کد14802
آدرس/نام فایل
عنوانعباس که رفت...
محتوا

تو فكه با بچه هاى تفحص لشكر 27 بوديم. به اهواز زنگ زدم كه حال بچه هاى كميته جستجوى مفقودين رو جويا بشم كه عباس صابرى به من گفت: «مى خوام از اينجا تسويه حساب كنم و بيام پيش شما» خلاصه كار عباس درست شد و اومد فكه پيش ما.

روزها با برو بچه ها و عباس، براى پيدا كردن پيكر شهدا، جلو مى رفتيم. عباس هم كه تخصصش تخريب و به قول خوشد «از بين بردن فنرهاى (مين هاى) عراقى» بود، براى ما معبر باز مى كرد تا داخل ميدون هاى مين به دنبال شهدا بگرديم. دو روز قبل از ماه محرم، عباس گفت: «مى خوام واسه دهه اول محرم برم تهران». منم بهش گفتم: «همه عشق كربلا و شهدا اينجاست. خود امام زمان هم مياد اينجا و با اين بدن شهدا واسه امام حسين گريه مى كنه. تو هم نرو تهرون و اينجا بمون. با هم عزادارى مى كنيم».

از من اصرار و از اون انكار، كه عباس گفت: «ميرم، ولى سوم محرم بر مى گردم».

خلاصه يك روز قبل از محرم، عباس با «سيد تقى موسوى» اومدن تهران. عصر روز سوم محرم بود و دم در سوله نشسته بودم كه ديدم عباس با يكى از بچه ها اومد. تا رسيد، بهش گفتم: «عباس تو عجب حالى دارى ها، حال و هواى دهه اول محرم تهران رو ول كردى، اومدى اينجا؟ اينو بهت بگم كه شربت مربت خبرى نيست». منظورم شربت شهادت بود، ولى عباس فكر كرد شربت آبليمو را مى گم. گفت: «مهم نيست، سخت نگير...» سوار ماشين شدن و رفتن جلو.

دم دماى غروب بود كه برگشتن. گفتم: «كجا رفته بودين؟ گفت: «رفتيم مقتل محمود غلامى و سعيد شاهدى رو زيارت كنيم».

شب جمعه، روز چهارم محرم بود كه عباس به من گفت: «بلند شو بريم شهر» و رفتيم انديمشك. قرار بود يكى از دوستانش از تهران بياد دو كوهه كه ما هم رفتيم اونو بياريم. عصرى رفتيم حمومِ دو كوهه. عباس رفت دوش گرفت. من هم شروع كردم به شستن لباس هاى خودم و عباس. وقتى از حموم اومدم بيرون، ديدم عباس توى رختكن نشسته و داره زيارت عاشورا مى خونه. اون هميشه زيارت عاشورا رو با «صد لعن» و «صد سلام» مى خوند.

با هم رفتيم ساختمان معاونت نيرو، اطاق بچه هاى تفحص كه از اونجا بريم «سبزه قباى» دزفول براى زيارت و عزادارى. موقع رفتن، ديديم تلويزيون داره فكه رو نشون مى ده، كه كلى خوش به حالمون شد. بعد رفتيم سبزه قبا. يه سينه زنى حسابى كرديم. (برو بچه هايى كه زمان جنگ گذارشون به دزفول افتاده، حتماً يه سرى هم به زيارت سبزه قبا رفته اند. حرم محمد بن موسى الكاظم پسر امام كاظم، معروف به سبز قبا، يه حالِ معنوى عجيبى داره كه همه بچه رزمنده ها با اون آشنا هستن. خصوصاً اگه غروباى سرخ خوزستان رو توى حرم شاهد باشى.)

روز پنجم و ششم محرم دو كوهه بوديم. دور ساختموانو مى گشتيم و يكى يكى شهدا رو ياد مى كرديم. (چند روز قبل از محرم هوايى شديم و با عباس صابرثى، از انديمشك تا دو كوهه پياده اومدم بوديم). نوحه مى خونديم و روضه. يه كمى عباس مى خوند، يه كمى هم من. با هم زمزمه كرديم. روى پل دو كوهه بوديم كه عباس به من گفت: «عباس قنبرى،، يه خواب از «اكبر محمدى بخش» ديدم، مى خوام برات تعريف كنم».

عباس، اكبر محمدى بخش رو خليلى دوست داشت. خدا رحمتش كنه، اكبر سال 72 توى جاده قم تصادف كرد و با مصطفى قهارى و محمد قنبرى، روحشون پر كشيد پيش سيدالشهدا. گفتم: «خب بگو». گفت: «چند شب پيش خواب اكبر و ديدم، كلى با هم حرف زديم و من از شهدا و اون طرف از اكبر پرسيدم. آخرين سوالم از اكبر اين بود كه پرسيدم، اكبر شما دو كوهه ميايين؟ اكبر گفت: خدا بالاى سر اين دو كوهه، توى اسمون يه دو كوهه ساخته كه همه شهدا ميان اونجا».

صبح روز بعد، سوار ماشين شديم و با رفيق عباس، سه تايى رفتيم فكه. توى راه، من نوار روضه حضرت قاسم رو گذاشته بودم. و عباس حسابى گريه مى كرد. رسيديم به مقر تفحص توى فكه. توى مقر عباس شروع كرد به رفيقش وصيت كردن. گفتم: «اى بابا، عباس جون باز قاطى كردى، روز سوم محرم كه اومدى، بهت گفتم شربت مربيت خبرى نيست، پس وصيت نكن». و او خنديد و رفت.

