کد8032
آدرس/نام فایل
عنوانآیات 96 تا 110 آل عمران
محتوا
آیات 96 و 97

 96- ان اول بيت وضع للناس للذى ببكة مباركا و هدى للعالمين

 97- فيه آيت بينت مقام ابرهيم و من دخله كان آمنا و لله على الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلا و من كفر فان اللّه غنى عن العالمين

ترجمه آيات

اولين خانه عبادتى كه براى مردم بنا نهاده شد، آن خانه اى است كه در مكه واقع است، خانه اى پر بركت كه مايه هدايت همه عالميان است (96).

در آن خانه آياتى روشن و مقام ابراهيم هست و هركس داخل آن شود، ايمن است و بر هركس كه مستطيع باشد، زيارت آن خانه واجب است. و هركس به اين حكم خدا كفر بورزد، خدا از همه عالم بى نياز است (97).

بيان آيات

اين دو آيه، به يك شبهه ديگر يهود پاسخ مى دهد. شبهه اى كه باز از جهت نسخ بر مومنين وارد مى كردند. و آن شبهه در مساءله قبله و برگشتن آن از مسجد الاقصى به مسجد الحرام پيش آمد كه در تفسير آيه : (فول وجهك شطر المسجد الحرام...) گفتيم : برگشتن قبله يكى از امور مهمى بود كه تاءثيرهاى عميقى - هم مادى و هم معنوى - در زندگى اهل كتاب و مخصوصا يهود گذاشت. علاوه بر اينكه با عقيده آنان به محال بودن نسخ سازگار نبود، به خاطر همين جهات، بعد از آمدن حكم قبله و برگشتن آن به طرف مكه تا مدتهاى مديد مشاجره و بگومگوى آنان با مسلمين به درازا كشيد.

پاسخ به شبهه اى ديگر كه يهود در مورد تغيير قبله و نسخ القاء مى كردند در آيه :(ان اول بيت وضع للنّاس...)

و آنچه از آيه مورد بحث بر مى آيد اين است كه يهوديان در القاى شبهه، هم شبهه نسخ را پيش كشيده بودند و هم شبهه انتساب حكم به ملت ابراهيم را. در نتيجه حاصل شبهه آنان اين مى شود كه چگونه ممكن است، در ملت ابراهيم مكه قبله شود با اينكه خداى تعالى در اين ملت، بيت المقدس را قبله كرده و آيا اين سخن غير از نسخ چيز ديگرى است ؟ با اينكه نسخ در ملت حقه ابراهيم محال و باطل است.

آيه شريفه جواب داده كه كعبه قبل از ساير معابد براى عبادت ساخته شده چون اين خانه را ابراهيم ساخت و بيت المقدس را سليمان بنا نهاد كه قرنها بعد از ابراهيم بوده است.

ان اول بيت وضع للناس للذى ببكة...

كلمه (بيت ) معنايش معروف است و مراد از (وضع بيت ) براى مردم، ساختن و معين كردن آن براى عبادت مردم است، براى اينكه مردم آن را وسيله اى قرار دهند براى پرستش خداى سبحان، و از دور و نزديك به همين منظور به طرف آن روانه شوند و يا به طرف آن عبادت كنند، و آثارى ديگر بر آن مترتب سازند. همه اينها از تعبير به (بكه ) (كه به معناى محل ازدحام است ) استفاده مى شود و مى فهماند كه مردم براى طواف و نماز و ساير عبادات و مناسك، پيرامون اين خانه ازدحام مى كنند و اما اينكه اين اولين خانه اى باشد كه بر روى زمين براى انتفاع مردم ساخته شده باشد لفظ آيه بر آن دلالت ندارد، و نمى رساند كه قبل از مكه، هيچ خانه اى ساخته نشده بود.

و مراد از كلمه (بكه ) زمين مكه است، و اگر آن را (بكه ) خوانده، براى اين است كه مردم در اين سرزمين ازدحام مى كنند، و چه بسا گفته باشند كه بكه همان مكه است. و بكه خواندنش از باب تبديل ميم به با است، مثل اينكه كلمه (لازم ) را لازب، و كلمه (راتم ) را، راتب تلفظ نموده و نيز در كلماتى ديگر اين تركيب را مرتكب مى شوند. بعضى ديگر گفته اند: بكه غير مكه است. مكه نام شهر است، ولى بكه، نام حرم است بعضى ديگر گفته اند: نام مسجد الحرام است. و بعضى ديگر گفته اند: نام خصوص محل طواف است.

معناى (مبارك بودن) و (هدايت بودن) بيت اللّه الحرام 

كلمه (مبارك ) از مصدر مباركه باب مفاعله از ثلاثى مجرد (بركت ) است و بركت به معناى خير بسيار، و مبارك به معناى محلى است كه خير كثير بدانجا افاضه مى شود.

و اين كلمه هر چند در بركات دنيوى و اخروى (هر دو) استعمال مى شوند، الا اينكه از ظاهر مقابل قرار گرفتنش با جمله هدى للعالمين بر مى آيد كه : مراد از آن افاضه بركات دنيوى است، كه عمده آن وفور ارزاق و بسيار شدن انگيره ها براى عمران و آباد كردن آن، با حضور و تجمع در آن براى زيارت و عبادت و نيز انگيره ها براى احترام آن است.

در نتيجه، برگشت معناى اين آيه، به معناى آيه زير است كه مى فرمايد: (ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ربنا ليقيموا الصلوه فاجعل افئده من الناس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرات لعلهم يشكرون ).

اين بود معناى مبارك بودن بيت، و اما هدايت بودنش به اين است كه خداى تعالى با تاسيس آن و تشريع عباداتى در آن، سعادت آخرتى مردم را به ايشان نشان دهد و علاوه بر آن ايشان را به كرامت و قرب خدا برساند. و بيت الحرام از روزى كه به دست ابراهيم ساخته شد، اين خاصيت هدايت را داشته و همواره مقصد قاصدان و معبد عابدان بوده است.

حج اولين بار در زمان ابراهيم عليه السلام تشريع شد 

قرآن كريم هم دلالت مى كند بر اينكه حج و مراسمش براى اولين بار در زمان ابراهيم (عليه السلام ) و بعد از فراغتش از بناى آن تشريع شد و خداى تعالى در اين باره فرمود: (و عهدنا الى ابراهيم و اسمعيل ان طهرا بيتى للطائفين و العاكفين و الركع السجود).

و نيز در خطاب به ابراهيم مى فرمايد: (و اذن فى الناس بالحج ياتوك رجالا و على كل ضامر ياتين من كل فج عميق ). و اين آيه به طورى كه ملاحظه مى كنيد دلالت دارد بر اينكه اين اعلام و دعوت با اجابت عموم مردم، چه نزديكان و چه مردم دور از عشاير و قبايل روبرو خواهد شد و نيز قرآن دلالت مى كند بر اينكه اين شعار الهى تا زمان شعيب، بر استقرار و معروفيتش در بين مردم باقى بوده است. براى اينكه در گفت و گوئى كه از موسى و شعيب حكايت مى كند، از قول شعيب مى فرمايد:

(انى اريد ان انكحك احدى ابنتى هاتين على ان تاجرنى ثمانى حجج فان اتممت عشرا فمن عندك ) كه منظورش از حج يك سال است، و اين نيست مگر به خاطر اينكه در آن تاريخ سالها به وسيله حج شمرده مى شده و با تكرر حج، مكرر مى شده است ).

و همچنين در دعوت ابراهيم، ادله زيادى به چشم مى خورد كه دلالت مى كند بر اينكه خانه كعبه همواره معمور به عبادت و آيتى در هدايت بوده است. و در جاهليت عرب هم كعبه مورد احترام و تعظيم بوده و به عنوان اينكه حج جزء شرع ابراهيم است، به زيارت حج مى آمدند و تاريخ گوياى اين است كه اين معنا اختصاص به عرب جاهليت نداشته بلكه ساير مردم نيز كعبه را محترم مى دانستند و اين خود فى نفسه هدايتى است براى اينكه باعث توجه مردم به خدا و ذكر اوست.

كعبه، هدايت به سوى سعادت دنيا و آخرت است و هدايت آن فراگير مى باشد 

و اما بعد از ظهور اسلام كه امر واضح تر است. چون نام كعبه از آن روز همه مشارق و مغارب جهان را پر كرد، و كعبه يا با خودش و از نزديك و يا با ذكر خيرش از دور خود را بر فهم و قلب مردم عرضه نمود و مردم را در عبادات مسلمين و اطاعاتشان و قيام و قعودشان (و حتى هنگام خوابيدنشان ) و سر بريدن حيواناتشان و ساير شؤ ونشان متوجه خود ساخت.

پس كعبه به تمامى مراتب هدايت از خطور ذهنى گرفته تا انقطاع تام از دنيا و اتصال كامل به عالم معنا، و به تمام معنا هدايت است و حق است اگر بگوئيم كه مس نمى كنند آن را مگر بندگان مخلص خداوند.

علاوه بر اين، كعبه عالم اسلام را به سعادت دنيائيشان نيز هدايت مى كند و اين سعادت عبارت است از وحدت كلمه، و ائتلاف امت و شهادت منافع خود، و عالم غير اسلام را هم هدايت مى كند به اينكه از خواب غفلت بيدار شوند و به ثمرات اين وحدت توجه كنند و ببينند كه چگونه اسلام قواى مختلفه و سليقه هاى متشتت و نژادهاى گوناگون را با هم متفق و برادر كرده است.

از اينجا دو نكته روشن مى شود: اول اينكه كعبه هدايت به سوى سعادت دنيا و آخرت هر دو است. همچنانكه به جميع مراتب هدايت است. در حقيقت هدايت مطلقه است.

دوم اينكه : نه تنها براى جماعتى خاص، بلكه براى همه عالم هدايت است، مثلا: آل ابراهيم، و يا عرب، و يا مسلمين. براى اينكه هدايت كعبه دامنه اش وسيع است.

فيه آيات بينات مقام ابراهيم

كلمه (آيات ) هر چند به صفت (بينات ) متصف شده، و اين اتصاف تخصصى در موصوف (آيات ) را مى رساند، الا اينكه اين مقدار تخصص و تعين ابهام آن را برطرف نمى سازد و چون مقام، مقام بيان مزاياى بيت است، و مى خواهد مفاخرى را از بيت بشمارد كه به خاطر آن شرافت بيشترى از ساير بناها دارد، مناسب آن است كه بيانى بياورد كه هيچ ابهامى باقى نگذارد، و اوصافى را بشمارد كه غبار و ابهام و اجمال در آن نباشد و همين خود يك شاهدى است بر اين كه جملات بعدى يعنى جمله : (و من دخله كان امنا) و جمله (و لله على الناس...) و ساير جملات تا آخر آيه، همه بيان است براى جمله (آيات بينات ).

آيات بيناتى كه در بيت اللّه است (فيه آيات بينات

پس آيات عبارت است از اينكه : اولا: مقام ابراهيم است، ثانيا: و هركس داخل آن شود، امنيت دارد، ثالثا: و حج و زيارتش بر مردم مستطيع واجب است.

البته ما نمى خواهيم توجيهى را كه از كلام بعضى از مفسرين به نظر مى رسد بگوئيم، آن مفسر گفته : جمله هاى سه گانه، عطف بيان و يا بدل است از كلمه (آيات ). چون اين گفتار صحيح نيست، زيرا در اين صورت بايد به هر وسيله شده جمله ها را چه خبريش و چه انشائيش را به صورت مفرد در آورده، مثلا بگوييم در اين (بيت ) آياتى است : يكى مقام ابراهيم، و يكى امن براى هركس كه داخلش شود، و يكى وجوب حجش براى هركس كه دسترسى به آن دارد، و براى اين كار بايد حرف (ان ) را در تقدير بگيريم، و جمله انشائيه (و لله على الناس...) را هم به جمله اى خبريه برگردانيم. و آن وقت، آن را عطف به ما قبل نموده و يا به وسيله عطف مفردش كنيم، و يا آنكه در آن نيز حرف (ان ) را تقدير بگيريم، و در نتيجه آيه را به اين صورت درآوريم : (فيه آيات بينات و فيه مقام ابراهيم و فيه الامن لمن دخله و وجوب حجه لمن استطاع...) تا سخن آن مفسر درست شده، جملات سه گانه با عطف بيان و يا بدل شود و اين آيه شريفه به هيچ وجه مساعد با آن نيست.

بلكه اين سه جمله هر يك به غرضى خاص آورده شده : يكى اخبار از اين است كه مقام ابراهيم در اين مكان است. يكى ديگر، انشاء حكم وجوب حج است. چيزى كه هست از آن جا كه هر سه بيانگر آيات نيز هست، فائده بيان را در بر دارد. نه اينكه از نظر ادبى عطف بيان باشند.

مثل اينكه خود ما به يكديگر بگوئيم : فلانى مرد شريفى است، او پسر فلان شخص است، ميهمان نواز است، و بر ما واجب است كه مثل او باشيم كه خواننده عزيز به روشنى مى داند، اين چند جمله نه مى توانند بدل از جمله اول باشند و نه عطف بيان براى آن.

مقام ابراهيم...

اين جمله مبتدائى است كه خبرش حذف شده، و تقدير كلام (فيه مقام ابراهيم ) است، و مقام ابراهيم سنگى است كه جاى پاى ابراهيم عليه السلام ) در آن نقش بسته است. اخبار بسيار زيادى در دست است كه دلالت دارد بر اينكه سنگ اصلى كه ابراهيم بر روى آن مى ايستاده تا ديوار كعبه را بالا ببرد در زير زمين، در همين مكانى كه فعلا مقامش مى نامند دفن شده و مقام ابراهيم كنار مطاف، روبروى ضلع ملتزم قرار دارد، و ابو طالب عموى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در قصيده لاميه خود از اين معنا خبر داده و مى گويد:

(و موطى ء ابراهيم فى الصخر رطبة 

على قدميه حافيا غير ناعل ) 

و چه بسا از جمله (مقام ابراهيم ) فهميده شود كه يا خود خانه مقام ابراهيم است و يا اينكه در اين خانه جاى معينى بوده كه ابراهيم در آن مكان مخصوص، به عبادت خداى سبحان مى ايستاده است.

استخدام دو جانبه يك كلام، از عجايب لطايف قرآن كريم است 

ممكن هم هست كه بگوئيم تقدير كلام (هى مقام ابراهيم و الامن و الحج ) بوده است آنگاه دو جمله (و من دخله ) و (و لله على الناس ) كه دو جمله انشائى است به جاى دو جمله خبرى قرار گرفته اند. و اين خود از اعجوبه هاى اسلوب قرآن است كه كلامى را كه به منظور غرضى آورده، در غرض ديگر نيز استخدام مى كند، و اين را به جاى آن مى آورد تا شنونده از شنيدن اين، به آن غرض ‍ هم منتقل بشود. و گوينده با كوتاهترين كلام دو جور استفاده كرده باشد، و هر دو جهت را حفظ نموده باشد نظير مواردى كه گوينده مى خواهد از كسى خبرى را بدهد، عين كلام او را بياورد. مثل اين آيه كه مى فرمايد: (كل امن باللّه و ملائكته و كتبه و رسله، لا نفرق بين احد من رسله ) و يا اين آيه كه مى فرمايد: (الم تر الى الذى حاج ابراهيم فى ربه آن...) و آيه : (او كالذى مر على قريه...) كه بيان است خدامى كه در اين دو آيه شده، و علت آن در تفسير آيه دوم گذشت.

و نظير آيه زير كه مى فرمايد: (يوم لا ينفع مال و لا بنون الا من اتى اللّه بقلب سليم ) و باز نظير آيه (ولكن البر من امن باللّه...) كه به جاى كلمه (بّر) در دومى، و به جاى كلمه (قلب سليم ) در اولى صاحب آن دو را آورده است و نظير آيه (مثل الذين كفروا كمثل الذى ينعق بما لا يسمع...) همچنين غالب مثالهاى وارده در قرآن كريم كه در آنها است خدام شده است.

توجه به آهنگ آيه كه مرددّ بين انشاء و اخبار است 

خواننده عزيز براى آگاهى بيشتر خوب است به تفسير يك يك آياتى كه به عنوان مثال آورديم، مراجعه نموده وجه استخدام در هر آيه را از نظر بگذراند و بنابراين، آهنگ اين آيه كه مى فرمايد: (فيه آيات بينات مقام ابراهيم... عن العالمين ) در تردد بين انشاء و اخبار آهنگ مانند آيه زير است كه مى فرمايد: (و اذكر عبدنا ايوب اذ نادى ربه انى مسنى الشيطان بنصب و عذاب اركض برجلك هذا مغتسل بارد و شراب و وهبنا له اهله و مثلهم معهم رحمه منا و ذكرى لاولى الالباب و خذ بيدك ضغثا فاضرب به و لا تحنث انا وجدناه صابرا نعم العبد انه اواب ).

