوازده سال بود.

خوب، وقتى در قرآن ثابت شده كه ذو القرنين بيشتر آباديهاى زمين را مالك شد، و در تاريخ هم به ثبوت رسيد كه كسى كه چنين نشانهاى داشته باشد اسكندر بوده، ديگر جاى شك باقى نمى ماند كه ذو القرنين همان اسكندر مقدونى است.

اشكالى كه در اين قول است اين است كه: (اولا اينكه گفت پادشاهى كه بيشتر آباديهاى زمين را مالك شده باشد تنها اسكندر مقدونى است ) قبول نداريم، زيرا چنين ادعائى در تاريخ مسلم نيست، زيرا تاريخ، سلاطين ديگرى را سراغ مى دهد كه ملكش اگر بيشتر از ملك مقدونى نبوده كمتر هم نبوده است.

و ثانيا اوصافى كه قرآن براى ذو القرنين برشمرده تاريخ براى اسكندر مسلم نمى داند، و بلكه آنها را انكار مى كند.

مثلا قرآن كريم چنين مى فرمايد كه (ذو القرنين مردى مؤمن به خدا و روز جزا بوده و خلاصه دين توحيد داشته در حالى كه اسكندر مردى وثنى و از صابئى ها بوده، همچنان كه قربانى كردنش براى مشترى، خود شاهد آن است.

و نيز قرآن كريم فرموده (ذو القرنين يكى از بندگان صالح خدا بوده و به عدل و رفق مدارا مى كرده ) و تاريخ براى اسكندر خلاف اين را نوشته است

و ثالثا در هيچ يك از تواريخ آنان نيامده كه اسكندر مقدونى سدى به نام سد ياجوج و ماجوج به آن اوصافى كه قرآن ذكر فرموده ساخته باشد.

و در كتاب (البداية و النهايه ) در باره ذو القرنين گفته: اسحاق بن بشر از سعيد بن بشير از قتاده نقل كرده كه اسكندر همان ذو القرنين است، و پدرش اولين قيصر روم بوده، و از دودمان سام بن نوح بوده است. و اما ذو القرنين دوم اسكندر پسر فيلبس بوده است. ( آنگاه نسب او را به عيص بن اسحاق بن ابراهيم مى رساند و مى گويد: ) او مقدونى يونانى مصرى بوده، و آن كسى بوده كه شهر اسكندريه را ساخته، و تاريخ بنايش تاريخ رايج روم گشته، و از اسكندر ذو القرنين به مدت بس طولانى متاخر بوده.

و دومى نزديك سيصد سال قبل از مسيح بوده، و ارسطاطاليس حكيم وزيرش بوده، و همان كسى بوده كه دارا پسر دارا را كشته، و ملوك فارس را ذليل، و سرزمينشان را لگدكوب نموده است.

در دنباله كلامش مى گويد: اين مطالب را بدان جهت خاطرنشان كرديم كه بيشتر مردم گمان كرده اند كه اين دو اسم يك مسمى داشته، و ذو القرنين و مقدونى يكى بوده، و همان كه قرآن اسم مى برد همان كسى بوده كه ارسطاطاليس وزارتش را داشته است، و از همين راه به خطاهاى بسيارى دچار شده اند. آرى اسكندر اول، مردى مؤمن و صالح و پادشاهى عادل بوده و وزيرش حضرت خضر بوده است، كه به طورى كه قبلا بيان كرديم خود يكى از انبياء بوده. و اما دومى مردى مشرك و وزيرش مردى فيلسوف بوده، و ميان دو عصر آنها نزديك دو هزار سال فاصله بوده است، پس اين كجا و آن كجا ؟ نه بهم شبيهند، و نه با هم برابر، مگر كسى بسيار كودن باشد كه ميان اين دو اشتباه كند.

در اين كلام به كلامى كه سابقا از فخر رازى نقل كرديم كنايه مى زند و ليكن خواننده عزيز اگر در آن كلام دقت نمايد سپس به كتاب او آنجا كه سرگذشت ذو القرنين را بيان مى كند مراجعه نمايد، خواهد ديد كه اين آقا هم خطائى كه مرتكب شده كمتر از خطاى فخر رازى نيست، براى اينكه در تاريخ اثرى از پادشاهى ديده نمى شود كه دو هزار سال قبل از مسيح بوده و سيصد سال در زمين و در اقصى نقاط مغرب تا اقصاى مشرق و جهت شمال سلطنت كرده باشد، و سدى ساخته باشد و مردى مؤمن صالح و بلكه پيغمبر بوده و وزيرش خضر بوده باشد و در طلب آب حيات به ظلمات رفته باشد، حال چه اينكه اسمش اسكندر باشد و يا غير آن.

نظر جمعى از مورخين كه ذوالقرنين را مردى عرب از ملوك يمن دانسته اند

ه جمعى از مورخين از قبيل اصمعى در (تاريخ عرب قبل از اسلام ) و ابن هشام در كتاب (سيره ) و (تيجان ) و ابو ريحان بيرونى در (آثار الباقيه ) و نشوان بن سعيد در كتاب (شمس العلوم )و... - به طورى كه از آنها نقل شده - گفته اند كه ذو القرنين يكى از تبابعه اذواى يمن و يكى از ملوك حمير بوده كه در يمن سلطنت مى كرده.

آنگاه در اسم او اختلاف كرده اند، يكى گفته: مصعب بن عبد الله بوده، و يكى گفته صعب بن ذى المرائد اول تبابعه اش دانسته، و اين همان كسى بوده كه در محلى به نام بئر سبع به نفع ابراهيم (عليهالسلام) حكم كرد. يكى ديگر گفته: تبع الاقرن و اسمش حسان بوده. اصمعى گفته وى اسعد الكامل چهارمين تبايعه و فرزند حسان الاقرن، ملقب به ملكى كرب دوم بوده، و او فرزند ملك تبع اول بوده است. بعضى هم گفته اند نامش (شمر يرعش ) بوده است.

البته در برخى از اشعار حميريها و بعضى از شعراى جاهليت نامى از ذو القرنين به عنوان يكى از مفاخر برده شده. از آن جمله در كتاب (البداية و النهاية ) نقل شده كه ابن هشام اين شعر اعشى را خوانده و انشاد كرده است:

 

و الصعب ذو القرنين اصبح ثاوي 

 

بالجنوفى جدث اشم مقيم 

و در بحث روايتى سابق گذشت كه عثمان بن ابى الحاضر براى ابن عباس اين اشعار را انشاد كرد:

 

قد كان ذو القرنين جدى مسلم 

 

ملكا تدين له الملوك و تحشد

و دو بيت ديگر كه ترجمه اش نيز گذشت.

