انهار
انهار
مطالب خواندنی

آیات 25 - 35 هود

بزرگ نمایی کوچک نمایی

آيات 25 تا 35 سوره هود

و لقد ارسلنا نوحا الى قومه انى لكم نذير مبين (25)

ان لا تعبدوا الا اللّه انى اخاف عليكم عذاب يوم اليم (26)

فقال الملا الذين كفروا من قومه ما نريك الا بشرا مثلنا و ما نريك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادى الراءى و ما نرى لكم علينا من فضل بل نظنكم كاذبين (27)

قال يقوم ارايتم ان كنت على بينة من ربى و اتينى رحمة من عنده فعميت عليكم انلزمكموها و انتم لها كارهون (28)

و ياقوم لا اسئلكم عليه مالا ان اجرى الا على اللّه و ما انا بطارد الذين امنوا انهم ملاقوا ربهم و لكنى اريكم قوما تجهلون (29)

و يا قوم من ينصرنى من اللّه ان طردتهم افلا تذكرون (30)

و لا اقول لكم عندى خزائن اللّه و لا اعلم الغيب و لا اقول انى ملك و لا اءقول للذين تزدرى اعينكم لن يؤتيهم اللّه خيرا اللّه اعلم بما فى انفسهم انى اذا لمن الظالمين (31)

قالوا يانوح قد جادلتنا فاكثرت جدالنا فاءتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين (32)

قال انما ياءتيكم به اللّه ان شاء و ما انتم بمعجزين (33)

و لا ينفعكم نصحى ان اردت ان انصح لكم ان كان اللّه يريد ان يغويكم هو ربكم و اليه ترجعون (34)

ام يقولون افتريه قل ان افتريته فعلىّ اجرامى و انا برى مما تجرمون (35)

ترجمه آيات

ما نوح را نيز به اين پيام فرستاده بوديم كه اى مردم من براى شما بيم رسانى روشنم (25).

تهديدتان مى كنم - كه زنهار! جز اللّه را بندگى نكنيد، كه بر شما از عذاب روزى دردناك مى ترسم (26).

بزرگان كفار قومش (در پاسخ ) گفتند ما تو را جز بشرى مثل خود نمى بينيم و ما نمى بينيم كه تو را پيروى كرده باشند، مگر افراد اراذل و فرومايه اى از ما كه راءيى نپخته دارند، و اصلا ما هيچ برترى در شما نسبت به خود نمى بينيم، بلكه بر عكس، شما مسلمانان را مردمى دروغگو مى پنداريم (27).

- نوح در پاسخ آنان - گفت : اى قوم شما كه مى گوييد من بشرى چون شمايم و فرستاده خدا نيستم، به من خبر دهيد اگر فرضا از ناحيه پروردگارم معجزه اى دال بر رسالتم داشته باشم، و او از ناحيه خودش رحمتى به من داده باشد كه بر شما مخفى مانده، آيا من مى توانم شما را به پذيرش آن مجبور سازم، هر چند كه از آن كراهت داشته باشيد؟ (28).

و اى مردم ! من در برابر نبوت از شما مالى درخواست ندارم، چون پاداش من جز به عهده خدا نيست، و من هرگز افرادى را كه ايمان آورده اند - و شما آنان را اراذل مى خوانيد، به خاطر شما- از خود طرد نمى كنم، چون آنان پروردگار خود را ديدار مى كنند - حسابشان با خدا است نه با من - ولى شما را قوم جاهلى مى بينم (كه گمان كرده ايد شرافت در توانگرى است و فقرا اراذلند)(29).

و اى مردم ! اگر فرضا آنان را طرد كنم چه كسى از عذاب خدا، ياريم مى كند، چرا متذكر نمى شويد؟(30).

و اما اينكه گفتيد: من اصلا هيچ برترى از شما ندارم، من آن برترى كه در نظر شما است ندارم چون - نمى گويم خزينه هاى زمين و دفينه هايش مال من است - از سوى ديگر از نظر معنويت هم برترى ندارم - و نمى گويم غيب مى دانم، و نيز نمى گويم من فرشته ام، و درباره آنهايى كه در چشم شما خوار مى نمايند - و خدا بهتر داند كه در ضمائر ايشان چيست، - نمى گويم هرگز خدا خيرى به ايشان نخواهد داد، چون اگر چنين ادعائى بكنم، از ستمكاران خواهم بود(31).

گفتند اى نوح ! - عمرى است كه - با ما بگو مگو مى كنى، و اين بگو مگو را از حد گذراندى، - كار را يكسره كن - اگر راست مى گوئى آن عذابى را كه همواره به ما وعده مى دادى بياور(32).

نوح گفت : تنها خدا است كه اگر بخواهد آن را بر سرتان مى آورد، و - اگر خواست بياورد - شما نمى توانيد از آمدنش جلوگيرى كنيد(33). همچنانكه اگر او بخواهد گمراهتان كند، نصيحت يك عمر من به شما هر چه هم بخواهم نصيحت كنم سودى به حالتان نخواهد داشت، پروردگار شما اوست، و به سوى او باز مى گرديد(34).

نه، مساله اين نيست كه تو و پيروانت مال دنيا نداريد، - و يا چنين و چنان نيستيد - بلكه علت و بهانه واقعى آنها اين است كه مى گويند: دعوت تو، از خدا نيست، و به خدا افترا بسته اى، بگو اگر افترايش بسته باشم جرمش به عهده من است، ولى من عهده دار جرمهايى كه شما مى كنيد نيستم (35).

بيان آيات

در اين آيات متعرض قصص انبياء (عليهم السلام ) شده، و نخست داستان نوح را آورده و بعد از آن سرگذشت جماعتى از انبياء كه بعد از نوح (عليه السلام) آمدند را ذكر كرده مانند هود و صالح و ابراهيم و لوط و شعيب و موسى (عليه السلام) و داستان نوح را به چند فصل تقسيم كرده كه در فصل اول، احتجاج هايى را كه نوح (عليه السلام) با قوم خود در مساءله توحيد داشته آورده، چون بطورى كه خداى تعالى در كتاب مجيدش ذكر كرده، آن جناب اولين پيغمبرى است كه براى دين توحيد بر عليه بت پرستى قيام كرده، (مؤ لّف رحمة اللّه عليه بقيه فصول را نام نبرده، و به نظر مى رسد كه فصل ديگر سخنان نوح استدلال بر مساءله نبوت، و فصل كوتاه ديگرى بطور اشاره استدلال بر مساءله معاد باشد، و در توحيد)، بيشتر احتجاج هايى كه قرآن كريم از آن جناب نقل كرده، از باب مجادله (بالّتى هى احسن - مجادله به بهترين طريق ) مى باشد. البته بعضى از آن احتجاج ها جنبه موعظه و اندكى از آنها جنبه حكمت دارد، (و اين نص قرآن بيانگر اين حقيقت است كه نوح (عليه السلام) دستورى را كه خداى تعالى به پيامبر اسلام داد كه (در راه پروردگارت هم از راه حكمت دعوت كن و هم از راه موعظت و هم از راه جدال به بهترين وجه ) عمل مى كرده است ). كه متناسب با تفكر انسانهاى اولى و با فكر ساده قديميان و مخصوصا ساده انديشى هايشان در مسائل اجتماعى مى باشد.

و لقد ارسلنا نوحا الى قومه انى لكم نذير مبين

در قرائت معروف، كلمه (انى ) با كسره همزه قرائت شده و بنابراين قرائت، چيزى از ماده (قول ) در تقدير گرفته شده كه در نتيجه قرائت تقدير آيه : (و لقد ارسلنا نوحا الى قومه فقال انى لكم نذير مبين ) است، يعنى ما نوح را به سوى قومش فرستاديم، پس ‍ او گفت من براى شما بيم رسانى روشنم.

بعضى از قاريان، اين كلمه را با فتحه همزه خوانده اند كه بنابراين قرائت، حرف (باء) در تقدير گرفته شده و تقدير كلام : (بانى لكم...) است، و معنايش اين است كه : ما نوح را به سوى قومش فرستاديم به اينكه من براى شما نداگرى روشنم،

نوح (ع) نذير مبين بوده و رسالتش بازداشتن مردم از عبادت غير خدا و انذارشان ازعذاب بوده است

و اين جمله يعنى جمله (انى لكم نذير مبين ) چه به آن قرائت و چه به اين قرائت بيانى است اجمالى براى فهماندن اينكه نوح (عليه السلام) چه رسالتهايى داشته و آنچه داشته و از ناحيه پروردگارش رسانده، انذارهايى روشن بوده، پس خود آن جناب قهرا نذيرى مبين بوده است.

پس همانطور كه اگر مى گفت : اى مردم آنچه من به شما خواهم گفت انذارى مبين است ، با بيانى اجمالى و كوتاه ترين بيان فهمانده بود كه رسالتش چه جنبه اى دارد، حالا هم كه گفته : من نذيرى مبين هستم، همان اجمال را رسانده است، با اين تفاوت كه در اين تعبير يك نكته اضافى نيز هست و آن بيان وضع خودش است كه فهمانده خيال نكنيد من همه كاره عالمم، نه، من تنها پيام و رسالتى از ناحيه خداى تعالى - همه كاره عالم - دارم، و آن اين است كه شما را از عذاب او انذار كنم. و خلاصه آن نكته اين است كه من تنها يك نامه رسان و يك واسطه هستم.

ان لا تعبدوا الا اللّه انى اخاف عليكم عذاب يوم اليم

اين جمله بيان ديگرى است براى آن رسالتى كه در جمله : (انى لكم نذير مبين ) آورده بود، كه برگشت هر دو وجه به يك چيز است. و كلمه (ان ) در جمله (ان لا تعبدوا) به هر حال تفسيرى است، و معناى جمله اين است كه رسالت من (لا تعبدوا - عبادت نكنيد) است، رسالتم اين است كه شما را از راه انذار و تخويف، از عبادت غير خداى تعالى نهى كنم.

پس نظر ما اين شد كه جمله (ان لا تعبدوا...) تفسير است براى جمله (انى لكم نذير مبين )، ولى بعضى از مفسرين آن را بدل آن جمله و يا مفعول كلمه (مبين ) گرفته اند كه بنا بر بدليت معنا چنين مى شود: (و لقد ارسلنا نوحا الى قومه ان لا تعبدوا...)، و بنابر مفعول بودن چنين مى شود: (انى لكم نذير مبين ان لا تعبدوا - من براى شما بيم دهنده بوده و بيانگر اين هستم كه غير خدا را نپرستيد) و شايد سياق آيه از ميان اين سه وجه قول ما را تاءييد كند.

و ظاهرا منظور از عذاب يوم عظيم عذاب انقراض باشد، نه خصوص عذاب آخرت و نه مطلق عذاب، - اءعم از عذاب آخرت و عذاب انقراض - دليل بر اين گفتار ما يكى از پاسخهايى است كه در همين آيات، قوم نوح به آن جناب داده و گفتند: (يا نوح قد جادلتنا فاكثرت جدالنا فاءتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين قال انما ياءتيكم به اللّه ان شاء)، و ظاهر اين گفت و شنود اين است كه منظور از عذاب، عذاب انقراض است.

پس معلوم مى شود نوح (عليه السلام) قوم خود را دعوت مى كرده به اينكه از پرستش بتها دست بردارند، و تهديدشان مى كرده به روزى كه عذابى اليم از ناحيه خدا بر سرشان آيد، و اگر فرمود: عذاب روزى كه آن روز اليم - مولم و دردناك - است، با اينكه خود عذاب مولم است، در حقيقت از باب توصيف ظرف - يوم - است به صفت مظروف آن - يعنى عذاب -.

با بيانى كه گذشت جلو اشكالى كه بعضى كرده اند گرفته مى شود، و آن اين است كه گفته اند: با اينكه عذاب مشركين قطعى است، چرا نوح (عليه السلام) گفته : من مى ترسم عذاب بر شما نازل شود، با اينكه ترسيدن، مخصوص خطر محتمّل است نه خطر قطعى، (زيرا نوح خود را معرفى كرد به اينكه من فقط يك واسطه هستم، و واسطه نمى تواند بطور قطع از آمدن عذاب خبر دهد، چون عذاب به دست او نيست، و از نظر او يك خطر محتمّل است نه يك خطر قطعى و حتمى ).

انگيزه بت پرستى قوم نوح (ع) و محاجه آن جناب با آنان در سطح فهمشان

و كوتاه سخن اينكه نوح (عليه السلام) مردم را به توحيد و وحدانيّت خداوند سبحان دعوت مى كرد و آنان را از عذاب اليم مى ترساند، و بدين جهت مى ترساند كه ايشان بت مى پرستيدند، و انگيزه بت پرستيشان اين بود كه از خشم بتها مى ترسيدند، نوح در مقام مقابله با آنان برآمد به اينكه اين اللّه سبحان است كه خالق شما و مدبّر شؤ ون زندگى شما و امور معاش شما است، و براى همين منظور هم آسمانها و زمين را آفريد، خورشيد را تابنده و قمر را نورانى كرد، بارانها را از آسمان بارانيد، زمين را رويانيد و باغها را ايجاد كرده و نهرها را به جريان در آورد، كه اين بيانات نوح را خداى تعالى در سوره نوح حكايت كرده.

و چون اللّه سبحان چنين خدائى است و چون او پروردگار شما است، پس بايد تنها از او بترسيد، و به انگيزه ترستان تنها او را بپرستيد.