ملاحظه فرموديد كه اين آيه مانند آيه مورد بحث، مطالب را به صورت جمله هاى خبرى و انشائى بيان مى كند. بدون اينكه بين اين دو قسم جمله فاصله اى بيندازد.

و اين بيانى كه ما كرديم، غير از بيان ديگران است كه جملات دوم و سوم آيه را بدل از جمله اول گرفتند كه بيان تفاوت آن گذشت. و به فرض كه بخواهيم حتما آن جملات را بدل بگيريم، بايد جمله مقام ابراهيم را بدل بگيريم از آيات بينات و آن دو جمله بعد را استينافى بدانيم، كه بردو بدل حذف شده دلالت كند، و تقدير آيه : (فيه آيات بينات مقام ابراهيم و آمن للداخل و حج للمستطيع ) باشد.

و جاى هيچ شكى نيست كه هر يك از اين امور آيت روشنى است كه با وقوع خود بر خداى تعالى دلالت مى كند و مقام خداى تعالى را بياد مى آورد، چون معناى كلمه (آيت ) چيزى جز علامت و راهنما به چيز ديگر، نيست. حال به هر نحو كه دلالت بكند، چه به وجود خودش و چه به آثارش، و كدام علامتى بهتر و روشن تر از مقام ابراهيم است كه اهل دنيا را به سوى خدا جلب نموده و به عظمت مقام او راهنمائى كند؟ و كدام بنائى چون كعبه كه واردين خود را در دامن امن و امان خود مى پذيرد، آيت و علامت او است؟ و چه مناسك و مراسم و عبادتى كه ميليونها نفر را در يك جا جمع نموده و همه ساله صحنه بندگى انسانها را به نمايش مى گذارد و با گذشت زمان كهنه نمى شود، بهتر از اين مناسك علامت و آيت او است ؟.

(آيت) اعم از معجزه و خارق العاده است و مقام ابراهيم و امنيت داخلين به بيت و وجوب حج البيت بهترين آيات میباشند

شايد بعضى خيال كنند كه آيت و علامت خدا بايد چيزى خارق العاده و بر هم زننده سنت طبيعت باشد و اين صحيح نيست، چون نه لفظ آيه و مفهومش، آيت را منحصر در معجزه كرده، و نه قرآن كريم اين كلمه را منحصرا در معجزه استعمال نموده، معجزه خارق العاده يكى از مصاديق آيت است، نه معناى آيت. به شهادت اينكه در آيه (ما ننسخ من آية او ننسها...)، آيت را در معناى وسيعى استعمال كرده كه حتى بطور قطع احكام منسوخه در شريعت هاى سابق را نيز شامل مى شود.

و در آيه : (اتبنون بكل ريع آيه تعبثون ) آنرا در معناى علامت استعمال كرده، و هم چنين آياتى ديگر از قرآن كريم كه در آنها كلمه (آيت ) در غير مورد معجزه استعمال شده است. بنابراين اشكالى كه متوجه بعضى از مفسرين است از اينجا روشن مى شود، چون او گفته : مقام ابراهيم امرى خارق العاده است و مى توان آيتش خواند. و اما امنيت خانه خدا و وجوب حج، چون از مقوله معجزه نيست، و در نتيجه آيت نيستند، بايد بگوئيم براى غرضى ديگر ذكر شده اند، نه براى بيان لفظ آيت.

همچنين مفسرينى ديگر اصرار ورزيده اند، بر اينكه مراد از (آيات بينات ) امورى ديگر از خواص معجره آساى كعبه است (نه مقام ابراهيم بودن، و نه امن بودن، و نه وجوب حج آن ) - و ما از ذكر كامل اين اقوال خوددارى نموديم. اگر كسى بخواهد، مى تواند در بعضى از تفاسير مطول، آنها را مطالعه كند - وجه نادرستى اين قول هم روشن شد، براى اينكه وقتى اين سخن درست است كه كلمه (آيات ) تنها به معناى آيت هاى خارق العاده باشد، و همانطور كه گفتيم، هيچ دليلى بر اين معنا نيست.

جمله : (من دخل كان آمنا) درصدد بيان حكم تشريعى است نه اخبار از يك خاصيّت تكوينى

پس حق مطلب اين است كه جمله : (و من دخله كان آمنا) در اين زمينه است كه حكمى تشريعى را بيان كند، نه يك خاصيت تكوينى را.

چيزى كه هست اينكه از اين جمله - كه جمله خبرى است - مى توان استفاده كرد كه قبل از اسلام هم حكم امنيت اين خانه تشريع شده بود. همچنانكه چه بسا اين معنا از دعاى ابراهيم كه در دو سوره (ابراهيم ) و (بقره ) نقل شده، استفاده بشود، مويد اين استفاده اين است كه، قبل از بعثت هم عرب جاهليت اين حق را براى بيت محفوظ داشتند. معلوم مى شود اين رسم به زمان ابراهيم (عليه السلام ) متصل مى شده، و از جعليات خود عرب جاهليت نبوده است.

و اما اينكه شايد بعضى احتمال دهند كه مراد از آيه مورد بحث اين باشد كه به عنوان خبر غيبى بفرمايد: فتنه ها و حوادث هولناك و سالب امنيت در اين خانه رخ نمى دهد و در هر جاى دنيا هر حادثه اى پيش آيد، دامنه اش بدانجا كشيده نمى شود جوابگويش جنگها و كشتارها و ناامنى هايى است كه در طول تاريخ، در اين مكان مقدس پيش آمده، مخصوصا حوادثى كه قبل از نزول اين آيه در آنجا رخ داده و آيه شريفه : (او لم يروا انا جعلنا حرما آمنا و يتخطف الناس من حولهم ) بيش از اين دلالت ندارد كه امنيت در اين مكان استقرار و استمرار مى يابد، از اين جهت كه مردم اين مكان را مقدس و واجب الاحترام مى دانند، چون وجوب تعظيم آن در شريعت ابراهيم ثابت شده شريعت ابراهيم هم در آخر به تشريع خدا منتهى مى شود نه به تكوين او.

و همچنين است حال آيه اى كه دعاى ابراهيم را حكايت نموده و مى فرمايد: (رب اجعل هذا البلد آمنا) و يا مى فرمايد: (رب اجعل هذا بلدا آمنا) كه از خداى تعالى درخواست مى كند، مكه را بلد امن كند، و خداى تعالى به زبان تشريع دعايش را مستجاب مى كند، و همواره دلهاى بشر را به قبول اين امنيت سوق مى دهد.

و لله على الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلا

كلمه (حج ) بكسره حا (البته بفتحه نيز قرائت شده ) در اصل به معناى قصد بوده است. و سپس در قصد زيارت بيت اختصاص يافته، به طريق مخصوصى كه شرع آن را بيان كرده است و كلمه (سبيلا) تميزى است از جمله (استطاع ) و اين آيه، متضمن تشريع حج است، البته نه تشريع ابتدائى و بى سابقه، بلكه تشريع امضائى نسبت به تشريع قبلى ابراهيم (عليه السلام )، چون قبلا هم گفتيم كه اين مراسم در زمان ابراهيم (عليه السلام ) تشريع شد و آيه : (و اذن فى الناس بالحج...)، از آن تشريع خبر مى داد و از اينجا روشن مى شود كه آيه : (و لله على الناس...) هماهنگ آيه زير است كه از تشريع قبلى خبر مى دهد: (و من دخله كان آمنا)، هر چند كه ممكن است انشائى به نحو امضا باشد، و ليكن ظاهرتر از سياق همين است كه خبر داده باشد. و اين بر خواننده مخفى نيست.

و من كفر فان اللّه غنى عن العالمين

كلمه (كفر) در اينجا به معناى كفر در اصول دين نيست، بلكه منظور كفر به فروع است نظير كفر به نماز و زكات، يعنى ترك آن دو. پس مراد از كفر همان ترك است و كلام از قبيل به كار بردن مسبب و يا اثر در جاى سبب و يا منشا اثر است، همچنانكه جمله : (فان اللّه غنى...) از قبيل به كار بردن علت در جاى معلول است و تقدير كلام : (و من ترك الحج فلا يضر اللّه شيئا فان اللّه غنى عن العالمين ) است. يعنى : (هركس حج را ترك كند، ضررى به خدا نمى رساند چون خدا غنى از همه عالميان است ).

بحث روايتى (رواياتى درباره : كعبه، دحوالاءرض، اولين بيت مبارك بودن بيت اللّه،حج و...)

از ابن شهرآشوب، از امير المؤ منين (عليه السلام ) روايت شده كه در معناى آيه (ان اول بيت وضع للناس...) به مردى كه پرسيد:

آيا راستى كعبه اولين بيت است ؟ فرمود: (نه، قبل از كعبه خانه هايى ديگر نيز بوده، ليكن كعبه اولين خانه مباركى است كه براى مردم بنا نهاده شد. خانه اى كه در آن هدايت و رحمت و بركت است و اولين كسى كه آن را بنا نهاد ابراهيم بود، و بعد از او قومى از عرب جرهم آن را بنا كردند، و باز گذشت روزگار آن را ويران كرد، عمالقه براى بار سوم بنايش كردند، و براى نوبت چهارم، قريش آن را تجديد بنا نمودند).

و در الدرالمنثور است كه ابن منذر، و ابن ابى حاتم از طريق شعبى از على بن ابى طالب (عليه السلام ) روايت آورده كه در معناى آيه : (ان اول بيت وضع للناس للذى ببكة...) فرمود: (معنايش اين نيست كه قبل از كعبه هيچ خانه اى نبوده، بلكه منظور اين است كه كعبه اولين خانه براى عبادت خدا بود).

مؤ لف قدس سره : نظير اين روايت را ابن جرير هم از مطر روايت كرده، و روايات در اين معانى بسيار است.

و در علل از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: (كلمه (بكه ) قطعه زمينى است كه كعبه در آن واقع شده و كلمه (مكه ) به معناى شهر مكه است ).

و باز در همان كتاب است كه آن حضرت فرمود: (اگر مكه را بكه گفتند، براى اين است كه مردم در اين محل بك مى كنند) (يعنى ازدحام مى نمايند).

و در همان كتاب، از امام باقر (عليه السلام ) روايت شده، كه فرمود: (اگر مكه را بكه خواندند، براى اين بود كه در آن زن و مرد مخلوط و درهمند، مى بينى زنى پيش رويت و زنى ديگر طرف راستت، و زنى طرف چپت مشغول نمازند و تو شانه به شانه زنى نماز مى خوانى و هيچ عيبى هم ندارد، در حاليكه اين كار در ساير نقاط كراهت دارد).

و باز در همان كتاب است كه امام باقر (عليه السلام ) فرمود: خداى تعالى وقتى مى خواست زمين را خلق كند، بادها را فرمان داد تا به شكم آب بزنند، و آب را به موج در آورند آبها در اثر طوفان كف كرده، همه كفها يك جا جمع شد، كه همان محل فعلى كعبه است، آنگاه آن را به صورت كوهى از كف، در آورده، زمين را از زير (دامنه ) آن كوه بگسترانيد. و آيه شريفه : (ان اول بيت وضع للناس ‍ للذى ببكه مباركا...) سخن از همين مطلب دارد.

پس اولين بقعه اى كه خدا از زمين خلق كرد، كعبه بود. و ساير نقاط از ناحيه كعبه گسترده و كشيده شد.

مؤ لف قدس سره : اخبار در مساءله (دحوالارض ) و كشيده شدن آن از زير كعبه بسيار زياد است. و اين اخبار نه مخالفتى با كتاب خدا دارد و نه برهانى عقلى آن را رد مى كند. تنها حرفى كه هست اين است كه طبيعى دانان قديم معتقد بودند به اينكه، زمين عنصرى است بسيط، و قديم، و اين نظريه با روايات مذكور كه آن را حادث و پديد آمده از كف آب مى داند، نمى سازد. ليكن بطلان اعتقاد آنان روشن شده و احتياجى به بيان ندارد.

اين است آن تفسيرى كه در روايات براى آيه : (ان اول بيت...) وارد شده، و در آن كلمه بيت به بقعه اى از زمين تفسير شده، هر چند كه دو روايت اول با ظاهر آيه بهتر مى سازد.

و در كافى و تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) در تفسير جمله : (فيه آيات بينات ) آمده كه شخصى از امام صادق (عليه السلام ) پرسيد: اين آيات بينات چيست ؟ فرمود: يكى مقام ابراهيم است كه ابراهيم بر بالاى آن ايستاد و جاى پايش در سنگ نشست، و ديگر حجر الاسود، و سوم منزل اسماعيل است.

مؤ لف قدس سره : و در اين معنا رواياتى ديگر نيز هست و بعيد نيست كه ذكر اين امور از باب شمردن آيات بينات باشد. هر چند كه نام آنها در آيه نيامده است.

دو روايت در زمينه توسعه مسجدالحرام در زمان بنى عباس 

و در تفسير عياشى از عبدالصمد روايت آورده كه گفت : ابو جعفر (منصور دوانقى ) از اهل مكه خواست تا خانه هاى اطراف مسجد را از ايشان بخرد و به وسعت مسجد بيفزايد اهل مكه نپذيرفتند، و او هر چه تشويقشان كرد موفق به جلب رضايت آنان نشد.

ناگزير نزد امام صادق (عليه السلام ) آمد و گفت : من از اينها خواست م تا خانه هايشان را بفروشند و بخرم خراب كنم تا مسجد را توسعه دهم، قبول نكردند و من از اين جهت سخت اندوهناكم، امام صادق (عليه السلام ) فرمود: هيچ جاى غصه نيست براى اينكه منطق تو و دليلت عليه آنان روشن است. منصور پرسيد: چه منطقى عليه آنان دارم ؟ فرمود: كتاب خداى تعالى. منصور پرسيد: اين حجت در كجاى كتاب خدا است ؟ فرمود: آيه شريفه : (ان اول بيت وضع للناس للذى ببكة...) براى اينكه خداى تعالى در اين آيه به تو خبر داده از اينكه اولين بيتى كه براى مردم بنا نهاده شده، آن بيتى است كه در بكه است.

و قهرا معنايش اين مى شود كه قبل از بناى كعبه خانه اى در آنجا نبوده، و زمينهاى اطراف خانه، حريم خانه بوده، و مردم در حريم خانه خدا، خانه ساخته اند. بله اگر مردم قبل از بناى كعبه، خانه هاى خود را ساخته بودند، مى توانستند از حريم خانه خود دفاع كنند. (توجه داشته باشيد كه اين بيان، ترجمه عين الفاظ روايت نيست، بلكه مفاد آن است ).

ابو جعفر وقتى اين را شنيد، با اهل مكه در ميان گذاشت. و دليل خود را ارائه داد آنها هم قانع شده و گفتند: هر جور دوست دارى عمل كن.

و در همان كتاب از حسن بن على بن نعمان روايت آورده كه گفت : وقتى مهدى (عباسى ) بناى مسجدالحرام را توسعه داد، براى مربع كردن آن احتياج به خانه اى پيدا كرد كه در كنج مربع واقع شده بود، از صاحبان خانه خواست تا خانه خود را در اختيارش بگذارند ولى آنان زير بار نرفتند. مهدى از فقها پرسيد كه چه بايد بكند؟ همه گفتند خانه غصبى را نبايد داخل مسجد و جزء آن كرد. على بن يقطين به وى گفت : اى امير المؤ منين، من به موسى بن جعفر (عليه السلام ) مى نويسم، آنگاه مساءله تو را جواب مى دهم على نامه اى به والى مدينه نوشت، كه از موسى بن جعفر (عليه السلام ) بپرس، خانه اى در كنج مسجد الحرام قرار گرفته، مى خواهيم جزء مسجدش ‍ كنيم، صاحبش رضايت نمى دهد. علاج اين كار چيست ؟ والى نزد امام رفت و مساءله را پرسيد، ابوالحسن (عليه السلام ) پرسيد: آيا جواب لازم است و يا خيلى لزوم ندارد؟ والى گفت : هيچ چاره اى نيست جز اينكه جواب بدهيد. فرمود: بنويس، بسم اللّه الرحمن الرحيم، اگر كعبه بعد از بناى شهر مكه در مكه پديد آمده مردم مكه به حريم خود سزاوارترند. (و كعبه نمى تواند جاى مردم را بگيرد)، و اگر چنانچه اول كعبه ساخته شد و مردم پس از ساخته شدنش ميهمان كعبه شدند، و اطرافش خانه ساختند، و كعبه به حريم خود سزاوارتر است.