مقريزى در كتاب (الخطط) خود مى گويد: بدان كه تحقيق علماى اخبار به اينجا منتهى شده كه ذو القرنين كه قرآن كريم نامش را برده و فرموده: (و يسالونك عن ذى القرنين...) مردى عرب بوده كه در اشعار عرب نامش بسيار آمده است، و اسم اصلى اش ‍ صعب بن ذى مرائد فرزند حارث رائش، فرزند همال ذى سدد، فرزند عاد ذى منح، فرزند عار ملطاط، فرزند سكسك، فرزند وائل، فرزند حمير، فرزند سبا، فرزند يشجب، فرزند يعرب، فرزند قحطان، فرزند هود، فرزند عابر، فرزند شالح، فرزند أ رفخشد، فرزند سام، فرزند نوح بوده است.

و او پادشاهى از ملوك حمير است كه همه از عرب عاربه بودند و عرب عرباء هم ناميده شده اند. و ذو القرنين تبعى بوده صاحب تاج، و چون به سلطنت رسيد نخست تجبر پيشه كرده و سرانجام براى خدا تواضع كرده با خضر رفيق شد. و كسى كه خيال كرده ذو القرنين همان اسكندر پسر فيلبس است اشتباه كرده، براى اينكه كلمه (ذو) عربى است و ذو القرنين از لقبهاى عرب براى پادشاهان يمن است، و اسكندر لفظى است رومى و يونانى.

ابو جعفر طبرى گفته: خضر در ايام فريدون پسر ضحاك بوده البته اين نظريه عموم علماى اهل كتاب است، ولى بعضى گفته اند در ايام موسى بن عمران، و بعضى ديگر گفته اند در مقدمه لشگر ذو القرنين بزرگ كه در زمان ابراهيم خليل (عليهالسلام) بوده قرار داشته است. و اين خضر در سفرهايش با ذو القرنين به چشمه حيات برخورده و از آن نوشيده است، و به ذو القرنين اطلاع نداده. از همراهان ذو القرنين نيز كسى خبردار نشد، در نتيجه تنها خضر جاودان شد، و او به عقيده علماى اهل كتاب همين الا ن نيز زنده است.

ولى ديگران گفته اند: ذو القرنينى كه در عهد ابراهيم (عليهالسلام) بوده همان فريدون پسر ضحاك بوده، و خضر در مقدمه لشگر او بوده است.

ابو محمد عبد الملك بن هشام در كتاب تيجان كه در معرفت ملوك زمان نوشته بعد ازذكر حسب و نسب ذو القرنين گفته است:

ذكر حسب و نسب ذو القرنين گفته است: وى تبعى بوده داراى تاج. در آغاز سلطنت ستمگرى كرد و در آخر تواضع پيشه گرفت، و در بيت المقدس به خضر برخورده با او به مشارق زمين و مغارب آن سفر كرد و همانطور كه خداى تعالى فرموده همه رقم اسباب سلطنت برايش فراهم شد و سد ياجوج و ماجوج را بنا نهاد و در آخر در عراق از دنيا رفت.

و اما اسكندر، يونانى بوده و او را اسكندر مقدونى مى گفتند، و مجدونى اش نيز خوانده اند، از ابن عباس پرسيدند ذو القرنين از چه نژاد و آب خاكى بوده ؟ گفت: از حمير بود و نامش صعب بن ذى مرائد بوده، و او همان است كه خدايش در زمين مكنت داده و از هر سببى به وى ارزانى داشت، و او به دو قرن آفتاب و به رأ س زمين رسيد و سدى بر ياجوج و ماجوج ساخت.

بعضى به او گفتند: پس اسكندر چه كسى بوده ؟ گفت: او مردى حكيم و صالح از اهل روم بود كه بر ساحل دريا در آفريقا منارى ساخت و سرزمين رومه را گرفته به درياى عرب آمد و در آن ديار آثار بسيارى از كارگاه ها و شهرها بنا نهاد.

از كعب الاحبار پرسيدند كه ذو القرنين كه بوده ؟ گفت: قول صحيح نزد ما كه از احبار و اسلاف خود شنيده ايم اين است كه وى از قبيله و نژاد حمير بوده و نامش صعب بن ذى مرائد بوده، و اما اسكندر از يونان و از دودمان عيصو فرزند اسحاق بن ابراهيم خليل (عليهالسلام) بوده. و رجال اسكندر، زمان مسيح را درك كردند كه از جمله ايشان جالينوس و ارسطاطاليس بوده اند.

و همدانى در كتاب انساب گفته: كهلان بن سبا صاحب فرزندى شد به نام زيد، و زيد پدر عريب و مالك و غالب و عميكرب بوده است. هيثم گفته: عميكرب فرزند سبا برادر حمير و كهلان بود. عميكرب صاحب دو فرزند به نام ابو مالك فدرحا و مهيليل گرديد و غالب داراى فرزندى به نام جنادة بن غالب شد كه بعد از مهيليل بن عميكرب بن سبا سلطنت يافت. و عريب صاحب فرزندى به نام عمرو شد و عمرو هم داراى زيد و هميسع گشت كه ابا الصعب كنيه داشت. و اين ابا الصعب همان ذو القرنين اول است، و همو است مساح و بناء كه در فن مساحت و بنائى استاد بود و نعمان بن بشير در باره او مى گويد:

 

فمن ذا يعادونا من الناس معشر 

 

كراما فذو القرنين منا و حاتم 

و نيز در اين باره است كه حارثى مى گويد:

 

سموا لنا واحدا منكم فنعرفه 

 

فى الجاهلية لاسم الملك محتمل 

 

كالتبعين و ذى القرنين يقبله 

 

اهل الحجى فاحق القول ما قبل 

و در اين باره ابن ابى ذئب خزاعى مى گويد:

 

و منا الذى بالخافقين تغرب 

 

و اصعد فى كل البلاد و صوب 

 

فقد نال قرن الشمس شرقا و مغرب 

 

و فى ردم ياجوج بنى ثم نصب 

 

و ذلك ذو القرنين تفخر حمير 

 

بعكسر قيل ليس يحصى فيحسب 

همدانى سپس مى گويد: ( علماى همدان مى گويند: ذو القرنين اسمش صعب بن مالك بن حارث الاعلى فرزند ربيعة بن الحيار بن مالك، و در باره ذو القرنين گفته هاى زيادى هست.