و اين حجت در حقيقت حجتى است برهانى كه اساس آن يقين است، و ليكن از نظر قوم نوح كه گفتيم مردمى ساده لوح و قديمى بودند برهانى جدلى رسيد، چون به خاطر ساده نگريشان اين دلواپسى را داشتند كه نكند خداى تعالى آنان را به خاطر مخالفتشان مورد خشم قرار دهد، آرى بت پرستان نيز خداى تعالى را ولى امر خود و اصلاح كننده شؤ ون خود مى دانند، و امر او را با امر اولياى بشرى، يعنى آنهائى كه به پائين تر از خود حكومت مى كنند مقايسه نموده و فكر مى كردند همانطورى كه بايد در برابر كدخدا و يا شاه سر تسليم فرود آورد، و در برابر آنان خضوع نموده و تسليم اراده آنان شد و اگر كسى از خضوع در برابر آنان و تسليم در برابر اراده آنان استكبار بورزد، بر او خشم مى گيرند و او را به خاطر تمردش عقاب مى كنند، بايد به همين قياس خداى تعالى و يا اربابى كه امور عالم و ولايت نظام جارى در آن به آنها ارجاع شده را راضى نگه بداريم، و به منظور خاموش كردن آتش خشم او عبادتش كنيم و به درگاهش تقرّب بجوئيم، يعنى مثلا قربانى و نذر و نياز و انحاء ديگر عبادات تقديمش بداريم.

خروج از اسلام، خروج از نظام آفرينش است و عذاب و هلاكت در پى دارد

آرى بت پرستان اينطور اعتقاد داشتند، كه البته اعتقادى است بر اساس ظن.

ليكن مساءله نزول عذاب بر كسى كه از عبادت او سرپيچى، و از تسليم او شدن تكبّر و از خضوع در برابر او امتناع ورزيده، يك مساءله ظنى نيست، بلكه مساله اى است حقيقى و يقينى، براى اينكه يكى از نواميس كلى و جارى در عالم همين است كه بايد ضعيف در برابر قوى خاضع باشد، و متاءثر ناتوان و مقهور، بايد در برابر اراده مؤ ثر قوى تسليم گردد، خوب، وقتى اين حقيقت يكى از نواميس كلى اين جهان است، آن وقت آيا در برابر خداى واحد قهار كه مصير تمامى امور عالم منتهى به او است و همه سر نخها به دست او است، نبايد چنين ادبى را رعايت كرد؟!

خدائى كه اجزاى اين عالم را ابداع كرد، يعنى بدون - به اصطلاح - مصالح ساختمانى ، از عدم و از هيچ آفريد و اجزاى آن را به يكديگر مرتبط نمود، و به دنبال آن، حوادث را طبق نظام اسباب به جريان انداخت، و مى بينيم كه طبق همين سنّت هر چيزى مطابق چارچوب نظامش جريان مى يابد، بطورى كه اگر فرضا از آن چارچوبى كه ساير اسباب جهان را براى آن ترسيم كرده منحرف شود، قهرا نظام خودش مختل مى گردد، و اين انحرافش در حقيقت جنگيدن آن با ساير اسباب است و معلوم است كه در اين جنگ شكست خواهد خورد، زيرا اسباب جارى در كل جهان، خود را فداى بلهوسى اين موجود نمى كند، بلكه براى تعديل امر آن و برگرداندنش به خط سيرى كه با وضع خود سازگار است قيام مى كند، اگر توانست آن موجود منحرف را به راه مستقيم برگرداند كه هيچ، و گرنه او را در زير چرخهاى سنگين خود خرد مى كند، و مورد هجوم بلاها قرارش داده از صفحه روزگار حذفش مى كند، كه اين هم خود يكى از نواميس كلى جهان است.

انسان هم كه يكى از اجزاى اين عالم است، براى زندگيش خط سيرى دارد، كه نظام آفرينش و ايجاد براى او ترسيم كرده كه اگر آن خط سير را پيش بگيرد به سوى سعادتش هدايت شده (و يا به عبارت ديگر: صنع و ايجاد او را به سوى سعادتش هدايت كرده ) و ساير اجزاى كون نيز با او هماهنگى مى كنند، و درهاى آسمان براى برخوردارى چنين انسانى از بركات آن به رويش باز مى شود، زمين نيز گنجينه هاى خيرات خود را در اختيار او مى گذارد، و اين تسليم شدن انسان در برابر خط سير همان اسلامى است كه دين خداى تعالى است، و بوسيله نوح و ساير انبياء و رسل به سوى آن دعوت شده است.

و اما اگر از آن خط سير تخطى نموده، به اين سو و آن سو منحرف شود، در حقيقت به جنگ با همه اسباب كون و اجزاى عالم هستى برخاسته و خواسته است نظام جارى در سراسر جهان را بر هم بزند، كه بايد منتظر تلخى عذاب و سنگينى بلاها باشد، پس ‍ اگر در اين ميان به راه راست خود برگشت و در برابر اراده خداى سبحان يعنى همان خط سيرى كه كل جهان برايش ترسيم كرده خاضع شده اميد آن مى رود كه مجددا به نعمتهاى از دست داده برسد و بلاها از او برگردد، و گرنه هلاك و نابوديش حتمى بوده و خدا را به وى نيازى نيست، زيرا خدا از همه عالميان بى نياز است، و اين بحث در بعضى از جلدهاى سابق اين كتاب نيز مطرح شد.

فقال الملاء الّذين كفروا من قومه ما نريك الا بشرا مثلنا...

حرف (فاء) كه بر سر اين جمله آمده مى فهماند كه اين جواب متفرع است بر كلام نوح (عليه السلام) و در اين تفريع كردن اشاره اى است به اينكه (قوم نوح ) در رد و انكار سخن نوح (عليه السلام) شتاب كرده و در اين باره هيچ فكر نكردند كه رد دعوت او برايشان بهتر است يا قبول آن.

آيه مورد بحث مى فرمايد: جواب دهندگان، سران قوم و اشراف و ريش سفيدان قوم بودند، و اين سران در متن پاسخ خود اصلا دليلى كه نوح (عليه السلام) بر توحيد آورده بود را متعرض نشده و از دستپاچگى حرف خود را زدند كه آن نفى رسالت نوح (عليه السلام) و تكبر و گردنكشى خود از اطاعت آن جناب بود.

آرى نوح (عليه السلام) در سخن خود كه از جمله (انى لكم نذير مبين ) آغاز شده و تا آخر دو آيه ادامه دارد، دو ادعا مطرح كرد، يكى ادعاى رسالت، و ديگرى ادعاى اينكه مردم بايد او را متابعت كنند، البته ادعاى دوم را در آيه مورد بحث بطور اشاره آورده، ولى در كلمات ديگرش كه قرآن از آن جناب حكايت كرده به آن تصريح نموده و فرمود: (يا قوم انى لكم نذير مبين ان اعبدوا اللّه و اتّقوه و اطيعون).

و حاصل پاسخى كه خداى تعالى از آنان حكايت كرده اين است كه (گفتند ): هيچ دليلى نيست بر اينكه اطاعت كردن از تو بر ما واجب باشد، بلكه دليل بر خلاف آن هست.

پس در حقيقت پاسخ كفار منحل به دو حجت مى شود كه به طريق اصطلاحى (اضراب و ترقى ) رديف شده، و به همين جهت جمله (بل نظنكم كاذبين ) در آخر ذكر شد.

دليل اول توانگران و اشراف قوم نوح (ع) كه در رد دعوت آن حضرت استدلال كردند به اينكه او نيز چون آنان بشر است

مدلول حجت اول اين است كه دليلى بر وجوب متابعت كردن از تو نيست، و اين حجت به سه طريق بيان شده :

اول اينكه گفتند: (ما نراك الا بشرا... - نمى بينيم تو را به جز يك بشر معمولى...).

دوّم اينكه گفتند: (و ما نراك اتبعك ... - نمى بينم كسى - به جز اراذل - تو را پيروى كند...).

و سوم اينكه گفتند: (و ما نرى لكم علينا... - نمى بينيم شما بر ما فضيلتى داشته باشيد...).

و اين حجت كه گفتيم، داراى سه جزء است، اساس و زيربنايش انكار هر چيزى است كه محسوس نباشد - به زودى اين معنا را توضيح خواهيم داد - و دليل اين معنا اين است كه در هر سه جزء حجت و دليل، كلمه (نمى بينى و نمى بينيم ) را آورده اند.

پس جمله (ما نراك الا بشرا مثلنا) آغاز پاسخ كفار از ادعاى رسالتى است كه نوح (عليه السلام) كرده، و در اين جمله به مقابله به مثل تمسك كرده اند. و اين سنخ مقابله بطورى كه قرآن كريم فرموده و نمونه هايى نيز حكايت كرده عادت و سيره همه امّتها در برخورد با پيغمبرانشان بوده، قرآن كريم مى فرمايد نوعا امّتها در پاسخ پيغمبران خود مى گفتند: تو نيز در بشريّت مثل مائى و اگر به راستى فرستاده خدا به سوى ما مى بودى اينطور نبودى، و ما اصلا از تو چيزى جز اين مشاهده نمى كنيم كه بشرى مثل خود ما هستى، و چون تو بشرى مثل خود ما هستى (پس ) هيچ سبب و موجبى نيست كه پيروى كردن از تو را بر ما واجب كند.

بنابراين، در اين گفتار كفّار تكذيب رسالت و ادعاى نوح (عليه السلام) است به اينكه او بجز يك بشر معمولى نيست، و به همين جهت دليلى نيست كه پيروى كردن از او را واجب كند، و دليل گفته ما (نيز) گفتار خود نوح (عليه السلام) است كه خداى تعالى به زودى از آن جناب حكايت مى كند كه گفت : (يا قوم اءراءيتم ان كنت على بينة من ربى...).

در اينجا امر بر بعضى از مفسرين مشتبه شده و كلام كفار را كه گفتند: (ما نراك الا بشرا مثلنا) را اينطور بيان كرده اند كه صاحبان اين سخن نوح (عليه السلام) را از نظر وزن اجتماعى با خود برابر دانسته و آنگاه نتيجه گرفته اند كه چه دليلى دارد كه ما تابع او باشيم.

اين مفسر در تفسير جمله مذكور گفته كه : كفار، دعوت نوح (عليه السلام) را با چهار دليل سست و باطل، رد كردند كه يكى از آن ادله اين بود كه وى مثل خود آنان يك بشر است، و از اين دليل نتيجه گرفته اند كه وى بطور اجمال برابر با ايشان است. و اين دليل كفار دلالت مى كند كه نوح (عليه السلام) از نظر خاندان و از نظر شخص خودش از طبقه عامه مردم و يا نزديك به آنان بوده نه از اشراف، البته اين اختصاص به آن جناب نداشته، بلكه همه پيامبران از طبقه متوسط جامعه خود بوده اند.

و وجه جوابى كه آنان داده اند اين است كه مساوات و برابرى يك پيامبر با مردمش مانع از آن است كه او بر مردمش تفوق و برترى پيدا كند، حتى در بين دو نفر كه از هر جهت مثل همند تفوّق يكى بر ديگرى و اينكه يكى تابع باشد و ديگرى متبوع، يكى مطيع باشد و ديگرى مطاع، معقول نبوده و مستلزم ترجيح بلامرجّح است.

و اگر معناى آيه اين بوده باشد كه وى براى آيه كرده است، جا داشت كه قرآن كريم اينطور حكايت كند: (انت مثلنا - تو مثل مائى ) و يا (نراك مثلنا - ما تو را مثل خود مى بينيم ) نه اينكه بفرمايد: (ما نراك الا بشرا مثلنا) كه بشريّت را براى نوح (عليه السلام) اثبات كنند، چه حاجتى به اين اثبات بود. و اگر منظور از اين جمله، آن معنائى باشد كه مفسر نامبرده برايش كرده، اصلا جمله، اضافى است، براى آنكه معنايى كه او كرده در جمله بعدى آمده كه گفتند: (و ما نرى لكم علينا من فضل - ما براى تو فضيلتى بر خود نمى بينيم ).

و تعجب اينجا است كه اين مفسر از جمله مورد بحث برابرى نوح (عليه السلام) با مردمش از نظر خاندان و شخصيت را نيز استفاده كرده، و از اين گذشته حكم كرده به اينكه همه انبياء اينطور بودند، با اينكه اولا كلام كفار هيچ دلالتى بر اين معانى نداشت، و ثانيا همه انبياء از طبقه متوسط جامعه خود نبودند، زيرا در اين سلسله جليله، پيامبرانى چون ابراهيم خليل و سليمان و ايوب (عليهما السلام ) بوده اند.

استدلال دوم قوم نوح (ع) در رد دعوت آن جناب به اينكه افراد پا برهنه و مستمند و پست به تو ايمان آورده اند!

(و ما نراك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادى الراءى ) - راغب در مفردات گفته : كلمه (رذل ) - (به فتحه راء - و نيز كلمه (رذال ) - به كسره راء) - به معناى هر چيز و هر كسى است كه به خاطر پستيش مورد تنفّر باشد، و در قرآن كريم آمده كه : (منكم من يرد الى ارذل العمر) و نيز آمده كه (الا الذين هم اراذلنا بادى الراءى ). و نيز آمده كه : (قالوا انؤ من لك و اتبعك الارذلون )، و كلمه (ارذلون ) جمع (ارذل ) است.

و در مجمع البيان آمده كه كلمه (رذل ) به معناى پشيز و حقير از هر چيز است و جمع آن (ارذل ) - با ضمه ذال - به معناى رذلها است، آنگاه همين جمع را بار ديگر جمع بسته و گفته اند (اءراذل )، مثل اينكه مى گوئى (كلب و اكلب و اكالب ). البته احتمال هم دارد كه جمع كلمه (ارذل ) - با فتحه ذال - به معناى رذلتر باشد، كه در اين صورت مثل اءكبر) مى شود كه جمعش ‍ (اكابر) است.

صاحب مجمع گفته است : كلمه (راءى ) به معناى رؤ يت (ديدن ) است، در جمله (يرونهم مثليهم راءى العين )، معناى (يرونهم مثليهم رؤ ية العين ) را مى دهد، يعنى جمعيت آنان را در چشم خود به اندازه دو برابر خويش مى ديدند.