همينكه نامه به دست مهدى رسيد، آن را بوسيد و دستور داد خانه آن شخص را خراب كنند، اهل خانه به شكايت نزد ابى الحسن (عليه السلام ) آمدند. كه نامه اى به مهدى بنويسد، اقلا پول خانه را بدهند. امام (عليه السلام ) به مهدى نوشت : چيزى به ايشان بده و رضايتشان را بدست آر. او نيز چنين كرد.

مؤ لف قدس سره : و اين دو روايت مشتملند بر استدلالى لطيف و نيز بر مى آيد آغازگر در توسعه مسجد الحرام منصور دوانيقى بوده و بعد از او مهدى تكميلش كرده.

رواياتى از معصومين در وجوب حج 

و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده در تفسير آيه : (و للّه على النّاس حج البيت...) فرموده حج و عمره هر دو است چون هر دو واجب است.

مؤ لف قدس سره : اين روايت را عياشى هم در تفسير خود آورده و در آن حج را به معناى لغويش، يعنى (قصد) تفسير كرده است.

و در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه جمله (و من كفر) را به (و من ترك ) (كسى كه حج را ترك كند) تفسير كرده است.

مؤ لف قدس سره : اين روايت را شيخ نيز در تهذيب آورده، و خواننده گرامى خود مى داند كه كفر هم مانند ايمان داراى مراتبى است. و منظور از كفر در اين آيه، كفر به فروع دين است.

و در كافى از على بن جعفر، از برادرش موسى بن جعفر روايت كرده كه در حديثى راوى گفت : از آن جناب پرسيدم : پس اگر كسى از ما مسلمانان حج نكند كافر مى شود؟ فرمود: نه، و ليكن اگر كسى بگويد: مراسم حج اينطور نيست كافر شده است.

مؤ لف قدس سره : روايات در اين معانى بسيار است. و (كفر) در روايت بالا به معناى (رد)، تفسير شده، آيه هم با آن سازگارى ندارد. پس كفر در روايت به معناى لغويش يعنى پوشاندن حق. و اين كلمه بر حسب موارد، مصاديقى برايش معين مى شود.

بحث تاريخى (پيرامون بناى كعبه و چند بار تجديد بناى آن) 

اين معنا، متواتر و قطعى است كه، بانى كعبه ابراهيم خليل بوده و ساكنان اطراف كعبه بعد از بناى آن، تنها فرزندش اسماعيل و قومى از قبائل يمن بنام جرهم بوده اند. و كعبه تقريبا ساختمانى به صورت مربع بنا شده كه هر ضلع آن به سمت يكى از جهات چهارگانه : شمال، جنوب، مشرق و مغرب بوده و بدين جهت اينطور بنا شده كه بادها هر قدر هم كه شديد باشد، با رسيدن به آن شكسته شود و نتواند آن را خراب كند.

و اين بناى ابراهيم (عليه السلام ) همچنان پاى بر جا بود تا آنكه يكبار عمالقه آن را تجديد بنا كردند. و يكبار ديگر قوم جرهم (و يا اول جرهم بعد عمالقه، همچنان كه در روايت وارده از اميرالمؤ منين اينطور آمده بود).

و آنگاه، وقتى زمام امر كعبه به دست قصى بن كلاب، يكى از اجداد رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله ) افتاد (يعنى قرن دوم قبل از هجرت ) قصى آن را خراب كرد و از نو با است حكامى بيشتر بنا نمود و با چوب دوم (درختى شبيه به نخل ) و كنده هاى نخل آن را پوشانيد، و در كنار آن بنائى ديگر نهاد به نام دارالندوه، كه در حقيقت مركز حكومت و شوراى با اصحابش بود. آنگاه جهات كعبه را بين طوائف قريش تقسيم نموده كه هر طايفه اى خانه هاى خود را بر لبه مطاف پيرامون كعبه بنا كردند و در خانه هاى خود را بطرف مطاف باز كردند.

بعضى گفته اند: پنج سال قبل از بعثت نيز يكبار ديگر كعبه به وسيله سيل منهدم شد، و طوائف قريش عمل ساختمان آن را در بين خود تقسيم كردند، و بنائى كه آن را مى ساخت مردى رومى بنام (ياقوم ) بود و نجارى مصرى او را كمك مى كرد، و چون رسيدند به محلى كه بايد حجر لاسود را كار بگذارند، در بين خود نزاع كردند، كه اين شرافت نصيب كداميك از طوائف باشد؟ در آخر همگى بر آن توافق كردند كه محمد (صلى اللّه عليه و آله ) را كه در آن روز سى و پنج ساله بود بين خود حكم قرار دهند، چون به وفور عقل و سداد راءى او آگاهى داشتند. آن جناب دستور داد تا ردائى بياورند و حجر الاسود را در آن نهاده و به قبائل دستور داد تا اطراف آن را گرفته و بلند كنند، و حجر را در محل نصب يعنى ركن شرقى بالا بياورند. آنگاه خودش سنگ را برداشت و در جايى كه مى بايست باشد، قرار داد.

و چون خرج بنائى آنان را به ستوه آورده بود، بلندى آن را به همين مقدار كه فعلا هست گرفتند. و يك مقدار از زمين زير بناى قبلى از طرف حجر اسماعيل خارج ماند و جزء حجر شد، چون بنا را كوچك تر از آنچه بود ساختند و اين بنا همچنان بر جاى بود تا زمانى كه عبداللّه زبير در عهد يزيد بن معاويه (عليهما اللعنه و العذاب ) مسلط بر حجاز شد و يزيد سردارى بنام حصين به سركوبيش ‍ فرستاد، و در اثر جنگ و سنگهاى بزرگى كه لشكر يزيد با منجنيق بطرف شهر مكه پرتاب مى كردند، كعبه خراب شد و آتش هائيكه باز با منجنيق به سوى شهر مى ريختند، پرده كعبه و قسمتى از چوبهايش را بسوزانيد، بعد از آنكه با مردن يزيد جنگ تمام شد، عبداللّه بن زبير به فكر افتاد، كعبه را خراب نموده بناى آن را تجديد كند، دستور داد گچى ممتاز از يمن آوردند، و آن را با گچ بنا نمود و حجر اسماعيل را جزء خانه كرد، و در كعبه را كه قبلا در بلندى قرار داشت، تا روى زمين پائين آورد. و در برابر در قديمى، درى ديگر كار گذاشت. تا مردم از يك در درآيند و از در ديگر خارج شوند و ارتفاع بيت را بيست و هفت ذراع (تقريبا سيزده متر و نيم ) قرار داد و چون از بنايش فارغ شد، داخل و خارج آن را با مشك و عبير معطر كرد، و آن را با جامه اى از ابريشم پوشانيد، و در هفدهم رجب سال 64 هجرى از اين كار فارغ گرديد.

و بعد از آنكه عبدالملك مروان متولى امر خلافت شد، حجاج بن يوسف به فرمانده لشكرش دستور داد تا به جنگ عبداللّه بن زبير برود كه لشكر حجاج بر عبداللّه غلبه كرد و او را شكست داده و در آخر كشت و خود داخل بيت شد و عبدالملك را بدانچه ابن زبير كرده بود خبر داد. عبدالملك دستور داد، خانه اى را كه عبداللّه ساخته بود خراب نموده به شكل قبلى اش برگرداند. حجاج ديوار كعبه را از طرف شمال شش ذراع و يك وجب خراب نموده و به اساس قريش رسيد و بناى خود را از اين سمت بر آن اساس نهاد، و باب شرقى كعبه را كه ابن زبير پائين آورده بود در همان جاى قبليش (تقريبا يك متر و نيم يا دو متر بلندتر از كف ) قرار داد و باب غربى را كه عبد اللّه اضافه كرده بود مسدود كرد آنگاه زمين كعبه را با سنگهائى كه زياد آمده بود فرش كرد.

وضع كعبه بدين منوال باقى بود، تا آنكه سلطان سليمان عثمانى در سال نهصد و شصت روى كار آمد، سقف كعبه را تغيير داد. و چون در سال هزار و صد و بيست و يك هجرى احمد عثمانى متولى امر خلافت گرديد، مرمت هايى در كعبه انجام داد، و چون سيل عظيم سال هزار و سى و نه بعضى از ديوارهاى سمت شمال و شرق و غرب آنرا خراب كرده بود، سلطان مراد چهارم، يكى از پادشاهان آل عثمان دستور داد آنرا ترميم كردند و كعبه ديگر دستكارى نشد تا امروز كه سال هزار و سيصد و هفتاد و پنج هجرى قمرى و يا سال هزار و سيصد و سى و پنج هجرى شمسى است.

شكل كعبه 

كعبه بنائى است تقريبا مربع، كه از سنگ كبود رنگ و سختى ساخته شده، بلندى اين بنا شانزده متر است، در حالى كه در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) خيلى از اين كوتاهتر بوده، آنچه كه از روايات فتح مكه بر مى آيد - كه : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، على (عليه السلام ) را به دوش خود سوار كرد، و على (عليه السلام ) از شانه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) توانست بر بام كعبه رفته، بت هائى را كه در آنجا بود بشكند - ثابت كننده اين مدعا است.

و طول ضلع شمالى آن كه ناودان و حجر اسماعيل در آن سمت است، و همچنين ضلع جنوبى آن، كه مقابل ضلع شمالى است، ده متر و ده سانتى متر است و طول ضلع شرقى اش كه باب كعبه در دو مترى آن از زمين واقع شده، و ضلع روبرويش يعنى ضلع غربى دوازده متر است و حجر الاسود در ستون طرف دست چپ كسى كه داخل خانه مى شود قرار دارد. در حقيقت حجر الاسود در يك متر و نيمى از زمين مطاف، در ابتداى ضلع جنوبى واقع شده، و اين حجر الاسود سنگى است سنگين و بيضى شكل و نتراشيده، رنگى سياه متمايل به سرخى دارد. و در آن لكه هايى سرخ و رگه هايى زرد ديده مى شود كه اثر جوش خوردن خود بخودى تركهاى آن سنگ است و چهار گوشه كعبه از قديم الايام، چهار ركن ناميده مى شده : ركن شمالى را (ركن عراقى )، و ركن غربى را (ركن شامى )، و ركن جنوبى را (ركن يمانى )، و ركن شرقى را كه حجر الاسود در آن قرار گرفته (ركن اسود) ناميدند، و مسافتى كه بين در كعبه و حجر الاسود است، (ملتزم ) مى نامند. چون زائر و طواف كننده خانه خدا، در دعا و است غاثه اش به اين قسمت متوسل مى شود.

و اما ناودان كه در ديوار شمالى واقع است، و آن را ناودان رحمت مى گويند چيزى است كه حجاج بن يوسف آنرا احداث كرد. و بعدها سلطان سليمان در سال 954 آن را برداشت و به جايش ناودانى از نقره گذاشت. و سپس سلطان احمد در سال 1021 آن را به ناودان نقره اى مينياتور شده مبدل كرد مينيائى كبود رنگ كه در فواصلش نقشه هائى طلائى بكار رفته بود و در آخر سال 1273 سلطان عبد المجيد عثمانى آن را به ناودانى يك پارچه طلا مبدل كرد كه هم اكنون موجود است.

و در مقابل اين ناودان، ديوارى قوسى قرار دارد كه آن را حطيم مى گويند، و حطيم نيم دايره اى است، جزء بنا كه دو طرفش به زاويه شمالى (و شرقى و جنوبى ) و غربى منتهى مى شود. البته اين دو طرف متصل به زاويه نامبرده نيست، بلكه نرسيده به آن دو قطع مى شود. و از دو طرف، دو راهرو بطول دو متر و سى سانت را تشكيل مى دهد. بلندى اين ديوار قوسى يك متر و پهنايش يك متر و نيم است. و در طرف داخل آن سنگهاى منقوشى به كار رفته. فاصله وسط اين قوس از داخل با وسط ديوار كعبه هشت متر و چهل و چهار سانتيمتر است.

فضائى كه بين حطيم و بين ديوار است، حجر اسماعيل ناميده مى شود. كه تقريبا سه متر از آن در بناى ابراهيم (عليه السلام ) داخل كعبه بوده، بعدها بيرون افتاده است. و به همين جهت در اسلام واجب شده است كه طواف پيرامون حجر و كعبه انجام شود، تا همه كعبه زمان ابراهيم (عليه السلام ) داخل در طواف واقع شود. و بقيه اين فضا آغل گوسفندان اسماعيل و هاجر بوده، بعضى هم گفته اند: هاجر و اسماعيل در همين فضا دفن شده اند اين بود وضع هندسى كعبه.

و اما تغييرات و ترميم هائى كه در آن صورت گرفته، و مراسم و تشريفاتى كه در آن معمول بوده، چون مربوط به غرض تفسيرى ما نيست، متعرضش نمى شويم.

جامه كعبه 

در سابق در رواياتى كه در تفسير سوره بقره در ذيل داستان هاجر و اسماعيل و آمدنشان به سرزمين مكه نقل كرديم، چنين داشت كه هاجر بعد از ساخته شدن كعبه، پرده اى بر در آن آويخت.

و اما پرده اى كه به همه اطراف كعبه مى آويزند، بطورى كه گفته اند، اولين كسى كه اين كار را باب كرد، يكى از تبعهاى يمن بنام ابوبكر اسعد بود كه آن را با پرده اى نقره باف پوشانيد، پرده اى كه حاشيه آن با نخهاى نقره اى بافته شده بود. بعد از تبع نامبرده، جانشينانش ‍ اين رسم را دنبال كردند، و سپس مردم با رواندازهاى مختلف آنرا مى پوشاندند، بطورى كه اين پارچه ها روى هم قرار مى گرفت و هر جامه اى مى پوسيد، يكى ديگر روى آن مى انداختند. تا زمان قصى بن كلاب رسيد، او براى تهيه پيراهن كعبه كمكى ساليانه بعهده عرب نهاد (و بين قبائل سهمى قرار داد) و رسم او همچنان در فرزندانش باقى بود، از آن جمله ابو ربيعة بن مغيره يكسال اين جامه را مى داد و يكسال ديگر قبائل قريش مى دادند.

در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آن جناب كعبه را با پارچه هاى يمانى پوشانيد و اين رسم همچنان باقى بود، تا سالى كه، خليفه عباسى به زيارت خانه خدا رفت، خدمه بيت از تراكم پارچه ها بر پشت بام كعبه شكايت كردند و گفتند: مردم اينقدر پارچه بر كعبه مى ريزند كه خوف آن هست، خانه خدا از سنگينى فرو بريزد. مهدى عباسى دستور داد همه را بردارند، و به جاى آنها، فقط سالى يك پارچه بر كعبه بياويزند. كه اين رسم همچنان تا امروز باقى مانده و البته خانه خدا، پيراهنى هم در داخل دارد. و اولين كسى كه داخل كعبه را جامه پوشانيد، مادر عباس بن عبدالمطلب بود، كه براى فرزندش عباس نذر كرده بود.

مقام و منزلت كعبه 

كعبه در نظر امت هاى مختلف مورد احترام و تقديس بود. مثلا هنديان آنرا تعظيم مى كردند و معتقد بودند به اينكه روح (سيفا) كه به نظر آنان اقنوم سوم است، در حجر الاسود حلول كرده، و اين حلول در زمانى واقع شده كه سيفا با همسرش از بلاد حجاز ديدار كردند.

و همچنين صابئينى از فرس و كلدانيان، كعبه را تعظيم مى كردند، و معتقد بودند كه كعبه يكى از خانه هاى مقدس هفتگانه است - كه دومين آن مارس است، كه بر بالاى كوهى در اصفهان قرار دارد. و سوم، بناى مندوسان است كه در بلاد هند واقع شده است. چهارم نوبهار است كه در شهر بلخ قرار دارد. پنجم بيت غمدان كه در شهر صنعاء است، و ششم كاوسان مى باشد كه در شهر فرغانه خراسان واقع است. و هفتم خانه اى است در بالاترين شهرهاى چين و گفته شده كه كلدانيان معتقد بودند كعبه خانه زحل است، چون قديمى بوده و عمر طولانى كرده است.

فارسيان هم آن را تعظيم مى كردند، به اين عقيده كه روح هرمز در آن حلول كرده. و بسا به زيارت كعبه نيز مى رفتند.

