واقعه کربلا (روز هفتم تا شب نهم محرم)

بزرگ نمایی کوچک نمایی
طلوعى غروب آفرین
خورشید هفتمین روز محرم تازه طلوع کرده بود که غروب مردانگى و مروّت سپاه عمر سعد را فرا گرفت. پلید سیرتان روبه صفت، فرات را به محاصره در آوردند. شمشیرهاى آخته و نیزه ها در کنار هم قرار گرفت و همگان گوش به فرمان دادند که:
- قطره اى آب به سپاه حسین و خاندان او نرسد تا ... .
آرى، هنوز صداى چکاچک شمشیرها و نیزه ها گوشها را نمى آزرد که تیر دشمنى و مبارزه به سوى خیمه هاى حسینى پرتاب شد. این عمل ناجوانمردانه چون خنجرى روان حسین و عباس علیهماالسلام را مجروح ساخت؛ جراحتى که صداى العطش کودکان و جگرهاى تشنه زنان بر سوزش و دردش مى افزود.
ناگهان نگاه امام حسین علیه السلام  به سوى عبّاس علیه السلام  روانه شد و با تأملى بصیرت بخش مأموریت آب آوردن از شریعه را به وى سپرد. سى سوار و بیست پیاده همراه عباس حرکت کردند و با بیست مشک راهى «مشرعه» فرات شدند.
نافع بن هلال پیشاپیش مى رفت تا راه را براى دیگران گشوده، مسیر را هموار سازد و عباس، خوشحال از این مأموریت، بسان شیرى غرّان، سپاه دشمن و سربازان فرات را کنار مى زد و به آب نزدیک مى شد.
عمرو بن حجاج، که سردسته مأموران محافظ آب بود، پیش آمد تا نافع را تحت تأثیر قرار دهد و همرنگ خود کند، گفت:به چه کار آمده اى؟
- آمده ایم آبى که ما را از آن بازداشته اى بنوشیم.
- بنوش، گوارایت باد.
نگاه و کلام عمرو بوى نفاق و رنگ جدایى داشت و هاله اى از کینه و دشمنى به خود گرفته بود، اما نافع زیرکتر از او بود. نگاه او را نشانه گرفت و ادامه داد: نه؛ به خدا قسم، در حالى که حسین علیه السلام  و خاندان اصحابش، در مقابل چشمان تو در تشنگى به سر مى برند، قطره اى از آن را نمى نوشم.
عمرو سرى از خیره سرى تکان داد و گفت:
- نه، براى آنان نمى شود. ما را گذاشته اند که آب اینجا باشد و قطره اى از آن به حسین و اصحابش نرسد.
ناگاه عباس علیه السلام  همراه با دلاوران پاکدل به سوى شریعه یورش بردند و مشکها را لبالب از آب کردند. رشادت چشمگیر ابوالفضل راه هرگونه تدبیر را بر دشمن بست و آنان را متحیّر ساخت. سرانجام مشکها با قامتى برافراشته در خیمه ها آرام یافته و تمامى تشنگان از دست سخاوت و دلیرى عباس سیراب شدند. از آن روز لقب «سقّا» بر بلنداى وجود ابوالفضل علیه السلام  چون نشانى درخشان نمایان شد و همگى او را لایق این عنوان شمردند.
مشاور امین
شیوه دیرینه رسول اللَّه صلی الله علیه و آله وسلم  و سیره سپید امیرالمؤمنین علیه السلام  دورى از درگیرى و روى آوردن به گفتگو بود. حسین علیه السلام ، که پیروى از جد و پدرش را افتخار خود مى دانست، بر آن بود تا در سایه مذاکره، جوانه هاى انصاف و مهربانى در بیابان خشک کربلا بروید و صحراى تفتیده نینوا ثمرات شیرین هدایت و رستگارى به بار آورد. از این رو پیشنهاد گفتگو براى فرمانده سپاه دشمن فرستاد.