هر سال محرم، توى مقاتل شهدا، جاهايى كه بچه هاى تفحص شهيد شده بودند، دسته عزادارى راه مى انداختيم و سينه مى زديم. صبح روز هفتم محرم، سيد مير طاهرى (مسئول گروه تفحص لشكر 27) به من گفت: «عباس قنبرى، بلند شو ماشين رو راه بينداز بريم شهر براى خريد گوسفند و برنج و وسايل شام شب و روز عاشورا».

روز هفتم محرم، تو زمان جنگ و بعد از جنگ، واسه من يه حساب خاصى داشت. هر سال يا من خودم مجروح شده بودم. يا رفيقام شهيد شده بودن. هميشه روز هفتم محرم يه حالت انتظارى داشتم منتظر بودم. منتظر يه حادثه.

با مير طاهرى كلنجار رفتم كه به شهر نروم ولى نشد. با عباس صابرى خداحافظى كردم. همش تو اين فكر بودم. اصلا متوجه رانندگى و زمان و مكان نبودم. حسابى اضطراب داشتم. ميرطاهرى يه دونه به شونم زد و گفت: «كجايى؟». تازه به خودم اومدم و ديدم 50 كيلومتر از راه رو اومديم. رفتيم انديمشك و دزفول وسايل رو خريديم و رفتيم دو كوهه. نماز مغرب و عشا رو تو اتاق تفحص خونديم. تو سجده آخر نماز عشا بودم كه حال عجيبى بهم دست داد. غم بزرگى افتاد توى دلم. زدم زير گريه. ميرطاهرى گفت: «بابا امروز، تو چته؟» هيچى نگفتم. چايى رو خورديم كه يهو در اتاق باز شد. تاجيك از در وارد شد و به سيد بهزاد گفت: «آقا سيد، يه ديقه بيا بيرون». تا اينو گفتت، هوررى دلم ريخت. تا سيد ميرطاهرى رفت بيرون، صداى «يا ابالفضل» بلند شد. سريع اومد تو و گفت: «عباس قنبرى بلند شو بريم»، «كجا؟»، «بيمارستان»، «چه خبره؟»، «صابرى رفته روى مين».

من و سيد ميرطاهرى سوار آمبولانس شديم. آمبولانسى كه تاجيك با اون اومده بود. وقتى نشستم پشت فرمون. يه نگاه به عقب انداختم. كف آمبولانس پر بود از خون و يه لگنه پوتين، خاكى و خونى هم افتاده بود. گفتم حتماً عباس يه پاش قطع شده. بيمارستان صحرايى مخبرى، كه توى فكه ساخته شده، اولين جايى يه كه مجروح ها رو ميارن و بعد از اونجا مى برن شهر. جلو در اورژانس به سرعت از ماشين پريدم پايين. يكى از سربازهاى تفحص كه امدادگر بود، با عباس مجروح شده بود. از اون پرسيدم: «عباس چى شده؟» جواب منو نداد و روشو برگردوند. به سيد ميرطاهرى گفتم: «سيد عباس رو بردن شهر» كه گفت: «قنبرى بيا و نور چراغ ماشينت رو بينداز توى كانتينر.

اصلا حواسم نبود چى به چيه. مى خواستم زودتر برم پيش عباس كه اگه كارى داره براش انجام بدم. يا اگه خون مى خواد، براش خون بدم. پيش خودم گفتم الان چه موقع يخ درآوردن اين موقع شب؟ نور ماشين رو انداختم روى در كانتينر. در رو كه باز كردن، ديدم توى كانتينر يه پيكر افتاده. از ماشين پياده شدم. با حيرت رفتم جلو. باور كردنى نبود. فكر كردم اشتباه مى كنم. ولى نه، خودش بود. نمى دونم تو چه حالى بودم. ولى هر طورى كه بود، صورت عباس رو كه بدجورى سوخته بود، با گلاب شستم. كفن بريديم و قرار شد كه با همون آمبولانس به طرف تهران حركت كنيم.

به سيد ميرطاهرى گفتم: «عباس صابرى عشقش دو كوهه بود، برا آخرين بار ببريمش دو كوهه و دور ساختمونا طوافش بديم...»، سيد گفت: «حرف ندارم، راضى ام».

پيكر عباس رو داخل آمبولانس گذاشتيم و برديمش دو كوهه. زمين صبحگاه و ساختموناى دو كوهه جور ديگه اى شده بودند. بازم تو دو كوهه عطر شهيد و شهادت پيچيده بود. همين طور كه عباس رو توى دو كوهه مى چرخونديم ياد چند روز پيش افتادم. نوحه هايى رو كه با هم مى خونديم، زمزمه كردم و اشك مى ريختيم.

شهدا به استقبال عباس اومده بودن. دو كوهه نور باران بود. شهدا توى دو كوه اسمون، همونى كه اكبر محمدى بخش به عباس گفته بود، توى آسموناست، براى عباس پرگشوده بودن.

نقل از : عباس قنبری

صفحه والد(۷۴) شهدا شرمنده ايم, 14679
نوع محتوا
کلیدواژه ها
شرح مختصر
کاربر2
تاریخ ایجاد
تاریخ ویرایش2014/03/06