يهوديان هم آن را تعظيم مى كردند، و در آن خدا را طبق دين ابراهيم عبادت مى كردند، و در كعبه صورت ها و مجسمه هايى بود، از آن جمله تمثال ابراهيم و اسماعيل بود كه در دستشان چوب هاى از لام داشتند. و از آن جمله صورت مريم عذراء و مسيح بود، و اين خود شاهد بر آن است كه هم يهود كعبه را تعظيم مى كرده و هم نصارا.

عرب هم آن را تعظيم مى كرده، تعظيمى كامل و آن را خانه اى براى خداى تعالى مى دانسته و از هر طرف به زيارتش مى آمدند، و آن را بناى ابراهيم مى دانسته، و مساءله حج جزء دين عرب بوده كه با عامل توارث در بين آنها باقى مانده بود.

توليت كعبه 

توليت بر كعبه در آغاز با اسماعيل و پس از وى با فرزندان او بوده، تا آنكه قوم جرهم بر دودمان اسماعيل غلبه يافت و توليت خانه را از آنان گرفته و بخود اختصاص داد، و بعد از جرهم اين توليت به دست عمالقه افتاد كه طايفه اى از بنى كركر بودند و با قوم جرهم جنگ ها كردند. عمالقه همه ساله در كوچهاى زمستانى و تابستانى خود در پائين مكه منزل مى كردند. همچنانكه جرهمى ها در بالاى مكه منزل برمى گزيدند.

با گذشت زمان دوباره روزگار به كام جرهمى ها شد و بر عمالقه غلبه يافتند، تا توليت خانه را بدست آوردند، و حدود سيصد سال در دست داشتند، و بر بناى بيت و بلندى آن اضافاتى نسبت به آنچه در بناى ابراهيم بود پديد آوردند.

بعد از آنكه فرزندان اسماعيل زياد شدند و قوت و شوكتى پيدا كردند و عرصه مكه بر آنان تنگ شد، ناگزير در صدد برآمدند تا قوم جرهم را از مكه بيرون كنند كه سرانجام با جنگ و ستيز بيرونشان كردند. در آن روزگار بزرگ دودمان اسماعيل عمرو بن لحى بود، كه كبير خزاعه بود، بر مكه استيلا يافته، متولى امر خانه خدا شد، و اين عمرو همان كسى است كه بت ها را بر بام كعبه نصب نموده و مردم را به پرستش آنها دعوت كرد و اولين بتى كه بر بام كعبه نصب نمود، بت (هبل ) بود كه آن را از شام با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب كرد، و بعدها بت هائى ديگر آورد، تا عده بت ها زياد شد، و پرستش بت در بين عرب شيوع يافت و كيش حنفيت و يكتاپرستى يكباره رخت بربست.

در اين باره است كه (شحنه بن خلف جرهمى )، (عمرو بن لحى ) را خطاب كرده و مى گويد:

(يا عمرو انك قد احدثت آلهة 

شتى بمكة حول البيت انصاب 

و كان للبيت رب واحد ابد 

فقد جعلت له فى الناس ارباب 

لتعرفن بان اللّه فى مهل 

سيصطفى دونكم للبيت حجابا) 

ولايت و سرپرستى خانه تا زمان حليل خزاعى همچنان در دودمان خزاعه بود كه حليل اين توليت را بعد از خودش به دخترش ‍ همسر قصى بن كلاب واگذار نمود، و اختيار باز و بسته كردن در خانه و به اصطلاح كليد دارى آن را به مردى از خزاعه بنام ابا غبشان خزاعى داد. ابو غبشان اين منصب را در برابر يك شتر و يك ظرف شراب، به قصى بن كلاب بفروخت. و اين عمل در بين عرب مثلى سائر و مشهور شد كه هر معامله زيانبار و احمقانه را به آن مثل زده و مى گويند: (اخسر من صفقه ابى غبشان ).

در نتيجه سرپرستى كعبه به تمام جهاتش به قريش منتقل شد و قصى بن كلاب بناى خانه را تجديد نمود كه قبلا به آن اشاره كرديم، و جريان به همين منوال ادامه يافت، تا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مكه را فتح نمود و داخل كعبه شد و دستور داد عكسها و مجسمه ها را محو نموده، بت ها را شكستند و مقام ابراهيم را كه جاى دو قدم ابراهيم در آن مانده و تا آن روز در داخل ظرفى در جوار كعبه بود برداشته در جاى خودش كه همان محل فعلى است دفن نمودند و امروز بر روى آن محل قبه اى ساخته شده داراى چهار پايه، و سقفى بر روى آن پايه ها، و زائرين خانه خدا بعد از طواف، نماز طواف را در آنجا مى خوانند.

روايات و اخبار مربوط به كعبه و متعلقات دينى بسيار زياد و دامنه دار است و ما به اين مقدار اكتفا نموديم، آنهم به اين منظور كه خوانندگان آيات مربوط به حج و كعبه به آن اخبار نيازمند مى شوند.

و يكى از خواص اين خانه كه خدا آن را مبارك و مايه هدايت خلق قرار داده، اين است كه احدى از طوائف اسلام، درباره شاءن آن اختلاف ندارد.

 آيات 98 تا 101 

 98- قل يا اهل الكتاب لم تكفرون بايات اللّه و اللّه شهيد على ما تعملون
 

 99- قل ياهل الكتاب لم تصدون عن سبيل اللّه من آمن تبغونها عوجا و انتم شهداء و ما اللّه بغفل عما تعملون

 100- يا ايها الذين آمنوا ان تطيعوا فريقا من الذين اوتوا الكتاب يردوكم بعد ايمانكم كافرين

 101- و كيف تكفرون و انتم تتلى عليكم آيت اللّه و فيكم رسوله و من يعتصم باللّه فقد هدى الى صراط مستقيم

ترجمه آيات

بگو، اى اهل كتاب، چرا به آيات خدا كفر مى ورزيد، با اينكه خداى تعالى بر آنچه مى كنيد ناظر و شاهد است. (98)

بگو، اى اهل كتاب چرا كسى را كه ايمان آورده، از راه خدا جلوگيرى مى كنيد و آن راه را كج و معوج مى خواهيد، با اينكه خود شما شاهد بر حقانيت آنيد، و خدا به هيچ وجه از آنچه مى كنيد غافل نيست. (99)

اى كسانيكه ايمان آورده ايد، شما اگر طايفه اى از اهل كتاب را (كه راه خدا را كج و معوج مى خواهند اطاعت كنيد، شما را بعد از آنكه ايمان آورديد، از دينتان بر مى گردانند (ومثل خودشان ) كافر مى سازند. (100)

و چگونه كفر مى ورزيد با اينكه آيات خدا بر شما تلاوت مى شود و فرستاده او در بين شما است. و هركس خود را بخدا بسپارد، به سوى صراط مستقيم هدايت مى شود(101)

بيان آيات

اين آيات بطورى كه ملاحظه مى كنيد با اتصالى كه در سياق دارد، دلالت دارد بر اينكه اهل كتاب (البته طايفه اى از ايشان، يعنى يهود و يا طايفه اى از يهود) كفر به آيات خدا داشته اند و مؤ منين را از راه خدا باز مى داشته اند، به اين طريق كه راه خدا را در نظر مؤ منين كج و معوج جلوه داده و راه ضلالت و انحراف را در نظر آنان، راه مستقيم خدا جلوه گر مى ساختند. براى مؤ منين القاى شبهه ها مى كردند، تا به اين وسيله حق را كه راه آنان است، باطل و باطل خود را حق جلوه دهند.

آيات قبلى هم دلالت داشت بر انحراف ديگر آنان. و آن اين بود كه حليت همه طعامها قبل از آمدن تورات را منكر بودند، و مساءله نسخ شدن حكم قبله و برگشتن آن از بيت المقدس به كعبه را انكار مى كردند.

بيان ارتباط اين آيات با آيات سابق مربوط به يهود 

پس اين آيات، متمم آيات سابق است كه متعرض مساءله حليت طعام، قبل از نزول تورات بود و اينكه كعبه اولين بيت عبادت به شمار مى آمد.

پس اين آيات به دنبال همان بيانات مى خواهد يهود و يا طايفه اى از ايشان را توبيخ كند كه چرا القاى شبهه مى كنند؟ و چرا مؤمنين را در دينشان دچار سرگيجه مى سازند؟ و نيز مى خواهد مؤ منين را تحذير كند، از اينكه يهوديان را در دعوتشان اطاعت كنند و بفهماند كه اگر اطاعت كنند كارشان به كفر به دين حق مى انجامد و نيز مى خواهد ترغيب و تشويقشان كند به اينكه متمسك بخدا گردند، تا به سوى صراط ايمان راه يافته هدايتشان دوام بپذيرد.

ليكن بطورى كه صاحب المنار، در جلد چهارم، در تفسير سوره آل عمران در ذيل همين آيه نقل كرده، سيوطى، در كتاب لباب النقول، از زيد بن اسلم روايت كرده كه گفته : (شاش بن قيس ) (كه مردى يهودى بوده ) به چند نفر از قبيله اوس و خزرج برخورد كرد ديد، اين دو قبيله كه سالها با هم جنگ داشتند، با يكديگر صحبت مى كنند، گل مى گويند و گل مى شنوند، بسيار ناراحت شد و به جوانى كه همراهش بود گفت برو ميان اين دو طايفه را تيره كن، پهلوى اين دو طايفه بنشين و كشته گانى را كه در جنگ بعاث به دست آن طايفه ديگر از دست دادند، بيادشان بياور. از آنجا برخيز نزد آن طايفه ديگر برو و كشته گان آنان را نيز كه در آن جنگ از دست دادند، بيادشان بياور. آن جوان چنين كرد و دوباره آن دو طايفه را واداشت تا با يكديگر بگو مگو كنند. اين به آن افتخار كند و آن به اين فخر بفروشد تا آنكه در آخر يكى از اين دو طايفه و يكى ديگر از آن طايفه بجان هم افتادند، از اوس مردى بنام اوس بن قرظى و از خزرج مردى بنام جبار بن صخر، رو در روى هم به يكديگر بد و بيراه گفتند.

و در نتيجه همه اوسيان و همه خزرجيان پر از خشم شده، برخاستند كه به جان هم بيفتند. در اين ميان خبر به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) رسيد، خودش برخاست و به ميان ايشان آمده موعظتشان كرد و بينشان صلح برقرار ساخت، هر دو طايفه شنيدند و اطاعت كردند و خداى تعالى درباره آن دو نفر يعنى اوس و جبار اين آيه را نازل كرد:

(يا ايها الذين آمنوا ان تطيعوا فريقا من الذين اوتوا الكتاب...)

و درباره شاش بن قيس، اين آيه را فرستاد: (يا اهل الكتاب لم تصدون عن سبيل اللّه...)

و اين روايت خلاصه روايتى است كه الدر المنثور آنرا از زيد بن اسلم بطور مفصل نقل كرده و قريب به آن، از ابن عباس و غيره نقل شده است.

و به هر حال آيات مورد بحث با بيانى كه ما كرديم بيشتر انطباق دارد، تا با آنچه در اين روايت آمده، و اين براى خواننده روشن است علاوه بر اينكه آيات مورد بحث، سخن از كفر و ايمان و شهادت يهود و تلاوت آيات خدا بر مؤ منين و امثال اين مطالب دارد، كه همه آنها با بيان ما مناسب تر است و مويد گفتار ما كه گفتيم : (اين آيات متمم آيات قبل است )، آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: (ود كثير من اهل الكتاب لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم...)

قل يا اهل الكتاب لم تكفرون بايات اللّه...

مراد از آيات به قرينه وحدت سياق، همان حليت طعام قبل از نزول تورات و برگشتن قبله در اسلام به سوى كعبه است.

قل يا اهل الكتاب لم تصدون عن سبيل اللّه...

كلمه (صد) به معناى برگرداندن است. و جمله (تبغونها) به معناى (تطلبون السبيل ) و كلمه (عوج ) به معناى متمايل و نيز به معناى تحريف شده است. مى خواهد بفرمايد: چرا راه خدا را معوج و غير مستقيم مى خواهيد و در جستجوى اين كاريد.

و انتم شهداء...

يعنى، شما مى دانيد كه قبل از نزول تورات طعام ها همه حلال بود، و نيز مى دانيد كه يكى از خصائص نبوت پيامبر آخر الزمان برگشتن قبله او از بيت المقدس بطرف كعبه است، همه اينها را در كتاب آسمانى خود يافته ايد.

در اين جمله شهادت يهود را محاذى شهادت خدا در آيه قبل قرار داده كه مى فرمود: خداى تعالى شاهد بر عمل يهود و كفر ايشان است و در اين محاذى قرار دادن دو شهادت، لطفى است كه بر خواننده پوشيده نيست. چون از يك سو فرموده يهوديان خود شاهد بر حقيقت همان چيزى هستند كه انكارش مى كنند.و از سوى ديگر مى فرمايد: خداى تعالى هم شاهد است بر انكار و كفر ايشان.

و چون در اين آيه، شهادت را به يهود نسبت داد، آخر آيه قبلى را در اين آيه تكرار نكرد و نفرمود: (و انتم شهداء و اللّه شهيد على ما تعملون )، بلكه به جاى آن فرمود: (و ما اللّه بغافل عما تعملون ) تا مفاد كلام چنين شود: شهادت سندى مستقل در حقانيت اسلام، و بطلان عقائد ايشان است. بطورى كه ديگر، گوئى احتياج ندارد كه با شهادت خدا، سنديتش تكميل گردد.

يا ايها الذين آمنوا... و فيكم رسوله...

مراد از (فريق ) همانطور كه در سابق گفتيم يا همه يهوديان است و يا طايفه اى از ايشان و در جمله و (انتم تتلى عليكم آيات اللّه و فيكم رسوله...) در اين مقام است كه بفهماند چگونه به تحريك يهوديان كافر مى شويد با اينكه رسول در بين شما است و تمسك به حق را براى شما ممكن مى سازد، چون اگر شما در هنگامى كه آن جناب آيات را بر شما تلاوت مى كند، خوب گوش فرا دهيد. و در آن تدبر كنيد و اگر تدبرتان كم بود و يا نتوانستيد ابتدا به رسول مراجعه كنيد، و خلاصه اگر به خاطر اين جهت پاره اى از حقايق براى شما مجهول باقى ماند، به رسول كه هميشه در بين شما است و از شما دور نيست و هيچگاه بين شما و او حائل و دربانى نبوده مراجعه كنيد تا حق را برايتان روشن كند.

و اين عمل يعنى رجوع به پيغمبر و ابطال شبهه هايى كه يهود القا كرده و تمسك به آيات خدا و دست به دامن رسول شدن، خود اعتصام به خدا و رسول است. و اعتصام به خدا و رسول هم در حقيقت اعتصام بخدا است. و كسى كه به خدا اعتصام كند و به دامن او چنگ بزند، به سوى صراط مستقيم هدايت شده است.

پس مراد از (كفر) در جمله (و ييف تكفرون كفر) بعد از ايمان است. و جمله (و انتم تتلى عليكم...) كنايه است از امكان اعتصام به آيات خدا و به رسول در اجتناب از كفر.

و جمله (و من يعتصم باللّه ) به منزله كبراى كلى است براى اين مطلب و همه مطالب نظير آن.

و مراد از (هدايت به سوى صراط مستقيم )، راه يافتن به ايمانى ثابت است. چون چنين ايمانى صراطى است كه نه اختلاف مى پذيرد و نه تخلف، صراطى است كه سالكان خود را در وسط خود جمع مى كند و نمى گذارد از راه منحرف شده و گمراه كردند.

و در اينكه با تعبير ماضى محقق (فقد هدى ) مطلب را محقق نمود و فاعل را حذف كرد، دلالتى است بر اينكه اين فعل خود بخود محقق، و اين هدايت حاصل مى شود. چه فاعلش متوجه باشد، و چه نباشد، به عبارت واضح تر: مى فهماند كه هركس به خدا تمسك و اعتصام جويد، هدايتش قطعى است، چه خودش متوجه باشد و چه نباشد.

و از آيه شريفه اين معنا روشن مى شود كه كتاب و سنت در دلالت و روشنگرى هر حقى كه ممكن است اشخاص درباره آن گمراه كردند، كافى است. چون مى فرمايد: تمسك به خدا كه همان تمسك به كتاب خدا است، و اعتصام به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كه همان تمسك به سنت آن جناب است، نمى گذارد در هيچ موردى حق و باطل بر كسى مشتبه گردد.