و اين كلامى است جامع، و از آن استفاده مى شود كه اولا لقب ذو القرنين مختص به شخص مورد بحث نبوده بلكه پادشاهانى چند از ملوك حمير به اين نام ملقب بوده اند، ذو القرنين اول، و ذو القرنينهاى ديگر.

و ثانيا ذو القرنين اول آن كسى بوده كه سد ياجوج و ماجوج را قبل از اسكندر مقدونى به چند قرن بنا نهاده و معاصر با ابراهيم خليل (عليهالسلام) و يا بعد از او بوده - و مقتضاى آنچه ابن هشام آورده كه وى خضر را در بيت المقدس زيارت كرده همين است كه وى بعد از او بود، چون بيت المقدس چند قرن بعد از حضرت ابراهيم (عليهالسلام) و در زمان داوود و سليمان ساخته شد - پس به هر حال ذو القرنين هم قبل از اسكندر بوده. علاوه بر اينكه تاريخ حمير تاريخى مبهم است.

بنا بر آنچه مقريزى آورده گفتار در دو جهت باقى مى ماند.

يكى اينكه اين ذو القرنين كه تبع حميرى است سدى كه ساخته در كجا است ؟.

دوم اينكه آن امت مفسد در زمين كه سد براى جلوگيرى از فساد آنها ساخته شده چه امتى بوده اند ؟ و آيا اين سد يكى از همان سدهاى ساخته شده در يمن، و يا پيرامون يمن، از قبيل سد مارب است يا نه ؟ چون سدهايى كه در آن نواحى ساخته شده به منظور ذخيره ساختن آب براى آشاميدن، و يا زراعت بوده است، نه براى جلوگيرى از كسى. علاوه بر اينكه در هيچ يك آنها قطعه هاى آهن و مس گداخته به كار نرفته، در حالى كه قرآن سد ذو القرنين را اينچنين معرفى نموده.

و آيا در يمن و حوالى آن امتى بوده كه بر مردم هجوم برده باشند، با اينكه همسايگان يمن غير از امثال قبط و آشور و كلدان و... كسى نبوده، و آنها نيز همه ملتهايى متمدن بوده اند ؟.

يكى از بزرگان و محققين معاصر ما اين قول را تاييد كرده، و آن را چنين توجيه مى كند: ذو القرنين مذكور در قرآن صدها سال قبل از اسكندر مقدونى بوده، پس او اين نيست، بلكه اين يكى از ملوك صالح، از پيروان اذواء از ملوك يمن بوده، و از عادت اين قوم اين بوده كه خود را با كلمه (ذى ) لقب مى دادند، مثلا مى گفتند: ذى همدان، و يا ذى غمدان، و يا ذى المنار، و ذى الاذغار و ذى يزن و امثال آن.

و اين ذو القرنين مردى مسلمان، موحد، عادل، نيكو سيرت، قوى، و داراى هيبت و شوكت بوده، و با لشگرى بسيار انبوه به طرف مغرب رفته، نخست بر مصر و سپس بر ما بعد آن مستولى شده، و آنگاه همچنان در كناره درياى سفيد به سير خود ادامه داده تا به ساحل اقيانوس غربى رسيده، و در آنجا آفتاب را ديده كه در عينى حمئة و يا حاميه فرو مى رود.

سپس از آنجا رو به مشرق نهاده، و در مسير خود آفريقا را بنا نهاده. مردى بوده بسيار حريص و خبره در بنائى و عمارت. و همچنان سير خود را ادامه داده تا به شبه جزيره و صحراهاى آسياى وسطى رسيده، و از آنجا به تركستان، و ديوار چين برخورده، و در آنجا قومى را يافته كه خدا ميان آنان و آفتاب ساترى قرار نداده بود.

سپس به طرف شمال متمايل و منحرف گشته، تا به مدار السرطان رسيده، و شايد همانجا باشد كه بر سر زبانها افتاده كه وى به ظلمات راه يافته است. اهل اين ديار از وى درخواست كرده اند كه برايشان سدى بسازد تا از رخنه ياجوج و ماجوج در بلادشان ايمن شوند، چون يمنيها - و مخصوصا ذو القرنين - معروف به تخصص در ساختن سد بوده اند، لذا ذو القرنين براى آنان سدى بنا نهاده است.

حال اگر محل اين سد همان محل ديوار چين باشد، كه فاصله ميان چين و مغول است، ناگزير بايد بگوئيم قسمتى از آن ديوار بوده كه خراب شده، و وى آن را ساخته است، و اگر اصل ديوار چنين نباشد، چون اصل آن را بعضى از ملوك چين قبل اين تاريخ ساخته بوده اند كه ديگر اشكالى باقى نمى ماند. و به طورى كه مى گويند از جمله بناهايى كه ذو القرنين كه اسم اصليش (شمر يرعش ) بود ساخته شهر سمرقند بوده است.

اين احتمال كه وى پادشاهى عربى زبان بوده تاييد شده به اينكه مى بينيم اعراب از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) از وى پرسش نموده و قرآن كريم، داستانش را براى تذكر و عبرتگيرى آورده است، زيرا اگر از نژاد عرب نبود جهت نداشت از ميان همه ملوك عالم تنها او را ذكر كند. پس چون اعراب نسبت به نژاد خود تعصب مى ورزيدند سرگذشت او در آنان مؤ ثرتر بوده، چون ملوك روم و عجم و چين از امتهاى دورى بوده اند كه اعراب خيلى به شنيدن تاريخشان و عبرتگيرى از سرگذشتشان علاقمند نبودند، به همين جهت مى بينيم كه در سراسر قرآن اسمى از آن ملوك به ميان نيامده است. اين بود خلاصه كلام شهرستانى.

اشكالى كه به گفته وى باقى مى ماند اين است كه ديوار چين نمى تواند سد ذو القرنين باشد، براى اينكه ذو القرنين به اعتراف خود او قرنها قبل از اسكندر بوده، و ديوار چين در حدود نيم قرن بعد از اسكندر ساخته شده، و اما سدهاى ديگرى كه غير از ديوار بزرگ چين در آن نواحى هست هيچ يك از آهن و مس ساخته نشده و همه با سنگ است.