عمر سعد قبول کرد و سخن حسین علیه السلام  را طلیعه اى براى آرمان خویش دانست تا از این رهگذر به «بیعت» حسین بن على دست یابد، خرامان و شادان به سوى دارالحکومه برود، «حکم حکومت» رى را بدون ریختن قطره خونى دریافت کند و دنیایى آباد و آخرتى نیک به دست آورد.
برخى از اصحاب با حسین علیه السلام  همراه شدند و از میان آنها دو نفر با حضرت به خیمه وارد شدند. یکى عبّاس علیه السلام  و دیگرى على اکبر علیه السلام؛ یکى سیماى «علوى» داشت و دیگرى رخسار «محمّدى».
گویا دست تقدیر این دو را معین ساخت تا نمایندگان رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم  و على مرتضى علیه السلام  در مذاکره نینوا باشند و خون خدا را یارى کنند تا راه بر هر بیراهه اى بسته شده، بهانه اى براى بى بهانگى نباشد.
عمر سعد، که دل در گرو سیم و زر داشت و ریاست و حکومت را آرمان مقدّس! خویش مى دانست، در وراى حیرت و سرگردانى به سر مى برد. گاهى سخن دل و زمانى فرمان عقل را مى شنید. او که بخوبى از کودکى با حضرت آشنا بود، راه حسین را راهى آسمانى مى شمرد، اما توان چشم پوشیدن از «مقام» را در خود نمى دید.
با هم به خیمه مذاکره مى رویم تا از سخنان امام و منطق عمر سعد آگاه شویم:
ابوعبداللَّه علیه السلام  نیم نگاهى به پسر سعد کرد، از او خواست که خود را از بند فرماندهى سپاه ابن زیاد رهایى دهد و از این دام فریبنده خلاصى یابد. عمر سعد که در حال و هوایى دیگر بود، گفت:
- مى ترسم خانه ام خراب شود.
امام فرمود: خانه اى برایت مى سازم.
- زمینهایم را از من مى گیرند.
- بهتر از آن را از دارایى خویش در حجاز به تو مى دهم.
امام، شخصیّت پسر سعد را آکنده عشق مال و مقام دنیا دید، از ادامه گفتگو منصرف شد و همراه با مشاورین خود به خیمه ها بازگشت.
عباسم! جانم به فدایت
چندى از ورود امام ،خاندان و اصحابش به کربلا نگذشته بود که عصر تاسوعا فرا رسید. امام سر به شمشیر تکیه داده بود که خواب وجودش را فرا گرفت. صداى همهمه و فریاد سپاه یزید آرامش صحرا را دگرگون ساخت و در دلهاى زنان و کودکان توفان اندوه به پا کرد. زینب سلام الله علیها هراسان و مضطرب به سوى برادر شتافت و با دستانى پر مهر، حسین علیه السلام را از خواب بیدار ساخت.
امام علیه السلام  به خواهرش نگریست و فرمود:
الان رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم  را در خواب دیدم که مى فرمود: حسین، به سوى ما مى آیى... .
جمله حضرت تمام نشده بود که صداى ضجه و شیون بى بى بلند شد، با دستى لبریز از اندوه و مصیبت به صورت خویش زد و با صدایى بلند فریاد بى کسى و غریبى سر داد.
سربازان دشمن با شتاب فراوان خود را به خیمه گاه حسینى مى رساندند تا اصحاب و خیمه ها را به محاصره در آورند. عباس علیه السلام  با سرعت بسیار خود را به امام حسین علیه السلام  رسانید و گفت:
- آنها براى شما مى آیند.
حضرت رو به ابوالفضل علیه السلام  کرد و با نگاهى لبریز از مهر فرمود:
«اِرْکَبْ بِنَفْسى اَنْتَ یا اَخى ، حَتّى تَسْأَلَهُم عَمَّاجاءَ هُمْ.»