آيات 102 تا 110

 

 102- يايها الذين آمنوا اتقوا اللّه حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون

 103- و اعتصموا بحبل اللّه جميعا و لا تفرقوا واذكروا نعمت اللّه عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا و كنتم على شفا حفرة من النار فانقذكم منها كذلك يبين اللّه لكم آيته لعلكم تهتدون

 104- ولتكن منكم امة يدعون الى الخير و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و اولئك هم المفلحون

 105- و لا تكونوا كالذين تفرقوا و اختلفوا من بعد ما جاءهم البينات و اولئك لهم عذاب عظيم

 106- يوم تبيض وجوه و تسود وجوه فاما الذين اسودت وجوههم اكفرتم بعد ايمنكم فذوقوا العذاب بما كنتم تكفرون

 107- و اما الذين ابيضت وجوههم ففى رحمة اللّه هم فيها خالدون

 108- تلك آيت اللّه نتلوها عليك بالحق و ما اللّه يريد ظلما للعالمين

 109- و لله ما فى السموت و ما فى الارض و الى اللّه ترجع الامور

 110- كنتم خير امة اخرجت للناس تامرون بالمعروف و تنهون عن المنكر و تؤ منون باللّه و لو آمن اهل الكتاب لكان خيرا لهم منهم المؤ منون و اكثرهم الفاسقون

ترجمه آيات

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از خدا آنطور كه شايسته اوست پروا كنيد و زينهار مبادا جز با حالت اسلام بميريد.(102)

و همگى به وسيله حبل خدا خويشتن را حفظ كنيد و متفرق نشويد و نعمت خدا بر خويشتن را بياد آريد، بياد آريد كه با يكديگر دشمن بوديد و او بين دلهايتان الفت برقرار كرد و در نتيجه نعمت او برادر شديد. و در حالى كه بر لبه پرتگاه آتش بوديد، او شما را از آن پرتگاه نجات داد. خداى تعالى اين چنين آيات خود را برايتان بيان مى كند تا شايد راه پيدا كنيد. (103)

بايد از ميان شما طايفه اى باشند كه مردم را به سوى خير دعوت نموده، امر به معروف و نهى از منكر كنند. و اين طايفه همانا رستگارانند. (104)

و شما مانند اهل كتاب نباشيد كه بعد از آن كه آيات روشن به سويشان آمد اختلاف كردند و دسته دسته شدند و آنان عذابى عظيم خواهند داشت. (105)

روزى كه چهره هايى سفيد و چهره هايى سياه مى شود اما به آنهائى كه رويشان سياه مى شود، گفته مى شود: آيا شما نبوديد كه بعد از ايمانتان كافر شديد پس حالا عذاب را بخاطر كفرى كه ورزيديد بچشيد. (106)

و اما آنها كه رويشان سفيد است در رحمت خدا قرار دارند و در آن جاودانند. (107) اينها آيات خداست كه ما آن را به حق بر تو مى خوانيم و خدا هيچ ظلمى را براى عالميان نمى خواهد. (108)

و آنچه در آسمانها است و آنچه در زمين است، ملك خدا است و همه امور به سوى خدا بر مى گردد. (109)

شما از ازل بهترين امتى بوديد كه براى مردم پديد آمديد. چون امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد و به خدا ايمان داريد. و اگر اهل كتاب هم ايمان مى آوردند، برايشان بهتر بود، ليكن بعضى از آنان مؤ من بو بيشترشان فاسقند. (110)

بيان آيات

اين آيات را مى توان تتمه دو آيه قبل دانست كه به مؤ منين خطاب مى كرد، از اهل كتاب و فتنه انگيزيهاى آنان برحذر باشند، و نيز مى فرمود: شما پيامبرى داريد كه اعتصام به حق را برايتان ممكن مى سازد، پس زنهار گمراه مشويد، و در حفره مهالك ساقط نگرديد، اين آيات علاوه بر اينكه گفتيم به آيات قبل ارتباط دارد، جنبه (الكلام يجر الكلام ) را هم دارد، بدون اينكه سياق سابق را، يعنى تعرض به حال اهل كتاب را تغيير دهد، بكله هنوز آن سياق را محفوظ نگه داشته، به دليل اينكه بعد از نه آيه دوباره سخن از اهل كتاب را پيش مى كشد و مى فرمايد: (لن يضروكم الا اذى...).

يا ايها الذين آمنوا اتقوا اللّه حق تقاته

در بيانات سابق اين معنا گذشت كه تقوا - كه خود نوعى احتراز است - وقتى تقواى از خداى سبحان مى شود كه احتراز و اجتناب از عذاب او باشد، همچنانكه در جاى ديگر فرموده : (فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة ).

و چنين تقوائى وقتى محقق مى شود كه بر طبق خواسته و رضاى او رفتار شود.

پس تقوا عبارت شد از امتثال او امر خداى تعالى، و اجتناب از آنچه كه از ارتكاب آن نهى فرموده، و شكر در برابر نعمتهايش و صبر در هنگام ابتلاء به بلايش كه برگشت اين دوتاى اخير به يكى است، و آن همان شكرگزارى است. چون (شكر) عبارت است از اينكه انسان هر چيزى را در جاى خود قرار دهد، و صبر در هنگام برخورد با بلاى خدائى يكى از مصاديق اين معنا است. پس صبر هم شكر است.

و سخن كوتاه اينكه، تقواى خداى سبحان عبارت شد از اينكه، خداى تعالى اطاعت بشود و معصيت نشود. و بنده او در همه احوال براى او خاضع گردد. چه اينكه او نعمتش بدهد و چه اينكه ندهد (و يا از دستش بگيرد).

(حق التقوى) غرض و مقصد نهايى است و دستور (فاتقوا اللّه ما استطعم) راه رسيدن به آن هدف را نشان مى دهد

اين معناى كلمه (تقوا) بود. ولى اگر اين كلمه با قيد (حق تقوا) اعتبار شود با در نظر گرفتن اينكه حق التقوى، آن تقوائى است كه مشوب با باطل و فاسدى از سنخ خودش نباشد. قهرا حق التقوى عبارت خواهد شد از عبوديت خالص، عبوديتى كه مخلوط با انانيت و غفلت نباشد. ساده تر بگويم : عبارت خواهد شد از پرستش خداى تعالى فقط بدون اينكه مخلوط باشد با پرستش هواى خويش، و يا غفلت از مقام ربوبى. و چنين پرستشى عبارت است از اطاعت بدون معصيت و شكر بدون كفران، و يا دائمى بدون فراموشى، و اين حالت، همان اسلام حقيقى است البته درجه عالى از اسلام. و بنابراين، برگشت معناى جمله : (و لا تموتن الا و انتم مسلمون ) همانند اين است كه فرموده باشد: اين حالت را يعنى حق التقوى را همچنان حفظ كنيد تا مرگتان فرا رسد.

و اين معنا غير از آن معنائى است كه از آيه : (فاتقوا اللّه ما استطعتم ) استفاده مى شود. براى اينكه اين آيه به اين معنا است كه فرموده باشد: تقوا را در هيچيك از مقدرات خود رها نكنيد. چيزى كه هست اين استطاعت و قدرت بر حسب اختلاف قواى اشخاص و فهم و همت آن مختلف مى شود.

پس آيه : (فاتقوا اللّه ما استطعتم ) مى تواند شامل حال همه مراتب تقوا بشود. و هركس مى تواند در خور قدرت و فهم خود اين دستور را امتثال بكند.

و اما در آيه مورد بحث به آن معنائى كه ما برايش كرديم، حق التقوى چيزى نيست كه همه افراد بتوانند آن را به دست آورند، زيرا حق التقوى بطورى كه ملاحظه كرديد، ريشه در باطن و ضمير انسان دارد. و در اين مسير باطنى، مواقف و معاهدى بس دشوار و خطرهائى ناپيدا هست، كه جز افراد دانشمند، پى به آن مواقف نمى برد. تا چه رسد به اينكه تقوا را در آن مراحل حفظ كند، و نيز در اين مسير باطنى دقائق و لطائفى است كه جز مخلصون كسى متوجه آن نمى گردد. چه بسيار مرحله از مراحل تقوا هست كه فهم عامى مردم آن را مقدور نفس انسانى نمى داند، و انسان را مستطيع و تواناى داشتن چنان مرحله ندانسته حكم قطعى مى كند به اينكه اين مقدار از تقوا براى بشر مقدور نيست، ولى كسانى كه اهل حق التقوايند، اين مرحله را نه تنها مقدور مى دانند، بلكه پشت سر انداخته به مراحلى دشوارتر رسيده اند.

بنابراين آيه : (فاتقوا اللّه ما استطعتم ) كلامى است كه همه فهم هاى مختلف هر يك آن را به معنائى درك مى كند و صاحب هر مرحله از فهم و درك آن را با تقوائى كه براى خود مقدور مى داند، تطبيق مى نمايد. و ضمنا اين كلام وسيله اى مى شود كه شنونده از كلامى ديگر يعنى از آيه : (اتقوا اللّه حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون...) بفهمد كه منظور از آن اين است كه انسانها خود را در صراط به دست آوردن حق التقوى قرار بدهند و رسيدن به اين مقام و استقرار در آن را هدف همت خويش سازند.

پس آيه سوره تغابن، وسيله اى است براى اينكه خطاب در آيه مورد بحث عمومى شود. نظير مساءله اهتداء به صراط مستقيم، كه در عين اينكه مقام بس بلندى است كه به جز افرادى انگشت شمار به آن نمى رسند، مع ذلك خداى تعالى عموم بشر را به رساندن خويش به آن مقام دعوت فرموده است.

در نتيجه، از دو آيه فوق يعنى آيه : (اتقوا اللّه حق تقاته...) و آيه : فاتقوا اللّه ما استطعتم...) چنين استفاده مى شود كه نخست خداى تعالى همه مردم را دعوت به حق التقوى نموده و سپس دستور داده كه در اين مسير قرار بگيرند. و براى رسيدن به اين مقصد تلاش ‍ كنند، و هركس هر قدر توانائى دارد صرف بكند.

نتيجه اين دو دعوت اين مى شود كه همه مردم در صراط تقوا قرار بگيرند. الا اينكه هركس به يك مرحله آن برسد، و طبق فهم و همت خود و توفيقاتى كه خداى تعالى به او افاضه مى كند، يك درجه آن را كسب كند، تا ببينى فهم هركس و همتش و تاءييد و تسديد خدا درباره او چقدر باشد. پس اين است آنچه كه با تدبر در معناى دو آيه، از آن دو استفاده مى شود.

پس معلوم شد كه اين دو آيه اختلافى در مضمون ندارند. و در عين حال آيه اولى يعنى آيه : (اتقوا اللّه حق تقاته ) نمى خواهد عين آن مطلبى را خاطر نشان سازد كه آيه دومى در مقام افاده آنست. آيه اولى دعوت به اصل مقصد دارد. و آيه دومى كيفيت پيمودن راه اين مقصد را بيان مى كند.

ولا تموتن الا و انتم مسلمون

مساءله موت يكى از امور تكوينى است كه از حيطه اختيار ما بيرون است و به همين جهت اگر امر و نهى به آن تعلق گيرد، مثلا به ما دستور بدهند كه اينطور بميريد، و يا آنطور نميريد. قطعا امر و نهى تكليفى نخواهد بود، بلكه امر و نهى تكوينى است، مانند امر به مردن در آيه : (فقال لهم اللّه موتوا...) و امر به زنده شدن در آيه : (ان يقول له كن فيكون...).

ليكن گاهى مى شود كه يك امر غير اختيارى را به امرى اختيارى اضافه و تركيب مى كنند و آنگاه اين تركيب يافته را امرى اختيارى قرار داده، نسبت اختيار به آن مى دهند، تا بشود مورد امر و نهى اعتباريش قرار دهند، و مثلا بفرمايند: فلا تكونن من الممترين و يا: (و لا تكن مع الكافرين ) و يا: (كونوا مع الصادقين ) و امثال اينها، با اينكه ممترى و دو دل نبودن، و همچنين با كافران نبودن، و با صادقان بودن، امرى صد در صد اختيارى نيست، چون اصل بودن و نبودن، لازمه تكوينى انسان است و در تحت اختيار خود آدمى نيست. ولى همين امر غير اختيارى را وقتى مربوط و وابسته به امرى اختيارى از قبيل دو دلى و كفر و ملازمت صدق كنند، آن وقت امرى اختيارى مى شود. و امر و نهى مولوى به آن تعلق مى گيرد.

و كوتاه سخن اينكه : نهى از مردن بدون اسلام بخاطر اين صحيح شده كه امرى اختيارى شده، و برگشت نهائيش به كنايه است از اينكه همواره و در همه حالات ملتزم به اسلام باش تا قهرا هر وقت مرگت رسيد. در يكى از حالات اسلامت باشد. و در حال اسلام مرده باشى.

و اعتصموا بحبل اللّه جميعا و لا تفرقوا

خداى تعالى در آيات قبل يعنى آيه : (و كيف تكفرون و انتم تتلى عليكم آيات اللّه و فيكم رسوله و من يعتصم باللّه...) فرموده بود كه تمسك به آيات خدا و رسول او (و يا تمسك به كتاب و سنت ) تمسك به خدا است و شخص متمسك و معتصم در امان است، و هدايتش ضمانت شده است. كسى كه دست به دامن رسول شود، دست به دامن كتاب شده است چون همين كتاب است كه در آن آمده : (و ما آتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا...).

مراد از اعتصام همگانى به (حبل اللّه) در (واعتصموا بحبل اللّه جميعا...)

اينك در اين آيه، اعتصام مذكور و سفارش شده در آن آيه را، مبدل كرد به اعتصام بحبل اللّه. در نتيجه فهماند كه اعتصام به خدا و رسولى كه گفتيم، اعتصام بحبل اللّه است. يعنى آن رابط و واسطه اى كه بين عبد و رب را به هم وصل مى كند، و آسمان را به زمين مرتبط مى سازد. چون گفتيم كه اعتصام به خدا و رسول، اعتصام به كتاب خدا است كه عبارت است از وحيى كه از آسمان به زمين مى رسد. و اگر خواست ى، مى توانى اينطور بگوئى : حبل اللّه همان قرآن و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است. چون قبلا هم توجه فرمودى كه برگشت همه اينها به يك چيز است.

و قرآن كريم، هر چند كه جز به حق تقوا و اسلام ثابت دعوت نمى كند، ليكن غرض اين آيه غير از آن غرضى است كه آيه قبلى يعنى : (اتقوا اللّه حق تقاته...) داشت، آن آيه متعرض حكم تك تك افراد بود كه مراقب باشند حق تقوا را به دست آورده، جز با اسلام نمى رند. ولى اين آيه متعرض حكم جماعت مجتمع است. دليلش اين است كه مى فرمايد: (جميعا) و نيز مى فرمايد: (و لا تفرقوا).

پس اين دو آيه همانطور كه فرد را بر تمسك به كتاب وسنت سفارش مى كنند به مجتمع اسلامى نيز دستور مى دهند كه به كتاب و سنت معتصم شوند.

و اذكروا نعمت اللّه عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا

جمله (اذ كنتم ) بيان است براى كلمه (نعمته ) و جمله بعدى كه مى فرمايد: (و كنتم على شفا حفرة من النار فانقذكم منها) عطف است به همين جمله.

دأب و رسم قرآن بر ذكر علل و اسباب تعليماتش مى باشد و از اطاعت و تقليد كوركورانه و بدون دليل نهى مى كند

و اينكه خداى تعالى امر مى كند به يادآورى اين نعمت، اساسش رسم و عادتى است كه قرآن كريم دارد و آن اين است كه تعليمات خود را با ذكر علل و اسباب بيان نموده و از اين راه، خلق را به سوى خير و هدايت دعوت مى كند،

بدون اينكه مردم را وادار به تقليد كوركورانه بسازد، و حاشا از تعليم الهى كه بشر را به سوى سعادتش يعنى به سوى علم نافع و عمل صالح هدايت نموده، حيرت، تقليد و ظلمت جهل را هم تجويز نمايد ولى لازم است كه مساءله بر اهل علم و تدبر مشتبه نشود (و بدانند كه ممنوعيت تقليد در تشخيص راه سعادت، منافاتى با تسليم شدن براى خدا ندارد. به اين معنا كه مورد هر يك غير مورد ديگرى است، آنجا كه تقليد ممنوع است، مسائل مربوط به اصول و معارف اصولى دين است. و آنجا كه جاى تسليم است، مسائل فروع و احكام عملى است. (مترجم ))

پس خداى تعالى در عين اينكه حقيقت سعادت بشر را به او تعليم مى دهد، علت آن را هم بيان مى كند تا كوركورانه نپذيرفته باشد، بلكه بفهمد كه حقايق دينى، همه به هم ارتباط دارد. و همه از ناحيه منبع توحيد افاضه شده است. در عين حال تسليم شدن در برابر خداى تعالى را هم واجب مى داند، چون رب العالمين است، و اعتصام به حبل او اعتصام بحبل رب العالمين است. همچنانكه در آخر آيات مى فرمايد: (تلك آيات اللّه نتلوها عليك بالحق... و الى اللّه ترجع الامور).