معناى ديگر اين كلمه، نظريهاى است كه آدمى درباره امرى مى دهد، كه در اين صورت جمع آن (آراء) مى آيد.

و راغب در مفردات خود كلمه (بادى الرأ ى ) را به معنى رأ ى ابتدائى و يا به عبارت ديگر نظريه بدوى و خام گرفته است، بعضى آيه را به صورت (بادى ) - بدون همزه، بر وزن شادى - قرائت كرده اند كه معناى ظاهر را ميدهد، و كلمه (بادى الرأ ى ) معنايش ‍ نظريه دادن بدون تفكر است.

و در جمله (بادى الرأ ى ) دو احتمال هست :

احتمال اول اينكه قيد باشد براى جمله (هم أ راذلنا)، كه در اين صورت معناى دو جمله چنين مى شود: (ما به جز افراد پستى كه رذالتشان در ظاهر نظر يا در اول نظر پيدا است نمى بينيم كسى تو را پيروى كرده باشد.)

احتمال دوم اينكه قيد باشد براى جمله (اتبعك ) كه در اين صورت معناى جمله چنين مى شود: پيروى كسانى كه تو را در ظاهر رأ ى يا در اولين برخورد پيروى كردند، بدون اينكه در كار خود تعمق و تفكرى كرده باشند بوده است كه اگر دعوت تو را مورد بررسى قرار داده بودند هرگز پيرويت نمى كردند.)، و تحدّى احتمال بايد جمله (اتبعوك ) ى ديگرى در تقدير گرفت و گفت : (و ما نراك اتبعك الا الذين هم اراذلنا اتبعوك بادى الرأ ى )، و گرنه اگر كلمه (اتبعوك ) تكرار نشود معناى آيه مختل مى شود.

بعضى ديگر گفته اند: تقدير آيه (ما نراك اتبعوك فى بادى الرأ ى الا الذين هم اراذلنا) مى شود.

و سخن كوتاه اينكه خواسته اند بگويند: ما مى بينيم كه پيروان تو همه افرادى بى سر و پا و پست از اين مردمند، و اگر ما نيز تو را پيروى كنيم مثل آنها خواهيم شد، كه اين با شرافت ما منافات داشته و از قدر و منزلت اجتماعى ما مى كاهد، و در اين گفتار اشاره اى هست به بطلان رسالت نوح (عليه السلام)، و اين اشاره از راه دلالت التزامى است، به اين معنا كه لازمه گفتار آنان اين است كه رسالت آن جناب باطل باشد، چون عقيده عوام مردم اين است كه هر سخنى اگر حق و نافع باشد اول پولدارها و اشراف و نيرومندان آن را مى پذيرند، و اگر اين طبقه سخنى را رد كنند و طبقه پست جامعه يعنى بردگان و مستمندان كه بهره اى از مال و جاه و مقام اجتماعى ندارند آن را بپذيرند، آن سخن خيرى ندارد.

(و لا نرى لكم علينا من فضل ) - منظور از اينكه بطور مطلق فضيلت نوح را نفى كردند، تنها فضيلت هاى مادى نيست، يعنى خواسته اند بگويند: تو از متاع دنيا چه دارى كه ما نداريم ؟ و نيز تو چيزى از امور غيبى از قبيل علم غيب و يا تاءييد به نيروئى ملكوتى ندارى، كه اين عموميت نفى، از وقوع نكره - فضل - در سياق نفى استفاده مى شود. كفار در اين سخن خود، مؤمنين را نيز شريك نوح (عليه السلام) در دعوت او دانسته و همه را مخاطب قرار دادند كه : (ما فضيلتى براى شما بر خود نمى بينيم ) و نگفتند: (ما براى تو كه نوح هستى فضيلتى نمى بينيم ) و از اين تعبير بر مى آيد كه مؤمنين، كفار را دعوت و تشويق مى كردند به اينكه شما نيز نوح را پيروى كنيد و طريقه ما را بپذيريد.

و معناى آيه اين است كه اين دعوت شما از ما - كه اين همه مزاياى حيات دنيوى از قبيل مال و فرزندان و علم و نيرو داريم - وقتى عمل درستى بود و اثر خود را مى بخشيد كه شما حد اقل يك مزيت بر ما مى داشتيد، يا علمتان بيشتر بود، يا از غيب آگاه مى بوديد و يا نيروى ملكوتيتان بيشتر بود كه قهرا ما را در برابر شما خاضع مى كرد، ولى ما هيچ يك از اين فضائل را در شما نمى بينيم، پس چه علتى ايجاب مى كند كه ما پيرو شما شويم ؟

و اگر ما كلام كفار را عموميت داده و گفتيم كه همه جهات فضل را شامل مى شود، - چه جهات مادى و چه جهات معنوى از قبيل علم غيب و نيروى ملكوتى - بر خلاف بيشتر مفسرين كه كلمه (فضل ) را تنها بر برتريهاى مادى، مانند اموال و نفرات و غيره تفسير كرده اند، براى اين بود كه ما از گفتار كفار كه كلمه (فضل ) را بدون الف و لام در سياق نفى قرار دادند عموميت فهميديم. علاوه بر اين، از پاسخى هم كه نوح (عليه السلام) به اين كلام كفار داد همين عموميت استفاده مى شود، زيرا اگر منظور كفار خصوص برتريهاى مادى بود كافى بود كه نوح (عليه السلام) در جواب آنان بفرمايد: مگر من ادعا كرده ام كه خزينه هاى خدا به دست من است كه شما منكر آنيد؟ (ادعاى من اين است كه من فرستاده خدايم )، ليكن نوح (عليه السلام) به اين اكتفا نكرد، بلكه در پاسخ آنان فرمود: (و لا اقول لكم عندى خزائن اللّه، و لا اءعلم الغيب، و لا اقول انى ملك...) - نه خزينه هاى خدا دست من است، و نه علم غيب دارم، و نه داراى نيروى ملكوتى هستم...) كه بيانش به زودى مى آيد ان شاء اللّه.

سومين سخن نوح (ع) خطاب به نوح و پيروانش: ما شما را دروغگو مى پنداريم

بل نظنكم كاذبين

كلمه (بل ) اعراض از مطالب قبل از خود را ميرساند، و در اينجا اعراض از احتجاج قبلى را مى فهماند كه قبلا نيز به آن اشاره كرديم، پس حاصل معناى اين جمله اين است كه ما نه تنها در شما فضيلتى نميبينيم كه پيرويتان را بر ما واجب كند، بلكه مطلب ديگرى اينجا هست كه ايجاب مى كند ما شما را پيروى نكنيم، و آن اين است كه ما شما را دروغگو مى دانيم.

و معناى آيه، آنطور كه از سياق برمى آيد - و خدا داناتر است - اين است كه وقتى در شما - صاحبان دعوت دينى - چيزى كه صحت دعوتتان را نشان دهد ديده نمى شود، و شما با اينكه از مزاياى حيات يعنى مال و جاه، تهيدست هستيد، مع ذلك اصرار داريد كه ما تسليم شما شده و اطاعتتان كنيم، همين اصرار شما اين گمان را در دل ما قوى مى سازد كه شما در اين ادعايتان دروغگو بوده و ميخواهيد به اين وسيله آنچه كه از امتيازات دنيوى كه در دست ما است از چنگ ما در آوريد.

و كوتاه سخن اينكه اين اصرار شما نشانه و شاهدى است كه عادتا اين فكر را در دل آدمى مى اندازد كه دعوت شما صرف يك دروغ، و نيرنگى براى جمع كردن و به دست آوردن ثروت مردم و به دنبالش آقائى و رياست و حكومت بر مردم بيش نيست و اين نظير گفتار ديگرى است كه خداى تعالى - در مثل اين داستان - از كفار حكايت كرده و فرموده : (فقال الملا الذين كفروا من قومه ما هذا الا بشر مثلكم يريد اءن يتفضل عليكم )).

و با اين بيان روشن مى شود كه چرا دروغگوئى را مستند به ظن كردند نه به جزم (چون گفتند: ما مى پنداريم كه شما دروغگوئيد، و نگفتيد: ما يقين داريم كه شمت دروغگوئيد، براى اينكه از اصرار نوح و يارانش اين خدس را زدند) و نيز روشن مى شود كه مراد از كذب، كذب مخبرى است نه كذب خبرى. يعنى خواسته اند بگويند شما دروغگوئيد، نه اينكه بگويند خبرى كه مى دهيد دروغ است چون آن حضرات خبرى نداده بودند تا راست باشد يا دروغ.

پاسخ حضرت نوح (ع) به استدلال كفار

قال يا قوم اءرايتم ان كنت على بينه من ربى...

اين آيه شريفه و سه آيه بعدش پاسخى را كه نوح (عليه السلام) به استدلال كفار داده بيان مى كند، و كلمه (عميت ) ماضى مجهول از باب تفعيل، يعنى تعميه است، و تعميه به معناى پنهان كردن است ؛ مى فرمايد: اى قوم اگر من فرضا داراى بصيرتى از ناحيه خود به من داده و آن را بر شما مخفى كرده باشد، و شما به خاطر جهل و بى رغبتى تان نسبت به پذيرفتن حق، آن رحمت را درك نكرده باشيد، آيا مى توانم شما را در درك آن مجبور بسازم ؟

بعضى از اساتيد قرائت، كلمه (عميت ) را بدون تشديد و نيز به صيغه معلوم - يعنى با فتحه عين - خوانده اند كه تحدّى قرائت، معناى كلمه اينكه واجب است اطاعت نكنيم. و چون اساس استدلال كفار اين بود لذا نوح (عليه السلام) در صدد بر آمد تا اولا آنچه آنها مى خواستند نفى كنند اثبات كند، و آن رسالت و توابع رسالت خود بود، و ثانيا آنچه آنها ميخواستند اثبات كنند كه همان اتهام او و پيروانش به دروغگوئى بود را نفى كند.

چيزى كه هست قبل از هر سخنى اول با خطاب : يا قوم - با اضافه به ضمير تكلم - يعنى اى قوم من، اى هموطنان من، و امثال آن، عواطف آنان را تحريك نمود، و اين خطاب را مكرر و در آغاز هر سخنى تكرار كرد تا بدان وسيله دل ايشان را به سوى خود جلب كرده و در نتيجه خيرخواهيهايش مورد قبول آنان واقع گردد.

آيات كريمه مورد بحث در ميان حجت نوح (عليه السلام) تقرير و بيانى زيبا و بديع آورده، به اين معنا كه حجت كفار را فصل فصل و قطعه قطعه كرده و از هر فصلى به دو وجه پاسخ داده، يكى از اين جهت كه از دليل خود نتيجه گرفتند كه دليلى بر وجوب اطاعت نوح نيست، و ديگرى از اين جهت كه نتيجه گرفتند دليل بر خلاف آن هست .

جواب نوح (ع ) به استدلال اول قوم خود گفتند: (ما نراك الا بشرا مثلنا)

اما پاسخ نوح از جهت اول حجت كفار كه گفتند: (تو بجز بشرى مثل ما نيستى ) جمله (يا قوم ا رايتم ان كنت على بينة...) است. و پاسخش از اينكه گفتند: (نمى بينيم كسى بجز اراذل ما پيرويت كرده باشد) جمله (و ما اءنا بطارد الذين آمنوا...) است. و پاسخش از اينكه گفتند: (ما هيچ فضيلتى در شما نمى بينيم ) جمله (و لا اقول لكم عندى خزائن اللّه ...) است.

آنگاه قرآن كريم از هر حجت سابق چيزى نظير خلاصه گيرى ضميمه حجت بعدى كرده و آن را در آغاز آن حجت قرار داده، در نتيجه حجتها در عين اينكه هر يك براى خود مستقل و كامل است به هم آميخته شده.

پس پاسخ آن حضرت از گفتار كفار مشتمل است بر سه حجت تمام كه بر سر هر حجتى خطاب : يا قوم را آورده و فرموده است : (يا قوم اءراءيتم ان كنت على بينة...)، و (و يا قوم لا اسالكم عليه مالا...)، و (و يا قوم من ينصرنى من اللّه ان طردتهم...)، و اين به عهده خواننده است كه در اين سه حجت تدبر كند.

پس اينكه فرمود: (يا قوم اءراءيتم ان كنت على بينة من ربى ) جواب از اين گفته كفار است كه گفتند: (ما نراك الا بشرا مثلنا) منظور كفار (همانطور كه قبلا نيز گفتيم ) اين بوده كه در نوح چيزى بجز بشريت نيست، و بشريت او نيز هيچ فرقى با بشريت ما ندارد، پس به چه ملاكى ادعا مى كند كه همه بشرها تابع او شوند؟ پس قطعا او در ادعاى نبوت كاذب بوده و مى خواهد با اين رسالت ادعائيش مردم را به دام انداخته اموالشان را ربوده و بر آنها رياست كند.

و چون اين قسمت از كلام كفار متضمن نفى رسالت آن جناب بود، دليلشان در اين گفتار اين بود كه آن جناب بشرى معمولى است، و چيزى كه دلالت بر رسالتش و اتصالش به عالم غيب بكند با او نيست، لذا لازم بود نوح (عليه السلام) آنان را متوجه به چيزى كند كه آن چيز صدق گفتار و ادعاى رسالتش را ظاهر سازد و آن چيز غير از معجزهاى كه بر صدق رسول در ادعاى رسالت باشد نمى توانست باشد.

آرى، رسالت، نوعى اتصال به عالم غيب است، اتصالى غير معمولى و خارق العاده و مردم نمى توانند يقين كنند به اينكه فلان مدعى رسالت به راستى چنين اتصالى را دارد مگر به اينكه يك امر خارق العاده ديگرى از او ببينند، امرى كه براى آنان يقين بياورد بر اينكه او در ادعاى رسالت صادق است، به همين جهت نوح (عليه السلام) در جمله (يا قوم اراءيتم ان كنت على بينة من ربى ) اشاره كرد به اينكه همراه او بينه و آيت و نشانه معجزه آسائى از ناحيه خداى تعالى هست كه بر صدق او در ادعايش دلالت ميكند.