برادر، جانم به فدایت! سوار بر اسب شو، نزد آنان برو و بپرس که چرا بدینجا آمده اند.
عبّاس علیه السلام  با بیست سوار، که در بین آنان کسانى چون حبیب بن مظاهر و زهیربن قین بودند، به طرف دشمن شتافت و علّت آمدن آنها را جویا شد. آنان گفتند: امیر دستور مى دهد به فرمان من تن در دهید، یا خود را آماده پیکار سازید ... الان، بدون درنگ و معطّلى ...
ابوالفضل علیه السلام  نزد امام بازگشت و همراهانش به موعظه لشکریان دشمن پرداختند. حضرت فرمود:
به سوى آنان برگرد و اگر توانستى تا فردا مهلت بگیر. چه بسا بتوانیم امشب براى خدا نماز بخوانیم و دعا و استغفار کنیم. خداوند مى داند که من نماز، تلاوت قرآن، دعاى بسیار و استغفار فراوان را دوست دارم.
سفیر حسین علیه السلام  پیام امام را به دشمن رسانید. گروهى مخالفت کردند و دسته اى متحیرانه به وى نگریستند پس از مدّتى یکى از لشکریان به سربازان عمر سعد گفت: حسین و اصحابش را به حال خود گذارید تا صبح فردا، کارزار تکلیف را روشن کند، بیعت و یا جنگ!
 امان از «امان نامه»
شب دامن سیاه خود را بر صحرا افکند و هر کس در خیمه به کارى مشغول بود که ناگاه سوارى سیه سیرت از دور نمایان شد، از ظلمت شب استفاده جست و خود را به پشت خیمه ها رسانید. نگاهى به اطراف کرد، کاغذ پاره اى شوم از لباس خود برون آورد و فریاد زد:
کجایند خواهرزادگان ما، کجایند عبداللَّه، جعفر، عباس و عثمان ... ؟
صداى او به سان زوزه اى وحشتناک بود که از حیوانى درنده خو به گوش مى رسید؛ حیوانى که سر از لانه تباهى و ظلمت خود برون کرده بود تا فضایل ابوالفضل را برباید و صفات آسمانى مؤمنان را دچار توفان دسیسه و ناجوانمردى کند. اما عباس و برادرانش، که در کوى حسینى قلبى آرام و نفسى مطمئن داشتند و در آغوش اهل بیت علیه السلام  درس وفادارى و ایثار فراگرفته بودند، شرمگینانه به امام نگریستند و هیچ سخنى بر لب نیاوردند. باز فریاد شوم پیک ذلت و خوارى بلند شد:
- کجایند عباس و برادرانش؟! کجایند ... ؟
حضرت فرمود:
- سخنش را جواب دهید، گرچه فردى فاسق است.
همگان دریافتند که آن سوار پلید «شمر» است که «جوشن» نامردى بر پیکر دارد و فریاد بى وفایى سر مى دهد. عباس و برادرانش دستور امام حسین علیه السلام  را بر دیده اطاعت نهادند، از خیمه بیرون آمدند و گفتند: چه مى خواهى؟
شمر پاسخ داد: اى خواهرزادگان من، شما در امان هستید. به فرمان امیرالمؤمنین یزید گردن نهید و خود را با حسین به کشتن مدهید.
عبّاس همچون شیرى خشمگین شمشیر سخن برکشید و با فریادى رعدآسا فرمود:
خدا تو و امان تو را لعنت کند! آیا ما را امان مى دهى و فرزند رسول خدا را امانى نباشد؟ آیا ما را فرمان مى دهى که طاعت ملعون و ملعون زاده ها را گردن نهیم؟!