چكيده سخن 

و سخن كوتاه اينكه، خداى تعالى بندگان را امر فرموده كه هيچ سخنى را نپذيرند و هيچ امرى را اطاعت نكنند، مگر بعد از آنكه وجه آن سخن و فلسفه آن اطاعت را فهميده باشند و آنگاه از اين دستور كلى، دو مورد را استثناء نموده، دستور داده كه نسبت به خود او تسليم مطلق باشند و همين دستور خود را هم توجيه مى فرمايد به اينكه خداى تعالى تنها كسى است كه مالك على الاطلاق ايشان است. پس ايشان حق ندارند بخواهند، مگر چيزى را كه او خواسته باشد، تنها بايد كارى را بكنند كه خدا از ايشان خواسته، و خلاصه به تصرفات خدا در ايشان تن در دهند.

مورد دوم اينكه، به ايشان امر فرموده كه آنچه را رسول او ابلاغ مى كند، بطور مطلق اطاعت كنند و همين دستور را نيز اينطور توجيه مى فرمايد، كه چون رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از پيش خود چيزى نمى گويد، و دستورى نمى دهد، آنچه مى گويد ابلاغ دستورات خداست پس در حقيقت اين دو مورد هم استثنا نشده، چون خود اين دو دستور و يا به عبارت ديگر آن دو اطاعت بى چون و چرا را هم توجيه كرده و برايش دليل آورد.

آنگاه با بندگان خود درباره حقايق معارف سخن مى گويد، و طرق سعادت را شرح مى دهد. و باز همين را به وجهى عام توجيه مى فرمايد، تا بندگانش به روابط معارف و طرق سعادت راه مى يابد و از اين راه، هم اصل توحيد را محقق سازند و هم به اين ادب الهى مودب شده، بر طريقه تفكر صحيح مسلط شوند، و راه درست حرف زدن را بشناسند و در نتيجه به وسيله علم زنده شده، از قيد و بند تقليد رها و آزاد شوند، و نتيجه اين آزادى و آزاد انديشى اين است كه اگر وجه و فلسفه هر يك از معارف ثابته دينى و يا ملحقات و متعلقات آن را بفهمند، آن را اخذ مى كنند و اما اگر نفهمند فورى و عجولانه آن را رد ننموده به اميد فهميدن فلسفه اش به بحث و تدبر مى پردازند و وقتى برايشان ثابت شد بدون رد و اعتراض آن را مى پذيرند.

و اين معنا غير از آن است كه كسى بگويد: اساس دين بر اين است كه انسان هيچ مطلب بى دليلى را از احدى حتى از خدا و رسولش ‍ قبول نكند، براى اينكه اين گفتار، سفيهانه ترين نظر، و بدترين گفتار است و برگشتش به اين است كه خداى تعالى از بندگانش خواسته باشد كه بعد از آنكه داراى دليل شدند، باز دليل بخواهند، و در جستجوى آن باشند، چون ربوبيت و ملك خداى تعالى اصل و مهم ترين دليل است، بر اينكه خلق بايد تسليم او باشند، و حكم او را در خود نافذ دارند، همچنانكه رسالت رسول دليل قاطع است بر اينكه آنچه آن جناب مى گويد، از پيش خداى تعالى مى گويد. (دقت فرمائيد) و يا برگشتش به اين است كه ربوبيت خداى تعالى را در آنچه بخاطر ربوبيتش تصرف مى كند لغو بداند. و اين هم چيزى جز تناقض ‍ نيست.

و حاصل كلام اين است كه : مسلك و مرام اسلامى و طريق نبوى جز به علم و اجتناب از تقليد دعوت نمى كند، و اينهائى كه پيروى از كتاب و سنت را تقليد دانسته، از آن انتقاد مى كنند، خود مقلدند، و همين گفته خود را بدون دليل از ديگران پذيرفته اند.

وجه اينكه خداوند اعتصام به حبل اللّه و عدم تفرق را نعمت خوانده است

و شايد وجه اينكه اعتصام بحبل اللّه و متفرق نشدن را نعمت خدا خوانده، و فرمود: (اذكروا نعمه اللّه عليكم ) اشاره به همين معنائى باشد كه ما خاطرنشان ساختيم يعنى خواسته باشد بفرمايد، اگر شما را به اعتصام و عدم تفرقه مى خوانيم بى دليل نيست. دليل بر اينكه شما را بدان دعوت كرده ايم، همين است كه خود به چشم خود ثمرات اتحاد و اجتماع و تلخى عداوت و حلاوت محبت و الفت و برادرى را چشيديد و در اثر تفرقه در لبه پرتگاه آتش رفتيد و در اثر اتحاد و الفت از آتش نجات يافتيد، و اگر ما اين دليل را به رخ شما مى كشيم، نه از اين باب است كه بر خود واجب مى دانيم هر چه مى گوئيم، دليلش را هم ذكر بكنيم و اگر ذكر نكنيم دليل بر اين است كه گفتارمان حق نبوده، نه، گفتار ما هميشه حق است، چه دليلش را هم ذكر بكنيم و چه نكنيم بلكه از اين باب است كه بدانيد اين تمسك به حبل اللّه و اتحاد شما نعمتى است از ناحيه ما و در نتيجه متوجه شويد كه تمامى دستوراتى كه ما به شما مى دهيم، همه اش مثل اين دستور به نفع شما است و سعادت و راحت و رستگارى شما را تامين مى كند.

خداى تعالى در آيه شريفه، دو دليل بر لزوم اعتصام به حبل اللّه و عدم تفرقه آورده يكى در جمله : (اذ كنتم اعداء...) و دوم در جمله : (و كنتم على شفا حفره من النار...) دليل اول مبتنى است بر اصل تجربه، و اينكه خود شما در سابق با يكديگر دشمن بوديد، و تلخى هاى دشمنى را چشيديد، و خدا شما را از آن نجات داد، و دليل دوم مبتنى است بر بيانى عقلى كه بزودى خواهد آمد.

و اگر در جمله : فاصبحتم بنعمته اخوانا...) دوباره كلمه (نعمت ) را ذكر كرد، براى اين بود كه به امتنانى اشاره كرده باشد كه جمله : (اذكروا نعمه اللّه عليكم...) بر آن دلالت داشت و مراد از نعمت همان الفتى است كه نام برد پس مراد به اخوتى هم كه اين نعمت آن را محقق ساخته نيز همان تالف قلوب است. پس اخوت در اينجا حقيقتى ادعائى است نه واقعى، چون برادرى واقعى عبارت است از شركت دو نفر يا بيشتر در پدر و مادر واحد. (و يا پدر و احد يا مادر واحد).

و نيز ممكن است اشاره باشد به اخوتى كه در آيه : (انما المومنون اخوة ) كه حقيقتى است اعتبارى، زيرا در اين آيه، خداى تعالى برادرى را در ميان مؤ منين تشريع كرده و آثار و حقوق مهمى بر آن مترتب كرده است.

و كنتم على شفا حفرة من النار فانقذكم منها...

شفاى (حفره )، به معناى لبه آن است، البته لبه اى كه هركس قدم بر آن بگذارد، مشرف بر سقوط در آن شود. و مراد از كلمه (من النار) يا آتش آخرت است و يا آتش جنگ. اگر منظور آتش آخرت باشد، در اين صورت منظور از شفاى حفره آن اين خواهد بود كه شما كافر بوديد، و بين شما و افتادن در آتش دوزخ، بيش از يك قدم فاصله نبود و آن يك قدم همان مردن شما بود كه از سياهى چشم آدمى به سفيدى آن به آدمى نزديك تر است و خداى تعالى شما را با ايمان آوردنتان نجات داد.

و اگر مراد از آن (آتش ) جنگ باشد، منظور اين خواهد بود كه حال آنان را در مجتمع فاسدشان بيان نموده، بفرمايد شما قبل از ايمان آوردنتان در لبه آتش جنگهائى قرار داشتيد كه هر لحظه ممكن بود برپا گردد.

و اين تعبير يعنى آتش خواندن جنگ، استعمالى شايع دارد. البته استعمالى مجازى و بطور استعاره.

بطور استعاره. پس در اين صورت، مقصود اين است كه بفرمايد: مجتمعى كه با اجتماع دلهائى مختلف و هدفهائى گوناگون و هوا و هوسهاى مختلف تشكيل شود. با در نظر گرفتن اينكه راهنماى چنين مجتمعى واحد نيست، تا به هدفى واحد سوقش دهد، بلكه راهنماها بخاطر اختلاف اميال شخصى و تحكمات بيهوده فردى متعدد است. و به سوى هدفهاى مختلف دعوت مى كند و شديدترين خلاف و اختلاف را پديد مى آورد. خلاف و اختلاف كارشان را به تنازع مى كشاند، و دائما به قتال و نزال و فناء و زوال تهديدشان مى كند. و اين همان آتشى است كه در حفره جهالت مى افتد، و همه چيز را مى سوزاند. و كسى كه در آن حفره بيفتد، مخلص و راه نجاتى ندارد.

معلوم مى شود قبل از نزول اين آيه، طايفه اى از مسلمانان بعد از كفرشان ايمان آورده بودند، طايفه اى خاص بوده اند كه در خطاب اين آيات، از ساير طوائف نزديكتر بوده اند چون در طول زندگى قبل از اسلامشان لحظه اى فارغ از دلواپسى نبودند، دلواپسى از جنگها و مقاتلاتى كه هر آن تهديدشان مى كرده. نه امنيتى داشته اند و نه راحتى و فراغت و اصلا به حقيقت امنيت عمومى (امنيتى كه تمام جامعه و جميع جهاتش را فرا گيرد، آبرو و مال و عرض و جان و ساير زندگى عمومى را تامين كند) پى نبرده و طعم آن را نچشيده بودند.

و بعد از آنكه دسته جمعى به حبل خدا متمسك شدند و آثار سعادت زندگى برايشان نمودار شده، چيزى از حلاوت نعمتهاى الهى را چشيدند، آن وقت فهميدند كه تذكرات الهى راست بوده، و خداى تعالى چه نعمت و چه سعادت لذيذى به ايشان ارزانى داشته است.

پس خطاب در اين آيات، در نفوس چنين مردمى جاى گيرتر و مؤ ثرتر از نفوس اقوام ديگر است.

و به همين جهت مبناى كلام و اساس دعوت بر مشاهده و دريافت قرار گرفته، نه صرف فرض و تئورى. چون هيچوقت بيان اثر عيان و تجربه را كاربرد فرض و تئورى ندارد. و به همين جهت بود كه تحذير آينده يعنى در آيه : (و لا تكونوا كالذين تفرقوا و اختلفوا...) به حال پيشينيان اشاره كرد. چون مال حال آنان را همه ديده بودند، تجربه اى بود براى مؤ منين. پس اين مؤ منين بايد از سرانجام كار آنان عبرت گيرند و راهى را كه آنها رفتند نروند تا به سرنوشت آنان مبتلا نگردند.

آنگاه آنان را به خصوصيتى كه در اين بيان هست، تنبه داده، مى فرمايد: (كذلك يبين اللّه لكم آياته لعلكم تهتدون ).

و لتكن منكم امه يدعون الى الخير و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر...

تجربه قطعى دلالت مى كند بر اينكه معلوماتى كه انسان در زندگيش براى خود تهيه مى كند و معلوم است كه از ميان معلومات ذخيره نمى كند مگر آنچه را كه برايش سودمند باشد، از هر طريقى كه باشد و به هر نحوى كه ذخيره كرده باشد، وقتى متوجه آن معلومات نباشد و با عمل به آن معلومات و تمرين عملى دائمى به ياد آنها نباشد، به تدريج از يادش مى رود و به بوته فراموشى سپرده مى شود. و در اين هم شكى نداريم كه عمل در همه شؤ ون داير مدار علم است هر زمان كه علم قوى باشد عمل قوت مى گيرد. و هر زمان علم ضعيف باشد عمل هم ضعيف مى گردد. هر زمان كه علم يك علم صالحى باشد، عمل هم صالح مى شود، و هر زمان كه علم فاسد باشد عمل هم فاسد مى گردد. خداى تعالى هم حال علم و عمل را در آيه زير، به زمين و روئيدنى هاى آن مثل زده و فرموده : (و البلد الطيب يخرج نباته باذن ربه و الذى خبث لا يخرج الا نكدا...) و نيز شكى نداريم در اينكه علم و عمل، اثرى متقابل در يكديگر دارند. قوى ترين داعى به عمل علم است و وقتى عمل واقع شد و اثرش به چشم ديده شد، بهترين معلمى است كه همان علم را به آدمى مى آموزد.

و همه اينها كه گفته شد، انگيره شده است در اينكه مجتمع صالحى كه علمى نافع و عملى صالح دارد، علم و تمدن خود را با تمام نيرو حفظ كند. و افراد آن مجتمع، اگر فردى را ببينند كه از آن علم تخلف كرد، او را به سوى آن علم برگردانند، و شخص منحرف از طريق خير و معروف را به حال خود واگذار نكنند، و نگذارند آن فرد در پرتگاه منكر سقوط نموده، در مهلكه شر و فساد بيفتد، بلكه هر يك از افراد آن مجتمع به شخص منحرف برخورد نمايد، او را از انحراف نهى كند.

امر به معروف و نهى از منكر، از لوازم و واجبات اجتماع معتصم به حبل اللّه است

و اين همان دعوت به فراگيرى و تشخيص معروف از منكر و امر به معروف و نهى از منكر است و اين همان است كه خداى تعالى در اين آيه شريفه خاطرنشان ساخته و مى فرمايد: (يدعون الى الخير و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر) و از اينجا روشن مى شود كه چرا از خير و شر تعبير به معروف و منكر نمود. چون زمينه گفتار و مضمون آيه قبلى بود كه، مى فرمود: (همگى به حبل اللّه چنگ بزنيد و متفرق نشويد...) و معلوم است كه چنين مجمع كه همه افرادش چنگ به حبل اللّه دارند، معروف در آن خير، و منكر در آن شر است و ممكن نيست به عكس اين باشد و به فرض هم كه اين نكته در نظر نبوده باشد، قطعا وجه اينكه خير و شر را معروف و منكر خوانده، اين است كه به حسب نظر دين، خير معروف و شر منكر است، نه به حسب عمل خارجى.

و اما اينكه فرمود: (و لتكن منكم امة ) بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه (مِن ) براى تبعيض است، چون امر به معروف و نهى از منكر - و به كلى دعوت به سوى خير - از واجبات كفائى است و مثل نماز و روزه واجب عينى نيست و قهرا وقتى در هر جامعه اى عده اى اين كار را بكنند، تكليف از سايرين ساقط مى شود.

ولى بعضى گفته اند: اين كلمه بيانيه است. و مراد از آيه شريفه اين است كه : (شما با اين اجتماع صالح (و متمسك بحبل اللّه ) كه داريد، بايد امتى باشيد كه به سوى خير دعوت مى كنند).

در نتيجه جريان اين كلام همانند اين است كه بگوئيم : (و ليكن لى منك صديق ) كه منظورمان از اين سخن اين است كه تو بايد دوست من باشى. و ظاهرا منظور اين مفسر از بيانيه بودن من اين است كه اين كلمه، نشويه ابتدائى باشد.

امر به معروف و نهى از منكر اگر واجب باشد واجب كفايى است 

و آنچه سزاوار است گفته شود اين است كه بحث و بگو مگو در اينكه كلمه (مِن ) تبعيضى است و يا بيانيه، بحثى بى فايده است و به نتيجه اى منتهى نمى شود. براى اينكه دعوت به خير و امر به معروف و نهى از منكر از امورى است كه اگر واجب باشد طبعا واجب كفائى خواهد بود. چون بعد از آنكه فرضا يكى از افراد اجتماع اين امور را انجام داد، ديگر معنا ندارد كه بر ساير افراد اجتماع نيز واجب باشد كه همان كار را انجام دهند.

پس اگر فرض كنيم، امتى هست كه روى هم افرادش داعى به سوى خير و آمر به معروف و ناهى از منكرند، قهرا معنايش اين خواهد بود كه در اين امت افرادى هستند كه به اين وظيفه قيام مى كنند.