صاحب تفسير جواهر بعد از ذكر مقدمه اى بيانى آورده كه خلاصه اش اين است كه: با كمك سنگنبشته ها و آثار باستانى از خرابه هاى يمن به دست آمده كه در اين سرزمى ن سه دولت حكومت كرده است: يكى دولت معين بود كه پايتختش قرناء بوده، و علماء تخمين زده اند كه آثار اين دولت از قرن چهاردهم قبل از ميلاد آغاز و در قرن هفتم و يا هشتم قبل از ميلاد خاتمه يافته است، و از ملوك اين دولت به شانزده پادشاه مثل (اب يدع ) و (أ ب يدع ينيع ) دست يافته اند.

دولت سبا كه از قحطانيان بوده اول اذواء بوده و سپس اقيال. و از همه برجستهتر سبا بوده كه صاحب قصر صرواح در قسمت شرقى صنعا است، كه بر همه ملوك اين دولت غلبه يافته است. اين سلسله از سال 850 ق م تا سال 115 ق م در آن نواحى سلطنت داشته اند، و معروف از ملوك آنان بيست و هفت پادشاه بوده كه پانزده نفر آنان لقب (مكرب ) داشته اند مانند مكرب (يثعمر) و مكرب (ذمرعلى ) و دوازده نفر ايشان تنها لقب ملك داشته اند مانند ملك (ذرح ) و ملك (يريم ايمن ).

و سوم سلسله حميريها كه دو طبقه بوده اند اول ملوك سبا و ريدان كه از سال 115 ق م تا سال 275 ب م سلطنت كرده اند. اينها تنها ملوك بوده اند. طبقه دوم ملوك سبا و ريدان و حضرموت و غير آن كه چهارده نفر از اين سلسله سلطنت كرده اند،

و بيشترشان تبع بوده اند اول آنان (شمر يرعش ) و دوم (ذو القرنين ) و سوم (عمرو) شوهر بلقيس بود كه آخرشان منتهى به ذى جدن مى شود و آغاز سلطنت اين سلسله از سال 275 م شروع شده در سال 525 خاتمه يافته است.

آنگاه صاحب جواهر مى گويد: پيشوند (ذى ) در لقب ملوك يمن اضافه شده، و هيچ ملوك ديگرى از قبيل ملوك روم سراغ نداريم كه اين كلمه در لقبشان اضافه شده باشد، به همين دليل است كه مى گوئيم ذو القرنين از ملوك يمن بوده، و قبل از شخص مورد بحث اشخاص ديگرى نيز در يمن ملقب به ذو القرنين بوده اند، و ليكن آيا اين همان ذو القرنين مذكور در قرآن باشد يا نه قابل بحث است.

اعتقاد ما اين است كه: نه، براى اينكه ملوك يمن قريب العهد با ما بوده اند و از آنها چنين خاطراتى نقل نشده مگر در رواياتى كه نقالهاى قهوهخانه با آنها سر و كار دارند، مثل اينكه (شمر يرعش ) به بلاد عراق و فارس و خراسان و صغد سفر كرده و شهرى به نام سمرقند بنا نهاده كه اصلش (شمركند) بوده و اسعد ابو كرب در آذربايجان جنگ كرده، و حسان پسرش را به صغد فرستاده و يعفر پسر ديگرش را به روم و برادر زاده اش را به فارس روانه ساخته، و اينكه بعد از جنگ او با چين از حميريها عدهاى در چين باقى ماندند كه هم اكنون در آنجا هستند.

ابن خلدون و ديگران اين اخبار را تكذيب كرده اند، و آن را مبالغه دانسته و با ادله جغرافيائى و تاريخى رد نموده اند.

پس مى توان گفت كه ذو القرنين از امت عرب بوده و ليكن در تاريخى قبل از تاريخ معروف مى زيسته است. اين بود خلاصه كلام صاحب جواهر.

سخن بعضى در اثبات اينكه ذوالقرنين، كورش، پادشاه هخامنشى ايران، و يأجوج و مأجوج، اقدام مغول بوده اند

و - و بعضى ديگر گفته اند: ذو القرنين همان كورش يكى از ملوك هخامنشى در فارس است كه در سالهاى (539 - 560) ق م مى زيسته و همو بوده كه امپراطورى ايرانى را تاسيس و ميان دو مملكت فارس و ماد را جمع نمود. بابل را مسخر كرد و به يهود اجازه مراجعت از بابل به اورشليم را صادر كرد، و در بناى هيكل كمك ها كرد و مصر را به تسخير خود درآورد، آنگاه به سوى يونان حركت نموده بر مردم آنجا نيز مسلط شد و به طرف مغرب رهسپار گرديده آنگاه رو به سوى مشرق نهاد و تا اقصى نقطه مشرق پيش ‍ رفت.

اين قول را يكى از علماى نزديك به عصر ما ذكر كرده و يكى از محققين هند در ايضاح و تقريب آن سخت كوشيده است. اجمال مطلب اينكه: آنچه قرآن از وصف ذو القرنين آورده با اين پادشاه عظيم تطبيق مى شود، زيرا اگر ذو القرنين مذكور در قرآن مردى مؤمن به خدا و به دين توحيد بوده كورش نيز بوده، و اگر او پادشاهى عادل و رعيت پرور و داراى سيره رفق و رأ فت و احسان بوده اين نيز بوده و اگر او نسبت به ستمگران و دشمنان مردى سياستمدار بوده اين نيز بوده و اگر خدا به او از هر چيزى سببى داده به اين نيز داده، و اگر ميان دين و عقل و فضائل اخلاقى وعده و عده و ثروت و شوكت و انقياد اسباب براى او جمع كرده براى اين نيز جمع كرده بود.

و همانطور كه قرآن كريم فرموده كورش نيز سفرى به سوى مغرب كرده حتى بر ليديا و پيرامون آن نيز مستولى شده و بار ديگر به سوى مشرق سفر كرده تا به مطلع آفتاب برسيد، و در آنجا مردمى ديد صحرانشين و وحشى كه در بيابانها زندگى مى كردند. و نيز همين كورش سدى بنا كرده كه به طورى كه شواهد نشان مى دهد سد بنا شده در تنگه داريال ميان كوه هاى قفقاز و نزديكيهاى شهر تفليس است. اين اجمال آن چيزى است كه مولانا ابو الكلام آزاد گفته است كه اينك تفصيل آن از نظر شما خواننده مى گذرد.