از همين جا روشن مى شود كه مراد از بينه و آيت، معجزهاى است كه بر ثبوت رسالت صاحبش دلالت مى كند.

آرى اين معنا آن معنائى است كه سياق كلام به كلمه (بينه ) مى دهد، پس نبايد به گفته آن مفسرى گوش داد كه گفته : مراد از بينه در اين آيه علم ضرورى و بديهى و مسلمى است كه يك پيامبر پيدا مى كند به اينكه پيامبر است. چون اين معنا از سياق آيه بيگانه و بدور است.

(و آتينى رحمة من عنده فعميت عليكم ) - ظاهرا نوح (عليه السلام) در اين جمله به كتاب و علمى اشاره كرده كه خداى تعالى به وى داده بود، و در قرآن كريم مكرر آمده كه نوح (عليه السلام) داراى كتاب و علمى بوده، و همچنين در جاى ديگر قرآن نيز از (علم و كتاب ) به (رحمت ) تعبير شده، آنجا كه فرموده : (و من قبله كتاب موسى اماما و رحمة )، و نيز فرموده : (ونزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى ء و هدى و رحمة )، و نيز فرموده : (فوجدا عبدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا)، و نيز فرموده : (ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا وهب لنا من لدنك رحمة ).

و اما اينكه در كلامش گفت : (فعميت عليكم ) ظاهرا ضمير مؤ نث در (عميت ) به رحمت برميگردد، و مراد اين است كه آن علم و معرفتى كه من دارم جهل شما و كراهتتان از حق، آن را بر شما پوشانده، با اينكه من تذكرش را به شما داده و آن را در بين شما منتشر ساختم.

نفى اجبار و اكراه در دين، در شريعت نوح كه كهن ترين شرايع است تشريع شده بود

(اءنلزمكموها و انتم لها كارهون ) - ماده و مصدر الزام كه فعل (نلزم ) صيغه متكلم مع الغير از مضارع آن است به معناى آن است كه چيزى را آنچنان مقارن و همراه چيزى ديگر كنى كه از آن جدا نشده و همواره با آن باشد، و منظور از اينكه پرسيد (آيا من مى توانم آن رحمت را به شما الزام كنم با اينكه شما از آن كراهت داريد؟) اين است كه (آيا من مى توانم شما را به قبول آن و يا به عبارت ديگر به ايمان آوردن به خدا و آيات او اجبار كنم ؟ و آيا مى توانم شما را به زور وادار سازم كه آثار معارف الهى يعنى نور و بصيرت را دارا شويد؟).

و معناى آيه - كه خدا داناتر است - اين است كه شما مردم به من خبر دهيد آيا اگر نزد من آيت و نشانه اى به صورت معجزه باشد كه رسالتم را با اينكه بشرى مثل شما هستم تصديق كند، و نيز نزد من همه آن چيزهايى كه رسالت نيازمند به آن است يعنى كتاب و علمى كه شما را به سوى حق هدايت كند موجود باشد - وليكن عناد و تكبر شما وادارتان كرد به اينكه بدون درنگ و بدون اينكه در كار من تحقيق و فكر كنيد دعوتم را رد كنيد و در نتيجه آن كتاب و علم بر شما پوشيده ماند، - آيا در چنين وصفى باز هم بر ما واجب است كه شما را به قبول آن دعوت مجبور كنيم ؟.

و خلاصه كلام اينكه جناب نوح خواسته است بفرمايد نزد من همه چيزهايى كه رسالت از ناحيه خدا بدان نيازمند است موجود است و من شما را به آن چيزها آگاه كردم اما شما از در تكبر و طغيان، به آن ايمان نياورديد، و ديگر بر من لازم نيست كه شما را در قبول آن مجبور سازم چون در دين خداى سبحان هيچ اجبارى نيست.

در اين كلام حضرت نوح (عليه السلام) تعريضى است به كفار به اينكه حجت بر شما تمام شد و حقيقت امر برايتان معلوم و روشن گرديد اما با اين حال ايمان نياورديد، و تازه داريد دنبال چيزى ميگرديد كه به خاطر آن ايمان بياوريد،

و آن چيز غير از اجبار و الزام چيز ديگرى نيست، پس اينكه گفتيد: (ما نراك الا بشرا مثلنا) در حقيقت درخواست اجبار از شما است، و در دين خدا اجبار نيست.

و اين آيه از جمله آياتى است كه اكراه را در دين خدا نفى كرده و دلالت مى كند بر اينكه مساءله اجبار نكردن، خود يكى از احكام دينى است كه در همه شرايع و حتى قديمى ترين آنها كه شريعت نوح (عليه السلام) است تشريع شده و تا به امروز نيز به قوت خود باقى بوده و نسخ نگرديده است.

از آنچه گذشت روشن گرديد كه آيه شريفه كه مى فرمايد: (يا قوم أ رَأ يْتم ان كنت...)، جواب اين گفته كفار است كه گفتند: (لا نراك الا بشرا مثلنا)، بنابراين، فساد گفتار بعضى از مفسرين كه آن را پاسخ از جمله (بل نظنكم كاذبين ) دانسته اند و همچنين گفتار جمعى ديگر كه آن را جواب از جمله (و ما نراك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادى الرأ ى ) گرفته اند، و نيز گفتار جمعى ديگر كه آن را جواب از جمله (و ما نرى لكم علينا من فضل ) گرفته اند روشن مى گردد و ديگر حاجت به آن نيست كه با متعرض شدن كلمات آنان و رد آنها بحث خود را طول دهيم.

و يا قوم لا أسالكم عليه مالا ان اجرى الا على اللّه

منظور آن جناب در اين جمله اين است كه از تهمتى كه به وى زده و دروغگويش خواندند پاسخ دهد، چون لازمه تهمت آنان اين بود كه دعوت آن جناب وسيله و طريقه اى باشد براى جلب اموال مردم و ربودن آنچه دارند به انگيزه طمع، و وقتى نوح (عليه السلام) در طول دعوتش چيزى از مردم نخواهد، و اعلام كند كه چيزى از شما نمى خواهم، ديگر كفار نمى توانند او را متهم كنند

جواب نوح (ع) به اين سخن قوم خود كه مؤمنين با او را پست و ضعيف توصيف كردند، به اينكه او آنان را خود نمى راند و حساب همه با خدا است

و ما انا بطارد الذين آمنوا انهم ملاقوا ربهم و لكنى اريكم قوما تجهلون

اين جمله پاسخ از آن گفتار مشركين است كه گفته بودند: و ما نراك اتبعك الا الذين هم أ راذلنا بادى الرأ ى، و در اين پاسخ، تعبير زشت كفار از مؤمنين را كه آنان را به عنوان تحقير و تنقيص، اراذل خواندند مبدل كرد به تعبير محترمانه (الذين آمنوا) تا در مقابل تحقير كفار، ايمان مؤمنين را تعظيم نموده، به ارتباطى كه مؤمنين با پروردگار خود دارند اشاره كرده باشد.

نوح (عليه السلام) در اين پاسخش، طرد مؤمنين را نفى كرده و فرمود: اين كار را نمى كنم، و علت آن را چنين ذكر كرد كه : (مؤ منين پروردگار خود را ديدار مى كنند) و با ذكر اين علت اعلام داشت كه خود كفار نيز روزى را در پى دارند كه در آن روز به پروردگار خود رجوع نموده، پروردگارشان به حساب اعمالشان مى رسد و طبق كرده هايشان به آنان جزا مى دهد، - خوب باشد خوب، بد باشد بد - پس حساب اين مؤمنين با پروردگارشان است، و غير او هيچ كس هيچ اختيارى ندارد، و ليكن قوم نوح به علت نادانيشان توقع داشتند كه فقراء و مساكين و ضعفاء از مجتمع خير دينى طرد و از نعمت دين كه در حقيقت شرافت و كرامت آدمى است محروم باشند.

پس روشن شد كه مراد آن جناب از جمله (انهم ملاقوا ربهم ) اين بوده كه اشاره كند به اينكه خود آن كفار نيز مانند مؤمنين به سوى خداى سبحان برميگردند، و خداى تعالى نيز به حساب آنان رسيدگى خواهد كرد، و نظير اين اشاره در آيه زير نيز آمده كه مى فرمايد: (و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغداة و العشى يريدون وجهه ما عليك من حسابهم من شى ء و ما من حسابك عليهم من شى ء فتطردهم فتكون من الظالمين ).

و اما سخن كسى كه گفته است معناى جمله (انهم ملاقوا ربهم ) اين است كه : نوح مؤ منين فقير را طرد نميكند براى اينكه مؤمنين پروردگارشان را ديدار مى كنند، و نزد وى از كسى كه طردشان كرده و به آنان ستم روا داشته شكايت نموده و كيفر او را درخواست مى كنند، و يا معنايش اين است كه مؤمنين ثواب پروردگارشان را ميبينند، و با اين حال چگونه ممكن است اراذل باشند؟ و چطور ممكن و جايز است آنان را طرد كرد با اينكه استحقاق طرد ندارند سخن درستى نيست، زيرا از فهم به دور است، علاوه بر اينكه معناى اول اگر منظور باشد بايد بگوييم جمله بعدى كه مى فرمايد: (و يا قوم من ينصرنى من اللّه ان طردتهم ) زيادى است، چون ديگر حاجتى به آن نيست و اين واضح است و توضيح نميخواهد و نيز روشن شد كه منظور نوح (عليه السلام) از جهلى كه به كفار نسبت داد و گفت : (و لكنى اريكم قوما تجهلون ) جهلشان به مساءله معاد است و اينكه نميدانند حساب و جزاء تنها و تنها به دست خداى تعالى است نه دست كس ديگر.

و اما اينكه بعضى از مفسرين گفته اند كه : (منظور از اين جهالت، جهالت ضد عقل و حلم است، و نوح (عليه السلام) خواسته است بگويد كه شما كفار نسبت به ما و كار ما سفاهت به خرج داده و عقل خود را به كار نميزنيد. و يا منظور از (تجهلون ) اين است كه شما نمى داند كه امتياز يك انسان بر ساير انسانها به پيروى از حق و عمل نيك و آراستگى به فضائل است، نه به داشتن مال و جاه كه شما مى پنداريد.) معناى بعيدى است از سياق آيه.

و يا قوم من ينصرنى من اللّه ان طردتهم افلا تذكرون

كلمه (ينصرنى ) در عين اينكه معناى يارى را مى دهد، بوئى هم از معناى منع و يا نجات دهى و امثال آن دارد، - و به همين جهت است كه با حرف (من ) متعدى شده است.

پس معناى آيه اين است كه اى قوم كفر پيشه من ! اگر من مومنان را از خود برانم چه كسى مرا از عذاب خدا منع مى كند و يا نجات مى دهد؟ چرا متذكر نميشويد كه راندن آنان ظلم است و خداى سبحان مظلوم را عليه ظالم نصرت داده و انتقام او را از ظالمش ‍ ميگيرد، عقل خود شما نيز حكم جزمى و قطعى مى كند كه در درگاه خداى سبحان ظالم و مظلوم يكسان نيستند، و خدا ظالم را بدون كيفر ظلمش همچنان رها نميكند كه هر چه خواست ظلم كند، بلكه او را كيفرى مى دهد كه مايه بدبختى او و خنك شدن دل مظلوم باشد، و خدا عزيزى است داراى انتقام.

پاسخ نوح (ع) به اين حجت اشراف قوم خود كه به نوح (ع) و پيروانش گفتند ما درشما برترى و فضلى بر خود نمى بينم

ولا اقول لكم عندى خزائن اللّه و لا اعلم الغيب و لا اقول انى ملك

اين جمله پاسخى است از اين قسمت گفتار كفار كه گفتند: (و لا نرى لكم علينا من فضل ) و اين چنين گفتار آنان را رد مى كند كه شما گويا به خاطر اينكه من ادعاى رسالت كرده ام انتظار داريد من ادعاى فضيلتى بر شما بكنم، و ميپنداريد بر هر پيغمبرى لازم است كه خزائن رحمت الهى را مالك و كليددار باشد، و مستقيما و مستقلا هر فقيرى را كه خواست غنى كند، و هر بيمارى را كه خواست شفا دهد، و هر مرده اى را كه خواست زنده كند، و در آسمان و زمين و ساير اجزاى عالم به دلخواه خود و به هر نحوى كه خواست تصرف نمايد.

و نيز مى پنداريد كه پيغمبر آن كسى است كه علم غيب داشته و بر هر چيزى كه از نظر ديگران پنهان است آگاه باشد، و بتواند آن چيزها را به طرف خود جلب كند، و نيز بر هر شرى كه ديگران از آن بى خبرند با خبر باشد، و آن را از خود دفع نمايد. و كوتاه سخن اينكه پيغمبر بايد داراى خيرات بوده و از شرور مصون باشد.

و نيز مى پنداريد كه يك پيغمبر بايد از رتبه بشريت تا مقام فرشتگان بالا برود، به اين معنى كه مانند فرشتگان از لوثهائى كه لازمه بشريت و طبيعت است منزه بوده و از حوائج بشريت و نقائص آن مبرا باشد، نه غذا بخورد، نه آب بنوشد، نه ازدواج بكند، و نه براى كسب روزى و تهيه لوازم و اثاث زندگى خود را به تعب بيندازد.

آيا به نظر شما جهات فضل اينها است كه مى پنداريد يك پيامبر بايد داشته و در مالكيت آنها مستقل باشد؟ در حالى كه اشتباه مى كنيد و رسول به غير از مسؤ وليت رسالت، هيچ يك از اين امتيازات را ندارد، و من نيز هيچ ادعائى در اين باره نكرده ام، نه ادعا كرده ام كه خزائن خدا نزد من است، و نه گفته ام كه من فرشته ام.