پس مساءله در هر حال قائم به بعضى افراد جامعه است، نه به همه آنها و خطابى كه اين وظيفه را تشريع مى كند، اگر متوجه همان بعضى باشد كه هيچ، و اگر متوجه كل جامعه باشد، باز هم به اعتبار بعض است.

و به عبارتى ديگر، بازخواست و عقاب در تخلف اين وظيفه، متوجه تك تك افراد است. ولى پاداش و اجرش از آن كسى است كه وظيفه را انجام داده باشد. و به همين جهت است كه مى بينيم دنبال جمله فرمود: (و اولئك هم المفلحون ).

پس ظاهر همين است كه به قول آن مفسر، كلمه (مِن ) تبعيضى است، و در محاورات خود ما نيز اگر در مثل چنين تركيبى و چنين كلامى، كلمه (من ) بكار رفته باشد، ظاهرش همين است كه براى تبعيض باشد مگر آنكه دليلى در كلام باشد، و دلالت كند بر اينكه معناى ديگرى از اين كلمه منظور است.

اين را هم بايد دانست كه موضوعات سه گانه، يعنى دعوت به خير، و امر به معروف، و نهى از منكر، بحثهاى تفسيرى بس طولانى و عميق دارد كه ان شاء اللّه در موارد ديگرى كه مناسب باشد متعرض آنها و همچنين بحث هائى علمى و نفسى و اجتماعى مربوط به آن مى شويم.

نهى از تفرقه و اختلاف در آراء و عقايد 

و لا تكونوا كالذين تفرقوا و اختلفوا من بعد ما جاءهم البينات...

بعيد نيست كه جمله (من بعد ما جاءهم البينات ) متعلق باشد فقط به جمله : (و اختلفوا) و در اين صورت مراد از (اختلاف )، تفرق از حيث اعتقاد و مراد از (تفرق ) اختلاف و تشتت از حيث بدنها است. و اگر تفرق را جلوتر از اختلاف ذكر فرمود، براى اين بود كه تفرقه و جدائى بدنها از يكديگر، مقدمه جدائى عقايد است، چون وقتى يك قوم به هم نزديك و مجتمع و مربوط باشند، عقايدشان به يكديگر متصل و در آخر از راه تماس و تاءثير متقابل متحد مى شود. و اختلاف عقيدتى در بينشان رخنه نمى كند. بر عكس وقتى افراد از يكديگر جدا و بريده باشند، همين اختلاف و جدائى بدنها باعث اختلاف مشربها و مسلكها مى شود و به تدريج هر چند نفرى داراى افكار و آرائى مستقل و جداى از افكار و آراى ديگران مى شوند و تفرقه و جدائى باطنى هم پيدا نموده شق عصاى وحدتشان مى شود. پس كانه خداى تعالى خواسته است بفرمايد: (شما مسلمانان مثل آن امتها نباشيد كه در آغاز بدنهايشان از يكديگر جدا شد و از جماعت خارج شدند و در آخر اين جدائى از اجتماع، سبب شد كه آراء و عقائدشان هم مختلف گردد).

و مى بينيم كه خداى تعالى اين اختلاف را در مواردى از كلامش به بغى نسبت داده مثلا فرموده : (و ما اختلفوا فيه الا من بعد ما جاءتهم البينات بغيا بينهم ) با اينكه مساءله ظهور اختلاف در آراء و عقائد، امرى ضرورى است و جلوگيرى افراد از آن ممكن نيست،

چون درك و فهم افراد مختلف است، ليكن همانطور كه اين بروز اختلاف ضرورى است، برطرف شدن آنهم به وسيله اجتماع ضرورى است. و اجتماع بدنها با يكديگر به خوبى مى تواند اين اختلاف را برطرف سازد. پس رفع اختلاف امرى است ممكن و مقدور - البته مقدور بواسطه.

و خلاصه اگر جامعه مستقيما نتواند اختلاف را برطرف سازد، با يك واسطه مى تواند. و آنهم اين است كه بدنها را بهم متصل و مرتبط سازد، پس با اين حال، اگر امتى نخواهد اينكار را بكند امتى باغى و ستمگر است. و خودش به دست خود اختلاف راه انداخته و در آخر هلاكت را براى خود فراهم كرده است.

علت تاكيد فراوان قرآن كريم به دعوت به اتحاد و نهى از اختلاف 

و قرآن كريم به همين جهت دعوت به اتحاد را بسيار تاكيد نموده و نهى از اختلاف را به نهايت رسانده و اين نيست مگر به خاطر اينكه تفرس و ژرف نگرى مى كرده، و مى دانسته كه اين امت مانند امتهائى كه قبل از ايشان بودند و بلكه بيش از آنان دستخوش ‍ اختلاف مى شوند. و ما مكرر خاطر نشان ساخته ايم كه از داب قرآن مى فهميم هرگاه در تحذير و هشدار دادن از خطرى و نهى از نزديك شدن به آن بسيار تاكيد مى كند، نشانه اين است كه اين خطر پيش مى آيد، و يا مثلا اين عملى كه بسيار از آن نهى فرموده ارتكاب خواهد شد و مساءله وقوع اختلاف در امت اسلام را رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هم خبر داد، و فرمود: چيزى نمى گذرد كه اختلاف بطور نامحسوس و آرام آرام در امتش رخنه مى كند و در آخر امتش را به صورت فرقه هايى گوناگون در مى آورد و امتش ‍ مختلف مى شوند، آنطورى كه يهود و نصارا مختلف شدند، كه ان شاء اللّه روايت آن جناب در اين باب در بحث روايتى خواهد آمد.

جريان حوادث هم اين پيشگوئى قرآن و پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) را تصديق كرد، چيزى از رحلت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نگذشت كه امت اسلام قطعه قطعه شد و به مذاهبى گوناگون منشعب گشت، هر مذهبى صاحب مذهب ديگر را تكفير كرد و اين بدبختى از زمان صحابه آن حضرت تا امروز ادامه دارد و هر زمانى كه شخصى خيرخواه برخاست تا اختلاف بين اين مذاهب را از بين ببرد، به جاى از بين بردن اختلاف، و يك مذهب كردن دو مذهب، مذهب سومى بوجود آمد.

و آنچه كه بحث ما با تجزيه و تحليل ما را بدان رهنمون مى شود، اين است كه همه اين اختلاف هائى كه در اسلام پديد آمد همه به منافقين منتهى مى گردد، همان منافقينى كه قرآن كريم خشن ترين و كوبنده ترين بيان را درباره آنان دارد و مكر و توطئه آنان را عظيم مى شمارد.

چون اگر خواننده عزيز بياناتى را كه قرآن كريم در سوره بقره و توبه و احزاب و منافقين و ساير سوره ها درباره منافقين دارد، به دقت مورد مطالعه قرار دهد لحنى عجيب خواهد ديد. تازه اين لحن منافقين در عهد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است كه هنوز وحى قطع نشده بود.

(و اگر دست از پا خطا مى كردند و حتى در درون خانه هايشان توطئه اى مى چيدند، بلافاصله خبرش به وسيله وحى به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و به وسيله آن جناب به عموم مسلمانان مى رسيد. (مترجم ))

آن وقت چطور شد كه بعد از درگذشت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) ديگر هيچ سخنى از منافقين در ميان نيامد. و ناگهان سر و صدايشان خوابيد (آيا هيچ عاقلى احتمال مى دهد كه با رفتن آن جناب نفاق تمام شد و منافقين هم از بين رفتند؟!)

به هر حال بعد از رحلت آن جناب بسيار زود مردم متفرق شدند و مذاهب گوناگون بين آنها جدائى و دورى افكند. و حكومتها مردم را در بند تحكم و استبداد خود كشيدند و سعادت حياتشان را به شقاوت، و هدايتشان را مبدل به ضلالت و غى نمودند (و اللّه لمستعان ).

(در اينجا بد نيست تذكر دهم كه استاد علامه اعلى اللّه مقامه را عادت چنين بود كه هر وقت سخن از ناملايمات و گرفتاريهاى مسلمين به ميان مى آمد، اين كلمه را تكرار مى فرمود: (و اللّه المستعان ) - (مترجم )).

و اميدوارم خداى تعالى توفيق دهد در تفسير سوره برائت ان شاء اللّه اين بحث را بطور كامل دنبال كنيم.

يوم تبيض وجوه و تسود وجوه... هم فيها خالدون

از آنجائى كه مقام آيات مورد بحث، مقام كفران نعمت بود، و كفران به نعمت هم نظير خيانت، باعث خست و فرومايگى انفعال و شرمندگى مى شود. لذا خداى تعالى در اين مقام از ميان انواع عذاب هاى آخرت، عذابى را ذكر كرد كه با حالت شرمندگى مناسبت دارد و حال شرمندگان را ممثل مى سازد، و آن عبارت است از سيه روئى كه در دنيا هم مردم دنيا اين تعبير را در مورد شرمندگان و امثال آنان دارند. همچنانكه جمله : (فاما الذين اسودت وجوههم اكفرتم بعد ايمانكم...) به خوبى بر اين معنا دلالت دارد.

و همچنين از ميان همه ثوابهاى اخروى - كه مى تواند ثواب شاكران اين نعمت باشد - مى توان ثوابى را نام برد كه با شكرگزارى تناسب داشت، و آن رو سفيدى است كه در محاورات دنيائى نيز دلالت بر خشنودى و پسند دارد.

تلك آيات اللّه نتلوها عليك بالحق

ظرف (بالحق ) متعلق است به جمله : (يتلوها). و منظور از تلاوت به حق تلاوت حق است، تلاوتى كه باطل و شيطانى نيست. ممكن هم هست ظرف را متعلق به كلمه (آيات ) گرفت

- البته اين احتمال وقتى درست است كه كلمه (آيات ) جنبه وصفى هم داشته باشد - احتمال هم دارد ظرف نامبرده مستقر باشد - يعنى متعلق آن در تقدير باشد - و در اين دو صورت معناى آيه چنين مى شود: (اين آيات كه از رفتار خدا با دو طايفه (كافر) و (شاكر) كشف مى كند، آياتى است مصاحب با حق و بدون اينكه يك قدم به سوى باطل و ظلم منحرف بشود)، و اين وجه با جمله بعدى آيه كه مى فرمايد: (و ما اللّه يريد ظلما...) موافق تر از وجه اول است كه ظرف را متعلق به جمله (يتلوها) گرفتيم.

و ما اللّه يريد ظلما للعالمين

در اصطلاح ادبيات اين معنا مسلم است كه كلمه (بى الف و لام ) اگر در سياق نفى واقع شود، افاده عموميت مى كند. و اصطلاح ديگر ادبيات اين است كه هر جا جمعى داراى الف و لام باشد عموميت و استغراق را مى رساند. در جمله مورد بحث كلمه (ظلم ) همينطور است. و مى فهماند خداى تعالى هيچ قسم ظلمى را براى اهل عالم نمى خواهد و همچنين ظاهر كلمه (للعالمين ) كه جمع با الف و لام است، عموميت و استغراق را مى رساند، و اين معنا را مى رساند كه خداى تعالى هيچ قسم ظلمى را براى تمام عالم و كافه جماعت ها نخواسته است و همينطور هم هست. چون تفرقه بين مردم امرى است كه آثار شومش گريبانگير تمام عالم و كافه جماعت ها مى شود.

مالكيت خداى تعالى دليل است كه او ظالم نيست 

و لله ما فى السموات و الارض و الى اللّه ترجع الامور

بعد از آنكه فرمود: خداى تعالى ظلم احدى را نمى خواهد، اين كلام خود را به بيانى تعليل كرد كه حتى توهم صدور ظلم از خداى تعالى را هم از دلها زايل سازد، فرمود: براى اين، خدا ظلم نمى كند كه او مالك تمامى اشياء در همه جهات است. و او مى تواند در ملك خود هر تصرفى را بكند و ديگر در حق او تصور ندارد كه در غير ملكش تصرف كند، تا ظلم و تعدى باشد.

به هر حال وقتى شخص ظلم مى كند و يا قصد آن را مى نمايد كه احتياجى داشته باشد كه جز با تعدى و تصرف در غير ملكش نتواند آن را برآورد. و خداى تعالى بى نيازى است كه تمامى موجودات آسمانها و زمين ملك اوست، اين بيانى است كه بعضى از مفسرين در تفسير آيه آورده اند و ليكن با ظاهر آيه سازگار نيست. براى اينكه اساس اين جواب در حقيقت غناى خداى تعالى است نه ملك او. و آنچه در آيه شريفه آمده ملك خداست. و به هر حال مالكيت خداى تعالى دليل بر اين است كه او ظالم نيست.

البته در اين ميان دليلى ديگر نيز هست و آن اين است كه برگشت همه امور هر چه كه باشد، براى خداى تعالى است پس غير خداى تعالى هيچ مالكيت و اختيارى در هيچ چيز ندارد، تا خدا آن را از او سلب كند و از چنگ او درآورد.

و اراده خود را در آن جارى سازد تا ظلم كرده باشد، و اين دليل همان است كه آخر آيه به آن اشاره نموده و مى فرمايد: (و الى اللّه ترجع الامور).

و اين دو وجه بطورى كه ملاحظه مى فرمائيد ملازم يكديگرند. مبناى يكى مالكيت خدا براى همه عالم است. و مبناى ديگر، مالك نبودن احدى از ما سوى اللّه، نسبت به احدى از امور عالم مى باشد.

كنتم خير امه اخرجت للناس...

مراد از اخراج امت براى مردم - و خدا داناتر است - اظهار چنين امتى براى مردم است. خواهى گفت : چه نكته اى ايجاب كرد كه اينطور تعبير بياورد؟ در پاسخ مى گوئيم : نكته اش اين است كه بفهماند چنين امتى را ما پديد آورديم، و تكون آن به دست ما بود. همچنانكه درباره تكون و پديد آمدن گياهان همين تعبير را آورده و فرمود: (و الذى اخرج المرعى ).

و خطاب در اين آيه به مؤ منين است و اين خود قرينه است بر اينكه مراد از كلمه (ناس ) عموم بشر است و بطورى كه گفته اند فعل (كنتم ) در خصوص اين آيه منسلخ از زمان است. چون نمى خواهد بفرمايد شما در زمان گذشته چنين بوده ايد، بلكه مى خواهد بفرمايد شما چنين امتى هستيد، و كلمه (امت ) كه هم بر جماعت اطلاق مى شود و هم بر فرد، (بدين مناسبت است كه از ماده (الف، ميم، ميم ) به معناى قصد گرفته شده است (مترجم )).

پس امت به معناى جمعيت يا فردى است كه هدفى را دنبال مى كنند و ذكر ايمان به خدا بعد از ذكر امر به معروف و نهى از منكر، از قبيل ذكر كل بعد از جزء، و يا ذكر اصل بعد از فرع است.

پس معناى آيه اين مى شود كه شما گروه مسلمانان بهترين امتى هستيد كه خداى تعالى آنرا براى مردم و براى هدايت مردم پديد آورده و ظاهر ساخت. چون شما مسلمانان همگى ايمان به خدا داريد، و دو تا از فريضه هاى دينى خود يعنى امر به معروف و نهى از منكر را انجام مى دهيد. و معلوم است كه كليت و گستردگى اين شرافت بر امت اسلام، از اين جهت است كه بعضى از افرادش متصف به حقيقت ايمان، و قائم به حق امر به معروف و نهى از منكرند، اين بود حاصل آنچه كه مفسرين در اين مقام گفته اند.

آيه شريفه حال سابقين اولين از مهاجر و انصار مى ستايد 

و ظاهر آيه (و خدا داناتر است ) اين است كه كلمه (كنتم ) همانطور كه مفسرين گفتند منسلخ از زمان است و آيه شريفه حال مؤ منين صدر اسلام را كه در آغاز ظهور اسلام ايمان آوردند. و به عبارتى ديگر حال سابقين اولين از مهاجر و انصار را مى ستايد، و مراد از ايمان در خصوص مقام، ايمان به دعوتى است كه خداى تعالى در آيه قبل كرد، و ايشان را به اجتماع و اتحاد در چنگ آويختن بحبل اللّه خواند، و اينكه در وظيفه متفرق نشوند در مقابل كفر اهل كتاب كه جمله (اكفرتم بعد ايمانكم...) به آن اشاره دارد. و همچنين مراد از ايمان اهل كتاب هم ايمان به همين دستور چنگ آويختن است، در نتيجه برگشت معناى آيه به اين مى شود كه شما گروه مسلمانان در ابتداى تكون و پيدايشتان براى مردم بهترين امت بوديد. چون امر به معروف و نهى از منكر مى كرديد و مى كنيد و با اتفاق كلمه و در كمال اتحاد به حبل اللّه چنگ مى زنيد. و عينا مانند تن واحدى هستيد، اگر اهل كتاب هم مثل شما چنين وضعى را مى داشتند برايشان بهتر بود. ولى چنين نبودند بلكه اختلاف كردند. بعضى ايمان آورده و بيشترشان فسق ورزيدند.