اما مساله ايمانش به خدا و روز جزا: دليل بر اين معنا كتاب عزرا ( اصحاح 1 ) و كتاب دانيال ( اصحاح 6 ) و كتاب اشعياء ( اصحاح 44 و 45 ) از كتب عهد عتيق است كه در آنها از كورش تجليل و تقديس كرده و حتى در كتاب اشعياء او را (راعى رب ) ( رعيتدار خدا ) ناميده و در اصحاح چهل و پنج چنين گفته است: ( (پروردگار به مسيح خود در باره كورش چنين مى گويد ) آن كسى است كه من دستش را گرفتم تا كمرگاه دشمن را خرد كند تا برابر او دربهاى دو لنگهاى را باز خواهم كرد كه دروازه ها بسته نگردد، من پيشاپيشت رفته پشته ها را هموار مى سازم، و درب هاى برنجى را شكسته، و بندهاى آهنين را پاره پاره مى نمايم، خزينه هاى ظلمت و دفينه هاى مستور را به تو مى دهم تا بدانى من كه تو را به اسمت مى خوانم خداوند اسرائيلم به تو لقب دادم و تو مرا نمى شناسى ).

و اگر هم از وحى بودن اين نوشته ها صرفنظر كنيم بارى يهود با آن تعصبى كه به مذهب خود دارد هرگز يك مرد مشرك مجوسى و يا وثنى را ( اگر كورش يكى از دو مذهب را داشته ) مسيح پروردگار و هدايت شده او و مؤيد به تاييد او و راعى رب نمى خواند.

علاوه بر اينكه نقوش و نوشته هاى با خط ميخى كه از عهد داريوش كبير به دست آمده كه هشت سال بعد از او نوشته شده - گوياى اين حقيقت است كه او مردى موحد بوده و نه مشرك، و معقول نيست در اين مدت كوتاه وضع كورش دگرگونه ضبط شود.

و اما فضائل نفسانى او: گذشته از ايمانش به خدا، كافى است باز هم به آنچه از اخبار و سيره او و به اخبار و سيره طاغيان جبار كه با او به جنگ برخاسته اند مراجعه كنيم و ببينيم وقتى بر ملوك (ماد) و (ليديا) و (بابل ) و (مصر) و ياغيان بدوى در اطراف بكتريا كه همان بلخ باشد و غير ايشان ظفر مى يافته با آنان چه معامله مى كرده، در اين صورت خواهيم ديد كه بر هر قومى ظفر پيدا مى كرده از مجرمين ايشان گذشت و عفو مى نموده و بزرگان و كريمان هر قومى را اكرام و ضعفاى ايشان را ترحم مى نموده و مفسدين و خائنين آنان را سياست مى نموده.

كتب عهد قديم و يهود هم كه او را به نهايت درجه تعظيم نموده بدين جهت بوده كه ايشان را از اسارت حكومت بابل نجات داده و به بلادشان برگردانيده و براى تجديد بناى هيكل هزينه كافى در اختيارشان گذاشته، و نفائس گرانبهايى كه از هيكل به غارت برده بودند و در خزينه هاى ملوك بابل نگهدارى مى شد به ايشان برگردانيده، و همين خود مؤيد ديگرى است براى اين احتمال كه كورش همان ذو القرنين باشد، براى اينكه به طورى كه اخبار شهادت مى دهد پرسش كنندگان از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) از داستان ذو القرنين يهود بوده اند.

علاوه بر اين مورخين قديم يونان مانند (هردوت ) و ديگران نيز جز به مروت و فتوت و سخاوت و كرم و گذشت و قلت حرص و داشتن رحمت و رأ فت، او را نستوده اند، و او را به بهترين وجهى ثنا و ستايش كرده اند.

و اما اينكه چرا كورش را ذو القرنين گفته اند: هر چند تواريخ از دليلى كه جوابگوى اين سؤال باشد خالى است ليكن مجسمه سنگى كه اخيرا در مشهد مرغاب در جنوب ايران از او كشف شده جاى هيچ ترديدى نمى گذارد كه همو ذو القرنين بوده، و وجه تسميه اش ‍ اين است كه در اين مجسمه ها دو شاخ ديده مى شود كه هر دو در وسط سر او در آمده يكى از آندو به طرف جلو و يكى ديگر به طرف عقب خم شده، و اين با گفتار قدماى مورخين كه در وجه تسميه او به اين اسم گفته اند تاج و يا كلاه خودى داشته كه داراى دو شاخ بوده درست تطبيق مى كند.

در كتاب دانيال هم خوابى كه وى براى كورش نقل كرده را به صورت قوچى كه دو شاخ داشته ديده است.

در آن كتاب چنين آمده: در سال سوم از سلطنت بيلشاصر پادشاه، براى من كه دانيال هستم بعد از آن رؤ يا كه بار اول ديدم رؤ يايى دست داد كه گويا من در شوشن هستم يعنى در آن قصرى كه در ولايت عيلام است مى باشم و در خواب مى بينم كه من در كنار نهر (اولاى ) هستم چشم خود را به طرف بالا گشودم ناگهان قوچى ديدم كه دو شاخ دارد و در كنار نهر ايستاده و دو شاخش بلند است اما يكى از ديگرى بلندتر است كه در عقب قرار دارد. قوچ را ديدم به طرف مغرب و شمال و جنوب حمله مى كند، و هيچ حيوانى در برابرش مقاومت نمى آورد و راه فرارى از دست او نداشت و او هر چه دلش مى خواهد مى كند و بزرگ مى شود.

در اين بين كه من مشغول فكر بودم ديدم نر بزى از طرف مغرب نمايان شد همه ناحيه مغرب را پشت سر گذاشت و پاهايش از زمين بريده است، و اين حيوان تنها يك شاخ دارد كه ميان دو چشمش قرار دارد. آمد تا رسيد به قوچى كه گفتم دو شاخ داشت و در كنار نهر بود سپس با شدت و نيروى هر چه بيشتر دويده، خود را به قوچ رسانيد با او در آويخت و او را زد و هر دو شاخش را شكست، و ديگر تاب و توانى براى قوچ نماند، بى اختيار در برابر نر بز ايستاد. نر بز قوچ را به زمين زد و او را لگدمال كرد، و آن حيوان نمى توانست از دست او بگريزد، و نر بز بسيار بزرگ شد.