شمر، که قاطعیت سخن ابوالفضل را دریافت و صلابت ایمان وى را دید، چون گرگى شکست خورده راه اردوگاه یزیدیان پیش گرفت
طلوع عشق و اندیشه
سپاس خداى سبحان را به جا مى آورم و در حال راحتى و گرفتارى او را با بهترین ستایش حمد مى گویم ... همانا من اصحابى باوفاتر و بهتر از اصحابم و اهل بیتى نیکوکارتر و با پیوندتر از اهل بیت خویش سراغ ندارم. پس خداوند شما را، از طرف من، به بهترین وجه پاداش دهد! آگاه باشید که من در رفتن به شما اجازه دادم. پس همگى بروید که عقد بیعت از شما گسستم. دیگر درباره من تعهدى ندارید. اینک که شب رسیده و پوشش آن شما را در برگرفته است، آن را چون شترى راهوار بگیرید و متفرّق شوید
هنوز سخن امام حسین علیه السلام  پایان نیافته بود که عشق و اندیشه و شور دلدادگان حسینى فضاى خیمه را عطرآگین کرد. سرشک چشمان هر یک دریایى از محبّت شد و دلهاى شرحه شرحه آنان صحیفه صادقِ ابراز ارادت و صمیمیت.
ناگاه قامتى رسا و سیمایى زیبا به سان سروى همیشه سبز خود را نمایان ساخت و با واژه هایى لبریز از وفا، ایثار، جانبازى و دلباختگى گفت:
هرگز تو را ترک نمى کنیم، آیا پس از تو زنده بمانیم؟! خداوند هرگز چنین روزى را نیاورد؛ نه، نه، هرگز.
امواج توفنده کلام عباس علیه السلام  روان اصحاب را طهارت و مهربانى بخشید. سخنان آشنا و صراحت گفتار ابوالفضل علیه السلام  به همراه صلابت رفتار وى، طلایه دار بیعت عاشورایى شد. همگان مشعل روشنى بخش عباس را دست به دست کرده، آرمان مقدّس خود در فداکارى را بیان کردند، سرانجام، شاهد لبخند رضایت امام زمان خود حضرت اباعبداللّه علیه السلام شدند و آینده سپید و نورانى خویش را نظاره کردند.
پاسدار حرم حسینى
ساعتى پس از بیعت آخرین، راز و نیاز امام و اصحاب به پیشگاه خداى بى نیاز آغاز شد. فضاى بیابان نینوا را روحانیت و صفایى ملکوتى فراگرفته بود. همه خیمه ها خدایى شده بود و صوت حزین قرآن دلها را آذین عشق مى بخشید. گروهى سر بر خاک کربلا گذارده بودند و پاره اى رکوع بندگى مى کردند. اشک و ناله به همراه همهمه، صدایى چون صداى زنبوران عسل پدید آورده بود. آنان که در اردوگاه یزیدى بودند و هنوز فطرت انسانى خویش را با ظلمت معصیت قیراندود نکرده بودند، خود را به کوى حسینیان مى رساندند و از کوثر امام نور، جرعه هاى سعادت و جاودانگى مى نوشیدند.
در این میان، سپهسالار سبز سیرت از خورشید امامت و ستارگان فروزان اهل بیت علیه السلام  پاسدارى مى کرد. زنان و کودکان، که آخرین شب آرامش خود را در کنار عباس علیه السلام  مى گذراندند، جهانى از ایثار و مردانگى را در وجود وى مى دیدند. لحظه اى خواب در آغوش چشمان ابوالفضل نیارامید و قامت برافراشته وى تا صبح نگاهبان آلُ اللَّه بود.
گویا عباس در این شب، با پاسدارى خود، درس فردا را مرور مى کرد؛ درسى که بیش از سى سال از مادرش ام البنین و پدرش امیرالمؤمنین آموخته بود، درسى که باید در «کلاس فشرده تاریخ» پس دهد. کلاسى در یک نیمروز، نیمروزى که کائنات را به دو بخش تقسیم کرد؛ هر چیز یا سرخ گشت و حسینى شد و یا یزیدى و سیاه.
منبع: احمد لقمانى / سپهسالار عشق

  

پاسخ به احکام شرعی