و خلاصه كلام اينكه من ادعاى داشتن هيچ يك از آن چيزهائى كه به نظر شما فضل است را نكرده ام، تا شما تكذيبم كرده و بگوييد كه تو هيچ يك از اين فضلها را ندارى و در ادعايت دروغگوئى.

تنها ادعايى كه من دارم اين است كه از ناحيه پروردگارم داراى بينه و دليلى بر صدق رسالتم هستم، و خداى تعالى از ناحيه خود رحمتى به من ارزانى داشته است.

پندارهاى جاهلانه عوام الناس درباره انبياء (ع) و توقعات نابجايشان از آنان

و مراد از جمله (خزائن اللّه ) همه ذخيره ها و گنجينه هاى غيبى است كه مخلوقات در آنچه در وجود و بقايشان بدان محتاجند از آن ارتزاق مى كنند، و به وسيله آن، نقائص خود را تكميل مى نمايند.

اينها آن چيزهايى است كه عوام الناس معتقدند كه كليدهايش به دست انبياء و اولياء است، و مى پندارند كه آن حضرات مالك مستقل آنها و در نتيجه صاحب قدرتى هستند كه هر كارى بخواهند ميتوانند بكنند، و هر حكمى كه بخواهند ميرانند، همچنانكه نظير اين توقعات را از نبى گرامى اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) داشتند و خداى تعالى آن را در آيه زير حكايت كرده كه گفتند: (لن نومن لك حتى تفجر لنا من الارض ينبوعا او تكون لك جنة من نخيل و عنب فتفجر الانهار خلالها تفجيرا او تسقط السماء كما زعمت علينا كسفا او تاتى باللّه و الملائكة قبيلا او يكون لك بيت من زخرف او ترقى فى السماء و لن نومن لرقيك حتى تنزل علينا كتابا نقروه قل سبحان ربى هل كنت الا بشرا رسولا).

نوح (عليه السلام) در اين سخنش درباره همه آنچه از خود نفى كرد اينطور تعبير كرد كه من نميگويم چنين و چنانم، ولى در نفى علم غيب فرمود: (ولا اعلم الغيب - و من غيب نميدانم ) ديگر نگفت : (و لا اقول انى اعلم الغيب - من نميگويم غيب ميدانم ) و اين بدان جهت بوده كه علم غيب از اسرارى است كه هر كس داراى آن باشد به آسانى اظهارش نميكند، بلكه تا بتواند از اظهار آن خوددارى مينمايد، و اگر كسى بگويد: (من نميگويم غيب ميدانم ) براى شنونده دليل نمى شود بر اينكه او به راستى نميداند، (چون ممكن است علم غيب داشته باشد و در عين حال بگويد من نميگويم غيب ميدانم ) ولى اگر بگويد غيب نميدانم دليل مى شود بر اينكه نميداند، به خلاف آن امور ديگرى كه از خود دفع كرده و گفت : (لا اقول لكم عندى خزائن اللّه ) و يا گفت : (و لا اقول انى ملك ) كه در آنها كلمه (نمى گويم )، شنونده را به ترديد نمى اندازد.

نكته ديگرى كه در اين آيه است اين است كه در سه فقره اى كه جمله (لا اقول ) آمده كلمه (لكم ) فقط يك بار در فقره اول آمده، ولى در دو فقره ديگر نيامده، و اين بدان جهت بوده كه آوردن يك بار كافى بوده است.

خداى تعالى رسول گرامى خود را نيز دستور داد تا همان جوابى را كه نوح (عليه السلام) به قوم خود داد به قوم خود داده و بگويد: (لا اقول لكم عندى خزائن اللّه و لا اعلم الغيب و لا اقول لكم انى ملك ) و سپس دنبالهاى به آن اضافه كرد كه به وسيله آن، منظور روشن شود، و آن دنباله اين است (ان اتبع الا ما يوحى الى قل هل يستوى الاعمى و البصير ا فلا تتفكرون ).

خواننده عزيز! يك بار ديگر به دقت در جمله (لا اقول لكم...) و سپس در جمله (ان اتبع الا ما يوحى الى )، و آنگاه در جمله (قل هل يستوى الاعمى و البصير...) نظر كن، آنگاه خواهى فهميد كه آيه سوره انعام، نخست آن سنخ برترى و فضيلتى را كه عوام الناس از پيغمبر خود توقع دارند نفى مى كند، و سپس تنها رسالت را براى رسول اثبات مى كند و آنگاه بدون درنگ، به اثبات نوعى فضيلت براى رسول پرداخته غير آنچه عوام توقع دارند و آن فضيلت عبارت است از اينكه او به وسيله بصيرت و بينايى خدايى داراى بصيرت است، ولى ديگران نسبت به ايشان، همانند كورانند نسبت به دارندگان چشم، و همين داشتن بصيرت است كه پيروى كردن از رسول را بر مردم واجب مى سازد همانطور كه افراد كور مجبورند به راهنمائى و دستگيرى بينايان راه بروند و هر جا آنها رفتند قدم بگذارند، و مجوز اينكه رسول، مردم خود را دعوت به پيروى از خود مى كند نيز همين است.

گفتارى فلسفى و قرآنى

(پيرامون قدرت انبياء و اولياء به اذن خدا، و عدم استقلال ممكنات از واجب الوجود، نه در ذات و نه در آثار)

مردم نوعا نسبت به مقام پروردگار خود جاهل بوده و از اينكه خداى تعالى بر آنان احاطه و تسلط دارد در غفلتند، و به همين جهت با اينكه فطرت انسانيت، آنان را به وجود خداى تعالى و يگانگى او هدايت مى كند در عين حال ابتلايشان به عالم ماده و طبيعت، و نيز انس و فرو رفتگيشان در احكام و قوانين طبيعت از يك سو، و نيز انسشان به نواميس و سنتهاى اجتماعى از سوى ديگر، و انسشان به كثرت، و بينونت و جدايى - كه لازمه عالم طبيعت است - از سوى ديگر وادارشان كرده به اينكه عالم ربوبى را با عالم مانوس ماده قياس كرده و چنين بپندارند كه وضع خداى سبحان با خلقش عينا همان وضعى است كه يك پادشاه جبار بشرى با بردگان و رعاياى خود دارد.

آرى ما انسانها در عالم بشريت خود، يك فرد جبار و گردن كلفت را نام پادشاه بر سرش ميگذاريم، و اين فرد اطرافيانى به نام وزراء و لشگريان و جلادان براى خود درست مى كند كه امر و نهى هاى او را اجراء كنند، و عطايا و بخششهايى دارد كه به هر كس بخواهد مى دهد، و اراده و كراهت و بگير و ببندى دارد، هر جا كه خواست مى گيرد و هر جا كه نخواست رد مى كند، هر كه را خواست دستگير و هر كه را خواست آزاد مى كند، به هر كس خواست ترحم نموده و به هر كس كه خواست خشم مى گيرد، هر جا كه خواست حكم مى كند و هر جا كه خواست حكم خود را نسخ مى كند، و همچنين از اينگونه رفتارهاى بدون ملاك دارد.

اين پادشاه و خدمتگزاران و ايادى و رعايايش و آنچه نعمت و متاع زندگى در دست آنها مى گردد امرى است موجود و محدود، موجوداتى هستند مستقل و جداى از يكديگر، كه به وسيله احكام و قوانين و سنتهايى اصطلاحى به يكديگر مربوط مى شوند، سنتهايى كه جز در عالم ذهن صاحبان ذهن، و اعتقاد معتقدين موطنى ديگر ندارند.

انسانهاى معمولى، عالم ربوبى يعنى آن عالمى كه انبياء از آن خبر مى دهند را با علم خودشان مقايسه مى كنند، مقام پروردگار را با مقام يك پادشاه و صفات و افعال خداى تعالى را با صفات و افعال او و كتابها و رسولان الهى را با نامه ها و مامورين او تطبيق مى كنند، (مثلا) اگر از انبياء ميشنوند كه خداى تعالى اراده و كراهت و عطاء و منع دارد و نظام خلقت را تدبير ميكند، فورا به ذهنشان مى رسد كه حق تعالى نيز مانند يك انسانى است كه ما او را پادشاه مى ناميم، يعنى العياذ باللّه او نيز موجودى است محدود، و وجودش در گوشه و كنارى در عالم است، و هر يك از ملائكه و ساير مخلوقاتش نيز وجودهايى مستقل دارند و هر يك مالك وجود خود و نعمتهاى موهوبه خود هستند كه خداى سبحان مالكيتى نسبت به آنها ندارد.

و همانا خداى تعالى در ازل، تنها بوده و هيچ موجود ديگرى از مخلوقاتش با او نبود، و او بود كه در جانب ابد خلائقى را ابداع كرد، يعنى بدون مصالح ساختمانى و يا به تعبير ديگر از هيچ بيافريد، از آن به بعد موجوداتى ديگر با او شدند.

پس بطورى كه ملاحظه مى كنيد انسانهاى معمولى در ذهن خود موجودى را اثبات كردند كه از نظر زمان محدود به حدود زمان است نه اينكه وجود زمانى او دائمى باشد فقط چيزى كه هست اين است كه قدرتش مانند ما محدود نيست، بلكه بر هر چيزى قادر است ، به هر چيزى عالم است، اراده اى دارد كه به هيچ وجه شكسته نمى شود، قضا و حكمش رد نمى گردد، موجودى است كه در آنچه از صفات و اعمال كه دارد مستقل است، همانطور كه فرد فرد ما مستقل هستيم، - البته به نظر عوام - و مالك همه دارائيهاى خويش ‍ يعنى حيات و علم و قدرت و ساير صفات خويش هستيم، پس حيات انسان حيات خودش است نه حيات خدا، و نيز علم و قدرتش ‍ علم و قدرت خود او است نه علم و قدرت خدا، و همچنين ساير آنچه كه دارد، و اگر در عين حال گفته مى شود كه وجود و حيات ما، و يا علم و قدرت ما از آن خدا است - به نظر عوام - مثل اين است كه مى گويند: آنچه در دست رعيت است ملك پادشاه است كه معنايش اين است كه آنچه رعيت دارد قبلا نزد پادشاه بود، و آنگاه پادشاه آن را در اختيار رعيت قرار داده تا در آن تصرف كنند.

پس همه اين احكامى كه انسانهاى معمولى درباره خدا و خلق دارند زيربنايش محدوديت خداى تعالى و جدائيش از خلق است، و ليكن برهانهاى عقلى به فساد همه آنها حكم مى كند.

آرى برهان حكم مى كند به سريان فقر و وابستگى و حاجت در تمامى موجودات عالم، به خاطر اينكه همه در ذات و آثار ذاتشان ممكن الوجودند، و چون حاجت همه آنها به خداى تعالى در مقام ذات آنها است، ديگر محال على الاطلاق است كه در چيزى از خداى تعالى مستقل باشند، زيرا اگر براى چيزى از وجود و يا آثار وجودش استقلال فرض شود، و به هر نحوى كه فرض شود، چه در حدوث و چه در بقايش - قهرا در آن جهت از خداى تعالى - خالق خود - بى نياز خواهد بود، و محال است كه ممكن الوجود از خالقش بى نياز باشد.

پس هر موجودى كه ممكن الوجود فرض بشود، نه در ذاتش استقلال دارد و نه در آثار ذاتش، بلكه تنها خداى سبحان است كه در ذاتش مستقل است، و او غنيى است كه به هيچ چيز نيازمند نيست، چون فاقد هيچ چيز نيست، نه فاقد وجودى از وجودات است و نه فاقد كمالى از كمالات وجود از قبيل حيات و علم و قدرت، پس قهرا هيچ حدى نيست كه او را محدود كند، و ما در تفسير سوره مائده آيه (لقد كفر الذين قالوا ان اللّه ثالث ثلاثة ) تا حدودى اين مساءله را روشن كرديم.

و بنابر مطالبى كه گذشت آنچه در ممكن الوجود هست يعنى اصل وجود و حيات و قدرت و علمش همه وابسته به خداى تعالى و غير مستقل از او است، و در هيچ وجهى از وجوهش مستقل از او نيست و مادامى كه خصيصه عدم استقلال در ممكن الوجود محفوظ است هيچ فرقى بين اندك و بسيار آن نيست.

بنابراين با حفظ عدم استقلال از خداى سبحان و عدم جدائى از او هيچ مانعى نيست از اينكه ما موجودى ممكن الوجود و وابسته به خداى تعالى فرض كنيم كه به هر چيزى دانا و بر هر چيزى توانا، و داراى حياتى دائمى باشد، همچنانكه هيچ مانعى نيست از اينكه ممكن الوجودى با وجودى موقت و داراى زمان و علم و قدرتى محدود تحقق يابد، موجودى كه به بعضى از چيزها دانا و بر بعضى امور توانا باشد.

بله آنچه محال است اين است كه ممكن الوجود، مستقل از خداى تعالى باشد، چون فرض استقلال، حاجت امكانى را باطل مى سازد، - باز بدون فرق بين اندك و بسيارش - اين بود بحث ما از نظر فلسفه و به راهنمائى عقل.

و اما از جهت نقل، كتاب الهى در عين اينكه تصريح دارد به اختصاص بعضى از صفات و افعال از قبيل علم به غيب، زنده كردن، ميراندن و آفريدن به خداى تعالى كه درباره علم غيب مى فرمايد: (و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو) و درباره زنده كردن و ميراندن ميفرمايد: (و انه هو امات و احيا) و نيز مى فرمايد: (اللّه يتوفى الانفس حين موتها)، و درباره آفرينش مى فرمايد: (اللّه خالق كل شى ء) و نيز آيات ديگرى از اين قبيل در كتاب مجيدش هست، و ليكن در عين حال همه اين آيات به وسيله آياتى ديگر تفسير شده، نظير آيه زير كه درباره علم به غيب مى فرمايد: (عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول )، و درباره ميراندن غير خودش مى فرمايد: (قل يتوفاكم ملك الموت )، و درباره زنده كردن غير خودش از عيسى (عليه السلام) حكايت كرده كه گفت : (و احى الموتى باذن اللّه )، و در آفريدن غير خودش ميفرمايد: (و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير باذنى فتنفخ فيها فتكون طيرا باذنى ).