آنگاه مى گويد: جبرئيل را ديدم و او رؤ ياى مرا تعبير كرده به طورى كه قوچ داراى دو شاخ با كورش و دو شاخش با دو مملكت فارس ‍ و ماد منطبق شد و نر بز كه داراى يك شاخ بود با اسكندر مقدونى منطبق شد.

و اما سير كورش به طرف مغرب و مشرق: اما سيرش به طرف مغرب همان سفرى بود كه براى سركوبى و دفع (ليديا) كرد كه با لشگرش به طرف كورش مى آمد، و آمدنش به ظلم و طغيان و بدون هيچ عذر و مجوزى بود. كورش به طرف او لشگر كشيد و او را فرارى داد، و تا پايتخت كشورش تعقيبش كرد، و پايتختش را فتح نموده او را اسير نمود، و در آخر او و ساير ياورانش را عفو نموده اكرام و احسانشان كرد با اينكه حق داشت كه سياستشان كند و به كلى نابودشان سازد. و انطباق اين داستان با آيه شريفه (حتى اذا بلغ) - كه شايد ساحل غربى آسياى صغير باشد - (و وجد عندها قوما قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا) از اين رواست كه گفتيم حمله ليديا تنها از باب فساد و ظلم بوده.

آنگاه به طرف صحراى كبير مشرق، يعنى اطراف بكتريا عزيمت نمود، تا غائله قبائل وحشى و صحرانشين آنجا را خاموش كند، چون آنها هميشه در كمين مى نشستند تا به اطراف خود هجوم آورده فساد راه بيندازند، و انطباق آيه (حتى اذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها سترا) روشن است.

و اما سد سازى كورش: بايد دانست سد موجود در تنگه كوه هاى قفقاز، يعنى سلسله كوه هائى كه از درياى خزر شروع شده و تا درياى سياه امتداد دارد، و آن تنگه را تنگه (داريال ) مى نامند كه بعيد نيست تحريف شده از (داريول ) باشد، كه در زبان تركى به معناى تنگه است، و به لغت محلى آن سد را سد (دميرقاپو) يعنى دروازه آهنى مى نامند، و ميان دو شهر تفليس و (ولادى كيوكز) واقع شده سدى است كه در تنگهاى واقع در ميان دو كوه خيلى بلند ساخته شده و جهت شمالى آن كوه را به جهت جنوبى اش متصل كرده است، به طورى كه اگر اين سد ساخته نمى شد تنها دهانهاى كه راه ميان جنوب و شمال آسيا بود همين تنگه بود. با ساختن آن اين سلسله جبال به ضميمه درياى خزر و درياى سياه يك حاجز و مانع طبيعى به طول هزارها كيلومتر ميان شمال و جنوب آسيا شده.

و در آن اعصار اقوامى شرير از سكنه شمال شرقى آسيا از اين تنگه به طرف بلاد جنوبى قفقاز، يعنى ارمنستان و ايران و آشور و كلده، حمله مى آوردند و مردم اين سرزمينها را غارت مى كردند. و در حدود سده هفتم قبل از ميلاد حمله عظيمى كردند، به طورى كه دست چپاول و قتل و بردهگيريشان عموم بلاد را گرفت تا آنجا كه به پايتخت آشور يعنى شهر نينوا هم رسيدند، و اين زمان تقريبا همان زمان كورش است. مورخان قديم - نظير هردوت يونانى - سير كورش را به طرف شمال ايران براى خاموش كردن آتش ‍ فتنهاى كه در آن نواحى شعلهور شده بود آورده اند. و على الظاهر چنين به نظر مى رسد كه در همين سفر سد مزبور را در تنگه داريال و با استدعاى اهالى آن مرز و بوم و تظلمشان از فتنه اقوام شرور بنا نهاده و آن را با سنگ و آهن ساخته است و تنها سدى كه در دنيا در ساختمانش آهن به كار رفته همين سد است، و انطباق آيه (فاعينونى بقوة اجعل بينكم و بينهم ردما أ تونى زبر الحديد...) بر اين سد روشن است.

و از جمله شواهدى كه اين مدعا را تاييد مى كند وجود نهرى است در نزديكى اين سد كه آن را نهر سايروس مى گويند، و كلمه سايروس در اصطلاح غربيها نام كورش است، و نهر ديگرى است كه از تفليس عبور مى كند به نام (كر).

و داستان اين سد را (يوسف )، مورخ يهودى در آنجا كه سرگذشت سياحت خود را در شمال قفقاز مى آورد ذكر كرده است. و اگر سد مورد بحث كه كورش ساخته عبارت از ديوار باب الابواب باشد كه در كنار بحر خزر واقع است نبايد يوسف مورخ آن را در تاريخ خود بياورد، زيرا در روزگار او هنوز ديوار باب الابواب ساخته نشده بود، چون اين ديوار را به كسرى انوشيروان نسبت مى دهند و يوسف قبل از كسرى ميزيسته و به طورى كه گفته اند در قرن اول ميلادى بوده است.

علاوه بر اين كه سد باب الابواب قطعا غير سد ذو القرنينى است كه در قرآن آمده، براى اينكه در ديوار باب الابواب آهن به كار نرفته.

و اما ياجوج و ماجوج: بحث از تطورات حاكم بر لغات و سيرى كه زبانها در طول تاريخ كرده ما را بدين معنا رهنمون مى شود كه ياجوج و ماجوج همان مغوليان بوده اند، چون اين دو كلمه به زبان چينى (منگوك ) و يا (منچوك ) است، و معلوم مى شود كه دو كلمه مذكور به زبان عبرانى نقل شده و ياجوج و ماجوج خوانده شده است، و در ترجمه هائى كه به زبان يونانى براى اين دو كلمه كرده اند (گوك ) و (ماگوك ) مى شود، و شباهت تامى كه ما بين (ماگوك ) و (منگوك ) هست حكم مى كند بر اينكه كلمه مزبور همان منگوك چينى است همچنانكه (منغول ) و (مغول ) نيز از آن مشتق و نظائر اين تطورات در الفاظ آنقدر هست كه نمى توان شمرد.