خواننده عزيز، اين را هم بداند كه آيات مورد بحث مشتمل بر چند التفات است : يكى از غيبت به خطاب، و يكى از خطاب جمع به خطاب مفرد، و يكى به عكس آن، و نيز در چند مورد وضع ظاهر در جاى ضمير به كار رفته، همچنانكه مى بينيم در جائى كه مى توانست ضمير خداى تعالى را بياورد، نام مقدس او را تكرار كرد. و اين كار را در چند جا كرده و نكته همه اينها بعد از دقت براى خواننده روشن مى شود.

بحث روايتى (رواياتى درباره : (حق تقاته) (حبل اللّه)، فرقه ناجيه و امت واحده)

در كتاب معانى و كتاب تفسير عياشى از ابى بصير روايت آمده كه گفت : من از امام صادق (عليه السلام ) از كلام خداى عز و جل پرسيدم كه مى فرمايد: (اتقوا اللّه حق تقاته ؟) فرمود: حق تقواى از خدا اين است كه اطاعت بشود و نافرمانى نشود، بياد باشد و فراموش نشود، شكرش بجا آورده شود و كفران نگردد.

و در الدرالمنثور است كه حاكم و ابن مردويه بوجهى ديگر از ابن مسعود روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: معناى آيه (اتقوا اللّه حق تقاته ) اين است كه اطاعت بشود و نافرمانى نشود، و يادآورى بشود و فراموش نگردد.

و در همان كتاب است كه خطيب از انس روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: هيچ بنده اى از خدا نمى ترسد و پروائى كه حق او است نمى دارد، مگر وقتى كه يقين داشته باشد آنچه به او رسيده ممكن نبوده كه نرسد و آنچه كه به او نرسيده ممكن نبوده و قرار نيست كه برسد.

مؤ لف قدس سره : در بيان قبلى ما گذشت كه چگونه معناى دو حديث اول از آيه شريفه استفاده مى شود. و اما حديث سوم در حقيقت تفسير آيه به لازمه معناى تقوا است نه خود معناى آن، و اين خود واضح است.

و در تفسير برهان از ابن شهرآشوب، از تفسير وكيع از عبد خير روايت آورده كه گفت : من از على بن ابيطالب (عليه السلام ) از كلام خداى عزوجل كه فرموده : (يا ايها الذين آمنوا اتقوا اللّه ) حق تقاته پرسيدم، فرمود: به خدا سوگند جز بيت رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) كسى به اين دستور عمل نتواند كرد، اين ما اهل بيت اوئيم كه دائما بياد خدائيم و هرگز فراموشش نمى كنيم و اين مائيم كه شكرش را بجاى آورده و كفرانش نمى كنيم و اين مائيم كه او را اطاعت كرده، هرگز نافرمانيش نكرده ايم. و وقتى اين آيه نازل شد، اصحاب عرضه داشتند: ما طاقت اين تكليف را نداريم. لذا خداى تعالى اين آيه را نازل كرد: (فاتقوا اللّه ما استطعتم ) وكيع سپس ‍ جمله ما (استطعتم ) را معنا كرده به (ما اطقتم ) يعنى هر قدر كه طاقت داريد. (تا آخر حديث ).

و در تفسير عياشى از ابى بصير روايت آورده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) از معناى كلام خداى عزوجل كه فرموده : (اتقوا اللّه حق تقاته ) پرسيدم، فرمود: اين آيه به وسيله آيه (فاتقوا اللّه ما استطعتم ) نسخ شده است.

مؤ لف قدس سره : از روايت وكيع چنين استفاده مى شود كه منظور امام صادق (عليه السلام ) هم از نسخ شدن آيه، نسخ اصطلاحى نيست، بلكه مراد بيان مراتب تقوا است. و اما نسخ به معناى اصطلاحيش كه از بعضى مفسرين نقل شده، مخالف با ظاهر قرآن شريف است و قرآن آن را رد مى كند.

و در مجمع از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده كه در آيه شريفه جمله : (و انتم مسلمون ) را (و انتم مسلمون ) با تشديد قرائت فرموده است.

رواياتى كه دلالت دارند بر اينكه حبل اللّه همان قرآن است 

و در الدرالمنثور است كه ابن ابى شيبه، و ابن جرير، از ابى سعيد خدرى روايت كرده اند كه در تفسير آيه : (و اعتصموا بحبل اللّه جميعا) گفته : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: حبل اللّه كه از آسمان به زمين كشيده شده، همان كتاب خدا است.

و در همان كتاب است كه ابن ابى شيبه از ابى شريح خزاعى روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: اين قرآن سبب و رابطه اى است كه يك طرفش به دست خدا و سر ديگرش به دست شما است، پس به آن تمسك كنيد كه اگر تمسك كنيد نه هرگز از بين مى رويد و نه هرگز تا ابد گمراه مى شويد.

و در كتاب معانى از امام سجاد (عليه السلام ) روايت آورده كه در حديثى فرموده : حبل اللّه همان قرآن است.

مؤ لف قدس سره : و در اين معنا رواياتى ديگر از طريق شيعه و سنى وارد شده است. و در تفسير عياشى از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: حبل اللّه كه خداى تعالى مردم را امر فرموده كه به آن تمسك كنند و فرموده : (و اعتصموا بحبل اللّه جميعا و لا تفرقوا) آل محمد عليهم السلامند.

مؤ لف قدس سره : در اين معنا نيز رواياتى ديگر هست، و در بيان قبلى ما مطالبى گذشت كه معناى اينگونه احاديث را تاءييد مى كند. البته رواياتى ديگر كه به زودى مى آيد، نيز آن روايات را تاءييد مى نمايد.

حديث ثقلين خبر متواتر مورد اتفاق است 

و در الدرالمنثور است كه طبرانى از زيد بن ارقم روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: من پيشرو شمايم، و قبل از شما از دنيا مى روم و شما بعدا بر لبه حوض بر من وارد مى شويد. پس مراقب باشيد بعد از من چگونه با ثقلين رفتار كنيد. شخصى پرسيد: يا رسول اللّه ثقلين كدامند؟ فرمود: ثقل بزرگتر كتاب خداى عزوجل است كه يك سرش به دست خدا و سر ديگرش به دست شما است، پس بعد از من به آن تمسك جوئيد كه اگر تمسك كنيد نه از بين مى رويد و نه گمراه مى شويد و ثقل كوچكتر عترت من است.

و اين دو ثقل هرگز از يكديگر جدا نمى شوند تا در كنار حوض بر من درآيند و من اين معنا را براى آن دو از پروردگارم درخواست كرده ام، پس مبادا از آن دو جلو بيفتيد، كه اگر چنين كنيد هلاك خواهيد شد و مبادا به آن دو چيزى تعليم بدهيد كه آن دو از شما عالم ترند.

مؤلف قدس سره : حديث (شريف ) ثقلين از اخبار متواترى است كه شيعه و سنى در نقل و روايت آن اتفاق دارند، و ما در اول سوره گفتيم كه بعضى از علماى حديث عدد راويان آن را از ميان صحابه تا سى و پنج راوى - چه از مردان و چه از زنان - رسانده و جمعيت كثيرى از راويان و اهل حديث آن را روايت كرده اند.

روايات هفتاد و دو فرقه 

و نيز در الدرالمنثور است كه ابن ماجه، و ابن جرير و ابن ابى حاتم، از انس روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: بنى اسرائيل هفتاد و يك گروه شدند و به زودى امت من به هفتاد و دو دسته متفرق خواهند شد كه همه آنان در آتشند به جز يك فرقه اصحاب پرسيدند: آن يك فرقه كدام است ؟ فرمود: جماعت است. آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: (و اعتصموا بحبل اللّه جميعا...)

مؤ لف قدس سره : اين روايت هم از احاديث مشهور است، ولى شيعه آن را طورى ديگر روايت كرده است. همچنانكه مى بينيم در خصال، و معانى، و احتجاج، و امالى و كتاب سليم بن قيس و تفسير عياشى نقل شده و اينك عبارت آن به نقل خصال از نظر خوانندگان مى گذرد.

مرحوم صدوق در خصال به سند خود از سلمان بن مهران، از جعفر بن محمد (عليهماالسلام ) از پدران بزرگوارش، از امير المؤ منين (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: من از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) شنيدم كه مى فرمود: امت موسى بعد از آن جناب به هفتاد و يك فرقه متفرق شدند، يك فرقه از آنها اهل نجاتند، و هفتاد فرقه در آتشند، و امت عيسى بعد از آن جناب به هفتاد و دو فرقه متفرق شدند يك فرقه از آنها اهل نجاتند و هفتاد و يك فرقه در آتشند. و امت من به زودى به هفتاد و سه فرقه متفرق مى شوند يك فرقه از آنها اهل نجاتند و هفتاد و دو فرقه در آتشند.

مؤ لف قدس سره : اين حديث موافق حديث بعدى است.

الدرالمنثور مى گويد: ابو داود و ترمذى و ابن ماجه و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ) از ابى هريره روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: يهود بر هفتاد و يك فرقه متفرق شدند، و نصارا به هفتاد و دو فرقه متفرق شدند و امت من به هفتاد و سه فرقه متفرق مى شوند.

مؤلف قدس سره : اين معنا به طرقى ديگر از معاويه و غير او نقل شده است.

آنچه در امتهاى گذشته بوده نظيرش در اين امت نيز خواهد بود 

و نيز در همان كتاب است كه حاكم از عبداللّه بن عمر روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: بر سر امت من خواهد آمد آنچه بر سر بنى اسرائيل آمد، طابق النعل بالنعل، حتى اگر در بنى اسرائيل كسى پيدا شده باشد كه در انظار مردم با مادرش زنا كرده باشد در امت من نيز مثل او پيدا خواهد شد، بنى اسرائيل به هفتاد و يك ملت متفرق شدند امت من به هفتاد و سه ملت متفرق مى شوند. كه به جز يك ملت همه در آتشند شخصى پرسيد: آن يك ملت كدام است ؟ فرمود: همان ملت و مذهبى كه من و اصحابم امروز بر آنيم.

مؤ لف قدس سره : و از جامع الاصول نوشته ابن اثير حكايت شده كه از ترمذى، از پسر عمرو بن العاص، از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نظير اين حديث را نقل كرده است.

و در كتاب كمال الدين، به سند خود از غياث بن ابراهيم از امام صادق (عليه السلام ) از پدران بزرگوارش (عليهم السلام ) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: هر چه در امتهاى گذشته بوده نظيرش در اين امت نيز خواهد بود (مو به مو و طابق النعل بالنعل ).

و در تفسير قمى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روايت شده كه فرمود: شما امت اسلام روش پيشينيان خود را (مو به مو) پيش ‍ خواهيد گرفت و در طريقه، تفاوتى با آنها نخواهيد داشت، وجب به وجب و ذراع به ذراع و باع به باع (ذراع فاصله بين مرفق و سر انگشتان و باع فاصله بين سر انگشتان دو دست است، وقتى كه انسان دست هاى خود را به دو طرف چپ و راست باز كند) مى خواهد بفرمايد:

كارهاى بزرگ و كوچك و كوچكترى كه پيشينيان كرده اند شما نيز خواهيد كرد، حتى در آنان كسى پيدا شد كه با مادرش زنا كند در شما نيز پيدا خواهد شد و نمى دانم آيا شما هم گوساله مى پرستيد يا نه ؟

طرد بعضى از اصحاب پيامبر در قيامت از ناحيه خدا 

مؤ لف قدس سره : اين روايت هم از روايات مشهور است، و اهل سنت آنرا در صحاح و ساير كتب خود نقل كرده اند. و همچنين شيعه آن را در جوامع خود آورده اند.

و در صحيح بخارى و صحيح مسلم از انس روايت شده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: به زودى مردانى از همين هائى كه مصاحب من هستند، در كنار حوض بر من وارد مى شوند و همين كه نزديك مى شوند، از ناحيه خداى تعالى دستگيرشان نموده و به سرعت مى برند. من در آن حال مى گويم : اى پروردگار من، اينها اصحاب من هستند و بطور قطع جواب گفته مى شود: مگر نمى دانى كه اينها بعد از رحلت تو چه حادثه ها پديد آوردند.

و باز در آن دو صحيح و از ابى هريره روايت آمده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: روز قيامت جمعى از اصحاب من بر من وارد مى شوند - و يا فرمود جمعى از امتم - و از ناحيه خداى تعالى طرد مى شوند، من عرضه مى دارم : پروردگارا اينها اصحاب منند. خداى عزوجل مى فرمايد: مگر اطلاع ندارى كه بعد از رحلتت چه حادثه ها پديد آوردند، اينها بطور قهقرا به عقب برگشتند و همين باعث شد كه امروز طرد شوند.

مؤ لف قدس سره : اين حديث هم از احاديث مشهور است، و هر دو فريق يعنى شيعه و سنى آنرا در صحاح و جوامع خود از عده اى از صحابه از قبيل ابن مسعود، و انس، و سهل بن ساعد و ابى هريره و ابى سعيد خدرى و عايشه وام سلمه، و اسماء دختر ابى بكر و غير ايشان نقل كرده اند و شيعه هم آن را از بعضى از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) روايت كرده اند.

با در نظر داشتن زيادى و تفنن اين روايت كه مطلب را با عباراتى گوناگون اداء كرده اند، خود شاهد و مصدق نظريه اى است كه ما آن را از ظاهر آيات كريمه استفاده كرديم، حوادثى هم كه بعد از رحلت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و حتى قبل از آن يكى پس از ديگرى رخ داد، و فتنه هايى كه بپا شد، همه مصدق اين روايت است.

و در الدرالمنثور است كه حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - از پسر عمر روايت آورده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: كسى كه يك وجب از جماعت خارج شود، قلاده اسلام را از گردن خود باز كرده مگر آنكه دوباره به جماعت برگردد و كسى كه از دنيا برود در حالى كه در تحت رهبرى كسى كه جامعه را رهبرى كند نباشد به مرگ جاهليت مرده است (مرگ او مرگ جاهليت است ).

مؤ لف قدس سره : اين روايت هم از حيث مضمون از روايات مشهور است، شيعه و سنى هر دو طايفه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نقل كرده اند كه فرمود: كسى كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهليت مرده است.

و از كتاب جامع الاصول حكايت شده كه از ترمذى و سنن ابى داود از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روايت كرده كه فرمود: پيوسته و دائم، طايفه اى از امت من بر حقند.

و در مجمع البيان در ذيل آيه : (اكفرتم بعد ايمانكم ) از امير المؤ منين (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: منظور اهل بدعت و هواها و آراى باطل از اين امت است.

سه روايت درباره (كنتم خير امة...) 

و در همان كتاب و در تفسير عياشى، در ذيل آيه : (كنتم خير امة اخرجت للناس...) از ابى عمرو زبيرى از امام صادق (عليه السلام) روايت آمده كه فرمود: يعنى امتى كه دعاى ابراهيم در حقشان مستجاب شده، اينان امتى هستند كه انبيا در ميان آنها و از خود آنها و به سوى آنها مبعوث مى شدند، و آنان امت وسطى هستند (كه در آن آيه فرمود: (و كذلك جعلناكم امة وسطا) و همانهايند بهترين امتى كه براى مردم (و هدايت آنان ) برانگيخته شدند.

مؤ لف قدس سره : در سابق يعنى در تفسير آيه : (و من ذريتنا امة مسلمة لك ) توضيح معناى اين روايت گذشت.

و در الدرالمنثور است كه ابن ابى حاتم از ابى جعفر روايت كرده كه در معناى (كنتم خير امة اخرجت للناس ) فرمود: منظور از بهترين امت، اهل بيت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است.

و نيز در آن كتاب است كه احمد به سند حسن از على (ع ) روايت آورده كه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: به من چيزهايى داده اند كه به احدى از انبيا نداده اند، يكى اينكه وحشتى از من، در دل دشمنانم انداخته اند و به اين وسيله ياريم كرده اند، و يكى ديگر اينكه : كليدهاى زمين را در اختيارم نهاده اند، و ديگر اينكه احمدم نام نهادند و خاك را برايم مايه طهارت قرار دادند و امتم را بهترين امت كردند.

صفحه والدتفسیر المیزان, 8010
نوع محتوا
کلیدواژه ها
شرح مختصر
کاربر2
تاریخ ایجاد
تاریخ ویرایش2013/09/25