و نيز آيات ديگرى از اين قبيل كه اگر ما اين دسته آيات را ضميمه آن دسته ديگر كنيم شكى باقى نمى ماند در اينكه مراد از آيات دسته اول كه علم به غيب و خلق و غيره را از غير خدا نفى مى كرد، اين است كه اين امور به نحو استقلال و اصالت، مختص به خداى تعالى است، و مراد از آياتى كه آن امور را براى غير خداى تعالى اثبات مى كرد، اين است كه غير خداى تعالى نيز ممكن است به نحو تبعيت و عدم استقلال داراى آن امور شود.

پس كسى كه چيزى از علم غيب و قدرت غيبى را از غير طريق فكر و قدرت بشرى، و خارج از مجراى عادى و طبيعى براى غير خداى تعالى يعنى انبياء و اولياى او اثبات مى كند، - همچنانكه در روايات و تواريخ بسيارى اثبات شده و در عين حال اصالت و استقلال را از آن حضرات در اينگونه امور نفى كرده و ميگويد: اين حضرات بطور استقلال علم غيب و قدرت غيبى ندارند، و هر چه از آنان به ظهور رسيده به اذن خدا و به افاضه وجود او بوده - تناقضى نگفته، بلكه سخنى منطقى گفته است.

و بر عكس كسى كه براى آن حضرات معتقد به اصالت و استقلال در داشتن اينگونه امور باشد - آنطور كه در سابق گفتيم - با فهم عوام الناس قضاوت كرده و چنين كسى خالى از غلو نيست، هر چند كه بگويد اين اصالت و استقلال را خداى تعالى به انبياء و اولياء داده - همانطور كه ميگفت رعيت هر چه دارد در عين اينكه در داشتن آن مستقل است ولى شاه به او داده - و چنين كسى مشمول آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: (لا تغلوا فى دينكم و لا تقولوا على اللّه الا الحق ).

ديدگاه اشراف قوم نوح (ع) درباره تقيسيم جامعه به دو طبقه بالا و پايين و مبارزه نوح (ع) با اين اعتقاد باطل

و لا اقول للذين تزدرى اعينكم لن يوتيهم اللّه خيرا اللّه اعلم بما فى انفسهم انى اذا لمن الظالمين

راغب در مفردات ميگويد: وقتى گفته مى شود (زريت عليه ) معنايش اين است كه من فلانى را به خاطر فلان عملى كه كرد تنقيص ‍ و توبيخ و تحقير كردم، و وقتى گفته مى شود: (ازريت به - و يا - ازدريت به ) معنايش اين است كه تصميم گرفتم او را تحقير كنم، و اصل كلمه (ازريت ) (ازتريت ) از باب افتعال بوده، در قرآن كريم هم كه آمده : (تزدرى اعينكم ) يعنى چشمان شما ايشان را حقير و اندك مى بيند، و تقدير جمله مذكور (تزدريهم اعينكم ) است، يعنى چشمان شما حقيرشان مى بيند و خوارشان مى شمارد.

و اين قسمت از پاسخ نوح (عليه السلام) اشاره است به خطائى كه سران كفار از قومش مرتكب شدند، و بر اساس سنت اشرافيت و طريقه آقا نوكرى، به اعتقادى باطل معتقد شدند، و آن اين بود كه افراد بشر دو قسمند: يكى اقويا و ديگرى ضعفاء، اقويا به خاطر داشتن مال و نفرات مردمى نيرومند و مقتدرند، و اما ضعفاء، ساير طبقات مختلف مردمند، اقويا در مجتمع بشرى آبرومند بوده و داراى سيادت و سرورى هستند، نعمت و احترام دارند، و اصلا انعقاد مجتمع به خاطر آنها است، و غير آنان از ازل به خاطر آنان خلق شده اند و مقصود از خلقت ضعفاء اين بوده كه اقويا آسايش داشته و كارشان لنگ نماند، و جان كلام اينكه ضعفاء قربانيان منافع اقويايند نظير رعايا نسبت به تخت سلطنت (البته در سلطنت استبدادى، كه رعايا نيز قربانيان منافع صاحب تختند) و باز نظير بردگان نسبت به مواليشان، و خدام و كارگران نسبت به كارفرمايانشان، و زنان نسبت به مردان كه همه آن طبقات ضعيف، قربانيان منافع اين طبقات زورمند جامعه هستند.

و كوتاه سخن اينكه سران كفار قوم نوح معتقد بودند به اينكه طبقه ضعيف در مجتمع انسانى، به عنوان انسانى منحط و يا حيوانى به صورت انسان است، و اگر به درون مجتمع انسانها داخل شده و در زندگى شريك آنها مى شود براى اين است كه انسانهاى واقعى يعنى طبقه اشراف از نيروى كارى او بهرهمند شده و كارهاى دشوارى را كه در زندگى دارند به دوش او بگذارند، و معلوم است كه عكس اين قضيه هرگز رخ نميدهد، يعنى طبقه اشراف هيچگاه خدمتى به طبقه ضعيف نمى كنند، بلكه اين طبقه از هر كرامت و احترامى محروم، و از حظيره شرافت مطرود، و از رحمت و عنايت مايوس هستند.

اين است آن ديدگاهى كه سران قوم كافر داشته و آن را زيربنا و تكيه گاه همه مسائل مجتمع خود قرار داده بودند، و نوح (عليه السلام) به مبارزه با اين طرز فكر برخاسته و خطاب به ايشان گفت : (و لا اقول للذين تزدرى اعينكم لن يؤ تيهم اللّه خيرا - من به طبقه ضعيف كه به من ايمان آورده و در نظر شما خوار و حقير مى آيند هرگز نمى گويم كه خدا هيچ خيرى به آنان نخواهد داد).

ملاك فضيلت، پاكى نفس و صفاى باطن است نه امتيازات و برتريهاى مادى و ظاهرى

آنگاه به منظور اينكه سران كافر را به اشتباهشان و به بطلان اعتقادشان متذكر كند، فرمود: (اللّه اعلم بما فى نفوسهم - خدا بهتر ميداند كه در دلهاى آنان چه ارزشها و يا ضد ارزشهائى وجود دارد). يعنى از ديدگاه شما، طبقه مومن به علت ضعفى كه در ظاهر حال آنان مشاهده مى شود طبقهاى خوار و بى مقدار مى آيند، و براى آنان هيچ ارزش و احترامى قائل نيستيد، در حالى كه ملاك در احراز خير واقعى و داشتن كرامت و حرمت، ظاهر حال افراد نيست، بلكه ملاك در اين باب و مخصوصا در داشتن خيرات و كرامات الهى نفوس بشر است كه اگر به زيور فضائل درونى و مناقب معنوى آراسته باشد داراى كرامت هست، و گرنه، نه، و در تشخيص اين كه اين مؤمنين چگونه باطنى دارند، و خفاياى دلهايشان چيست، نه من راهى دارم و نه شما، تنها كسى كه از باطن دلها آگاه است خداى تعالى است، پس من و شما حق نداريم به محروميت آنان از خير و سعادت حكم كنيم.

نوح (عليه السلام) بعد از بيان آن حقيقت با جمله (انى اذا لمن الظالمين - در اين صورت - كه اگر آنها را از خود برانم - از ستمكاران خواهم بود). سبب دورى گزيدن و اجتنابش از داورى درباره طبقه مومن و ضعيف را بيان نمود، و معناى اين قسمت از كلام آن جناب اين است كه داورى درباره باطن دل مردم، بى مدرك حرف زدن است، و من نمى توانم به گزاف و بدون دليل خير را بر كسانى كه ممكن است مستحق آن باشند تحريم كنم، زيرا اين عمل ظلم است، و بر هيچ انسانى نمى سزد كه حتى قصد ظلم كرده و خود را در زمره ستمكاران قرار دهد.

و اين معنا همان معنائى است كه خداى تعالى در كلامى كه از اهل اعراف در روز قيامت حكايت كرده كه به اقوياى قوم خود خطاب مى كنند، اشاره نموده، مى فرمايد: (و نادى اصحاب الاعراف رجالا يعرفونهم بسيماهم : قالوا ما اغنى عنكم جمعكم و ما كنتم تستكبرون، ا هولاء الذين اقسمتم لا ينالهم اللّه برحمة ).

و در اين كلام يعنى گفتار نوح (عليه السلام) كه گفت : (و لا اقول للذين تزدرى اعينكم...) تعريضى است بر كفار كه آنها همانگونه كه ضعفاء را جزء مجتمع خود ندانسته و آنان را از مزاياى زندگى محروم كرده اند، از كرامت دينى نيز محروم دانسته و مى گويند: ضعفاء حتى به وسيله گرايش و ايمان دينى نيز روى سعادت را نمى بينند، و تنها طبقه اشراف واقوياى آنان هستند كه ميتوانند از كرامت و شرافت دينى برخوردار شوند. در گفتار نوح (عليه السلام) علاوه بر آن تعريض، اين تعريض نيز هست كه كفار را ستمكار خوانده.

نوح (عليه السلام) بعد از آنكه توهم هاى كفار در مورد خود را انكار و نفى كرده و فرمود: (من به شما نمى گويم كه خزائن خداى تعالى نزد من است، و علم غيب هم ندارم و نمى گويم كه من فرشته ام )، دنبالش فرمود: (و درباره كسانى كه در چشم شما خوار و بى مقدار آمده اند - يعنى مؤمنين - نميگويم كه هرگز خدا خيرى به آنان نميدهد...) با اينكه اين جمله مربوط به مؤمنين بود كه ضعفاى اجتماع بودند، و اين به خاطر آن بود كه كفار در كلام خود مؤمنين به نوح را با خود نوح مورد خطاب قرار داده و گفته بودند: (و لا نرى لكم علينا من فضل ).

و توضيح كلام كفار و پاسخ نوح (عليه السلام) اين است كه معناى پيروى كردن ما از تو و از اين اراذل كه به تو ايمان آورده اند وقتى صحيح است كه شما فضيلتى بر ما داشته باشيد، و داشتن آن فضيلت، مسلم و مورد اتفاق باشد، و حال آنكه شما چنين فضيلتى نداريد.

اما تو اى نوح ! فضيلتى بر ما ندارى، براى اينكه چيزى از مختصات يك رسول با تو نيست، نه قدرتى ملكوتى دارى و نه علمى به غيب و نه فرشتهاى هستى كه از پليديهاى ماده و طبيعت منزه باشى، و اما مؤمنين به تو فضيلتى بر ما ندارند براى اينكه آنان مشتى سر و پا برهنه و اراذل و مايوس از كرامت انسانيت و محروم از رحمت و عنايت جامعه اند.

و نوح پاسخى داد كه معنايش اين است كه : اما خود من كه ادعاى هيچ فضيلتى از آن فضائل كه شما توقعش را از رسالت من داريد نكرده ام، چون نه من و نه هيچ رسولى ديگر جز رسالت چيزى ندارد، و اما اين مؤمنين و ضعفا كه به خاطر نداشتن زر و زور در نظر شما خوارند ممكن است خداى تعالى كه از سويدا و باطن دل آنان با خبر است خيرى در دل آنان سراغ داشته باشد، و به پاداش آن خير، خير و فضلى به آنان كرامت بفرمايد، پس خداى سبحان داناتر به دلهاى ايشان است، و ملاك كرامت دينى و رحمت الهى هم همان فضائل نفسانى يعنى پاك بودن دل و سلامت قلب است، نه ظاهرى كه چشم شما آن را حقير و بى مقدار مى بيند، و به همين جهت است كه من نمى گويم خداى تعالى هرگز خيرى به آنان نمى دهد چون گفتن اين حرف ظلم است و مرا در زمره ظالمان قرار مى دهد.

سخن آخر قوم نوح (ع) به آن جناب : (اگر از راستگويان هستى، عذابى را كه وعده مى دهى بياور!)

قالوا يا نوح قد جادلتنا فاكثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين

اين آيه شريفه حكايت گفتارى است از سران كفر پيشه قوم نوح كه بعد از ناتوانيشان از پاسخ منطقى و ابطال حجت نوح و ابطال مسلكى كه ايشان را به سوى آن مى خواند، به زبان آوردند، كه در واقع خواسته اند از باب به اصطلاح تعجيز بگويند: تو هيچ كارى نمى توانى بكنى، و آن عذابى كه ما را به آن تهديد مى كردى نمى توانى بياورى، و منظورشان از جمله (تعدنا) همان عذاب اليمى است كه نوح (عليه السلام) در آغاز دعوتش كفار را از آن انذار كرد. در اينجا نكته اى است كه بايد تذكر داده شود، و آن اين است كه خداى تعالى گفتار قوم نوح را كه فعلا مورد بحث است بطور فصل نقل كرد و آن را بر بگومگوهاى قبلى تفريع نكرد، و نفرمود: (فقالوا يا نوح قد جادلتنا...) بلكه فرمود: (قالوا) و اين بدان جهت بود كه هر چند سراينده داستان خداى سبحان است كه محيط به سراپاى دهر و به همه حوادث واقع در كل جهان است و به همين جهت همه بگومگوهاى نوح (عليه السلام) با قومش را به صورت داستانى آورده كه گوئى در يك روز واقع شده، و ليكن واقع امر اين است كه نوح (عليه السلام) ساليان دراز در بين قوم خود دعوت مى كرده، و اين بگومگوها مربوط به آن ساليان دراز است كه آن جناب قوم خود را به توحيد مى خوانده، و به فنون مختلف مناظره و احتجاج تمسك مى جسته است بطورى كه تمامى بهانه ها و عذرهاى آنان را قطع نموده و حق را براى آنان چون روز آفتابى روشن كرده است، و آيه شريفه زير از طول زمان دعوت آن جناب خبر داده مى فرمايد: (فلبث فيهم الف سنة الا خمسين عاما).