پس ياجوج و ماجوج مغول هستند و مغول امتى است كه در شمال شرقى آسيا زندگى مى كنند، و در اعصار قديم امت بزرگى بودند كه مدتى به طرف چين حملهور مى شدند و مدتى از طريق داريال قفقاز به سرزمين ارمنستان و شمال ايران و ديگر نواحى سرازير مى شدند، و مدتى ديگر يعنى بعد از آنكه سد ساخته شد به سمت شمال اروپا حمله مى بردند، و اروپائيان آنها را (سيت ) مى گفتند. و از اين نژاد گروهى به روم حملهور شدند كه در اين حمله دولت روم سقوط كرد. در سابق گفتيم كه از كتب عهد عتيق هم استفاده مى شود كه اين امت مفسد از سكنه اقصاى شمال بودند.

اين بود خلاصهاى از كلام ابو الكلام، كه هر چند بعضى از جوانبش خالى از اعتراضاتى نيست، ليكن از هر گفتار ديگرى انطباقش با آيات قرآنى روشنتر و قابل قبولتر است.

ز - از جمله حرفهائى كه در باره ذو القرنين زده شده مطلبى است كه من از يكى از مشايخم شنيدهام كه مى گفت:

(ذو القرنين از انسانهاى ادوار قبلى انسان بوده ) و اين حرف خيلى غريب است، و شايد خواسته است پارهاى حرفها و اخبارى را كه در عجائب حالات ذو القرنين هست تصحيح كند، مانند چند بار مردن و زنده شدن و به آسمان رفتن و به زمين برگشتن و مسخر شدن ابرها و نور و ظلمت و رعد و برق براى او و با ابر به مشرق و مغرب عالم سير كردن.

و معلوم است كه تاريخ اين دوره از بشريت كه دوره ما است هيچ يك از مطالب مزبور را تصديق نمى كند، و چون در حسن ظن به اخبار مذكور مبالغه دارد، لذا ناگزير شده آن را به ادوار قبلى بشريت حمل كند.

بحث مفسرين و مورخين پيرامون قوم يأجوج و مأجوج و حوادث مربوط به آنها

4 - مفسرين و مورخين در بحث پيرامون اين داستان دقت و كنكاش زيادى كرده و سخن در اطراف آن به تمام گفته اند، و بيشترشان برآنند كه ياجوج و ماجوج امتى بسيار بزرگ بوده اند كه در شمال آسيا زندگى مى كرده اند، و جمعى از ايشان اخبار وارد در قرآن كريم را كه در آخر الزمان خروج مى كنند و در زمين افساد مى كنند، بر هجوم تاتار در نصف اول از قرن هفتم هجرى بر مغرب آسيا تطبيق كرده اند، زيرا همين امت در آن زمان خروج نموده در خونريزى و ويرانگرى زرع و نسل و شهرها و نابود كردن نفوس و غارت اموال و فجايع افراطى نمودند كه تاريخ بشريت نظير آن را سراغ ندارد.

مغولها اول سرزمين چين را در نور ديده آنگاه به تركستان و ايران و عراق و شام و قفقاز تا آسياى صغير روى آورده آنچه آثار تمدن سر راه خود ديدند ويران كردند و آنچه شهر و قلعه در مقابلشان قرار مى گرفت نابود مى ساختند، از آن جمله سمرقند و بخارا و خوارزم و مرو و نيشابور و رى و غيره بود، در شهرهائى كه صدها هزار نفوس داشت در عرض يك روز يك نفر نفسكش را باقى نگذاشتند و از ساختمانهايش اثرى نماند حتى سنگى روى سنگ باقى نماند.

بعد از ويرانگرى اين شهرها به بلاد خود برگشتند، و پس از چندى دوباره به راه افتاده اهل (بولونيا) و بلاد (مجر) را نابود كردند و به روم حملهور شده و آنها را ناگزير به دادن جزيه كردند فجايعى كه اين قوم مرتكب شدند از حوصله شرح و تفصيل بيرون است.

مفسرين و مورخين كه گفتيم اين حوادث را تحرير نموده اند از قضيه سد به كلى سكوت كرده اند. در حقيقت به خاطر اينكه مساله سد يك مساله پيچيدهاى بوده لذا از زير بار تحقيق آن شانه خالى كرده اند، زيرا ظاهر آيه (فما اسطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقبا قال هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض..). به طورى كه خود ايشان تفسير كرده اند اين است كه اين امت مفسد و

خونخوار پس از بناى سد در پشت آن محبوس شده اند و ديگر نمى توانند تا اين سد پاى بر جاست از سرزمين خود بيرون شوند تا وعده خداى سبحان بيايد كه وقتى آمد آن را منهدم و متلاشى مى كند و باز اقوام نامبرده خونريزيهاى خود را از سر مى گيرند، و مردم آسيا را هلاك و اين قسمت از آبادى را زير و رو مى كنند، و اين تفسير با ظهور مغول در قرن هفتم درست در نمى آيد.

لذا ناگزير بايد اوصاف سد مزبور را بر طبق آنچه قرآن فرموده حفظ كنند و در باره آن اقوام بحث كنند كه چه قومى بوده اند، اگر همان تاتار و مغول بوده باشند كه از شمال چين به طرف ايران و عراق و شام و قفقاز گرفته تا آسياى صغير را لگدمال كرده باشند، پس اين سد كجا بوده و چگونه توانسته اند از آن عبور نموده و به ساير بلاد بريزند و آنها را زير و رو كنند ؟.

و اين قوم مزبور اگر تاتار و يا غير آن از امتهاى مهاجم در طول تاريخ بشريت نبوده اند.

پس اين سد در كجا بوده، و سدى آهنى و چنان محكم كه از خواصش اين بوده كه امتى بزرگ را هزاران سال از هجوم به اقطار زمين حبس كرده باشد به طورى كه نتوانند از آن عبور كنند كجا است ؟ و چرا در اين عصر كه تمامى دنيا به وسيله خطوط هوايى و دريايى و زمينى به هم مربوط شده، و به هيچ مانعى چه طبيعى از قبيل كوه و دريا، و يا مصنوعى مانند سد و يا ديوار و يا خندق برنمى خوريم كه از ربط امتى با امت ديگر جلوگيرى كند ؟ و با اين حال چه معنا دارد كه با كشيدن سدى داراى اين صفات و يا هر صفتى كه فرض ‍ شود رابطه اش با امتهاى ديگر قطع شود ؟

ليكن در دفع اين اشكال آنچه به نظر من مى رسد اين است كه كلمه (دكاء) از (دك ) به معناى ذلت باشد، همچنان كه در لسان العرب گفته: (جبل دك ) يعنى كوهى كه ذليل شود. و آن وقت مراد از (دك كردن سد) اين باشد كه آن را از اهميت و از خاصيت بيندازد به خاطر اتساع طرق ارتباطى و تنوع وسائل حركت و انتقال زمينى و دريايى و هوايى ديگر اعتنايى به شان آن نشود.