و آيه زير از اختلاف انحاء مناظره آن جناب خبر داده مى فرمايد: (قال رب انى دعوت قومى ليلا و نهارا... ثم انى دعوتهم جهارا ثم انى اعلنت لهم و اسررت لهم اسرارا.)

پس احتجاجهائى كه در آيات مورد بحث از نوح (عليه السلام) حكايت شده در طول صدها سال واقع شده و بدين جهت بود كه خداى تعالى گفتار كفار را متفرع بر سخنان قبل نكرد. آرى آيات مورد بحث كلام و سرائيده خدائى است كه محيط به كل حوادث دهر است و شنونده اين آيات نيز رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) است كه از ناحيه خداى تعالى داراى وسعت نظرى شده كه حوادث امتهاى مختلف و زمانهاى متفاوت نزد آن جناب جمع و مانند حوادث يك روز يك جمعيت است.

و معناى كلام كفار - و خدا داناتر است - اين است كه : اى نوح تو با ما جدال كردى، و زياد سر به سر ما گذاشتى، بطورى كه حوصله ما را سر بردى، و ما را خسته كردى، و ما اينك سخن آخر خود را به تو مى گوييم و آن اين است كه به تو ايمان نخواهيم آورد، پس ‍ كار را يكسره كن و آن عذابى كه ما را به آن تهديد ميكنى بياور.

خواننده عزيز توجه دارد كه كفار در اين سخن خود اعتراف نكردند به اينكه ما در برابر دعوت تو حرف حسابى و منطق صحيحى نداريم، و از پاسخ درست به تو عاجزيم، بلكه تنها آن جناب را از خود مايوس كرده و از او همان چيزى را خواستند كه هر صاحب دعوتى بعد از نوميد شدن از تاءثير دعوتش - يعنى از ايمان آوردن و تسليم شدن مردمش - دست به آن كار ميزند، و آن آوردن عذابى است كه هر صاحب دعوتى در خلال دعوت و ضمن خيرخواهيهايش مردم را از آن عذاب تحذير مى كند.

جواب نوح (ع): من اختيار ندارم، آوردن عذاب به دست خدا است و بسته به مشيت او مى باشد

قال انما ياتيكم به اللّه ان شاء و ما انتم بمعجزين

از آنجا كه از جمله (فاتنا بما تعدنا) بر مى آيد كه كفار آوردن عذاب را از خود نوح (عليه السلام) خواسته بودند و (لذا لازم بود قبل از هر سخنى اين خطا اعلام شود زيرا) آوردن عذاب به اختيار نوح (عليه السلام) نبود، و آن جناب تنها يك رسول بود، لذا در پاسخ آنان در سياق معروف به قصر قلب فرمود: آوردن عذاب كار من (و كار هيچ پيغمبرى ديگر) نيست، بلكه تنها و تنها كار خداى تعالى است، او است كه مالك امر شما است، و عذابى را كه من به دستور او وعدهاش را به شما دادهام مى آورد، پس پروردگار شما او است ، و مرجع همه امور شما به سوى او است، و از امر تدبير هيچ چيزى در دست من نيست ، حتى تهديدى هم كه من نسبت به شما كرده و گفتم كه اگر ايمان نياوريد به عذابى اليم گرفتار مى شويد، و پيشنهادى كه شما به من مى كنيد كه آن عذاب را بياورم هيچ تاءثيرى در ساحت كبريائى خداى تعالى ندارد، پس اگر بخواهد آن عذاب را مى آورد، و اگر نخواست نمى آورد.

از اينجا روشن مى شود كه جمله (ان شاء) از لطيفترين قيود در اين مقام است كه حق تنزيه ساحت مقدس ربوبى را ادا كرده و فهمانده است كه خداى سبحان محكوم به حكم هيچ كس و مقهور به قهر هيچ چيز نمى شود، او هر چه را بخواهد مى كند، و هيچ كس ديگرى غير او نيست كه هر چه بخواهد بكند، و اين قيد نظير استثنائى است كه در اواخر همين سوره آمده آنجا كه خداى تعالى فرموده : (خالدين فيها ما دامت السموات و الارض الا ما شاء ربك عطاء غير مجذوذ)

و جمله (و ما انتم بمعجزين ) هم تنزيه ديگرى است براى خداى سبحان، و با اين حال جوابى نيز هست از تعجيزى كه كفار نسبت به نوح (عليه السلام) كردند، چون ظاهر بى اعتنائى كفار به انذار آن جناب از عذاب اليم اين است كه گوئى خواسته اند بگويند تو هيچ كارى به ما نمى توانى بكنى.

و لا ينفعكم نصحى ان اءردت اءن انصح لكم ان كان اللّه يريد ان يغويكم ...

راغب در مفردات گفته : كلمه (نصح ) به معناى به كار بردن نهايت درجه قدرت خود در عمل و يا سخنى است كه در آن عمل و يا سخن مصلحتى براى صاحبش باشد، - ميگويد - اين كلمه از جمله (نصحت له الود) گرفته شده، و ناصح عسل به معناى عسل خالص است، ممكن هم هست از جمله (نصحت الجلد) گرفته شده باشد، (چون ناصح نيز مانند ناصح پوست همه سعيش در اين است كه دريدگى و نقصى را كه در كار دوستش پيدا شده رفو و اصلاح كند) چون ناصح به معناى خياط و نصاح به معناى نخ خياطى است.

معناى (غى) و فرق بين اغوا و اضلال و معناى اراده و اشاره به تفاوت بين اراده ما و اراده خدا

و نيز ميگويد كلمه (غى ) به معناى جهلى است كه از اعتقادى باطل ناشى شده باشد، چون انسانهاى جاهل دو قسمند، يكى آن جاهلى كه جهلش ناشى از اعتقاد نباشد، يعنى انسانى غير معتقد باشد، نه اعتقاد درستى داشته باشد و نه اعتقاد نادرستى، و ديگرى آن جاهلى است كه جهلش از اعتقادى فاسد منشا گرفته است كه جهل چنين انسانى را (غى ) مينامند و مى گويند: (فلان له غى - فلانى داراى غى است )، در قرآن كريم هم آمده آنجا كه درباره رسول خدا به مشركين فرموده : (ما ضل صاحبكم و ما غوى ) و نيز فرموده : (و اخوانهم يمدونهم فى الغى ).

و بنابه گفته وى فرق بين (اغواء) و (اضلال ) اين مى شود كه (اضلال ) عبارت از اين است كه كسى را از راه به دركنى، در حالى كه آن كس هدفش را گم نكرده بلكه همچنان در ياد هدف و در پى رسيدن به آن است، ولى تو راهى پيش پايش مى گذارى كه او را به هدفش نمى رساند، ولى (اغواء) عبارت است از اينكه او را بطورى از راه به در ببرى كه در اثر جهل، به چيز ديگرى مشغول شود، و هدف اصلى را فراموش كند.

و جمله (اردت ) از مصدر (اراده ) است، و اراده و مشيت، تقريبا دو كلمه مترادفند، و اراده و مشيت از خداى تعالى به معناى اراده اى كه ما داريم نيست، در ما اراده حالتى نفسانى است كه در اثر به كار افتادن حواس باطنى پديد مى آيد، ولى در خداى تعالى به معناى اين است كه براى پديد آوردن چيزى اسبابى را فراهم بياورد كه به دنبال آن اسباب، آن چيز پديد مى آيد و ممكن نيست كه نيايد، پس مراد بودن چيزى براى خداى تعالى به معناى اين است كه او همه اسباب وجود آن را فراهم و كامل كرده باشد كه در اين صورت آن چيز بطور حتم تحقق خواهد يافت، و اما اصل سببيت جارى، خودش مستقيما مراد خداى تعالى است، و به همين جهت است كه گفته شده : (خلق اللّه الاشياء بالمشية و المشية بنفسها).

و كوتاه سخن اينكه جمله (و لا ينفعكم نصحى...) به منزله يكى از دو شق ترديد است، كه بيانگر شق ديگرش جمله (و ما انتم بمعجزين ) است، گويا فرموده : امر شما محول به خداى تعالى است، اگر خواست عذابتان كند آن عذاب را مى آورد، و عذاب او را هيچ چيزى دفع نمى كند و بر مشيت او هيچ كس و هيچ چيز غالب نمى شود، پس شما نه مى توانيد او را عاجز كنيد و نه نصح و خير خواهى من سودى به حالتان خواهد داشت.

آرى اگر خداى تعالى خواسته باشد شما را اغواء كند تا به او كفر بورزيد، بر فرض هم كه من بخواهم نصيحتتان كنم نصيحتم سودى به حالتان نخواهد داشت، پس در چنان فرضى كلمه عذاب بر شما حتمى است.

و اگر نوح (عليه السلام) نصيحت كردن خود را مشروط به اراده خود كرده و فرمود: (ان اردت ان انصح لكم ) براى اين بود كه كفار، نزد نوح (عليه السلام) اقرار نمى كردند به اينكه او خيرخواهشان است، - هر چند كه واقعا مى دانستند خيرخواه آنان است، - و به همين جهت نوح (عليه السلام) نيز بطور صريح نفرمود من براى شما خيرخواهى مى كنم، بلكه فرمود: اگر خواستم خيرخواهى بكنم خيرخواهى ام سودى به حالتان ندارد.

بيان جواز انتساب اغواى مجازاتى به خداى تعالى و اشاره به اينكه عذاب استيصال قوم نوح (ع) مسبوق به اغواى خداوند بوده است

در اين آيه شريفه نسبت اغواء را به خداى تعالى داده، و اين سوال پيش مى آيد كه : مگر خداى تعالى كسى را اغواء مى كند؟ جوابش ‍ اين است كه هر چند اغواء را نيز مانند اضلال نمى توان به خداى تعالى نسبت داد، و ليكن بايد دانست اين اغواء و اضلال ابتدائى است كه جايز نيست به خداى تعالى نسبت داده شود، اما اغواء و اضلال به عنوان مجازات، جايز است، مثل اينكه كسى آنقدر گناه كند كه مستوجب اغواء و اضلال گردد، و خداى تعالى اسباب توفيق را از او منع كرده و او را به حال خودش واگذار نمايد، و در نتيجه دچار اغواء گشته، از راه خدا گمراه شود، همچنانكه خودش فرمود: (يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا، و ما يضل به الا الفاسقين ).

نكتهاى كه از اين آيه شريفه به دست مى آيد اشاره است به اينكه نازل شدن عذاب استيصال و ريشه كن كننده بر قوم كفار، مسبوق به اغواء بوده، يعنى قبل از آنكه عذاب غرق شدن بر آنان نازل شود، اول خداى تعالى اغوايشان كرد، و اين مطلب كه در آيه مورد بحث بطور اشاره آمده در آيه زير بدان تصريح شده و فرموده : (و اذا اردنا ان نهلك قرية امرنا مترفيها ففسقوا فيها فحق عليها القول فدمرناها تدميرا) و نيز فرموده : (و قضينا لهم قرناء فزينوا لهم ما بين ايديهم و ما خلفهم و حق عليهم القول ).

(هو ربكم و اليه ترجعون ) - اين جمله تعليل مى كند جمله (و لا ينفعكم نصحى ) را، كه معناى مجموع دو جمله چنين مى شود: خيرخواهى من فايدهاى به حال شما ندارد، براى اينكه او رب شماست و امر تدبير شما به دست او است، و شما به سوى او باز مى گرديد ممكن هم هست تعليل باشد براى هر دو آيه يعنى از جمله (انما ياتيكم به اللّه ان شاء... يريد اءن يغويكم ) كه بنابر اين معناى حاصل از دو آيه چنين مى شود: زمام تدبير امور بندگان به دست رب آنان است كه رب همه عالميان است، ربى كه همه امور به او راجع است، و رب شما همان اللّه تعالى است، اگر او بخواهد آن عذاب را بر سرتان بياورد مى آورد و شما را منقرض مى كند، و اگر او بخواهد شما را اغواء كند و سپس عذاب نمايد در خيرخواهى من هيچ سودى براى شما نيست.

وجوه ديگرى كه در معناى جمله : (ان كان اللّه يريدان يغويكم) گفته شده است

اين بود نظريه ما در معناى جمله (ان كان اللّه يريد ان يغويكم )، ولى مفسرين در تفسير آن مرتكب تاويل هائى شده اند كه از آن جمله گفته اند: معنايش اين است كه خداى تعالى شما را در برابر كفرتان عقاب مى كند، و در اينجا عقاب را (اغواء) خوانده، همچنانكه در سوره مريم عذاب را (غى ) خوانده و فرموده : (فسوف يلقون غيا).

و از آن تاويل ها يكى ديگر اين است كه مراد: (ان كان اللّه يريد عقوبة اغوائكم الخلق و اضلالكم اياهم ) است، يعنى اگر خدا بخواهد شما را در برابر اينكه خلق را اغواء كرده و از راه منحرف نموديد عقاب كند، و در توجيه اين تأويل خود گفته اند: در عرب رسم است كه نام معاقب عليه و گناه را بر سر عقوبت مى گذارند، و از همين باب است كه در قرآن كريم فرموده : (اللّه يستهزء بهم )، كه معنايش (اللّه يعاقبهم على استهزائهم - خدا در برابر استهزايشان آنها را عقاب مى كند) است.

و نيز از همين باب است آيه شريفه (و مكروا و مكر اللّه ) كه تقدير و يا معنايش (و مكروا و عذبهم اللّه على مكرهم ) است، يعنى آنان نيرنگ كردند، و خداى تعالى در برابر نيرنگشان عذابشان كرد. و از اين باب آياتى ديگر نيز هست.

يكى ديگر اينكه گفته اند (اغواء) در اينجا به معناى (اهلاك : هلاك كردن ) است، و معناى آيه اين است كه اگر خدا بخواهد شما را هلاك كند خير خواهى من سودى به حالتان نخواهد داشت، پس اين تعبير از قبيل تعبير (غوى الفصيل ) است، كه وقتى گوساله و يا بچه شتر در اثر زياده روى در شير خوردن هلاك شود مى گويند: (غوى الفصيل ).

وجه ديگرى كه ذكر كرده اند اين است كه قوم نوح معتقد بودند به اينكه خدا بندگان خود را اضلال مى كند، پس كفرى كه آنان دارند به اراده خداى تعالى است، و اگر خدا نمى خواست مى توانست كفرشان را مبدل به ايمان كند. و به همين منظور بوده كه نوح (عليه السلام) به عنوان تعجب و به منظور انكار عقيده آنان فرمود: (اگر آنطور كه شما معتقد هستيد خدا شما را به كفر واداشته پس ديگر خيرخواهى من سودى به حالتان نخواهد داشت ).

ليكن خواننده عزيز اگر در آنچه ما گفتيم دقت كند مى فهمد كه كلام در آيه شريفه ، كلامى روشن است و هيچ احتياجى به اين تاويلها ندارد.

ام يقولون افتريه قل ان افتريته فعلى اجرامى و انا برىء مما تجرمون

كلمه (جرم ) بطورى كه راغب در مفرداتش گفته در اصل به معناى چيدن ميوه از درخت است، و باب افعال آن يعنى (اءجرم ) به معناى صاحب جرم شدن است، ولى به عنوان استعاره در هر كار ناپسند استعمال شده، پس كلمه (جرم ) - به ضمه و فتحه جيم - به معناى اكتساب مكروه است، و اكتساب مكروه به معناى معصيت است.

مشابهت و همانندى احتجاجات نوح (ع ) با قوم خود، با احتجاجات پيغمبر گرامى اسلام (ص) با مشركين زمان خود

اين آيه شريفه موقعيت اعتراض را دارد، يعنى در عين اينكه سرگذشت قوم نوح است مى خواهد به رفتار مشركين مكه نيز گوشه و كنايه بزند، چون دعوت نوح و احتجاج هايى كه عليه وثنيّت قومش داشته،احتجاج هايى كه خداى تعالى در اين سوره از آن جناب حكايت كرده بسيار شبيه است به دعوت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و احتجاج هايى كه آن جناب عليه وثنيّت قوم خود داشته است.

و اگر بخواهى اين مطلب را باور كنى به سوره انعام - كه در حقيقت سوره احتجاج است - مراجعه كن، و سخنى را كه خداى تعالى در اين سوره از نوح (عليه السلام) حكايت كرده با سخنى كه در آن سوره به رسول خدا دستور گفتنش را داده مقابله كن، تا صدق گفتار ما برايت روشن گردد، اينك آن آيات : (قل لا اقول لكم عندى خزائن اللّه، و لا اعلم الغيب و لا اقول لكم انى ملك ان اتبع الا ما يوحى الى قل هل يستوى الاعمى و البصير افلا تتفكرون )،

(و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغداة و العشى يريدون وجهه ما عليك من حسابهم من شى ء، و ما من حسابك عليهم من شى ء، فتطردهم فتكون من الظالمين، قل انى نهيت ان اعبد الذين تدعون من دون اللّه قل لا اتبع اهواكم قد ضللت اذا و ما انا من المهتدين).

و تو خواننده عزيز اگر بخواهى بيش از اين باور كنى، ساير حجتهايى را كه در سوره هاى نوح و اعراف از آن جناب حكايت شده با حجتهايى كه در سوره انعام و در همين سوره براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) ذكر شده تطبيق كنى آن وقت صدق ادعاى ما را به عيان مى بينى.

و به خاطر همين مشابهت، مناسب بود داستان تهمت هايى را كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) زده و گفتند: او به خدا افتراء بسته است، عطف به داستان نوح كند، چون رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) جز همان انذارى كه نوح داشت نمى كرد، و جز به همان حجت هايى كه نوح داشت احتجاج نمى نمود.

آرى ذكر سرگذشت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بعد از سرگذشت نوح (عليه السلام) در مثل همانند فرستاده پادشاهى مى ماند كه رعاياى متمرد شاه را به خاطر سرپيچيشان از اطاعت او انذار و نصيحت كرده و حجت را بر آنان تمام نمايد، و آن مردم به وى تهمت و افتراء زده و بگويند اين مرد از طرف پادشاه نيامده، و به همين جهت نه اطاعتى در كار هست و نه وظيفه اى.

آن مرد مجددا به سراغ مردم بيايد و سرگذشت ناصحى ديگر را كه قبل از وى نزد مردمى ديگر رفته بود براى آنان تعريف كند كه آن ناصح نزد آن مردم رفت و همين حرفهاى مرا زد و آن مردم به راه نيامده در نتيجه هلاك شدند و اين شخص در حالى كه حجتها و مواعظ خود را ذكر مى كند، ترس و تاسف وادارش كند به اينكه به ياد افتراى قبلى آنان بيفتد، و از شدت تاسف بگويد: شما به من تهمت دروغ و افتراء مى زنيد، با اينكه من جز آنچه آن رسول به آن قوم مى گفت به شما نمى گويم و جز آن كلمات حكمت و موعظتى كه او داشت ندارم، ناچار اگر من به او افتراء مى بندم گناهش به گردن خودم است و شما به خاطر اين، سخن مرا قبول نمى كنيد كه من با اعمال شما مخالفم.

خداى تعالى نظير اين گفتگو را براى بار دوم در آخر همين سوره، بعد از ايراد چند داستان از چند رسول تكرار نموده و مى فرمايد: (و كلا نقص عليك من انباء الرسل ما نثبت به فوادك... و قل للذين لا يومنون اعملوا على مكانتكم انا عاملون و انتظروا انا منتظرون ) بعضى از مفسرين گفته اند: آيه مورد بحث تتمه داستان نوح (عليه السلام) است و خطاب در آن نيز متوجه به همان جناب است و معنايش اين است كه گويا قوم نوح مى گويند نوح اين دعوت را به دروغ به خدا منسوب مى كند، تو اى نوح به ايشان بگو اگر من اين دعوت را به خدا افتراء مى بندم جرمش به گردن خودم است و من از جرمى كه شما مى كنيد بيزارم.

و بنا به گفته اين مفسر، كلام مشتمل بر نوعى التفات است، التفاتى از غيبت به خطاب، و ليكن نظريه اين مفسر از سياق آيه بى نهايت دور است.

(و اءنا برى ء مما تجرمون ) - در اين جمله جرم مستمر را براى كفار اثبات كرده و آن را از مسلميات شمرده، همچنانكه در جمله (فعلى اجرامى ) اثبات جرم شده، اما جرم فرضى، توضيح اينكه حجتهايى كه نوح براى قوم خود بيان كرد، از آن جهت كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و يا كتاب نازل، بر او، آنها را حكايت مى كنند دو احتمال دارد، يكى اينكه دروغ و افتراء باشند، يعنى نوح (عليه السلام) به چنان حجت هايى احتجاج نكرده باشد، احتمال ديگر اينكه راست باشند و نوح (عليه السلام) به راستى اين احتجاجات را با قوم خود كرده باشد، ولى همين احتجاج ها از اين جهت كه حجت هايى عقلى و قاطع هستند ديگر دو احتمال ندارد، چون ممكن نيست دروغ باشند، پس اگر با تعبير (تجرمون ) براى كفار جرم مستمر و قطعى اثبات كرده براى اين است كه كفار به هر حال مجرم بودند، يا به خاطر اينكه حجتهاى الهى حكايت شده در كتاب خداى تعالى را انكار كردند و يا به خاطر اينكه حجتهايى عقلى و قطعى كه آنان را به سوى ايمان و عمل صالح هدايت مى كرد منكر شده و ترك گفتند. پس به هر حال و بطور قطع مجرمند، چون از مقتضاى اين حجتها خارج شدند، به خلاف رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) كه در يك تقدير مجرم است، و آن فرض و تقدير اين است كه مفترى باشد يعنى حجت هايى را از پيش خود به نوح نسبت داده باشد كه نوح به چنان حجت هايى احتجاج نكرده باشد، و حال آنكه آن حضرت مفترى نيست، زيرا آنچه در قرآن كريم در اين باره نقل كرده از پيش خود نبوده، بلكه خداى تعالى آن را حكايت كرده است.

بحث روايتى

(دو روايت در ذيل آيه : (لا ينفعكم نصحى ...) و (ام يقولون افتريه...))

در تفسير عياشى از ابن ابى نصر بزنطى از امام ابى الحسن رضا (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: خداى تعالى از نوح حكايت كرده كه گفت : (لا ينفعكم نصحى ان اردت ان انصح لكم، ان كان اللّه يريد ان يغويكم ) آنگاه فرمود: امر هدايت به دست خداى تعالى است، او است كه هدايت مى كند و گمراه مى نمايد.

مولف : بيان اين حديث در سابق گذشت.

و در تفسير برهان در ذيل آيه شريفه (ام يقولون افتريه...) از كتاب نهج البيان شيبانى از مقاتل روايت كرده كه گفت : كفار مكه گفته بودند: محمد قرآن را افتراء بسته است. آنگاه صاحب برهان اضافه كرده است كه نظير اين سخن را از امام ابى جعفر و امام صادق (عليه السلام) نيز روايت شده است.


  

 
پاسخ به احکام شرعی
 
موتور جستجوی سایت

تابلو اعلانات

ویژه نامه ماه مبارک رمضان




پیوندها

حدیث روز
بسم الله الرحمن الرحیم
چهار پناهگاه در قرآن
   
أَبَانُ بْنُ عُثْمَانَ وَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ حُمْرَانَ عَنِ الصَّادِقِ (علیه السلام) قَالَ:
عَجِبْتُ لِمَنْ فَزِعَ مِنْ أَرْبَعٍ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى أَرْبَعٍ
(۱) عَجِبْتُ لِمَنْ خَافَ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ
(۲) وَ عَجِبْتُ لِمَنِ اغْتَمَّ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
(۳) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ مُكِرَ بِهِ كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا
(۴) وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَرَادَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا كَيْفَ لَا يَفْزَعُ إِلَى قَوْلِهِ- ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ فَإِنِّي سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِعَقَبِهَا- إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالًا وَ وَلَداً. فَعَسى‏ رَبِّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ وَ عَسَى مُوجِبَةٌ
    
آقا امام صادق (عليه السّلام) فرمود: در شگفتم از كسى كه از چهار چيز مى‌هراسد چرا بچهار چيز پناهنده نميشود:
(۱) شگفتم از آنكه ميترسد چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل« حَسْبُنَا اَللّٰهُ‌ وَ نِعْمَ‌ اَلْوَكِيلُ‌ » خداوند ما را بس است و چه وكيل خوبى است زيرا شنيدم خداى جل جلاله بدنبال آن ميفرمايد:بواسطۀ نعمت و فضلى كه از طرف خداوند شامل حالشان گرديد باز گشتند و هيچ بدى بآنان نرسيد.
(۲) و شگفتم در كسى كه اندوهناك است چرا پناه نمى‌برد بفرمودۀ خداى عز و جل:« لاٰ إِلٰهَ‌ إِلاّٰ أَنْتَ‌ سُبْحٰانَكَ‌ إِنِّي كُنْتُ‌ مِنَ‌ اَلظّٰالِمِينَ‌ » زيرا شنيدم خداى عز و جل بدنبال آن ميفرمايد در خواستش را برآورديم و از اندوه نجاتش داديم و مؤمنين را هم چنين ميرهانيم.
(۳) و در شگفتم از كسى كه حيله‌اى در بارۀ او بكار رفته چرا بفرمودۀ خداى تعالى پناه نمى‌برد« وَ أُفَوِّضُ‌ أَمْرِي إِلَى اَللّٰهِ‌ إِنَّ‌ اَللّٰهَ‌ بَصِيرٌ بِالْعِبٰادِ »:كار خود را بخدا واگذار ميكنيم كه خداوند بحال بندگان بينا است)زيرا شنيدم خداى بزرگ و پاك بدنبالش مى‌فرمايد خداوند او را از بديهائى كه در بارۀ او بحيله انجام داده بودند نگه داشت.
(۴) و در شگفتم از كسى كه خواستار دنيا و آرايش آن است چرا پناهنده نميشود بفرمايش خداى تبارك و تعالى(« مٰا شٰاءَ اَللّٰهُ‌ لاٰ قُوَّةَ‌ إِلاّٰ بِاللّٰهِ‌ »)(آنچه خدا خواست همان است و نيروئى جز به يارى خداوند نيست)زيرا شنيدم خداى عز اسمه بدنبال آن ميفرمايد اگر چه مرا در مال و فرزند از خودت كمتر مى‌بينى ولى اميد هست كه پروردگار من بهتر از باغ تو مرا نصيب فرمايد (و كلمۀ:عسى در اين آيه بمعناى اميد تنها نيست بلكه بمعناى اثبات و تحقق يافتن است).
من لا يحضره الفقيه، ج‏۴، ص: ۳۹۲؛
الأمالي( للصدوق)، ص: ۶؛
الخصال، ج‏۱، ص: ۲۱۸.


کلیه حقوق مادی و معنوی این پورتال محفوظ و متعلق به حجت الاسلام و المسلمین سید محمدحسن بنی هاشمی خمینی میباشد.

طراحی و پیاده سازی: FARTECH/فرتک - فکور رایانه توسعه کویر -