پس در حقيقت معناى اين وعده الهى وعده به ترقى مجتمع بشرى در تمدن و نزديك شدن امتهاى مختلف است به يكديگر، به طورى كه ديگر هيچ سدى و مانعى و ديوارى جلو انتقال آنان را از هر طرف دنيا به هر طرف ديگر نگيرد، و به هر قومى بخواهند بتوانند هجوم آورند.

مؤيد اين معنا سياق آيه: (حتى اذا فتحت ياجوج و ماجوج و هم من كل حدب ينسلون ) است كه خبر از هجوم ياجوج و ماجوج مى دهد و اسمى از سد نمى برد.

البته كلمه (دك ) يك معناى ديگر نيز دارد، و آن عبارت از دفن است كه در صحاح گفته: (دككت الركى ) اين است كه من چاه را با خاك دفن كردم. و باز معناى ديگرى دارد، و آن اين است كه كوه به صورت تلهاى خاك در آيد، كه باز در صحاح گفته: (تدكدكت الجبال ) يعنى كوه ها تلهائى از خاك شدند، و مفرد آن (دكاء) مى آيد. بنابراين ممكن است احتمال دهيم كه سد ذو القرنين كه از بناهاى عهد قديم است به وسيله بادهاى شديد در زمين دفن شده باشد، و يا سيلهاى مهيب آبرفتهائى جديد پديد آورده و باعث وسعت درياها شده در نتيجه سد مزبور غرق شده باشد كه براى بدست آوردن اينگونه حوادث جوى بايد به علم ژئولوژى مراجعه كرد. پس ديگر جاى اشكالى باقى نمى ماند، و ليكن با همه اين احوال وجه قبلى موجهتر است - و خدا بهتر مى داند.


  

 
پاسخ به احکام شرعی
 
موتور جستجوی سایت

تابلو اعلانات

ویژه نامه ماه مبارک رمضان




پیوندها

حدیث روز
بسم الله الرحمن الرحیم
چهار پناهگاه در قرآن
   
أَبَانُ بْنُ عُثْمَانَ وَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ حُمْرَانَ عَنِ الصَّادِقِ (علیه السلام) قَالَ:
عَجِبْتُ لِمَنْ فَزِعَ مِنْ أَرْبَعٍ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى أَرْبَعٍ
(۱) عَجِبْتُ لِمَنْ خَافَ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ
(۲) وَ عَجِبْتُ لِمَنِ اغْتَمَّ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
(۳) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ مُكِرَ بِهِ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا
(۴) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَرَادَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالًا وَ وَلَداً. فَعَسى‏ رَبِّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ وَ عَسَى مُوجِبَةٌ
    
آقا امام صادق (عليه السّلام) فرمود: در شگفتم از كسى كه از چهار چيز مى‌هراسد چرا بچهار چيز پناهنده نميشود:
(۱) شگفتم از آنكه ميترسد چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل« حَسْبُنَا اَللّٰهُ‌ وَ نِعْمَ‌ اَلْوَكِيلُ‌ » خداوند ما را بس است و چه وكيل خوبى است زيرا شنيدم خداى جل جلاله بدنبال آن ميفرمايد:بواسطۀ نعمت و فضلى كه از طرف خداوند شامل حالشان گرديد باز گشتند و هيچ بدى بآنان نرسيد.
(۲) و شگفتم در كسى كه اندوهناك است چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل:« لاٰ إِلٰهَ‌ إِلاّٰ أَنْتَ‌ سُبْحٰانَكَ‌ إِنِّي كُنْتُ‌ مِنَ‌ اَلظّٰالِمِينَ‌ » زيرا شنيدم خداى عز و جل بدنبال آن ميفرمايد در خواستش را برآورديم و از اندوه نجاتش داديم و مؤمنين را هم چنين ميرهانيم.
(۳) و در شگفتم از كسى كه حيله‌اى در بارۀ او بكار رفته چرا بفرمودۀ خداى تعالى پناه نمى‌برد« وَ أُفَوِّضُ‌ أَمْرِي إِلَى اَللّٰهِ‌ إِنَّ‌ اَللّٰهَ‌ بَصِيرٌ بِالْعِبٰادِ »:كار خود را بخدا واگذار ميكنيم كه خداوند بحال بندگان بينا است)زيرا شنيدم خداى بزرگ و پاك بدنبالش مى‌فرمايد خداوند او را از بديهائى كه در بارۀ او بحيله انجام داده بودند نگه داشت.
(۴) و در شگفتم از كسى كه خواستار دنيا و آرايش آن است چرا پناهنده نميشود بفرمايش خداى تبارك و تعالى(« مٰا شٰاءَ اَللّٰهُ‌ لاٰ قُوَّةَ‌ إِلاّٰ بِاللّٰهِ‌ »)(آنچه خدا خواست همان است و نيروئى جز به يارى خداوند نيست)زيرا شنيدم خداى عز اسمه بدنبال آن ميفرمايد اگر چه مرا در مال و فرزند از خودت كمتر مى‌بينى ولى اميد هست كه پروردگار من بهتر از باغ تو مرا نصيب فرمايد (و كلمۀ:عسى در اين آيه بمعناى اميد تنها نيست بلكه بمعناى اثبات و تحقق يافتن است).
من لا يحضره الفقيه، ج‏۴، ص: ۳۹۲؛
الأمالي( للصدوق)، ص: ۶؛
الخصال، ج‏۱، ص: ۲۱۸.


کلیه حقوق مادی و معنوی این پورتال محفوظ و متعلق به حجت الاسلام و المسلمین سید محمدحسن بنی هاشمی خمینی میباشد.

طراحی و پیاده سازی: FARTECH/فرتک - فکور رایانه توسعه کویر -